جعفر داشت به این فکر می کرد که چقدر بدشانس بود. اون تنها کسی بود که دوبار شکنجه شد. ناگهان دامبلدور توی فکر جعفر اومد و گفت:
- جمع کن بابا جان! من هم دوبار شکنجه شدم! تو تنها نیستی، دامبل دور با تو است!
جعفر درحالیکه سعی می کرد از آغوش دامبلدور بیرون بیاد، دوباره نشست و به این فکر کرد که شاید تنها فردی نبود که دوبار شکنجه شده بود. اما تنها کسی بود که یه نفر دوبار شکنجه اش داد. دامبلدور بازم اومد بیاد توی فکر جعفر که با سکوریتی ذهن جعفر روبرو شد. سکوریتی که گوسفندی انسان نما بود دست انداخت که ریش دامبلدور رو بگیره، اما دامبلدور ریش نداشت. پس تصمیم گرفت از یقه اش اون رو بگیره و به بیرون هدایت کنه که جعفر مانع شد:
- هوی گوسفند! اون رهبر ماست! با احترام.
گوسفند انسان نما یقه دامبلدور رو ول کرد و با دستش خیلی محترمانه ادامه مسیر دامبلدور رو نشون داد. دامبلدور گوسفند رو بغل کرد و به نشانه ی اینکه "خودم بلدم"، دست گوسفند رو کنار زد و به راه افتاد. ناگهان چاله ی جلوی پاش رو ندید و قل خورد و رفت توی بغل اقدس. اقدس که دید دامبلدور افتاده تو بغلش، لپ دامبلدور رو کشید و گفت:
- جون!
دامبلدور خواست فرار کنه که اقدس یقه اش رو محکم گرفت و دامبلدور رو به دنبال خودش کشوند و گفت:
- کجا؟ تو دیگه مال منی!
جعفر به گفته های گابریل فکر کرد. اون کوبه رو شکسته بود، اما مسئلهی مهمی نبود. جعفر عاشق سبک هنر کوبیسم و دیگر سبک هنرها بود. یک کوبه ساده که ارزشی نداره و راحت مثلش یا حتی بهترش ساخته می شد. جعفر اشتباه می کرد. و جعفر به جعفر گفت که اشتباه می کرد.
- چجوری روت میشه با خیال راحت اینجا بشینی درحالیکه نمیدونی گوسفندات کجاست!
جعفر حال، با جعفر گذشته روبرو شد. جعفر گذشته با عصبانیت به جعفر حال نگاه می کرد و چوبش را در دستانش می فشرد.
- خودتو نگاه کن. پول باهات چیکار کرده؟ همش قهوه میخوری. همش سیگار. این زبون فرانسوی چیه؟ زبون مادریت کو؟ این سوسیالیسم و کلاسیسیسم و کوفتیسیسم و دردیسیسم چیه راه انداختی با خودت؟ چرا به گوسفندات فکر نمی کنی؟ بی غیرت!
جعفر گذشته "بی غیرت" آخر را بلند فریاد زد. طوری که اکوی صداش چندین دقیقه پخش شد.
- من دیگه جعفر گذشته نی...
- یرت...یرت...یرت
- چته؟ میگم من دیگه جعفر گذشته...
- رت...رت...رت
- بســـــــــــــــه!
جعفر فریاد زد. مرگخواری که اومده بود محفلی جدید رو شکنجه کنه از ترس به خودش شوکید و چاقو از دستش افتاد. چرخید که منبع صدارو پیدا کنه. جعفر توی ذهنش فریاد زده بود، اما مرگخوار هم شنیده بود. جعفر تعجب کرد و خودش رو به خواب زد. مرگخوار که اوضاع رو آروم دید سر کار خودش برگشت.
- من دیگه جعفر گذشته نیستم. این شکنجه هام روی من تاثیری نداره. من کلی کتاب خوندم و ورزش کردم. هیچ ترفندی نمیتونه منو از پا در بیاره. من حالا رئیس قدرتمند مافیام!
- مطمئنی؟
- آره. مگه اینکه خودم بخوام خودمو شکنجه کنم!
- میخوای بدونی من و تو در آینده چه شکلی میشیم؟
جعفر حال، از حرف جعفر گذشته شوکه شد. خودش رو جمع کرد و گفت:
- نه برای چی باید ببینم؟
- ولی من نشونت می دم.
جعفر گذشته دستش رو تکون داد و پیرمردی بسیار بسیار مسن ظاهر شد. پیرمرد بسیار پیر و چروکیده بود.
- بــــــع!
جعفر حال، به جعفر آینده پیر خندید و گفت:
- اینه آینده تو؟ هع!
- پس آینده تو کو؟
- نمیدونم. خودت ظاهرش کن دیگه.
- تو آینده ای نداری!
جعفر گذشته این رو گفت و با تاسف نگاهی به جعفر حال انداخت. جعفر حال جا خورد. گیج شد. چه زندگی میتونست از زندگی الانش بهتر باشه؟ نیاز به آرامش داشت. توی جیبش به دنبال سیگاری گشت، اما چیزی نبود.
- میدونی! حق با گابریله! شاید ما قدیم، آدمای ساده ای بودیم. اما الان...
جعفر گذشته چرخید و آماده رفتن شد.
- اما الان ما قلبمون رو از دست دادیم.
جعفر گذشته رفت و جعفر حال رو تنها گذاشت. جعفر حال با چشمانی درخشان، بغضی محبوس در گلوش و صدایی که جلوی لرزشش رو گرفته بود گفت:
- بدون قلب آسیب نمیبینی و زجر نمی کشی!
جعفر حال، حال بدی داشت. بغضش شکست و زد زیر گریه. جعفر گذشته در رو با دستاش باز کرد و بدون اینکه به عقب نگاه کنه گفت:
- شاید!
- ولی من خودمو عوض نمی کنم.
جعفر جمله آخرش رو فریاد زد. گابریل جعفر رو شکنجه نکرد. اما خودش رو به جون خودش انداخت، تا خودش خودش رو شکنجه کنه. شکنجه ای که کثیف کاری نداشت. خونی ریخته نمی شد و زخمی بهت نمی زد. اما فکرتو میپوسوند. بدترین نوع شکنجه ای که تا به حال شنیده، دیده و انجام شده.