ادامه- چی شده هیزل؟ حالت خوبه؟
صورت هیزل به زردی آفتابی گرم در نیمه تابستان بود. چشمانش از تعجب داشت از حدقه بیرون نمیتوانست چیزی که خوانده بود را باور کند. مگر چنین چیزی امکان داشت...
- نوشته... پدرم... پدرم...
- زود باش بگو! الانه که زهره ترک شم!
- نوشته موقع مسابقات کوییدیچ از ارتفاع بسیار زیاد از جارو افتاده و دنده هاش شکسته. چون خدمات پزشکی به موقع بهش نرسیده خیلی حالش بد شده و راهی جز عمل برای پزشکا نمونده. اما... پدر قبل از رفتن به عمل...
هیزل لیوان چایی را انداخت و شروع به گریه کردن کرد. این نامه تلخ برای او باورپذیر نبود. پس از رفتن لونا تنها پشتوانه و امید زندگی هیزل پدر عزیز و مهربانش بود. آخر چگونه می توانست چنین نامه ای را باور کند؟
هانا برای دلگرمی هیزل را در آغوش گرفت. این کار باعث شد خودش هم گریه اش بگیرد.
- درست میشه هیزل. مطمئن باش همهچی درست میشه.
- آخه چطوری؟
- امید داشته باش هیزل. امید، تنها دلگرمی افراد در زندگیه.