هشدار: این پست حاوی صحنههاییست که ممکن است کسی جز خود شخصِ متولد، متوجه موضوع آن نشود. پس اگر بخشی را نفهمیدید، به دانستههای خود هیچ شکی نکنید؛ ایرادی از جانب شما وجود ندارد.
*****
در را با شدت هر چه تمامتر و با لگد باز کرد.
- سورپرایز!
اما با دیدن صحنهی مقابلش، تمام هیجانی که در وجودش زبانه میکشید، به یکباره خاموش شد. کسی درون اتاق نبود. باز هم ساعتها برنامهریزیاش درست از آب درنیامده بودند.
سالها بود که میخواست درست و حسابی سورپرایزش کند، اما هر بار یا به دلیلی برنامهاش بهم میخورد و یا شخص دیگری زودتر این کار را میکرد. اما این بار دیگر نمیخواست عقب بکشد. هرطور شده باید راهی پیدا میکرد.
به کیکیزدیهای درون جعبهای که دستش گرفته بود، نگاهی انداخت تا از سالم بودنشان اطمینان حاصل کند. دلش نمیخواست وقتی موفق به سورپرایز کردنش میشد، یک مشت کیکیزدی له شده تحویلش بدهد. تک به تکشان باید صحیح و سالم به دستش میرسیدند. هر چه باشد، کیکیزدیها همواره از اهمیت و جایگاه ویژهای برخوردارند!
از خوابگاه بیرون آمد و گشتی در تالار خصوصی هافلپاف زد؛ به این امید که پیدایش کند. اما موفق نشد. ناامیدانه به محوطه هاگوارتز رفت. و زمانی که او را حتی آنجا هم پیدا نکرد، کمکم شعلههای هیجان درونش فروکش کردند و غمگین و ناراحت، گوشهای بر روی چمنها نشست.
مدام به خود یادآوری میکرد که دیگر امسال نباید ناامید شود. نباید عقب بکشد. نباید بگذارد بار دیگر برنامههایش بهم بریزد. فکر کرد که دیگر کجا میتواند پیدایش کند...و پس از گذشت چندین ثانیه، ناگهان به جوابی رسید که در عجب بود چرا زودتر به فکر آن نیفتاده بود: خانه ریدلها!
قطعا آنجا میتوانست او را بیابد. وقتی در خوابگاه هافلپاف نبود، حتما در اتاقش در خانه ریدل به سر میبرد. بنابراین، از جایش بلند شد و با نهایت سرعت، به سمت خانه ریدلها به راه افتاد.
******
- سورپرایز!
نبود. آنجا هم نبود. اتاقی خالی و ساکت که نشان از این میداد که او آنجا نیست. و باز هم شکستی دیگر.
ناامیدی آمیخته به خشم، خشم از این که حتی عرضهی یک سورپرایز کردن ساده را هم ندارد، سراسر وجودش را فرا گرفته بود.
با قدمهایی بلند و سریع از داخل ساختمان بیرون آمد و به حیاط رفت. شاید اکسیژن بیشتری به مغزش میرسید و راه حلی برای یافتنش پیدا میکرد.
و درست همانجا بود که بویی آشنا به مشامش رسید. گویی او را به سوی خود فرا میخواند. بویی شبیه به بوی...پیپ!
با هیجان آن را دنبال کرد و بالاخره به چیزی که میخواست رسید. پیکری غوزکرده، پشت ساختمان نشسته و به دوردست خیره شده بود. پیپای گوشهی لبانش خودنمایی میکرد.
از پشت آرام آرام به او نزدیک شد. هنگامی که به دو قدمیاش رسید، خم شد و درست پشت سرش قرار گرفت.
- سورپرایز!
اگلانتاین، وحشتزده از جا پرید. چرخی زد و به او نگاه کرد. بالاخره توانسته بود نقشهاش را عملی کند؛ برق درون چشمان اگلانتاین، این را به خوبی ثابت میکرد.
- هی، چیکار میکنی سدریک؟ نزدیک بود قلبم وایسه!
- نه، این اتفاق هیچ وقت برای قلب تو نمیفته، چون من میخوام ساعت واییییسه، میخوام ساعت وایسه...
- بسه بسه، کافیه. متوجه شدم.
باورش نمیشد. خونسردی اگلانتاین مثل همیشه پابرجا بود؛ حقیقتا انتظارش را نداشت بعد از چنین سورپرایزی همچنان بتواند خونسرد باشد. اما خب، اگلانتاین بود دیگر. گاهی کاملا بیدلیل عصبانی میشد و زمین و زمان را به باد فحش میگرفت، و گاهی نیز چنان در آرامش غرق میشد که هیچ چیز و هیچ کس نمیتوانست خونسردی و بیخیالیاش را از او بگیرد.
- خب، حالا بگو ببینم این کارا برای چیه؟
جعبهی کیکیزدیها را که پشتش قایم کرده بود، جلوی اگلانتاین گرفت.
- تولدت مبارک!
ببخشید دیگه بادکنک نداشتیم...راستش شمع هم نداشتیم، و همینطور کلاه تولد، از این چیزای بوقبوقی که صدا میدن هم نداشتیم و...
- میدونی، اصلا مهم نیست. این چیزایی که میگی هیچ اهمیتی نداره، چون ما کیکیزدی داریم! و این از همه چی مهمتره.
با این که کاملا مطمئن بود کیکیزدیها او را خوشحال میکنند، اما باز هم از این که این جمله را از زبانش میشنید، ذوق میکرد.
دوتایی همانجا روی چمنها نشستند و مشغول خوردن شدند.
دقایقی بی هیچ حرفی سپری شد. و درست زمانی که رو به او برگشت تا چیزی بگوید، ناگهان صدایی از بالای سرشان شنیده شد.
هر دو به بالا نگاهی انداختند و با کلهی آقا.م مواجه شدند که از گوشهی سقف ساختمان بیرون آمده و به آنان زل زده بود. همین که متوجه نگاه آن دو شد، فنّ سودایی را به کار گرفت و سپس شروع به حرف زدن کرد:
- تولدت مبارک لیلا جون. راستش اومدم اینجا که...که فقط...من یه موز بردارم برم. ممنون. مرسی. خداحافظ.
سپس سری تکان داد و غیب شد. مدتی به فضای خالی نگاه کردند و دوباره سراغ کیکها رفتند. میخواست چیزی به اگلانتاین بگوید و بار دیگر دهانش را باز کرد، اما قبل از این که کوچکترین صدایی از آن خارج شود، کسی از سمت راستشان فریاد زد.
برگشتند و با یوآن، روباه نارنجی، روبهرو شدند.
- هی سلام بچهها! هیچ میدونستین چقد شبیه همین؟
مرلینا، چطور میشه دو نفر انقد مثل هم باشن؟ من همش شما دوتا رو باهم قاطی میکنم. یکم متفاوتتر باشین خب!
نگاهی به خودش و اگلانتاین انداخت. حقیقتا ذرهای شباهت نیز بینشان دیده نمیشد. اگلانتاین، پیرمردی میانسال با چهرهای خشک و جدی و او پسری جوان و خوشخنده بود که بیشتر مواقع نیز در خواب به سر میبرد.
چندین بار تاحالا سعی کرده بود این موضوع را به یوآن بگوید و او را متوجه تفاوتهای آشکارشان کند؛ اما یوآن معتقد بود چون رنگ شال گردن گروهشان و بعضا پسزمینهی تعدادی از عکسهایشان، مشابه و یکسان بودهاند، آن دو را با یکدیگر اشتباه میگیرد و بهتر است یکیشان اندکی متفاوتتر عمل کند.
البته تقصیر یوآن نبود؛ جمع کثیری از اطرافیانشان نیز همین عقیده را داشتند. هر بار که نزدیک اگلانتاین بود یا باهم کاری را انجام میدادند، صدای اعتراضشان بلند میشد که شما غیرقابل تشخیص و بیاندازه شبیه به یکدیگر هستید. حتی در مواردی افراد بسیار نزدیک به آنها هم دچار اشتباه میشدند.
سرش را بالا گرفت که برای هزارمین بار به یوآن بگوید اشکالی پیش نمیآید اگر با دقت بیشتری نگاه کند تا دیگر دچار اشتباه نشود، اما با فضای خالی مواجه شد. یوآن رفته بود.
سرش را تکانی داد و از درون کیفش ترکیب رویایی همیشگیشان را بیرون آورد...چیپس و دلستر لیمویی!
چشمان اگلانتاین برقی زدند. خاطرات خوشِ بسیاری همراه با آن چیپس و دلستر از درون کیفش بیرون آمده و اگلانتاین را خوشحال کرده بودند.
برای بار سوم خواست حرفش را بزند، و چیزی را که مدتها ته دلش نگه داشته بود، بر زبان بیاورد؛ که باز هم موفق نشد. زیرا درست در همان هنگام، مرد تنومندی با کت آبینفتی و سیبیلی پرپشت، روبهرویش ظاهر شده و به او زل زده بود.
- ببخشید آقا، کاری داشتین؟
- پاشو باید بریم. دیرمون شده.
- کجا؟ چی دارین میگین؟
- تو مگه مامان حسن نیستی؟
- خیر!
مات و مبهوت به مرد زل زده بود که ناگهان با صدای قهقهی اگلانتاین به خودش آمد. مرد عذرخواهی کنان به سرعت رفت و او را با اگلانتاینی غرق در خنده تنها گذاشت. اگلانتاین حدود ده دقیقهای خندید تا این که بالاخره رضایت داد بر خندهاش غلبه کند و چیپس و دلسترش را بخورد.
بیخیال حرفش شد. دست در جیبش کرد و جعبهی باریک و درازی بیرون کشید و رو به او گرفت.
- بفرمایین. اینم از کادوت.
اگلانتاین بسته را از او گرفت و باز کرد. شیئی براق و نقرهای رنگ، میان جعبه میدرخشید.
- فلوت؟ اما من که بلد نیستم فلوت بزنم!
- اشکالی نداره. منم بلد نیستم. ولی قراره بریم یاد بگیریم! نکنه یادت رفته؟
لبخند بزرگی بر لبان اگلانتاین نقش بست.
- اوه...نه نه، یادم نرفته. اتفاقا خیلی هم مشتاقم که یاد بگیریم. همین فردا باید شروع کنیم.
سپس برای این که اولین گامشان را در عرصهی موسیقی برداشته باشند، تصمیم گرفتند آهنگی را که حفظ کرده بودند، همخوانی کنند.
چشمانشان را بستند و همزمان شروع به خواندن کردند.
- گروه سرود اگلادریک تقدیم میکند!
-دیریریریییی...دیرییییی...دیرییی. دیریریریییی...دیرییییی...دیرییی.
- لا لا لا...لا لا لا...لا لا لا، لا لا لا لا لا...
مدتی با صدای گوشخراششان خواندند و از نتایج این اتفاق نیز میتوان به این اشاره کرد که پرندههای اطرافشان را مجبور به مهاجرت به کیلومترها دورتر کردند.
سپس، وسایلشان را جمع کردند و بلند شدند. خورشید درحال غروب بود و نور نارنجی رنگش آن دو را در آغوش گرفته و با گرما و محبتش، نوازششان میکرد.
قدم به جلو گذاشتند و رو به مسیر بیانتهای مقابلشان، "را...را...راسپوتین، لاور آو دِ راشن کوئین" گویان، درحالی که متناسب با آواز میرقصیدند، حرکت کردند.
بالاخره موقعیت مناسبی گیر آورده بود. چرخید و مقابل اگلانتاین قرار گرفت و ناگهان، پرید و با تمام قدرت او را بغل کرد. و حرفی را که مدتها بود میخواست بزند، بر زبان آورد:
- دوستت دارم اگلانتاین و...تولدت مبارک!