هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: بهترین نویسنده
پیام زده شده در: ۱۶:۲۴ پنجشنبه ۳۰ شهریور ۱۴۰۲
#1
بهترین نویسنده نیکلاس فلامل. مدیونید فکر کنید فقط دارم اسپم میدم که تعداد پست هام بره بالا.


تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده


پاسخ به: دژ مرگ(شکنجه گاه جادوگران سفید)
پیام زده شده در: ۲۳:۴۴ پنجشنبه ۲۳ شهریور ۱۴۰۲
#2
خلاصه:
مرگخوارا روحی رو دستگیر کردن که باید شکنجش کنن و متناسب با بدنی که روح توشه شیوه های شکنجه متفاوته.
روح بعد از خارج شدن از بدن لرد ولدمورت وارد بدن لینی میشه و مرگخواران تصمیم میگیرن معجون سوسک کش هکتور رو روی لینی امتحان کنن تا روح داخش حسابی شکنجه بشه. هکتور هم میخواد با چند تا سوسک معجون درست کنه که مرگخواران تصمیم میگیرن اول سوسک هارو تیکه تیکه کنن تا لینی بیشتر شکنجه شه.
---

سو شیشه ی سوسک رو از هکتور قاپید و جلوی لینی که با چند تار موی بلاتریکس به میز بسته شده بود، گرفت. درش را باز کرد و شیشه را سر و ته کرد که همه ی سوسک ها به زمین افتادند و در کسری از ثانیه ناپدید شدند.
-اه. ای بابا. همینو کم داشتیم.
-هوش حشرات و باگ هارو دست کم نگیرین. ما به مرگ و شکنجه تن نمیدیم. نه به ظلم. نه به خشونت. هشتگ #م..
-سو دنبال سوسک ها بگردیم یا راه دیگه ای برای شکنجه ی لینی پیدا میکنیم؟

سو چند ثانیه مکث کرد تا ذهنش یک راه را انتخاب کند. بعد از چند ثانیه یادش آمد که ریونکلاوی است و همیشه فکر بکری در سر دارد و همان موقع آن فکر، در حال بیرون آمدن از دهانش بود.
-ما میتونیم با دنبال سوسک ها گشتن، لینی رو شکنجه کنیم. فکر شکار سوسک هایی که قراره کشته بشن حسابی به لینی پارانویا وارد میکنه و بعد با سوسک ها و معجون، لینی رو ضربه فنی میکنیم.

روح بدجنس که در بدن لینی پنهان شده بود با این تهدید اصلا مضطرب نشد و با خودش فکر کرد مگر یک فرد چه قدر میتواند از کشته شدن سوسک ها ناراحت شود و بیشتر سعی میکرد تا راهی برای مشکل معجون سوسک کش هکتور پیدا کند. آیا باید از این بدن هم فرار میکرد و جای دیگری پنهان میشد؟ فرصت فکر کردنش به پایان رسید چون با جیغ لینی درد بسیار سنگینی را احساس کرد.

-ایــــــــــــــــــــی. نکنید. نامردا دنبال سوسک ها نگردید. اونها هم جون دارن.

لینی رو به بندن که داشت اطراف فرش را جست و جو میکرد گفت:
-بندن یادت نیست اون روزی رو که...
-پیداش کردم.

این صدای سو بود که خودش اولین سوسک را پیدا کرده بود. لینی گریه و زاری میکرد و مرگخوار ها به دنبال سوسک، سوراخ سنبه های اتاق را جست و جو میکردند. روحِ داخل لینی که به زور توی قد و قامت لینی گنجیده بود، حالا سر درد و کمر درد و مغز درد هم به دردهایش اضافه شده بود و یکسره ناله میکرد. لردولدمورت از روندِ بهبودِ اوضاع رضایت داشت و با صدای ناله و دردِ روح مدیتیشن میکرد.

-پیداش کردم.

یک سوسک دیگر هم پیدا شد. این سری کتی بل یکی را از توی گلدون با دست بلند کرد و توی شیشه انداخت.
-ده امتیاز گریفیندور.

روح سرش را از درد به دیواره های بدن لینی میزد و حسابی مچاله شده بود. لینی هم جیغ هایی میکشید که در آزکابان هم نمیکشیدند و یک سره نفرین میکرد و دیگران را به درستی و دوستی دعوت میکرد.

-نکنید. سوسک هارو نگیرین. خوشتون میاد یکی شمارو با دستمال کاغذی بگیره و از پنجره طبقه سی ام پرت کنه بیرون؟

روح هم دیگر با لینی همصدا شده بود.
-نگیرین..سوسک هارو نگیرین...
و از درد ناله میکرد.

مرگخواران با دستمال و تور و ظرف دنبال سوسک ها بودند و در کسری از ثانیه اتاق را حسابی به هم ریختند و در این بین حواسشان نبود که با همهمه و خرد کردن وسایل، میزی که لینی روی ان بسته شده بود تکان خورده بود و طناب های لینی شل شده اند.
لینی خودش را تکان تکان داد و سعی کرد یکی از بال هایش را آزاد کند. به زور موهای بلاتریکس را یکی یکی گاز گرفت و خودش را بیرون کشید اما در شلوغی و سر و صدا کسی متوجه آزاد شدن او نشد.
لینی سریع سنسور های حشره ای خودش را فعال کرد و سوسک را پیدا کرد. سوسک از روی ستون دیوار روی سقف خزیده بود و روی یکی از بال های پنکه سقفی قایم شده بود. لینی بال بال زنان و به سرعت خودش را پیش سوسک رساند. سوسک کوچک، کفشدوزکی بود که حسابی ترسیده بود و خودش را جمع کرده بود. لینی دستی به روی سوسک کوچک کشید و به او نگاهی کرد.
-نترس کوچولو من دوست تو هستم. اسمت چیه؟

سوسکِ لرزان کمی خودش را باز کرد.
-اسمم چیهیرو است.
-خوبه. نگران نباش من از اینجا میبرمت بیرون. این یه قدرت خاصه که ما حشره ها داریم. میتونیم خودمون رو نامرئی کنیم. وقتی آدما دنبالمون میوفتن به درد میخوره و ما نامرئی میشیم و اونا مدت ها به هوا و مشت و لگد میزنن.

خنده ی لینی با فریاد بلاتریکس که به بالای پله ها اشاره میکرد قطع شد.

-اونجارو هم بگردین. خروجی هارو هم مسدود کنید.
مرگخوار ها جلوی در و پنجره ها کشیک میدادند و اطراف را خوب نگاه میکردند.

کفشدوزک کمی ترسش ریخته بود، حرکت کرد و به لینی نزدیک شد.
-اسم شما چیه؟
-اقای هاکو...اهم...لینی.

کفشدوزک لبخندی زد. لینی دست هایش را گرفت.
-خوب گوش کن. ما باید از اینجا بریم بیرون. باید پیش من پرواز کنی و نباید نفس بکشی تا وقتی که به پنجره ی بالای اتاق برسیم. اونو یادشون رفته ببندن. هر اتفاقی هم که افتاد نباید نفس بکشی وگرنه طلسم از بین میره و همه تورو میبینن.

با شمارش لینی، هر دو نفسشان را حبس کردند و شروع به پرواز به سمت پنجره کردند. مرگخواران با شمشیر و طلسم و جادو و جنبل وسایل اتاق را منفجر میکردند و لای خرابه های وسایل دنبال سوسک بودند؛ زنده یا مرده.

روح داخل لینی که غم و غصه و درد وحشتناک را تحمل میکرد، حالا کمبود اکسیژن هم به دردهایش اضافه و حسابی کبود شد.
-نفس بکش...جون مادرت نفس بکش...هننننن...

تقریبا به پنجره رسیده بودند که کفشدوزک نفس کشید و بالافاصله هم عطسه ای کرد که باعث شد بال هایش با سرعت بیشتری تکان بخورند و صدای ویززز در گوش یکی از مرگخوار ها شنیده شد.

-اوناهاش. اونجان. دارن فرار میکنن.

میگخواران به سمت لینی و کفشدوزک حمله ور شدند تا آنهارا اسیر کنند. اما لینی کفشدوزک را بغل کرد و با ذکر "یا مرد مورچه ای" گازش را گرفت و به سمت پنجره پرواز کرد. مرگخواران به سمت لینی شیرجه میزدند اما لینی که از قهرمانان کوییدیچ بود با سرعت جاخالی میداد. اولی را جا گذاشت. دومی را هم جا گذاشت. به سمت سومین مرگخوار رفت و درست در لحظه ی اخر کنار کشید و مرگخوار با دیوار یکی شد. لینی با سرعت به سمت پنجره ی دایره ای شکل بالای اتاق رفت و کفشدوزک را با تمام قدرت به بیرون پرت کرد.

-اینم از این. آره. فرار کن کوچولو.

لینی ویززز غرورمندانه ای کرد و همین که برگشت. انتظاراتش از جمعیت حامی و طرفدار، تبدیل به جهنمی شد که با مرگخواران عصبانی و رعدبرق بلاتریکس و اربابش احاطه شده بود. چند ثانیه بعد روح در حالی که سر گیجه داشت به هوش آمد و خودش و لینی را دوباره بسته شده به میز دید.

ابر های سیاه لای موهای بلاتریکس شناور بودند.
-هکتور...سریع تر معجونو آماده کن. میخوام اون روح رو، ایتالیایی سرو کنم برای ارباب. واسه تو هم بعدا دارم لینی...





تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۲۳:۵۸ سه شنبه ۳ مرداد ۱۴۰۲
#3
ای کک عزیزم، سلام.
امیدوارم که حال تو خوب باشد. اکنون که این نامه رو مینویسم هزاران فرسنگ از تو دورم. امیدوارم ککفود خوبی جز من پیدا کرده باشی. اکر هم نکرده ای، یکی دو تا سراغ دارم. جدشونو در بیار. حسابی بلرزانشون.

و یک لحظه یاد رز زلر و هکتور از پشت پلک هایش گذشت.

به هر حال باید بگویم بودن با تو بدِ بد نبود. اتفاقا خوب بود. کک عزیزم امیدوارم از تو خوب مراقبت کرده باشم. آن زمان هایی که در خودم مخفی ات میکردم و از پایین تا لب هایم شامل لبخندی ریز و ککی بود. تو خیلی چیز ها به من یاد دادی. مثلا هر موقع جلوی جکی درآمدی باید ککی باشی و ککت را آزاد بگذاری تا بخورد وسط صورت جکی. یا آنروز که حسابی سرم شلوغ بود و همینطور کار داشت میامد با کمی ککی بازی لرزانکی از زیر کار سر خوردم توی سکی. عِـــــــــی یادش بخیر. چه دورانی بود. البته من هم درس های خوبی به تو دادم و حسابی تربیتت کردم تا ککی بزرگ باشی و کلفت و سیاه یا سفید اگر مافیایی؛ اما خوب بودن بهتر است. همیشه کک سفید باش و به همنوعانت کمک کن. ای کک بی باک که تا سخت ترین سوراخ های ممکن نفوذ میکنی تا تخم بگذاری. الان مطمئنم حداقل هفتصد هشتصد جفت بچه داری. آخه از بلوغت خیلی وقت است که میگذرد.

و یاد روزی افتاد که سر کلاس پرفسور دیگوری با کک ها آشنا شده بود.

نقل قول:
فلش بک

استاد دیگوری با بالشتش از در کلاس بیرون رفت و به سمت راست پیچید. و پشت سرش دیوار های کلاس آجر اجر ریخت و پایین آمد و سیل جادوآموز ها از کلاس بیرون ریخت.
و مثل ارتش زامبی ها سدریک را دنبال کرد. سدریک تا جمعیت را از گوشه ی چشمش دید گازش را گرفت و همچنان که بچه هارا از نمره ی منفی و شنک و متکا میترساند. به سمت تخت خوابش دوید تا امروز را سیو کند و هر چه زود تر به کار های فردا برسد. ملت همینطور که کتک میخوردند و کتاب و کیف هایشان را جلوی خود گرفته بودند، با آرایش دفاعی دنبال سدریک میدویدند.

-پروفسور ما کلی سوال داریم.
-منابع این درس چیان؟
-استاد 9 و 3/4 رو 10 میدین پاس شیم؟
-استاد بیشتر راهنمایی کنید. کدوم کک منظورتونه؟

یک لحظه تمام جادوآموز ها ترمز کشیدند و متوقف شدند. نیکلاس صدای ذهنشان را شنید و به کک های بیرون زده از جعبه ای که دستش بود اشاره کرد.سدریک هم سر پیچ بعدی تا دید کسی دیگر دنبالش نمیکند همانجا وسط راهرو خوابید تا حسابی کک برود به جانش.

همه دیگر سدریک را فراموش کرده بودند و در عوض نیکلاس را دوره کرده بودند.

-او...اون کک ها مال توعه نیکلاس؟
-اوهوم.
-
-نه منظورم این بود که برای فروشه. تازه متولد شدند. کسی خواست بدم خدمتش!


انتخاب سختی بود اما بقیه انتخابی نداشتند. بعد از سکوتی طولانی و عرق های سردی که فضای صبح تابستانی را خنک خنک کرده بود؛ یک لحظه همه انگار از خواب بیدار شدند و فهمیدند باید چکار کنند پس کک هایشان را برداشتند و با تعجب آن هارا نگاه میکردند. کک ها هم به آن ها نگاه میکردند. و یک دفعه کک ها در کف دست هر نفر، پنجاه نخم گذاشتند.
-بابایی.
-بابایی.
-بابایی.
-بابایی.
-بابایی.
-بابایی.
-بابایی.
-بابایی.
-بابایی.
-بابایی.
-بابایی.
-بابایی.
-بابایی.
-بابایی.
-بابایی.
-بابایی.
-بابایی.
-بابایی.
-بابایی.
-بابایی.
-بابایی.
-بابایی.
-بابایی.
-بابایی.
-بابایی.
-بابایی.
-بابایی.
-بابایی.
-بابایی.
-بابایی.
-بابایی.
-بابایی.
-بابایی.
-بابایی.
-بابایی.
-بابایی.
-بابایی.
-بابایی.
-بابایی.
-بابایی.
-بابایی.
-بابایی.
-بابایی.
-بابایی.
-بابایی.
-بابایی.
-بابایی.
-بابایی.
-بابایی.
-بابایی.

هر کدام به پنجاه جوجه کک نگاه میکردند که وول میخوردند و دهانشان را باز میکردند و با انگشت به شکم خود اشاره میکردند.

در حالی که بعضی از هوش رفته بودند و بعضی دیگر خودشان را به زمین میمالاندند تا از شر کک ها خلاص شوند، عده ای هم محفلی روی خود شعله افکن گرفتند و سوختند و کلا هیچ محفلی سر کلاس بعدی پروفسور حاضر نشد.

یکی دو نفر هم که با کک ها مبارزه کردند و باختند و غذای فرزندان خود شدند و همینطور که جیغ میزدند و ناپدید میشدند جیغ میزند.

-نیکلاس...همه ی کک ها ماده بودند...لعنتیــــی.


نیکلاس تا به خود آمد تنها کک باقی مانده را در جعبه را جلوی خودش دید. کک به آرامی به این طرف و آن طرف جعبه میدوید و با نیکلاس چشم تو چشم شد.
-چطوری ضعیفه؟

نیکلاس به تنها کک نری که داخل جعبه بود و گیر آو آمده بود نگاه میکرد و نمیدانست خوشحال باشد یا ناراحت.

نقل قول:
پایان فلش بک


-خیلی خوشحالم که با تو آشنا شدم. کک عزیزم تو بسیار خلاقی و همینطور قوی.
همینطور بمان.
دوست تو، نیکلاس فلامل!










تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده


پاسخ به: کی, کِی, کجا، با کی، چیکار؟؟؟
پیام زده شده در: ۲۲:۳۵ جمعه ۲۹ مهر ۱۴۰۱
#4
-کجا؟
-روی فرق سر لردولدمورت!
-عِععععععه.
-باشه خب..
- روی پشت سر لردولدمورت.
-اصن لردو ول کن.
-باشه. اصلا توی اتاق ضروریات!


تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده


پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۰:۳۶ شنبه ۱۶ مهر ۱۴۰۱
#5
اکثریت خوابگاه های هاگوارتز در حیاط تجمع کرده بودند و شعار میدادند.

حالا که جامو دادین به هافلپاف، نیکلاس دیگه رئیس ماست.

-عه. راستی چرا اصلا باید رئیسمون باشه. ربطی نداره اصلا.
-راست میگی ها چرا قبل از اینکه خودمون بلند بلند براش شعار بدیم، فکر نکرده بودیم؟
-حالا فکر کنیم؟
-نه پاتریک الان وقت تصمیم گیریه. آهای ملت چرا شعار میدین؟


صورتِ خندانِ مرگبارِ نیکلاس پشت سر جماعت ظاهر شد.
-چون من طلسمتون کردم. هی ها ها ها ها...

هرمیون گِرِنخَرخون یه لوموس فرستاد هوا و از روح آلبوس طلب کمک کرد.

...


آسمان تیره و تار شد. زمین لرزید. برق چیزی در چشمان نیکلاس افتاد. زیر پایش خالی و به عقب پرت شد و به سمت آسمان کشیده میشد.

برق سفید.

شَتَرَق. بــــــــــــــــــــــــــــــــــوم!!!


نیکلاس معلوم نبود! در میان برق سفید، زمین میشکافت و پایین تر میرفت.
رئسای هاگوارتز، بدو بدو جلو آمدند و یک دستشان را به حالت دفاع بالا آوردند.

نور رفته رفته محو شد و در امتداد چاله ی تو خالی جادواموزان بودند که به سختی خودشان را نگه داشته بودند تا لای زمین فرو نروند. همه به هم کمک میکردند. هافلپافی ها طبق معمول کار های همیشگی شان را کردند چون در هر صورت ان ها سختکوش بودند و همیشه بهترین کار را میکردند. برق رعد و برق آلبوس چشمان ریونکلاوی هارا حسابی درخشان کرده بود و مثل الماس در هوا شناور بودند. اسلیترینی ها از هاگوارتز و از خودشان و بقیه با طلسم هایی حفاظت میکردند. گریفیندوری ها کار را کمپلت برداشته بودند و در حال تحلیل خسارات وارده بودند تا کار تعمیر و احیای هاگوارتز را انجام دهند.


رئیس اول هاگوارتز، بالای سکو رفت و بلندگوی چوبدستی اش را تا ته زیاد کرد.
-کی از آلبوس درخواست کمک کرد؟
-بهتر نیست بپرسیم چرا اصلا البوس به این درخواست مهر تایید زده؟

نیکلاس وقتی از لبه ی چاله خودش را بالا کشید نفسش را بیرون داد و خودش را تکاند. چیز کمی از پیراهنش باقی مانده بود و از کفش ها و دست هایش دود بلند میشد و موهایش شاخ شده بود.

-نه بهتر نیست! بهتر نیست. ببین وضعو. خجالت نمیکشی طلسم میکنی مردمو؟
-خودشون خواستن به جام دست بزنن منم گفتم باشه، ولی بهایی داره.

جادوجوهای بیشتری وارد مکالمه شدند.
-اصلا نیکلاس مارو بیچاره کرده.
-اره خانوم اجازه؟ همش میاد جامش رو میکنه تو چشم ما.

نگاه ها به سمت پیکت رفت که توی جیب رز بود.

چند لحظه سکوت شد و باز توپ در زمین نیکلاس بود.

-خب چی داری بگی؟ اصلا رعایت نمیکنی. من متاسفم باید اجازه بدم بری.
-اجازه بدین برم؟
-ینی دیگه اینجا کاری نداری.
-اما من خیلی خفنم.
-متاسفم اینجا لایق خفنیت تو نیست.
-بسیار خب... .

نیکلاس اندوگین شد اما چاره ای نداشت ساکش را ظاهر کرد و جام را از تویش برداشت و توی دست سدریک و رز گذاشت؛ بعد هم درش را بست و به سمت دروازه ی خروجی رفت.


جمعیت پشت سر نیکلاس به هم پیوستند و رفتن او را نظاره کردند.
-پچ پچ پچ چ پچ.
-اره برو.
-زودتر برو.
-یه قدم دیگه.

نیکلاس از در خروجی دور شد و در پشت سرش بسته شد.

-واقعی رفت؟
-واقعی واقعی؟
-بچه ها شروع کنید.

ارکست ها کوک و باند ها تنظیم شدند. یوان بالای جمعیت رفت و میکروفون رو به دست گرفت.

-اوووو. افترپارتی مدرسه است. بترکونین تا ترم دیگه.

دوبس دوبس دوبس دوبس.تصویر کوچک شده


کل هاگوارتز در حال شادی بودند و دوست داشتند کتاب هاشان را اتش بزنند. اما چون کتاب داخل گوشی شان بود. اینکار را نکردند و به بغل کردن هم و پایکوبی کردن بسنده کردند تا سالی دیگر و ترم هاگوارتز دیگری.

و هرمیون در حالی که با رون میرقصید به اسمان نگاهی کرد.

-ممنونم آلبوس.
-قابلی نداشت.


ویرایش شده توسط نیکلاس فلامل در تاریخ ۱۴۰۱/۷/۱۶ ۲۰:۴۰:۱۰
ویرایش شده توسط نیکلاس فلامل در تاریخ ۱۴۰۱/۷/۱۶ ۲۰:۴۱:۱۱
ویرایش شده توسط نیکلاس فلامل در تاریخ ۱۴۰۱/۷/۱۶ ۲۲:۱۰:۵۳

تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده


پاسخ به: کی, کِی, کجا، با کی، چیکار؟؟؟
پیام زده شده در: ۲۲:۲۶ سه شنبه ۱۲ مهر ۱۴۰۱
#6
داشت به باب اسفنجی تمرین رانندگی میداد.


تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده


پاسخ به: بهترین نویسنده
پیام زده شده در: ۲۲:۲۶ پنجشنبه ۳۱ شهریور ۱۴۰۱
#7
لینی وارنر در نقش بهترین نویسنده


تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده


پاسخ به: فعال ترین عضو
پیام زده شده در: ۲۲:۲۵ پنجشنبه ۳۱ شهریور ۱۴۰۱
#8
پرفعالیت ترین عضو این فصل رو سو لی به دوش میکشه با هماهنگی بین همه چیز و همه کس!


تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده


پاسخ به: جادوگر فصل
پیام زده شده در: ۲۲:۲۴ پنجشنبه ۳۱ شهریور ۱۴۰۱
#9
جادوگر فصل واقعا لردولدمورت هستن که با شرکت در برگذاری دوئل ها و هماهنگی مرگخوران و فعالیت جادوگرانه ی پیاپی در محیط جادو بیشترین فعالیت این فصل رو داشتن.


تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده


پاسخ به: کی, کِی, کجا، با کی، چیکار؟؟؟
پیام زده شده در: ۱۳:۰۹ شنبه ۲۶ شهریور ۱۴۰۱
#10
کجا؟ روی فرق سر لردولدمورت!


تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.