هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

لیگالیون کوییدیچ

فراخوان اقلیت‌های جامعه جادویی!


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





توپ فروشی کوییدیچ
پیام زده شده در: ۰:۴۰:۳۴ یکشنبه ۲۳ اردیبهشت ۱۴۰۳

ریونکلاو

بردلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۵۹:۳۹ شنبه ۲۸ بهمن ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۹:۵۰:۲۳ دوشنبه ۹ مهر ۱۴۰۳
گروه:
جـادوگـر
ریونکلاو
جادوآموخته هاگوارتز
شـاغـل
پیام: 128
آفلاین
بردلی پارچه افتتاحیه رو با قیچی پاره کرد و در میان تشویق حضار پا به درون توپ فروشی گذاشت. سپس چوبدستیشو گرفت جلوش و ورد "بطنین" رو زمزمه کرد و آنگاه آن را مانند میکروفون جلوی دهانش گرفت:
_ آقا! حالا که زمین کوییدیچ هاگوارتز رو قفل زدن! من شورش میکنم! من هرج و مرج به پا می کنم!از همین تریبون، همینجا اعلام خودمختاری میکنم! من توپ فروشی میزنم! به قول شاعر:
_ یه توپ دارم قلقلیه! شوشولی و موشولیه!

در این لحظه یکی از حضار پرسید:
_ آقا! یه چیژ دارید بدید ما توپِ توپ شیم؟
_ چی؟ چی گفتی؟ این حتما نفوذی حسنه! اومده جمع ما رو به هم بزنه! غلط نکنم مرحوم مورفین گانته ملعونه! بیگیریدش!


تصویر کوچک شده



پاسخ به: كلاس طلسم ها و وردهاي جادويي
پیام زده شده در: ۱۵:۰۲:۳۴ شنبه ۲۲ اردیبهشت ۱۴۰۳

ریونکلاو، مرگخواران

هیزل استیکنی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۲۹ سه شنبه ۱۷ مرداد ۱۴۰۲
آخرین ورود:
امروز ۶:۵۹:۳۹
گروه:
ریونکلاو
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
مرگخوار
شـاغـل
بانکدار گرینگوتز
پیام: 132
آفلاین
هیزل برنامه کلاسی خود را نگاه کرد.


نقل قول:
برنامه روز شنبه: کلاس طلسم ها و ورد های جادویی، کلاس معجون سازی و...


هیزل به سمت کلاس ورد های جادویی رفت و وارد کلاس شد اما به محض ورود با صحنه ای غیرمنتظره روبه‎‌رو شد.
کسی که روبه‎‌روی هیزل بود شخص نبود، مرگ بود!

- اوه! شما؟
-بعید میدونم منو نشناسی هیزل استیکنی!
-درست فکرمیکنید.

هیزل این را گفت و به سرعت فرار کرد

________________________________________

1



تصویر کوچک شده


{زِندِگیــت هَمون رَنگـی میشِـہ که خودِت نَقاشـیش میکُنـے🎨🦋}


پاسخ به: كلاس طلسم ها و وردهاي جادويي
پیام زده شده در: ۱:۲۸:۱۶ شنبه ۲۲ اردیبهشت ۱۴۰۳

حسن مصطفی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۳ یکشنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۰:۲۵:۰۳ دوشنبه ۹ مهر ۱۴۰۳
از قـضــــاااا
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
مدیر دیوان جادوگران
هیئت مدیره
پیام: 191
آفلاین
ترم 28 مدرسه‌ی علوم و فنون جادوگری هاگوارتز

کلاس طلسم‌ها و وردهای جادویی



شروع: 22 اردیبهشت 1403
پایان:4 خرداد 1403 - ساعت 23:59:59
نوع: تک‌جلسه

---------

امروز قراره تو کلاس طلسم‌ها و وردهای جادویی یه حقیقت تلخ رو کشف کنیم. ووی ووی ووی!

بیاین با یک سوء تفاهم بزرگ شروع کنیم: اصلاً و ابداً هیچ طلسم و ورد جادویی در کار نیست! همه این‌ها فقط توی ذهن ما اتفاق می‌افته. ما اینجا داریم با چوق(چوب؟)‌خشکایی که یا از جنگل آوردیم یا از دیجی‌کالا خریدیم بازی‌بازی می‌کنیم و فکر کردیم که جادوگریم. جمع کن باو!

بازم شوخی کردم. عح عح عح عح عح! ووی ووی ووی! نه! کی خندید؟ نمیخندوم! له‌له هستم!

برسیم به یه حقیقت تلخ! «مرگ»!

مرگ، به شکل یه طوفان تاریک و مرموز، اخیراً دور و برمون دیده شده. خبر بد اینکه، هیچ سنگ مردگانی دم دست نیست که بتونیم باهاش همدیگه رو نجات بدیم. سنگ پای قزوینم نداریم حتی! شنل نامرئی‌ام که نداریم بپوشیم و قایم شیم! گونی تن منه! شمارو نمیدونم! ظاهراً شماها هم گونی‌های برند می‌پوشین!

نقل قول:

مـــــــــــــــــــــــــــــرگ همیشه باهاته
پشت اون خنده‌هاته


واقعاً من نمیفهمم این همه سال اساتید این درس چی یادتون دادن؟ مشکل جوون جامعه‌ی جادوگری خدایی بلند کردن دفتر‌دستک و پَر و صندلی و هرماینی و جینی و چوچانگ و غیره از روی زمینه؟ الان گیریم این اجسام بی‌خاصیت رو بلند کردید رو هوا، گیریم درهای بسته رو با صد قلم طلسم و ورد زدین باز کردین، در قلب همو چیطو میخواین وا کنید؟ هــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاع! عح عح عح عح عح! ووی ووی ووی! همین النا... تو همین بحران مرگ، چرا بچه‌هامون نمیدونن چه کاری باید بکنن؟!

نقل قول:

مـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرگ! (کوفت! بی ادب!)
پشت اون گریه‌هاته...پشت خنده‌هاته
همیشه باهاته... (جدی ‌میفرمایین؟)


جوابش ساده‌س! طلسم «پُرتره»! اینطوری اداش کنید: «پُرتره‌میوم لِه ویع اوســــــــــــــــــــــــــــــــــــــا!».
نه عزیز! خوب تلفظ نمیکنی جان دل! آره جان. ســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ‌شو باید خیلی بکشی! مثل ســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ توی سوســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیس! اگه نمیشه هم مشکل چوبدستی‌تونه! آپدیت کنید!

این طلسم فوق‌العاده به شما اجازه میده که افکار، خاطرات و حتی رازهای بزرگ زندگی‌تون رو در شرایط اضطراری به یک پرتره متحرک از خودتون منتقل کنید. تصور کنید، حتی بعد از اینکه دنیا رو ترک کردید، هنوز هم می‌تونید توی یه قاب عکس زنده باشید و با بقیه حرف بزنید. چه راه‌حل شیرین و خلاقانه‌ای! بهرحال مرگ حتمیه! به فکر بعدش باشید. ووی ووی ووی!

تکلیف

تکلیف هم که مشخصه. هر کدوم از موارد زیر میتونه باشه یا میتونه همش باشه. فرقی نداره. دیگه اصن مهم نیست چه همش باشه چه یکیش! مرگ در کمینه! (10 امتیاز)


1.طراحی پرتره: یک پرتره از خودتون طراحی کنید. فکر کنید این پرتره باید چه شکلی باشه که بتونه نماینده‌ی خوبی از شما باشه، حتی وقتی شما دیگه اینجا نیستید.

2.لیست پیام‌ها: ده تا از مهم‌ترین پیام‌ها، خاطرات یا نصایحی که می‌خواهید پرتره‌‌ی متحرک‌تون به دیگران بگه. می‌تونه جوک باشه، می‌تونه داستان باشه، یا حتی یه راز بزرگ که فقط می‌خواهید وقتی رفتید فاش بشه.

3.آخرین جادو: آخرین جادویی که دوست دارید قبل از رسیدن مرگ یه بار دیگه اجرا کنید و چرا این جادو؟ شرح بدین!


------

فعالیت‌های مورد پذیرش برای مورد دوم و سوم:
* نمایشنامه (رول)
* مقاله/شرح حال

------

مبنای نمرات:

شلختگی افسانه‌ای
بی‌بهداشتی قهرمانانه
دروغ‌گویی برتر
تخریب گسترده
نیرنگ و فریب
خیانت استراتژیک
فرافکنی ابتکاری
سرپیچی خلاق از قوانین

می‌تونید تنها کار کنید! می‌تونید تیمی کار کنید! هر جوری که دوست دارین! ولی فراموش نکنید مبانی بالا رو! شاید نشه همیشه تیمی کار کرد. خنجر از پشت هم کار قشنگیه!

یادتون باشه این ترم چیزی به اسم چهار گروه مدرسه نداریم! ترم، ترم هرج و مرجه! فقط برای خودتون امتیاز کسب می‌کنید. شاید تلاش‌های فردی‌تون بتونه روزی یه سودی هم به گروه هاگوارتزتون برسونه یه جورایی.




پاسخ به: كلاس طلسم ها و وردهاي جادويي
پیام زده شده در: ۲۳:۱۰ پنجشنبه ۲۴ شهریور ۱۴۰۱

ریونکلاو، مرگخواران

لاديسلاو زاموژسلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۵ دوشنبه ۲۷ بهمن ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۵۸:۲۲ سه شنبه ۳ مهر ۱۴۰۳
از ما چه خواهد ماند؟
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 600
آفلاین
سلام لینی‌آ.
این 30 از بهر جنابتان بادآ.
بدورد لینی‌آ.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس طلسم ها و وردهاي جادويي
پیام زده شده در: ۲۳:۵۷ سه شنبه ۱۵ شهریور ۱۴۰۱

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۰۵:۲۶ جمعه ۲۵ خرداد ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 5458
آفلاین
1.
نگاه به سمت راست... شاید اولین‌بار لذت‌بخش بود، اما حالا که گذر زمان جای خالی‌ش رو نشون می‌داد، تنها دلتنگی باقی‌مونده بود. اولین بار که این پست رو خوندم سمت راستم پسرداییم نشسته بود. پیکسی سیاه‌رنگی که همراه پدربزرگ و مادربزرگش به خونه‌ی ما سفر کرده بود. اون روز دیدن این صحنه لذت‌بخش بود، اما امروز که دیگه نیست، با نگاه کردن به سمت راست جز دلتنگی و خاطرات خوش چیزی به جا نمونده. قدر با هم بودن‌ها و لحظات خوشی که کنار هم داریم رو بدونیم که زود می‌گذرن یا شاید حتی دیگه تکرار نشن. سوژه قدر لحظه‌های با هم بودن رو دونستن و نهایت استفاده رو از تک‌تک لحظاتش بردنه.

2.
ایشون هستن پروفسور.




پاسخ به: كلاس طلسم ها و وردهاي جادويي
پیام زده شده در: ۱۵:۲۴ چهارشنبه ۲ شهریور ۱۴۰۱

ریونکلاو، مرگخواران

لاديسلاو زاموژسلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۵ دوشنبه ۲۷ بهمن ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۵۸:۲۲ سه شنبه ۳ مهر ۱۴۰۳
از ما چه خواهد ماند؟
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 600
آفلاین
بسمه تعالی





تدریس جلسه سوّم طلسم‌ها و وردهای جادویی:

- به چپ پیچش نمایید!

با فرمان لادیسلاو دانش آموزان سرها را به سمت چپ چرخاندند.

- ممد ویزلی‌آ! فزون‌تر سر چرخان!

ممد ویزلی که دانش آموز سختکوش و دلیری بود سرش را کمی به سمت راست برده و با سرعت و قدرت بسیار سرش را به سمت چپ چرخاند و صدای قرچی از گردنش برخواست و سپس روی نیمکت افتاد. چند دانش آموز که از اقوام او بودند جیغ کشیدند ولی باقی خونسردی خودشان را حفظ کردند و چند اسلیترینی حتی زیرزیرکی خندیدند زیرا بای دیفالت آدم بده‌ی داستان بودند و این چیزها برایشان مضحک محسوب می‌شد و برودریک که گنده‌شان بود و زرنگه اسلیترین در این ترم محسوب می‌شد اجازه گرفت و رفت ممد را برداشت تا در کیفش بگذارد و در تالار موجب فرح و شادیشان شود ولی ناگهان رون خودش را انداخت وسط و گفت که می‌خواهند دفنش کنند تا روحش در آرامش باشد و دعوا شد و مدیران هاگوارتز آمدند سر کلاس و غائله را ختم کردند و پروفسور زاموژسلی بابت عدم کنترل مناسب شرایط کلاس سرزنش شد و اعصابش به هم ریخت و تصمیم گرفت خشمش را سر دانش آموزان خالی کند.

- چلبوسوپومنالوس تو آل!

و همه دانش آموزان پس گردنی خوردند و دلش خنک شد.

- ببخشید پروفسور، می‌شه-
- خیر. نمی‌بخشیم.
- اممم... خب باشه. فقط می‌شه بگید واسه چی سرامون رو به سمت چپ چرخوندیم؟

آقای زاموژسلی همینجوری گفته بود ولی دلش نمی‌خواست به این موضوع اعتراف کند. پس سوال دانش آموزی مجهول الهویه را با یک سوال جواب داد.
- چه می‌بینید؟
- پس کله بغل دستیم...
- سایرین آ، شما چه می بینید؟ پاسخ مگویید... کنون به جلوی خویش نگاه نمایید.

همه دانش آموزان به جلو نگاه کردند به غیر از دنگی که دینگ بود و برای تحلیل کلاس آقای زاموژسلی خودش را دانش آموز جا زده بود و همیشه عقب و جلو را با هم قاطی می‌کرد و اکنون به سقف نگاه می‌کرد.

- حال وردی بیابید که به آن چیز که در مقابلتان قرار دارد مرتبط بوده باشد و آن چه که چپتان می‌باشد.

آقای زاموژسلی به سمت پنجره کلاس رفت و به افق های دور خیره شد که ناگهان فریاد «چلبوسوپومنالوس» بلند شد و به دنبالش نیروی عظیمی به پس سر پروفسور زاموژسلی برخورد و او را به بیرون پنجره برج پرتاب کرد.
دانش آموزان نمی‌توانستند ارتباط دیگری میان پروفسوری که در مقابلشان بود و پس گردن پیدا کنند.


مشقنامه:
1. هرکجا که اولین بار این پست رو خوندید به سمت راستتون نگاه کنید. هر چیزی که بود بگید و به عنوان یک سوژه حداقل یک خط و حداکثر یک پاراگراف راجع بهش توضیح بدید.دقّت کنید که توضیح سوژه باید جنبه‌های پروردن داشته باشه و با هرکاراکتر ایفای نقش همخونی داشته باشه. (15 نمره)
2. به تاپیک پستخانه هاگزمید برید و پیام تسلیتی در خصوص فوت نا به هنگام وزیر سحر و جادو، آقای زاموژسلی توسط دانش‌آموزانش قرار بدید. در این خصوص آزادید که کارت پستال درست کنید، بنر و پارچه نویسی باشه، پیام مفهومی باشه و یا هرچیزی که فکرش رو می‌کنید! (15 نمره)



تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس طلسم ها و وردهاي جادويي
پیام زده شده در: ۱۶:۲۳ دوشنبه ۳۱ مرداد ۱۴۰۱

ریونکلاو، مرگخواران

لاديسلاو زاموژسلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۵ دوشنبه ۲۷ بهمن ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۵۸:۲۲ سه شنبه ۳ مهر ۱۴۰۳
از ما چه خواهد ماند؟
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 600
آفلاین
بسمه تعالی




نمرجات:


نیک لاس زننده که از فامیل های ال می‌باشد: 27

دو ایراد اساسی درون پست جنابتان قابل ملاحظه می‌باشد، نخست قسمت ابتدایی آن نیازی نداشت که بخشی زان پاراگراف یک تکّه باشد، زیرا هم روندی کند داشت و هم از لحاظ موضوعی هم جنس مبود و نه شامل توالی وقایع می‌گردید. گرچه در درسنامه چنین چیزی عنوان نشده لیک از بدیهیات پاراگراف بندی می‌باشد.


بسیار لی: 27

روزگاری ما در هاگوارتز تحصیل می‌نمودیم و یکی ز مملوء از فسفران آن سرای به ما گفت چونان نویسیم که گویی ز بهر خنگول‌ترین بشر عالمین آن را می‌نویسیم و همواره از خود پرسش نماییم که «اون اینو می‌فهمه؟» خود خویشتنمان اطمینان مداریم که خنگول‌ترین عالمین باشیم و کماکان ندانستیم که در رولتان چه شد. جنابتان طنز را بسیار نیک می‌نویسد، جدی را نیز همانگونه ساده و صمیمی نویسید.


بلک بعید: 25

یکی از اصلی ترین نکات در خصوص ظواهر اروال رعایت فاصله میان توضیحات و دیالوگات مابعد ایشان می‌باشد. گر توضیح متعلق به گوینده آن بود بلافاصله پایین آن نویسیدش (یک اینتر) و گر متعلق به دیگری بود یک فاصله اندازید و آنگاه نویسید (دو اینتر) چونین:

نقل قول:
(1)هرمیون دستش را بلند کرد.
- من بگم؟

(2) هرمیون دستش را بلند کرد.

- تو بگو گرنجر.


نکته دیگر آن که گفتیم از این سبک نوشتار برای غافلگیری استفاده می‌نماییم و نه پستی که تماما طنز بوده و یا در محیطی با منطق کمتر در جریان است. سر هم نوشتن و توضیحات بیشتر اغراقگونه می‌توانست رولتان را به شدّت قویتر نماید.


کت زنگدار: 25

ما غمگینیم که به چونان داستانی می‌بایست چنین نمره‌ای دهیم... لیک! جنگ نخست به ز صلح پایانی. بسیار بیش از نیاز کاما استعمال بنمودید، «» را غلط به کار بردید چرا که برای بیان کلام شخصیت‌ها در میان توضیحات به کار می‌رود.
اگر خواستید توضیحی یواشکی در متن به کار ببرید و آن را در گوشی به خواننده گویید در () قرارش دهید و گر تنها اندیشیدید که آن توضیح با متنتان ارتباطی ندارد با خط تیره - جدایش نمایید.
همچنین قسمت نخستین رولتان برای تفهمیم گشتن انرژی فراوانی از مخاطب می‌گیرد که دلیلش بیشتر اشتباهات نگارشی و تایپی می‌باشد. استفاده جنابتان از سیستم سرد در انتهای رول بسیار نیک بود.


آن که همه را بوسد و دامبلیّت از وی به دور است: 30

استفاده جنابتان از سیستم سرد واقعا نیک بود. خرسندمان نمودید.


دریک عریانی که به او گفته بودند برود: 30

برو آ! از خواندن تکلیفتان خرسند گشتیم که از مطلوب این سرای نیز فراتر رفته بود. غمگینیم که چیزی فزون‌تر از عدد سی برای آن مداریم.
جملگی این تکلیف را بخوانید!


جیان‌های مارگون: 23

ابتدا و انتها! داستانک جنابتان به عنوان یک رول تکی می‌بایست بار آغاز و پایان یک داستانک را بر دوش کشد باری چنین نمی‌نماید. مورد دوّم آنکه در قسمت دوّم و زان جا که رز و جیانا به سوی آلبوس که ما نمی‌دانیم ولی گمان می‌بریم آلبوس سوروس پاتر باشد همه چیز در هم می‌گورد و دیگر معلوم نیست که هر جمله به چه شخصی تعلق دارد و نکته سوّم که به دوشیزه بلک نیز بگفتیم و بهر جنابتان تکرار می‌نماییم انتخاب مناسب سبک می‌باشد! گر در متنتان تک جمله یا تک دیالوگی نیست که خواننده را تسلیم ارادتان نماید، به سبک گرم روی آورید. توضیحات فزون‌تر و اغراق را پیشه کنید تا متنتان قوّتمندتر گردد.


ویرایش شده توسط لاديسلاو زاموژسلی در تاریخ ۱۴۰۱/۵/۳۱ ۱۶:۲۷:۵۰

تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس طلسم ها و وردهاي جادويي
پیام زده شده در: ۲۲:۵۳ شنبه ۲۲ مرداد ۱۴۰۱

هافلپاف

نیکلاس فلامل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۴۳ دوشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۹
آخرین ورود:
دیروز ۱۷:۲۱:۵۷
از تارتاروس
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
هافلپاف
شـاغـل
بانکدار گرینگوتز
پیام: 278
آفلاین
من نوع اول یا همون جنون ناک رو گزیدیویودیوم.

یک روز گرم و طاقت فرسای زمستانی، وقتی که ماه تا وسط آسمان بالا آمده بود. اساتید هاگوارتز مشغول یادگرفتن درس های جادویی از جادوآموزان بودند. مرلین از زیر زمین بیرون آمد و عرقش را پاک کرد و بر بخت بدش تف کرد. اما بختش تفی شد و سعی کرد با آستینش پاک کند اما بختش توی هم مالیده شد و وقتی موعد پرداخت بختنامه ی هر کس رسید؛ سرش بی کلاه ماند چون بختش معلوم نبود. وقتی از نیکلاس پرسید که چه گلی توی سرش بریزد. نیکلاس جواب داده بود. "گل نرم" و هار هار به او خندیده بود. مرلین در آخر تصمیم گرفت پیش یوان برود. چون یوان کارش خیلی درست بود. موقع ملاقات با یوان، مرلین از او خواست تا بخت جدیدی برای او بسازد. در کمال ناباوری، یوان قبول کرد و روی سنگ مرلین گاه رفت و به خودش فشار آورد اینقدر فشار آورد که فرررت! بخت جدید مرلین آماده بود. مرلین با خوشحال بخت جدیدش را از یوان گرفت و آن را بر سر نهاد و شادی کنان به سمت هاگوارتز روانه شد. اما همان لحظه باران گرفت و باران بختش را شست و پایین آورد و لباس هایش همه بختی شد. دیگر مرلین معلوم نبود. مقداری بخت بود روی مقداری لباس. وقتی مرلین وارد سرسرای اصلی شد. همه فریاد زدند."هیولا". اما مرلین انهارا قانع کرد که او هیولا نیست و این تنها بخت اوست که رویش ماسیده شده. ملت با شنیدن این حرف، صبر از کف بداند و جامه ها دریدند و به مرلین حمله کردند تا بخت او را صاحب شوند و یا حداقل بخت مرلین برای انها خاصیت شفاعتنگیزناک داشته باشد. پس خود را به مرلین رساندند و خود را به او مالیدند و با دست از بخت مرلین بر میداشتند و بر سر و صورت هایشان میمالیدند. وضع غریبی بود. اتاق بوی بخت گرفته. همه بختی شده بودند و در هم می لولیدند. آلبوس جماعت را پراکنده کرد و به تالارهایشان فرستاد و چوبدستی اش را به بلندگو تبدیل کرد. "لطفا اینجا رو خلوت کنید. نگران نباشید فردا شب هم بخت هست. فرداشب بخت لادیسلاوه. حتما تشریف بیارین." و اینگونه بود که باز هم بخت مرلین خراب شد و بد شد و مرلین بدبخت شد.


تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس طلسم ها و وردهاي جادويي
پیام زده شده در: ۲۱:۰۰ شنبه ۲۲ مرداد ۱۴۰۱

ریونکلاو، مرگخواران

سو لى


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۲ دوشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۱:۴۹:۳۱ پنجشنبه ۲۹ شهریور ۱۴۰۳
از این سو، به اون سو!
گروه:
مرگخوار
شـاغـل
جادوآموخته هاگوارتز
ریونکلاو
جـادوگـر
پیام: 554
آفلاین
به سختی نفس می‌کشید، گویی هوای آنجا سنگین تر از آن بود که از پس نگه داشتنش در سینه بربیاید.
تمام نیرویش را روی زانوانش متمرکز کرده بود و پله های چوبی را دو تا یکی طی می‌کرد. ثانیه ای هم متوقف نشد؛ حتی آن هنگام که لرزش تخته پوسیده ای زیر پایش به او هشدار سقوط داد!

پلک هایش را روی هم فشرد. نه به خاطر دردی که در تمام تنش پیچیده بود و عملا اجازه‌ی تکان دادن دست و پایش را نمی‌داد. با افتادن از آن ارتفاع پرده سیاهی مقابل چشمانش را گرفت و دنیا اطراف سرش به چرخش درآمد. کف دو دستش را روی گوش‌هایش گذاشت و با تمام توان سرش را فشرد.
لحظه ای نگذشت که با تکانی از درون، از جایش پرید؛ چشمانش را گشود و با ناباوری به دست‌هایش خیره شد. انگشتانش به مانند شاخه های رقصان بید مجنون در میان دستان باد، به لرزش افتاده بودند. به یاد نمی‌آورد پیش از آن هم قلبش تا این حد محکم تپیده باشد. گمان کرد طاقت ماندن در آن سینه را ندارد. سو به قلبش حق می‌داد!

نفسش هنوز سنگین و تنش به سردی قلب دریاچه ای یخ زده در دل زمستان بود. نمی‌دانست چه مدت در آن کنج تاریک نشسته بود. با خود می‌اندیشید از چه چیز فرار می‌کرد و جواب واضح بود... خودش!
برای هزارمین بار تصویر آخرین لحظات را مرور کرد. دستی که به طرفش دراز شده بود و چشمانی که از همیشه درخشان تر بودند، لکه های سرخی که همه جا دیده می‌شد و شک نداشت صورت خودش هم از آن بی بهره نبود.

-چطور تونستم؟!

دستانش را بالا آورد تا به اشک هایش فرصت ابراز وجود ندهد. حال که همه یز تمام شده بود و آنجا نشسته بود زمان نشان دادن ضعف نبود.
اما... اصلا لیاقت حفظ آن چهره‌ی مستحکم را داشت؟!
بار دیگر به دستانش خیره شد. این بار چیز دیگری توجهش را جلب می‌کرد. رنگ سرخ روی انگشتانش حالا به سیاهی می‌نمود.
-یعنی... الان...

بی اختیار دو دستش را روی دهانش گذاشت. نمی‌توانست شنونده‌ی آن جمله از دهان خودش باشد. اشک هایی که این بار بی هیچ مانعی فرو می‌افتادند، تمام صورتش را در خود غرق کردند. راه دیدنش را سد کرده بودند، وگرنه می‌توانست سرخیِ رنگ آن ها را به خوبی تشخیص دهد.
صدای هق هق خفه ای در زیرزمین مخروبه پیچیده بود که جز تخته چوب های شکسته و آجرهای فروریخته، به گوش کسی نمی‌رسید. تمام آن سال ها از جلوی چشمانش گذشت. همیشه در زمانی کوتاه کار را به اتمام می‌رساند و بی هیچ حرکت اضافه ای به مقصد اصلی اش آپارات می‌کرد. چرا این بار باید از آن طلسم استفاده می‌کرد؟ چطور به خود اجازه داده بود برای چند دقیقه تماشای بیشترِ آن نگاه، چنین مرگ با عذابی را به او تحمیل کند؟!

سرش را پایین انداخت. لرزش شانه هایش بیشتر شده بود. فکری که ساعت گذشته در سرش به گردش درآمده بود، جدی تر می‌نمود. تصمیمش را گرفت. در آن تاریکی، کورمال کورمال روی زمین را می‌کاوید. هنوز هم می‌توانست یار دیرینه اش را به خوبی تشخیص دهد. با ظرافت انگشتانش را روی چوبدستی اش کشید. فکر نمی‌کرد به این زودی زمان وداع فرابرسد. اما مگر بقیه فکرهایش به درستی از آب درآمده بودند؟!

تیرک چوبی بزرگی بالای سرش با نوازش نسیمی که از پنجره‌ی شکسته وارد شده بود، در حال تاب خوردن بود. نگاهش مصمم بود و چشم از آن برنمی‌داشت. باید این ورد را هم بی نقص انجام می‌داد.

و انجام داد! سریع‌تر از بار پیش و بی‌ نقص‌تر از همیشه.


بلای جان ارباب!

بهش دست نزنید! مال منه.


پاسخ به: كلاس طلسم ها و وردهاي جادويي
پیام زده شده در: ۱۴:۰۹ پنجشنبه ۲۰ مرداد ۱۴۰۱

اسلیترین، مرگخواران

دوریا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۵ پنجشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
امروز ۱۳:۴۵:۳۶
از پشت درخت خشک زندگی
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
اسلیترین
مرگخوار
مدیر دیوان جادوگران
شـاغـل
مترجم
پیام: 417
آفلاین
دوریا به سختی چشمانش را گشود.

-باز کی پرده رو کشیده؟ من میخوام بخوابم!

پلاکس که به نظر می‌رسید مدتهاست حاضر شده است، همانطور که کتاب‌هایش را به دقت داخل کیفش می‌چید، به آرامی جواب داد:

-من کشیدمشون. کلاس وردها داره دیر میشه.

دوریا غرولندی کرد.

-ساعت چنده؟
-ده دقیقه به 8. کلاس 8 شروع میشه.

پلاکس با همان آرامش و متانت، کوله‌اش را یک وری روی دوشش انداخت، دوباره لباسش را مرتب کرد و از خوابگاه خارج شد. دوریا که تازه خوابش داشت میپرید، تازه فهمید ساعت چند است و به سرعت پتو را به کناری پرت کرد و از جایش بلند شد.

-دیرم شد!

همینطور که به سمت وسایلش هجوم می‌برد، نگاهی به ساعت انداخت.

-اینکه هنوز هفت و ربعه. این پلاکس هم عین مامان‌ها ساعت رو جا به جا میگه که زود بلند شی.

دوریا همینطور که حرص می‌خورد،‌ آماده شد و به سمت کلاس حرکت کرد. وقتی به راهروی کلاس رسید با خیل عظیم جادوآموزان مواجه شد.

-چرا همه اینجا وایستادید؟
-در قفله.
-وا!
-نه میگم بسته است.
-یه بار گفتی فهمیدم.
-خودت گفتی وائه!

دوریا نگاه عاقل اندر سفیهی به گوینده انداخت و به سمت در رفت و دستگیره را چرخاند.

-بسته است.
-حتما خودت باید امتحانش میکردی؟
-امروز همه‌تون می‌خواین برین رو اعصاب من ها!
-سندرم شیشه خیارشور داری.

دوریا به ریونکلایی که این حرف را زده بود، خیره شد.

-بله؟
-سندرم شیشه خیارشور یه سندرم...
-ماگل زاده‌ای؟

ریونکلایی مذکور ابتدا سرش را بالا گرفت و بعد دید که دورش همه اسلیترینی هستند و سرش را پایین انداخت.
دوریا پشت چشمی نازک کرد و نگاهش را از او برگرداند.

-کسی رفته دنبال پروفسور؟
-نه.
-نچ.
-حتما همیشه من باید دنبال کارهای شما باشم؟ کی میخواین بزرگ شین؟
-اگه نیومده یعنی نمیخواد بیاد! کلاس کنسله دیگه! چرا بریم دنبالش؟
-من کله سحر از خواب پا نشدم که استاد نیان! خودم میرم دنبالشون! حتی یکیتون هم فکر کنسلی کلاس به سرش نزنه!
-ساعت 8 کله سحره؟

دوریا نگاه غضب آلودی به تک تک هم کلاسی‌هایش انداخت و با سرعت رفت تا به دنبال پروفسور بگردد.

-خب کجا بهتره برم؟ هممم....آها! آشپزخونه!

او دوان دوان به سمت آشپزخانه حرکت کرد و همانطور که حدس زده بود، پروفسور زاموژسلی را دید که پشت میزی پر از بشقاب‌های ریز و درشت نشسته است و تقریبا تمام الف‌های موجود با غضب به او نگاه می‌کنند.

-پروفسور؟

پروفسور زاموژسلی چنان غرق در بشقاب استیک روبرویش شده بود که هیچ توجهی به دوریا نکرد اما دنگ به سمت او برگشت. از روزی که دنگ به آدامس‌های صورتی چسبیده بود یک دستش در گچ بود.

-یک نوگل باغ جادویی...

اما دنگ به محض اینکه دوریا را دید با خشمی نهفته به او چشم دوخت.

-اینجا چیکار میکنی کاکتوس باغ جادویی؟

دوریا به زور لبخندی زد و سعی کرد سریع فکر کند. شاید بهتر بود می‌گذاشت کلاس کنسل شود.

-جناب دنگ! چقدر از دیدنتون خوش...

دنگ ابروهایش را بالا داد و دوریا ساکت شد. دنگ باهوش بود و نمی‌شد با چرب زبانی کاری از پیش برد. تنها و بهترین راه، صداقت بود.

-اومدم دنبال پروفسور زاموژسلی تا کلاس کنسل نشه.

دنگ از برگزاری کلاس و جادوآموزی که نخواهد کلاس کنسل شود، خوشش می‌آمد. اما پروفسور زاموژسلی هم از استیک خوشش می‌آمد.
دوریا برق چشمان دنگ و بعد نگاهی که او به پروفسور انداخت را دید.

-بانو بلک!

صدای فریادی از بین جمعیت الف‌ها همه را بجز پروفسور زاموژسلی از جا پراند.

-بانو بلک! چقدر از دیدنتون خوشحالم! شما فقط دستور بفرمایید تا هرکاری می‌گید بکنم!

کریچر با صدای بلند این‌ها را می‌گفت و به سمت دوریا می‌آمد و در این بین هم مثل همیشه زیر لب غر می‌زد.

-همش داره میخوره! نگاهش کن با اون قد درازش! نمیدونم چطوری چاق نمیشه!

با دیدن کریچر و اینکه می‌خواست «هرکاری» که دوریا می‌گفت را انجام دهد، برق شادی در چشمان همه پدیدار شد... بجز پروفسور زاموژسلی.

-لطفا همه غذاها رو جمع کن!

و همه‌ی الف‌ها با هم شروع به جمع کردن بشقاب‌ها کردند، انگار دوریا مدیر مدرسه بود و اطلاعت از او واجب.
بعد از اینکه همه‌ی بشقاب‌ها از روی میز جمع شد، پروفسور زاموژسلی برخاست، کلاهش را صاف کرد و با قدم‌ها بلند به سمت در حرکت کرد.
دوریا مستقیم به او نگاه می‌کرد بلکه پروفسور حداقل سری به سمتش تکان دهد؛ دوریا استرس گرفته بود که نکند پروفسور از دست او ناراحت شده است.

-پروفسور؟

پروفسور زاموژسلی که انگار تازه متوجه حضور دوریا شده بود به او نگاه کرد.

-کلاس منتظر شماست.
-سیر گشته و سنگینیم. کلاس برگزار نخواهد شد.

و با همین 8 کلمه پشتش را به دوریا کرد و بدون تغییری در سرعت یا طول قدم‌ها از آشپزخانه خارج شد.


How can I blame the wind for the mess it made, if it was me who opened the window

Between what is said and not meant & what is meant and not said, most of love is lost

تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.