از جاروی جیغ تا مرلین vs چهار چوبدستی دار
سوژه: صلح
پست نهاییفلش بکتوی ده شلمرود حسنی تک و تنها بود،
حسنی نگو، بلا بگو، تنبل تنبلا بگو،
موی بلند، روی سیاه، ناخن دراز، واه واه واه.
نه فلفلی، نه قلقلی، نه مرغ زرد کاکلی، هیچکس باهاش رفیق نبود.
تنها روی سه پایه نشسته بود تو سایه.
باباش میگفت:
-حسنی میای بریم... برات زن بستونم؟

-بابا، الان باید میگفتی میای بریم حموم، بعد من ناز کنم و با الاغه و جوجه و کلاغه بخوام بازی کنم، چرا داستانو خراب میکنی!

-اینا واسه بچه هاست پسرم. تو دیگه مرد شدی. آینده ی بالا شلمرود و پایین شلمرود دست توعه. ازدواج با دختر بالا شلمرودی ها مساویه با گرفتن زمین هاشون! میتونیم بعدش تو زمین هاش تا دلمون میخواد هندونه بکاریم و هندونه صادر کنیم و پولدار بشیم.

-اما بابا، اون تمیزه، پیش همه عزیزه، اما من چی؟

-بذار ببینم، موی بلند رو برات دم اسبی میبندیم، مده. روی سیاه هم که اگه نخواد نژادپرستی محسوب میشه و اونجوری اصن نمیشه. ناخن بلندتم فعلا مخفی کن تا ببینیم چی میشه.

-باشه، کره الاغ کدخدا داره یورتمه میره، من رفتم.

-ببین زن، با این بچه بزرگ کردنت.

-به خانواده باباش رفته.
پایان فلش بکدامبلدور کمی به ریش سفیدش دست کشید. به هرحال ریش سفید قضیه اون بود و باید به بهترین شکل از افزایش عشق و محبت و صلح به این دنیا مطمئن می شد.
-قبوله باباجان. آسمونش مال ما، زمینش مال شما.

فقط... عروس خانوم و آقا داماد هم موافقن دیگه؟
-بعله، وصلت این دو نفرو اصلا تو اسمونا نوشتن. دختر بنده که همش داشته ادامه تحصیل میداده، نه گذاشتیم افتاب ببینتش نه مهتاب و بالعکس...
تاتسویا به طرف پروفسور خم شد. یه سامورایی همیشه حواسش جمعه.
-پروفسور، دختره خون آشامه.

دامبلدور سرفه ای کرد تا براثر چایی ای که به گلوش پریده بود خفه نشه.
-کلا هم اهل جلو آینه وایستادن و بزک دوزک و اینا نیس... کدخدا بهتر میدونه خانواده ما چقدر آبروداره.

-بعله، اونکه شکی درش نیست. آبرودار و بااصالت و زمین دار بزرگی هستن ایشون.

-زمین هایی پر از خربزه مشهدی.

راستی! سند زمین مهریه ی دخترم رو میشه ببینم؟

دامبلدور درون مغزش زنگ خطری رو حس کرد. بازی اونا الان به چندتا خربزه و هندونه وصل بود. نباید میذاشت بحث عوض بشه.
-گفتید اقا داماد چیکاره س؟
مادر داماد که از اول مجلس داشت پشت چشم نازک می کرد گلوش رو صاف کرد.
-والا تعریف از خودمون نباشه پسرم ماشالمرلین هزار ماشالمرلین کار و بارش سکه س. تو کار گیمینگ و استریمه. هر روز به چندنفر حمله میکنه و سکه ها و غنایم برمیداره.
-راهزنه؟

کدخدا چشم غره ای به همسرش رفت.
-نه پروفسور، غیرحضوری بازی و حمله میکنه. آخه پسرم تو ده دوست و رفیقی پیدا نمیکرد که در حد و اندازه ش باشه. اینجوری شد که اومدیم بالا ده مزاحم شما شدیم.
کدخدای بالا ده که از این تعریف بادی به غبغبش داده بود، لبخند ملیحی زد.
-حالا کجا هست این گل پسر؟
-غلامتونه، تو راهه الاناس که برسه.
دامبلدور از اینهمه عشق و محبت گل از گلش شکفته بود و با اشاره ای به تاتسویا، سامورایی جلو رفت تا دو کدخدا مجوز بازی توی حموم شلمرود رو امضا کنن. با توجه به تعارف تیکه پاره کردنا و «امکان نداره من جسارت کنم اول امضا کنم» و «این چه حرفیه شما بزرگ تری» امضای مجوز تقریبا یک ساعتی طول کشید. اعضای تیم خودشون رو با ریش دامبلدور پوشوندن و به خواب رفتن اما دامبلدور صبرش زیاد بود.
-ای بوتراکل نازنین، سر در هوا، چنگ بر زمین، برگت بلند و پرمو، دستت مثال جارو، یک کمی به من سواری میدی؟

-نه که نمیدم.

-چرا نمیدی؟

-برای اینکه من ریزم، ببین. تو خرس گنده ای!

دامبلدور تازه مجوز رو گرفته بود که صدای خشمگین پیکت رو تشخیص داد و در کسری از ثانیه با متانت دویید تا جلوی پیکت رو بگیره که داماد آینده رو خط خطی نکنه. مهم این بود که فردا همه چیز ختم به خیر می شد.
روز مسابقه- حمام باستانی شلمرود-شمع و چراغارو روشن کنید امشب عروسی داریم...

دامبلدور با فندکش شمع و چرغارو روشن کرد.
--همسایه هارو خبر کنید امشب عروسی داریم...

دامبلدور رفت که همسایه هارو خبر کنه.
-پروفسور!

ما خودمون بازی داریم شما باید به ما کمک کنید نه اونا. بازی آخر! بازی بزرگ!

اما دامبلدور رفته بود. به هرحال از پروفسور عشق و دوستی و صلح کمتر از این هم انتظار نمی رفت. هرچند سامورایی در تحت کنترل گرفتن اوضاع استاد بود.
-نگران نباشید بچه ها، ما طبق معمول بهترین عملکردمون رو به همه نشون میدیم و برنده این لیگ میشیم! میدونم که همتون رویای اون لحظه رو دارید و نمیتونید صبر کنید. بین ما و جام فقط این بازی قرار داره. پس بریم که بترکونیم! و هرچی شد به پایین نگاه نکنید. :victory:
طبیعتا بعد ازاین سخنرانی انگیزشی تاتسویا منتظر جیغ و هورای اعضا بود اما دقیق تر که نگاه کرد متوجه شد که اعضای تیم بیشتر شبیه بالش هایی با روکش های نقاشی شده هستن. اونورتر ایوا داشت میز به میز حرکت میکرد و پاکسازی غذاهارو انجام میداد. دامبلدور بعد از اینکه همسایه هارو خبر کرده بود داشت رو سر عروس و دوماد گل میریخت و میدون رقصو وا می کرد و پیکت هم بالای سرش واستاده بود و به دوماد چنگ و دندون نشون میداد.
-یه سامورایی باید کاری رو که لازمه انجام بده.
دقایقی بعد سه عضو تیم مثل بچه های خوب و البته خونین و مالین و همراه با بادمجون های زیر چشم و دهن و اینا جلوی تاتسویا نشسته بودن و با دقت به استراتژی هاش گوش میدادن.
***
-عزیزان و همراهان همیشگی کوییدیچ! میدونم شما هم مثل من خیلی منتظر این بازی بودید، بازی سرنوشت ساز، بازی نهایی، بازی ای که بعدش دیگه صدای زیبای یوآن رو نخواهید شنید. هیجان انگیز و در عین حال غم انگیزه. :cry1:
تماشاچیا که روی لگن ها و چهارپایه هایی که تو هوا نصب شده بود نشسته بودن با هیجان کف زدند.
-میدونم، منم دوستون دارم. خب، بریم سراغ معرفی و ورود دو تیم... نه آقا، اینجا جایگاه...
سوووووت...
-حالا همه دست دست دست دست... اونایی که عروس رو دوس دارن دس بزنن.

-

-اوه اوه، حالا اونایی که دوماد رو دوس دارن دس بزنن!

جمعیت تماشاچی که نمیدونستن چه خبر شده همچنان به دس زدن و شعارای بد بد دادن ادامه دادن و صداشون با صدای ساز و دهل زیر پاشون مخلوط شد و اصلا یه چیزی شد.
-تمام داد میزنن اکبر آقا بفرما.

سوتیا و جیغیا، سوتیا و جیغیا!
بازیکنان و داور که دیدن قرار نیس یوآن به گزارشگر-دیجی عروسی پیروز بشه خودشون خودجوش اومدن داخل زمین و دس دادن و توپا رها شد و پرواز کردن. این وسط هرکول هنوز پایین بود و برای دخترای بالاشلمرودی بازو میگرفت و میگ میگ و شتر هم از اینور میدون به اونور میدون شافل میزدن.
-فقط چهار چوبدستی دار میبینم! یعنی بقیه اعضای تیمشون کجان! آیا این تیم میتونه... موقع غذا بفرما، قابل نداره بفرما، از اون دورا داد میزنه...

اما کسی جز یوآن که با دیجی دست به یقه بود تا میکروفونش رو پس بگیره داد نزد.
-تاتسویا موتویاما کوآفل رو تصاحب کرده، اون مثل همیشه بیرحمانهبهپیشمیرهومیخوادگلللللبزنهههه... عه! ول کن!

سامورایی با لبخندی کوآفل رو دست به دست میکنه و به طرف تری که لرزون لرزون توی دروازه ایستاد پرواز میکرد، پیکت راه اسکورپیوس رو سد کرده بود و گابریل و جیانا هم دو طرف دامبلدور بودن و داشتن ازش نصایح و آموزه های گهربار میگرفتن. به هرحال اونا دوتا محفلی وفادار بودن.
-به افتخار اونایی که میخوان برقصن! دستا بالای سر! بالا بالا بالا بالااااا...
-چهل صفر به نفع اججتم.

تاتسویا و پیکت که از دروازه بیرون اومده بود بی رحمانه گل میزدن و اسکورپیوس درگیر جداسازی جیانا و گابریل از دامبلدور بود. همه چیز بر وفق مراد اججتم بود و کسی نمی دونست که یه عروسی میتونه چه تاثیرات بزرگی روی بازی بذاره.
-چرا توی عروسی فقط هندونه سرو میشه. ما رسم نداریم تو شادی هندونه بخوریم! بدشگونه!

-برو بابا بالاشلمرودیه خربزه دزد. هندونه شاه میوه هاس.
-جوجه کوچولو، کوچولو موچولو، میای باهم بازی کنیم؟

میگ میگ که یه عمر با آقا گرگه بازی کرده بود زبونی برای حسنی درآورد و ویژژژ رفت تا خربزه هایی که سرراه توی زمینی دیده بود رو نوش جون کنه. حسنی هم ناچارا رفت سراغ شتر تا بهش سواری بده.
اونطرف هم عروس از اینکه عروسیش توی تالار خوبی نبود و از گرمای حموم آرایشش بهم ریخته بود غش کرده بود و چندنفر درحال باد زدن و آب پاشیدن به صورتش بودن. صلح چندساعته ی شلمرود بالا و پایین به نظر به انتها رسیده بود.
-کی بلده چششششمک بزنهههه؟...نههههعاااتنپووو...
-با عرض پوزش از اختلال صورت گرفته، هشتاد صفر به نفع اججتم.

یوآن خاک روی رداش رو تکوند و ادامه داد.
-بر خرمگس معرکه لعنت... خب جستجوگرای دوتیم به نظر میاد گیج شدن و به جای گشتن دنبال اسنیچ که تقریبا تو این شلوغی پیدا کردنش غیرممکنه دارن شعار سر میدن. اگه اشتباه نکنم دارن دعوای توی عروسی رو تشویق میکنن!
گزارشگر دیجی ای که یوآن به پایین سکو پرتاب کرده بود وسط قسمت وی آی پی عروسی و روی کله خان پایین شلمرودی فرود اومده بود. بعضیا میخندیدن و بعضیا به اونایی که میخندیدن مشت و لگد میزدن و دوماد هم این وسط داشت شترسواری می کرد. اما دوتیم بدون توجه به پایین پاشون همچنان داشتن کوییدیچ بازی میکردن.
-بلاخره اسکورپیوس کوافل رو میگیره و به پیش میره. اوه نه، وسط راه چشمش به شتر میوفته و شروع میکنه به داد زدن و بعله، پیکت کوافل رو میقاپه. آیا این بازی انتهایی هم داره؟

-آره باباجانیان، عشق و محبت تنها چیزیه که میتونه آدما رو نجات بده و به هم نزدیک کنه. مثلا همین بازی ای که میبینید... با معجزه ی صلح اتفاق افتاده.
-اوه پروفسور من هیچوقت از این دید بهش نگاه نکرده بودم.
-با حرفای شما آدم اصلا وارد یه دنیاااای دیگه میشه.

-بلاجر ها با ریتم جیغ و دادای توی عروسی حرکت میکنن و همه رو میزنن، مثل اینکه کوافل افتاده و تو جمعیت گم شده! چه بازی ای شده!
-شتر جونی، نه فلفلی نه قلقلی نه مرغ زرد کاکلی، هیچکس باهام رفیق نبود. تنها روی سه پایه نشسته بودن تو سایه، اما تو چی؟ تو دوست خوب منی.

این چیه اونجا برق میزنه.

-داور سوت میزنه! مثل اینکه اسنیچ گرفته شده! یعنی این جستجوگر خوش شانس کی میتونه باشه... از اتاق فرمان اشاره میکنن که روی زمین حسنی و شترش اسنیچ رو گرفتن! ۱۲۰ به ۱۰۰ به نفع چهارچوبدستی! نان پدر و شیر مادر حلالتون.
حسنی ازاون روز هرروز میرفت حموم چون زخم های عمیقی که کاتانا و چنگال های بوتراکل روی صورت و دست هاش انداخته بودن هرروز نیاز به شستشو و مداوا داشت.