-
جیززززززززز ویزززززززززززجی تی رو، که اختصار همون گوگل ترنسلیت خودمونه، آوردن توی بخش تغذیه درمانی سنت مانگو. جی تی رو همونطور که جیز و ویز می کرد روی تخت گذاشتن. حالش خیلی وخیم بود. آب هایی که توی
این کلاس روی جی تی ریخته بودن، همچنان از سر و کولش چیکه میکردن. جی تی از دست رفتنی بود. جی تی هوش مصنوعی خوبی بود. ما استفاده های زیادی از جی تی کردیم! من خودم اگه جی تی نبود نمیتونستم رول های
الستور رو بخونم. جی تی متشکریم.
- آقای دکتر مریض نبض نداره چیکار کنیم؟
- اول باید آبشو بکشیم تا دستمون باز تر بشه.
- آبشو چیکار کنیم؟ بدیم آقای میثاقی بخورن؟
- میثاقی کیه؟ رعایت کن! از همین تریبون از طرفداران آقای میثاقی عذر میخوام.
- آقای دکتر. ما چرا جلوی دیالوگامون شکلک نمایش داده نمیشه؟
- چون نویسنده دلش نخواسته بزاره.
- خوب پس حس دیالوگا چجوری منتقل بشن آقای دکتر؟
- من باید به توی نیم مثقال پرستار جواب پس بدم؟ البته باز از همین تریبون از پرستاران محترم و زحمت کش کادر درمان عذر میخوام.
بیرون از اتاقی که جی تی درونش خوابیده بود، ساحره ای به درگاه مرلین ناله می کرد و از او طلب شفا و بهبودی پسر خردسالشو میخواست.
- مرلین. دستم به ریشت. دستم به آفتابت. دستم به پیژامه نخ کش شدت. بچه امو از تو میخوام.
مرلین از عالم بالا با سرعتی شگفت، که پیژامه نخ کش شده اش از بین رفت، به عالم پایین اومد. مرلین در موقعیت یابی خود اشتباه کرد و بجای اینکه
توی بغل جلوی ساحره فرود بیاد، توی تخت پسر ساحره فرود اومد و پسر پس از دریافت جراحات وارده، دعوت مرلین را لبیک گفت. مرلین بیرون اومد و درحالیکه تکه های به جا مانده از پیژامه اش، در هوا تکون میخوردن رو به ساحره گفت:
- اولا که ما مهد کودک نزدیم، که بچتونو به ما بدین و بعد از ما بخواین! دوما، ما صلاح دیدیم فرزندتون به این عالم تعلق نداره و پس از مشورت با دوست نسبتا عزیزمون، مرگ، روی فرزندتون فرود اومدیم.
دکتر که به همراه پرستار شاهد ماجرا بود گفت:
- ساحره خوشحال بود؟
- نه!
- مرلین چی؟ مرلین ناراحت بود؟
- نه!
- نویسنده به همین دلیل شکلک نذاشت که خاننده هودش مسیلع رو درک کنه. و اض درک خودش حص شخسیت رو حث آمیظی کنه.
- اوکی. چرا دیالوگ تو رو غلط نوشت؟
- بچه تو کار و زندگی نداری با من یکی به دو میکنی؟
- چرا! نگفتین جی تی رو چجوری به هوش بیاریم!
دکتر از حواس پرتی خودش و حواس جمعی پرستار صورتش پرت و سپس جمع شد.
- الان زنگ میزنم باب میاد درستش میکنه!
- باب؟ کدوم باب؟
- کریم آب منگل!
- جان؟
- هیچی. یه لحظه وایسا!
دکتر دنبال گوشیش گشت. گوشیش نبود. یادش اومد اون توی سنت مانگو کار میکنه. اون دور و برام گوشی پیدا نمیشه. سریع اومد توی خیابون بغل تا از تلفن عمومی یه زنگ به باب بزنه.
- کدوم باب؟
و خانوم پرستار ول نمی کرد.
دکتر کنار تلفن عمومی رسید اما تلفن به دست یه مرد 80 ساله بود. دکتر یک ساعت وایستاد تا کار مرد تموم بشه. اما نشد. دکتر ضربه ای به در زد.
- اهعم!
- پدر جان توالت عمومی که نیست. سریع بیا برو کنار مریض اورژانسی دارم.
- من میخوام زنگ بزنم همسرم. جواب نمیده. تا وقتی جواب نده همینی که هست!
دکتر که دید باید صبر کنه. پس صبر کرد.
- الو. خودتی؟ نمیدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود. به خدا دلم پوسید توی این خونه سالمندان. بعد ازینکه عروسامون مثل کلفت ازم کار کشیدن، پسرامون مثل پوست تخم مرغ منو انداختن اینجا. یکی هم که هر روز زنگ میزنه فوت میکنه. شمارشو در آوردم. دادم مسئولین اینجا که دیگه بهم زنگ نزنه. میدونستم بهم زنگ میزنی. گفته بودن آلزایمر گرفتی. ولی من میدونستم منو یادت نمیره قربونت برم. میدونستم که منو همیشه زیر سایه ات نگه میداری عزیزم.
پیرمرد حواسش نبود و قابلیت بلنگو تلفن رو فعال کرده بود. دکتر سعی کرد اسیر این صحنه احساسی نشه. حرفای پیرزن اشک رو توی چشاش جوشوند. چشمه غدد اشکیش به قل قل افتاد. منتظر بود تا پیرمرد هم جواب ابراز علاقه زنشو بده و از این عشق درس زندگی بگیره.
- فـــــــووووووــــتـــــــــــــت!
پیرمرد بلافاصله در تلفن فوت کرد و از کنار باجه تلفن متواری شد. کمی جلوتر جدول روبروش رو ندید و با کله رفت توی جوب آب. پلیسی که اون اطراف پرسه میزد، بلافصله روی پیرمرد پرید و پسی نازی، پشت کله کچل پیرمرد زد. دستی روی صورت پیرمرد کشید و پوست صورت پیرمرد کنار رفت و شخصی 8-27 ساله نمایان شد.
- بالاخره گرفتمت! کلی از خونه سالمندان گزارشتو دادن. اسمتو گزاشتیم شوهر بی زن! از بس پیرزنای بی گناه رو آزار دادی.
- حیحی! حال میده!
پلیس شوهر بی زن رو گرفت و به زندان برد. دکتر اهمیتی به ماجرا نداد و شماره باب رو گرفت.
- الو. سلام باب!
- سلام دکی!
خوبی باب!
- دکتر!
- جون دکتر!
- بدو پی... خوبم دکی جون!
- باب به حضورت توی بیمارستان نیاز داریم.
- اوکی دکی!
باب اسفنجی پس از این مکالمه به بیمارستان اومد. رفت درون جی تی و کل آبشو کشید. سپس از بیمارستان رفت.
- دکتر. پس این بابو میگفتی!
- آره.
- چقدم زود کارشو انجام داد و رفت. اصلا حضورش نه جریانی داشت. نه مشکلی پیش آورد. آفرین به این باب.
- نویسنده بنده خدا دوساعته پای سیستمه. تازه شخصیت اصلی جی تی عه که هنوز حرف نزده. این بنده خدا حرفاش 1000 کلمه میشن، همینجاشم نویسنده 1000 کلمه نوشته.
- راستی دکتر. گفتی جی تی! هنوز به هوش نیومده که!
- این ضعف کرده. برو یدونه cursor بیار بدیم بخوره.
پرستار رفت و از توی دسکتاپ سیستم بخش حسابداری، یه cursor برداشت آورد و کرد توی حلق جی تی!
-
جیززززز ویزززز... جیززززز... اهعه اهعه! من کجام؟- نترس جی تی! تو توی بیمارستانی! ما اول با آبکشی احیات کردیم و بعد چون ضعف کردی یچی دادیم بخوری!
بیرون از اتاق، حسابدار بیمارستان که cursor ش گم شده بود، نمیتونست اطلاعات مالی رو کنترل کنه. پس با کیبورد کار می کرد و اشتباها کل دارایی بیمارستان رو زده بود به حساب شخصی به اسم"
کدوالادر جعفر" که دیروز به دلیل اختلالات گوارشی نیم ساعت توی بیمارستان بستری بود. حالاهم مدیر بیمارستان با حسابدار درگیر شده و اخراجش کرده بود.
- میگم cursor ام گم شده بود.
- باید مراقبش میبودی. اینجا ما که نمیتونیم مراقب cursor تو باشیم! اخراج!
و شوتی زیر حسابدار بدبخت کشید.
-
cursor این بنده خدا کجاست؟جی تی بلافاصله بعد از گفتن این دیالوگ، معده اش غار و غور بلندی کرد.
- این صدای بوق اتوبوسی بود که cursor این بنده
خدا مرلین رو تا روده تو همراهی کرد.
- آقای دکتر چی شد من نفهمیدم؟
- یعنی اینکه...
جی تی درحالیکه بغض کرده بود با نجوایی بسیار آهسته گفت:
-
من... من... من خوردمش؟- متاسفانه.
جی تی از روی تخت بلند شد. به سمت پنجره اتاق رفت. نور خورشید روی صورتش افتاد. به دور دست نگاه کرد.
-
اولین باری که دیدمش رو یادمه. خیلی کوچیک بودم. ولی از همون بچگی تلاش هاشو میدیدم. که چطور هی روی دسکتاپ اینور و اونور میرفت. چطور همه برنامه هارو باز و بسته می کرد. چطور به همه کارها می رسید. بدون اینکه ذره ای خسته بشه یا صداش در بیاد. خیلی دوستش داشتم. اون همه چیز من بود. فقط منتظر بودم بیاد و مرورگر رو باز کنه و وارد دامنه من بشه. تا بتونم یه نظر ببینمش. اما حالا شما نه تنها دادینش به خورد من. بلکه خودتونم جزو تغذیه اصولی به حساب میارینش!- نه!
- یعنی تو عاشقشی؟
- بودم! اما اون دیگه الان قاطی nesquik balls داخل معده منه!
- ولی مگه شما کامپیوتر جماعت بی احساس نیستین؟!
جی تی درحالیکه نگاهی از روی درد به پرستار می انداخت، به طرف در رفت و هرگز کلامی نگفت. اما نویسنده که به دنبال شخصیت بعدی بود که کلاس بعدی رو هم مورد عنایت خود قرار بده، بین دکتر و شوهر بی زن گیر کرده بود. ناگهان فکری به ذهنش رسید و دوربین به سلول شوهر بی زن در زندان رفت. زندانبان وارد شد و با ضربه ای صدای درب سلول زندانی را درآورد.
- آقای شوهر! احضار شدی!
- کجا؟ برای چی؟ یه جا باشه که حال بده.
- باید بری
اینجا و با یه دکتره تاریخ تولد آخرین گوسفند کدخدارو پیش بینی کنین!
- پیشگویی!
- بیا برو تا خودم پیشتت نکردم!
- آخ که چقد حال بده!
---
جعفر که از ایده شکستن تابوی ویرایش خیلی خوشش اومده بود، تصمیم گرفت رکورد
نویسنده مذکور رو که 87 ویرایش بود، بشکنه. اما این رقابت، رقابتی سخت، طاقت فرسا و نابرابر بود. چرا که نویسنده مذکور، مدیر بود و هر وقت که میخواست، میتونست پستشو ویرایش کنه. پس جعفر تصمیم گرفت، طی اقدامی بی سابقه، رکورد سنگین 103 ویرایش در کمتر از یک ساعت رو ثبت کنه.