گریفیندورVS هافلپاف
سوژه: خدا
همه گرمشان بود، به تازگی به طبقه هفتم جهنم رسیده بودند، هوا داغ بود، آتش از آسمان میبارید، حوریهای آتشی هم بودند، ولی کسی به آنها نزدیک نمیشد. چون بالاخره، آتشی بودند.
-گرمه!
-من مطمئنم که ما میتونیم! گریف مصداق بارز قوی بودن و شجاعته!
-گرمه!
-پس چی شد؟ اعتماد به نفستون رو حفظ کنین، آرامش داشته باشین و طبق تمرینا برین جلو!
-گرمه!
حالا همه با هم! بازم مثل همیشه گریف برنده میشه!
-گرممه!
پیتر گرمش بود، خیلی گرمش بود، خیلی خیلی گرمش بود. ولی این موضوع، نه تنها برای هیچکس اهمیت نداشت، بلکه بچههای گروه به ماهرانهترین شکل ممکن آن را نادیده میگرفتند. جیسون با اعتماد به نفس روی نیمکت رختکن گریف ایستاد، دستهایش را بالا برد و گفت:
-بلند داد بزنین! بازم مثل همیشه گریف برنده میشه!
-گریف برنده میشه!
-جوری داد بزنین که صداش برسه به آمریکـ... چیز.. هافپلاف!
گروه به شک افتاد. نگاه ها به طرف همدیگر چرخید و برای چند ثانیه ای، سکوتی فضا را پر کرد:
-ولی هافپلاف هنوز نیومده تو ورزشگاه، چند کیلومتر فاصله داره از اینجـ...
-مهم نیست!

شماها داد بزنید! خدا صداتونو میرسونه به هافپلاف!
-بازم مثل همیشه گریف برنده میشه!
با فشار زیادی که گریفی ها به حنجره شون آوردن، صدای یکی از بچهها گرفت. پیتر سرفهکنان به سمت بطری آبش رفت و شیشه را برداشت، میخواست از آن آب بنوشد که ناگهان آب درجا بخار شد. با ناچاری اول به بطری و بعد به گروه نگاه کرد. آنها جوری رفتار میکردند انگار گرمای هوا برایشان مهم نبود.
-ولی من گرممه.

من نمیخوام اینجا باشم، من میخوام برم خونه ریدل، میخوام برم پیش ارباب، اونجا با اینکه بلا داره، ولی کولرم داره.
پیتر نمیتوانست برگردد، برای همین همانطور که آثار ناراحتی را از چهرهاش پاک میکرد به سمت گروه گریف رفت که هنوز هم در حال شعار دادن بودند، صورت همهشان قرمز شده بود و از شدت گرما نفسنفس میزدند. جیسون از روی نیمکت پایین پرید و با افتخار به گروه نگاه کرد و همانطور که با دستش روی شانه پیتر میکوباند گفت:
-آفرین بچهها.

همتون یک دقیقه وقت استراحت دارین بعدش میریم برای تمرین گرم کردن دستها.
پیتر با ناباوری برگشت و به جیسون نگاه کرد:
-ولی ما الان تو گرمترین جای دنیاییم! دستامون همینجوریش گرمه! چرا باید گرم کنیم؟!
جیسون دستش را از شانه پیتر برداشت یک قدم به عقب گذاشت و به ناباوری بیشتری به پسر نگاه کرد:
-یعنی میگی برای مسابقه گرم نکنیم؟

خیلی ممنونم ازت که توی این شرایط استرسزا هم سعی میکنی بخندونیمون. بخندین بچهها!
تمام اعضای تیم، قهقهه زنان خودشان را روی زمین می پلکاندند. جیسون خنده تیم را قطع کرد و چهره خنده رویش تغییر کرد:
-حالا برین استراحت کنین.
دقایقی بعد از استراحت تیم-رختکن گریفیندورپیتر نفسش را به سرعت بیرون داد و همانطور که بقیه برای تمرین آماده میشدند از رختکن بیرون رفت تا کمی راه برود و حواسش را از گرمای جایی که بودند پرت کند، فقط دعا میکرد که جیسون متوجه نبودش نشود، سرش را تکان و به راهش ادامه داد.
-آخه چرا باید انقدر زود بیایم ورزشگاه؟!
پسر با خودش حرف هم میزد. همانطور که از کنار چند حوری جهنمی رد میشد به اطراف نگاه کرد تا جایی را پیدا کند و کمی خنک شود، ولی جایی نبود، همهجا پر از آتش بود، در بطریهای نوشیدنی مواد مذاب ریخته بودند و ساکنان ورزشگاه جهنمی بودند.
-کاش حداقل ارباب اینجا بود.
پیتر دلش برای فرزند تاریکی بودن تنگ شده بود، دلش ارباب و کولر را میخواست و همانطور که اشکهایش در گرما بخار میشدند ناگهان پایش را روی جسم سخت و غضروفی شکلی گذاشت. چهرهاش را کج کرد و پایش را برداشت. خاکهای قرمز جهنم را کنار زد و به جسم زیرپایش دقت کرد.
-یه دماغ؟

کمی بیشتر دقت کرد. نزدیک و نزدیک تر شد تا جایی که نوک دماغش به نوک دماغ روی زمین چسبیده بود. در همین لحظه اشک در چشمانش حلقه زد.
-دماغ... دماغ ارباب؟... ارباب؟
آن بینی، بینی اربابش بود. رنگ پوست اربابش بود. گذشته از آن، از خودش قدرت ساطع میکرد، البته احتمالا. پیتر هنوز هم نمیتوانست فرق بین قدرت ساطعشده از یک جسم و گرمای ساطعشده را بفهمد. پسر خم شد و بینی را برداشت. وقتی بینی را لمس کرد بدنش لرزید و قدرت در بدنش جمع شد.
-این یه نشونست! این یه تیکه عضو از قدرتمندترین موجود جهانه! این دماغ... خود خداست!

بینی در ذهنش بود، این را حس میکرد. آنقدر قدرتمند بود که در ذهن پیتر رفته بود، ورزشگاه ناپدید شد و پیتر خودش را در یک فضای توخالی و شناور دید. لحظهای بعد بینی وارد شد و به او نگاه کرد. پیتر با گیجی به اطرافش خیره شد.
-این مغز منه؟ چرا انقدر... خالیه؟
بینی جواب داد. صدایش مثل صدایی از بهشت بود، بم و زیبا. صدای بینی، ذهن و روح پیتر را شفا میداد و به او این حس را میداد که در بهشت و زیر آبشار عسل است. پیتر با شنیدن صدای بینی لبخند زد. بینی گفت:
-این مغز توست، پیتر. تو برگزیده منی. تو پیامبر منی و انسانی هستی که پیامم را به همگونهایهایت میرسانی. من درباب هستم.
-درباب؟
-دماغ اربابت... من از او هم قدرتمندترم.
-ولی ارباب... یدونه بودن واسهی نمونه بودن که.
-من خود خدام کودک! بفهم دیگه کار دارم!
-آها چشم. ببخشید خدا.
-آفرین. حالا باید من را حق بشناسی. من خدا هستم. تو پیامبر منی. من از همه موجودات برترم.
-ولی آخه قضیه این نبود، ارباب قرار بود از همه برتر باشه خب.
-من دماغ اربابتم نابخردِ کودک!

بفهم دیگه!

دلیل از این واضحتر؟
-آهان.. چشم. قانع شدم.. درباب.
-آفرین کودک. از این به بعد مرا خدا صدا میزنی و دستوراتم را انجام میدهی تا برگزیده بمانی. حالا برو بیرون و برگزیده باش. آفرین کودک.
پیتر از مغزش بیرون افتاد و شروع کرد دور دماغ را تمیز کردن، خاکهای قرمزرنگ جهنم را با دست برداشت و در گوشهای پرت کرد. دور دماغ را دستمال گذاشت، همه را دور کرد و جلوی دماغ نشست.
-شما خدای منی. موجود برتر جهان. برتر از ارباب مثلا. دماغ ارباب. خدای واقعی. هر دستوری داری بگو. برات انجام میدم.
فلش فوروارد-ورزشگاه طبقه هفتم جهنم-بگید، توپ تانک فشفشه، گریف برنده میشه!
-توپ تانک فشفشه، گریف برنده میشه!
-بلندتر!
- توپ تانک فشفشه، گریف برنده میشه!
جیسون همانطور که دور گروهش میچرخید و به آنها نکات مهم بازی را گوشزد میکرد کلاه مخصوص مدافعان را برداشت و به سمت پیتر دوید. پیتر نشسته بود و به زمین خیره شده بود.
-پیتر؟ خوبی؟ چرا دماغتو بستی؟

-چی؟ هان؟ آهان. خوبم. تو خوبی؟ دماغمو بستم چون که... چون که خدا گفته ببندم.
-خدا؟
-خدای قدرتمند! از همه رنگ! اونی که از همه برتره!

ویبره زدن های پیتر شدت بیشتری گرفت. افراطی گری وجودش را فراگرفته بود و خودش را مطیع و پیامرسان درباب میدانست.
-درباب بهم گفت که من پیامبرشم و شما رو به دینش دعوت کنم. اون میخواد که یه روزی برسه همه جلوی دماغشونو محکم بگیرن و ببندن تا تنها دماغ دنیا خودش باشه. اون قدرت برتره!
-پیتر حالت خوبه؟ خدای واقعی این شکلی نیستا.
-چرا خدای واقعی اونه! شما هنوز به درکش نرسیدین! برو دماغتو بپوشون!
-پیتر؟
-من دیگه پیتر نیستم! من پیتر چیترم!
-چیتر؟
-درباب این اسمو بهم داده، بهم میگه پیتر چیتر!
جیسون دهانش را باز کرد تا حرف بزند ولی صدای سوت داور که نشان از شروع شدن بازی و بیرون آمدن بازیکنان از رختکنهایشان بود به صدا در آمد. پیتر کلاهش را گذاشت و همانطور که با یک دست دماغ بستهشدهاش را گرفته بود و با یک دست چشمانش، به سمت زمین مسابقه رفت. داور با آرامش ایستاده بود و به بازیکنان اشاره کرد که در وسط ورزشگاه بایستند. بازیکنان هردوگروه به غیر از پیتر به هم چشم غره میرفتند و از همیشه آمادهتر بودند. دراین بین که پیتر چشمانش را برای ندیدن دماغ دیگران گرفته بود جارویش به سنگی روی زمین گیر کرد و افتاد.
داور به پیتر خیره شد و همانطور که سعی میکرد نگاهش را از او بگیرد گفت:
-بگذریــم... مسابقه بین هافلپاف و گریفیندور با دست دادن کاپیتان گریفیندور یعنی جیسون سوان و کاپیتان هافلپاف یعنی آموس دیگوری شروع میشه. دست بدید و مطمئنا قوانین رو همتون میدونین. بعد از سوت من همه روی جاروهاتون مستقر شید و سرجاتون قرار بگیرین. و سوت دوم رو که زدم و بلاجرها و گوی رو رها میکنم تا بگیرینش. آفرین. همین دیگه... برید... چرا نمیرید؟
اصلا... هدف من تو این زندگی چیه؟
و پس از چنددقیقه مسابقه شروع شد. هوا گرمتر از همیشه بود و پیتر سعی داشت با دهان نفس بکشد چون که بینیاش به وسیله پارچه کلفتی پوشیده شده بود و نمیخواست آن را در بیاورد. در یک طرف زمین مسابقه شناور ماند و سعی کرد بلاجرها را ردگیری کند تا بتواند وظیفهاش را انجام دهد. ولی گرما باعث شده بود سرگیجه بگیرد و اکسیژن کافی به مغزش نمیرسید... به آموس دیگوری نگاه کرد و همانطور که بین زمین و هوا بود، یاد صحبتهایش با درباب افتاد.
-چجوری میتونم بهتون خدمت کنم؟
بینی بلند شد و گوش پیتر را گرفت، دهانش را نزدیکش برد و زمزمه کرد:
-تو باید منو به همه معرفی کنی پیتر چیتر. همه! تو باید اصولی که من میگم رو رعایت کنی و مجبور کنی بقیه رو که انجامشون بدن.
-یه خدا همچین کاری میکنه خدا؟ البته ببخشید فضـ..
-ساکت کودک! تو کی انقدر پررو شدی تو کار خدات دخالت کنی؟ هان؟ بچهپررو! بزنم دیگه دماغ نداشته باشی؟
-ببخشید خدا.

پیتر نشست و دماغ دست به سینه ایستاد. با آن قد کوچکش دور پیتر چرخید و گفت:
-اول از همه من میخوام تنها دماغ دنیا خودم باشم. پس وقتی دینم جهانی شد به همه میگم دماغشونو بپوشونن! یادداشت کن چیتر. یکی از چیزایی که میخوام اینه که دماغای همه باید پوشونده بشه. حتی اونی که دین منو نمیخواد که غلط میکنه نخواد.
-چشم خدا.
دماغ به لباس پیتر آویزان شد و روی شانهاش ایستاد. سپس گوشش را گرفت و از آن بالا رفت و در آخر روی سر پیتر نشست.
-اولین کاری که باید بکنی اینه که دماغ خودت و اطرافیانتو بپوشونی و بهشون درمورد من بگی تا درمورد خدای جدیدشون بدونن.
-اگه نخواستن چی؟
-مگه دست خودشونه؟ مجبورشون کن. دماغشونو بکن!
-ام... ببخشید ولی...
-مشکلیه؟
-نه نیست.
پیتر از افکار خودش خارج شد و نگاهش به سمت بازیکنان رفت. درحالی که افراطی گری در وجودش موج میزد، فریادی سر داد.
-ای بیدماغ بدبخت!
پیتر جارویش را تکان داد و به سمت آموس هجوم برد. آموس با چشمانی گشاد شده به پیتر نگاه کرد و به عقب سکندری خورد و داد زد.
-بچمو بردن! حالا هم میخوان خودمو ببرن! ایهاالناس! کمک!
جاروی پیتر روی هوا لیز میخورد و به سمت آموس میرفت و وقتی که به آموس رسید، پیتر از روی جارو بلند شد و سعی کرد تعادلش را حفظ کند. به آموس نگاه کرد و سعی کرد نفس بکشد و با یک شیرجه روی آموس پرید.
-برای درباب! درباب ایز واچینگ!
و پارچه کلفتی از جیبش در آورد و همانطور که با آموس روی زمین و هوا شناور بود پارچه را روی دماغ آموس گذاشت و فشار داد. آموس تلاش کرد خفه نشود و دست و پا زد. اما پیتر همینطور داد میزد و میگفت:
-دین درباب واقعیه! درباب داره نگاهتون میکنه! درباب خدای جدیده! درباب گفت دماغتو بپوشونی آموس!
آموس همانطور که سرفه میکرد پارچه را چنگ زد و آن را روی زمین پرت کرد. و با ناباوری به پیتر نگاه کرد و سرفه کرد.
-من یه سوال بهتر دارم. درباب کدوم خریه؟!
پیتر گویی حرفهای آموس را باور نمیکرد. با ناباوری خندید و در این موقعیت هردونفر هنوز هم بین زمین و هوا بودند پیتر دستهایش را بالا برد و به سمت دماغ آموس هجوم برد.
-توهین به درباب؟ خجالت بکش کودک!
و سعی کرد بینی آموس را بکند که ناگهان جسیکا از دور گفت:
-آموس! مگه تو گاد آو دوئل نیستی؟! کمک کن به خودت!
آموس که داشت خفه میشد به دستهای پیتر چنگ زد و سعی کرد حرف بزند.
-اون فقط با عصا بود!
اما پیتر بیخیال ماجرا نمیشد. هنوز در تلاش بود بینی آموس را بکند که داور طلسمی به سمت او روانه کرد و او به واسطه فاصله کمش با خاک جهنم و نرمی آن، سالم روی زمین افتاد. مسابقه خراب شده بود و همه دور پیتر جمع شده بودند و پیتر هنوز زیرلب کلمه «درباب» را تکرار میکرد. همانطور که بین بیهوشی و هوشیاری شناور بود دستش به چیزی نرم و گرم افتاد. چیزی شبیه به یک کلاهگیس اما نرمتر و طبیعیتر، شاید موهای یک انسان. در بین خاک جهنم مخفی شده و دست پیتر لمسش کرده. اطرافیانش و جیسون که نگرانش بود محو شدند و او یک دسته مو را دید.
-سلام پیتر. من موهای اربابت هستم. من خدا هستم. یک خدای جدید و تو را به عنوان پیامبرم انتخاب کردم. میتوانی مرا مرباب صدا کنی.