هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: بررسی پست های انجمن ارتش تاریکی
پیام زده شده در: ۰:۰۷:۴۲ شنبه ۲ اردیبهشت ۱۴۰۲
#1
اربابا!
خوبید؟
شاد و سرحال و سیاهید؟
دماغتون چاقـ... چیز... همیشه این اشتباهو می‌کنم. توطئه سفیداست تا منو از چشمتون بندازن.

براتون نامه سیاهی نوشتم که انقدر سیاه بود دستام سیاه شد و الان پاک نمیشه. البته که می‌دونیم شما سیاه‌ترین چیز این دنیایید.


پیت!

خوبیم!

شادیم. سرحال و سیاه نیز هم.

دماغمـ ... خجالت نمی کشی؟ شرم نمی کنی؟

نقد شما رو با جوهر نامرئی نوشته و ارسال کردیم. به ما هم ربطی نداره که چطوری قراره بخونیش!


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۴۰۲/۲/۳ ۲۲:۱۴:۳۷



پاسخ به: ماجراهای کاشت مو
پیام زده شده در: ۲۳:۵۷:۵۷ جمعه ۱ اردیبهشت ۱۴۰۲
#2
-هی... پیس پیس هی!
-چیه ایوا؟

لینی همانطور که پرتقال را به سمت دهان ایوا پرتاب می‌کرد این را از او پرسید. ایوا در کسری از ثانیه پرتقال را بلعید و تا خواست شروع به حرف زدن کند بطری بزرگی از آب‌نمک به درون دهانش سرازیر شد ولی او تسلیم نشد، تا آخرین قطره بطری را خورد و پلاکس که برای این موضوع آماده بود از پیتر خواست بطری دیگری را باز کند. بطری جدید باز و مقدار زیادی از آب‌ نمک وارد معده‌ی ایوا شد.

-بابا یه لحظه گوش کنین!
-چیه ایوا؟
-می‌دونستین چرا ما...

سیلی از آب‌ نمک از بالا نازل شد و حرف ایوا را قطع کرد، هکتور که عینک مخصوصی زده بود تشتی پر از آب‌ نمک را نگه داشته و بقیه مرگخواران مطمئن می‌شدند که همیشه پر باشد. ایوا خسته شده بود.
-یه لحظه صبر کنین! خفه شدم. آقا مگه با تو نیستم؟!

فریاد ایوا همه را از جا پراند، لینی با شادی نزدیک شد و گفت:
-شاید اون همه آب‌ نمک کافی بوده باشه. شاید میخواد اونا رو بالا بیاره!
-یعنی چی شاید کافی بوده باشه؟ پس اون همه نمکی که من سفارش دادم الکی بوده؟

مرگخواران از پنجره به بیرون نگاه کردند و صفی از کامیون‌هایی با بار نمک دیدند، به علاوه‌ی مرگخواری که کلاه ایمنی پوشیده بود و داشت به کامیون بعدی راهنمایی برای تخلیه بار می‌داد.

-به من گوش بدین.

همه‌ی نگاه‌ها به ایوا برگشت و همه منتظر بودند تا او چیزی بگوید که نشان دهد زحماتشان بی‌فایده نبوده.
-می‌دونستین وقتی تلویزیونا با هم کار خصوصی دارن بهم چی میگن؟ میگن بدو بیا تی‌وی کارت دارم!
-تی‌وی چیه؟

یکی از میان جمعیت غرغر کرد.
-چت شده ایوا؟ مگه تو آب نمک خوابیدی؟




پاسخ به: بررسی پست های انجمن ارتش تاریکی
پیام زده شده در: ۱۰:۲۳ دوشنبه ۶ تیر ۱۴۰۱
#3
ارباب من!
براتون نامه‌ای پر از عشق و علاقه‌ی سیاه فرستادم به علاوه این پستم.
میشه نقد کنین؟

مثلا مسیر سوژه رو خوب پیش بردم یا حالا هرچی.


الکی بر ما سخن مگوی! هیچ نامه فدایت شومی برای ما نفرستادی. هر چی از شما به ما رسیده ضرر بوده و زیان!

نقد شما را با دقت نوشته، بصورت مرتب لوله کرده، پاپیون زده و در مکان امنی قرار دادیم. جادو هم روش بی تاثیره. زحمت کشیده با دستان خودتان برداشته و از آن بهره ببرید!




ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۴۰۱/۴/۷ ۰:۴۱:۰۵



پاسخ به: خانه های هاگزمید
پیام زده شده در: ۱۰:۱۵ دوشنبه ۶ تیر ۱۴۰۱
#4
خلاصه: وزیر جدید میخواد یه ملک توی هاگزمید بسازه و متوجه میشه یکی از زمین‌های هاگزمید، متعلق به لرد سیاهه، برای همین مشاور خودش، مارخام رو به سمت لرد میفرسته تا باهاشون مذاکره کنه، لرد متوجه میشه که که وزارت، ملک هاگزمیدشون رو شناسایی کرده و مامورهای آموزش‌دیده‌ای جلوی در خونه‌ش هستن و میخوان فرمانده‌ی مرگخوارها رو دستگیر کنن. برای همین مارخام رو میندازه جلو و اعلام میکنه که مارخام، تموم این مدت فرمانده‌ی گروه سیاه مرگخوارا بوده.
______________________________________________________________
-

برای مامورین خاص و آموزش‌دیده‌ای که تمام عمرشون رو منتظر این لحظه بودن یکم سخت بود تا متوجه بشن رهبر گروه شیطانی و فاسد مرگخوارا تموم این مدت یه مرد قد کوتاه و عینکی و نحیفه که داره میلرزه.
-جدی خودتی؟ شوخی که نمیکنی؟

مارخام به لرد نگاه کرد تا اگر ذره‌ای رحم و شفقت در نگاهش بود، متوجه شود و به عنوان تحت تعقیب ترین جادوگر روی زمین به زندان نیفتد. برای همین به چشمان قرمز لرد سیاه برای پیدا کردن ذره‌ای از مهربانی خیره شد.
-
-

هیچ مهربانی‌ای آنجا نبود.
-آره خودمم! من لرد سیاه و ترسناکی هستم که همه ازم میترسیدن! هدف من گرفتن جهان بود ولی ای هوار ای داد که شما منو گرفتین! ای کاش می‌توانستم همه‌تان را به ذره‌ای ناچیز تبـ...

بلاتریکس که تحمل این همه جلف‌بازی را نداشت زد پس کله‌ی مارخام. مرد ساکت شد و البته که لرد سیاه هم تحمل نداشت تمام کارهایی که در کارنامه شیطانی‌اش بود به وسیله این مرد جلف از بین برود. دوست نداشت ابهتش را از دست دهد.

برای همین نقشه‌ای بی‌نقص کشید، نقشه‌ای که فقط از ذهن ارباب شرور مرگخواران به عمل می‌آمد و باعث میشد ابهت خودش را حفظ کند و کارنامه‌اش را سنگین‌تر. به همین جهت ماسکی از گبی گرفت. کلاه هکتور را برداشت و سعی کرد با چشمان شرورش ظاهری مهربان‌تر بگیرد.
- ما دستگیرش کردیم.

نتوانست. چشم‌های لرد سیاه هیچوقت نمی‌توانند مهربان‌تر باشند.


ویرایش شده توسط پیتر جونز در تاریخ ۱۴۰۱/۴/۶ ۱۲:۱۶:۱۰



پاسخ به: باغ وحش هاگزميد
پیام زده شده در: ۱۲:۱۹ پنجشنبه ۲ تیر ۱۴۰۱
#5
-این مسخره بازیا چیه؟ من میرم خونه‌ی بابام.
-

لرد و مرگخواران به بابا اسب آبی نگاهی انداختند. خیلی آشفته و غمگین بود. گویی زندگی خوبی که داشت فقط سیب پلاسیده‌ای بود که توسط یک اسب آبی خورده شده بود. دیگر امیدی نداشت. خسته و دل‌شکسته بود و باید چاره‌ای می‌اندیشید.
-عزیزم تو رو خدا نرو.

بابا اسب آبی به پای همسرش افتاد.
-من بدون تو هیچی نیستم. به یاد روزای خوب قدیم منو ببخش. بهم نگاه کن. دلت میاد این چهره رو ول کنی؟

مامان اسب آبی به چهره شوهرش نگاه کرد.
-
-
-

چاره‌ای نبود، مرگخواران دلشان برای بابا اسب آبی به درد آمده بود، پس او را به گوشه‌ای کشیدند و سعی کردند با او صحبت کنند.
-دیدی چی شد رودولف‌ جون؟ زندگیم به باد رفت. بدبخت شدم.
-والا به نظر من اتفاق خیلی بدیم نشد . میتونیم با همدیگه بریم سراغ کیسـ

رودولف سایه بلاتریکس را روی دیوار روبرویش دید که از پشت سرش یکی از اسب آبی‌ها را برداشته و به سمت او نشانه گرفته. از همین جا هم میتوانست چهره‌اش را تصور کند.
-والا نه داداش امیدوارم زندگیت بهتر شه به هرحال خدمت به همسر مهمترین وظیفه هر آدمه. مطمئنی سمت فساد نرفتی؟ باور کن نمیدونی این کارا چقدر زندگی آدمو نابود میکنه. خودم با چشمای خودم دیدم. خدا لعنت کنه باعث و بانیش رو.

حوصله لرد سر رفته بود و دلش میخواست ماجرای جدیدی تجربه کند. برای همین فرمان تازه‌ای داد.
-دستور می‌دیم اسب آبی مرد رو با اسب آبی زن آشتی بدید.

و اینطور شد که گروهی از مرگخوارها به سمت مامان اسب آبی رفتند تا او را منصرف کنند و گروهی دیگر شروع کردند به مشورت با بابا اسب آبی تا ببینند با چه چیزی می‌شود دل همسرش را به دست آورد.




پاسخ به: استادیوم آزادی
پیام زده شده در: ۲۲:۲۲ چهارشنبه ۲۴ شهریور ۱۴۰۰
#6
گریفیندور VS ریونکلاو
سوژه: هواپیما

پیتر با درماندگی به اعضای پرتعداد تیم ریونکلاو نگاه کرد، لینی همانطور که به پیترِ تنها نگاه میکرد در هوا شناور بود، سو به جارویش تکیه داده بود و حتی تام هم آنجا بود، طبق معمول داشت تکه‌هایش را تف‌مالی می‌کرد و به خودش می‌چسباند. پسر برای پیدا کردن یک روزنه امید به اطراف نگاه کرد ولی چیزی نیافت، به سو نگاه کرد و با ناباوری پرسید:
-شماها... شماها چجوری اومدین تو؟ نگهبان اجازه داد که وارد بشین؟
سو چوب‌دستی‌اش را در دستش چرخاند و راهکار گروهش را گفت.
-یعنی به فکرت نرسید بیهوشش کنی؟

پیتر باورش نمی‌شد که همچین نکته‌ای را جا انداخته بودند و حواسشان نبود که می‌توانند نگهبان را بیهوش کنند. خودش را لعنت کرد و سعی کرد آماده شود تا به تنهایی با گروه ریونکلا مقابله کند. چشم امید گروهشان به او بود؛ البته بیرون از استادیوم. مثل اینکه همین فکر به ذهن سو خطور کرد. قدمی جلو گذاشت و پرسید:
-تو... تنهایی میخوای مسابقه بدی؟ اصلا همچین چیزی میشه؟

[استادیوم آزادی-ساعت 9 صبح- 12 ساعت قبل از مسابقه]

-من همیشه دوست داشتم برم استادیوم آزادی.
-آره! جلال و جبروت رو ببین تو! میبینی؟
- استقلال، آزادی، استادیوم آزادی.

گروه کوییدیچ گریفیندور همانطور که از دور به استادیوم آزادی نگاه میکردند جاروهایشان را گذاشتند روی کولشان و به سمتش حرکت کردند. تا مسابقه‌شان با ریونکلاو فقط 12 ساعت وقت داشتند و اضطراب وجودشان را گرفته بود. پیتر ارباب را دعا کرد و به عنوان اولین نفر وارد استادیوم شد، جیسون نیز پشت سر هم‌تیمی‌اش به راه افتاد تا اینکه دستی جلویش را گرفت.
-یعنی چی؟
-ورود بانوان به استادیوم ممنوعه جانم.
-ما مسابقه داریم آقا! بذار بریم!
-مشکل من نیست جانم، قانونه. بفرمایید خانه‌تان جانم.

ملانی به عنوان سرپرست گریفیندور جلو آمد و به نگهبان نگاه کرد. آرامش از چشمانش بیرون می‌پاشید.
- ببینید، ما تا 12 ساعت دیگه باید مسابقه بدیم، حتما بهتون اطلاع دادن، لطف کنید بهمون اجازه بدین وارد بشیم و برای مسابقه آماده بشیم.
- نخیر جانم، دستور از بالاست.
ملانی آرام بود، ولی تا حدی. با عصبانیت گفت:
-دِ یعنی چی؟! تموم گروه ما به جز یه نفر زن هستن! ما باید چیکار کنیم حالا؟!
-مشکل من نیست جانم.

پیتر به گروه نگاه کرد. چشمانش پر از اشک شد، جیسون و ارکو هم اندازه ملانی عصبانی بودند، اما و الکس نیز نمی‌دانستند چه باید بکنند و پسر از اهمیت بازی اطلاع داشت. همان‌طور که سعی میکرد احساساتش را کنترل کند به گروهش دلداری داد.
-ملانی، جیسون، نگران نباشین. من خودم یه تنه جلوی ریون وایمیسم و برنده میشم. شما هم برام انرژی مثبت بفرستین و بهم اعتماد کنید.

ملانی برگشت و به پیتر خیره شد، در آخر کمی فکر کرد و بچه‌های گروه گریفیندور را دور هم جمع کرد تا نقشه‌اش را با آن‌ها در میان بگذارد، در آخر همه نقشه را تایید کردند و پیتر سوالی که ذهنش را درگیر کرده بود پرسید.
-اگه نتونستین چی؟
-اونوقت، خودت باید بازی رو انجام بدی، واقعا نمیدونم باید تهش چیکار کنیم. ولی... امید تنها چیزیه که آخر از همه میمیره بچه‌ها! ما میتوانیم! نباید امیدمونو از دست بدیم چون میدونیم لیاقتمون برنده شدن توی کوییدیچه! چون لایقیم!
همه برای ملانی دست زدند. سخنرانی دلپذیری بود.

[استادیوم آزادی-ساعت 9 شب- زمان مسابقه]

پیتر سعی کرد خودش را بااعتماد به نفس و قدرتمند نشان دهد تا مبادا ریون متوجه ترس و اضطرابش شود.
-بله که خودم مسابقه میدم.

سپس دو دستش را به نشانه غرور در هم قفل کرده و به سینه اش چسباند و گفت:
-از بس که شماها آسون بودید بچه‌های گریف گفتن که بهتره من خودم تنهایی بیام و کارو تموم کنم.

هیچکدام از بچه‌های گروه ریونکلاو ذره‌ای از حرف‌های پیتر را باور نکردند و به او خیره شدند. پیتر شانه بالا انداخت و برایشان، انگار که اهمیتی به آنها نمیداد پوزخندی زد و به سمت جارویش رفت. با صدای بلند گفت:
-منتظر چی هستین؟ سوار جاروهاتون بشین تا سریع این موضوع رو تموم کنیم.

گروه ریون نیز به سمت جاروهایشان رفتند ولی تا خواستند سوار جاروها بشوند و مسابقه را شروع کنند، صدای آهنگی در تمام استادیوم پخش شد، هم پیتر و هم گروه ریونکلاو، برای یافتن منبع صدا به اطرافشان نگاه کردند ولی کسی یا چیزی را پیدا نکردند تا اینکه تام به بالا نگاه کرد و متوجه شد صدا از کجا می‌آید. دستش را بالا گرفت و به آسمان اشاره کرد.
-بالا!

بالای استادیوم، هواپیمای باری بزرگی که روی آن لوگوی برندِ ایرانیِ چیتوز چاپ شده بود در حال حرکت و یحتمل صدای بلندی که حالا به گوش میرسید و صدای موسیقی شادی که در استادیوم پخش میشد از آن هواپیما بود. هواپیما ایستاد و در پشتی‌اش باز شد و 6 نفری که داخل هوایپما ایستاده بودند نمایان شدند. سو چشمانش را ریز کرد و سعی کرد افراد درون هواپیما را شناسایی کند.

-اونا... بازیکنای گریفن؟ چرا... چرا 6 نفرن؟


این را حتی پیتر هم نمی‌دانست و فقط می‌توانست با دهانی باز و چشمانی متعجب به هواپیمای بزرگ با اسپانسری چیتوز نگاه کند، آن 6 نفر چندثانیه‌ای آن بالا ایستادند و سپس آرام آرام و نفربه‌نفر پایین پریدند، نفر اول مطمئنا جیسون بود که بدون هیچ واکنش خاصی پایین پرید و چترش را باز کرد. چتر بزرگ جیسون که باز شد. تصویر بزرگی از چیتوز موتوری در آسمون و روی چتر بازشده جیسون معلوم شد. پس از جیسون گروه گریفیندور آرام آرام پایین پریدند و کم کم تصاویر چیتوز تمام آسمان استادیوم را فرا گرفت.


جیسون که فرود آمد توجه همه اول به لباسش جمع شد که روی آن هم طرح میمون چیتوز موتوری نقش بسته بود. پیتر جلو آمد و نتوانست نگاه خیره‌اش به چترهای میمون‌دار را کنترل کند.


-شما اینجا چیکار میکنید؟


جیسون از فرط خوشحالی، با شور و شعف در جواب لینی گفت:

-ما با چیتوز موتوری قرارداد بستیم، اون شد اسپانسرمون و قرار شد از هواپیماش برای فرود اومدن استفاده کنیم و برنده شیم. تازه بهمون یه عالمه پفکم دادن. قرار شد بعد از پیروزی ببریمش تالار.


گروه گریفیندور آرام آرام از آسمان پایین آمد و همه‌شان با ‌‌‌چترهای چیتوزی به سلامت به زمین رسیدند. جیسون پوزخندی به سو زد و سو که انگار که این همه جنگولک بازی را باور نمی‌کرد از پیتر پرسید:

-مگه تو نگفتی ما انقدر آسونیم که یه نفره میتونی برنده شی؟ پس چرا تیمت از آسمون باریدن؟

- گفتیم بهتره که بازی عادلانه برگزار بشه بالاخره.


سو نفسش را به سرعت بیرون داد و گروه گریفیندور و ریونکلاو برای بار دوم و این بار عادلانه به سمت جاروهایشان رفتند تا برای مسابقه‌ای که اسپانسر گروه گریفش چیتوز موتوری بود آماده شوند. تمرکز تام با دیدن 4 نفر از آدم‌هایی که سرتاپا لباس آبی چیتوز پوشیده بودند از بین میرفت. برای همین سر تکان داد و سوار جارویش شد اما این دفعه چیز دیگری توجهش را جلب کرد.

-ولی یه چیزی، چرا 6 نفر بودین و نفر ششم هنوزم اون بالاست؟


درباب این حرف دو گروه دوباره به آسمان نگاه کردند و متوجه شدند هواپیما هنوز آن بالاست و نفر ششم چتربازهای چیتوز هنوز از هواپیما نپریده. جیسون همانطور که به آسمان نگاه میکرد گفت:

-اون همون میمون چیتوزه. خواست تا اینجا باهامون بیاد. فکر نکنم بپره پاییـ...


و همان موقع بود که میمون چیتوز پرید، ولی نه یک پرش ساده، با موتور سیکلتش پرید. در آسمان با یک موتورسیکلت شناور بود و همین که به زمین نزدیک شد، موتور را رها کرد و چترش را باز کرد، موتور به واسطه جاذبه با سرعت زیادی به سمت ورزشگاه رفت و همه بازیکن‌ها با دیدن یک موتور سیکلت با طرح پفک که با سرعت به سمتشان می‌آمد از هم جدا شدند و موتور از همه افراد، تام را برای برخورد کردن انتخاب کرد و با صدای بلندی روی تام افتاد و تام له شد.


بعد از بلند شدن دود و خاک، میمون چیتوز موتوری با چترنجات و لبخندش فرود آمد و بازیکن‌ها نزدیک تام له شده و موتور سیکلت آتش گرفته و میمون پفکی شدند. ملانی سرش را گرفته بود. ذهن صلح‌گرش توانایی آشوب درون ورزشگاه را نداشت. لینی بال‌زنان نزدیک موتور شد و گفت:

-تام که خوب میشه. مهم اینه که مرلین روشکر به زمین آسیب جدی نرسید و میتونیم مسابقه بدیم هنوز!


بقیه بازیکنان نیز تایید کردند و مرلین و بعضا اربابشان را شکر کردند، تا اینکه میمون متوجه چیزی شد و با صدای بلند گفت ک همه از موتور فاصله بگیرند. بازیکن‌های کوییدیچ به سمتی مخالف موتور دویدند و موتور پفکی بعد از چندثانیه با صدای بلندی منفجر شد و قسمت بزرگی از زمین را خراب کرد.


بعد از از بین رفتن دوده‌ها و آتش موتور و همچین پخش شدن تکه‌های تام، سو با احتیاط نزدیک محل حادثه شد و گفت:

-مثل اینکه نمیتونیم مسابقه بدیم امروز.

بقیه بازیکن‌ها نیز با حرکت سر تایید کردند و با نگاه‌های مات به زمین منفجر شده نگاه کردند.


بعد از چند ثانیه میمون با شادی نزدیک شد و با صدای نازکش گفت:

-مهم اینه که سلامتین بچه‌ها! حالا... میخواین سوار هواپیمای من شین به صرف چیتوز موتوری؟ میتونیم فراموش کنیم این حادثه رو!




پاسخ به: دادسرای عمومی جادوگران
پیام زده شده در: ۲۳:۳۱ شنبه ۱۶ مرداد ۱۴۰۰
#7
-پست پایانی-

جاپ تصمیم گرفت تا معما را بگویید ولی قبل از اینکه دهان باز کند پس‌کله‌ای پسِ سرش فرود آمد و او با صورت روی زمین افتاد، جادوآموزان با چشمانی گشاد شده به کسی که پس‌کله‌ای را زده نگاه کردند و سایه پس‌کله‌زن روی صورتشان افتاد. شخص، قد بسیار کوتاهی داشت و سیبیل‌هایش خیلی پرپشت بود، انقدر پرپشت بود که از بینی به پایینش آن را شکل یک ژاکت پوشانده بود.

-اصغر سیبیلو!
جادوآموزان و پیتر روبروی اصغر سیبیلو بودند و نمیدانستند باید چه کاری انجام دهند، حتی پیتر تصور میکرد اصغر کمی قدبلندتر باشد، ولی نبود. پیتر از خودش خجالت کشید. اصغر سبیلو چوب جادویش را برداشت و به سمت پلاکس گرفت. پلاکس کمی جابه‌جا شد و رفت پشت پیتر.
پیتر با ناباوری برگشت و گفت:
-عه! منو سپر انسانی خودت قرار نده! شرم کن! حیا کن!

ولی پلاکس اهمیتی نداد و بیش از قبل پشت پیتر چمباتمه زد، اصغر که دید زدن پلاکس فایده‌ای ندارد چوب دستی‌اش را به سمت لینی گرفت، لینی که هنوز هم تفی بود برگشت و به چوب دستی نگاه کرد، و سپس به سرعت رفت توی گوش پیتر.

پیتر با بغض گفت:
-خجالت نمیکشین منو سپر خودتون قرار میدین؟ من مگه شهردار عزیز و دوست داشتنی‌تون نبودم؟ کارم به سپر شدن رسید؟
و سپس با همان کسانی که او را سپر قرار داده بودند به جلو رفت و سعی کرد با اصغر به آرامی رفتار کند، اصغر سیبیلو بود، درست مثل اسمش. درواقع حتی سیبیلوتر از چیزی که اسمش نشان میداد، چیزی در مایه‌های خیلی سیبیلو. بیش از حد سیبیلو. پسر دستانش را بالا برد و شروع کرد به حرف زدن.
-ببین اصغر، ما میتونیم با هم مذاکرات مسالمت‌آمیز داشته باشیم، درسته تو توی زندان بودی و چیزی نمیدونی ولی اگه بذاری ما بریم من قول میدم برات از زندان تخفیف بگیرم. خب؟
-نه. کار اصغر کشتنه. من میخواهم شمارو بکشم.
-عه، واقعا؟

ولی قبل از اینکه اصغر بتواند حرفی بزند معجره اتفاق افتاد، همه چیز گویا زلزله‌ای در شهر برپاست می‌لرزید و همه در تلاش بودند تا تعادل خود را حفظ کنند. پیتر روی زمین و لینی از توی گوشش بیرون افتاد و روی زمین سر خورد، زمین تفی شد.
اصغر اما قدرت خوبی در حفظ تعادل داشت و مثل بقیه جادوآموزها و پیتر روی زمین نیفتاد، برای همین همان‌طور که تعادلش راحفظ میکرد چوب‌دستی‌اش را به سمت پیتر گرفت. ولی هیچ طلسمی از آن خارج نشد و قبل از اینکه اصغر علت آن را جویا شود سقف دادسرا کنده شد و جسمی نورانی از آسمان وارد دادسرا شد.

یکی از جادوآموزان گفت:
-عه بوعلی‌سینا!
-نه‌بابا اون عیسی مسیحه! سلام جیزز کرایست!
-آدم‌فضایی اون بالاست!

جسم نورانی روی زمین فرود آمد و کم‌کم چهره‌اش برای همگام آشکار شد، او نه بوعلی‌سینا بود نه آدم فضایی و نه عیسی مسیح، او...
-مرلینم! شماها چجوری پیامبر خودتونو فراموش کردین؟! بزنم برین پیش بچه‌های بالا؟
-عه؟

مرلین عصبانی‌تر، پیرتر و معمولی‌تر از چیزی بود که به نظر میرسید. عصای جادویش در دستانش بود و لباسی پوشیده بود که از یک پیامبر انتظار میرفت، ریش سفید و بلندی داشت و عصبانی بود. قطعا اگر شما یک پیامبر باشید و فراموشتان کنند عصبانی میشوید.
پیتر بلند شد و روبروی مرلین ایستاد.
-سلام بر مرلین! پیامبر بالا، پاک‌ترین جادوگر، دیدار با شما افتخاره برای من... و بچه‌ها. خوشحالم که همچین شخصیت مهم و فرهنگی برای ما اومده. درود بچه‌های بالا بر شما.
-درودمون برتو.
-فقط جسارتا میتونم بپرسم چرا اومدین اینجا؟

مرلین باورش نمیشد که پیامبر چه جادوگرهایی است. با عصبانیت بیشتر از قبل به پیتر چشم‌غره رفت.
-ابله! شماها با اصغر سیبیلو در افتادین و سوژه داره تموم میشه! ول‌تون کنم میمیرین! من از طرف بچه‌های بالا دستور دارم با اصغر صحبت کنم و شمارو برگردونم به کار زندگیتون!
-عه؟ چشم، بفرما. قدم رنجه فرمودید. پاک‌ترین جادوگر دنیا.

مرلین چشم‌هایش را در حدقه چرخاند و به سمت اصغر رفت، دستش را روی شانه اصغر گذاشت و درِ گوشش صحبت کرد،اصغر بدون هیچ عجله‌ای شروع به گوش دادن کرد.

یک ساعت بعد-بیرون از دادسرا-
-پس درس مهمی که از این ماجرا گرفتیم چی بود؟
-اینکه همیشه نظم و همکاری داشته باشیم؟

پیتر با دلسوزی به دانش‌آموز با آن دل پاکش نگاه کرد و دستی روی سرش کشید، از نیمکت کنار دادسرا پایین آمد و دور جادوآموزها که با یک پتو دورشان روی زمین نشسته بودند و حرف‌های پیتر را گوش می‌دادند نگاه کرد.
-کسی میتونه بگه چی یاد گرفتین از این ماجرا؟
-اینکه مرلین وجود داره؟
-خب... آره. ولی نه، کسی نظری نداره؟

پسر به گروه نگاه کرد، کسی نظری نداشت. برای همین لبخندی دندان‌نما زد و به مرلین که چندمتر آن‌طرف‌تر و در حال عروج به آسمان بود نگاه کرد و برای جادوآموزها توضیح داد.
-گاهی اصلا نظم و همکاری مهم نیست. میدونم داره افکار معصومانه‌تون به هم میریزه ولی گاهی اصلا همکاری کار خوبی نیست. بعضی وقتا باید منتظر یه مرلین موند تا اوضاع رو درست کنه و سوژه‌مون رو تموم کنه.
-وای. راستش من اصلا نفهمیدم چی شد. شما فهمیدین؟
-نه والا منم نفهمیدم ، احتمالا اینارو سال بعد یاد میگیریم!

لبخند پیتر پررنگ‌ تر شد و برای بچه‌ها دست تکان داد و از آن‌ها خداحافظی کرد، سپس به سمت چپ پیچید و پشت دادسرا، اصغر را دید که درحال دستکاری کردن برق ماگلی دادسرا بود. دستش را روی شانه اصغر گذاشت و هردو همراه با هم به سمت خانه ریدل رفتند تا پیتر یک شرور جدید را همانطور که مرلین-که از قضا مرگخوار بود- گفته بود به اربابش معرفی کند.




پاسخ به: مجموعه ورزشی طبقه هفتم جهنم (المپیک)
پیام زده شده در: ۲۱:۴۶ چهارشنبه ۱۳ مرداد ۱۴۰۰
#8
گریفیندورVS هافلپاف
سوژه: خدا


همه گرمشان بود، به تازگی به طبقه هفتم جهنم رسیده بودند، هوا داغ بود، آتش از آسمان می‌بارید، حوری‌های آتشی هم بودند، ولی کسی به آن‌ها نزدیک نمیشد. چون بالاخره، آتشی بودند.
-گرمه!
-من مطمئنم که ما میتونیم! گریف مصداق بارز قوی بودن و شجاعته!
-گرمه!
-پس چی شد؟ اعتماد به نفستون رو حفظ کنین، آرامش داشته باشین و طبق تمرینا برین جلو!
-گرمه!
حالا همه با هم! بازم مثل همیشه گریف برنده میشه!
-گرممه!

پیتر گرمش بود، خیلی گرمش بود، خیلی خیلی گرمش بود. ولی این موضوع، نه تنها برای هیچکس اهمیت نداشت، بلکه بچه‌های گروه به ماهرانه‌ترین شکل ممکن آن را نادیده می‌گرفتند. جیسون با اعتماد به نفس روی نیمکت رختکن گریف ایستاد، دست‌هایش را بالا برد و گفت:
-بلند داد بزنین! بازم مثل همیشه گریف برنده میشه!
-گریف برنده میشه!
-جوری داد بزنین که صداش برسه به آمریکـ... چیز.. هافپلاف!

گروه به شک افتاد. نگاه ها به طرف همدیگر چرخید و برای چند ثانیه ای، سکوتی فضا را پر کرد:
-ولی هافپلاف هنوز نیومده تو ورزشگاه، چند کیلومتر فاصله داره از اینجـ...
-مهم نیست! شماها داد بزنید! خدا صداتونو میرسونه به هافپلاف!
-بازم مثل همیشه گریف برنده میشه!

با فشار زیادی که گریفی ها به حنجره شون آوردن، صدای یکی از بچه‌ها گرفت. پیتر سرفه‌کنان به سمت بطری آبش رفت و شیشه را برداشت، می‌خواست از آن آب بنوشد که ناگهان آب درجا بخار شد. با ناچاری اول به بطری و بعد به گروه نگاه کرد. آن‌ها جوری رفتار میکردند انگار گرمای هوا برایشان مهم نبود.
-ولی من گرممه. من نمیخوام اینجا باشم، من میخوام برم خونه ریدل، میخوام برم پیش ارباب، اونجا با اینکه بلا داره، ولی کولرم داره.

پیتر نمی‌توانست برگردد، برای همین همانطور که آثار ناراحتی را از چهره‌اش پاک می‌کرد به سمت گروه گریف رفت که هنوز هم در حال شعار دادن بودند، صورت همه‌شان قرمز شده بود و از شدت گرما نفس‌نفس می‌زدند. جیسون از روی نیمکت پایین پرید و با افتخار به گروه نگاه کرد و همانطور که با دستش روی شانه پیتر می‌کوباند گفت:
-آفرین بچه‌ها. همتون یک دقیقه وقت استراحت دارین بعدش میریم برای تمرین گرم کردن دست‌ها.

پیتر با ناباوری برگشت و به جیسون نگاه کرد:
-ولی ما الان تو گرم‌ترین جای دنیاییم! دستامون همینجوریش گرمه! چرا باید گرم کنیم؟!

جیسون دستش را از شانه پیتر برداشت یک قدم به عقب گذاشت و به ناباوری بیشتری به پسر نگاه کرد:
-یعنی میگی برای مسابقه گرم نکنیم؟ خیلی ممنونم ازت که توی این شرایط استرس‌زا هم سعی میکنی بخندونیمون. بخندین بچه‌ها!

تمام اعضای تیم، قهقهه زنان خودشان را روی زمین می پلکاندند. جیسون خنده تیم را قطع کرد و چهره خنده رویش تغییر کرد:
-حالا برین استراحت کنین.

دقایقی بعد از استراحت تیم-رختکن گریفیندور

پیتر نفسش را به سرعت بیرون داد و همانطور که بقیه برای تمرین آماده می‌شدند از رختکن بیرون رفت تا کمی راه برود و حواسش را از گرمای جایی که بودند پرت کند، فقط دعا می‌کرد که جیسون متوجه نبودش نشود، سرش را تکان و به راهش ادامه داد.
-آخه چرا باید انقدر زود بیایم ورزشگاه؟!

پسر با خودش حرف هم میزد. همان‌طور که از کنار چند حوری جهنمی رد می‌شد به اطراف نگاه کرد تا جایی را پیدا کند و کمی خنک شود، ولی جایی نبود، همه‌جا پر از آتش بود، در بطری‌های نوشیدنی مواد مذاب ریخته بودند و ساکنان ورزشگاه جهنمی بودند.
-کاش حداقل ارباب اینجا بود.

پیتر دلش برای فرزند تاریکی بودن تنگ شده بود، دلش ارباب و کولر را می‌خواست و همانطور که اشک‌هایش در گرما بخار می‌شدند ناگهان پایش را روی جسم سخت و غضروفی شکلی گذاشت. چهره‌اش را کج کرد و پایش را برداشت. خاک‌های قرمز جهنم را کنار زد و به جسم زیرپایش دقت کرد.
-یه دماغ؟

کمی بیشتر دقت کرد. نزدیک و نزدیک تر شد تا جایی که نوک دماغش به نوک دماغ روی زمین چسبیده بود. در همین لحظه اشک در چشمانش حلقه زد.
-دماغ... دماغ ارباب؟... ارباب؟

آن بینی، بینی اربابش بود. رنگ پوست اربابش بود. گذشته از آن، از خودش قدرت ساطع می‌کرد، البته احتمالا. پیتر هنوز هم نمی‌توانست فرق بین قدرت ساطع‌شده از یک جسم و گرمای ساطع‌شده را بفهمد. پسر خم شد و بینی را برداشت. وقتی بینی را لمس کرد بدنش لرزید و قدرت در بدنش جمع شد.
-این یه نشونست! این یه تیکه عضو از قدرتمندترین موجود جهانه! این دماغ... خود خداست!

بینی در ذهنش بود، این را حس میکرد. آنقدر قدرتمند بود که در ذهن پیتر رفته بود، ورزشگاه ناپدید شد و پیتر خودش را در یک فضای توخالی و شناور دید. لحظه‌ای بعد بینی وارد شد و به او نگاه کرد. پیتر با گیجی به اطرافش خیره شد.
-این مغز منه؟ چرا انقدر... خالیه؟

بینی جواب داد. صدایش مثل صدایی از بهشت بود، بم و زیبا. صدای بینی، ذهن و روح پیتر را شفا می‌داد و به او این حس را میداد که در بهشت و زیر آبشار عسل است. پیتر با شنیدن صدای بینی لبخند زد. بینی گفت:
-این مغز توست، پیتر. تو برگزیده منی. تو پیامبر منی و انسانی هستی که پیامم را به هم‌گونه‌ای‌هایت می‌رسانی. من درباب هستم.
-درباب؟
-دماغ اربابت... من از او هم قدرتمندترم.
-ولی ارباب... یدونه بودن واسه‌ی نمونه بودن که.
-من خود خدام کودک! بفهم دیگه کار دارم!
-آها چشم. ببخشید خدا.
-آفرین. حالا باید من را حق بشناسی. من خدا هستم. تو پیامبر منی. من از همه موجودات برترم.
-ولی آخه قضیه این نبود، ارباب قرار بود از همه برتر باشه خب.
-من دماغ اربابتم نابخردِ کودک! بفهم دیگه! دلیل از این واضح‌تر؟
-آهان.. چشم. قانع شدم.. درباب.
-آفرین کودک. از این به بعد مرا خدا صدا میزنی و دستوراتم را انجام میدهی تا برگزیده بمانی. حالا برو بیرون و برگزیده باش. آفرین کودک.

پیتر از مغزش بیرون افتاد و شروع کرد دور دماغ را تمیز کردن، خاک‌های قرمزرنگ جهنم را با دست برداشت و در گوشه‌ای پرت کرد. دور دماغ را دستمال گذاشت، همه را دور کرد و جلوی دماغ نشست.
-شما خدای منی. موجود برتر جهان. برتر از ارباب مثلا. دماغ ارباب. خدای واقعی. هر دستوری داری بگو. برات انجام میدم.

فلش فوروارد-ورزشگاه طبقه هفتم جهنم

-بگید، توپ تانک فشفشه، گریف برنده میشه!
-توپ تانک فشفشه، گریف برنده میشه!
-بلندتر!
- توپ تانک فشفشه، گریف برنده میشه!

جیسون همانطور که دور گروهش میچرخید و به آن‌ها نکات مهم بازی را گوشزد میکرد کلاه مخصوص مدافعان را برداشت و به سمت پیتر دوید. پیتر نشسته بود و به زمین خیره شده بود.
-پیتر؟ خوبی؟ چرا دماغتو بستی؟
-چی؟ هان؟ آهان. خوبم. تو خوبی؟ دماغمو بستم چون که... چون که خدا گفته ببندم.
-خدا؟
-خدای قدرتمند! از همه رنگ! اونی که از همه برتره!

ویبره زدن های پیتر شدت بیشتری گرفت. افراطی گری وجودش را فراگرفته بود و خودش را مطیع و پیامرسان درباب میدانست.
-درباب بهم گفت که من پیامبرشم و شما رو به دینش دعوت کنم. اون میخواد که یه روزی برسه همه جلوی دماغشونو محکم بگیرن و ببندن تا تنها دماغ دنیا خودش باشه. اون قدرت برتره!
-پیتر حالت خوبه؟ خدای واقعی این شکلی نیستا.
-چرا خدای واقعی اونه! شما هنوز به درکش نرسیدین! برو دماغتو بپوشون!
-پیتر؟
-من دیگه پیتر نیستم! من پیتر چیترم!
-چیتر؟
-درباب این اسمو بهم داده، بهم میگه پیتر چیتر!

جیسون دهانش را باز کرد تا حرف بزند ولی صدای سوت داور که نشان از شروع شدن بازی و بیرون آمدن بازیکنان از رختکن‌هایشان بود به صدا در آمد. پیتر کلاهش را گذاشت و همانطور که با یک دست دماغ بسته‌شده‌اش را گرفته بود و با یک دست چشمانش، به سمت زمین مسابقه رفت. داور با آرامش ایستاده بود و به بازیکنان اشاره کرد که در وسط ورزشگاه بایستند. بازیکنان هردوگروه به غیر از پیتر به هم چشم غره می‌رفتند و از همیشه آماده‌تر بودند. دراین بین که پیتر چشمانش را برای ندیدن دماغ دیگران گرفته بود جارویش به سنگی روی زمین گیر کرد و افتاد.

داور به پیتر خیره شد و همانطور که سعی میکرد نگاهش را از او بگیرد گفت:
-بگذریــم... مسابقه بین هافلپاف و گریفیندور با دست دادن کاپیتان گریفیندور یعنی جیسون سوان و کاپیتان هافلپاف یعنی آموس دیگوری شروع میشه. دست بدید و مطمئنا قوانین رو همتون میدونین. بعد از سوت من همه روی جاروهاتون مستقر شید و سرجاتون قرار بگیرین. و سوت دوم رو که زدم و بلاجرها و گوی رو رها میکنم تا بگیرینش. آفرین. همین دیگه... برید... چرا نمیرید؟ اصلا... هدف من تو این زندگی چیه؟

و پس از چنددقیقه مسابقه شروع شد. هوا گرم‌تر از همیشه بود و پیتر سعی داشت با دهان نفس بکشد چون که بینی‌اش به وسیله پارچه کلفتی پوشیده شده بود و نمیخواست آن را در بیاورد. در یک طرف زمین مسابقه شناور ماند و سعی کرد بلاجرها را ردگیری کند تا بتواند وظیفه‌اش را انجام دهد. ولی گرما باعث شده بود سرگیجه بگیرد و اکسیژن کافی به مغزش نمیرسید... به آموس دیگوری نگاه کرد و همانطور که بین زمین و هوا بود، یاد صحبت‌هایش با درباب افتاد.
-چجوری میتونم بهتون خدمت کنم؟

بینی بلند شد و گوش پیتر را گرفت، دهانش را نزدیکش برد و زمزمه کرد:
-تو باید منو به همه معرفی کنی پیتر چیتر. همه! تو باید اصولی که من میگم رو رعایت کنی و مجبور کنی بقیه رو که انجامشون بدن.
-یه خدا همچین کاری میکنه خدا؟ البته ببخشید فضـ..
-ساکت کودک! تو کی انقدر پررو شدی تو کار خدات دخالت کنی؟ هان؟ بچه‌پررو! بزنم دیگه دماغ نداشته باشی؟
-ببخشید خدا.

پیتر نشست و دماغ دست‌ به سینه ایستاد. با آن قد کوچکش دور پیتر چرخید و گفت:
-اول از همه من میخوام تنها دماغ دنیا خودم باشم. پس وقتی دینم جهانی شد به همه میگم دماغشونو بپوشونن! یادداشت کن چیتر. یکی از چیزایی که میخوام اینه که دماغای همه باید پوشونده بشه. حتی اونی که دین منو نمیخواد که غلط میکنه نخواد.
-چشم خدا.

دماغ به لباس پیتر آویزان شد و روی شانه‌اش ایستاد. سپس گوشش را گرفت و از آن بالا رفت و در آخر روی سر پیتر نشست.
-اولین کاری که باید بکنی اینه که دماغ خودت و اطرافیانتو بپوشونی و بهشون درمورد من بگی تا درمورد خدای جدیدشون بدونن.
-اگه نخواستن چی؟
-مگه دست خودشونه؟ مجبورشون کن. دماغشونو بکن!
-ام... ببخشید ولی...
-مشکلیه؟
-نه نیست.

پیتر از افکار خودش خارج شد و نگاهش به سمت بازیکنان رفت. درحالی که افراطی گری در وجودش موج میزد، فریادی سر داد.
-ای بی‌دماغ بدبخت!

پیتر جارویش را تکان داد و به سمت آموس هجوم برد. آموس با چشمانی گشاد شده به پیتر نگاه کرد و به عقب سکندری خورد و داد زد.
-بچمو بردن! حالا هم میخوان خودمو ببرن! ایهاالناس! کمک!

جاروی پیتر روی هوا لیز میخورد و به سمت آموس میرفت و وقتی که به آموس رسید، پیتر از روی جارو بلند شد و سعی کرد تعادلش را حفظ کند. به آموس نگاه کرد و سعی کرد نفس بکشد و با یک شیرجه روی آموس پرید.
-برای درباب! درباب ایز واچینگ!

و پارچه کلفتی از جیبش در آورد و همانطور که با آموس روی زمین و هوا شناور بود پارچه را روی دماغ آموس گذاشت و فشار داد. آموس تلاش کرد خفه نشود و دست و پا زد. اما پیتر همینطور داد میزد و میگفت:
-دین درباب واقعیه! درباب داره نگاهتون میکنه! درباب خدای جدیده! درباب گفت دماغتو بپوشونی آموس!

آموس همانطور که سرفه میکرد پارچه را چنگ زد و آن را روی زمین پرت کرد. و با ناباوری به پیتر نگاه کرد و سرفه کرد.
-من یه سوال بهتر دارم. درباب کدوم خریه؟!

پیتر گویی حرف‌های آموس را باور نمیکرد. با ناباوری خندید و در این موقعیت هردونفر هنوز هم بین زمین و هوا بودند پیتر دست‌هایش را بالا برد و به سمت دماغ آموس هجوم برد.
-توهین به درباب؟ خجالت بکش کودک!

و سعی کرد بینی آموس را بکند که ناگهان جسیکا از دور گفت:
-آموس! مگه تو گاد آو دوئل نیستی؟! کمک کن به خودت!

آموس که داشت خفه میشد به دست‌های پیتر چنگ زد و سعی کرد حرف بزند.
-اون فقط با عصا بود!

اما پیتر بیخیال ماجرا نمیشد. هنوز در تلاش بود بینی آموس را بکند که داور طلسمی به سمت او روانه کرد و او به واسطه فاصله کمش با خاک جهنم و نرمی آن، سالم روی زمین افتاد. مسابقه خراب شده بود و همه دور پیتر جمع شده بودند و پیتر هنوز زیرلب کلمه «درباب» را تکرار میکرد. همانطور که بین بی‌هوشی و هوشیاری شناور بود دستش به چیزی نرم و گرم افتاد. چیزی شبیه به یک کلاه‌گیس اما نرم‌تر و طبیعی‌تر، شاید موهای یک انسان. در بین خاک جهنم مخفی شده و دست پیتر لمسش کرده. اطرافیانش و جیسون که نگرانش بود محو شدند و او یک دسته مو را دید.
-سلام پیتر. من موهای اربابت هستم. من خدا هستم. یک خدای جدید و تو را به عنوان پیامبرم انتخاب کردم. میتوانی مرا مرباب صدا کنی.




پاسخ به: دادسرای عمومی جادوگران
پیام زده شده در: ۹:۳۵ پنجشنبه ۷ مرداد ۱۴۰۰
#9
«اردوی علمی هاگوارتز»
-مرحله اول-

-قوانین اردو-

-بفرمایید، اینم از دادسرای لندن!

پیتر این را گفت و همراه با لبخند نمایشی‌اش در دادسرا را برای جادوآموزهای هاگوارتز باز کرد تا به آنجا دادسرای شهرش را نشان دهد. اردوهای علمی هاگوارتز، قرار بود که برای جادوآموزهای دنیای جادوگری، کمک و چراغ روشنی برای انتخاب شغلشان در آینده یا حتی شناختشان از اطراف دنیای جادوگری باشد.

پیتر وارد دادسرا شد و برای کارمندان که با تعجب به او نگاه میکردند سری تکان داد و به لبخند زدن ادامه داد. جادوآموزها با اشتیاق زیادشان وارد دادسرا شدند و همانطور که آن اطراف میگشتند شروع کردند به سوال پرسیدن از پیتر.
-یه سوال دارم، کار دادسرا چیه؟
-کار دادسرا رسیدن به دادهاست.
-چه جالب.

ایوا به عنوان دومین نفر دستش را بلند کرد و همانطور که روی سنگ‌های دادسرای لندن دست می‌کشید پرسید:
-اینارو میشه خورد؟
-چی؟ نه! دادسرا خوردنی نیست ایوا!
-چه جالب.

پیتر نفسش را به سرعت بیرون داد و دانش‌آموزهای اردو را به سمت دادگاه و قاضی‌های جادویی هدایت کرد تا به آن‌ها نحوه کارشان را توضیح دهد، دادسرا از سنگ‌های درخشان و سفیدرنگی درست شده بود و همه‌چیز در آنجا پر از نظم و آرامش بود.
-اینم از کار قاضی‌ها، کسی سوالی نداره؟
کتی به اطراف نگاه کرد و پرسید:
-زندانیا رو کجا نگه میدارین؟
-زندانیای مهم اینجا نگه داری نمیشن... چون بعضی وقتا افراد خطرناکی میان اینجا و ممکنه یکیشون موفق به فرار بشه و بقیه زندانیا رو فراری بده، برای همین زندانیایی که جرمای خطرناکی انجام دادن گاهی اینجا قضاوت میشن و از همینجا به سمت زندان فوق امن جادوگری که از یه لوله از زیرِزمین به اینجا راه داره میرن.
-چرا زندانیا به اینجا وصلن؟ امکان داره که یکی از زندان فوق امنش فرار کنه و بیاد اینجا بقیه رو آزاد کنه و انتقام بگیره؟

پیتر لبخندی زد و گفت:
-نه ارکو، این زندان واقعا امنه و هیچ کسی نمیتونه فرار کنه ازش.. تازه توی تونل پر نگهبانه. هیچ مجرمی نمیتونه ازش رد بـشـ...

صدای جیغ و دادی از فاصله‌ای دور به گوششان رسید و دنبال آن یکی از مأموران وارد راهرو شد و با ترس و لرز گفت:
-اصغر سیبیلو تونسته از زندان غیرقابل فرار و امن لندن فرار کنه!
-قطعا نمیتونه از سربازای فوق پیشرفته و آموزش‌دیدمون رد بشه!
-اصغر سیبیلو از سربازای فوق پیشرفته و آموزش‎‌دیدمون رد شده!
-مشکلی نیست.. میتونیم قبل از رسیدنش فرار کنیم و بسپریمش به کارآگاه‌های دنیای جادوگری.
- اصغر سیبیلو قفل درارو پیدا کرده و روی همه پنجره‌ها یه پوشش فلزی کشیده و در اصلی رو قفل کرده!

پیتر اول به کارمند و سپس به دانش‌آموزها نگاه کرد. او همراه با یک گروه جادوآموز و یک قاتل و جنایتکار حرفه‌ای در یک دادسرای بدون راه خروج گیر افتاده بود و تنها راهش این بود که با همان جادوآموزها که هیچ سررشته‌ای از قتل نداشتند قاتل را گیر بیندازد.


-قوانین اردو-


ویرایش شده توسط پیتر جونز در تاریخ ۱۴۰۰/۵/۷ ۹:۴۰:۳۵



پاسخ به: وزارتخانه سحر و جادو
پیام زده شده در: ۱۰:۲۰ دوشنبه ۴ مرداد ۱۴۰۰
#10
ارکو و جیسون با شنیدن دستور جدید لرد به چپ پیچیدند.
-چپ و راستتون رو بلدین؟ چیکار دارین میکنین؟! اصلا به چه علت زنده‌این شماها؟

ارکو خودش را گیج شده نشان داد و همانطور که به جیسون نگاه میکرد گفت:
-ارباب؟
جیسون نیز معنی نگاه ارکو را فهمید و او را همراهی کرد.
-ارباب... کدوم سمت بریم؟

لرد که سعی داشت آرامش خودش را حفظ کند نفس عمیقی کشید و تلاش کرد تا ارتعاشات مغز ایوا را پیدا کند، چشمانش را بست و کمی فکر کرد و جواب آخرش را گفت.
-تصمیمون رو گرفتیم. برین سمت راست.

ارکو به سمت راست و جیسون به سمت چپ حرکت کرد و همین باعث شد که تعادل ستون-لرد از دستشان خارج شود و ستون روی زمین بیوفتد. ستون لرد قدرتمند روی زمین فرود آمد و به ارکو و جیسون نگاه کرد.
-مگر نگفتیم برین سمت راست؟ چرا رفتین سمت چپ؟
-ارباب.. من رفتم سمت راست.
-سمت راست.. سمت راست کدوم وره؟

و همین باعث شد که مرگخوارها که از دست جیسون و ارکو عاصی شده بودند به سمت ستون لرد حرکت کنند و سعی کنند تا جای ارکو و جیسون را پر کنند.
-ارباب من بیام؟
-میدونستین من دو واحد مسیریابی ستونی پاس کردم ارباب؟
- من و لینی توی هدایت کردن یه ستون فوق العاده‌ایم، حتی من قبل از اینکه مرگخوار شم هدایتگر ستون بودم.

ولی لرد با دیدن مرگخوارهای هدایتگرش هیچ حرفی نزد و بیشتر توجهش به سمت وفادارترین مرگخوارش جلب شد، بلا بدون هیچ حرفی به سمت لرد آمد و ستون را یک تنه بلند کرد و همانطور که بقیه مرگخوارها و مخصوصا ارکو و جیسون چشم غره میرفت گفت:
-ارباب، کدوم سمت برم؟

ارکو و جیسون نباید اجازه میدانند که لرد و بلا به مغز برسند.








هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.