نقل قول:
سوژهی دوئل ایزابل مکدوگال و نیکلاس فلامل: سوژه: عاشق بر وزن قاتل
توضیح: عشق به یه آدم یا عشق به یه وسیله حتی، میتونه باعث بی رحم شدن یه نفر باشه. فرقی نمیکنه که اون فرد به خاطرش روح و احساس خودش رو بکشه یا واقعا یه نفر رو به قتل برسونه.
تا دو هفته (دوشنبه 15 دی ساعت 11:59) وقت دارید بیاید تو زیرزمین دوئل کنید.
کممصرف بودید، لذا پول بیشتری میگیریم ازتون. اصلا هم به خاطر این نیست که یکی از طرفین بانکداره ها، نه باو.
نیکلاس فلامل در سکوت کارگاهش نشسته بود. و به تازگی از وظایفش به عنوان بانکدار و حساب کردن حقوق ها فارغ شده بود. شیشه ی زرد رنگ کوچکی در کنار شیشه ی سبز رنگ بزرگی روی میز جا خوش کرده بود و کمی هم گرد و خاک گرفته بود. نیکلاس چشمانش را محکم فشار داد و مالید تا کمی از خستگی چشمانش آزاد شود و کمی هم شکلک درآورد و به کوچک بزرگ شدن اجزای صورتش در شیشه ها و انعکاسش خندید.
پرنل فلامل در چارچوب در دیده شد. موهای مجعد و گردن بلند و لاغرش نیکلاس را به وجد می آورد و دست به سینه ایستاده و نیکلاس را نگاه میکرد. انگار مدت ها آنجا ایستاده بود و منتظر بود نیکلاس کارش تمام شود. وقتی نیکلاس بالاخره او را دید، با لبخندی از استقبال کرد.
نیکلاس از پشت میز بلند شد و به سوی پرنل رفت. زنی که او عاشقش بود، زنی که او همیشه آرزوی ازدواج با او را داشت، و زنی که بار ها جانش را نجات داده بود همگی در چهارچوبِ در ایستاده بود. نیکلاس با اشتیاق او را بغل کرد و نوازش کرد. دستانش را روی شکم و پهلوی پرنل کشید و کمی قلقلکش داد؛ وقتی پرنل بالاخره به خنده افتاد نیکلاس لب هایش را روی گردن پرنل گذاشت و بوسید.
-تو واقعا دلربایی!
-اوه آره؟
و صورت نیکلاس را غرق در بوسه کرد.
*صدای صرفه*
-حالت خوبه مای لاو؟
-آره خوبم. *ماچ* * سرفه* *سرفه*
پرنل کمی خودش را از بازوان نیکلاس بیرون کشید و ابروهایش را بالا داد.
-مطمئنی؟ به نظر خوب نمیای؟
نیکلاس در چشمان پرنل خیره شد و در شوک ماند. قطرات عرق روی پیشانی اش پدیدار شد و رنگش پرید. صورت پرنل فرو میریخت! هر لحظه چین و چروک های بیشتری روی پوستش ظاهر می شد و حفره ی چشمانش گود تر میشد. نیکلاس دید که گردن پرنل دقیقا از جایی که بوسیده بود کبود میشد.
-آره. خوبم.
صدای شدت گرفته و ترس آلود نیکلاس پرنل را در بُهت فرو برد.
-نیاز دارم تنها باشم.
و پرنل را رها کرد. پرنل اخم کرد. نیکلاس لبخند زد. لبخندی هر چند مصنوعی ولی دلگرم کننده. خوب قدرت جادو و عشقِ پرنل را می دانست؛ به هیچ وجه نمیخواست اورا ناراحت کند.
-برو دیگه پری...خوبم.
با رفتن پرنل، نیکلاس سریع در را بست و به سراغ سنگ جادو رفت. اول طلسمِ کمد را غیرفعال کرد بعد هم طلسم حفاظتی سنگ جادو را خاموش کرد و سنگ را در دستانش گرفت. سنگ مثل قبل درخشنده نبود. در گذشته، نورِ طلایی و باشکوهی از آن ساطع میشد، اما حالا انگار درونش چیزی خاموش شده بود. نیکلاس بدون معطلی سراغ کتاب هایش رفت و دیوانه وار شروع به ورق زدن کرد.
-باید یه راهی باشه. باید یه راهی باشه. *سرفه*
*چند روز بعد*پرنل، پشت سر او ایستاد و با نگرانی به نیکلاس نگاه کرد.
-باز هم اینجایی؟ روزهاست که از این اتاق بیرون نیومدی.
نیکلاس بدون اینکه چشم از سنگ بردارد، گفت:
-قدرتش داره از بین میره، پرنل. اگر کاری نکنم، ما هم فنا میشیم.
همسرش آهی کشید.
-شاید وقتشه که بپذیریم، نیکلاس. هیچ چیز برای همیشه باقی نمیمونه. حتی ما.
اما نیکلاس با بی قراری ورق های کتاب کهنهای را زیر و رو کرد.
-باید راهی باشه. کیمیاگرانِ قدیم راه های احیای قدرت رو پیدا کرده بودن... اینجا! اینجا نوشته که... .
صدایش لرزید.
-نیاز به جذب انرژی از... ارواح.
پرنل با وحشت قدمی به عقب برداشت.
-تو که چنین کاری نمیکنی. درسته؟
اما نیکلاس سکوت کرد.
شب ها سپری شد و تلاش های نیکلاس برای یافتن راهی جایگزین، بیثمر ماند. او در تاریکیِ خیابانهای لندن سرگردان بود، در جستجوی جوابی که بتواند سنگ را دوباره احیاکند. در آخر، در محلهای مهآلود، با مردی مواجه شد که به سبب خیانت به جادوگران، تحت تعقیب بود.
نیکلاس به چشمان مرد خیره شد. با خودش فکر کرد شاید او قربانی مناسبی باشد. چوبدستی اش را کشید و وردی خواند. مرد حتی فرصت فریاد کشیدن پیدا نکرد جسمش بی حرکت افتاد. روحش به درون سنگ کشید شد و با درخشش سنگ هاله ی نامرئی دور نیکلاس ظاهر شد. نیکلاس انگار برای بار اول نفس کشید.
-کار میکنه.
روز ها گذشت. نیکلاس هر دفعه از این روش استفاده میکرد، سنگ پر رنگ تر میشد اما چیزی درون نیکلاس کم رنگ تر میشد. درخشش چشمانش کمتر و صورتش بی رحم تر میشد. به یاد نداشت چند نفر قربانی شده اند. حالا قربانی ها حتی مجرم نبودند هر کسی مخالف نیکلاس بود میتوانست برای سنگ قربانی بالقوه ای باشد. کارهای بانک روی هم تلنبار شده بود و حتی وقت نمیکرد با پرنل صحبت کند.
پرنل تغییرات همسرش را با وحشت نگاه می کرد. بالاخره یک روز منتظر شد تا نیکلاس از شکار برگردد و با او رو به رو شد. وقتی نیکلاس تازه ژاکتش را روی صندلی گذاشت، پرنل حتی فرصت مقدمه چینی هم به او نداد و سرش فریاد کشید.
-نیکلاس. دیگه داری زیاده روی میکنی. این تو نیستی.
نیکلاس با بی اعتنایی از کنار پرنل رد شد.
-تو نمیفهمی. این تنها راهه.
پرنل با چشم های اشک آلود به نیکلاس گفت:
-مردی که عاشقش بودم دیگه اینجا نیست. اون نیکلاس فلامل مرده...تو یه قاتلی.
اما نیکلاس دیگر نمیخواست بشنود. سنگ را در دستانش فشرد و چوبدستی اش را کشید.
زمان گذشت. نیکلاس حالا تنها شده بود در کارگاهی متروک در عمق جنگل، تنها سنگی که زمانی بزرگترین گنج او بود در دست گرفته بود.
به انعکاسش در سنگ نگاه کرد. دیگر چشمانش بی روح بود و صورت پر چین و چروکش از گرمای زندگی خالی شده بود. با خودش فکر کرد. آیا این جاودانگی ارزشش را داشت؟
صدایی در اعماقش ذهنش زمزمه کرد:
نیکلاس! همه چیز رو از دست دادی نیکلاس و حالا که نیازی به قربانی ندارم، تو چه ارزشی برای من داری؟ سنگ بی صدا درخشید و بعد خاموش شد و نیکلاس در سکوت به تاریکی خیره ماند.
ویرایش شده توسط نیکلاس فلامل در 1403/11/15 22:47:39