wand

روزنامه صدای جادوگر

wand
مشاهده‌کنندگان این تاپیک: 1 کاربر مهمان
پاسخ: اتاق خون!
ارسال شده در: پنجشنبه 10 مهر 1404 22:30
تاریخ عضویت: 1397/03/22
تولد نقش: 1397/03/26
آخرین ورود: امروز ساعت 02:06
از: خونت می‌نوشم و سیراب می‌شوم!
پست‌ها: 390
آفلاین
چلچراغی که شمع ها با قدرت در آن می سوزند. کاغذ دیواری های سیاهی که انگار طرح و نقش های در هم پیچیده و طلایی رنگشان به حرکت درآمده اند. و اعضای محفل ققنوس که روی مبل های مخملی و بادمجانی رنگ پذیرایی نشسته اند، با صورت هایی اندک منقبض و نگاه هایی که چیزی در آن شعله می کشد.

گادفری به دکمه ی فلزی ای که در دستش گرفته - دکمه ای که از ردای قربانی امشبش جدا کرده - نگاه می کند و آن را بین انگشتانش می چرخاند.
"نباید به آن ها اجازه بدهیم نخستین حرکت را بزنند."

نگاهش را بالا می آورد. چشمان کهربایی اش تیره شده، شاید با خون.
"و پیشنهاد من این است که سراغ آن کودک برویم، کوین کارتر."

مودی با شنیدن این جمله واکنشی نشان نمی دهد. ابروهای آقای تال کمی بالا می رود، اما نه طوری که انگار شوکه شده، بلکه با حالتی سرگرم شده. و لیلی و ریگولوس با چشمان گرد شده به گادفری خیره می شوند. لیلی با صدایی خفه می گوید:
"او فقط یک بچه ی سه ساله است."

ریگولوس با لحنی محکم:
"گادفری! آیا عطشت به خون آن قدر زیاد شده که داری هذیان می گویی؟"

گادفری:
"ریگولوس، من کاملا خودم را تحت کنترل دارم. در مورد آن بچه، کارتر چیزهایی هست که به آن مشکوکم. مدتی با دستور الستور او را زیر نظر داشتم."

لیلی یک حلقه از موهای سرخش را از صورتش کنار می زند و اندکی به جلو خم می شود، در حالی که اخمی بر پیشانی اش نقش بسته.
"چه چیز مشکوکی در مورد آن کودک یافتید، آقای میدهرست؟"

گادفری نگاهش را روی نقطه ای نامعلوم متمرکز می کند.
"من او را تماشا کردم. از فاصله ی نزدیک، خیلی نزدیک. حرکات دست های کوچکش. آن چشمان درشت به ظاهر معصومش. او حتی وقتی تنهاست هم مثل یک طفل رفتار می کند، اما گه گاه هاله ای تیره بر او ظاهر می شود، سیاهی ای که نمی تواند پنهانش کند. این بچه، کوین کارتر، من فکر می کنم او خوب می داند در کجاست و دارد چه می کند. او یک کودک معصوم بی خبر از دنیا نیست که ناخواسته در حال خدمت به سیاهی باشد."

ریگولوس:
"ممکن است این ها فقط تصورات تو باشد."

گادفری با حالتی معنادار به او نگاه می کند.
"ریگولوس عزیزم، من یک خون آشامم. بهتر از هر کس دیگر این چیزها را حس می کنم."

ریگولوس:
"اما حتی اگر این طور باشد که می گویی، او همچنان یک کودک است."

در این لحظه مودی وارد بحث می شود و با لحنی بی قرار و تند می گوید:
"ما الان در جنگ هستیم. برای ملاحظات اخلاقی وقت نداریم. باید فورا دست به کار شویم."

و به آقای تال اشاره می کند.
"تال، فورا برو و آن کودک را به این جا بیاور."

لبخندی حجیم بر لبان آقای تال می نشیند و برقی در چشمان زردش می درخشد.
"اتفاقا امشب حال و هوای خوبی دارم برای یک اجرای ویژه برای این کودک مرگخوار سیاه روحمان."

و از جایش بلند می شود و هنگامی که دارد به سمت در می رود، نگاه چشمان زرد رنگش با چشمان کهربایی گادفری گره می خورد، و در این لحظه انگار چیزی بین آن ها رد و بدل می شود. شاید تپش قلب گادفری از تصور طعم خون طفل مرگخوار و وعده ی خاموش بی کلام از آقای تال که خون آشام را بی بهره نخواهد گذاشت و از آن شکار کوچک، چیزی نصیب او خواهد شد، حتی اگر فقط یک قطره خون باشد.

لیلی با گونه هایی سرخ شده و چشمانی بی قرار از جایش نیم خیز می شود، اما ریگولوس دست او را با ملایمت می گیرد و دوباره او را بر مبل می نشاند.
"دلنگران نباش، لیلی عزیز. آقای تال فقط می خواهد آن کودک را به اینجا بیاورد، طوری که نه ذره ای صدمه ببیند و نه ذره ای وحشت زده شود."

لیلی به چشمان آبی و پر از اطمینان خاطر ریگولوس نگاه می کند و نفس عمیقی می کشد و دستش را بر قلبش می گذارد.
"امیدوارم همین طور پیش برود که شما می گویید، آقای بلک."

آقای تال از خانه خارج می شود و در سیاهی شب قدم می گذارد. ابرها کنار می روند و قرص ماه با حالتی زرد و بیمارگونه بر کف خیابان نور می اندازد. آقای تال لبخند می زند و به سمت خانه ی ریدل رهسپار می شود.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در 1404/7/10 22:41:54
پاسخ: اتاق خون!
ارسال شده در: پنجشنبه 10 مهر 1404 19:46
تاریخ عضویت: 1404/04/20
تولد نقش: 1404/04/20
آخرین ورود: دیروز ساعت 23:37
از: جایی بین خیال و واقعیت
پست‌ها: 182
ارشد ریونکلاو، ساحره سرشمار
آفلاین
لیلی آرام و بی‌صدا از کنار دیوارهای نمور زیرزمین می‌گذشت. قصدش تنها برداشتن چند کتاب بود که قبلاً در یکی از قفسه‌های زیرزمین جا مانده بود، اما صدای گفت‌وگوی مودی و گادفری، او را میخکوب کرد. کلمات چون تبر به ذهنش نشستند:
-مرگخواران… همکاری با وزارت… تسلط بر محفل…

نفسش در سینه‌اش حبس شد. گلو خشک شد و نگاهش به تاریکیِ شکاف‌دار سقف دوخته ماند. دستش ناخواسته به سینه‌اش فشرده شد تا تپش بی‌امان قلبش را مهار کند، اما همان صدای کوتاهِ دم کشیده‌اش کافی بود تا توجه مودی جلب شود.
چشم گرد و چرخان او با حرکتی سریع به سمت سایه‌ها چرخید. چوبدستی‌اش را بالا گرفت و صدایی خشن و پر از تهدید در فضا پیچید:
-بیا بیرون… همین الان! یا مجبورم خودم بیارمت!

لیلی لرزید. قدمی مردد برداشت و بالاخره از پشت دیوار نیمه‌تاریک بیرون آمد. نگاهش پایین بود و کلمات به زحمت از لب‌هایش بیرون آمدند.
-م… معذرت می‌خوام. نمی‌خواستم اینجا باشم. فقط… فقط میخواستم کتابمو که تو قفسه جا مونده بود بردارم.

مودی ابتدا اخم‌هایش در هم ماند، اما وقتی چهره‌ی آشنا ولی رنگ‌پریده‌ی لیلی را دید، چوبدستی‌اش را اندکی پایین آورد. با این حال، نگاهش هنوز آمیخته به سوءظن بود.
-این زیرزمین جای قدم زدن نیست، دختر.حالا که فهمیدی برو به بقیه هم بگو جلسه اضطراریه.

لیلی سری به نشانه‌ی اطاعت تکان داد و با عجله با بالای پله ها دوید.



--------------------------------
و حالا در همان زمان، دورتر از خانه‌ی گریمولد…
دفتر وسیع و سنگی وزارتخانه با نور طلایی آتشدان‌ها روشن بود. هلگا هافلپاف، با ردای زرد و یقه‌ی بلندش، با مشت هایی گره کرده، ایستاده بود و نگاهش به چوبدستی باریک و قدیمی‌اش بود که روی میز قرار داشت. مقابل او، لرد ولدمورت، جایی که معمولا هلگا روی ان مینشست، نشسته بود؛ ، چشمان سرخ.
لبخندی باریک بر لبان بی‌رنگش نشست.
-یا مسیر را باز می‌کنی، یا خون آن‌قدر خواهد ریخت که نامت در تاریخ با لکه‌ی ننگ همراه شود.

هلگا نفس عمیقی کشید. بار مسئولیت بر شانه‌هایش سنگینی می‌کرد، و نگاهش از چشمان آتشین لرد به شعله‌های لرزان شومینه دوخته شد. او می‌دانست راهی جز تسلیم ندارد. لبانش به زحمت تکان خوردند:
-قبول می‌کنم.

لبخند لرد وسیع‌تر شد. اتاق در سکوتی مرگبار فرو رفت، و تنها صدای شعله‌ها بود که هنوز می‌سوختند…

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!

Only Raven

تصویر تغییر اندازه داده شده
پاسخ: اتاق خون!
ارسال شده در: چهارشنبه 9 مهر 1404 15:58
تاریخ عضویت: 1397/03/22
تولد نقش: 1397/03/26
آخرین ورود: امروز ساعت 02:06
از: خونت می‌نوشم و سیراب می‌شوم!
پست‌ها: 390
آفلاین
خلاصه:

در حالی که هلگا هافلپاف به تازگی به صندلی وزارت تکیه کرده، لرد ولدمورت با یک پیشنهاد به سراغ او می آید: باز گذاشتن مسیر برای مرگخواران جهت تسلط بر محفل ققنوس یا راه افتادن سیلی از خون.



همان هنگام در خانه ی گریمولد - زیرزمین:

اتاقی مکعبی شکل با سقف کوتاه گچی و شکاف عمیقی در میان آن و یک شمع با شعله ی کم سو که با طنابی از آن آویزان است و به این سوی و آن سوی تاب می خورد. دیوارهایی ساخته شده از آجرهای زمخت که بدون هیچ گونه نظم و ترتیبی روی هم چیده شده اند. یک میز مستطیلی چوبی شکسته که در وسط اتاق قرار دارد و الستور مودی که مقابلش ایستاده و طوری نگاهش می کند که انگار آن را مسبب این شکستگی می داند و نه آنچه خودش اخیرا در این زیرزمین نمور و نیمه تاریک به آن اشتغال داشته.

او چوبدستی اش را درمی آورد و به سمت میز می چرخاند.
"ریپارو."

و بعد آن را با حرکتی مواج در هوا به تکان درمی آورد و می گذارد افشانه های خوش عطر مایع از آن خارج شوند تا بلکه بوی خون پیچیده در فضا محو شود، اما نتیجه رایحه ی مرموزی است که نه به بوی عطر شبیه است و نه به خون و تنها سرگیجه ای محو در مغز ایجاد می کند. مودی زیر لب غرولندی می کند و یک صندلی آهنی را جلو می کشد و پشت میز می نشیند و یک لیست یادداشت شده بر کاغذی پوستی را از جیب ردایش بیرون می آورد و می خواهد مشغول بررسی آن شود که ناگهان چیزی به سرعت و پروازکنان از فراز پلکان زیرزمین پایین می آید و مقابلش شکل انسانی به خود می گیرد. البته اگر بتوان چشمان از حدقه درآمده ی کهربایی و لبخندی حجیم که تا نزدیکی گوش ها رسیده و دندان های نیش بلندی که از دهان بیرون زده را انسانی بنامیم.

این گادفری میدهرست است که با این حالت مقابل مودی ظاهر شده و شوق و ذوقی ناهنجار بر چهره ی رنگ پریده اش نقش بسته و موهای سیاه بلند و مجعدش طوری روی شانه هایش به اطراف پراکنده شده که انگار از میان گردباد عبور کرده.

مودی با اخم به او نگاه می کند‌.
"میدهرست! باز به یک خوشگذرانی شبانه رفته بودی و بیش از گنجایشت نوشیدی؟"

گادفری با شنیدن صدای برنده ی او کمی به خود می آید و لبخند حجیمش را تبدیل به لبخندی موقرتر می کند و پلک هایش را همچون پرده ای تا نیمه روی چشمان گربه وار کهربایی اش می کشد، اما همچنان لرزشی در گوشه ی دهانش و برقی در عنبیه ی چشمانش هست که چهره اش را از حالت معمول دور می کند. او با هیجانی کنترل شده در صدای فرا انسانی اش که انگار نه از گلویش و از صندوق فلزی گوشه ی زیرزمین می آید، می گوید:
"الستور! من چیزهای جالبی دیده و شنیده ام که حتم دارم می خواهی بشنوی."

مودی یک ابرویش را بالا می برد و با صدایی که هم کنجکاوی در آن هست و هم شک، می پرسد:
"چه چیزهایی؟"

گادفری:
"داشتم در حوالی خانه ی ریدل برای خودم گشت می زدم تا نرم‌مرگخواری برای شام گلچین کنم که متوجه جنب و جوشی نامعمول در آن شدم. یک نرم شیرین‌خون را به چنگ آوردم و قبل از کامیاب شدن از او، گفت و گویی با او کردم."

لبخندش را می گستراند و نگاهی از گوشه ی چشم به مودی می کند و منتظر می ماند تا او از انتظار بی قرار شود و با لحنی تند بگوید:
"و؟"

گادفری:
"و متوجه شدم که تو این بار بیهوده در شک و تردید به سر نمی بردی. با به قدرت رسیدن بانوی زردپوش جدا اتفاقی در حال رقم خوردن است. این مرگخوار گواراخون من گویا چندان اهل معاشرت و سخن گفتن نبود و محبت بسیاری طلبید تا کلماتی به من بگوید، اما همین هم کافی بود. دشمنان تاریک‌روحمان قصد دارند با همکاری وزارت بر محفل ققنوس مسلط شوند."

مودی با شنیدن جمله ی آخر با حرکتی سریع از جایش بلند می شود. ابروانش در هم می روند و چرخشی دیوانه وار در چشم گرد و بزرگش شکل می گیرد.
"پس، بالاخره زمانش رسید."

چشمان گادفری دوباره گشاد می شوند و آن لبخند حجیم بر لبانش شکل می گیرد و رگ پیشانی اش بیرون می زند. او با صدایی لرزان از هیجان پاسخ می دهد:
"بله، الستور عزیز. بالاخره."

الستور مودی و گادفری میدهرست نه تنها از وضع پیش آمده مشوش یا دلنگران نیستند، بلکه بسیار خشنود هم هستند. الستور که ذاتا مرد جنگ است و در زمان صلح، پوچی بر روحش حاکم شده بود. و گادفری؟ او مدتی در کشمکش های درونی اش غرق شده بود و مرتب خودش را به خاطر علاقه اش به آزار دادن مرگخوارها سرزنش می کرد و گاه حس می کرد نمی خواهد به آن ها صدمه بزند و گاه تصور می کرد می خواهد بلاهایی غیر قابل بخشش بر سرشان نازل کند و با اینکه محفلی مورد علاقه ی الستور نبود و الستور او را غیر قابل اعتماد می پنداشت، امیدوار بود تحت نظارت او بتواند از این تقلای درونی اش نجات یابد. و حالا با این پیشامد در حال وقوع، اطمینان یافته که رستگاری اش نزدیک است. بر خلاف دامبلدور، مودی قصد پاک کردن مرگخواران از گناه را ندارد، او می خواهد آن ها از حیات سلب شوند و اهمیتی نمی دهد که این مهم چگونه انجام شود. و این همان چیزیست که قلب نیمه مرده و تپنده ی گادفری - حداقل نیمه ی تاریک آن - در اشتیاقش می سوزد.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در 1404/7/9 16:12:32
ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در 1404/7/9 16:16:04
ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در 1404/7/9 16:18:54
ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در 1404/7/9 16:22:06
ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در 1404/7/9 16:27:00
پاسخ: اتاق خون!
ارسال شده در: چهارشنبه 9 مهر 1404 02:45
تاریخ عضویت: 1403/11/27
تولد نقش: 1403/11/30
آخرین ورود: دیروز ساعت 21:34
از: هر جا که بخوام!
پست‌ها: 512
مدیر کل جادوگران، بانکدار گرینگوتز، استاد هاگوارتز
آفلاین
آتشی در وجود هلگا شروع به شعله‌ور شدن می‌کند. نیازی نداشت دقایقی را به خیره شدن به چهره‌ی لرد بگذارند تا صحت حرف‌هایش را از حرکاتش بخواند. همه‌چیز همین حالا هم واضح بود. او می‌دانست لرد بلوف نمی‌زند و وقتی چنین تهدیدی را مطرح می‌کند، قطعا برای انجامش از هر کاری فروگذاری نمی‌کند. اما آیا هر خواستنی مساوی با توانستن بود؟

مهم نبود.

حتی اگر در نهایت لرد نمی‌توانست هر آن‌چه را که می‌خواهد به دست آورد، آشوبی که در جامعه‌ی جادویی به پا می‌کرد برای وحشتناک بودن قضیه کافی بود. بی‌شک جادوگران و ساحرگان زیادی در راه دلاوری‌هایی که برای مقابله او خرج می‌کردند، جان خود را از دست می‌دادند و حتی راجع به نتیجه نیز نمی‌توانست مطمئن باشد که به نفع خودشان خواهد شد یا لرد پیروز جنگ خواهد بود.

هلگا به خودش می‌آید و می‌بیند دقایقی است که در افکار خود غرق شده است. لرد دوباره به او اجازه داده بود تا خوب به حرف‌هایش فکر کند و تجزیه و تحلیل‌های لازم را انجام دهد. هلگا می‌دانست سخنان بعدی که به زبان می‌راند، می‌توانست سرنوشت جامعه را رقم زند.

او همیشه نسبت به دنیای اطرافش احساس مسئولیت می‌کرد و این یکی از دلایلی بود که در ساخت هاگوارتز با سه دوستش همراه شده بود. چرا که از همان ابتدا با پرورش جادوگران و ساحرگان می‌خواست نقش خود را برای کمک به جامعه ایفا کند. حالا وزیر نیز بود و بیش از پیش سنگینی تصمیماتش و نتایجی که برای جامعه‌ی جادویی به دنبال داشت را حس می‌کرد.

لرد که جنگ درونی هلگا با خودش را می‌دید و دوست نداشت مکالمه‌اش بیش از این به طول انجامد، به تندی می‌گوید:
- پیچیده‌ش نکن. اگه پیشنهادم رو قبول کنی، جان‌های زیادی رو نجات می‌دی و دیگه گروه مخالفی نخواهد بود که با به چالش کشیدن من، آسایش جامعه‌تو به هم بزنه.

لرد به جلو خم می‌شود و دستی که چوبدستی‌اش را حمل می‌کرد بر روی میز می‌گذارد.
- جوابت چیه؟ راه اول یا دوم؟

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
🦅 Only Raven 🦅
پاسخ: اتاق خون!
ارسال شده در: چهارشنبه 9 مهر 1404 01:25
تاریخ عضویت: 1401/05/11
تولد نقش: 1401/05/11
آخرین ورود: دیروز ساعت 21:54
پست‌ها: 140
وزیر سحر و جادو، سرپرست محافل جادویی، مدیر فنی جادوگران، استاد هاگوارتز، داور دوئل
آفلاین
هلگا دستش را دور چوبدستی‌اش محکم‌تر کرد ولی کمی صدایش آرام‌تر شد، مثل کسی که می‌خواهد از میان تاریکی حقیقتی بیرون بکشد:
- اصلا چرا اومدی اینجا؟ تو هیچوقت وزارت برات مهم نبوده. اگه کاری رو بخوای خودت انجام می‌دی. حتی برای مقبولیت من هم اینجا نیومدی. چون یکی مثل سالازار رو کنارت داری که بهت اعتبار بده.

لرد به جای پاسخ، کمی در اتاق قدم زد. ردایش روی زمین کشیده می‌شد و صدای نرم و یکنواختی تولید می‌کرد، درست مثل طنین یک هشدار. هیچ توضیحی نداد، فقط با همان لحن یخ‌زده‌اش گفت:
- خب می‌بینم که خوب حواست هنوز سر جاشه! همیشه گفتم؛ درسته که تو رو خیلی دست کم می‌گیرن ولی کارایی از دست تو بر میاد که هیچکس نمی‌تونه انجام بده.

هلگا ابرو بالا انداخت و بدون اینکه کلامی صحبت کند به ولدمورت زل زد. می‌خواست به او بفهماند که نمی‌تواند از زیر پاسخ به این سوال فرار کند.

ولدمورت از بی‌حوصلگی آهی کشید و غرید:
- آره درست فهمیدی. من برای یه معامله اینجام. اما نه چیزی که تو فکر می‌کنی. ما هیچ نیازی به حمایت وزارت برای گرفتن محفل ققنوس نداریم. اما این بار دیگه نمی‌خوام با کل جامعه جادوگری بجنگم. تو قراره اونا رو آروم نگه داری. سرشون رو گرم کن. اون‌وقت دنبال قهرمان نمی‌گردن!

چیزی در میان این جمله بود… نه کاملاً روشن، اما آن‌قدر بود که ذهن هلگا به جستجو بیفتد. لرد حرف‌هایش را مثل پازل نیمه‌کاره روی زمین می‌ریخت تا او خودش کنارشان بگذارد.
لحظه‌ای سکوت کرد. نگاهش روی چشم‌های سرخ او ثابت ماند و در ذهنش جرقه‌ای خورد. محفل… قهرمان… دامبلدور!

او نفسش را حبس کرد و لبخند تلخی زد:
— پس اینه؟ نمی‌خوای منو کنار بزنی، نمی‌خوای وزارتو مال خودت کنی… میخوای من مردم رو مشغول کنم تا دنبال دامبلدور راه نیفتن! اونوقت این فرصت رو داری که دور از چشم همه حموم خون راه بندازی!

لرد پاسخی نداد. سکوت کرد، درست مثل کسی که از شنیدن جمله‌ی درست لذت می‌برد.

لبخند تلخ وزیر تبدیل به نگاه تیز و برنده‌ای شد و ادامه داد:
- چی باعث شده که پیش خودت یک درصد احتمال بدی من تن به چنین کاری میدم؟!

لرد به آرامی به جلو حرکت کرد. نگاهی با حوصله به اطراف اتاق انداخت. جلوی میز وزیر که حالا هلگا کنارش با عصبانیت ایستاده بود، یک مبل یک نفره پر زرق و برق کنده کاری شده قرار گرفته بود. قطعا تا به حال افراد مهمی روی آن نشسته و با وزیر سحر و جادوی وقت مذاکره کرده بودند.

ولدمورت دستان سفیدش را روی لبه‌ی مبل کشید. اما به جای اینکه روی آن بنشیند، طول اتاق را طی کرد. میز وزیر را به آرامی دور زد و روی صندلی‌ای که از چند روز پیش متعلق به هلگا بود نشست.

- می‌دونم چقدر تلاش کردی این صندلی رو به دست بیاری. می‌دونم میخواستی خودتو به سالازار و بقیه ثابت کنی. الانم نمی‌خوام ازت بگیرمش. اتفاقا میخوام جاتو سفت کنم. ولی قبل هر چیزی این رو بدون که من برای مذاکره اینجا نیومدم!

سپس دستش را به سمت مبل میهمان گرفت و به هلگا فهماند باید روی آن بنشیند.
وزیر چند لحظه مردد بی‌حرکت ماند. چشمانش را به چشم‌های قرمز و مارگونه لرد دوخت و بدون حرکت سر جایش ایستاد.

ولدمورت لبخندی زد و گفت:
- از چیزی که فکر می‌کردم سرسخت تری! پس بذار بیشتر قضیه رو برات بشکافم. تو الان دو راه داری. یا اینکه بدون حمایت از مرگخوارا و بدون دخالت توی هر کاری که ما می‌کنیم، افکار عمومی رو به هر روشی که خودت بلدی کنترل می‌کنی. ما هم در ازاش تلاش می‌کنیم کار رو با کمترین خشونت ممکن تموم کنیم. بعدش هم من این صندلیت رو به خودت تحویل می‌دم و اونجا روی صندلی مهمان می‌شینم و هر کدوممون کار خودمونو می‌کنیم.

هلگا با لحن سرد پرسید:
- و راه دوم چیه؟

لرد خنده‌ای کرد گفت:
- من از روی این صندلی بلند نمی‌شم و کل جامعه جادوگری رو به اضافه محفل به آتیش می‌کشم.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
پاسخ: اتاق خون!
ارسال شده در: سه‌شنبه 8 مهر 1404 20:04
تاریخ عضویت: 1402/04/14
تولد نقش: 1402/04/15
آخرین ورود: دیروز ساعت 19:13
از: تو قلب کسایی که دوستم دارن!
پست‌ها: 305
تاریخ‌نگار دیوان جادوگران
آفلاین
هلگا با حالتی نیمه‌متحیر به لرد خیره شد.
- داری میگی عدالت رو کنار بذارم و اجازه بدم همه جبهه ها رو زیر پرچم خودت ببری؟
- "عدالت و قدرت باید در کنار یکدیگر باشند تا هر چیزی که عادلانه است قدرتمند باشد و هر چیزی که قدرتمند است عادلانه." پاسکال.

لرد مکث کرد تا حرفش تاثیر خود را بگذارد. هلگا پوزخندی زد:
- پس عدالت تو چیزی جز ابزاری برای میل به سلطه نیست. فکر کردی با این حرفا می‌تونی منو قانع کنی؟
- نه لزوما.

ولدمورت آهسته چند قدم به جلو برداشت و دستش را نوازش وار روی کارتن های بسته کشید.
- تو به یک جامعه آرمانی فکر می‌کنی. من به جامعه‌ای که هیچ صدایی جز یک صدا نداشته باشه. این فرق ماست.

نگاه هلگا ناخودآگاه روی کارتن ها قفل شد. برای لحظه‌ای گمان کرد آن کارتن‌ ها دیگر تنها جعبه‌ی وسایل نیستند؛ هر کدام مثل قفسی بودند که می‌ توانستند هر آن دهان باز کنند و چیزی سیاه و بلعنده از درونشان بیرون بجهد. اضطرابش بیشتر شد، اما لبخند پوزخند گونه‌اش را حفظ کرد. نمی‌خواست نشان دهد که لرد توانسته به جانش نفوذ کند.

- و این صدا صدای تو خواهد بود، نه؟ جامعه‌ای که فقط یک صدا داشته باشه، جامعه نیست... زندانه!

لبخند سردی گوشه‌ی لب‌های ولدمورت نشست.
-زندان؟ مطمئنی؟ کار ما برای رهایی از هرج و مرجه. نکنه از سکوتی که ناشی از نظمه می ترسی؟
- "جایی که همه سکوت می‌کنند، تنها یک نفر دیکتاتور می‌شود." برشت... تو می خوای فقط خودت حاکم جهان بشی!

هلگا تمام زورش را زد که صدایش همانند دستی که چوبدستی در آن داشت، نلرزد اما موفق نشد. لرد با دیدن لرزش هلگا احساس پیروزی کرد برای همین با وقار تمام راه رفت و دور اتاق چرخید تا صدای قدم ها و کشیده شدن ردایش روی زمین، حس عذاب آوری برای وزیر جدید به وجود آورد.

- پس اعتراف می‌کنی که قدرت، حقیقت یک حاکم راستین رو تعیین می‌ کنه. چون حقیقت ضعیف، له میشه... بهش خوب فکر کن هلگا؛ اگه فقط یک جبهه و یک رهبر وجود داشته باشه، به کجا ها که نمیشه رسید. می تونیم با هم رو جامعه کنترل داشته باشیم.

هلگا سرش را پایین انداخت. درونش غوغایی بود. تضاد میان عدالت خواهی همیشگی و آن وسوسه‌ی پنهان لرد. کلمات ولدمورت مثل دانه‌هایی بودند که در خاک ذهنش کاشته می‌شدند، حتی اگر او با خشم و انکار پاسخ می‌داد.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
تو اشتیاق بسوز و سرت رو بالا نگه دار!
سریعتر از باد به آسمون شیرجه بزن!
دنیایی فراتر از تصور تو دستاته و این باشکوهه!


پاسخ: اتاق خون!
ارسال شده در: سه‌شنبه 8 مهر 1404 02:33
تاریخ عضویت: 1403/11/27
تولد نقش: 1403/11/30
آخرین ورود: دیروز ساعت 21:34
از: هر جا که بخوام!
پست‌ها: 512
مدیر کل جادوگران، بانکدار گرینگوتز، استاد هاگوارتز
آفلاین
لرد سکوت اختیار می‌کند تا به هلگا فرصت دهد در ذهنش پردازشی بر روی جملاتی که شنیده بود داشته باشد. می‌دانست آن‌چه گفته بود سنگین بود و شاید در نگاه اول هلگا حتی درست متوجه نشود که منظور لرد از این سخنان چه بوده است.

بنابراین لرد تنها در سکوت به چهره‌ی هلگا خیره می‌شود تا شاهد واکنش او از لحظه‌ی شنیدن جملاتش تا زمانی که تحلیل شخصی‌اش از آن در ذهنش شکل می‌گیرد باشد.

در ابتدا تنها شوک و بهت بود که در چهره‌ی هلگا نقش بسته بود. اما حالا که در حال نتیجه‌گیری بود، تردید جای آن را گرفته بود.
- فقط یک جبهه؟ می‌خوای باور کنم بالاخره حرفای دامبلدور روت اثر کرده و می‌خوای جادوگر خوبی بشی؟

لرد پاسخی نمی‌دهد. حتی برخلاف انتظار هلگا که می‌دانست منظور لرد چیز دیگری است، اما از قصد تلاش داشت تیری در تاریکی رها کرده باشد، لرد در پاسخ پوزخند هم نمی‌زند. تنها با جدیت به او خیره می‌ماند. طوری که هلگا اگر مطمئن نبود لرد هرگز به جبهه‌ی سفید ملحق نمی‌شود، خیال می‌کرد نکند تیری که رها کرده است، در جای درست نشسته است و منظور لرد چنین چیزی بوده است.

- دست بردار. مطمئنم می‌تونی حدس بهتری بزنی.

هلگا دوباره می‌خواست جهت گفتگو را به سمتی که خودش می‌خواهد هدایت کند. هرچقدر هم مطمئن بود هرگز چنین نمی‌شود، اما حس شوخ‌طبعی‌اش در آن لحظه دست‌بردار نبود. بنابراین با لبخند گرمی می‌گوید:
- پس می‌خوای هر دو جبهه منحل شن و فقط یه جبهه‌ی وزارتخونه که همه در خدمتش هستن باقی بمونه؟ عالیه. باید دست بدیم تا قرارداد بسته بشه؟

لرد که می‌دید هلگا در این گفتگو او را همراهی نمی‌کند، با همان جدیتی که پیش‌تر در چهره‌اش نمایان بود، بالاخره جمله‌ی اصلی‌اش را بر زبان می‌راند.
- من می‌خوام جبهه‌ی سفید رو تحت کنترل خودم در بیارم.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
🦅 Only Raven 🦅
پاسخ: اتاق خون!
ارسال شده در: سه‌شنبه 8 مهر 1404 01:03
تاریخ عضویت: 1403/05/22
تولد نقش: 1403/05/22
آخرین ورود: جمعه 23 آبان 1404 20:26
از: گور برخاسته.
پست‌ها: 300
رهبر مرگخواران، مشاور دیوان جادوگران، استاد هاگوارتز
آفلاین
سوژه جدید



وزارت فصل جدیدی را آغاز کرده بود و هلگا در این فصل جدید، ستاره نمایش بود.
سیریوس بلک با یک خداحافظی صمیمی دفتر وزارت را ترک کرده و اکنون هلگا، درست در نیمه شب، میان دفتری نیمه خالی ولی پر از جعبه های باز نشده ایستاده بود. همان ردای زرد باشکوهش را به تن داشت و چشمان قهوه ای زیرک اش از هیجان می لرزید. موهای قهوه ای ابریشمی اش را برخلاف همیشه پشت سرش کاملا محکم بسته بود و آماده باز کردن جعبه های وسایلش بود.

در آن نیمه شب، وزارت سحر و جادو جز بخش های ضروری و امنیتی خالی از سکنه بود و این شامل دفتر هلگا نیز می شد. این دفتر بزرگ در حقیقت یک دفتر ارتباط با جادوگران بود که نقش روابط عمومی وزیر را داشت و اکنون که وزرات در حال تغییر بود مراجعینی نداشت. هلگا برای اینکه راحت باشد و بتواند بدون حضور مزاحم وسایل و پرونده هایش را بچیند، منشی دفتر را که یک دختر جوان و پرحرف بود، نیز مرخص کرده بود.

به اتاق نگاهی انداخت. اتاقی بود بزرگ و مستطیلی شکل، با کاغذ دیواری شیک زرشکی که خطوط طلایی داشت. میز بزرگ چوبی وزیر در انتهای اتاق قرار داشت و روبرویش چند صندلی و یک میز گرد کوچک بود. دیوار ها به طور معمول پر از عکس وزرای سابق و چندین عکس قدیمی از خود وزراتخانه و یکی دو عکس از کارکنان بود. البته هلگا دستور داده بود همه عکسها برداشته شوند چون نمیخواست کسی هنگام چیدن وسایل "خاص" و نامه و نقشه های "مهم" به او خیره شود. این اتاق او بود و او آن طور که دلش میخواست آن را می چید. در آخر نیز برای جلب رضایت عمومی و حفظ ظاهر عکس چند وزیر محبوب را برمی گرداند و این گونه در کمال خوش نامی به اهدافش می رسید.

اما هنوز اولین کارتن را باز نکرده بود که در با صدای جیر مانندی باز شد. در کسری از ثانیه چوب دستی اش را در آورد و حالت دفاعی گرفت. انتظار مهمان را در نیمه شب نداشت و می دانست محال است منشی جدید اش در این ساعت شب برای کمک به او به وزارتخانه برگردد.

در قاب در، قامت بلند و تیره ای ایستاده بود. هاله تاریک و محوی داشت و هلگا جز صدای در نتوانسته بود صدای قدمهایش را بشوند و یا حضورش را احساس کند. کلاه شنلش را بر سر گذاشته بود و در سکوت به هلگا نگاه می کرد. حتی چوبدستی اش را نیز به سمت هلگا نشانه نرفته بود و تنها در دست لاغر و سفیدش نگاه داشته بود.

هلگا با قدرتی درونی که همیشه در وجودش موج می زد، پرسید:
- تو کی هستی؟ چی میخوای؟

شنل پوش بلند قامت در وحله اول هیچ نگفت. تنها هلگا را نظاره کرد و صبر کرد تاریکی و قدرت روحش به خوبی قلب و روح هلگا را در بر بگیرد. آنگاه کلاه شنلش را کنار زد و چشمان سرخش هویدا شد. او لرد ولدمورت بود.

هلگا که اصلا انتظار دیدن او را نداشت، چوبدستی اش را با شجاعت به سمتش گرفت و گفت:
- اگر اومدی که منو بکشی...

صدای لرد ولدمورت انگار که از چاه بیرون بیاد، سرد و تاریک بود و لرزه بر اندام هلگا می انداخت.
- اگر میخواستم بکشمت تا الان مرده بودی... من اومدم باهات حرف بزنم...

هلگا که بیش از بیش تعجب کرده بود، پرسید:
- لرد ولدمورت چه حرفی میتونه با من داشته باشه؟

ولدمورت قدمی به او نزدیک شد. هنوز چوبدستی اش را پایین نگاه داشته بود و انگار هراسی از چوبدستی هلگا نیز نداشت. با همان صدای بی حس و همان چهره بی روح که انگار در همان لحظه از گور برخاسته به هلگا گفت:
- من تصمیم گرفتم بهت کمک کنم... برای جامعه رویایی... جامعه ای دور از جنگ... جامعه جادویی که اداره کردنش ساده باشه و تو بتونی وزیر محبوبش باشی...

چیزی در درون قلب هلگا موج خورد و مضطربش کرد.
- چه حرف عجیبی... چطوری؟

چشمان لرد مانند چشمان گربه ای وحشی درخشید و گفت:
- چرا باید دو جبهه داشته باشیم؟... ما میتونیم فقط یک جبهه داشته باشیم... همه در یک سمت...

هلگا جا خورد.

لرد داشت چه می گفت؟

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
THERE IS NO GOOD OR EVIL.THERE IS ONLY POWER, AND THOSE TOO WEAK TO SEEK IT
پاسخ به: اتاق خون!
ارسال شده در: چهارشنبه 26 اردیبهشت 1403 00:07
تاریخ عضویت: 1402/07/21
تولد نقش: 1402/07/21
آخرین ورود: دوشنبه 5 آبان 1404 14:27
از: مصرف شکلات‌های تقلبی بپرهیزید!
پست‌ها: 93
مشاور دیوان جادوگران
آفلاین
پروفسور دامبلدور قوطی چسب یک‌دوسه را از ریشش خارج کرد و به لبخند زدن و دعوت محفلیون به صلح ادامه داد. از آنجا که نصف ریش وی مشکی شده‌بود، اعضا فرض را بر این گرفتند که او به دوران جوانی خود بازگشته، و اکنون کله‌ای داغ از دل شکنجه دیدگان دارد. با دلی خونین‌تر از اتاق خون، وی را ایگنور کرده و با انواع چماق، قمه، شن‌کش، دندان نیش، چاقوی کیک، چراغ قوه، چراغ مطالعه، چراغ خواب، لامپ مهتابی، لامپ آفتابی و دیگر سلاح‌های گرم و سرد، حلقه محاصره را بر گابریل و سایه الستور تنگ‌تر کردند.

جوزفین دست در ریش پروفسور برد و طنابی پوسیده را از قسمت بیشتر درآسیاب‌مانده آن درآورد و گابریل و سایه الستور را به صندلی خونین اتاق بست.
- خب، حالا کدوم‌تون دوست داره اول مورد عنایت ققنوسی قرار بگیره؟

گابریل هنوز عمق فاجعه را با وجود ساده‌اش لمس نکرده‌بود. اما چند لحظه‌ای بیشتر طول نکشید تا بُهت چهره‌اش، با استشمام عطر خاک باران خورده و شکلات، به‌نرمی محو شود.

- مهتابی برگشته.
- نه ممنون، ال‌ای‌دی داریم. خب، کدوم تون اول...
- اهم.

ریموس با صاف‌کردن گلوی خود، توجه‌ها را به لباس‌های آغشته به آبمیوه خود جلب کرد.
- داشتم می‌گفتم. مهتابی برگشته!

سایه الستور که موقعیت را فراهم دید، خود را از طناب رهانید و روی دیوار اتاق خون، به سمت در جریان یافت.

- پتریفیکوس توتالوس!

افسون با او اصابت کرد اما تنها ورد‌هایی از جنس سایه بر وی اثر داشتند. لبخندی دندان‌نما زد و سرش را به یک طرف خم کرد. به دستگیره در رسید. گادفری که به صورت وارون به سقف آویزان بود، به سمت او شیرجه رفت. تنها سایه می‌توانست بر سایه اثر کند.

- آفرین گادفری بابا!

گادفری دست‌های سایه را از پشت سر بست و وی را به میان جمع محفلیان برد. ریموس چشمش به گابریل تنها روی صندلی افتاد.
- این بچه اینجا چیکار می‌کنه؟
- ریموس بابا، ایشون ته‌مونده مرگخوارهاست. با این سایه اشانتیون اینجا جا مونده. شما کجا بودی باباجان؟
- والا تو آشپزخونه خونه ریدل پیش بانو مروپ بودم. در حال به‌اشتراک‌گذاری ایده‌هام در رابطه با ترکیب انواع غذا با شکل‍... خلاصه دیدم که اتاق نیست و سریعا خودم رو رسوندم. گابریل خطایی کرده؟

روندا نگاهی به ریموس کرد.
- توی شکنجه محفلی‌ها دست داشته.
- راستش من فقط...
- ریموس بابا، گابریل مشارکت چندانی توی اون فعالیت خبیثانه نداشته و فقط به تظاهر می‌پرداخته.

ریموس نگاهی به گابریل انداخت.
- گابریل پیش از این با یه نامه از پروفسور و به قصد عضویت به این خونه مراجعه کرده بود. من هم سفیدی رو درونش می‌بینم. و اما سایه الستور...

سایه با بی‌میلی چشمانش را چرخاند. نشست و به در نگاه کرد.

- آه!

دریچه آه می‌کشید.

- و اما سایه الستور... به‌عنوان گروگان نگهش می‌داریم. اگه این دونفر به خونه ریدل راه دارن، چرا ازشون به‌عنوان جاسوس استفاده نکنیم؟

***


باد به آرامی می‌وزید. در هوای تنفس صبحگاه، آفتاب به جای‌جای خیابان گریمولد می‌تابید.
میان شلوغی‌های شهر لندن، فردی سرخ‌پوش عصا به زمین می‌کوبید و با طمامینه گام برمی‌داشت. جلوتر رفت و میان خانه شماره یازده و سیزده متوقف شد. رو به دیوار خانه‌ها کرد و آرام زمزمه‌ای زیر لب سر داد. دو خانه از یکدیگر فاصله گرفتند و مقر محفل ققنوس، زیر سایه‌ی نور خورشید نمایان شد و الستور مون، به سمت در خانه شماره‌ی دوازده، گام برداشت.


پایان

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط ریموس لوپین در 1403/2/26 21:18:44
ویرایش شده توسط ریموس لوپین در 1403/2/26 21:23:01
ویرایش شده توسط ریموس لوپین در 1403/2/26 21:26:56
ویرایش شده توسط ریموس لوپین در 1403/2/26 21:36:09
...you won't remember all my champagne problems

تصویر تغییر اندازه داده شده

پاسخ به: اتاق خون!
ارسال شده در: سه‌شنبه 25 اردیبهشت 1403 18:38
تاریخ عضویت: 1401/04/15
تولد نقش: 1401/04/15
آخرین ورود: پنجشنبه 21 تیر 1403 13:45
از: دفتر کله اژدری
پست‌ها: 91
آفلاین
گابریل با تمام توانش سعی کرد به محفلی های عصبانی و آشفته اطرافش لبخند بزنه.
-امیدوارم که بهتون خوش گذشته باشه... چیز... ایشالا که تو شادی هاتون جبران کنیم...

نه گابریل و نه سایه الستور اجازه ورود به خونه گریمولد رو نداشتن و تلاش های مخفیانه شون برای باز کردن در اتاق خون و فرار و حتی آپارات کردن به هیچ جایی نمی رسید.

-من فکر میکنم اینکه به فکر نیکی و سفیدی دنیا هستید عالیه... من حتی تو پناهگاه اومده بودم که عضو بشم... یادتون نیست؟

گابریل با نگاهی مظلومانه از اطرافیانش می خواست که باورش کنن اما خب اونجا اتاق خون بود و اعضای محفل که تا چندساعت قبل با انواع روش ها در حال شکنجه شدن توسط مرگخوارا بودن، خون جلوی چشمشون رو گرفته بود.
-من که میگم باهاشون سوشی درست کنیم.
-بیاید به عنوان شام بدیمشون به گادفری تا به هوش بیاد.
-نه اون سریعه و راحت میشن، باید عذاب بکشن.
-میگن بهترین راه عذاب دادن، بی محلی کردنه.
-ولی به قیافه ش نمیخوره مرگخوار باشه ها.

محفلی ها اصولا آدمای جوانمرد و پاکی هستن و تو مرامشون نیست که به کسی صدمه بزنن. اما در مقابله با مرگخواران و کسایی که به دوستاشون صدمه زدن هیچوقت کوتاه نمیان. بنابراین دقایقی بعد گابریل طناب پیچ و سایه الستور توسط هاله ای از نور محاصره شده و هردو روی زمین لزج از خون قرار داشتن.

-من خواهرم توی تیم شماست ها. هر هفته توی ویلای صدفی همگی با هم کوییدیچ دستی بازی می کنیم و خوش میگذرونیم. بیاید دوستانه حلش کنیم

اما محفلی ها به حرف های گابریل گوش نمی دادن و فقط میخواستن درد و رنجی که دیده بودن رو جبران کنن. اما در همون لحظه ای که اتاق خون می رفت تا خون دیگری به خودش ببینه و فضای انتقام همه جارو پر کنه در اتاق با صدای بلندی باز شد و هیکل پرریش و باابهتی وارد شد.
- دست نگهدارید فرزندانم.

دامبلدور خسته و زخمی اما با ریشی پرپشت در وارد شد و لبخند پدرانه ای زد که هیچکدام از محفلیا ندیدن، چون ریش دامبلدور نه تنها لبخندش بلکه نصف صورتش رو پوشونده بود و حالا ترکیبی از ریش سفید کنده شده ی خودش و ریش سیاه کنده شده از مرلین بود و اون رو تبديل به علامت یین و یانگ متحرک و پرابهتی کرده بود.
-پروفسور ما فکر کردیم شمارو از دست دادیم.
-من از یه مرگخوار شنیدم که سه بار شمارو شکنجه شدید کردن. خیلی خوشحالم که سالمید.
-ببینید چه خوب داریم حساب این مرگخوارای جانی رو کف دستشون میذاریم.
-پروفسور چرا ریش‌تون دورنگ شده و انقدر زیاد؟

دامبلدور سعی کرد قامتش رو صاف کنه، نقطه یانگ ریشش را خاروند و با آرامش به محفلیون نگاه کرد.
-چقدر خوشحالم که میبینمتون، متاسفانه ما قربانی یه حمله غافلگیرانه شدیم، خوشحالم که مقاومت کردید و متاسفم اگه رنج کشیدید. خود من تا چندساعت پیش زخمی و بدون ریش روی زمین افتاده بودم و در این شرایط حس انتقام و خشم احساسات طبیعی هر انسانی هستن.

محفلی ها گابریل و سایه الستور رو ول کرده بودن و دور دامبلدور جمع شده بودن تا حرف هاشو بهتر بشنون.

-اما همونطور که شما هم میدونید انتقام یه حس پوچ و توخالی‌ه. حق دارید، منم عصبانی ام ولی با صبر کردن و پراکنده کردن روشنایی در بین همون مرگخوارانی که دشمن ما هستن تونستم یک نفر رو به راه روشنایی بکشونم و اون شخص دلیل اینه که من الان اینجا هستم و علاوه بر ریش خودم ریش مرلین ارباب مرگخواران رو هم دارم و الان ریش‌م دوبرابرتر جادار از قبلیه و سیاه و سفیده که این یه نشانه ست.

محفلی ها نگاه دامبلدور رو دنبال کردن و به گابریل رسیدن که روی زمین افتاده بود.

-بعله فرزندانم، گابریل از اول هم فرزند روشنایی بود و توی همین عذاب دادن ها هم تظاهر می کرد که سیاهه و شکنجه های نمایشی رو انتخاب می کرد. اون با دل پاک و سفیدش به من کمک کرد تا به ریش دوبرابر و رهایی از ارتش تاریکی برسم.

-گابریل میتونه همین نقطه سیاه رنگ یین درون هاله یانگ سفید ما باشه. بیاید ورودش رو به محفل ققنوس بپذیریم و با سفید کردن جادوگرهای سیاه از ارتش تاریکی انتقام بگیریم.

دامبلدور با لبخند دیگری به قسمت ریش سفیدش اشاره کرد و محفلی ها به فکر فرو رفتن. واقعا این مرگخوار از درون یک محفلی بود و میتونست به محفل ققنوس کمک کنه؟

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در 1403/2/25 18:44:48
ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در 1403/2/25 18:46:52
ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در 1403/2/25 18:48:41
Do You Think You Are A Wizard?
جادوگری؟