wand

روزنامه صدای جادوگر

wand
مشاهده‌کنندگان این تاپیک: 1 کاربر مهمان
پاسخ: استادیوم آزادی (تیم اسم نداره)
ارسال شده در: سه‌شنبه 21 مرداد 1404 01:53
تاریخ عضویت: 1403/11/11
تولد نقش: 1403/03/15
آخرین ورود: جمعه 4 مهر 1404 10:35
پست‌ها: 190
رئیس فدراسیون کوییدیچ، چوبدستی‌ساز
آفلاین
تصویر تغییر اندازه داده شده

سری دوم دومین دوره لیگالیون کوییدیچ
بازی چهارم


پایان مسابقه.

با تشکر و خسته نباشید به بازیکنان دو تیم اسم نداره و پیامبران مرگ.

نتیجه این مسابقه نهایتا تا تاریخ جمعه ۲۴ مرداد ماه در تاپیک بیلبورد امتیازات ارسال می‌شه.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در 1404/5/21 18:40:37
پاسخ: استادیوم آزادی (تیم اسم نداره)
ارسال شده در: دوشنبه 20 مرداد 1404 23:19
تاریخ عضویت: 1397/05/27
تولد نقش: 1398/04/17
آخرین ورود: امروز ساعت 00:10
از: گیل مامان!
پست‌ها: 864
آفلاین
تصویر تغییر اندازه داده شده

پیامبران مرگ Vs اسم نداره
پست چهارم

سوار بر جاروی پرنده‌ام، بی‌واهمه از رویت شدن یا هدف قرار گرفتن، آسوده‌خاطر بر فراز تهران پرواز می‌کنم. با اینکه قرص ماه کامل در نارنجی‌ترین رنگ قابل تصور، در پهنه‌ی آسمان شب خوش می‌درخشد، وسعت بی‌انتهای کلان‌شهر آنچنان روشن است که گویی همه برای جشن و پایکوبی آماده شده‌اند و چراغانی کرده‌اند. اثری از برج میلاد نیست و به نظر می‌رسد به جای آن، برج آزادی با طراحی هوشمندانه‌ای رشد کرده و از غرب تا شرق تهران را زیر نظر دارد.

اجازه می‌دهم هوای مطبوع صورتم را نوازش کند و اندک اثرات هر آنچه که در بیداری تجربه کرده‌ام را از سرم بپراند. به هر کجا که دلم می‌خواهد می‌روم و از تماشای تهران جادویی نهایت لذت را می‌برم. ارتفاعم را کم می‌کنم و چرخی در میدان منیریه می‌زنم. در آن ساعت از شب، یا بهتر بگویم نزدیک بامداد، انتظار نداشتم مغازه‌ای باز باشد اما مغازه‌های لوازم ورزشی ماگلی یکی در میان مشغول کسب هستند. ویترین‌ها پر است از توپ‌های فوتبال، والیبال و بسکتبال. در کنارشان، تجهیزات جدیدی می‌بینم که قبلاً درباره‌شان نشنیده بودم. دستگاه‌های ایستاده‌ای که انگار برای ماساژدرمانی طراحی شده‌اند. جذاب‌تر از مغازه‌های ماگلی، دو سه مغازه‌ی ورزشی جادویی هستند که به محض نزدیک شدنم یکهو از دل دیوار بین دو مغازه‌ی تعطیل بیرون می‌زنند و خودشان را در معرض دیدم قرار می‌دهند.

بدون آنکه از جارویم پیاده شوم، به نزدیک‌ترین مغازه‌ی ورزشی جادویی نزدیک می‌شوم و به محتویات ویترین شگفت‌انگیزش زل می‌زنم. سه دسته‌جاروی حسابی جلاخورده و درخشان آن وسط خودنمایی می‌کنند. آذرخش را با یک نگاه می‌شناسم. دقیقاً همان چیزی است که در کتاب هری پاتر توصیف شده است. تکه چوبی مثل تگ روی آن چسبانده‌اند با این نوشته:

نقل قول:
توقف تولید.

خدای من! در دورانی پا به دنیای جادویی گذاشته‌ام که آذرخش، یکی از پیشرفته‌ترین جاروها طبق آنچه در کتاب خوانده‌ام، به محصولی قدیمی و صرفاً جذاب تبدیل شده است. دومین جارو، برند معروف انگلیسی، نیمبوس 2025 است. ظرافت گول‌زننده‌ای دارد و در نگاه اول فکر می‌کنی با یک جاروی تزئینی برای آویزان کردن در اتاق خواب مواجه شده‌ای اما وقتی در آن دقیق می‌شوی، ریزالماس‌های تقویت‌کننده‌ای درونش می‌بینی که هم ظاهرش را زیبا کرده است، هم خوش‌ساخت بودن و مقاومت بالای آن را نشان می‌دهد. ناخواسته صورتم به ویترین نزدیک‌تر می‌شود. ناگهان کاغذی از غیب ظاهر می‌شود و توضیحاتی روی آن می‌بینم:

نقل قول:
نیمبوس امسال تحت هیچ‌شرایطی حتی با جادوی سیاه هم سقوط نمی‌کند!
مجهز به هشداردهنده‌ی نیاز به سرویس یا تعویض قطعات.

برای مطالعه‌ی بیشتر، با چوبدستی خود "نیمبوس 2025" را فراخوانی کنید.

اگر فرصت شود به اینجا باز می‌گردم تا بیشتر درباره‌اش بدانم. نظرم به دو تگ ثابت که روی آن چسبانده‌اند جلب می‌شود.

نقل قول:
قیمت در بریتانیا 250 گالیون؛ قیمت برای شما فقط 120 دریک و 75 سیگلوی با قابلیت خرید اعتباری بدون سود.

دلم می‌خواهد وارد مغازه شوم و بپرسم آیا دریک و سیگلوی از زمان هخامنشیان تا الان مورد استفاده‌ی جادوگران ایرانی بوده‌اند یا اینکه اخیراً آنها را به واحد پول تبدیل کرده‌اند، اما ترجیح می‌دهم برایم یک راز شیرین باقی بماند و به جای آن به سومین و باشکوه‌ترین جاروی داخل ویترین خیره شوم. این جارو از نظر ابعاد کمی بزرگ‌تر از دو جاروی دیگر است. خبری از ریزالماس نیست اما مشخص است برای ساختنش از چیزی به جز چوب درختان استفاده شده است. از نظر طراحی، بدنه‌ی آن پر است از نقش و نگار. به نظر می‌رسد کمال‌الدین بهزاد شخصاً و با وسواس، بدنه‌ی جارو را نقش‌ زده است. صورتم را به ویترین نزدیک می‌کنم. کاغذ دیگری از غیب ظاهر می‎شود تا توضیحاتی درباره‌ی این جاروی شگفت‌انگیز به من نشان دهد.

نقل قول:
پَروَند 2585
جادوشده با ریشه‌های طلسمی از الواح هخامنشی. پر سیمرغ برای حفظ تعادل، شتاب‌گیری نرم و مانورپذیری بالا.
قابلیت کنترل ذهنی جارو با ذهن‌نگار پارسی.
سیستم نامرئی‌ساز خودکار.
هدایت خودکار و ایمن به مکان‌های مقدس ایرانی از جمله آتشکده‌ی بهرام و پاسارگاد.
ایجاد سپر دفاعی خودکار دربرابر انواع نفرین‌های سیاه شناخته‌شده از جمله نفرین مرگ.
حداکثر سرعت در ارتفاع بالا، 550 کیلومتر بر ساعت.
شتاب صفر تا صد، 2.3 ثانیه.
ظرفیت: 1 نفر (قابل افزایش به 3 نفر در نسخه‌ی سفارشی قالی سلیمان از همین محصول).

برای مطالعه‌ی بیشتر، با چوبدستی خود "پَروَند 2585" را فراخوانی کنید.
برای تعویض رایگان جاروی ایرانی قدیمی خود با پَروَند 2585، صبح‌ها مراجعه فرمایید.

به دنبال تگ قیمت آن در ویترین می‌گردم اما تنها تگی که روی آن چسبانده‌اند فقط سه کلمه را نشان می‌دهد.

نقل قول:
(صرفاً ویژه‌ی ایرانیان)

دلم می‌خواهد همین حالا به داخل مغازه بروم و از مغازه‌دار بخواهم اجازه دهد فقط یک دور با آن جاروی فوق‌العاده بزنم؛ اما نیرویی درونم می‌جوشد که از من می‌خواهد سوار بر جاروی خودم شوم و خودم را به جایی برسانم که سرنوشت برایم تعیین کرده است. دوست دارم پیش از طلوع آفتاب و شروع مسابقه‌ی کوییدیچ، کمی از این آزادی لذت ببرم. در امتداد خیابان حدوداً هجده‌کیلومتری وسط تهران بالا می‌روم. عطر بهار نارنج در تهران! فوق‌العاده است. ردیف منظم درخت‌های دو سمت خیابان و گل‌کاری‌های بی‌نظیر آن، مغازه‌های ماگلی و جادویی که در دل هم جا خوش کرده‌اند و مردمی که این موقع از شب را برای تفریح و خرید در نظر گرفته‌اند. همه‌چیز آن را دوست دارم.

به میدان تجریش که می‌رسم، تصمیم می‌گیرم بالاخره از آن فضا دل بکنم و راه استادیوم آزادی را در پیش بگیرم. سعی می‌کنم با خم کردن بدنم به سمت جلو، سرعت و شتاب بیشتری بگیرم، اما به نظر می‌رسد این جاروی کهنه و رنگ و رورفته، از آن مدل جاروهایی باشد که فقط ویزلی‌ها به سراغش می‌روند. پشت سرم، خورشید کم‌کم دارد نور درخشان خود را به این قسمت از زمین می‌تاباند و آسمان آبی و خوش‌رنگ تهران پیش رویم رخ می‌نمایاند. بالاخره به بالای ورزشگاه آزادی می‌رسم. یکی از همان پری‌های درخشان انتظارم را می‌کشد. یعنی می‌داند من همان نوجوانی هستم که بیش از 20 سال قبل‌تر آن دسته‌گل را به آب دادم و به زندان افتادم؟

- خوش اومدی سام!

با این خوش‌آمدگویی تکلیفم را روشن می‌کند.
- به هیچ‌چیز فکر نکن. فقط به دنبال من بیا. بازیکنان تیم منتظرت هستن.

بازیکنان تیم چرا منتظر من هستند؟ حالا دارم به دلیل اینکه برعکس دفعه‌ی قبل جارو سوار هستم بیشتر فکر می‌کنم.
- اِم... بازیکنای تیم؟
- گفتم که... به چیزی فکر نکن. فقط دنبالم بیا.

درست همچون دفعه‌ی قبل، بی‌چون‌وچرا به دنبالش حرکت می‌کنم اما این بار خبری از دالان نیست. پروازکنان به سوی درخت بلوط کهنسالی می‌رویم که درست در میان دریاچه‌ای در مجموعه ورزشی سر از آب بیرون آورده است. بعید می‌دانم این درخت در دنیای ماگل‌ها قابل رویت باشد، چون جز در مناطق خاص استوایی، کجا دیده‌اید درخت توی آب ریشه زده باشد؟ یک لحظه نگاهم به زیر پایم می‌افتد. از آنچه می‌بینم نزدیک است از روی جارو به پایین پرت شوم! کف آن دریاچه پر از پری‌‌های درخشان، شبیه به همان پری راهنمای خودم است! آنجا زندگی می‌کنند؟ همیشه آنجا هستند؟

هر چه بیشتر به درخت نزدیک می‌شویم، پری پایین‌تر می‌رود. بالاخره وقتی به آن می‌رسیم، به داخل آب شیرجه می‌زند. یعنی چه؟ از من هم انتظار دارد همین کار را بکنم؟ چند ثانیه صبر می‌کنم و در نهایت آرام به درخت و سطح آب نزدیک می‌شوم. نوک پای راستم را در آب فرو می‌برم. دنیا وارونه می‌شود و با کمر روی زمین می‌افتم. سریع می‌چرخم و از روی زمین بلند می‌شوم. هیچ خبری از آب نیست. به جای آن در رختکن بیضی‌شکل بسیار بزرگی ایستاده‌ام که بوی چمن تازه‌ی ورزشگاه می‌دهد. راحت صد نفر یا بیشتر اینجا جا می‌شوند. به هر گوشه‌ی اتاق نگاه کنی، چیزی می‌بینی که به کوییدیچ ربط دارد. از ردیف کمدهای در گشوده‌ای که داخلشان کلاه‌ها و گاردهای مخصوص کوییدیچ آویزان شده است تا کوافل‌هایی به رنگ‌های خاکی، سرخ و سیاه که مرتب و منظم در جعبه‌های مخصوصی جا خوش کرده‌اند. گل سرسبد آن، هفت دست جاروی نیمبوس ۲۰۲۵ است که در فواصل کاملا یکسان از هم به دیوار آویزان شده‌اند. به جاروی کهنه‌ی خودم که در گوشه‌ای افتاده نگاه می‌کنم. اگر قرار باشد من هم در این بازی نقشی داشته باشم، با آن جاروی ساده وسط آن همه نیمبوس آخرین مدل مضحکه‌ی خاص و عام خواهم شد.

صدایی از پشت سرم می‌شنوم.
- اشتباه نکن سام. جاروی تو نه اون پاک‌جاروی قدیمیه، نه اون نیمبوس‌های انگلیسی ما.

همان صدای عمیق و تحسین‌برانگیز مردی است که بیش از دو دهه پیش دستی بر شانه‌ام گذاشته و از من خواسته بود قوی باشم و مقاومت نکنم! جمله‌ای که بارها و بارها در طول سال‌های سخت زندگی با خود مرور کرده بودم تا بتوانم در برابر مخالفت‌های مادرم با همه‌چیز و همه‌کس طاقت بیاورم. برگشتم و برای بار دوم در عمرم با گلرت گریندلوالد مواجه شدم. بلاتریکس با آن لبخند سرشار از شیطنتش از پشت سر گریندلوالد ظاهر می‌شود. خواهرش نیز پشت سرش می‌آید و کم کم تیم کوییدیچ باابهت پیامبران مرگ همگی در آن رختکن جادویی حاضر می‌شوند.

گریندلوالد به انتهای رختکن اشاره می‌کند، جایی که ابتدا مورد توجه‌م قرار نگرفته است.
- اون جاروییه که فقط تو توی تیم ما می‌تونی سوار شی و فقط به تو تعلق داره. به تیم ما خوش اومدی جستجوگر جدید!

جستجوگر! من؟ من افتخار این را دارم که جستجوگر تیم پیامبران مرگ باشم! شخص گریندلوالد، کسی که فکر می‌کردم دشمن قسم‌خورده‌ی دامبلدور بوده و بعدا فهمیدم در حقیقت بهترین رفیقش بوده است، همان جادوگری که هر کس چند ثانیه با او هم‌کلام می‌شد دیگر نمی‌توانست دست از پیروی‌اش بردارد، من را جستجوگر تیم پیامبران مرگ خطاب می‌کند!
- اما...

تصمیم می‌گیرم ادامه ندهم. فقط با گام‌هایی آهسته به انتهای رختکن می‌روم و در چند قدم مانده به جاروی جدیدم، از چیزی که در مقابلم می‌بینم حیرت می‌کنم. فریاد می‌زنم:
- پَروَند! دقیقا همان مدل جارویی که در ویترین دیده‌ام! جاروی اختصاصی ایرانی‌ها.

بلاتریکس لی‌لی‌کنان پشت سرم می‌آید، انگشت‌های هولناکش را روی سرم می‌کشد و درحالیکه تلاشی برای پوشاندن بوی بد دهانش نمی‌کند، زیر گوشم می‌گوید.
- جستجوگر ایرانی، دیگه چیزی جلودارت نیست. اسنیچ رو برامون بگیر!

نفسم در سینه حبس شده و فقط دلم می‌خواهد آن جاروی شگفت‌انگیز را لمس کنم. دستم را به سمتش می‌گیرم و جارو، هوشمندانه از روی دیوار می‌لغزد و در آغوشم جا می‌گیرد. اگر بگویم شگفت‌انگیزترین حس دنیا را تجربه می‌کنم، در گفتن حقیقت کم گذاشته‌ام. یک عمر از شادی‌هایم محروم بودم، از دنبال کردن رویا، از هر چیزی که در زندگی‌ام می‌توانست روشنایی ایجاد کند، و حالا در کنار تاریک‌ترین آدم‌های دنیا خوشبخت‌ترینم.

بقیه هم به ما نزدیک شده‌اند. مروپ با نگاهش از بلاتریکس می‌خواهد از من فاصله بگیرد. بلاتریکس با کمی ترش‌رویی به کنار خواهرش می‌ایستد که سعی دارد خیلی خودش را مشتاق حضورم در تیم‌شان نشان ندهد. مروپ بدون لحظه‌ای مکث، آرام و مطمئن مرا در آغوش می‌کشد. یک آغوش مادرانه‌ی طولانی که شاید اولین بار است با این میزان از محبت خالصانه تجربه می‌کنم. نه اینکه مادرم هرگز چنین نکرده باشد؛ فقط همیشه با چاشنی اخم و کج‌خلقی و محروم شدنم از آزادی همراه بوده. در همان حال آرام می‌گوید:
- دیگه تموم شد سختی‌هات جستجوگر مامان. از این به بعد هر کاری دلت می‌خواد می‌کنی. دیگه هیچ‌کس محدودت نمی‌کنه.

بارون خون‌آلود که تمام این مدت ساکت اما عصبی در گوشه‌ای ایستاده بود در حالی که در هوا معلق است کمی جلو می‌آید.
- دیگه باید شروع کنیم.

تام ریدل خوش‌قیافه نیز لبخندی محو به من می‌زند و مصمم به گریندلوالد نگاه می‌کند. گریندلوالد با تایید حرف بارون، به جاروها اشاره می‌کند.
- امروز تیم اسم نداره رو تو زمین انتخابی خودشون می‌بریم.

سپس بشکنی می‌زند. ناگهان همه به لباس سبز و نقره‌ای وزین پیامبران مرگ آراسته می‌شویم. دلم می‌خواهد تا ابد در آغوش مهربان‌ترین مادر دنیا بمانم اما وظیفه‌ی بزرگ و شیرینی بر دوشم گذاشته‌اند. خودم را نگاه می‌کنم که لباس‌هایم کاملا عوض شده و مثل یک بازیکن واقعی کوییدیچ بر جارویم سوار می‌شوم. بلافاصله جریان یافتن جادویش را در ذهن و قلبم احساس می‌کنم. افتخار می‌کنم که تنها بازیکن این تیم هستم که بهترین جاروی دنیا را در اختیار دارم.

همه به جز بینز که جایش را به من داده است جاروی خودشان را فرامی‌خوانند و سوار می‌شوند. سقف جادویی بالای سرمان کنار می‌رود و صدای هیاهو و تشویق‌های تماشاچیان ورزشگاه آزادی گوش‌مان را کر می‌کند. گریندلوالد سوار بر جارو پرواز می‌کند و وارد زمین بازی می‌شود و بقیه پشت سرش می‌رویم. تقریبا همه‌چیز به همان شکوهی که قبلا دیده بودم برگزار می‌شود، یک به یک بازیکنان به تماشاگران معرفی می‌شوند و مورد تشویق قرار می‌گیرند. من به‌عنوان تنها بازیکن ایرانی زمین معرفی می‌شوم و طولانی‌ترین تشویق نصیبم می‌شود.

بازی آغاز می‌شود و مهاجمین تیم‌مان به اجرای نقشه‌هایی که احتمالا هزاران بار تمرین کرده‌اند مشغول می‌شوند. حالا که خودم آن وسط هستم، شگفتی این بازی را صدچندان حس می‌کنم. جاروی پروند ۲۵۸۵ کار را برایم راحت کرده است. بعد از تجربه‌ی آن جاروی کهنه، قدرش را خیلی خوب می‌دانم. به کوچک‌ترین تصمیم‌های ذهنی‌ام نرم واکنش می‌دهد و هر بار که سعی می‌کنم با شتاب از این سو به آن سوی زمین بروم، احساس می‌کنم دستی نامرئی روی کمرم قرار می‌گیرد و از به هم خوردن تعادلم جلوگیری می‌کند. نقش و نگار حکاکی‌شده روی بدنه‌ی جارو آنچنان مسحورکننده است که دلم می‌خواهد بازی را رها کنم و بروم یک گوشه به تماشایش بنشینم.

بلاتریکس و نارسیسا مدافعین بی‌رحمی هستند. چندین بار به چشم خود می‌بینم ضربات‌شان به بلاجر آنقدر غیرقابل‌پیشبینی یاران تیم حریف را نشانه می‌گیرد که شک ندارم قصدی جز گرفتن جان آنها را ندارند. بارون خون‌آلود مجسم در دروازه‌، طوری با از خودگذشتگی و در عین حال هراس‌انگیز از حلقه‌ها محافظت می‌کند که بعید می‌دانم تیم حریف بتواند به این زودی‌ها به امتیازهایی که گریندلوالد، تام ریدل و مروپ برایمان گرفته‌اند برسند.

با این حال، دلم می‌خواهد هر چه زودتر اسنیچ طلایی خوش نقش و نگار را در این فضای شگفت‌انگیز پیدا کنم و تکلیف برد تیم یکسره شود.

ناگهان چیزی به ذهنم می‌رسد. چرا نروم و همان جایی به دنبال اسنیچ بگردم که دفعه‌ی پیش گرفته بودمش؟ ارزش امتحان کردن را دارد. شاید اسنیچ دوست دارد همان اطراف بچرخد. بنابراین، کمی دور خودم می‌چرخم و قسمت‌های مختلف ورزشگاه را از نظر می‌گذرانم تا محل دقیق جایی که در چهارده سالگی نشسته بودم را پیدا کنم؛ اما به نظر می‌رسد نیازی به این کار نیست. جاروی شگفت‌انگیز ذهن مرا خوانده و دارد به همان سمت می‌رود.

- مواظب باش!

این صدای فریاد بلاتریکس بود که آمدن بلاجر به سمتم را هشدار می‌داد. کاملاً به موقع بود، زیرا اگر یک لحظه دیرتر می‌چرخیدم، احتمالاً سرم را از دست می‌دادم. مدافع تیم مقابل در فاصله‌ی کوتاهی با من قرار داشت و از فرصت استفاده کرده بود. به خیر گذشت. دلم می‌خواهد جارو هر چه سریع‌تر به جایی که دوست دارم برسد. همین اتفاق هم می‌افتد؛ ناگهان به قدری سریع پیش می‌روم که یک لحظه همه‌چیز محو می‌شود. حالا دقیقاً در همان نقطه در فاصله‌ی چند سانتی‌متری از تماشاچیان متعجب و کمی هراسان آن قسمت از جایگاه در هوا معقل مانده‌ام. اسنیچ طلایی! همان اسنیچ ظریف و زیباست! همان اسنیچی که این همه سال، خواب گرفتنش را می‌دیدم بدون آنکه بابتش مجازات شوم و از دنیایی که دوست دارم جدایم کنند.

به نظر می‌رسد اسنیچ جادویی متوجه شده که می‌خواهم بگیرمش و طبق مکانیزمی که دارد، پرواز می‌کند تا برود؛ اما من آن را رها نخواهم کرد. بعید می‌دانم جستجوگر دیگری جز من به دنبالش باشد. جاروی آماده‌ به‌ خدمتم وفادارانه و بدون فوت وقت اسنیچ را دنبال می‌کند و من آزمندانه دستم را به سویش دراز می‌کنم. اسنیچ طلایی به سمت مرکز زمین رو به پایین می‌رود و من هم سایه به سایه تعقیبش می‌کنم. نوک انگشت دست راستم لحظه‌ای اسنیچ را لمس می‌کند و برق تمام وجودم را می‌گیرد.

- دوباره بهش شوک بدین...

صدایی که نمی‌دانم درون سرم می‌شنوم یا گزارشگر ورزشگاه می‌گوید. چشمانم سیاهی می‌رود و سرمای آشنایی درونم احساس می‌کنم. نه! نمی‌خواهم! نه... دوباره برم‌ نگردانید! خواهش می‌کنم... فقط یک قدم تا رسیدن به آرزویم باقی مانده...

هنوز می‌توانم اسنیچ طلایی را ببینم. نباید از دستش بدهم. من پیامبران مرگ را پیروز می‌کنم. من...

- 200 تا شارژ کن...

با تمام توان خودم را به جلو می‌کشم و مشت می‌اندازم. این بار انگشتانم دور اسنیچ طلایی حلقه می‌شود و با وجود اینکه باز هم چیزی مثل شوک الکتریکی تمام بدنم را می‌لرزاند، خوب می‌دانم که این بار موفق شده‌ام.
فاصله‌ی چندانی تا چمن‌های بلند زیر پایم ندارم؛ جارو شتاب زیادی دارد اما برخوردش با چمن جادویی ورزشگاه، نرم و بی‌نقص است. همچون کودکی که بعد از یک روز تمام فوتبال بازی کردن با دوستانش به خانه برمی‌گردد و با همان لباس‌های کثیف، خسته و خوشحال بالشتش را در بغل می‌گیرد و به شیرین‌ترین خواب ممکن فرو می‌رود، اجازه می‌دهم چمن‌های خوش‌عطر مرا دربرگیرند و احساس شوک و برق‌گرفتگی را از روح و جانم دور کنند.

صدای تماشاچیان را می‌شنوم که یک‌صدا فریاد می‌زنند:
- از دستش دادیم.

ولی من اسنیچ طلایی را دارم. برای اطمینان، مشتم را بالا می‌گیرم و دوباره به آن زل می‌زنم. خود خودش است؛ همانی که در کودکی گرفتم و من را به قعر جهنم برد، این بار جانم را نجات داده است. حس شعف و سرخوشی غیرقابل‌وصفی سر تا پایم را دربرگرفته است. احساس می‌کنم بار سنگینی را که یک عمر با خود حمل می‌کرده‌ام زمین گذاشته‌ام. احساس می‌کنم هرگز صرع نداشته‌ام؛ هرگز مادرم با هیچ یک از مسیرهایی که به خوشبختی‌ام منتهی می‌شد مخالفت نکرده است؛ احساس می‌کنم با دخترعمویم ازدواج کرده‌ام و با هم کتابی برگرفته از هری پاتر نوشته‌ایم؛ احساس می‌کنم در همه‌ی دیدارهای دسته‌جمعی طرفداران هری پاتر همراه دوستان جادوگرانی‌ام شرکت کرده‌ام؛ احساس می‌کنم به جای تحمل رشته‌ی دشوار ریاضی، با حمایت همه‌جانبه‌ی مادرم رشته‌ی تربیت‌بدنی که مورد علاقه‌ام بود را ثبت نام کرده‌ام و حالا یک بازیکن فوتبال حرفه‌ای هستم؛ احساس می‌کنم...

پیامبران مرگ همگی بالای سرم روی جاروهایشان در هوا معلق مانده و به من زل زده‌اند. از مروپ و تام گرفته تا گریندلوالد و بلاتریکس، همه‌شان دستشان را به سمت من دراز کرده‌اند و به پرواز دوباره دعوتم می‌کنند.

گریندلوالد مثل همیشه پر از ابهت، درست بالای سرم می‌ایستد.
- دیگه تموم شد، سام. تو دیگه با مایی.

معنی حرفش را نمی‌‌دانم اما تردید ندارم بهتر از این پایان برای من قابل تصور نیست. با دست چپ جاروی زیبایم را می‌گیرم و در عرض یک ثانیه، دوباره روی آن نشسته‌ام. احساس می‌کنم قدرتی چندبرابر پیدا کرده‌ام. با خوشحالی دوباره مشت راستم را بالا می‌برم و اسنیچ طلایی را به همه‌ی ورزشگاه نشان می‌دهم. پیامبران مرگ هم خوشحال هستند. به خط می‌شویم و درحالیکه من فقط کمی جلوتر از بقیه هستم، دور تا دور ورزشگاه را پیروزمندانه می‌چرخیم.

صدای بوق ممتد و یکنواخت تشویق حضار طنین‌انداز می‌شود.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
پاسخ: استادیوم آزادی (تیم اسم نداره)
ارسال شده در: دوشنبه 20 مرداد 1404 23:03
تاریخ عضویت: 1403/01/28
تولد نقش: 1403/01/29
آخرین ورود: امروز ساعت 16:12
از: عمارت ریدل ها
پست‌ها: 221
آفلاین
تصویر تغییر اندازه داده شده

پیامبران مرگ Vs اسم نداره
پست سوم

داور وسط بازی و یکی دو نفر از بازیکنان را دیدم که به سمت جایگاه ما پرواز می‌کنند. از ترس و خجالت، دوباره اسنیچ را در مشتم فشردم و چشم‌هایم را بستم. ابتدا صدای همهمه‌ی ورزشگاه، حسابی دلم را خالی کرد اما در ادامه سکوتی ناخوشایندتر همه جا را دربرگرفت.

- چشمات رو باز کن پسر!

آنقدر آن صدا عمیق و متقاعدکننده بود که نمی‌توانستم اطاعت نکنم. چشم باز کردم و چشم‌های سرد و یخی اما نافذ گلرت گریندلوالد را در مقابل خود دیدم. جارویش آن کنار در هوا معلق بود و خودش و داور مسابقه کنار من ایستاده بودند. تماشاچیان ردیف جلو، عقب و چند نفری که در کنارم بودند همه از ما فاصله گرفته بودند. نمی‌دانم علتش این بود که از حضور ترسناک گریندلوالد تحت تأثیر قرار گرفته بودند یا اینکه می‌خواستند نشان دهند هیچ‌کدامشان همراه من نیستند.

این بار داور با عصبانیت گفت:
- اسنیچ رو بده به من!

حالا که او را از فاصله‌ی نزدیک می‌دیدم، حس می‌کردم خانم داور شباهت عجیبی به مادرم داشت. یک دست را به کمر زده بود و دست دیگرش را رو به من گرفته بود؛ درست همانطور که یک بار قبل از یکی از امتحان‌های مهم آخر سال، مچم را هنگام خواندن کتاب هری پاتر و زندانی آزکابان گرفته بود و درست با همین لحن آن را از من طلب می‌کرد. مثل این بود که بخواهد جانم را بگیرد و هر چقدر تلاش کردم به زبان بچگی توضیح دهم برای استراحت بین درس خواندن و پایین آمدن اضطراب به هری پاتر نیاز داشتم، نتوانستم، نشد و قبول نکرد. همان حس اما با شدتی چندبرابر درونم احساس می‌شد و همین باعث شد به لرزه بیافتم و قطره اشکی گوشه‌ی چشمم آماده‌ی فروریختن شود. باید اسنیچ طلایی را پس می‌دادم. راه گریزی نبود. دستم را دراز کردم و آن را تحویلش دادم. داور اسنیچ را گرفت؛ بررسی کرد و با ایما و اشاره به یک نفر در آن پایین، در ورودی ورزشگاه، نگهبان‌ها یا افرادی را که فکر می‌کردم پلیس استادیوم باشند را خبر کرد. سپس سوار جارویش شد و رفت.

گریندلوالد چشم از من برنمی‌داشت. نگاهش به حدی سنگین بود که سر به زیر انداختم و اجازه دادم اشک‌هایم جاری شود. دستش را روی شانه‌ام گذاشت و با دلنشین‌ترین کلماتی که به عمرم شنیده بودم، با لحنی قابل قیاس با لحن پدرم، هر بار بعد از آنکه مخالفت‌ها و شماتت‌های مادرم را از سر می‌گذراندم، با من حرف زد.
- قوی باش، سام. قوی باش و مقاومت نکن. تحملش ممکنه سخت باشه اما تو قوی‌تر از این حرف‌ها هستی.

دستش را از روی شانه‌ام برداشت اما هنوز گرما و سنگینی‌اش حس می‌شد. سر بلند کردم و دیدم که او نیز سوار بر جارویش شده و از جایگاه فاصله می‌گیرد. کار تمام نشده بود. در تضاد با انرژی مثبتی که از یکی از تاریک‌ترین شخصیت‌های دنیای جادوگری گرفته بودم، احساس لرز و سرمای درونم داشت لحظه به لحظه بیشتر می‌شد. گویی فردا قرار بوده سه امتحان مهم را همزمان بگیرند و تازه خبرش را به من داده باشند. غم عالم در دلم بود و باز هم اشک می‌ریختم. حال و روز اطرافیان نیز بهتر از من نبود. اگر آن چیزهایی که در کتاب هری پاتر و زندانی آزکابان خوانده بودم ذره‌ای حقیقت داشت، می‌توانستم حدس بزنم چه چیزی انتظارم را می‌کشید.

حدسم کاملاً درست بود. از دو سوی ردیفی که در آن نشسته بود، دو دمنتور داشتند مستقیم به سویم می‌آمدند. رسماً در دل بهار، زمستان را برگردانده بودند. اگر ماهیت سیاه‌شان را هم در نظر نگیریم، ظاهرشان آنچنان هراس‌انگیز بود که اگر ماگل‌هایی در آنجا بودند و توان دیدن‌شان را داشتند، با دیدن ظاهرشان همان اول سکته می‌کردند؛ چه برسد به اینکه سرمای دیوانه‌کننده‌ای را تجربه کنند که باعث می‌شد هزاران بار آرزوی مرگ کنند. قد هر کدامشان تقریباً دوبرابرِ بلندقدترین و درشت‌ترین پسرهای جایگاه ما بود. تصاویری از ذهنم می‌گذشت. روزی را به یاد آوردم که جامدادی رنگی خواهرم را که با اجازه‌ی خودش به مدرسه برده بودم به دلیل همجواری با قمقمه‌ی آبم در کیف حسابی خیس کرده بودم و چسب‌هایش باز شده بود. خواهرم بدون در نظر گرفتن اینکه از پسربچه‌ی اول ابتدایی نمی‌توان انتظار داشت از چنین چیزی جلوگیری کند، یک هفته‌ی تمام نه با من حرف می‌زد، نه حتی نگاهم می‌کرد. احساس کردم عذاب وجدانی که آن یک هفته تحمل کرده بودم یکباره و در لحظه بر سرم فروریخت.

همزمان از دو طرف روی هوا لغزیدند و به من رسیدند. بوی تعفن‌شان فضا را پر کرد. دیگر خبری از آن شور و هیجان، رنگ، بو و جذابیت‌های ورزشگاه نبود؛ یا دست کم من چیزی از آن حس نمی‌کردم. پیش از آنکه کاملاً از حال بروم، انگشتان کشیده، خشک و سرد آنها بازوانم را گرفته بودند. چیزی بدتر از مرگ را تجربه می‌کردم. انگار بدنم از خون تخلیه شده بود و به جایش آب یخ پر کرده باشند. همه چیز تیره و تار شد.

زمانی که دوباره چشم باز کردم، خوب می‌دانستم دیگر در آن ورزشگاه فوق‌العاده زیبا نیستم. حالتی را تجربه می‌کردم که قبلاً نیز به هنگام بیدار شدن پای خواب‌رفته‌ام بعد از یک ساعت تمام در روضه کنار مادرم نشستن به امید رضایت دادن او به بیرون رفتن و بازی کردنم با دیگر بچه‌ها تجربه کرده بودم. این بار این بلا را در همه‌ی عضلاتم حس می‌کردم؛ اما دردناک‌تر از آن یادآوری مقاومت بی‌حدوحصر مادرم در برابر اصرار خانم‌های روضه به اینکه اجازه دهد با بچه‌های دیگر بازی کنم، بود. همیشه، بخصوص وقتی پای بچه‌هایش وسط بود، در برابر هر تغییری مقاومت می‌کرد. حتی بزرگان مجلس هم آن روز نتوانستند کاری از پیش ببرند. به ناچار سر جایم کنارش می‌نشستم و ملال‌آورترین ساعت‌های عمرم را سپری می‌کردم.

حالا که حسم برگشته بود، سردی و زبری کف‌پوش سنگی را کفِ دستم متوجه شدم. چشم‌هایم را باز کردم اما درد شدیدی که ناگهان در همه‌ی عضلاتم احساس می‌کردم باعث شد باز آنها را ببندم. در همان یک لحظه‌ای که چشم‌هایم باز بود متوجه شدم دیوارهایی از همان جنس کف‌پوش، من را احاطه کرده‌اند. سرد و نمور، غمگین و بی‌نهایت غیرقابل تحمل بود. صداهایی در سرم می‌شنیدم که نمی‌توانست واقعی باشد.

- الهی قربونت برم ای کاش می‌مُردم و نمی‌ذاشتم بری با اون دختره‌ی نحس بازی کنی.

صدای... مادرم بود؟

لرز دوباره وجودم را فراگرفت. بندبند وجودم داشت از هم جدا می‌شد. باز هم صدای مادر در سرم می‌پیچید.

- دکتر... پسرم دوباره تشنج کرده. دکتر...

صدای دکتر که سعی داشت مادرم را آرام کند شفاف به گوشم می‌رسید.

- خانم لطفاً اجازه بدید کارمون رو انجام بدیم. تشنج نکرده. بدنش ضعیف شده.
- یعنی... خدایا خدایا پسرم داره می‌میره.
- آقا می‌تونید ایشون رو ببرید بیرون تا پسرتون رو معاینه کنیم؟
- مائده آروم باش. بیا بریم. چیزیش نمی‌شه.
- به من دست نزن همه‌ی اینا تقصیر تو و اون داداشای عوضیته. بلا سر پسر من آوردن. ولم کن.
- خانوم محترم نگرانی‌تون رو درک می‌کنیم اما این نشونه‌ی خوبیه. پسرتون از کُما بیرون اومده. اجازه بدید رسیدگی کنیم. بهتون خبر می‌دیم.

برخورد همزمان دو دست مادرم روی بدنم را احساس کردم و درد باعث شد به خود بپیچم. چشم‌هایم را باز کردم. تقلای پدر و جیغ و داد مادرم مشخص بود اما نمی‌توانستم گردنم را تکان بدهم و آنها را ببینم. پشت سرم درد می‌کرد و نور بالای سرم چشمانم را می‌زد. صدای آنها دور شد و پرستارها، در اتاق مراقبت‌های ویژه را بستند.

- باریکلا پسر قوی. اسمت چیه عمو؟

صورت دکتر را می‌دیدم و حرفش را می‌فهمیدم. تلاشم برای گفتن اسمم بی‌نتیجه نبود و حاضرم قسم بخورم به محض شنیدنش آهی نشان از آسودگی‌اش کشید.
- خیلی خُب... عالیه. نمی‌خواد به خودت فشار بیاری آقا سام عزیز. چه مردی شدی برای خودت‌ها.

طی چند ساعت بعد کاملاً هشیار شده بودم و از مکالماتی که دور و برم می‌شنیدم، خوب متوجه شدم چه اتفاقی برایم افتاده است. نسخه‌ای که مادرم از وقایع می‌شناخت زمین تا آسمان با چیزی که با خودم را به خواب زدن از صحبت‌های برادرانم فهمیدم فرق داشت. از نظر مادرم، زن‌عمویم یا من را چشم زده بود یا جادو جمبل کرده بود. توجیه‌اش هم این بود که روز عروسی زن‌عمو که زن دوم عمویم پس از مرگ زن‌عموی اولم به حساب می‌آمد، بابت موضوعی کم‌اهمیت به او زخم زبان زده و اشک او را درآورده بود؛ اما حقیقت این بود که آن شب در حیاط خانه‌ی عمو، پایم به لبه‌ی حوض گیر کرده و از پشت به داخل آن افتاده بودم. سرم از پشت به کف حوض برخورد کرده و بلافاصله دچار تشنج شده بودم.

متأسفانه دخترعمویم ابتدا فکر کرده بیش از حد در نقش خود فرورفته‌ام و قصد دارم سر به سرش بگذارم اما وقتی دیده هشیاری‌ام را از دست‌داده‌ام و رنگ آب حوض سرخ و سرخ‌تر می‌شود، از آنجا گریخته و به اتاق خوابش پناه برده بود. آن پسربچه هم نتوانسته وضعیت پیش‌آمده را هضم کند و پیش مادر خودش بازگشته بود. مدتی بعد وقتی خبری از من نشده، پدرم به حیاط آمده و من را در وضعی هولناک دیده است. بلافاصله من را به بیمارستان رسانده‌اند و متوجه شده‌اند به کُما رفته‌ام. طی سه روز بیهوشی کامل، آزمایش‌های مختلف و بررسی دکترها نشان داده بود که به نوعی صرع حاد مبتلا بوده‌ام که برای اولین بار با شدت بروز کرده است. بعد از یک جلسه‌ی کمیسیون پزشکی فوری، همگی به اتفاق، پیشنهاد دادند عمل جراحی روی مغزم انجام شود و قسمت مشکل‌دار را جدا کنند. برای انجام این عمل به امضای پدرم مبنی بر قبول ریسک و احتمال مرگ فرزند نیاز داشتند. پدرم، برادرانم و خواهرم حاضر بودند برای نجاتم از این بیماری هولناک چنین ریسکی را قبول کنند؛ اما مثل همیشه، مادرم جنجالی به پا کرده بود که تا مدت‌ها نقل صحبت‌های در گوشی همسایه‌ها بودیم.

این شد که پس از بهبودی نسبی و با گرفتن دارو از بیمارستان مرخص شدم و به خانه رفتیم. سختی‌های زندگی من تازه شروع شده بود. همه چیز به این بستگی داشت که تا چه حد بتوانم خاطره‌ی آن کُمای اسرارآمیز را فراموش کنم و در کنار آن، حضور همیشگی و بی‌وقفه‌ی مادرم و عدم شکستش در هیچ‌یک از مخالفت‌هایی که با انواع مختلف روزنه‌های رو به شادی برای من را تحمل کنم.

حضورم امروز در این بیمارستان و آماده شدن برای این عمل شاید مرگ‌بار و شاید نجات‌بخش، خود به‌اندازه‌ی کافی اثبات می‌کند که هرگز نمی‌توان تا ابد حق وتو را به والدین‌مان بدهیم. طی سال‌های گذشته تا به امروز، اولین ضربه‌ای که بیماری‌ام به آینده‌ام زد، عدم توانایی کنترل خودم در شرایط استرس‌زا بود. استرسی که هر روز اطرافیانم دقیقه به دقیقه آن را تحمل می‌کردند و در کشوری که در آن زندگی می‌کردم امری عادی محسوب می‌شد، برای من به معنای تشنج‌های ناگهانی و در نتیجه انجماد کامل مسیر رشد و ترقی‌ام بود. انجمادی که گویی مادرم را هر روز بیشتر از دیروز مصمم می‌ساخت که مرا زیر پر و بال خودش تا ابد نگه دارد و فکر پرواز با بال‌های خودم را از سرم بیرون کند.

تحمیل حس ناکافی و ناتوان بودن، حس اینکه من ضعیف هستم و از پس انجام امورات خودم به تنهایی بر نمی‌آیم، اینکه حتی برای لحظه‌ای نمی‌گذاشت تنهایی از خانه بیرون بروم باعث شد همان تعداد محدود دوستان هم‌محله‌ای هم از من فاصله بگیرند. اگر آن رفتارهای بیش از حد کنترل‌گرایانه مادرم نبود شاید بقیه به چشم جزامی یا عده‌ای دیگر به چشم آدم ضعیفی که حتی ممکن است با وزش نسیمی سر نگون شود، به من نگاه نمی‌کردند.

در مدرسه هم اوضاع بهتر از خانه نبود. کمی بعد از به هوش آمدنم تا مدت‌ها، مادر و پدرم بر سر آنکه من، توانایی مدرسه رفتن با این حال و احوال را دارم یا نه با یکدیگر به بحث و جدال می‌پرداختند. در آخر مادرم مانند همیشه حرف خودش را به کرسی نشاند و تصمیم گرفت هر روز، خودش من را تا مدرسه همراهی کند. اما این فقط یک همراهی ساده نبود، تمام مدت، مادرم در راهروی مدرسه یا گاهی هم در دفتر مدیر می‌نشست تا کلاسم تمام شود. در بین ساعات تفریح هم مدام مرا مجبور می‌کرد به دیدنش بروم تا مطمئن شود اتفاقی برایم نیوفتاده است.

حدودا همان دوران بود که اذیت و آزار هم‌کلاسی‌های دبیرستانم هم به اوج خود رسید.
- این پسر مامانیِ نیست که دو دقیقه از مامانش نمیتونه دور بمونه؟
- گریه نکن... الان مامانت از پشت در کلاس بدو بدو میاد اشکاتو پاک می‌کنه!
- مراقب باش دفعه بعد که آقا معلم ازت درس پرسید روی میز من غش نکنی سامی کوچولو.

بدون آنکه چیزی از گذشته‌ام بدانند یا حضور سست و مریضم آسیبی به آنها وارد آورد، دائما جملات تحقیرآمیز، ورد زبان‌شان بود و من هم به ناچار دندان بر هم می‌فشردم تا چیزی نگویم. خودم نیز از آمدن مادرم به مدرسه‌ای که کاملا پسرانه بود، از آن‌ همه کنترل‌گری نابجایش شرمسار و خجالت زده بودم اما نمی‌خواستم و نمی‌توانستم با آن قلدرها دعوا کنم و بهانه‌ای به دست مادرم دهم تا همین چند ساعت آزادی‌ای که از حضور مداوم او در کلاس داشتم هم از من بگیرد. متاسفانه در اوایل سال آخر دبیرستان، زمانی که قلدری‌های هم کلاسی‌هایم به اوج خود رسید، روزی مرا به عقب هل دادند و سرم به شدت به تخته سیاه کلاس برخورد کرد و دوباره تشنجی پشت تشنج دیگر شکل گرفت. چشمانم سیاهی می‌رفت و بدنم به شدت می‌لرزید. صدای خنده‌های همکلاسی‌هایم را می‌شنیدم و در میان این خنده‌ها، بالاخره مادرم فرصتی که به دنبالش بود را بدست می‌آورد.

در آن روز چنان دعوایی با مدیران و معلمان به راه انداخت که چرا به خوبی با توجه به هشدار‌های مداوم پیشینش از پسر ضعیفش مراقبت نکردند و آنقدر آنها را شماتت کرد که من حتی بعد از این همه سال اگر روزی بیرون از مدرسه هم دوباره با آنها برخورد کنم، دیگر رویم نمی‌شود حتی به آنها سلام کنم. آن روز فقط آرزو می‌کردم دمنتورها دوباره به سراغم بیایند و مرا با خود ببرند تا آنکه هر بار بدون اطلاع قبلی اینگونه تشنج کنم و هر دفعه بخشی از هویتم و عزت نفسم را این‌گونه از دست بدهم.

مادرم پس از آن تصمیم گرفت برایم معلم سر خانه بیاورد تا من درسم تمام شود و بتوانم دیپلمم را بگیرم. حتی در زمان تدریس هم مانند آمبریج در انتهای اتاقم می‌نشست و با نگاهی تهدیدآمیز به معلمم نگاه می‌کرد که مبادا دست از پا خطا کند و بخواهد صدایش را بر سرم بلند کند. آنقدر درباره ی این موضوع جدیت داشت که حتی تا زمانی که به امتحانات آخر سال رسیدم، شش بار معلم‌هایم را عوض کرد و آنهایی که خارج از استاندارد های سختگیرانه‌اش رفتار می‌کردند را اخراج می‌کرد.

با هر مشقتی که بود بعد از گرفتن دیپلمم، پدرم که کمی وضع مالی‌اش بهتر شده بود، به عنوان هدیه دوچرخه‌ی ثابتی برایم خرید تا حداقل حالا که تمام وقتم را در خانه می‌گذرانم، کمی ورزش کنم تا هم از نظر روحی کمی حالم عوض شود هم جسمی. ابتدا می‌خواست برایم دوچرخه‌ای واقعی بگیرد اما ساز مخالف همیشگی، جلویش را گرفت و به شدت مخالفت کرد. من از گرفتن همان هدیه هم به شدت خوشحال بودم. ورزش می‌کردم و در میان زمان استراحتم، چشمانم را می‌بستم و خودم را سوار بر جاروی جادویی تصور می‌کردم. گاهی حتی جستجوگر تیم محبوبم پیامبران مرگ می‌شدم و اسنیچ را، درست همانطور که در آن لحظه در کما گرفتم برایشان می‌گرفتم و صدای تشویق هوادارن و از همه مهم‌تر گلرت گریندلوالد را در ذهنم تجسم می‌کردم.

بعد از گرفتن دیپلم، در نمودار مسیر اجباری جامعه، نوبت به کنکور رسید. کنکوری که برای افراد سالمی که مثل من صرع نداشتند هم مانند خان اول یعنی مبارزه با شاخدم مجارستانی بود با این تفاوت که متاسفانه من مثل هری و عموم جامعه حتی جارویی هم برای پرواز و فرار از دست آن شاخدم خطرناک نداشتم. بعد از تشنج سر جلسه کنکور و به طبع، زدن قید دانشگاه، حالا حتی شغل مناسبی هم نمی‌توانستم داشته باشم.

با تمام این مسائل، دشمنی دیرینه مادرم با کل فامیل پدری‌ام که از آن حادثه سرنوشت‌ساز داخل حوض به اوج خود رسیده بود، رسماً شانس هر گونه عشق و عاشقی یا حتی یک دوستی فامیلی ساده با دخترعمو را از من گرفت. حتی زمانی که در سنین بزرگسالی بالاخره جسارت این را پیدا کردم که نیت خیرم برای ازدواج با دخترعمو را با پدر مطرح کنم و گرم‌ترین استقبال ممکن را از این تصمیم دیدم، حتی زمانی که با برادرش نیز صحبت کوتاهی در این مورد کرده بود و او نیز جواب منفی‌ای نداده بود، حتی با وجود اینکه احتمالاً اگر مادرم کمی منطقی‌تر فکر می‌کرد به این نتیجه می‌رسید که این دختر شاید تنها گزینه‌ی من برای ازدواج باشد، باز هم تنها کسی که قاطعانه و بدون هیچ تردیدی در مقابلم ایستاد و با هر نوع نسبت جدید فامیلی با آنها مخالفت کرد، مادرم بود.

سنگ‌اندازی‌های مادرم در مسیر خوشبختی به اندک شادی‌های کوچک‌تر هم مربوط می‌شد، تا حدی که من رسماً برای خواندن کتاب ششم و هفتم هری پاتر، مجبور بودم نسخه‌ی آنلاین آن را که سایت جادوگران ترجمه و منتشر می‌کرد آن هم با هزار مشقت و پنهان‌کاری بخوانم. نمی‌دانم کدام شیر پاک‌خورده‌ای در کدام روضه‌ای در گوش مادرم خوانده بود که کامپیوتر و اینترنت، که با روی کار آمدن سرویس‌های پرسرعت 128 کیلوبایتی سرعت بهتری هم داشت، نوعی اختراع شیطانی برای از راه به در کردن نوجوانان و جوانان ایرانی بود. بله. بحث تهاجم فرهنگی را مادرم به راحتی می‌پذیرفت، اما اینکه پسرش جلوی چشمش رفته رفته دچار افسردگی حاد می‌شود و میل به خودکشی‌اش روز به روز فزون می‌یابد حتی لحظه‌ای به ذهنش خطور نمی‌کرد.

به هر حال، حتی در تاریک‌ترین نقاط سطح زمین هم بالاخره کورسوی نوری می‌توان یافت و اگر نباشد، می‌توان درست کرد. تخیل، این یگانه شمع روشن زندگی من و دنیای جادویی‌ای که با روح خود لمس کرده بودم، بزرگ‌ترین امید بود. طبیعتاً من هم مثل بسیاری یاد گرفتم چطور فن‌فیکشن بنویسم، اما با وجود اینکه لحظه به لحظه‌ی خاطره‌ی کوییدیچم را به یاد داشتم، هرگز آن را ننوشتم و با کسی به اشتراک نگذاشتم. پیدا کردن دوستانی که به اندازه‌ی من عاشق این دنیای جادویی باشند، به اندازه‌ی کافی دشوار و شبیه به معجزه به نظر می‌رسید؛ هیچ قصد نداشتم با اشاره به تجربه‌ای که احتمالاً هیچ‌کس در زندگی حتی به گوشش نخورده بود، از آن فضای کوچک مجازی نیز رانده شوم.

در این میان مادرم بیکار ننشسته بود و با وجود اینکه پزشکان متخصص یک به یک به او توصیه می‌کردند عمل جراحی را به‌عنوان مطمئن‌ترین راه درمان کامل بیماری‌ام در نظر بگیرد، بی‌برو برگرد به دنبال روش‌های جایگزین بود. این روش‌ها از دمنوش‌های آرام‌بخش معمول و کم‌ضرر آغاز شد و با بی‌فایده بودن آنها و تشنج‌های گاه و بیگاه من، کار به جایی رسید که به توصیه‌ی خانم‌های جلسه‌ای، دعانویس‌ها من را ویزیت و کاغذهایشان را تجویز می‌کردند.

آخرین تیر ترکش مادر، بردن من به دخمه‌ای مخوف در کوچه‌های بی‌انتهای شوش برای جن‌گیری بود. صد البته خاطره‌ی مواجهه با دمنتورها به حدی هولناک بود که جن‌گیرها و رفتارهایشان من را به خنده می‌انداخت اما هرچقدر که به رفتار آن رمال‌ها اهمیتی نمی‌دادم این موضوع در مورد مادرم کاملا متفاوت بود. بله رفتار او برایم کاملا اهمیت داشت. وقتی بر زمین دراز کشیده بودم و در اتاق تاریک و قدیمی، با شاخه‌ای دورم خط می‌کشیدند و دعا می‌خواندند، من فقط به مادرم نگاه می‌کردم. مادری که اعتقادی به دنیای جادویی من نداشت و آن را مصداق بارز شیطان‌پرستی می‌دانست اما در دنیای خودش این جن‌گیرها و دعانویسی‌های کلاه‌بردار، راه نجات و کلید امیدش بودند.

آنقدر سرم درد می‌کرد و ذهنم در آتش تمام آن ساز مخالف‌هایش در تمام زندگی‌ام می‌سوخت که با بدنی پوشیده از دعا و طلسم از جایم برخاستم. اعتراض جن‌گیر‌ها و مادرم را نادیده گرفتم و با خشمی فروخورده از آن خانه‌ی کهنه و نمور بیرون آمدم. تمام راه برگشت به خانه، در میان ترافیک و دود غلیظی که اطرافم را فرا گرفته بود فقط به یک چیز فکر می‌کردم. چرا با وجود آنکه باز هم س‌الها منتظر بودم تا دوباره آن دنیای جادویی مرا به خود راه دهد، دیگر چنین اتفاقی نیوفتاد و حتی با آن که بارها در شرایط مشابه دچار تشنج شده بودم دیگر آن حس بی‌نظیر رهایی را تجربه نکردم؟ اما من یک جادوگر بودم نه؟ وگرنه آن بلیط کوییدیچ را به من نمی‌دادند... وگرنه مرا اصلا به آن بازی تیم پیامبران مرگ و اسم نداره راه نمی‌دادند.

دیگر کافی بود. کافی بود هر چقدر گذاشتم نامه‌ هاگوارتزم در بین راه گم شود. کافی بود هر چقدر در این سال‌ها اجازه دادم ماگل‌ها برای زندگی‌ام تعیین و تکلیف کنند. من باید تصمیم آخر را می‌گرفتم چرا که این زندگی من بود و من مجبور نبودم تا ابد تصمیم ماگل‌هایی که مرا و دنیای جادوییم را درک نمی‌کنند برای زندگی‌ام تحمل کنم.

وقتی زودتر از مادر به خانه برگشتم، مستقیم تلفن خانه را برداشتم و شماره‌ی پزشکی که در نوجوانی‌ام مرا معاینه کرده بود را گرفتم. چه خوب که تمام این مدت شماره‌اش را در لا به لای کتاب‌هایم مخفی کرده بودم. پس از صحبتی کوتاه متوجه شدم که آن پزشک اکنون بازنشسته شده، اما با خرسندی، شماره و آدرس پزشکی زبر دست در شیراز را به من داد تا هر موقع که خواستم هماهنگی‌های لازم را برای عمل انجام دهم. بلافاصله پس از تشکر و خداحافظی، شماره‌ی جراح متخصص مغز و اعصاب را گرفتم. با توجه به برنامه کاری شلوغش گفت تا یک ماه دیگر باید در انتظار بمانم. من تمام این سال‌ها را تحمل کرده بودم پس این یک ماه زمان زیادی برایم نبود. به چشم برهم‌زدنی بیست و هشت روز گذشت، اما من برای رسیدن به آنجا و انجام مقدمات جراحی باید کمی زودتر حرکت می‌کردم. بنابراین شامگاه روز دهم اردیبهشت وقتی خانواده به خوابی عمیق رفته بودند، ساک کوچکی بستم و پاورچین از خانه خارج شدم. دم در صدای پدرم را شنیدم که از پشت سرم، آهسته صدایم کرد.
- سام... بالاخره تو هم خسته شدی نه؟ خوشحالم که آخر تصمیم‌شو خودت گرفتی حتی اگر خیلی زمان برده باشه. شاید وقتشه مثل بچگیات خودم به بازی دربی ببرمت... بیا بریم.

دست پدرم را گرفتم. چقدر دلم برای آن خاطرات دونفره پدر و پسری تنگ شده بود. چقدر از حضورش خوشحال بودم. با هم به سر خیابان که رسیدیم، تاکسی‌ای گرفتیم و به ترمینال رفتیم. از آنجا هم با اتوبوسی، خودمان را به شیراز رساندیم. هزینه‌های لازم را پرداختیم و آزمایشات قبل از عمل را انجام دادم.

و حالا که به پایان این دفتر شصت برگ رسیدم، پرستار برای آماده کردنم جهت عمل به اتاقم در بیمارستان آمده است. همان‌طور که استرس را در صورت پدرم می‌بینم، تنها در این لحظه یک آرزو دارم. می‌دانم شاید آرزوی احمقانه‌ای باشد اما هر چه باشد هنوز مادرم هستی نه؟ زمین به آسمان برود و آسمان به زمین بیاید هم این موضوع تغییری نمی‌کند. کاش اینجا بودی مادر. نه برای منصرف کردنم... نه برای توبیخ کردنم... فقط برای بودنت.
فقط برای حس کردن بوی دستانت...

کاش در اتاق عمل با چند نفس عمیق و به ریه کشیدن دارو‌های بی‌‌هوشی، کمتر درد نبودنت را در دلم احساس کنم.

فقط این را بدان که هر اتفاقی که بیفتد دوستت دارم.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
پاسخ: استادیوم آزادی (تیم اسم نداره)
ارسال شده در: دوشنبه 20 مرداد 1404 22:59
تاریخ عضویت: 1382/10/21
تولد نقش: 1398/05/26
آخرین ورود: امروز ساعت 22:32
از: شیون آوارگان
پست‌ها: 1522
مدیر اخبار و مترجم دیوان جادوگران، شهردار لندن، استاد هاگوارتز
آفلاین
تصویر تغییر اندازه داده شده

پیامبران مرگ Vs اسم نداره
پست دوم

جایگاه چیزی شبیه به همانی بود که طی یک بار حضورم در میان تماشاچیان به همراه پدر تجربه کرده بودم؛ با این تفاوت که رنگ و بوی جادو به خود گرفته و چطور بگویم... انگار چندین درجه ارتقائش داده بودند! هم تماشاچیان در ارتفاعی به مراتب بالاتر از استادیوم فوتبال ماگلی قرار گرفته بودند، هم زاویه‌ی دید به گونه‌ای مهندسی شده بود که هر کسی در هر جایگاهی که باشد بتواند همه چیز را به خوبی ببیند. پیش رویم، زمین چمن آراسته‌ی بازی همان بوی مطبوع زمین فوتبال را داشت اما چمن با وجود اینکه مرتب و یکدست بود، انگار حسابی، شاید به اندازه‌ی قد یک آدم بالغ، رشد کرده بود تا بستر نرمی برای محافظت از بازیکنانی که به هر دلیلی از روی جارویشان سقوط می‌کنند ایجاد کند. چقدر دلم می‌خواست بروم و از نزدیک آن چمن‌ها را لمس کنم.

خط‌کشی وسط زمین تقریباً مثل خط‌کشی فوتبال بود و یک دایره نیز آنجا می‌دیدم. شکل زمین مستطیلی نبود و به‌وضوح می‌توانستم بیضی یکدست و زیبا شبیه به توپ فوتبال آمریکایی با دو محوطه‌ی مخصوص دروازه‌بان‌ها در دو سو را ببینم. از کیفیت چیزی که مشاهده می‌کردم لذت می‌بردم. سه میله‌ی محکم و مرتفع دروازه‌ها کاملاً سالم و بدون زنگ‌زدگی به نظر می‌آمدند. انگار که یک نفر را مأمور کرده باشند هر روز آنها را رنگ و جلادهنده بزند. باورم نمی‌شد روزی بتوانم واقعاً حس حضور در ورزشگاه کوییدیچی را تجربه کنم، آن هم در تهران! سعی کردم نشانه‌ای از حاکمان سیاسی وقت دنیای سحر و جادوی ایران در ورزشگاه پیدا کنم. خبری از تصاویر رهبران ماگل یا حتی شاه یا ملکه‌ای نبود و صرفاً دو دایره‌ی خالی در دو سوی ورزشگاه، پشت میله‌ها و بالای جایگاه تماشاچیان وجود داشت که هر از گاهی نوشته‌ها و تصاویر متحرکی در آن ظاهر می‌شد.

نقل قول:
اجرای گروه موسیقی تار زمان! با شنیدن نوای این تار، هر روزی که بخواهید را در حین کنسرت دوباره تجربه می‌کنید و با جادوی موسیقی سنتی، در دل خاطره‌تان مجددا به پرواز در می‌آیید.
زمان اجرا: جمعه‌ی این هفته در میدان خنیاگر.

نقل قول:
قانون گامپ؟ چه شوخی مضحکی! با خورش‌ و پلوپز جادویی ما، دیگر دست به سیاه و سفید نزنید تا خودش برایتان از هیچ، بهترین قرمه‌سبزی‌ها و قیمه‌ها را تهیه کند!
آدرس: فروشگاه لوازم خانگی امشاسپند، سه‌راه امین‌حضور.


تبلیغات! به خودم یادآوری کردم سر فرصت به بازار جادوگران ایرانی سری بزنم.

نقل قول:
سفر به فضا؛ اتوبوس هخا؛ 3344


این دیگر خیلی عالی بود!

حس عجیبی داشت. انگار به کل در ایران دیگری قرار داشتم. کنجکاو شدم نگاهی به جادوگران ایرانی بیاندازم. تا آن لحظه عمداً سعی می‌کردم با کسی چشم در چشم نشوم. تجربه‌ی حضور تنهایی در ورزشگاه آزادی در سن نوجوانی حتی در میان جادوگران با همه‌ی هیجانی که داشت، کمی ترسناک بود. جایی که من نشسته بودم هنوز خلوت بود و دور و برم کسی ننشسته بود. اما حدوداً ده پانزده قدم آنطرف‌تر سمت راست خودم خانواده‌ای را می‌دیدم که پارچه‌ی سبزرنگی را زیر پایشان پهن کرده و نشسته بودند.

پدر خانواده شباهت زیادی به ورنون دورسلی داشت، با این تفاوت که سبیلش شبیه لات‌های قدیم بود و چشم‌هایش برق شادی در خود داشتند. انگار که هیچ غمی در این دنیا ندارد و از اینکه توانسته خانواده‌اش را برای یکی از معتبرترین بازی‌های تاریخ کوییدیچ به ورزشگاه بیاورد و بهترین خاطره‌ی عمرشان را بسازد، خوشبخت‌ترین مرد دنیاست. مادر خانواده از او هم خوش‌روتر بود و درحالیکه اجازه داده بود موهای سیاه، بلند و صافش در وزش نسیم خنک ورزشگاه رها باشد، به همسرش کمک می‌کرد خوراکی‌ها را بین دوقلوی شیرینشان تقسیم کند. دو پسر عین هم بودند و شباهتشان به پدر از ابروهای پهن و تقریباً پیوسته‌شان پیدا بود. یکی از پسرها گوش آن یکی را گرفت و کشید و همین باعث شد آن یکی با پا به پای برادرش لگدی بزند. جرقه‌ای بلند شد و کفش برادر دوم آتش گرفت. مادر خانواده بلافاصله چوبدستی سفیدرنگی را از کیف دستی‌اش بیرون کشید و آتش را خاموش کرد. چند تذکر به آنها داد و بعد به مرتب کردن پارچه‌ی زیر پایشان مشغول شد.

به سمت چپ برگشتم و سه دختر تقریباً همسن خودم را دیدم که خوراکی‌هایی مثل ذرت بوداده اما با ظاهری به مراتب خوشمزه‌تر زیر بغل زده بودند، کلاه‌های سبزرنگ روی سرشان داشتند و هر یک سوتی با طرح مار سبزرنگ اسلیترین دور گردنشان بود. پری همراهشان جایی را که باید می‌نشستند به آنها نشان داد و غیب شد. یکی از آنها که موهای صاف هویجی‌رنگ داشت به دیگری گفت:
- سُمیه تو وسط بشین.

سمیه که موهایش فرفری و چهره‌اش شبیه به هرمیون فیلم‌های هری پاتر بود با اخم جواب داد:
- چه فرقی داره مگه؟
- خب ما دوتامون دوست داریم کنار تو بشینیم.
- قانع شدم. پس پرچم رو شماها باید نگهدارید!

دختر سوم با ناراحتی آهی کشید.
- چرا وقتی چوبدستی داریم باید با دست پرچم رو نگهداریم؟ ما که الان تو سال تحصیلی هستیم. تو مدرسه...
- باز شروع کردی میترا؟ باید قوانین رو بهت یادآوری کنم؟!

مشخص بود که آن دو نفر از سمیه حساب می‌برند، چون بدون بحث بیشتر دو سمتش نشستند و مشغول بیرون کشیدن پرچم طرفداری شدند. بقیه‌ی مکالمه و اسم نفر سوم را متوجه نشدم چون ناگهان یک گروه ده دوازده‌نفره از چندین پسر قدبلند و هیکلی بور با هدایت یک پری دیگر که به زبان خارجی صحبت می‌کرد وارد ردیف‌مان شدند و مستقیم آمدند فاصله‌ی زیاد بین من و دخترها را پر کردند. سعی کردم تشخیص دهم به چه زبانی حرف می‌زنند. فکر می‌کنم روس بودند یا از یک کشور اروپایی شبیه به روسیه، چون هیچ شباهتی به آسیایی‌ها نداشتند. همگی یک‌دست سبز تیره پوشیده بودند و هر کدام جداگانه شالی با علامت مار سبزرنگ و جمجمه‌ی معروف مرگخواران دور گردنشان بود. با هیجان با همدیگر صحبت می‌کردند.

دیگر برایم مبرهن شده بود که در جایگاه هواداران پیامبران مرگ نشسته‌ام. از این بابت سر از پا نمی‌شناختم. می‌توانستم حدس بزنم پیامبران مرگ ارتباطی با اسلیترینی‌ها یا مرگخوارها داشته باشند. به لباس یکدست خاکستری خودم نگاه کردم و از اینکه حتی یک سانتی‌متر رنگ سبز در وجودم ندیدم حسرت خوردم.

سر چرخاندم و به جایگاه‌های مختلف تماشاچیان که حالا تقریباً پر شده بود نگاهی سرسری انداختم. آدم‌ها خیلی کاری به کار هم نداشتند و به‌خصوص از فحش و ناسزا و شعارهایی که اگر فحش‌هایش را می‌گرفتی چیزی از آن باقی نمی‌ماند، خبری نبود. تنوع نژادی به‌وضوح دیده می‌شد و انگار اکثر طرفداران پیامبران مرگ مثل پسرهای هیکلی سمت چپم خارجی بودند. با خود گفتم شاید آن یکی تیم که اسم ندارد ایرانی باشد، اما هیچ نشان و علامت واضحی که نشان دهد به کشور خاصی تعلق داشته باشد از آن‌ها نمی‌دیدم. سمت راستم یک زن و مرد سالخورده‌ی چینی نشسته بودند و هوای مطبوع و پاکی که جریان داشت نهایت لذت را می‌بردند.

بوی خوراکی و عطر شیرینی وانیل و شکلات، از همه‌جا به مشامم می‌رسید. پری‌های پرنده این بار با سینی‌های پذیرایی به سراغ تماشاچیان آمده بودند و چیزهای عجیب و غریبی به آنها تعارف می‌کردند. مطمئن نبودم اصلاً نیازی بود پول جادویی همراه داشته باشم یا نه. دقت کردم و متوجه شدم کسی پولی بابت خوراکی‌ها پرداخت نمی‌کند. ناگهان همان پری راهنما جلویم ظاهر شد و یک سینی پر از شیرینی ناپلئونی، بستنی عروسکی که واقعا شبیه عروسک بود و چیپسی که هوای چندانی در بسته‌بندی‌اش نداشت و پر از ورق‌های سیب زمینی ترد و تازه بود، جلوی بینی‌ام گرفت.
- پذیرایی ویژه‌ی استادیوم آزادی.

انتخاب کار آسانی بود. پس یک شیرینی ناپلئونی که در کمال تعجب حین خوردن، پودر نمی‌شد و یک بسته چیپس و بستنی برداشتم و تشکر کردم. پری غیب شد و در عرض چند ثانیه با یک فنجان برگشت.
- چای برای شیرینی‌تون آقا.

راستش از پر بودن دستانم که بگذریم، می‌ترسیدم آن را قبول کنم و حین بازی در اثر شور و شوق خودم و سایر تماشاچیان از دستم بریزد اما پری، فنجان را در کنار سرم روی هوا رها کرد. در کمال تعجب، فنجان معلق ماند.

- این جایگاه‌ها طوری طراحی شده‌ن که هیچ‌چیزی روی زمین نریزه. راحت باش. رهاشون کن. نگران آب شدن بستنی و سرد شدن چای هم نباش.

خوراکی‌ها را روی هوا رها کردم. آنها هم شناور ماندند. به نظر می‌رسید ایرانِ دنیای سحروجادو به‌مراتب پیشرفته‌تر از ایران ماگلی بود. خوشم آمد. یک لحظه یادم آمد به آن دخترها هم بگویم که می‌توانند پرچم‌شان را رها کنند، اما ناگهان کل جایگاه تماشاچیان تاریک شد. تنها نور موجود در ورزشگاه، نور زمین‌بازی بود که کاملاً واضح همه‌چیز را می‌شد در آن دید بدون آنکه چشم را اذیت کند. همه جیغ شادی کشیدند چون می‌دانستند به زودی بازیکنان وارد زمین می‌شوند و بازی هیجان‌انگیز آغاز خواهد شد.
نور زمین کم و کمتر شد تا جایی که تقریباً هیچ روشنایی در ورزشگاه نبود. حتی نور خورشید که تا دقایقی قبل فضا را روشن می‌کرد به شکلی جادویی به محوطه‌ی بازی وارد نمی‌شد.

حتی تا به این سن که رسیده‌ام، هیچ تاریکی‌ای دلنشین‌تر و زیباتر از آن ندیده‌ام. بی‌نظیر بود. می‌پرسید چرا؟ چون در دل تاریکی، آرام آرام با بهم پیوستن 30 پرنده‌ی مختلف به یکدیگر، هیبت اعجاب‌انگیز پرنده‌ای به بزرگی یک اژدها پدیدار شد و نفس همه‌ی تماشاچیان را در سینه حبس کرد. به نظر می‌رسید که این برنامه‌ افتتاحیه ویژه‌ای باشد که ایرانیان برای این مسابقه و به رُخ کشیدن عناصر منحصربه‌فرد دنیای جادویی‌شان ترتیب داده بودند. سیمرغ! نمی‌دانم به‌عنوان پسر چهارده‌ساله‌ای که کتاب زیادی نخوانده بود، افسانه‌های قدیمی را به خوبی نمی‌شناخت و به‌لطف مادرش دسترسی محدودی به دنیای اطلاعات اینترنت داشت، چطور پی بردم که دارم به یک سیمرغ کاملاً واقعی و باابهت نگاه می‌کنم. قلبم از هیجان به تپش افتاده بود و چیزی جز احترام برای آن موجود به‌غایت اعجاب‌انگیز احساس نمی‌کردم. اروپایی‌های سمت چپم قالب تهی کرده بودند و یک آن احساس کردم می‌خواهند از جایشان بلند شوند و آنجا را ترک کنند. زن و مرد سالخورده‌ی چینی هم نتوانستند تحسینی که در نگاهشان موج می‌زد را پنهان کنند. سیمرغ فضای زیادی برای پرواز در ورزشگاه نداشت و با یک بار بال زدن کل طول زمین را طی کرد. بعد از چند ثانیه خودنمایی، از فضای بالای سرش به بیرون از استادیوم پرواز کرد و همزمان با این کارش، نور خورشید دوباره آزاد شد و چشمان خیره‌ی تماشاچیان به پرواز سیمرغ را هدف نور درخشان خود قرار داد.

برنامه‌ی آغازین به‌قدری بی‌نقص و کافی اجرا شد که نیازی به هیچ برنامه‌ی دیگری نبود. نور ورزشگاه به حالت عادی قبل از ورود و خروج سیمرغ بازگشت. موسیقی دل‌انگیزی به گوش رسید. با دقت به آن پایین نگاه کردم؛ انگار گروهی داشتند ساز می‌نواختند. نوای ساز و آهنگ‌شان آنقدر زیبا بود که دوست داشتم تا ابد به آن گوش بدهم. مطمئنم دیگران هم چنین احساسی داشتند اما دیری نپایید که با ورود چهارده بازیکن کوییدیچ به همراه داوران و سوار بر جاروهایشان به مرکز زمین، همه‌ی نگاه‌ها به سمت‌شان جلب شد.

ناخودآگاه از جایم بلند شدم و به آنها زل زدم. صدایی از بلندگوی ورزشگاه شنیده شد که انگار به زبانی همه‌فهم صحبت می‌کرد. فارسی نبود اما به‌خوبی آن را می‌فهمیدم. همزمان، دایره‌های دو سوی زمین نیز تصاویر جادویی بازیکنان و داوران را به نمایش درمی‌آوردند. سبزپوشان پیامبران مرگ با غرور خاصی که در نگاهشان موج می‌زد، کاملاً حرفه‌ای و آماده به نظر می‌رسیدند. بلندگو یک به یک بازیکنان را نام می‌برد و با شنیدن نام هر کدامشان، دهانم از تعجب بیشتر و بیشتر باز می‌شد.

- مروپ گانت، مهاجم.

درحالیکه تصویر چهره‌ی شکسته اما مصمم این ساحره را می‌دیدم، به این فکر می‌کردم که او واقعاً مادر تام ریدل بود، همان تام ریدلی که نام جدیدش لرزه به اندام آدم‌ها می‌انداخت.

- تام ریدل، مهاجم.

یک لحظه فکر کردم جوانی‌های لرد ولدمورت آنجا روی جارو نشسته است؛ اما آن جوان خوش‌قیافه، احتمالاً پدر ماگل لرد ولدمورت بود. همان کسی که لرد ولدمورت از استخوان‌هایش برای ظهور مجدد استفاده کرده بود.

- فیلیپ استرنجر، دروازه‌بان.

فیلیپ استرنجر کاملاً به نجیب‌زادگان اروپایی زمان‌های قدیم شباهت داشت. در آن لحظه نمی‌دانستم فیلیپ استرنجر کیست، اما بعداً جایی در طول مسابقه، سابقه‌ی هولناک عشق او به هلنا ریونکلاو و عاقبت غم‌انگیزی که از سر گذرانده بود از بلندگو گفته شد و فهمیدم که او در واقع همان بارون خون‌آلود، روح تالار اسلیترین در هاگوارتز بوده است؛ هرچند کاملاً با جسمی سالم و نسبتاً هیکلی روی جارویش نشسته بود و بعید می‌دانستم با هیبتی که داشت کسی جرئت می‌کرد به او نزدیک شود.

- کاتبرت بینز، جستجوگر.

بینز؟ پروفسور بینز آنجا بود! لاغر و نحیف بود و نگاهی خسته داشت، درست همانطور که در کتاب هری پاتر توصیف شده بود؛ احتمالاً خودش هم در آن لحظه به ناهمخوانی عجیبش با لباس کوییدیچی که به تن داشت و کلاً هر چیزی که در آنجا بود پی برده بود؛ اما به‌ هر حال روی جارویش ماند و مصمم منتظر بود تا همه‌ی بازیکنان معرفی شوند و برود پی انجام وظیفه‌اش.

- نارسیسا بلک، مدافع.

مادر دراکو مالفوی بازیکن کوییدیچ بود! زنی قدبلند و رنگ‌پریده با چشمانی آبی و موهای بلوند که با اطمینان می‌توانم بگویم یکی از مغرورترین انسان‌هایی است که به عمرم دیده بودم. طوری روی جارویش به این طرف و آن طرف نگاه می‌کرد که گویی ملکه‌ایست و همه فقط برای تماشای او آنجا جمع شده‌اند.

- بلاتریکس بلک، مدافع.

بلاتریکس! قاتل سیریوس بلک! به تازگی کتاب پنجم را خوانده بودم و کاملاً با روحیات آن روانی آشنا بودم. شباهت بسیار زیادی به نارسیسا داشت؛ اما موهای سیاه بلند و درخشان و لب‌های باریکش قابل تشخیص بود. دو خواهر مدافع در یک تیم، یکی دچار خودشیفتگی و دیگری دچار تمایلات دگرآزاری! چه ترکیب خطرناکی.

تنها یک بازیکن دیگر معرفی نشده بود. موی طلایی، چشمانی آبی‌رنگ اما با دو طیف رنگ متفاوت و نافذترین نگاهی که می‌شد تصور کرد. آنقدر چهره‌اش جدی به نظر می‌رسید که به محض پخش شدن تصویرش در ورزشگاه، یک آن احساس کردم موجی از سکوت جایگاه‌ها را درنوردید.

- گلرت گریندلوالد، مهاجم.

خود خودش بود! گریندلوالد! همان جادوگر سیاهی که دامبلدور با شکست دادنش به شهرت رسیده بود! من، آنجا، در ورزشگاه کوییدیچ آزادی، در همان جایی بودم که گریندلوالد معروف قرار بود سوار بر جارو کوییدیچ بازی کند! محو تماشایش شده بودم. با نگاهش گویی می‌توانست همه را ببیند و ذهن‌شان را بخواند. چیز زیادی در کتاب‌های هری پاتر از او ننوشته بودند؛ حداقل تا کتاب پنجم که خوانده بودم خبری از او نبود. همیشه برایم علامت سوال بود و امید داشتم شاید در کتاب‌های بعدی برگردد و یک مبارزه‌ی انتقامی با آلبوس دامبلدور داشته باشد. برخلاف بازیکنانی که پیش از او معرفی شده بودند، محل دقیق دوربین نامرئی ورزشگاه را پیدا کرده بود و مستقیم به آن و در نتیجه به کل تماشاچیانی که تصویرش را می‌دیدند، زل زد و این بار لبخندی کج و معوج و ترسناک گوشه‌ی لبش ظاهر شد.

بلندگوی ورزشگاه پس از مکثی تعمدی به احترام بازیکنان تیم پیامبران مرگ، به معرفی بازیکنان تیم آبی‌پوش مشغول شد. آنقدر محو تماشای پیامبران مرگ شده بود که دیگر برایم اهمیتی نداشت چه کسی در تیم مقابل بازی می‌کند.

داورها در زمین پراکنده شدند. توپ‌های پرنده، یعنی دو بلاجر و اسنیچ طلایی از دستگاهی روی زمین، درست در مرکز آن، رها شدند تا مدافعین و جستجوگرها را به دنبال خود بکشانند و کوافل سرخ‌رنگ که به‌وضوح از جایگاه تماشاچیان قابل رویت بود نیز به دست داور وسط به آسمان فرستاده شد. بازی آغاز شده بود و من شانس این را داشتم که تجربه‌ای به مراتب بهتر از آنچه هری پاتر در جام جهانی کوییدیچ ابتدای کتاب چهارم داشت را با گوشت، پوست و استخوانم درک کنم.

همه‌چیز این دنیای جادویی از چیزی که رولینگ توصیف کرده بود هیجان‌انگیزتر بود. بازیکن‌ها طوری با دسته‌جارو پرواز می‌کردند که انگار با آن یکی شده بودند. مروپ گانت و تام ریدل هماهنگی بی‌نظیری داشتند و گریندلوالد نیز بدون اینکه حتی یک بار کوافل را در دست بگیرد، مدام با حرکات سریع‌اش مهاجمین و مدافعین حریف را فریب می‌داد. گذر زمان برایم معنا نداشت. آنقدر همه‌چیز جذاب بود که حاضر بودم سال‌های سال در همان جایگاه بنشینم و بازی آنها را تماشا کنم. هر یک ساعت پری‌های راهنما با خوراکی‌های کوچک ظاهر می‌شدند و به امور مختلف تماشاچیان رسیدگی می‌کردند. حتی در عروسی‌های فامیل‌های پدری‌ ثروتمندم هم این همه پذیرایی و تنوع ندیده بودم.

هر بار یکی از تیم‌ها گُل می‌زد یا بلاجری با موفقیت جلوی پیشرفت مهاجمین را می‌گرفت، صدای تشویق از یک سو و صدای آه کشیدن از سوی دیگر به گوش می‌رسید. اروپایی‌ها به زبان خودشان آواز می‌خواندند و ایرانی‌ها به سبک خودشان با رقص، هیجان‌شان را تخلیه می‌کردند. طنین خوش‌صدای گزارشگرهای زن و مرد هر از گاهی اطلاعات و تاریخچه‌ای از گذشته‌ی بازیکنان و تیم‌ها می‌دادند. چهره‌ی یک به یک بازیکنان پیامبران مرگ هنوز واضح و روشن در خاطرم مانده است. حتی نقاشی آنها را کشیده بودم و می‌خواستم به دیوار اتاقم بزنم که با مخالفت مادرم بیخیال شدم. می‌دانید، گاهی زندگی همه چیز در اختیار انسان قرار می‌دهد؛ حتی فراتر از آنچه آرزویش را دارد اما همیشه یک جای کار می‌لنگد و بالاخره همان ساز ناکوک، عظمت و زیبایی یک ارکستر را زیر سوال می‌برد. این دقیقاً همان اتفاقی بود که پیش آمد.

خورشید دیگر در پهنه‌ی آسمان دیده نمی‌شد و می‌توانم بگویم تقریباً هوای بیرون داشت تاریک و تاریک‌تر می‌شد. طبق قانون کوییدیچ، مسابقه تنها زمانی تمام می‌شد که یکی از دو جستجوگر اسنیچ طلایی را پیدا می‌کرد و به چنگ می‌آورد. به نظر می‌رسید با طولانی شدن بازی، تماشاچیان خود را آماده‌ی یک شب ماندن در ورزشگاه می‌کردند. از شدت جنب و جوش بازیکنان کاسته شده بود و احتمالاً با تجربه‌ای که داشتند، تصمیم گرفته بودند به نوبت به خودشان استراحت بدهند و بازی را مدیریت کنند. پیامبران مرگ صد امتیاز عقب بودند ولی به نظر نمی‌رسید برای جبران امتیاز از دست‌رفته به تکاپو افتاده باشد. برعکس، با اشارات مستقیم گریندلوالد، مدام پاسکاری می‌کردند تا مهاجمین حریف را خسته کنند. اگر من هم بودم همین کار را می‌کردم. خسته کردن حریف باعث می‌شد خستگی تیم خودی کمتر به چشم بیاید و در فرصت مناسب اختلاف امتیاز را کم کند. همه‌چیز داشت به همین منوال طی می‌شد و طبق چیزی که انتظار داشتم، با خود می‌گفتم الان بهترین زمان ممکن است تا گزارشگر ورزشگاه با شادی فراوان فریاد بزند: «کاتبرت بینز، اسنیچ طلایی را قاپید! پیامبران مرگ برنده شد!»

تصورش هم زیبا بود؛ اما البته که چنین اتفاقی نیفتاد. چیزی که در ادامه پیش آمد، حتی در آن دنیای جادویی هم غیرممکن به نظر می‌رسید.
یک آن، برقی طلایی از جلوی چشمانم گذشت. اسنیچ بود! همان اسنیچ طلایی مسابقه که جستجوگرها در به در به دنبالش می‌گشتند. باید چه می‌کردم؟ اطرافیانم همگی خواب بودند. از جایم بلند شدم و با چشم به دنبال کاتبرت بینز گشتم اما او نزدیک تیرهای تیم مقابل پرسه می‌زد. اسنیچ طلایی در فاصله‌ی بسیار کمی از من می‌رفت و می‌آمد. فکر می‌کنم ساکت‌ترین نقطه از ورزشگاه را برای استراحت انتخاب کرده بود. از یک پسربچه‌ی نوجوان که جمله به جمله‌ی کتاب‌های هری پاتر را حفظ کرده و یک‌باره در دنیای جادویی آن درست در چند قدمی اسنیچ طلاییِ یکی از معتبرترین مسابقات ورزشی دنیای جادوگری ایستاده چه انتظاری می‌رود؟ در آن لحظات، احساساتم به مراتب قوی‌تر از افکارم من را احاطه کرده بودند. در یک لحظه تصمیمم را گرفتم و دستم را پیش بردم. تمام شد. اسنیچ طلایی در مشت من بود!

مشتم را باز کردم تا آن را از نزدیک ببینم. اسنیچ با چیزی که در فیلم هری پاتر دیده بودم فرق داشت؛ یا شاید این اسنیچ که به‌وضوح به دست جادوگران ایرانی طراحی شده بود اینچنین بود. روی بدنه‌ی آن قلم‌زنی شده و نقش و نگاری شبیه به نقش و نگارهای باستانی دیده می‌شد. بال‌ها بسیار ظریف و تقریباً نامرئی بودند. اسنیچ از دستانم فرار نکرد. کاملاً تسلیم بود، انگار که من جستجوگر آن بازی بوده و او را اسیر کرده بودم. سر بلند کردم تا موقعیتم را ارزیابی کنم. ای کاش این کار را نمی‌کردم.
نور سرتاسر استادیوم روشن شده بود و همه‌ی بازیکنان دست از بازی کشیده بودند. نگاه سنگین تماشاچیانی که از خواب پریده و به دنبال علت این تغییر ناگهانی می‌گشتند را روی خودم احساس می‌کردم.

- به نظر می‌رسه اسنیچ طلایی پیدا شده، اما...

گزارشگر مرد حرفش را ناتمام گذاشت اما گزارشگر زن ادامه داد:
- یک پسربچه در میون تماشاچیان اسنیچ رو گرفته! نکنه دیوانه شده؟!

حق داشتند. حتماً دیوانه شده بودم! نباید این کار را می‌کردم. من بازیکن آن بازی نبودم و حماقت کردم که حقیقتی به این واضحی را در نظر نگرفتم. امیدوار بودم بیایند اسنیچ را از من بگیرند و با یک عذرخواهی کار تمام شود؛ اما آنچه پس از آن رخ داد تنبیهی به مراتب سنگین‌تر بود.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط گلرت گریندلوالد در 1404/5/20 23:05:24
ویرایش شده توسط گلرت گریندلوالد در 1404/5/20 23:07:23
زمان ما رسیده است، برادران و خواهران من! دیگر در خفا نخواهیم بود! صدایمان را خواهند شنید و این صدا کرکننده خواهد بود!
پاسخ: استادیوم آزادی (تیم اسم نداره)
ارسال شده در: دوشنبه 20 مرداد 1404 22:04
تاریخ عضویت: 1404/04/31
تولد نقش: 1404/04/31
آخرین ورود: امروز ساعت 19:54
پست‌ها: 79
ارشد اسلیترین، مدیر رسانه‌ای جادوگران پلاس
آفلاین
تصویر تغییر اندازه داده شده

پیامبران مرگ Vs اسم نداره
پست اول
سوژه : ساز مخالف

مادر؛ عجب واژه‌ی دوست‌داشتنی و مقدسی برای پوشاندن هر عیب و ایرادی که در انسان خطاکار، گاهی بروز پیدا می‌کند و زندگی فرزند را تیره می‌سازد. برچسبی پررنگ و وزن‌دار که اختیارات گسترده‌ای در اختیارت قرار می‌دهد، به این خاطر که توانسته‌ای نُه ماه جنینی‌ را در شکمت حمل کنی و پس از آن خود را تا هزاران نُه ماه دیگر صاحب‌اختیارش بدانی. حرفی نیست... جدا از دشواری جسمی و روانی به دنیا آمدنم برای مادر عزیزم، طبیعت، بار وظیفه‌ی به‌غایت سنگینی را نیز به دوش او گذاشته و شاید اگر به همین بسنده می‌کرد، حالا و در این لحظه در جایی که هستم نبودم و کاری را که در شُرُف انجامش هستم با حضور خودش انجام می‌دادم.

من، سام هستم. نامی که پدرم از نخستین روز زندگی‌ام در شناسنامه‌ام جاودانه کرد اما پس از آنکه نام‌های «پوریا»، «امیر» و «ساعد» پیشنهادی از سمت پدر که مورد تأیید یک دانه خواهر و دو برادر بزرگ‌ترم نیز بودند بدون لحظه‌ای درنگ با ساز مخالف مادر کنار گذاشته شدند. البته این اولین ساز مخالف مادرم نبود... آخرینش هم نبود. طبق چیزهایی که از خواهر و برادرهایم شنیده بودم، مادرم از اول ازدواجش با پدرم ساز مخالف می‌زد و پدرم مدام مجبور بود به نوعی با او بسازد یا بجنگد تا امورات‌مان بگذرد. امروز، 13 اردیبهشت 1404، چندصد کیلومتر دور از خانه، در بیمارستان کوثر شیراز، در انتظار گذراندن فرایندهای پیش از عمل بر تختی دراز کشیده‌ام. هوای مطبوع بهار و عطر بهارنارنجی که از پنجره‌ی باز به استقبالم آمده، بی‌آنکه سوالی بپرسند حالم را خوب می‌کنند. حالا که چند ساعتی تا تزریق مواد بیهوشی فرصت دارم، امیدوارم دفتر شصت‌برگ و خودکارم نیز برای نوشتن کافی باشند.

هماهنگی این عمل جراحی که قرار است روی مغز جادویی من انجام شود، سفر مخفیانه از تهران به شیراز و عملاً نادیده گرفتن خواسته‌ی مادر عزیزتر از جانم اگر با کشتن یک غول بی‌سروپای کوهستان برابری نکند، دست کم خودم را قانع می‌کنم که با کاری که هرمیون در کتاب آخر با پدر و مادر خودش کرد تفاوتی ندارد. چه قدرت پنهانی باید در وجود آدمی نهفته باشد یا چه انگیزه‌ای نیاز است تا چوبدستی خود را به سوی خانواده‌ات بالا ببری، حافظه‌ی پدر و مادر خودت را دستکاری کنی و آنها را با اسم‌های جدید بفرستی بروند استرالیا! چقدر به هرمیون حسودی‌ می‌کنم. همه‌ی هنر منِ 35 ساله‌ی بی‌یار و رفیق این بوده که از مرزهای نامرئی طلسم مقدس و جاودانه‌ی مادر رد شوم و کاری را پیش ببرم که اگر در همان کودکی انجام شده بود، یک عمر زندگی‌ام این‌چنین تلف نمی‌شد.

سال 1380، تنها عمه‌ام که کوچک‌ترین خواهر پدرم بود و اختلاف سنی چندانی با من نداشت، در اقدامی کاملاً دور از انتظار، در تولد یازده سالگی‌ام، یک جلد کتاب به من هدیه داد؛ هدیه‌ای که غریب و معصوم و مأخوذ به حیا، با چپ‌چپ نگاه کردن‌های مادر و خنده‌ی تمسخرآمیز برادرانم در کنار آتاری دستی، ماشین کنترلی سیم‌دار، توپ چهل‌تکه‌ی عجیب خوش‌بو و پنج بازی سه‌لبه‌ی سِگا قرار گرفته بود. آن زمان هنوز رفتار وسواسی بیمارگونه‌ی مادرم نسبت به من آنچنان اوج نگرفته بود که بخواهد من را از خواندن آن یک جلد کتاب و محتوای جادویی‌اش منع کند، اما بهرحال پدر بیچاره‌ام در آن لحظه خوب می‌دانست قرار است حسابی غُر بشنود. نه اینکه خانواده با کتاب و کتاب خواندن مخالفتی داشته باشند... نه؛ اما اینکه عمه‌ی شانزده ساله‌ام بعد از چند سال قطع رفت و آمد فامیل پدری، یکباره هوس کند خودش را به مهمانی خودمانی تولد پسربچه‌ی یازده‌ساله‌شان دعوت کند و صرفاً یک کتاب را که احتمالاً از کتابخانه‌ی خانه‌اش برداشته یا به قیمت ناچیز آن زمان از اولین کتابفروشی مسیر، خیلی تصادفی خریده و به جای کادو تولد به من دهد، چیزی نبود که مادرم بتواند بدون قیافه گرفتن و تکه انداختن بپذیرد و از کنارش بگذرد.

اما حقیقت چیز دیگری بود. این کتاب، بهترین هدیه‌ی تصادفی‌ای بود که در تمام عمر دریافت کرده بودم، حتی اگر خودم در آن لحظه این را نمی‌دانستم. کاغذکادوی گل‌گلی‌اش را دوست داشتم و آن را با احتیاط باز کردم تا پاره نشود و بتوانم در سال تحصیلی پیش رو، یکی دو تا از دفترهایم را با آن جلد کنم. برای منِ یازده‌ساله‌ی کلاس پنجمی که بیشتر کتاب‌های باریک عکس‌دار آن زمان‌ها که مختص کودکان طراحی و چاپ می‌شد را می‌خواندم، لمس کتاب رمان بدون عکس و شکل با آن همه صفحه نوشته، حس بسیار عجیبی داشت. تردیدی نیست که آن شب و تا چندین روز پس از آن، به بازی با سِگا، آتاری، ماشین دستی و لذت بردن از اینکه یگانه صاحب و مالک تنها توپ چهل‌تکه‌ی کوچه‌مان، یا شاید کل محله‌مان بودم، زندگی را سپری کردم. آن روزهایی که دیگر تکرار نشد. روزهایی که با خیال راحت توپم را زیر بغل می‌زدم و راهی کوچه می‌شدم. با دوستان قد و نیم قدی که در محله‌مان نزدیک میدان امام حسین داشتم، تیمی تشکیل داده بودیم و حتی در کل‌کل با بچه‌های کوچه‌ی شهید احمدی که همیشه برایمان قلدری می‌کردند، حسابی تمرین می‌کردیم و گرچه با کمی جرزنی و کتک‌کاری، همیشه با اختلاف هفت هشت گُل آنها را می‌بردیم.

در هر صورت آن کتاب همچون جاودانه‌سازی به‌ظاهر بی‌اهمیت اما در باطن حاوی روح و جادویی قدرتمند در کشوی میزتحریرم جا خوش کرده بود و صبورانه انتظارم را می‌کشید. آن کتاب که حالا جایی در میان انبوه وسایل قدیمی‌مان که پدر جان دلش نیامده دور بیاندازد، خاک می‌خورد و باز هم منتظر است تا کودکی دیگر بازش کند و به دنیایش قدم بگذارد، در یازده سالگی‌ام قرار بود دنیای جدیدی به روی من بگشاید. همان تابستان، یک روز ملال‌آور در هفته‌ی آخر شهریور که دو تا از دوست‌هایم، از پایه‌های اصلی تیم فوتبال کودکانه‌مان، مسافرت بودند و تلویزیون هم اتفاقا تصمیم گرفته بود سیب خنده را پخش نکند، کِسِل و بی‌حوصله در اتاقم دراز کشیده بودم و نمی‌دانستم قدم بعدی چه باید باشد. حوصله‌ی بازی ویدیویی نداشتم و بوی دمپخت گوجه‌ی هنوز آماده‌نشده‌ی مادرم داشت دیوانه‌ام می‌کرد.

کشوی میز تحریرم را بیرون کشیدم تا نگاهی به برنامه‌ی درسی مدرسه‌ی راهنمایی که مادرم گرفته بود بیاندازم. دبستان را تازه تمام کرده بودم و وقت آن رسیده بود با مدرسه‌ی جدید و هم‌کلاسی‌هایی از محله‌های مختلف همراه شوم. چشمم به کتاب هدیه‌ی تولدم افتاد. برنامه‌ی درسی از یادم رفت. این بار با دقت بیشتری کتاب را برداشتم. جلد سُرمه‌ای‌رنگش حس غریبی به من می‌داد. احساس می‌کردم عمه‌ام من را هم‌سن پدرم فرض کرده است که آن را به من داده. تا دقایقی به تصویر روی جلد خیره شدم. آدم‌های عجیب و غریبی بودند که انگار نگاه خیره‌ام را با نگاه نافذشان پاسخ می‌دادند. کله‌ی پسربچه‌ای هم‌سن و سال خودم آن وسط بود که عینکی گِرد روی صورتش داشت، کراوات زده و یقه‌ی سفید پیراهنش از چیزی شبیه به کُت مشکی بیرون زده بود. دور آن کله‌ی غریب، کله‌های دیگری هم بودند. پیرمردی با کلاه قرمز که با توجه به بابانوئلی که در فیلم تنها در خانه دیده بودم، فکر می‌کردم بابانوئل باشد. دختری کتاب به دست سمت راستش و پسری با چهره‌ای مهربان و موی نارنجی سمت چپش بود. آن پایین سمت چپ، مردی ترسناک با گوش و بینی دراز گذاشته بودند و با خود فکر می‌کردم نکند از آن کتاب‌های ترسناکی باشد که در مسجد محله‌مان دیده بودم و عکس جلدش جهنم را نشان می‌داد و درباره‌ی سفر آخِرت، چیزهایی برای بزرگ‌ترها نوشته بود؟ کله‌ی پر ریش و پشم سمت راست هم دست کمی از آن جن قلم‌به‌دست نداشت. در پشت همه‌ی آنها قلعه‌ای خودنمایی می‌کرد و جغد سفیدرنگی هم بالای سرشان به پرواز درآمده بود.

نوشته‌های روی جلد را خواندم. آن بالا نوشته بود «جی. کی. رولینگ» و زیر کله‌ی آن پسر هم به انگلیسی هم به فارسی با فونت زرد و درشتی نوشته بودند «هری پاتر». سپس در خط بعدی با فونت قرمز نوشته بودند «سنگ جادو». احتمالاً با احساسی شبیه به احساس جینی ویزلی، زمانی که دفترچه خاطرات تام ریدل را باز کرده و به رمز و رازش پی برده بود، به صفحه‌ی اول آن رفتم و برای اولین بار اجازه دادم کلمات جادویی قلم رولینگ، من را تسخیر کنند.
- فصل اول، پسری که زنده ماند...

پاترهد واژه‌ایست که در این روزها کم به گوشمان نخورده و آدم‌های زیادی حداقل به خاطر شهرت فیلم‌های هری پاتر، دست کم آن را شنیده‌اند، اما آن زمانی که جادو برخلاف خانواده‌ی دورسلی در عمق باورهای کودکانه‌‌ی من جا خوش کرد و تا همین لحظه هم از جایش تکان نخورد، تعداد آدم‌هایی که در میان اطرافیانمان می‌شد حتی عنوان هری پاتر را به آنها گفت و مسخره نشد به تعداد انگشتان یک دست هم نمی‌رسید. خوب به یاد دارم، اولین دوستی را که در راهنمایی پیدا کرده بودم، فقط به این خاطر که کتاب هری پاتر را در کیفم دیده بود از دست دادم. کتابی که در همان مدت کوتاه، دو دور خوانده بودم برای دیگران در بهترین حالت خنده‌دار بود.

- باز اون کتاب رو گرفتی دستت سام؟ مشق ریاضیت رو نوشتی که نشستی کتاب می‌خونی؟

گوشم خیلی زود از جمله‌هایی مثل این که مادرم یا برادر بزرگم می‌گفتند پر شد، تا جایی که از این غُرغُر دست برداشتند و به جایش شروع کردند به نصیحت‌های جدی و آزاردهنده.

- مامان جان، مگه اون روز ندیدی صداوسیما درباره‌ی هری پاتر چی می‌گفت؟ دوست داری شیطان‌پرست بشی و بری جهنم؟

درست در جایی این حرف‌ها را به من می‌زدند، که تازه داشتم به سن بلوغ وارد می‌شدم و اینترنت کارتی دایال‌آپ پسر همسایه را کشف کرده بودم. شیطان‌پرستی؟ چه خزعبلاتی!

اولین بار فیلم هری پاتر را با آرش، همان پسر همسایه دیدم. نه می‌توانم بگویم دوستم بود، نه‌ حتی طرفدار هری پاتر. فقط از آمدن من به خانه‌شان و گشت‌وگذار با هم در اینترنت خوشش می‌آمد. هرچند فیلم هری پاتر را دوست داشت، اما هرگز حاضر نشد کتابش را بخواند. باید اعتراف کنم داشتن آن سی‌دی نقره‌ای براق که مانند گنجی در کشوی میز کامپیوترش می‌درخشید و هر وقت آرش می‌خواست، دنیای جادویی را پیش چشمانش به نمایش می‌گذاشت، برایم حسادتی کودکانه برمی‌انگیخت. هنگام تماشای فیلمِ اول، از هر صحنه‌ای که پیش‌تر در زمان خواندن کتاب در ذهنم ساخته بودم، هیجان‌زده می‌شدم.
عظمت کوچه‌ی دیاگون و ساختمان کج گرینگوتز... قلعه‌ی سر به فلک کشیده‌ی هاگوارتز در میان فانوس قایق‌های کوچک و آن سرسرای بزرگ، پُر از شمع‌های شناور و غذاهای رنگارنگ...

طی دو سال، با هزار و یک سیاست و دوز و کلک موفق شدم چهار جلد کتاب بعدی هری پاتر را هم هر بار از نمایشگاه کتاب بخرم. در اصل فقط زمانی می‌توانستم چنین خواسته‌ای داشته باشم و احتمال بدهم اجابت می‌شود که با پدرم تنها بودم. همین که برخلاف خیلی از همسن و سال‌های سیزده‌ساله‌ام به جای سیگار و شیطنت و جنس مخالف، کتاب داستان را انتخاب کرده بودم، برایش کافی بود. من را به نمایشگاه کتاب می‌برد، هر چه دوست داشتم برایم می‌خرید و با یک تهدید دوستانه:
- مامانت اگه بفهمه باز کتابای جادوجمبل می‌خونی، حسابی تنبیهت می‌کنه و باید قید کتابای بعدیش رو هم بزنی!

از من قول می‌گرفت جلوی چشم مادرم هر کتابی جز هری پاتر دستم باشد. سیزده سالم بود و آنقدر عقل داشتم که منظورش را متوجه شوم. در کامپیوتر آرش طرز کار با اینترنت را یاد گرفته بودم، اما وقتی پدرم به خاطر درس‌های برادرها و خواهر بزرگترم تصمیم گرفت یک کامپیوتر پنتیوم 3 ساده با یک مانیتور کوچک و کیبورد بزرگ و پرسروصدا و ماوس توپ‌دار بخرد، امید می‌رفت زندگی‌ام رنگ دیگری بگیرد.

طبق معمول، مادرم به هیچ عنوان به من اجازه نمی‌داد از کامپیوتر استفاده کنم. با وجود اینکه چیزی به پایان دوره‌ی راهنمایی نمانده بود و به اندازه‌ی کافی بزرگ و عاقل شده بودم، من را از آن منع می‌کرد. به‌ناچار باز هم دست به دامن آرش می‌شدم و چه خوب که چنین می‌کردم. با وجود اینکه آرش سایت‌های ناهنجار بسیاری می‌شناخت که هنوز بسته نشده بودند، توانسته بود جایی را برایم پیدا کند که کاملاً با سلیقه‌ام جور باشد. سایت طرفداران هری پاتر... جادوگران!

احساس پیرمردی را داشتم که پس از هشتاد سال دوری از وطن و دوستان قدیمی، با پروازی مستقیم به میان‌شان بازگشته باشد تا بی‌هیچ ترسی از تمسخر، خود واقعی‌اش را زندگی کند؛ خودی که سال‌ها در درونم خفه شده بود تا مورد تمسخر اطرافیان قرار نگیرد. اینترنت برایم همان پنجره‌ی درخشانی بود که دستم را در دست هم‌سن‌وسال‌هایی گذاشت که همگی شیفته‌ی دنیای هری پاتر بودند. برای دومین بار در زندگی، معجزه‌ای را تجربه می‌کردم که هنوز هم گرمایش در دلم جاری‌ست.

از دوران کودکی و نوجوانی خاطرات خوب زیاد دارم اما بعد از لحظات فوق‌العاده‌ای که با دنیای هری پاتر و دوستان اینترنتی‌ام تجربه کردم، یک خاطره‌ی مشترک با پدرم همیشه در ذهن و قلبم جا داشته است. پیش از آن حادثه‌ی ظاهراً ناگواری که در چهارده‌سالگی تجربه کردم و باعث شد تا ابد گرفتار نفرین محبت زیاده‌ازحد و محصورکننده‌ی مادرم شوم، زمان بیشتری با پدرم می‌گذراندم. بارزترین آن بی‌شک تنها باری بود که در عمرم رفتن به ورزشگاه آزادی به همراه پدر و تماشای مسابقه‌ی دربی پایتخت را تجربه کردم. حتی برادرهایم با ما نیامدند. فقط من بودم و پدرم. پدرم هم خوب می‌دانست آن شب قرار است بلبشویی در خانه به پا شود؛ اما این یک خاطره را به من هدیه داد. فوق‌العاده بود. هیجان بی‌نظیری را تجربه کردم. پدرم عاشق استقلال بود و من هم به پیروی از او از استقلال طرفداری کردم. آن زمان تلفن هوشمند وجود خارجی نداشت و متأسفانه تصویری هم از آن برایم نماند.

کم‌کم به لطف پدرم و با محدودیت زمانی بسیار زیاد، من هم اجازه پیدا کردم از کامپیوتر خانه استفاده کنم و حالا دیگر می‌توانستم فن‌فیکشن‌های مختلفی که با استفاده از شخصیت‌های هری پاتر در سایت نوشته می‌شد بخوانم و حتی خودم هم کمی دست به قلم شده بودم و چیزهایی می‌نوشتم. برخلاف بیشتر دوستانم که عاشق گریفیندور و محفل ققنوس بودند، همیشه حس و حال و سرگذشت تاریک جادوگران سیاه را درک می‌کردم. آن زمان هنوز از آینده‌ی اسنیپ مطمئن نبودم، چراکه هنوز کتاب ششم و هفتمش منتشر نشده بود، اما هر بار که کتاب‌ها را می‌خواندم مطمئن بودم که روایت این آدم از دیگر شخصیت‌های به‌ظاهر سفید ماجرا خواندنی‌تر خواهد بود. شیفته کاریزمای اولین سخنرانی بازگشت لرد ولدمورت با مرگخواران در کتاب چهارم بودم. بلاتریکس، لوسیوس و بقیه‌ی مرگخواران حتماً دلیلی داشتند که تا این حد شیفته‌ی کسی که نباید اسمش را آورد بودند. همیشه دوست داشتم بدانم گریندلوالدی که چند باری نامش در کتاب‌ها آمده بود و می‌گفتند بزرگترین افتخار کارنامه‌ی دامبلدور شکست دادنش بوده چه کسی بوده و چه فرقی با لرد ولدمورت داشته است. بعدها با خواندن بقیه‌ی کتاب‌ها بیشتر به این سلیقه‌ام ایمان آوردم.

یکی از شگفتی‌های دنیای جادویی هری پاتر که همیشه مرا مسحور می‌کرد، بازی افسانه‌ای و بی‌مانندی بود که رولینگ چنان استادانه ساخته بود که نمی‌توانستی حتی لحظه‌ای به واقعی نبودنش شک کنی. کوییدیچ! ورزشی که همه‌چیز در خود داشت؛ هیجان فوتبال، دقت بسکتبال و جادویی که قلبت را به تپش می‌انداخت. از بزرگ‌ترین دلایلم برای انتظار رسیدن آن نامه‌ی هاگوارتز، این بود که در اولین فرصت یک آذرخش آخرین مدل بخرم، در دل آسمان آبی اوج بگیرم و درست در میان فریادها و سوت‌های تماشاگران، اسنیچ طلایی را در میان انگشتانم به دام بیاندازم.

وقتی چهارده ساله بودم، پدرم به دلیل مشکلات مالی فراوانی که گریبانش را گرفته بود، به‌ناچار در مقابل مادرم ایستاد و رفت و آمدمان با فامیل پدری دوباره به جریان افتاده بود؛ بخصوص با برادر بزرگ پدرم که کاسب موفقی بود و می‌توانست دستش را جایی بند کند. آن شب تلخ و شیرین، همان شبی که حقیقت همچون پتکی نه به صورت من، که به صورت مادرم برخورد کرده بود.

شام را مهمان خانه‌ی همین عمویم بودیم. من، دخترعموی چشم‌زیبای دوازده‌ساله‌ام و پسر شش ساله‌ی آن یکی عمویم در حیاط، مشغول بازی بودیم. اگر بگویم اولین باری بود که تا این حد او را از نزدیک می‌دیدم و با او هم‌کلام می‌شدم دروغ نگفته‌ام. هنوز برای شام صدای‌مان نزده بودند و ما با کارت‌های بازی فوتبالی که داشتم به سبک همان روزها دمپایی‌بازی می‌کردیم. بازی‌ای که محتوای کلی‌اش کوبیدن دمپایی با آخرین ضرب و زور بر زمین برای برعکس کردن کارت‌ها و به دست آوردن‌شان بود. ابتدا مجبور بودم بازی را به هر دویشان توضیح دهم که هم فرایند ناخوشایندی بود چون دخترعمویم به سختی یاد می‌گرفت و آن یکی هم زیادی کوچک بود و جدی نمی‌گرفت؛ هم فرایند بی‌نهایت دل‌انگیزی چون بهرحال داشتم با زیباترین دختری که به عمرم دیده بودم وقت می‌گذراندم.

بعد از آن‌که از کوبیدن بی‌وقفه‌ی دمپایی بی‌نوا بر زمین خسته شدیم، تصمیم گرفتیم بازی پیشنهادی دخترعمویم را امتحان کنیم: گرگم به هوا! اما سه‌نفره بودنش حسابی کار را سخت کرده بود. بعد از ده دقیقه کلنجار برای پیدا کردن راهی که کمی هیجان به بازی بدهد، همه‌چیز به یک دنبال‌بازی ساده ختم شد. پسرک، دستش را مثل تفنگ به سوی ما نشانه گرفته بود و ما پشت درخت‌های حیاط سنگر می‌گرفتیم. نوبت که به من رسید، با شمشیر نامرئی به دنبالش دویدم و تلاش کردم مثل زورو، علامت Z را روی لباس‌شان حک کنم. در نهایت، این دخترعمویم بود که با چهره‌ای جدی قصد جان‌مان را کرده و با سلاحی که ابتدا خیال می‌کردم شمشیر است، ما را نشانه گرفته بود. همه چیز این دخترعمو برایم خاص بود. ثانیه به ثانیه‌ی با او بودن را به خاطر دارم و لبخند به لبم می‌آورد؛ اما آخرین چیزی که یکراست من را یک دل نه، صد دل عاشق او کرد، درست همان جایی بود که دستش را به سمت من گرفت و فریاد زد:
- آواداکداورا!

انگار که واقعاً آن نور سبز از دستان کوچک آن دختر پرجنب‌وجوش بیرون پرید و مستقیم به قلبم خورد. او هم با دنیای هری پاتر آشنا بود! او هم شریک دنیای جادویی‌ام بود! نمی‌دانم از آنکه یک نفر در فامیل پیدا کرده بودم که مثل من جادو را می‌شناخت بیشتر خوشحال بودم یا از آنکه همان احساس آشنای وارد شدن به سایت جادوگران و پیدا کردن ده‌ها دوست پاترهد مثل خودم را حالا با دخترعمویی که داشتم عاشقش می‌شدم تجربه می‌کردم! اجازه دادم نفرین نامرئی به قلبم برخورد کند و برای آنکه بلافاصله بفهمد که من «آواداکداورا» و عملکردش را به خوبی می‌شناسم و او هم حس مشترکی را تجربه کرده باشد، طوری وانمود کردم که انگار کاملاً خشک و بی‌حرکت شده‌ام. خودم را صاف گرفتم و بدون آنکه پلک بزنم یا محاسباتی انجام بدهم که پشت سرم چیزی برای نگه‌داشتنم وجود دارد یا نه، اجازه دادم صاف‌صاف از پشت بیفتم.

افتادم، اما نه روی زمین؛ مستقیم به داخل حوضی پر از آب و در کنار هندوانه‌ی بزرگی که برای آن شب انداخته بودند تا تمیز و خنک شود. سقوطم ابتدا با درد پشت پاهایم به خاطر برخوردشان با لبه‌ی حوض شروع شد اما در ادامه، فرورفتن در آب سرد چندصدم ثانیه من را در شوکی وصف‌ناپذیر فرو برد. زمان بی‌نهایت کش آمده بود و صدایی اگر بود، کاملاً نامفهوم به نظر می‌رسید. چیزی شبیه به جیغ دخترعمویم یا شاید تصوری از آن. درد و سوزشی لحظه‌ای درست پشت سرم احساس کردم و ضعف ناگهانی تمام وجودم را فراگرفت.

مدت‌ها طول کشید تا حالم جا بیاید. در کنار خیابان ایستاده بودم. هوا آفتابی بود اما باد خنکی می‌وزید و گونه‌هایم را خنک می‌کرد. چرا کنار خیابان ایستاده بودم؟ هیجانی در قلبم احساس می‌کردم و گویی چیزی را در دست راستم می‌فشردم. یک تکه کاغذ بنفش‌رنگ بود. آن را جلوی چشمانم گرفتم و متن رویش را خواندم:

«بلیط مسابقات لیگالیون کوییدیچ
پیامبران مرگ در برابر اسم نداره
ایران، تهران، استادیوم آزادی
طبقه‌ی بالا، ردیف 8، شماره‌ی 113»


دهانم باز مانده بود. بلیط را چندین و چند بار ورانداز کردم و از اصالت آن مطمئن شدم. هیچ شوخی‌ای به نظر نمی‌رسید. حتی نوشته‌های آن کمی تکان می‌خوردند و طرح دو بازیکن کوییدیچ سبزپوش و آبی‌پوش روی آن به صورت مصنوعی داشتند یک اسنیچ طلایی نقاشی‌شده را دنبال می‌کردند. این نمی‌توانست واقعیت داشته باشد... حتماً خواب می‌دیدم. به اطرافم با دقت بیشتری نگاه کردم. خود خودش بود! همان خیابان کنار استادیوم آزادی بود... برگشتم و پشت سرم، سردر ورودی را دیدم! من بلیط ورود به یک مسابقه‌ی کوییدیچ را داشتم و دقیقاً کنار ورزشگاه محل برگزاری آن ایستاده بودم!

در باز بود و صدایی از داخل به گوشم می‌رسید که انگار به شکلی جادویی مرا فرا می‌خواند.
- سام عزیز، عجله کن... بازی در حال آغاز شدنه! به ورزشگاه بزرگ آزادی خوش اومدی!

پری شفاف و درخشانی در میان زمین و هوا بال می‌زد و مستقیم به من می‌نگریست.
- آفرین! راهنمای خودت رو پیدا کردی. بلیطت رو به من بده تا تو رو به جایی که باید بشینی ببرم.

با ترکیبی از ترس، هیجان و شعف، پیش رفتم. دلم نمی‌خواست بلیط را بدهم. شاید اینها همه خواب بود و به شکلی جادویی آن بلیط در دستانم جا می‌ماند و یادگاری نگه می‌داشتم. اما پری متقاعدکننده‌تر از وابستگی من به آن تکه کاغذ بود و مطیعانه آن را تقدیمش کردم. چشمکی به من زد و به راه افتاد.
- پشت سر من بیا و مراقب باش تا وقتی بهت نگفتم هیچی نگی. برای مخفی نگه داشتن این ورزشگاه از دید ماگلا، تلاش‌های زیادی شده و ما هم مأموریم که یک به یک تماشاچیا رو از دالان‌های جادویی سفارشی‌ساز وزارتخونه عبور بدیم.

با چشمانی گشاد شده و شادی احمقانه‌ای پرسیدم:
- یعنی ایران هم وزارتخونه‌ی سحر و جادو داره؟!

جوابم را نداد. فقط لبخند زیبایی زد و در سکوت، دست ظریف و کوچکش را به سمتم دراز کرد تا همراهی‌اش کنم. من هم برای آغاز این سفر ناشناخته و هیجا‌ن‌انگیز، آن پری نورانی را برای ورود به ورزشگاه آزادی دنبال کردم.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
پاسخ: استادیوم آزادی (تیم اسم نداره)
ارسال شده در: یکشنبه 19 مرداد 1404 19:37
تاریخ عضویت: 1403/11/27
تولد نقش: 1403/11/30
آخرین ورود: امروز ساعت 21:58
از: هر جا که بخوام!
پست‌ها: 513
مدیر کل جادوگران، بانکدار گرینگوتز، استاد هاگوارتز
آفلاین
تصویر تغییر اندازه داده شده

اسم نداره Vs پیامبران مرگ
سوژه: ساز مخالف!

پست چهارم


هر دو تیم در حین ورود به ورزشگاه تلفات داده بودن. اگرچه آمار سه به سه و برابر بود، اما بالاخره یه تیم کامل کوییدیچ شامل هفت نفر در برابر هفت نفر می‌شد و هیچ‌کدوم از دو تیم نتونسته بودن سقف هفت نفره رو پر کنن. بنابراین دو تیم نه مرتب و منظم، بلکه آشفته و حیران در دو سوی مرکز زمین تجمع کرده بودن و نمی‌دونستن چه خاکی به سرشون بریزن.

به نظر میومد داورا هم وضعیت مشابهی داشتن، یا حداقل بازیکنای دو تیم چنین فکری می‌کردن. چون فقط پنج دقیقه به شروع بازی مونده بود و هیچ خبری از دو داور نبود. اگه داورا ساحره بودن احتمالا هر دو تیم تا الان افکار هیجان‌انگیزی به ذهنشون خطور می‌کرد که نتونستن مجوز ورود به ورزشگاه رو کسب کنن و بنابراین قراره یه بازی بدون داور که مساوی با یه بازی بی‌قانون می‌شه رو برگزار کنن.

اما داورا هر دو مرد بودن و هر دو تیم اینو به خوبی می‌دونستن. پس میون دلای آشوبشون، هیچ امیدی پیام بازرگانی نمی‌رفت تا روحیه‌ای براشون بشه. با این حال وقتی می‌بینن ساعت ورزشگاه یک دقیقه تا شروع بازی یعنی 20:44 شب رو نشون می‌ده، امیدی هرچند ضعیف و کم‌رنگ شروع به ریشه دووندن تو دلاشون می‌کنه که الانه که بتونن یه کوییدیچ بی‌قانون رقم بزنن. اما متاسفانه در همون لحظات ملکوتی که امید داشت کاملا بر ناامیدی درونشون چیره می‌شد، دو داور از دوردست‌ها دیده می‌شن که با سرعت به سمتشون میان و بنابراین کل امیدشون درجا نیست و نابود می‌شه.

به محض رسیدن داوران، هر دو تیم با چهره‌هایی مظلومانه که کاملا معلوم بود ساختگیه، چون به قیافه‌های هیچ‌کدومشون به جز تام این مظلوم‌بازیا نمیومد، به داورا زل می‌زنن. داورا هم متقابلا سراشون بین دو تیم می‌گرده و زل متقابل می‌زنن. شاید فکر کنین بازی کوییدیچ به بازیِ "هرکی زودتر پلک بزنه باخته" تبدیل شده. از رو چهره‌های بازیکنا که تمام زورشونو می‌زدن تا پلک نزنن می‌شد این برداشت اشتباه رو کرد. اما حقیقت اینه که داورا تنها در حال شمردن بازماندگان دو تیم از ایست بازرسی ورودی ورزشگاه بودن.

- تیم پنج نفره‌ی اسم نداره در مقابل تیم چهار نفره‌ی پیامبران مـ...

مروپ برای جلب توجه در گوشه‌ی زمین شروع به بالا و پایین پریدن می‌کنه و خیلی زود صدای اعتراضش رو امواج به گوششون می‌رسونن.
- هی؟ پس من چی؟

ماروولو شلوارشو محکم بالا می‌کشه و دستشو تهدیدکنان بالا میاره.
- مرگ! دختر که صداشو وسط جمع بلند نمی‌کنه. چشمم روشن بپر بپرم می‌کنی؟ اگه یه جو آبرو گذاشتی برامون بمونه.

سیریوس وسط دعوای پدر و دختری می‌پره قبل از این که موجش بخواد گریبانگیر همه بشه تا حقیقت رو برملا کنه.
- مسئله اینه که... دوربینا رو می‌بینین؟

همه سرشون رو به نقاطی که دست سیریوس طی حرکت دور زمین نشون می‌ده می‌چرخونن. کینگزلی که خودش مرد قانون بود، کنجکاوانه می‌پرسه:
- خب؟ مگه اینا برای این نیست که هوادارا تو ورزشگاه آشوب به پا نکنن و کسی به کسی آسیب نزنه؟
- بله دقیقا! و چه آشوبی بالاتر از اختلاط جادوگر و ساحره؟ وا مصیبتا! بنابراین این دوربینا به کمک جدیدترین تکنولوژی‌های جادویی، چهره‌ی ساحره‌ها رو شناسایی می‌کنن. این دوربین‌ها حتی به شلیک گونی خودکار هم تجهیز شدن!

کینگزلی که این ابزارهای کنترلی نظرش رو جلب کرده بودن بیشتر کنجکاو می‌شه.
- عجب جادوهای پیشرفته‌ای در این مملکت یافت میشه. دیگه چه مسائلی رو با جادوهای جدید خودتون حل کردین؟
- هیچی! حتی همین دوربینا رو هم ادارهd مبارزه با جرایم جادویی می‌خواست، ما ندادیم. بعدا یه بار گفتن خب فیلمشو نگاه کنین از روش به ما بگین قاتل یه پرونده‌ای کیه. بازم نگفتیم. یعنی میخوام بگم در این حد ما سفتیم و از تکنولوژی‌های جادوییمون با قدرت صیانت میکنیم. به هر حال... اینو می‌گفتم که بگم اگه مروپ از اون گوشه‌ی زمین خارج بشه، دوربینا گونی پیچش می‌کنن و می‌ره جایی که حسن مصطفی نی انداخت! حالا اگه می‌خواین از همون گوشه تو بازیتون باشه، ما مشکلی نداریم.

لرد با رسیدن به بخش جذاب ماجرا بالاخره خودی نشون می‌ده.
- و ما فکر کردیم با این شرایط چی کار می‌شه کرد جز این که هر بازیکن بتونه تو هر پستی که می‌خواد بازی کنه تا زیر هفت نفر هم بازیو بتونیم انجام بدیم؟

سیریوس زیر لب زمزمه می‌کنه:
- البته ایده جفتمون با هم بود.
- خب ما هم گفتیم ما.
- خب تو همیشه می‌گی ما.
- ولی ما منظورمون ما بود.
- یعنی منم حساب کردی؟ مرامتو داداش.

سیریوس با چشمانی پر از اشک و محبت به لرد چشم می‌دوزه. شاید حق با دامبلدور بود. شاید همه درونشون عشق و سفیدی داشتن. شاید باید به همه اعتماد می‌کرد. شاید لرد، تام ماروولو ریدلی معصوم بود که سختی روزگار اونو به اینجا رسونده بود. شاید یک نگاه آغشته از محبت کافی بود تا درِ قلب لرد گشوده بشه و دنیا براش دگرگون بشه و بشه لرد سفیدی.

لرد با دیدن ابرهای شایدی که بالای سر سیریوس در حال شکل‌گیری بود، گالیونشو طوری نشونه می‌گیره که دقیقا ابرو سوراخ کنه و درجا ناپدید بشه. بعدش گالیونو فرا می‌خونه تا ببینه نتیجه چی شده.
- تیم اسم نداره، کدوم طرف زمین رو انتخاب می‌کنین؟

تام که تا اون لحظه با بیخیالی منتظر آغاز مسابقه بود، با شنیدن این حرف ناگهان به خودش میاد. اون که قبل از اومدن به استادیوم حسابی تحقیقاتشو کامل کرده بود، بدو بدو به سمت مروپ می‌ره.
- خانوم، گوشی من داره می‌گه امشب جهت باد به سمت راست زمینه. کاش انتخاب با ما بود و زمین راستو می‌دادن به ما.

ماروولو که همین که دیده بود تام بدو بدو داره می‌ره سمت مروپ گوشاش تیز شده بود، با شنیدن این حرف ناگهان فریاد می‌زنه:
- زمین راس واس ماس.

و نمی‌بینه که تام یواشکی چشمکی به مروپ می‌زنه.
به جاش داورا که از فریاد ناگهانی ماروولو شوکه شده بودن، نگاه کنجکاوشونو به سیبل می‌دوزن که سیبل انگار که سخنان ماروولو وحی منزل باشه با خوش‌حالی با حرکت سرش موافقت می‌کنه. پس لرد در سوتش می‌دمه تا شروع مسابقه رقم بخوره، بدون این که بازیکنان دو تیم حتی فرصت داشته باشن ببینن تا با کوییدیچِ چند پستیِ جدیدی که خلق شده چی کار باید بکنن!

- سلام به تمام تماشاگران مرد و سیبیلو. پسر برگزیده هستم با گزارش مسابقه‌ای بی‌سابقه بین تیم پنج‌ نفره‌ی اسم نداره و چهار نفره‌ی پیامبران مرگ. اینطور که به گوشم رسوندن امشب هر بازیکنی می‌تونه تو هر پستی که می‌خواد بازی کنه و معلوم نیست شاهد چه بازی تسترال تو تسترالی قراره باشیم.

هری دروغ هم نمی‌گفت! همون ابتدای کار بلاتریکس کوافلو تو هوا قاپیده بود در حالی که چون هیچ‌کس از تیم اسم نداره انتظار مهاجم شدنش رو نداشت، تلاشی هم برای مهارش نکرده بود. گاز پیکنیکی با دیدن این اتفاق، گازشو می‌گیره و به دنبال بلاتریکس می‌ره. اما با این که خودشم فکر می‌کرد با هدف قاپیدن کوافل داره می‌ره، با نزدیک شدن از پشت و به موهای بلاتریکس، یک حسی درونش شروع به شعله‌ور شدن می‌کنه که ازش می‌خواد خودشو روشن کنه و موهای بلاتریکس رو آتیش بزنه.

- نکنیا! فکر می‌کنن وسط زمین کله‌پاچه بار گذاشتیم.

بله اگه نمی‌دونستین بدونین که آتیش زدن موهای انسان درست هم‌چون پرتوندن موهای گوسفند، بوی نامطبوعی تولید می‌کنه. از خوانندگان و داوران محترم خواهشمندم نپرسن از کجا می‌دونم.

اهم... از قضیه دور نشیم. گاز پیکنیکی شیء بود و خیلی دارای قدرت عقل و اختیار نبود. از طرفی گوشی هم نداشت که این هشدار تو گوشش بره، پس وقتی به اندازه‌ی کافی به بلاتریکس نزدیک می‌شه، میاد خودشو برای سوزوندن موهاش روشن کنه که در آخرین لحظه بلاتریکس با حرکت آکروبات‌گونه‌ای که انجام می‌ده و کوافل رو برای گلرت می‌فرسته، خودشو نجات می‌ده.

- قبل از این که کوافل به گلرت برسه، کتری با در باز خودشو می‌ندازه وسط و به همین سادگی کوافل داخلش آروم می‌گیره. سه تا از نزدیک‌ترین بازیکنان پیامبران مرگ دورش حلقه می‌زنن. ولی چون کوافل تو کتری پنهان شده، هر کار می‌کنن نمی‌تونن بدون اعمال زور کوافلو بگیرن و کتری هم چون محاصره شده قادر به پاس دادن نیست!

کینگزلی با انگشت چند تا می‌کوبه تو سر کتری بلکه درش باز شه، ولی نمی‌شه! تام دسته‌ی کتری رو می‌گیره و شروع می‌کنه به تکون دادنش.
- کوافلو تف کن ببینم. تف کن!
- حاجی اونجا پس کله‌مه نه دهنم که. چطوری از اونجا تف کنم.

گلرت یکی می‌زنه پس کله‌ی تام.
- راست می‌گه دیگه ابله. تو دنیای ماگلا هم تعریفی نداری چه برسه به دنیای ما.

تام بغض می‌کنه. بغضی که خیلی زود می‌شکنه و اشکش جاری می‌شه و کتری که عادت داشت هر بار آب می‌بینه باز بشه تا به جوشش بیاره، بازم چون قدرت تفکر نداشت و همه چیز درونش غریزی بود، درش ناخودآگاه باز می‌شه و گلرت که چشماش برق می‌زد بی‌معطلی کوافلو از تو کتری برمی‌داره. ولی چون از قضا همون موقع بلاتریکس به پست مدافعی برگشته بود و بلاجری رو به همون سمت شلیک کرده بود، متوجه نمی‌شن پیروزی رو آب رقم زده بود و نه کوافل، تا بتونن این تکنیک تازه کشف‌شده رو بیاموزن و بازیکن کتری رو در ادامه راحت خنثی کنن.

از طرفی اشکای تام به همون سرعتی که جاری شده بودن متوقف می‌شن و اینطوری می‌شه که کتریِ بنده روونا هم کوافلو از دست می‌ده، هم آبی در حد جوشیدن واردش نمی‌شه و هم بلاجر دنگی بهش برمی‌خوره و یه جاشو غُر می‌کنه. مظلومِ عالَم کتری.

- گلرت کوافلو به کینگزلی پاس می‌ده و درجا چماقشو از جیب بغلش میاره بیرون و در نقش مدافع، بلاجری به سمت دروازه‌بان تیم اسم نداره پرتاب می‌کنه. البته گلرت به درستی نمی‌دونه در اون لحظه گابریلای سیبیلو دروازه‌بانه یا خود سیبل سیبیلو. ولی ضربه چنان با قدرت و به درستی هدایت شده که در حالی که گابریلا و سیبل دوشادوش هم بودن، برای ضربه نخوردن یکی به سمت بالا و یکی به سمت پایین جاخالی می‌ده و گل! 0 به 10 به نفع تیم پیامبران مرگ.

کوافل با عبور از فضای خالی ایجاد شده بین گابریلا و سیبل، به گل می‌رسه و فریاد شادی هواداران تیم پیامبران مرگ رو به هوا برمی‌خیزونه. اما برای بازیکنان این تیم فرصتی برای شادی نبود، چون گابریلا کوافلو می‌قاپه و به سرعت به سمت دروازه حریف اوج می‌گیره. اونقد سریع رفته بود که بازیکنان پیامبران مرگ که همه این سمتِ زمین تجمع کرده بودن، جا می‌مونن.

- گابریلا به دروازه رسیده و به نظر میاد خودش می‌خواد گلو بزنه. پرتابی به سمت حلقه‌ی چپ می‌کنه، جایی که تام در تلاشه بهش برسه. اما گاز پیکنیکی چنان با قدرت گازشو روشن می‌کنه که انرژی تولید شده‌ش کوافلو به سمت حلقه‌ی مخالف هدایت می‌کنه و گل! به همین زودی تیم اسم نداره نتیجه رو برابر می‌کنـ...

با قطع ناگهانی صدای هری از بلندگوهای استادیوم، تمام ورزشگاه در تاریکی فرو می‌ره. آنتن‌دهی چوبدستی‌ها طبق برنامه‌ی روزانه قطع می‌شه و جادوهای نور و بلندگو هم از کار میفته. جادوگرای اون‌جا برای ابراز همدردی با ماگل‌ها، روزی 2 و گاها 4 ساعت جادو رو قطع می‌کنن تا ببینن یه ماگل بدبخت بودن چه حسی داره. زمانبدی اون شب هم خورده بود به ساعت 21:00!

تعدادی از تماشاچیا که از این قضایا خبر نداشتن سعی می‌کنن با گفتن لوموس، منبع نوری تولید کنن اما هرچی تلاش می‌کنن قدرت‌های جادوییشون فقط در حد پت‌پت کردن چندین جرقه از نوک چوبدستی همراه می‌شه. با این حال هنوز برق خیابونای سمت راست استادیوم آزادی که کاملا در منطقه ماگل‌نشین قرار داشت نرفته بود و ماه هم قرصاشو خوب خورده بود و اون روز خیلی کامل بود تا نورشو با سخاوت و دست و دلبازی تمام نثار زمینیان کنه.

همین اندک منبع نور برای پیامبران مرگ کافی بود تا از شوک ایجاد شده بین بازیکنان تیم رقیب استفاده کنن و دومین گل تمیشون رو هم به ثمر برسونن. چون از قضا دروازه تیم رقیب در سمتی بود که نور خیابون کمی روشنایی بهش می‌بخشید. فقط متاسفانه دیگه گزارشگری نبود که خبرشو بده! گل سوم و چهارم و پنجم هم به همین ترتیب به ثمر می‌رسه.

این وسط چشمای تیزبین نویسنده از تام و مروپ که به محض پر کشیدن جادو، چشمکی به هم زده بودن دور نمی‌مونه. تام منابع ماگلی رو چک کرده بود تا از قطعی برق ماگلا و به دنبال اون قطع جادو در استادیوم آزادی و مناطق اطرافش مطلع بشه و بر همین اساس کاری کرده بودن تیم اسم نداره زمین سمت راستو انتخاب کنه.

سیبل که اصلا از این وضعیت راضی نبود و سیبیلاش به نشانه‌ی نارضایتی به شکل :( در اومده بودن، ناگهان با خطور کردن ایده‌ای به ذهنش، برعکس فِر می‌خورن.
- وقت یه پیشگویی سیبل پسنده.

سیبل باور داشت کائنات قراره باهاش راه بیان. پس بدون معطلی دستاشو تکون‌های عجیبی می‌ده و حالت غریبی به خودش می‌گیره.
- دارم می‌بینم که این قطعی جادو زمانبندیش اشتباه بوده و فقط یه نفر اشتباها پاش رو سیم رفته بوده و همین الاناس که قطعی جادو رفع بشه. وای که چقد همه جا روشن و نورانی می‌شه!

به محض قرار گرفتن شکلک در پایان جمله‌ی سیبل، زمین و زمان رو حالت ساز مخالف باهاش تنظیم می‌شن. اول برق خیابونای تنها سمتی از استادیوم که نرفته بود می‌ره و بعد ابرای تیره و تاریکی از ناکجا آباد سر می‌رسن و جلوی درخشش نور ماه رو می‌گیرن. حالا دیگه واقعا ورزشگاه تو تاریکی مطلق فرو می‌ره طوری که چشم چشمو نمی‌بینه.

بازیکنان کوییدیچ که دیگه نمی‌دونستن در کدوم نقطه از استادیوم هستن یا اصن از محدوده‌ی استادیوم خارج شدن یا نه، تنها کاری که می‌کنن اینه که هر جا هستن ترمز جاروشونو می‌گیرن و همون‌جا متوقف می‌شن تا وقتی که جادو برمی‌گرده یا یکی یه منبع نوری براشون میاره!

اما ازین خبرا نبود، چون همون موقع صدای سوت دو داور به صدا در میاد، اونم نه در حالتی که اونا انتظار داشتن. بلکه برای شنیدن خبری ناگوار...
- همون‌طور که می‌بینین یا شایدم نمی‌بینین، جادو به خاطر قطع آنتن‌دهی چوبدستی‌ها دچار اختلال شده.
- بازی هم قرار نیست متوقف بشه! اینجا شانس بیاری جادوهاش دو ساعته می‌ره و ما وقتمونو از سر راه نیاوردیم که دو ساعت الکی منتظر بمونیم.

بازیکنان منتظر بودن تا نتیجه‌گیری نهایی این دو گزاره، حداقل یه راهکار برای چگونگی امکان ادامه‌ دادن مسابقه تو تاریکی باشه. درست مثل شروع مسابقه که داورا مشکل هفت نفره نبودن تیم رو به سادگیِ یه بشکن زدن حل کرده بودن. ولی از این خبرا نبود که نبود.

- در نتیجه خودتون یه غلطی بکنین دیگه.

و دوباره داورا تو سوتشون به معنای از سرگیری بازی می‌دمن.

اما بازیکنای دو تیم حقیقتا که نمی‌دونستن تو این تاریکی چه غلطی می‌تونن بکنن. هر لحظه پروازشون ممکن بود ورود به منطقه ممنوعه باشه و با جایی برخورد کنن که نباید. زمین هم نبود دستشون رو به دیواری جایی بگیرن و حداقل بتونن تاتی‌پاتی‌کنان چند قدمی حرکت کنن.

با تمام این دشواری‌ها، تنها کسی که انگار از این اتفاقات بسیار خوش‌حال بود گابریلا بود.
- وای سیب وقتی بهم گفتی بیام کوییدیچ بازی کنم فکر نمی‌کردم این همه اتفاق هیجان‌انگیز بیفته.

سیبل که صدای گابریلا رو دقیقا از بیخ گوشش شنیده بود، با تعجب به سمت صدا برمی‌گرده.
- وقتی جادوها از کار افتادن تو کنار من بودی؟
- نع. گوی پیشگوییت که حسابی گل کاشت داشت می‌درخشید که تشخیص دادم کجایی.

حق با گابریلا بود. جیب سیبل در حال درخشیدن بود. سیبل گوی رو بیرون میاره. تصاویری از پیشگویی سیبل هنوز توی گوی رو دور ریپلی بود و اونو تبدیل به یک منبع روشنایی قابل اتکا کرده بود. جایی که سیبل از "وای که چقد همه جا روشن و نورانیه!" حرف می‌زد و نور خیره‌کننده‌ای به اطرافش روشنایی بخشیده بود.

سیبل گوی رو به سمت گابریلا پرت می‌کنه و همزمان دو تا گوی دیگه از جیبش در میاره.
- پیشگویی می‌کنم اون چهار تا هوادار پیامبران مرگ که سیبیلاشون به تقلید از من بود اما بدون رعایت حق کپی‌رایت، همین الان سیبیلاشون چنان آتیش عظیمی بگیره که انگار نه انگار هرگز سیبیلی داشتن!

دو تا گوی که یکیشون اندازه فندق بود و یکیشون کف دست، با موفقیت پیشگویی سیبل رو به تصویر می‌کشن و نورانی می‌شن. سیبل همزمان با فریادی، دو تا گوی رو در دو جهت مختلف تو ورزشگاه پرتاب می‌کنه.
- ماروولو، کتری!

ماروولو و کتری انگار که ارتباط ذهنی با سیبل داشته باشن، سریعا متوجه منظورش می‌شن و هرکدوم به سمت یکی از گوی‌ها می‌رن و می‌گیرنش. حالا با نوری که گاز پیکنیکی از روشن کردن خودش تولید می‌کرد، پنج بازیکن تیم اسم نداره منبع روشنایی برای دیدن محیط اطراف و پیدا کردن همدیگه تو زمین بازی داشتن.

سیبل که معلوم نبود چند تا گوی همراه خودش آورده، چند تا پیشگویی نورانی دیگه هم می‌کنه و همه رو به سمتی که انتظار داشت دروازه‌های تیم پیامبران مرگ باشه پرتاب می‌کنه و اینطوری مسیر دروازه برای تیمشون حداقل برای مدتی روشن می‌شه و به سرعت سه تا گل خورده رو جبران می‌کنن.

پیامبران مرگ قادر به دیدن بلاجرا نبودن تا با هدایت اونا به سمت بازیکنای اسم نداره، بتونن با پرت کردن حواسشون کوافل‌ربایی کنن. ولی گل خوردن بیشتر هم براشون جایز نبود، پس چماقا رو رها کرده و تصمیم می‌گیرن فیزیکی به سمت گوی‌ها هجوم بیارن.

- پدر زن نبینم اون گوی رو به سمت من پرتاب کنیا. نمی‌خوام فکر کنن چشمام اونقد کوره که برای دیدن تو شب نیاز به نور این دارم.

ماروولو که به تازگی گل پنجم تیمشو به ثمر رسونده بود، با دیدن تام در مقابلش تعریف از خاطراتش گل می‌کنه.
- هه کی گفته من واس دیدن تو شب به گوی موی نیاز دارم؟ چه شبایی که حتی وقتی ماه هم قهر کرده بود با آسمون، من با یه اتوبوس پر مسافر زدم به دل جاده‌ی کوهستون. نه نور چراغ، نه نور چوبدستی، نه حتی یه ستاره. فقط تاریکی بود و صدای نفسای جاده. اما من؟ من با دل می‌روندم نه با چشم. فرمونو که می‌گرفتم، جاده خودش می‌اومد زیر چرخام. پیچو قبل از این که برسه حس می‌کردم، سنگو قبل از این که بره زیر لاستیک می‌دیدم. یه بار یکی از مسافرا گفت، آقا چراغا که خاموشه، بزن کنار تو رو مرلین تا روز بشه چشات ببینه. ولی من گفتم، چراغ واس اوناس که راهو نمی‌شناسن. من با تاریکی رفیقم. از اون روز به بعد بهم می‌گفتن کپتن شوفر شب‌رو!

تام نمی‌دونست چرا باید صبر می‌کرد که تا لحظه‌ی آخرِ خاطره رو بشنوه، اما همین که تهش این می‌شه که ماروولو طبق انتظار گوی رو رها می‌کنه، گل از گلش می‌شکفه و دیگه حس نمی‌کنه وقتش هدر رفته. بنابراین اولین بازیکن خنثی می‌شه و گوی با موفقیت در اختیار تیمشون قرار می‌گیره.

در این حین که دو تیم به جای کوییدیچ، داشتن تمرین گوی‌کشی از هم می‌کردن، گابریلا دوباره خودشو به سیبل می‌رسونه.
- دیدی پیشگوییت چی کار کرد؟ اون سیبیلوها سیبیلشون داره بی‌وقفه مثل لوبیای سحرآمیز رشد می‌کنه. یکیشونو دیدم سیبیلش تا آشپزخونه همسایه رفته بود، باهاش در یخچالو باز کرده بود و غذا کش رفته بود. کائنات باهات ساز مخالف زدنا سیبیلویم.

سیبل با شنیدن این حرف برای بار دوم در اون شب سیبیلاش فِر می‌خوره. سعی می‌کنه این فکر که با پیشگویی‌های بداهه‌ش برای تولید نور چه بلایی بر سر مردم اقصی نقاط دنیا آورده رو دور بندازه و رو چیزی که تیم بهش نیاز داشت متمرکز بشه.

پیشگوییِ برعکس!

چیزی که شاید اگه سیبل صبر کرده بود فلوت حرفشو کامل بزنه، هرگز توش نمی‌دمید، یا حداقل از اول می‌دونست که چطور ازش استفاده کنه. ولی بالاخره هیچ‌وقت دیر نیست نه؟ پس دست به کار می‌شه!
- آه، من می‌بینم. همه‌ش جلوی چشمامه! تاریکی... تاریکی عظیمی بر استادیوم آزادی سایه افکنده! در دقیقه‌ی چهل و هفت بازی، بازیکنی با جوراب سورمه‌ای حرکتی نمایشی خواهد کرد، حرکتی که باعث می‌شه اسنیچ در چنگال کسی بیفته که نباید. صدای شیپور پایان، نوای شکست تیم اسم نداره رو خواهد داد. پرچم تیم پیامبران مرگ برافراشته می‌شه.

سیبل با پایان پیشگویی طوفانیش، چشماشو باز می‌کنه و با گابریلا مواجه می‌شه که با نگاهش داره می‌گه "حالا مجبور نبودی برای گرفتن یه اسنیچ این همه روده‌درازی کنی". اما همون موقع با برگشتن آنتن‌دهی جادو به استادیوم آزادی و روشنایی‌ای که همزمان به ارمغان میاره، توجهش به کینگزلی جلب می‌شه که پاچه شلوارش بالا رفته بود و جوراب سورمه‌ایش مشخص بود.

کینگزلی که در حال بازی کردن با گوی کوچیکی بود و هی از این دست به اون دست پرتابش می‌کرد تا کتری نتونه پسش بگیره، با برگشت روشنایی گوی رو به جای بلاجر به سمت ماروولو پرتاب می‌کنه که حالا می‌خواست خاطرات مسافرکشیش تو روز رو تعریف کنه. گوی وسط راه با چیز درخشانی که بال‌بال‌زنان در حال گرخیدن بود و چیزی نبود جز اسنیچ برخورد می‌کنه و اسنیچو یکراست به سمت دهنِ بازِ ماروولو هدایت می‌کنه و ماروولو اسنیچو درجا قورت می‌ده.

- تماشاچیان عزیز گویا دیدار دوباره‌ی ما به همین زودی پایان یافته چون ماروولو اسنیچو قورت داده و مرحله هضم رابعه رو هم طی کرده. تبریک به تیم اسم نداره. تا دیداری دیگر بدرود!

دوربین از پسر برگزیده که بلندگو رو رها می‌کنه تا بره سر خونه زندگیش حرکت می‌کنه و می‌ره رو ماروولو که حالا با فرود بر زمین خم شده بود و گابریلا محکم به پشتش می‌کوبید بلکه اگه هنوز چیزی از اسنیچ مونده تف کنه. بعدش می‌ره روی سیبل که انگار تمام مدت با لبخندی مرموز منتظر بود تا دوربین بهش توجه نشون بده.
- پیشگویی‌های من همیشه راه خودشو پیدا می‌کنه. مگه نه؟


~ پایان ~

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
🦅 Only Raven 🦅
پاسخ: استادیوم آزادی (تیم اسم نداره)
ارسال شده در: یکشنبه 19 مرداد 1404 19:36
تاریخ عضویت: 1403/11/10
تولد نقش: 1403/11/12
آخرین ورود: امروز ساعت 15:20
از: گوی پیشگویی!
پست‌ها: 217
فرماندار جامعه جادوگری، استاد هاگوارتز
آفلاین
تصویر تغییر اندازه داده شده

اسم نداره Vs پیامبران مرگ
سوژه: ساز مخالف!

پست سوم


اتوبوس پیامبران مرگ؛ که بیشتر شبیه قلمه یک ون کاروانی خسته از زندگی با وانت نیسانی باشه که تو دهه شصت توی خط قزوین–تهران جون داده؛ با یک ناله کشدار کنار ورزشگاه ایستاد. بدنه‌اش انقدر زنگ زده بود که انگار با محلول شست و شوی خاطرات غم‌انگیز تمیز شده، سقفش از چند جا چسب برق خورده بود و یکی از چرخ‌ها موقع توقف یه "آخ" کوتاه گفت.

وقتی راننده بوق زد تا درب ورزشگاه براش باز بشه، سه تا کلاغ چاق با صدای قار قاری که از صد تا فحش بوق‌دار بدتر بود، از روش پریدن پایین. یکی‌شون از ترس بوق، قند خونش افتاد، دو متر جلوتر نشست و به فکر فرو رفت که چرا هنوز زنده‌ست. اون یکی هم لابه‌لای قارهاش چیزی شبیه «پول خوردم گم شد» گفت و پر کشید.

صدای ترق و تروق اگزوز ماشین مثل آخرین سرفه‌های دامبلدور بعد خوردن اون معجون لعنتی بود؛ با اون تفاوت که دامبلدور فقط یه بار اون صدا رو درآورد، ولی این یکی تا خاموش شد، دوباره خودش روشن شد و یه آخ دیگه تحویل داد.

جلوی شیشه‌ش، با ماژیک سبز نوشته بودن: "یا مرگ، یا کوییدیچ!" که البته باتوجه به حال و روز تیم، انگار انتخابشون از قبل انجام شده بود و از بین این دوتا، فقط اولی براشون مونده بود.

بالای این شعار یه عکس پیکسلی و تار از لرد ولدمورت چسبونده بودن، که یه چشمش معلوم نبود، و اون یکی با فلاشر ماشین چشمک هماهنگی می‌زد. زیر عکس، با فونت نستعلیق تو دل برو نوشته بودن: "تو می‌تونی!" البته توضیحات لازم در مورد اینکه کی قراره چیو بتونه، داده نشده بود. صرفا قرار بر تونستن بود. یک جور امیدواری پاستیلی بی‌مبنا که بیشتر شبیه شعارهای روی جلد دفاتر ۴۰ برگ بود. از همونا که موقع کندن برگه ازش باید دقیقا وسطشو پیدا می‌کردیم.

در اتوبوس با یه لگد آروم باز شد و تیم پیامبران مرگ؛ هشت نفر با استایل‌هایی بین دراکولا، فسیل، ناسیونالیست گوتیک و طرفدار قدیمی خفن هاگزمید یونایتد؛ یکی‌یکی پدیدار شدن. یکی با شنل پوست اژدهای پوسته‌پوسته شده، یکی دیگه با کلاه‌گیس سیاه و فری که انگار از سریال دهه هفتادی دراومده بود، اون یکی با چشمایی که انگار از سر مصرف شب امتحان بیرون زده بود. ترکیبشون طوری بود که اگه یکی نمی‌دونست تیم کوییدیچن، فکر می‌کرد دسته عزاداری جادویی اومده برای دهه آخر صفر.

یکی‌شون که ظاهرش بیشتر شبیه کارمند بازنشسته‌ی وزارت سحر و جادو بود، زیر لب غر زد:
- بچه‌ها حواستون باشه، بوی فسفر سوخته میاد، یه وقت یارای تیم مقابل جادو از راه دور نزنن...

و اینطوری تیم پیامبران مرگ، با غرغر و سروصدا، با امید قهرمانی و بوی نا، پا به خاک آزادی گذاشت.

مردی با سبیل نعل‌اسب، شلوار پارچه‌ای خاکستری چرک‌تاب، و زانوهایی که زیر پارچه مثل دو تا تپانچه‌ی آماده‌ی شلیک می‌لرزیدن، جلوی دروازه شمالی ورزشگاه بود. انگار زانوهاش سال‌ها فنر زده بودن به قصد بیرون انداختن هر جنبنده‌ای که لباسش با عرف اون نخونه. چشم‌هاش با نگاهی نیمه‌بسته، که همزمان هم خواب‌آلود بود و هم مشکوک، از زیر لبه‌ی کلاه کپ رنگ و رو رفته‌ای بیرون زده بودن که کلمه‌ی «حراست» با نوار چسب روش چسبیده بود.

هر کس نزدیک می‌شد، اول از همه باید از فیــلتر نگاهی عبور می‌کرد که انگار سال‌ها مسئول انتخاب مهمون‌های بدلباس فرش قرمز جشنواره فیلم فجر بوده؛ همون نگاه خنثی‌کننده‌ی اعتمادبه‌نفس که باعث می‌شد حتی قدرتمندترین جادوگر هم، ناخودآگاه دستی به یقه‌اش بکشد.

او از اون دسته مامورایی بود که نه تنها کارت شناسایی می‌خواست، بلکه انتظار داشت کارت، خودش بیاد جلو، سلام کنه، و بعد از گرفتن تأیید کتبی از وزارت، اجازه عبور بگیره.

حالا اعضای از همه جا بی‌خبر تیم پیامبران مرگ باید به ترتیب و دونه به دونه از این سد بتنی یا فولادی یا شایدم یه چیز محکم‌تر عبور می‌کردن تا بتونن به رختکن تیمشون برسن. ولی اینجور که بوش میومد بدون تلفات بعید بود بشه از این ماجرا جون سالم به در ببرن.

در جلو صف تیم، اولین نفر نارسیسا مالفوی بود که با وقار؛ از اون مدل وقارهایی که انگار با اسب تک‌شاخ توی مهمونی سلطنتی فرود اومده؛ با اون پالتوی خز که بیشتر شبیه یه گرگینه‌ی اپیلاسیون‌شده بود تا لباس زمستونی، و نگاهی از بالا به پایین که انگار خودش تازه از جلسه‌ی هیئت‌مدیره‌ی مرگ برگشته و بقیه‌ی دنیا براش در حد بوفه‌ی استادیومن، قدم جلو گذاشت.

صدای پاشنه‌های کفشش که روی آسفالت خورد، طوری بود که حراست ناخودآگاه دست برد سمت بی‌سیمش، چون فکر کرد صدای تیر خوردن کسی رو شنیده.

بینیش طوری بالا بود که انگار داشت وضعیت جوی لایه اوزون رو بررسی می‌کرد و هر سلول از بدنش فریاد می‌زد" من سالاد سولاریتو می‌خورم، نه ساندویچ کوییدیچی ورزشگاه رو".

همین‌طور که شنلش پشت سرش تو هوا پخش شده بود، یه لحظه بادی اومد، شنلش مثل پرده‌ی تئاتر باز شد و بقیه‌ی اعضای تیم پشت سرش مثل سیاهی‌لشکر فیلم‌های ترسناک پدیدار شدن.

و درست وسط این صحنه‌ی اسلوموشن تمام‌ عیار، نارسیسا با اون تن صدایی که فقط خانوم‌های بسیار مرفه جادوگر می‌تونن داشته باشن؛ تنی بین پچ‌پچ ماری آنتوانت و غر زدن مودبانه‌ی زهره‌خانم تو گروه واتساپ اولیاء مدرسه؛ گفت:

- سلام، ما تیم پیامبران مرگیم، امروز اینجا بازی داریم.

انگار که داشت می‌گفت؛ سلام، برای گالری کریستوف پالتو آوردم؛ نه اینکه تیمی متشکل از جادوگرهای مرموز و سابقه‌دار رو آورده جلوی در آزادی.

مامور حراست، فقط پلک زد. یه‌بار به نارسیسا، یه‌بار به در، یه‌بار به آسمون نگاه کرد و تو دلش گفت:
- خب انگار امشب قراره شب خاصی باشه...

نارسیسا بعد از گفتن اون دیالوگ رسمی و باشکوه، یه نیم‌قدم دیگه برداشت تا وارد ورزشگاه بشه؛ شنلش یه بار دیگه تو باد تکون خورد، این‌بار با اعتمادبه‌نفسی که فقط کسی داره که مطمئنه سقف خونه‌ش از عاج باسیلیسک ساخته شده.

اما درست همون موقع، دست مامور حراست با سبیل نعل‌اسبی مثل گیت امنیتی اداره گذرنامه جلوش دراز شد.
- ببخشید خانوم، کجا؟

نارسیسا متعجب، با لحن یه اشراف‌زاده‌ای که بهش گفتن امروز کافه‌اش تعطیله، گفت:
- یعنی چی کجا؟ داخل دیگه! بازی داریم.
- بله بله، بازی دارین، ولی شما نمی‌تونین برین تو.

نارسیسا یه پلک زد. نه از اون مدل پلک‌هایی که نازن، از اون مدل‌هایی که معانی مختلفی توش هست. مثل اینکه منو مسخره کردی؟ یا تو الان داری با من مخالفت می‌کنی یا من توهم زدم؟ اما وقتی دید صد تا از این نگاه ها هم روی مامور جواب نمی‌ده وارد مرحله بعدی شد.
- ببخشید، می‌شه لطفاً توضیح بدین؟
- خانوم‌ها اجازه ندارن وقتی آقایون بازی دارن وارد ورزشگاه بشن. قانونمونه.
- قانونتون؟ کدوم قانون؟
- فرقی نمی‌کنه خانوم، اینجا ورزشگاه آزادیه. البته فقط اسمش اینه. ولی به هر حال نمیتونید برید تو!

نارسیسا یه لحظه خشکش زد. بعد پوزخند زد. بعد یک‌دفعه رفت روی مود جادوگر قانع‌کننده.
- ببین عزیزم، قطعاً یه سوءتفاهم شده. من کسی‌ام که روزنامه پیام امروز صفحه‌ی اولش تیتر زده بود «نارسیسا: چرا کوییدیچ به خودی خود یک هنر مفهومی‌ست؟»
- به جان پاتر، دست من نیست خانوم. من فقط مامورم.
- مامور بودی نمی‌ذاشتی اون یارو با شلوارک هندوانه‌ای بیاد تو که!

و بعد... صحنه‌ای شبیه فیلم‌های سیاه و سفید دهه‌ی چهل رخ داد؛ نارسیسا یه لحظه سعی کرد با فشار آروم شنلش، از کنارش رد شه. بعد تلاش کرد با زبان مارهایی که جز خودش هیچ مار دیگه‌ای نمیفهمیدش، چیزی تو گوش مامور زمزمه کنه. بعد حتی کیف دستی‌اش رو از زیر پالتو درآورد که یه گردنبند با آرم خانواده بلک نشونش بده و بگه "این نشان حاکم بزرگه، احترام بذارید!"

ولی مامور، مثل مجسمه سعدی جلوی در پارک، فقط دستش رو سفت‌تر گرفت. در نهایت و در کسری از ثانیه، دو تا نیروی کمکی اومدن، یکی با چشمای خواب‌آلود و یکی دیگه با باتوم جادویی.

- بفرمایین خانوم، لطفاً بیاید برای یه جلسه‌ی توجیهی کوچیک.
- جلسه‌ی چی؟
- آموزش نحوه‌ی صحیح تعامل با قانون. خیلی دوستانه‌ست، چایی نبات هم می‌دن.
- من خودم قانونم!

اما صدای اعتراض نارسیسا داشت توی راهروهای سیمانی؛ در حالی که همراه دو تا مامور می‌رفتن سمت یه کانکس پشت در ورزشگاه که روش نوشته بود: کلاس‌های توجیهی برای بانوان: ما با هم دوستیم، ولی نه در ورزشگاه؛ گم می‌شد.

حالا سکوت عجیبی بین اعضای تیم حاکم شده بود. فقط صدای کلاغ‌ها از بالای دکل میومد. بلاتریکس اخم کرده بود، پروفسور بینز داشت تو هوا فر می‌خورد و مروپ یه گل زرد از جوی آب درآورده بود و بو می‌کرد. و درست همون لحظه، تام ریدل؛ که تا اون لحظه سرش تو موبایل بود و داشت لوکیشن ورزشگاهو برای یکی که مشخص نبود دقیقا کی میتونه باشه، می‌فرستاد؛ سرش رو بلند کرد.
- اوه، خب... برنامه عوض شد بچه‌ها. باید یه راه دیگه پیدا کنیم بریم تو...

و این جمله جنب و جوشی بینشون انداخت.

بلاتریکس نگاهش به سیم‌کشی‌های برق افتاد و زیر لب گفت:
- شاید وقتشه تکنیک سیم ظرفشویی رو عملی کنم...

بلاتریکس، که تا اون لحظه زیر لب داشت یه نقشه برای گول زدن مسئول حراست رو زمزمه می‌کرد، همون‌جا خشکش زد. چشم‌هاش ریز شد. مثل وقتی که دنبال یه قربانی می‌گرده، ولی این بار دنبال یه راه ورود. شنل چرک‌ سفیدش رو مرتب کرد، یه دست به موهای پف‌کرده‌ش کشید که شبیه انفجار گاز در آزمایشگاه بود، و لبخند بی‌اعتمادانه‌ای زد. یه قدم اومد جلو. مامور هنوز همون‌جا وایساده بود، با دستی که انگار از کارخونه‌ی دست رد به سینه‌ی امید خط تولید مستقیم گرفته بود.
- ایست! هی خانوم کجا، کجا؟

بلا با صدایی بم که کاملا مشخص بود مصنوعیه، گفت:
- خانوم کدومه؟
- ... شما.
- شما مطمئنی؟

مأمور یه نگاه بهش انداخت. به اون ابروهایی که مثل دو عدد عقرب در حالت کمین بالای چشماش نشسته بودن و به موهایی که مثل اسفنج نمدار پف کرده بودن و سایه‌شون رو زمین افتاده بود.

- ببین، با این همه مویی که داری... با این مدل مو... یعنی چی؟ چجوری می‌گی خانوم نیستی؟

بلا بیدی نبود که به این باد ها بلرزه. بنابراین با سینه جلو داده و لحنی افتخارآمیز از خودش دفاع می‌کنه.
- من مردم.
- چی؟
- بله. من یه مرد کچلم. فقط...
- فقط چی؟
- فقط امروز صبح داشتم با سیم ظرفشویی کف سرم رو می‌سابیدم که براق شه... یه لحظه حواسم پرت شد، سیم چسبید به سرم. دیگه نتونستم جداش کنم.
- سیم ظرفشویی؟
- آره. خیلی حرفه‌ایه. روش جدیده برای پوست‌سابی. از جدیدترین متد های اسکراپ کف سر با وسایل ابتدایی توی خونه است!

مأمور مکث کرد. چشماش باریک شد. گوشه‌ی لبش یه لرزش مشکوک داشت که نشون می‌داد داره با عقلش درگیر می‌شه.

- خب... ولی صداتم یه جوریه.
- این؟
یه سرفه‌ی خشن کرد.
- من از وقتی یه نعل اسب رو اشتباهی بلعیدم، صدام اینجوری شده.
- عکس کارت ملی‌تو داری؟
- کارت ملی؟ بذار یه جادوی کوچولو نشونت بدم که...

مأمور سریع دستش رو برد بالای سرش.
- نه نه نه، ما با جادو کاری نداریم، بفرما برو، برو فقط دیگه سرتو برق ننداز با سیم، سلامتیت مهم‌تره.

بلاتریکس که تا ته ماجرا رو رفته بود و حالا در آستانه پیروزی بود، با همون لبخند دندون‌نمای ترسناک و موهایی که صدای خش خششون شبیه موج‌های پتو بود، از گیت رد شد. قبل از اینکه کامل وارد بشه، برگشت سمت تیم، یه چشمک زد و گفت:
- بچه‌ها، اگه یه روز بهتون گفتن نمی‌تونی، فقط کافیه یه سیم ظرفشویی بندازین سرتون.

و بعد با افتخار، مثل قهرمانی که از چاله‌ی قانون پریده، وارد ورزشگاه شد.

بعد از نمایش سیم‌ظرفشویی بلاتریکس و بوی خفیف فلز سوخته‌ای که هنوز تو هوا بود، نوبت رسید به تام ریدل.

همون‌طور که بقیه با نگرانی به گیت نگاه می‌کردن، تام با یه خونسردی خاص؛ از اون مدل‌هایی که فقط کسایی دارن که قبلا بیست‌ بار از امتحان عملی راهنمایی و رانندگی رد شدن؛ قدم جلو گذاشت.

کت مشکی ساده‌اش رو صاف کرد، کراوات رو کمی کشید پایین که راحت نفس بکشه و با همون لبخند معروف "من همیشه همه چیزو می‌دونم" به مامور حراست رسید.

مأمور یه نگاه گذرا انداخت:
- آقا کجا؟
- بازی داریم.

همین! تام فقط همینو گفت، نه حرف اضافه‌ای زد، نه توضیح بیخودی داد. انگار از قبل تمرین کرده بود فقط دو کلمه بگه که هیچ نقطه‌ ضعفی نداشته باشه.

مامور با شک از بالا تا پایینش رو برانداز کرد. ولی چیزی پیدا نکرد که بهش گیر بده؛ مرد بود، خوش‌تیپ بود، ریش و سبیل مرتبی داشت و حتی کفشش برق می‌زد. و مهم‌تر از همه، نگاهش نگاه کسی بود که قوانین رو می‌شناسه و ازشون برای عبور استفاده می‌کنه، نه برای شکستن.

تام یه قدم جلوتر رفت، کارت جعلی که سال‌ها قبل برای فرار از خدمت ساخته بود رو هم نشون داد؛ نه که لازم باشه، ولی برای خودنمایی هم که شده اینکارو کرد.

مأمور بی‌هیچ مکثی گیت رو باز کرد.
- بفرمایین آقا، خوش اومدین.

تام با یه لبخند کوتاه؛ از همون مدل لبخندایی که وقتی قراره بعدا از پشت بهت خنجر بزنه، میزنه؛ وارد شد. قبل از ورود، سرشو کمی برگردوند سمت بقیه تیم و با صدای آرومی گفت:
- گاهی لازمه برای برنده شدن، بازی قانون رو بهتر از خودش بلد باشی.

و بعد، مثل نسیم خنک عصر که از پنجره رد میشه، تو دل جمعیت محو شد.

بعد از عبور بی‌دردسر تام، نوبت رسید به پروفسور بینز. همون‌طور که به سمت مامور و دروازه ورودی می‌رفت، انگار باد کولر گازی خراب ورزشگاه از توش رد شد. بدنش مثل دود سیگار بعد از زنگ مدرسه پخش بود، کت قهوه‌ای دهه‌سی‌اش رو هنوز پوشیده بود و کیف چرمی پاره‌ای به دست داشت که معلوم بود از زمان قبل از اختراع کاغذ همراهشه.

در همین حین، بارون خون‌آلود هم بی‌سروصدا پشت سرش سر خورد جلو. رنگ قرمزش زیر نور مهتابی ورزشگاه مثل تی‌شرت تیم ملی توی ماشین لباسشویی کنار حوله سفید برق می‌زد. توی هوا شناور بود و هی زیر لب غر می‌زد.
- من اصلا برای بازی نیومدم، من فقط اومدم ببینم بوفه چی داره.

بینز با همون لحن خسته و کش‌دارش رو به مامور گفت:
- من پروفسور بینز هستم… اومدم بازی تیممون رو…

مأمور که تا اون لحظه فقط با آدم سروکار داشت، یه لحظه جا خورد. دستشو برد سمت بینز که بهش دست بزنه، ولی خب ازش رد شد.
- یا بیژن و رفقا! این چی بود؟!

بارون خون‌آلود با خنده‌ی بی‌مزه‌ی خاص خودش گفت:
- نترس داداش، منم همین شکلی‌ام. با این تفاوت که من رنگی‌ام!

پروفسور بی‌توجه گفت:
- به روح اعتقاد نداری؟

مامور با دیدن این واکنش خودش رو جمع و جور کرد، کمی به خودش مسلط شد و گفت:
- استاد، شما که روحی، اینجا جای شما نیست.
- چطور نیست؟ من هم بازیکنم، هم سابقه تدریس دارم، هم کارت مربی‌گری…
بارون هم سریع وسط حرفش پرید:
- منم کارت ندارم ولی رنگم نشون میده طرفدار پرسپولیسم، پس باید برم سکو قرمزها.

مامور اخم کرد:
- آخه اینجا، روح به استادیوم بیاد… فردا رسانه‌ها میگن ما امنیت نداریم، تازه کلماتی که تماشاگرا میگن مناسب سن و سال شما نیست!
و رو به بارون اضافه کرد:
- شما رو هم که نمی‌تونم راه بدم، این رنگ قرمزت حساسیت‌زاست، فردا نصف سکو درگیر بحث سیاسی میشه.

پروفسور، که انگار با یه دانش‌آموز لج‌باز طرفه، شروع کرد توضیح دادن درباره اهمیت ورزش برای مردگان، ولی مامور وسط حرفش پرید:
- نه استاد! روح باید بره آرامگاه ابدی!

بارون هم شروع کرد چونه زدن.
- ببین، من قول میدم سایه نندازم رو تماشاگرها، تازه خودم سه تا شعار غیرسیاسی هم بلدم!

همین‌جا بود که دو نفر با جلیقه‌های فسفری و نوشته‌ی مرده‌گیر واحد آرامستان از گوشه تصویر پیداشون شد. یکی‌شون با لحن جدی گفت:
- پروفسور بینز؟ لطفاً بیاین، کارت شناسایی هم نمی‌خواد.

پروفسور جا خورد:
- کجا می‌برید منو؟
- بهشت زهرا، قطعه اساتید. فاتحه و اینا… روح‌تون پر فتوح شه.

و قبل از اینکه حتی تیم بتونه خداحافظی کنه، دو تا مرده‌گیر مثل بادکنک هلیومی گرفتنش زیر بغل هر دو رو گرفتن و بردنشون سمت ون مخصوص تشییع. فقط صدای پروفسور بود که از دور می‌اومد:
- ولی من هنوز پایان‌نامه‌ها رو تصحیح نکردم…!

و پشت‌بندش صدای بارون اومد:
- ... و منم هنوز فلافل بوفه رو نخوردم!

هنوز صدای پروفسور بینز و بارون خون‌آلود از ته کوچه می‌اومد که نوبت رسید به گلرت گریندل‌والد و کینگزلی شکلبوت. دو موجودی که انگار از کاتالوگ سمینار های چگونه موفقیت بشیم، بیرون اومده بودن.

گلرت با اون کت سه‌تکه مرتب، موهای شونه‌خورده‌ای که حتی باد کولر خراب ورزشگاه هم نتونسته بود خرابش کنه، و یک لبخند «ممنون از خودم که انقدر جذابم» جلو اومد. کنارش کینگزلی بود، با کت‌وشلوار سورمه‌ای اتو خورده، کراواتی که دقیقاً با لحن «ما از شما بهتر نیستیم، ولی خب چرا نباشیم؟» بسته شده بود و برق خاصی تو چشم‌هاش که آدم حس می‌کرد الان میره TED Talk برگزار می‌کنه.

مامور حراست که هنوز درگیر شوک دیدن بینز و بارون بود، همین که این دوتا رو دید، ناخودآگاه شکمشو داد تو، یقه‌شو مرتب کرد و سعی کرد تن صداشو کمی رادیویی کنه.
- بفرمایید… بفرمایید آقایون… خوش اومدین…

گلرت با صدای نرم و کمی شبیه گوینده برنامه‌ی صدای شب، گفت:
- سپاسگزارم، بازی خوبی خواهیم داشت.

کینگزلی هم با لبخند محکم سر تکون داد، از کنار مامور گذشت و در راه، طوری نگاهش کرد که انگار میگه «کار خوبی کردی که ما رو راه دادی، این تصمیم میره تو رزومه‌ت».

تماشاگرای پشت نرده‌ها که تا چند دقیقه پیش مشغول مسخره‌کردن بینز بودن، حالا زیر لب می‌گفتن:
- ببین ببین… اینا انگار واسه فینال جام جهانی اومدن، نه بازی دوم کوییدیچ…
- اهم... ببخشید...

کینگزلی و گلرت که داشتن کت واک کنان در خیابون ستاره های هالیوود به زمین منت میذاشتن و پاشونو میذاشتن روش، با این صدا روی پاشنه پاشون چرخیدن. البته گلرت چون زیادی تو نقشش فرو رفته بود یه کم بیشتر چرخید و اگه گردن کینگزلی رو نگرفته بود صورتش به زمین منت میذاشت!

مامور حراست که با دیدن این صحنه همه تلاشش رو کرده بود تا نخنده، صداشو صاف کرد و اشاره ای به پشت سرش کرد.
- ایشون با شمان؟

گلرت دستشو بیشتر روی گردن کینگزلی فشار می‌ده تا ببینه مامور داره به چی اشاره می‌کنه. که خب می‌بینه اشاره‌اش به مروپه.

- ... مرغا خیسن. دنیا داره وارونه می‌چرخه.

گلرت و کینگزلی نگاهی به هم میندازن و توافقی در سکوت بینشون شکل می‌گیره و همزمان جواب مامور رو می‌دن.
- نه!

بعد هم قبل از اینکه مامور بتونه حرفی بزنه به سرعت به سمت رختکنشون می‌رن. اینجا مامور می‌مونه با یه مروپ که داشت براش شعر می‌خوند.
- گل آفتابگردون داره گلابی می‌ده... باسیلیسک داره ابو عطا می‌خونه...

مروپ بعد از گفتن این جمله و برای حسن ختام ماجرا توی جوب میغلته و این شعر رو زیر لب زمزمه می‌کنه.
- محض رضای تام ماگلو خودمو تو جوب میپلکونم... سی مرد خوشتیپو خودمو تو جوب میپلکونم...

مامور که وضعیت مروپ رو می‌بینه با تاسف سری تکون می‌ده و نامه‌ای می‌نویسه با مضمون کلی اینکه این مهمون ویژه‌ست و بنده‌ی مرلین عقل درست و حسابی نداره. به عنوان مهمون افتخاری کنار زمین راهش بدین، گناه داره.

و اینجوری تیم پیامبران با کمترین تلفاتی که میتونه بده خودشو به ورزشگاه میرسونه.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
تویی که داری این پیام رو میخونی... برات مرگی دردناک پیشگویی میکنم! مرگی با سوراخ شدن انگشتت با دوک... نه چیزه... با اولین چیزی که بهش دست میزنی!
پاسخ: استادیوم آزادی (تیم اسم نداره)
ارسال شده در: یکشنبه 19 مرداد 1404 08:34
تاریخ عضویت: 1399/05/22
تولد نقش: 1399/05/25
آخرین ورود: جمعه 7 شهریور 1404 03:09
از: من بپرس اصیلم اون لخت و پتی مشنگ پرسته نه عیب نداره چیه!
پست‌ها: 132
مدیر فنی دیوان جادوگران
آفلاین
تصویر تغییر اندازه داده شده

اسم نداره Vs پیامبران مرگ
سوژه: ساز مخالف!

پست دوم


تام ریدل، ارباب‌زاده‌ی خوشتیپ ماگل، که هیچ وقت با هیچ ساحره‌ی عجیب و غریبی رو به رو نشده و از دست او نوشیدنی مشکوکی نگرفته بود، داشت زندگی کاملا معمولی خود را با همسر معمولی‌ترش می‌گذراند. صبح‌ها تا لنگ ظهر می‌خوابید. ظهر تا غروب بیزینس‌های ددی را به صورت تلفنی هندل می‌کرد. تلفن‌هایی که از سمت او محدود می‌شد به «اوهوم!» «حله!»، «رو به راهش کنید.» و «پولش مساله‌ای نیست!».

غروب‌ها را به دور دور در اَدوایس‌گو و شهرک وِست می‌گذراند؛ و آخر شب‌ها به کال آف دیوتی با همسر ماگل‌تر از خودش می‌پرداخت. تنها ملال زندگی‌اش هم همین بود. یعنی موقع کال آف دیوتی که غرغرهای همسرش هم شروع می‌شد.

- تام تو هیچ وقت عرضه‌ی به هدف زدن نداشتی! تفنگ اسباب‌بازیت همه‌ش چپ و راست میره! به خاطر همین بی‌عرضگیت همیشه شکست می‌خوریم!

اما دیری نپایید که تام از این رویای شیرین پرید و فهمید کار از کار گذشته... بند را به آب داده، پایش سریده، نوشیدنی را نوشیده... و دیگر بوقیده و راه فراری ندارد! نگاهی به پدرزنش انداخت که مطابق معمول با اردنگی او را از این رویای شیرین هر شبه می‌پراند.

- دِه پاشو حیف نون! لنگ ظهره... و توی داماد سرخونه‌ی آویزون به جای این که اول وقت رفته باشی نون تازه بگیری، هنوز کپیدی!

تام هم مثل هر صبح، جوابش را قورت داد و نگفت اگر خرناس‌های پدرزنش تنها کمی از نعره‌ی فیل تیر خورده ملایم‌تر بود، می‌توانست در طول شب بخوابد و مثل بچه‌ی آدم، صبح بیدار شود! حالا اصلا بماند که منطقا او باید اجازه می‌داشت به جای پدرزن، کنار همسر عرفی، شرعی و قانونی خود بخوابد و اصلا از حنجره‌ی دالبی ماروولو دور بماند! البته او به این مورد چندان هم اصرار نداشت. مروپ همیشه نقش مادری‌اش را به نقش همسری مقدم می‌داشت و از بس در آشپزخانه می‌ماند که برای نازگلِ مامان غذاهای خوش‌مزه بپزد، از نزدیک بوی پیاز می‌داد! یعنی بوی پیاز جوری به خورد تنش رفته بود که به این سادگی‌ها نمی‌رفت! خلاصه که انتخاب بین تحمل خرناس ماروولو و بوی پیاز مروپ، برایش علی‌السویه به حساب می‌آمد.

- مروپ جان بربری میل داری یا سنگک؟
- بربری تام!
- تافتون بیگیر.

رد دادن‌های ماروولو، محدود به این نمی‌شد که هم‌اتاق دامادش شود. او لحظه به لحظه گویی که وظیفه‌اش باشد، زندگی را با ساز مخالف زدنش بر این زوج جوان زهر مار می‌کرد. ساز مخالف با همه چیز!

سر میز صبحانه، تام و مروپ که ماروولو را مشغول گوش دادن به اخبار از رادیوی قدیمی‌اش یافتند، مشغول پچ پچ شدند.

- می‌شه پالتوی قشنگ پوست ماگلم رو هم برداریم تام؟

- عزیزم نمیریم ماه عسل که... می‌خوایم یه کوییدیچ بازی کنیم و برگردیم دیگه. یه ردای کوییدیچ کافیه. بعدشم اون جا اصلا گرمه پالتو به کار نمیاد که!

ماروولو همان‌طور که گوشش را به سمت رادیو تیز کرده بود و زیر لب مهر «اینم کار خودشونه!» و «تف!» را بر تک تک خبرها می‌کوبید، دستش روی دکمه‌ی کولر رفت و آن را خاموش کرد.

- فقط یه کوییدیچ بازی کنیم و برگردیم تام؟! یعنی بعدش نمی‌خوای منو ببری بازارگردی و رستوران؟

- اونو که می‌برمت عزیزم. فقط خواستم...

- خوب پس، من پالتوی پوست ماگلمو برمی‌دارم. شب توی راه هوا سرده.

ماروولو که اکنون با شنیدن خبر قحطی در سرزمین‌های اشغالی ماگلی، تحت محاصره‌ی مرگخوارهای شهرک‌نشین، گل از گلش شکفته بود، دوباره دستش روی کنترل رفت و آن را روی بالاترین درجه گذاشت!

- هاها! توله مشنگِ امروز، نرّه‌مشنگ آینده! بذار هلاک بشن تا تبدیل به یه مشنگ تمام عیار نشدن.

- عزیزم آخه تو که کارت به این پالتو ختم نمیشه. من اینو بگم آره دونه دونه کل کمد لباستو ورمیداری بار می‌کنی. تهشم حمالیش می‌مونه برای من...

- تام... من حس می‌کنم تو اصلا مثل سابق منو دوست نداری. زندگی ما یک زمانی خیلی گرم‌تر بود.

ماروولو که مشخص نبود بابت کدام خبر و به چه کسی فحش‌های آبدار می‌دهد، رادیو و کولر را با هم خاموش کرد و مشغول هورت کشیدن پر سر و صدای چایی شیرینش شد.

- باشه عزیزم. هر لباسیو که بگی میبریم. خوبه؟ قبول؟ آشتی؟ ام... عزیزم؟ مروپ؟ مروپی؟

مروپ هیچ واکنشی به تام نداشت و به کنترل کولر زل زده بود. تام تازه متوجه لامپی شد که بالای سر مروپ روشن شده. لحظه‌ای بعد پچ‌پچ‌ها با صدایی آرام‌تر و به صورت از سر گرفته شد.

فردای آن روز، صبح مسابقه!


- وای تام عزیزم! تافتون‌هایی که دیروز گرفتی عالی بودن. میشه امروز باز هم از همون‌ها بگیری؟

مروپ در واقع داشت جیغ می‌زد، اما به شکلی تصنعی وانمود می‌کرد که در حال پچ پچ کردن در گوش شوهرش است.

- زودباش دیگه حیف نون. هنوز حاضر نشدی؟ امروز هوس بربری کردم! بربری بیگیر.

پچ‌پچ-جیغ‌های مروپ ادامه پیدا کرد:
- اصلا به نظرم تو کلا خیلی در نون گرفتن مهارت داری. یک مهارت خاص و ویژه که هرکسی نداره! تو میتونی بهترین نون‌های ممکن رو بخری عزیزم. کاش همیشه تو به جای پدر مامان بری نونوایی!

- واستا! لازم نکرده تو بری اصلا. عرضه نداری... نون خمیر بهت می‌ندازن. خودم میرم نونوایی.

در که پشت سر ماروولو بسته شد، تام و مروپ به یکدیگر چشم دوختند.

- موهاهاهاها!

- ژوهاهاهاها!

ماروولو که با دو تا بربری در دست به خانه برگشت، با ساک بسته شده‌اش مواجه شد که پشت در آماده بود. دختر و دامادش سفره صبحانه را نیز چیده و منتظر بودند.

- اوه! اومدین پدر مامان؟ زود باشین... من خیلی نگران بودم که امروز شما دیرتون بشه. وقت خیلی کمه.

ماروولو نگاهی به ساعتش انداخت.

- دیر؟ فعک نعکنـــــم... وقت زیاده!

***


صبح ققنوس‌خوان، قرار بود ماروولو بازیکنان «اسم نداره» را سوار کند تا راهی استادیوم شوند. البته فقط قرار بود. آفتاب برتی‌بات‌پزان آگوست، اولین کسی بود که سر قرار حاضر می‌شد. آفتابی که کم کم داشت علاوه بر اسنیپ، ایفای نقش باقی بازیکنان را هم گردن نژادهای برشته‌تری مثل لاتینو و عرب و کاکاسیاه می‌انداخت تا مدیران HBO ار... چیز... راضی شوند.

پس از آن که کتری بدون نیاز به پیک‌نیکی چند دور به همه چای داد و آب‌ْبم (بمی که آب شده!) جاری شد کف زمین و آن را چنان مرطوب و حاصلخیز کرد که علف زیر پای همه سبز شد، ماروولو سر رسید. از قضا او هم در مسیر، بدون نیاز به پیک‌نیکی، چند بست شارژ شده بود.

سیبل آب‌ْبم را جمع کرد توی گوی بلورینش و جلو رفت. بقیه هم پشت سرش. او که سرسپرده‌ی قدرت غیب‌گویی ماروولو و دانشش از تمام پشت‌پرده‌های عالم بود و او را در قامت یک پیر مرشد می‌دید، هر عمل ماروولو از جمله تاخیر چندین ساعته‌اش را نشات گرفته از یک حکمت متعالی می‌دانست و به اعتراض و پرسش از آن فکر هم نمی‌کرد! باقی ملت هم که نه آفتاب برایشان توانی گذاشته بود و نه حوصله‌ی وراجی‌ها و کل‌کل‌های ماروولو را داشتند، ترجیح دادند فقط سوار اتوبوس شوند.

- صبر کنین ببینم! شما با این سر و وضع میخواین بیاین؟

- کدوم سر و وضع؟

- زکّی! یعنی بهتون نگفتم به چه سرزمینی داریم می‌ریم؟ حکما یادم رفته. خودتونم که با رمزتاز زرتی رفتین وسط استادیوم و زرتی برگشتین ...چیزی حالیتون نشد چه خبره!

- حالا می‌گی منظورت چیه یا نه؟

- قصه‌ش مفصله! من زیاد اون طرفا مسافر بردم. مث کف دست می‌شناسم جادوگرای اون طرفا رو. بپرین بالا تا تو راه حالیتون کنم.

اعضای تیم و کادر فنی همگی سوار شدند تا ماروولو برایشان از سفری که در پیش است بگوید. سیبل صندلی شاگرد را انتخاب کرد تا حواسش شش دانگ به ماروولو باشد و تفت دادن‌هایش را یادداشت‌برداری کند تا لا به لای فال قهوه و کف‌بینی و ور رفتن با گوی بلورین، چند جمله‌ای از آن غیب‌گویی‌های نغذ هم بپراند و به نام خودش فاکتور کند. ردیف بعدی به بم، بچه مثبت کلاس می‌رسید که زیر باد کولر ریکاوری شده و هیکل قبلی‌اش را بازیافته بود. او حسابی به این که سیبل نکرده دست‌های جادویی جدیدش را از کف زمین جمع کند و بیاورد تا این بچه بتواند موقع دروازه‌بانی توپ را بگیرد هم معترض بود و ریز ریز، زیر گوشش غرولند می‌کرد. اما از سیبل جوابی جز «هیس... بذار ببینیم عمو ماروولو چی می‌خواد بگه!» دریافت نمی‌کرد. سیبل نمی‌خواست خودش را از تک و تا بیندازد. به هر حال خیط بود اگر بزرگترین پیشگوی معاصر، از زمان حال هم غافل شده باشد... آینده پیشکش! نهایتا آخر اتوبوس هم به اسنیپ سیاه می‌رسید که دار و دسته‌ی اراذل و اوباش ته کلاس را تشکیل داده و چیزی از حرف‌های پروفسور گانت به گوش او و دوستانش نمی‌رسید. گاز پیکنیکی بیت باکس می‌زد و اسنیپ آماده بود ورسش را روی آهنگ تف کند!

- یو یو یو یو! سوروس مادافاجین اسنیپ ای کی ای هیپهاپوشنیست!

- رو بیت گاگاگاگاز!

- پاتیلام جــــیــــــــــــــــــــــززززه! افسنطین ریختم تو کَره‌ای غلـــــــیـــــــــظه! قمه چیه وقتی چوبدستیم خودش تــــــیــــــــــزه! جیمز پاتر عددی نیست واسم ریـــــــزه!

هر چه از انتهای اتوبوس به سرش نزدیک می‌شدی، از صدای رپ کردن اسنیپ کاسته می‌شد و صدای ضبط ماروولو افزایش می‌یافت.

- هیپوگریف بچّه کرده! کاش بودی و می‌دیدی! مهرگیاه غنچه کرده! کاش بودی و می‌دیدی!

اما اجرای زنده و پخش همزمان این دو آهنگ که تعریف جدیدی از موسیقی تلفیقی ارائه می‌کرد، برای سرسام گرفتن مسافران کافی به نظر نمی‌رسید. بنابراین ماروولو بی آن که وولوم ضبط را کم کند، با صدایی که در استانداردهای جالیز کاملا مناسب محسوب می‌شد رفت بالای منبر.

- اینو می‌گفتم براتون... اولندش که اون جایی که داریم می‌ریم، هر جادویی آنتن نمی‌ده! مثلا کلیدی‌ترین نکته که حتما اگه گوش کنین بابتش به جون من دعا می‌کنین، و اگرم گوش ندین به خودتون لعن و نفرین، به همراه داشتن من‌شور جادویی نیمه خودکاره. این وسیله که از اختراعات ملی و کهن اون جا به حساب میاد، یه جورایی جایگزین طلسم آکوامنتیه! چون هر آن ممکنه فشار چوبدستیا کم یا کلا قطع بشه.

کتری نگاهی انداخت به آن چه ماروولو تحت عنوان من‌شور جادویی نیمه خودکار در دست گرفته و به همه نشان می‌داد. نگاهی کوتاه و گذرا... اما کافی برای این که یک دل نه صد دل عاشقش شود. عجب موجود زیبا و فریبنده‌ای! به نظرش رسید یک بازطراحی از خودش باشد، با انحناهای جذاب‌تر و تناسب و کشیدگی بیشتر در اندام. پوست خوش رنگ و لعاب سرخش، زیر نور برق می‌زد و هوش از سر کتری می‌برد. چقدر لوله‌اش از مال کتری بلندتر بود! چقدر گنجایشش بالاتر به نظر می‌رسید...

- البته طلسم‌های دیگه‌ای مثل لوموس و کولریوس هم هستن که اون جا آنتن نمی‌ده و باید کالاهای جایگزین داشته باشیم. منتهی موقع بازی چندان به کار ما نمیاد. چیزی که هر لحظه در کمینه همون دست به آبه که تذکرشو دادم.

- پس منظورت از سر و وضع نامناسب چی بود عمو؟

ماروولو که عادت نداشت «عمو» خطاب شود، کم و بیش از این تجربه خوشش آمد! ایده‌ای پس ذهنش شکل گرفت که بعد از پایان لیگ، در کنار رانندگی به سراغ شغل دوم برود و مهد کودکی تاسیس کند تا همه او را عمو ماروولو صدا کنند.

- عجله نکن عمو... می‌رسیم بهش! فعلا بذار هشدارهای مهمو بهتون بدم. مورد بعدی، معامله‌ست! خیلی حواستون به معامله کردن تو اون مملکت باشه. از من می‌شنوین که اصلا معامله نکنین وگرنه حکما سرتون کلاه می‌ره.

- یعنی سکه‌ی لپرکان به آدم می‌ندازن؟

- لپرکان؟ کاش لپرکان بود. یه چیزایی بهتون می‌دن که جادوی سیاهش خیلی پیشرفته‌تر از لپرکانه. اسمش جیاله ولی بیشتر جومن صداش میکنن! جیال هیچ وقت غیب نمیشه. اما از زمانی که اونو به دست میارید تا زمانی که خرجش می‌کنید، هی آب میره. به سرعتی که مافوق تصوراتتونه.

- یعنی انقدر کوچولو میشه که گمش می‌کنیم؟

- نه آب رفتن اون شکلی. ببین مثلا من یه بار که مسافر خورد و رفتم اون جا، بهم به اندازه 100 گالیون جیال داد. مام ذوق زده اینو گذاشتیم تو بالشتمون پیش بقیه‌ی پولامون که هیشکی جاشو ندونه! سال دیگه‌ش باز مسافر خورد، گفتیم این پولو هم ببریم همون جا بشه خرج کل سفرمون. صبحونه‌ش رفتیم گفتیم از مشتی‌ترین غذاهاشون بیارن. یه خورده کفش گوسفند و مغز و چش و چالش و یه جاهای دیگه‌ایش که اگه بگم این پست از پست‌های رقیبمون هم جنجالی‌تر میشه آوردن واسه ما! چشمتون روز بد نبینه... با اون جیالا تونستم پول نوشابه‌مو حساب کنم. به جای کفشای گوسفنده هم تا شب ظرفاشونو شستم. اون جاهای گوسفنده که اسمشو آوردن خوبیت نداره هم شب تا صبح باهام حساب کردن. یکمی درد داشت... این که به خاطر اون جای گوسفند ازت پول بگیرن!

جلوی اتوبوس همگی با تصور جادوی سیاه ترسناکی که در جیال به کار رفته، آب دهانشان را به شکلی صدا دار قورت دادند و با چشمان گرد به ماروولو خیره ماندند. اسنیپ اما حسابی حواسش بود که «اون عقبیا حال می‌کنن؟» و ترک بعدی را با تمی احساسی تلاوت می‌کرد:

- هر کی بود تو راهت بغل کردی! بگو پاترو دیگه غلط کردی! از عقده می‌کنم هریو همه‌ش تنبیه! آخه جیمزو می‌داد به من ننه‌ش ترجیح!

نگاه کتری هنوز به لوله‌ی آفتابه بود که از خورجین وسایل ماروولو بیرون زده بود. با ورس اسنیپ شروع کرد به دود کردن یک نخ بهمن کوتاه با پک‌های عمیق... از سر اتوبوس ماروولو ادامه داد:

- و اما... شرایط و ضوابط خاص. بگـــم؟

ماروولو به عنوان یک راننده، همیشه به متکلم وحده بودن عادت داشت. اما این اولین بار بود که چند مستمع، تمام حواسشان را به او داده و واقعا به حرف‌هایش توجه می‌کردند. نه این که فقط در لحظاتی که به نظر مناسب می‌رسید، «آهان» و «اوهومـ»ـی تحویل دهند و سرشان به چوبدستی خودشان گرم باشد. پس هر لحظه سعی می‌کرد تنور این منبر را گرم‌تر کند.

- ده بگو دیگه جون به لبمون کردی!

- خوب اون جایی که استادیوم ما توش بنا شده، بعضیا رو استادیوم راه نمیده.

- یعنی مثلا کیو راه نمیده؟

- کیو نه... کیا... اگه فقط بخوام یک دسته‌شو بگم، کل ساحره‌ها!

اسنیپ که حواسش به این صحبت‌ها نبود، گنگش را بالا برده بود و داشت می‌خواند:

- حوصله‌م کمه و لندن هم شرجی! ورسام چکّشه، می‌زنم پرت شی!

آخرین بِیتِ اسنیپ با جمله‌ی عجیب و غیرقابل هضم ماروولو همزمان شد. بلافاصله صدای کشدار کشیده شدن لاستیک بر روی آسفالت به گوش رسید و با یک ترمز ناگهانی، اسنیپ پرت شد جلوی اتوبوس! چشم بازیکنان هنوز گرد و فک‌هایشان هنوز کف اتوبوس بود.

- این ترمز چی بود این وسط؟

- از تعجب بود دیگه!

- خودت خبر دادی خودتم تعجب کردی؟

- خواستم حس صحنه بهتر در بیاد لحظه‌ی دراماتیکی بشه.

ماروولو خیلی جنبه‌ی بودن در مرکز توجهات را نداشت. البته خیلی آن را دوستش داشت! پس خودش را بابت ترمز احمقانه‌اش از تک و تا نینداخت. ترمزی که باعث شد دستی که دوباره بم برای خودش ساخته بود، زیر صندلی‌ها گم شود و اسنیپ سیاه با کله برود در شیشه‌ی جلو و با سر و کله‌ی خونی، بشود اسنیپ سرخ و سیاه!

- آره خلاصه! ساحره‌های محترم تیم... اگه مایلین که راهتون بدن و بتونین بازی کنین، باهاس یه جوری خودتونو جادوگر نشون بدین.

تکاپویی بین بازیکنان شکل گرفت. پیکنیکی بابت این که نمی‌دانست اصلا جنسیتش چیست و باید نگران باشد یا نه، بیشتر از دیگران هول کرده بود. کتری البته کار سختی نداشت، هویتش آنقدر آشکار بود که در اولین نگاه توی چشم می‌زد. از آن طرف سیاهچاله، کلا خودش بود و هویتش. چیز اضافه‌ای نداشت که بزک دوزکش کند و آن را بپوشاند!

- اگه منو راه ندن چی؟ بازی قبلی که ذخیره بودم... این بازی هم...

- نگران نباش بم. دارم توی طالع روشن و سفیدتر از برفت می‌بینم که تو نه تنها به بازی می‌رسی، بلکه تاثیرگذارترین بازیکن زمین خواهی شد. این بازی نقطه‌ی شروع پرواز تو در آسمان موفقیت خواهد بود! کائنات رو باور کن تا موفقیت‌ها جذب بشه!

***


ماروولو که همچنان داشت با رول راه بلد کیف می‌کرد، وقتی به مقصد رسیدند، یک دور اضافه با اتوبوس تیم دور استادیوم طواف کرد و ادعا کرد به در پشتی‌ای می‌بردشان که آن جا بهشان راحت‌تر می‌گیرند! نگهبان در پشتی، پیرمرد خسته‌ای بود که به وضوح می‌شد فلسفه‌ی زندگی‌اش را در ترکیب میمیک چهره و شلوار و جلیقه‌ی خسته‌ای که به تن داشت، بخوانی: چرا عقل کند کاری؟!

سیبل پیش از همه جلو رفت. با قدم‌هایی آرام که فرصت کند سخنرانی اثرگذارش برای مامور ورودی ورزشگاه را تمرین کند.

- آه ای پیرمرد! می‌دانم که می‌خواهی مرا بابت ساحره بودن راه ندهی. اما در تقدیر تو می‌بینم که اگر با صمیمی‌ترین ساحره به کائنات راه بیایی، کائنات هم با تو راه خواهد آمد! نظرت چیه؟ سفارشتو به برگ نعنای پیر و خردمند بکنم؟

نگهبان که دستش را در کشوی میز کرده و دنبال چیزی می‌گشت، از پشت عینک ته استکانی‌اش به سیبیل‌های سیبل زل زده و هیچ نمی‌گفت. عاقبت «یافتم!» گویان سمعکی از کشو بیرون کشید و روی گوشش گذاشت. سپس عینکش را تنظیم کرد و گفت:

- چیزی گفتین آقو؟ اگه دنبال در ورودی می‌گردید درست اومدید. بفرمایین داخل.

گابریلا که موفقیت سیبل را دید، سریعا پیست‌پیست‌کنان از او خواست که چند نخ سبیل به او نیز قرض دهد و کارش را راه بیندازد.

- به به! چه پسری! چه سیبیلای فابریکی! برو داخل پسرم!

نفر بعدی، کتری بود که از شدت استرس هر لحظه ممکن بود جوش بیاورد!

- ببینید آقا! درسته که ما کتری‌ها همه‌مون لوله داریم. ولی این دلیل نمیشه که شما براش سندیت قائل نشید. شاید اصلا نیمه‌ی گم‌شده‌ی ما کتری‌ها، یک شیء دیگه باشه! درست مثل آهو که شوهرش گوزنه!

- الهی بگردم پسرم... انقدر بابت دماغ درازت مسخره‌ت کردن خل شدی و هذیون می‌گی. برو داخل پسرم... برو بازیو ببین یکم حال و هوات عوض شه.

کتری که فکرد می‌کرد حسابی در اثبات جنسیتش دچار دردسر شود، در کمال ناباوری وارد ورزشگاه شد. ماروولو هر لحظه بیشتر باد می‌کرد که توانسته با مهارت‌های مسیریابی، راه ورود تیمش به ورزشگاه را هموار کند. پس با خیال آسوده خودش هم جلو رفت.

- خیلی نوکرم! مرلین خیرتون بده که محیط پاک و مردانه‌ی ورزشگاه رو از لوث وجود ضعیفه و مشنگ مصون می‌دارید! سالازار اگه بود بهتون می‌بالید! این ورزشگاه هم زمان خودش ساخته شد دیگه... نور به قبرش بباره. اگه کار دست خودش و وارث برحقش بود که این شکلی درب و داغون نمی‌شد... تف!

- جناب... سرکار... صبر کنین! شما مطمئن هستین که خودتون آقو هستین؟

- منظورت چیه مردک پدرسوخته! به کجای ما شک داری؟

- جسارت نباشه‌ها! نه که قصدم چیش‌چرونی باشه! فقط دیدم یکمی این جاها...

نگهبان آن‌قدر نزدیک شد که شیشه‌های عینکش داشت به سینه ماروولو میچسبید و موهای درهم تنیده و پرپشت و ضخیم بدن ماروولو که صحه بر نظریه‌ی تکامل و نزدیکی ژنتیکی با گوریل‌ها می‌گذاشت، در دماغش فرو می‌رفت. سپس با حرکتی ناگهانی و سریع خودش را در یک لحظه عقب کشید.

- آهان! اینا طبقات بالایی شکم هستن. شرمنده جناب! بفرمایید...

باد ماروولو بعد از مورد تردید واقع شدن مردانگیش حسابی خوابید و دوباره به همان حالت ناراضی و غرولندکن همیشگی برگشت و مانند برج زهرمار وارد شد. نفر بعدی اسنیپ بود.

او تا همین جای سفر هم بابت موهای بلند و چربش، چندین بار توسط دوربین‌های امنیتی شکار شده و جغد حامل نامه‌ی عربده کش جریمه‌اش رفته بود برای مالک اتوبوس تیم!

- ببخشید آقو! شما اجازه‌ی ورود ندارید.

- چی؟ ندارم؟! خوبه خودت گفتی آقا... پس دیگه چرا؟ با توام... تو این جا واستادی که جوابمو بدی. پایینو نگاه نکن چشم پر از آبمو ببین. آخه بابا باغت آباد منو درکم کن. نگو جلو راه واستادی آقا حرکت کن.

- جوابو که اگه یه لحظه سکوت کنین میدم خدمتتون. مساله جنسیت نیست. شما اتباع غیر مجاز حساب میشین. خودتون با زبون خوش برگردین و برین وگرنه اگه مسئولین ذی‌ربط رو خبر کنم که نمی‌خوام بکنم، به روش‌های ناخوشایندی شما رو برمیگردونن به مزارع پنبه.

- اتباع خارجی چیه کوکا! مو خودم بچه گمبرونوم! رضا پیشرو ایز مای برادر فور‌ آل ده تایم! بذار برات یه ورس محلی بخونم... تو هوای گرم بندر، توی بازار خرمشهر...

- کافیه کاکاسیاه... می‌بندی یا بگم واحد انتقال به مزرعه وارد عمل بشه؟

اسنیپ اگرچه متولد دورانی بود که دیگر حتی به زنان هم گواهینامه می‌دادند و اجنه‌ی خانگی نیز در شرف آزادی بودند، خاطره‌ی شلاق خوردن را از طریق DNA اجدادش در ذهن داشت. همین شد که با حرف مامور لرزه بر اندامش افتاد و قید مسابقه را زد و پیچید به بازی!

پیکنیکی جلوی ورودی رفت خواست دهان باز کند که بلافاصله نگهبان دست انداخت و او را کشید داخل باجه‌اش!

- عه! تو این جا افتادی من از صبح خودمو نساختم؟! بشین این گوشه تا اینا برن کارت دارم.

نفر بعدی یک قدم جلو آمد.

- شما چی چی هستی جناب؟!

- سیاهچاله!

- اقا بیخود برای ما دردسر درست نکن... من که درست نفهمیدم چی چی هستی ولی لابد یه ربطی به سیاه‌نمایی داری. سیاه‌نمایی هم این جا از مهم‌ترین خط قرمزهاست!

- سیاه‌نمایی چیه... من کارم جذب و مکیدن اجسام سنگینه.

- دیگه بدتر! یهو موشک پوشکایی که داره از این جا رد می‌شه رو جذب می‌کنی می‌خوره تو سر خودمون! یه بار یکیش اشتباهی خورد تو سر طیاره‌ی خودی... نمی‌دونی چه داستانی شد که!

سیاهچاله دقیقا نمی‌دانست موشک پوشک چیست... اما اهل چونه زدن هم نبود. از آن سیاهچاله‌هایی بود که یک نات هم تخفیف نمی‌گیرند و همیشه می‌رود توی پاچه‌شان! پس بیخیال شد و برگشت... بم که آفتاب و اضطراب هر کدام چند درجه او را شل کرده بودند، حس کرد حالا که با سیاهی مشکل دارند، موجود سفید مفیدی مثل او مطلوب محسوب می‌شود. با کاهش استرس کمی سفت شد و جلو رفت.

- شما چیچی هستی؟!

- آدم برفی!

- آدم نر برفی یا آدم ماده برفی؟

- چه فرقی می‌کنه؟! مهم آدم بودن و برفی بودنمه...

- ده خیلی فرق داره دیگه... اگه یه آدم نر برفی و یه آدم ماده برفی تو یه فضا باشن، بعد آب بشن، میدونی چه اختلاطی به بار میاد! هیچ‌جوره نمیشه جمعش کرد!

- خوب... ما حساب کنین هیچ کدوم. یعنی اونی که منو ساخته، هیچ نشونه‌ای برام نذاشته!

- دیگه بدتر! اگه بگیم بی‌جنس هستی، بعد میشی سندی بر این که بیش از دو جنس داریم. در حالی که نداریم! یعنی شاید اختلاط تحت شرایطی با رعایت موازین آزاد بشه‌ها! اما این چیزا، هرگز! لابد پس فردا می‌خواین تو این مملکت ماه پراید و فصل پیکان و سال ژیان و از این غلط‌های اضافی هم راه بندازید!

به این ترتیب بم به این بازی هم نرسید و هیچی به هیچی! کوییدیچ شد نقطه شروع سقوط او در چاه فلاکت... ورزش را کنار گذاشت و رفت سراغ اعتیاد و عاقبت تمام دانه‌برف‌های وجودش بخار شد! روحش شاد و یادش گرامی.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ما نباشیم، کی باشه؟!
پاسخ: استادیوم آزادی (تیم اسم نداره)
ارسال شده در: یکشنبه 19 مرداد 1404 07:12
تاریخ عضویت: 1403/11/22
تولد نقش: 1404/03/18
آخرین ورود: دوشنبه 19 آبان 1404 14:37
از: فریزر - آشپزخونه هاگوارتز
پست‌ها: 93
آفلاین
تصویر تغییر اندازه داده شده

اسم نداره Vs پیامبران مرگ
سوژه: ساز مخالف!

پست اول



لوکیشن: اتوبوس تیم، در حال پیچ‌خوردن در جاده‌ای کوهستانی، مه‌گرفته، و کمی کپک‌زده

اتوبوس جادویی تیم اسم نداره بیشتر شبیه بقالی متحرک بود تا وسیله‌ی ایاب و ذهاب یک باشگاه حرفه‌ای. صدای تهویه مثل وزوز یه حشره‌ی افسرده، تو گوش همه می‌پیچید و جادو از صندلیا آویزون بود. از بیرون، شبیه یه ون سوسکی بود که روش چند طلسم ثبات زده بودن؛ از داخل، بیشتر شبیه یه بقالی سیار بود با چاشنی افسردگی.
بم دم پنجره نشسته بود، بخار از کل سیستم صورتش بلند می‌شد. روی شیشه، یه قلب کشیده بود با نوشته ~یتی = برادر~
کنارش، یه کیسه از دونه‌های یخ داشت که گاه‌به‌گاه چک می‌کرد، با دقتی که انگار داره ارزش سهام بررسی می‌کنه. کرم یخیش از آستینش زده بود بیرون و با عینک مطالعه، داشت کتاب «یخ و سیاست در هیمالیا» رو با صدای زیر و رسمی می‌خوند:
- صفحه‌ی ۴۷. در صورتی که دمای کوه اورست کمتر از -۴۰ درجه باشد، موجودات جادویی به نام یتی، وارد مرحله‌ی خواب حافظه‌ای می‌شوند...

بم سری تکون داد و زیرلب گفت:
- کرمو، اگه یکی ازشون بهم سلام نده، کل سرزمین‌شون رو می‌بخشم به خرس قطبی‌ها…

وسط اتوبوس، اسنیپ سیاه هدفون زده بود و با میکروفن جیبیش مشغول میکس ترک جدیدش بود. بیت تو گوشش می‌کوبید و گاهی غر می‌زد:
- بوو… اگه بیت این ترک خوب دربیاد… بوو نوشابه می‌خرم براتون… بوو یه بارم خوب بشه ممنون….

همون موقع، از هدفونش یه تیکه شعر با اکو پخش شد.
- من با ورد پخش شدم، نه با تبلیغ آل‌مانترا
رو لباس تیمم نوشته: گلدن‌اسنیچ؟ نه بابا، آنترا!

گابر عقب‌تر خوابیده بود رو دو تا صندلی؛ با یه بالش عجیب که شکل کله‌ی نامرئی داشت. یه بار تو خواب گفت:
- صبر کن… من هیچی نبودم… بعد شدم رئیس… بعد شدم… نه سالازار...

سیبل تریلانی وسط راهرو بود، در حال بو کشیدن یه فنجون دمنوش مرزنجوش. با خودش زمزمه می‌کرد:
- سایه‌ای… توی برگ نعنا؟ نه… نه… چیزی پنهانه… شاید مرگ… شاید آبلیمو…
- کار خودشونه!

حواس سیبل از دمنوش مرزنجوشش پرت شد.
- چی کار خودشونه؟
- همون اتفاقای پشت پرده... که ما ازش خبر نداریم.

سیبل که انگار کنجکاو شده بود، شیش دونگ حواسشو داد به ماروولو.
- عجب... حالا کار کیا هست؟
- همون آدمای پشت پرده، که ما ازشون خبر نداریم!

سیبل با تعجب خیره شده بود به ماروولو، با فکر به اینکه دیگه چه قدرت‌های ماورایی‌ای داره که از غیب اندر غیب خبر میده. ماروولو گوشش رو چسبوند به رادیو تا چند لحظه بعد، دوباره واکنشی هیجانی و با فریاد نشون بده.
- می‌دونستم! از اولشم گفته بودم!
- نه بابا! واقعا؟!

سیبل دوباره محو ماروولو شد.

- از اولشم معلوم بود ...

سیبل دقیقا نمی‌دونست که چی از اول برای ماروولو معلوم بوده، اما مشخصا چیز مهمی بود! خصوصا چون اینبار کسی غیر از سیبل داشت پیشگویی می‌کرد. انگار این جادوگر بدون اینکه خودش بدونه، از عالم غیب بهش الهام می‌شد و سیبل باید از اون و الهاماتش نهایت استفاده رو میکرد. در همین لحظه، از بلندگوی جادویی اتوبوس، یه صدای خش‌دار رادیویی پخش شد.
- هم‌اکنون با آگهی ویژه:
"استادیوم آزادی، واقع در جنوب شرقی خاورمیانه، منطقه‌ی ناشناخته‌ی صفر-الف، قابل انتقال به هر نقطه‌ای با رمزتاز اختصاصی… فرصت محدود… فقط برای ۴۷ دقیقه… تماس از طریق خط حال و احوال جادویی!"

همه لحظه‌ای سکوت کردن، به جز یکی… ماروولو (راننده) برگشت، تفی انداخت تو قوطی، پشتی صندلیشو با آرنج کوبوند رو داشبورد.
- آهـــــای بچه‌ها… شنیدین چی گفت؟ اینا همش توطئه‌ست… از همون موقع که چرخ کوییدیچو سپردن دست مامورای اداره ثبت احوال، دیگه معلومه فوتبال نمی‌چرخونه، سحر و جادو هم دست بنگاهیه…

بم پرسید:
- چی می‌گی دقیقا؟

ماروولو با نیش‌خند ادامه داد:
- من اگه جای اینا بودم، همین حالا، همین استادیوم لعنتی رو می‌خریدم… چون بعدش، چی؟ یهویی قیمتش میره بالا، بعد وزارتخونه میاد مصادرش می‌کنه، بعد می‌گی چی شد؟ انقلاب زمین‌های کوییدیچ، بچه!

سیبل، که تا اون لحظه فقط فنجون چای رو بو می‌کرد، ناگهان لرزید، چشم‌هاش گرد شد، فریاد زد:
- مرگ در برگ زعفرون پیش‌بینی شده بود! این همونه! باید تماس بگیرم، زود!

همین‌طور که به شیشه‌ی مه‌گرفته نگاه می‌کرد، فنجون چای رو رو هوا چرخوند و با حرکتی غیرضروری، انگشت کوچیکش رو بالا گرفت و با صدای وحی‌گونه زمزمه کرد:
- ای خدای بلورین… تلفن جادویی مرا وصل کن… به بنگاه املاک آزادی… با بسته‌ی طلایی!

یک لحظه بعد، گوی بلورین شخصیش روی زانوهاش روشن شد. تصویر یه مرد میانسال با کراوات طلسم‌خورده و لبخند مشکوک ظاهر شد.
- الو؟! بنگاه افق طلایی، املاک واقع در مناطق در حال تخیل. چطور می‌تونم کمک‌تون کنم؟
- من سیبلم… و آینده مال منه. می‌خوام این استادیوم رو همین حالا بخرم، با طلسم غیرقابل بازگشت.
- مطمئنید؟ با کد تخفیف می‌خواید یا بدون؟
- با پاداش کارما لطفاً.

و بدون اینکه کسی بفهمه دقیقاً چی شد، معامله انجام شد. رمزتاز مخصوص تحویل داده شد.
~>مقصد قبلی اتوبوس: کوه‌های هیمالیا. قرار بود برن پیش یتی‌ها تا بم ورزشگاه منجمدشو اونجا بسازه. اما حالا، مسیر تغییر کرد.
سیبل درحالی که گوی بلورینش رو بوس می‌کرد، با افتخار اعلام کرد:
- آینده تغییر کرده... ما به سوی آزادی می‌رویم!

لوکیشن: اتوبوس تیم، در حال ترک مسیر هیمالیا، پیچ‌پیچان به سمت جنوب شرق خاورمیانه
زمان: بلافاصله بعد از خرید استادیوم توسط سیبل

باد تو پیچ جاده زوزه می‌کشید، اتوبوس جادویی با ناله‌هایی شبیه به آروغ بعد از سوپ کدو، از مسیر یخ‌زده‌ی هیمالیا منحرف شد. فرمون به‌طور خودکار پیچید. پشت فرمون، ماروولو دست‌به‌سینه، با چشم‌هایی ریز شده، نیش‌خند زد.
- می‌دونستم. این دنیا داره به طرف جایی می‌ره که حتی شلاق هم شلاق نیست، بلکه فقط یه استعارس...

گابر، که تازه از خواب پریده بود، نگاهی به بیرون انداخت و گفت:
- اوووووه، کوه‌های یخی کووو؟ کجا رفتن؟

سیبل با غرور به گوی بلورینش خیره شد که حالا به رنگ بنفش چرک دراومده بود:
- من آینده رو دیدم… همه‌چی داشت یخ می‌زد… ولی حالا… آزادی، بوی خاک گرم می‌ده… یا شایدم جوراب سوخته...

بم با حالت نگران گفت:
– کسی به یتی‌ها خبر داد ما نمیایم؟ اگه خواب حافظه‌ای‌شون پاره شه، ممکنه عقده‌ای بشن... بعد یادشون بره که من باهاشون از یه برفم...

گابر خیلی دوست داشت به بم دلداری بده، ولی...
درست از لحظه‌ای که سیبل با یه ژست قهرمانانه گوی پیشگوییش(که الان رمزتاز شده بود) رو بالا گرفت و سعی کرد راه بندازش، اتوبوس شروع کرد به از دست دادن منطقش. صدای «پوف» عجیبی از موتور دراومد، چراغا برای یه لحظه سبز فسفری شدن، کف اتوبوس موج برداشت و بوی خفیف ماهی سرخ‌شده تو هوای تا چند لحظه پیش سرد اتوبوس پیچید. رمزتاز، که قرار بود سیستم ناوبری جادویی باشه، ظاهراً باگ داشت؛ از همون باگایی که قوانین فیزیک رو می‌گیرن، مچاله می‌کنن، و پشت سرشون رها میکنن.
صندلی عقب ناگهان تبدیل به غرفه‌ی فالگیری شد. یه پری بازنشسته به اسم «آسونا» از لای صندلیا سر درآورد و گفت:
- پسرم دستتو بده ببینم... خط عقل نداری، ولی خط پیاز داری، یعنی شام امشب اشکه!

هر بار که اسنیپ آهنگ پلی می‌کرد، اتوبوس عطسه می‌زد و یه چیزی از سقف می‌ریخت. مثلا یک‌بار، آهنگ «آتیش توی جاروی ماست» رو زد و از سقف، یه جاروی آتیش‌گرفته افتاد پایین و صاف خورد تو سر گابر.
از یه نقطه‌ای به بعدهم، هرکی دروغ می‌گفت، صدای گوسفند درمی‌آورد. ماروولو می‌خواست بگه "این مسیر کوتاه‌تره" ولی...
- اصلاً این جاده از بعمالیا… بعععــه… بهتره!

در راه، از کنار بیلبوردی رد می‌شن که روش نوشته:
•~"استادیوم آزادی – واقع در صفر-الف؛ محل بازی، جادو، و شاید… بوقلمون‌سواری!"~•

سیبل با چشم‌هایی برق‌زده گفت:
- من بوی پیروزی‌رو حس می‌کنم... یا شاید بوی اسپند... بله! حتماً نشونه‌ خاصیه! من می‌دونم که–

و همون لحظه، رمزتاز بالاخره فعال شد. گوی بلورین سیبل شروع به چرخیدن کرد، و صدای مرد بنگاهی پخش شد:
- خب خانم تریلانی، طبق قرارداد، رمز ورودتون هست: آزادی ۱۳۸۲ – لطفاً قبل از استفاده، رمز "برای آزادی" رو به‌صورت محترمانه بگید.

سیبل با حالتی جدی فریاد زد:
- برای آزادی!

تو یه چشم‌به‌هم‌زدن، اتوبوس و کل سرنشینانش تو مه غلیظی ناپدید شدن و درست وسط یه کوپه پش– عنبرنسارا فرود اومدن.
محل ورود، میدونی خاک‌گرفته با جای چرخ‌هایی بود که معلوم بود سال‌هاست حرکت نکردن. تابلو استادیوم، نصفه افتاده بود.
استادیوم آزادی.
کنار در، یه کلاغ طلسم‌شده فریاد می‌زد:
- بلیط نداریاااا… بلیط! کسی رمز ورود داره؟

سیبل رمز رو گفت، کلاغ فوراً تبدیل شد به اسکلت، بعد دوباره جمع شد تو خودش، و شد یه مخروط ترافیکی.
گابر نگاهی به سکوها انداخت و گفت:
عه، این‌جا که تابستونا می‌فرستادنم کمپ ترک جادو!

ماروولو گفت:
- یه زمانی اینجا رو با سنگای مادر جادو ساختن… بعد یکی اومد یه ورد چینی زد… همش ریخت به هم!

باد توی سکوهای خالی زوزه می‌کشید و یه پارچه‌ی تبلیغاتی پاره‌شده، با جمله‌ی «بازی فردا... شاید» به‌آرومی تو هوا می‌رقصید. سیبل با حالتی عارفانه زمزمه کرد:
- اینجا جاییه که تقدیر، توپ می‌زنه…

وقتی بالاخره ذوق اولیه‌ی سیبل و تجدید خاطرات گابر تموم شد، تازه مشکل اصلی شروع شد. همه‌چیز، از بوی گند شروع شد. نه بوی خاک بارون خورده، نه... این بوی انبار مخفی عنبرنسارا بود. گابر بین نفس‌کشیدن و بالا نیاوردن گیر کرده بود.
- بچه‌ها… من… حس می‌کنم دارم به زبون الاغی دعا می‌کنم که زنده بمونم.

بم دماغشو با آستینش گرفت:
این‌جا پشکل چه موجودی می‌تونه باشه؟ مگه الاغ برفی هم داریم؟

ماروولو، هم‌زمان که سعی می‌کرد کف کفشش رو با چوب‌دستی تمیز کنه، گفت:
- به‌نظر من این بوی موفقیته. همیشه قبل از یه پیروزی بزرگ، باید از یه مانع گنده رد شد… یا توش فرو رفت.

استادیوم آزادی جلوشون بود، ولی نه اونجوری که تو ذهنشون تصور کرده بودن. در اصلیش یه‌وری بود، مثل در یخچالی که زور زده باشی ببندیش ولی جا نیفته. روی سکوها لایه‌ای از خاک و فضله پرنده بود که انگار خودش داره لایه‌لایه تمدن می‌سازه. اسنیپ سیاه که داشت با موبایلش فیلم می‌گرفت، زیر لب گفت:
- می‌بینین که این جا استادیوم آزادیه. برو بریم! یو! آه آزادی ... چه بی تضمینی! توی این دالونای تودرتوی ورزشگاها ...

ماروولو، نگاه عاقل اندر سفیهی به اسنیپ سیاه انداخت و بعد همه باهم، شروع کردن به گشتن تو استادیوم. هر جا رو که دست می‌زدن، یا جیرجیر می‌کرد، یا دستشون توی لایه غلیظی از کثافت فرو می‌رفت. بعد از کلی گشتن، یه نیمکت VIP پیدا کردن که وقتی روش می‌نشستی، خودش می‌رفت سمت خروجی. تو اتاق گزارشگری، یه میکروفن طلسم‌شده هنوز داشت داد می‌زد:
- و گللللل! نه ... ببخشید، اشتباه شد، صحنه‌ی آهسته بود. حالا یک بار دیگه فرصت، و گللللل! نه ... ببخشید ...

بعد از کلی گشت و گذار توی اون آشغالدونی، کم‌کم تصمیم گرفتن تمیزکاری رو شروع کنن. وقتی تقسیم کار شروع شد، همه کم‌کم فهمیدن "تمیزکاری" تو استادیوم آزادی جادویی یعنی جنگیدن با هرچیزی که تکون می‌خوره، بو میده، یا سر جاش وایمیسته و زیر لبت فحش میده. مثلا... ماروولو داشت کف سکوها رو می‌شست که یه گونی پر از فضله‌ی خشک پرنده از بالا ولو شد رو سرش.
- عالیه… اینجا یا باید شانس بیاری یا ماسک گاز.

بم مشغول جارو زدن بود، ولی جارو قدیمی به‌جای خاک، هی برگای خشک رو می‌کشید سمت خودش و می‌خورد. گابر، طبق معمول، زیر سکوها دنبال چیزای "به درد بخور" می‌گشت. یه بار یه شیشه نوشابه پیدا کرد که از توش صدای "هل من مبارز؟" میومد.
از همون لحظه که تمیزکاری شروع شد، غر زدناهم شروع شد. ماروولو با قیافه‌ای که انگار وسط نماز جمعه مجبور شده باشه تو صف توالت عمومی وایسته گفت:
- من هنوز نمی‌فهمم کی تصمیم گرفت اینجا رو بخریم؟ این ورزشگاه سال‌هاست متروکه‌س. همه چی غرق در پشکل، سقف سوراخ، امکاناتش نابود، و حتی کلاغ‌هاشم دارن اعتصاب می‌کنن.

بم که انگشت‌های چوبیش از لحظات اول تمیزکاری زخم شده بود، زیر لب غر زد:
- تو عمرم جایی رو ندیدم که اینقدر خودش با افتخار بگه «من کپک زدم».

گابر با بطری نوشابه‌ی «هل من مبارز؟» تو دستش گفت:
- راست میگن، اینجا رو می‌شه تو گینس با عنوان «تبدیل کمپ بهشتی به جهنم در کوتاهترین زمان» گذاشت. انگار همین دیروز بود که من و چندتا پریزاد اینجا چادر می‌زدیم و جزو اعضای خفن کمپ بودیم.

سیبل که تا اون موقع داشت با نگاهی پر از ایمان به سقف پوسیده نگاه می‌کرد، یکهو چرخید وسط جمع:
- ساکت! شما نمی‌فهمین! این ورزشگاه باعث رستگاری ما میشه. من این رو از پیشگویی یک مرد خردمند شنیدم… مردی که مطمئنم هیچ‌وقت اشتباه نمی‌کنه!

ماروولو پوزخند زد:
– اون مرد خردمند کی بود؟ پسرعموی بیکار خودت؟

سیبل توجهی نکرد. چند دقیقه بعد، دست گابر (که خم شده بود و زیر صندلیارو می‌گشت) به یه شیء براق خورد. گابر سریع کشیدش بیرون و...
"یه فلوت نقره‌ای با طرح مارپیچ، که چندتا سنگ روش چسبیده بود، ولی بیشتر از قیمتی بودن، شبیه آدامس جویده‌شده بودن". سیبل تا فلوت رو دید، چشمشاش به طرز عجیبی برق زد. با چشمایی که برق «تقدیر» توش شعله‌ور شده بود، فلوت رو قاپید و گذاشتش تو جیبش و دوباره مشغول تمیزکاری شد.
- اینو تو خواب دیده بودم! شاید بتونم به مبلغ خوبی بندازمش به ماگلا و بعد، بتونیم یه خونه‌ی خوب بخریم که دیگه مجبور نباشیم توی اون چاردیواری نمناک پا بزاریم.

چند دقیقه بعد، سیبل که داشت زیر سکو شماره سه رو جارو می‌کرد، بلند گفت:
- مطمئنم اینجا دیگه چیزی برای تمیز کردن نمونده.

یهو یه صدای غرغرو و کلفت از جیبش اومد:
- مخالفم!

سیبل از جا پرید، ماروولو و بم با ترس به اطراف نگاه کردن. گابر گفت:
- کی اینجاست؟!

سیبل با احتیاط فلوت رو از جیبش درآورد.
- تو… تو حرف زدی؟

فلوت با لحنی که انگار یک پیرمرد عصبانی اهل تئاتر باشه گفت:
- بله. من یک ساز جادویی‌ام. اسمم ساز مخالفه. خاصیتم اینه کهـــ

سیبل که دیگه برق «من پیامبر شدم» تو چشماش دو برابر شده بود، وسط حرفش پرید:
- دیدین؟ گفتم خاصه! می‌دونستم که یه ساز مهم و باستانیه! این سرنوشت ما رو عوض می‌کنه!

فلوت اخم کرد:
- بله ولی بذار توضیح بدم کهـــ
- نیازی به توضیح نیست، عزیزم! من همین الان فهمیدم تو چقدر قدرتمندی!

و قبل از اینکه ساز مخالف فرصت کنه خاصیتشو بگه، سیبل گذاشتش زیر لبش و شروع کرد به نواختن. با اولین فوت، صدای فلوت با وزش باد و جیغ یک جغد قاطی شد و سه تا اتفاق همزمان افتاد.
۱. همه صندلی‌های VIP برعکس شدن.
۲. بلندگو شروع کرد به خوندن «تولدت مبارک» با صدای جیغ‌جیغو.
۳. یه موج بوی ترکیبی تخم‌مرغ گندیده و جوراب ورزشکاری که دو سال شسته نشده، همه‌جا پیچید.
سیبل که هنوز جوگیر بود، گفت:
- من باید دوباره بنوازم… احساس می‌کنم الان، خودم مرکز کهکشانم!
- و الان کهشان هم بوی گندی میده، انقدر که حتی سیاهچاله هم نمیتونه بوش رو جذب کنه.

سیبل دوباره فوت کرد. فلوت لرزید، یک دود نامرئی پیچید دور سر سیبل و… فلوت افتاد بی‌جون تو دستش. این بار، طلسم واقعی فعال شده بود. سیبل با لبخند گسترده گفت:
- بله… از این لحظه… من ارباب کائنات و تقدیرم. هرچی بگم، همون میشه! احساس می‌کنم کائنات الان داره به حرفم گوش میده.

شاید سیبل درست میگفت که کائنات داره به حرفاش گوش میده، ولی خودشم دقیقا نمیدونست که بعد از گوش دادن، چه واکنشی قراره نشون بده؟! به هر حال ساز مخالف طلسمش رو ریخت تو کله‌ی سیبل و خاموش شد. و سیبل، بی‌خبر از همه‌چیز، وارد فاز کلئوپاترایی خودش شده بود.
- مطمئنم امروز دیگه هیچی کثافت پیدا نمی‌کنیم.

و درست همون موقع، گابر یه خروار فضله خفاش از سقف کشید پایین.

- خب بهرحال، اونا رو ما پیدا نکردیم؛ خودشون به وجود اومدن. ولی این نردبون قطعاً امنه.

و نردبون با صدای تق افتاد. سیبل هر لحظه بیشتر تو فاز «پیشگوی تمام‌عیار» می‌رفت، و مشکلات، بزرگتر از قبل می‌شدن... یا نه؟

سیبل که هر لحظه بیشتر تو فاز «پیشوای معنوی و فرمانده هستی‌ها» بودن فرو می‌رفت، ایستاد وسط زمین و دست‌هاشو باز کرد.
- مطمئنم امروز هیچ حادثه بدی برای تیم ما نمیفته.

فلوت که هنوز نیمه‌زنده تو دستش بود، نفس‌زنان گفت:
- آخ… می‌خواستم بگم که…

تق! همون لحظه صدای عجیب «شلپ‌شلپ» از پشت‌سرشون اومد. بم که تا چند ثانیه پیش با دقت داشت جارو رو لای سکوها می‌برد، ناگهان احساس کرد دستش محکم گیر کرده، پاش لیز خورد و تا کمر رفت توی یه چاله‌ی پر از چیزی که فقط می‌شد با عنوان «پودینگ کابوس» توصیفش کرد... ترکیب عنبرنسارا، لجن، فضله پرنده، و چیزی که ماروولو بعداً گفت:
- احتمالاً جیگر خرگوشه...

بم با انزجار داد زد:
- بچه‌هاااا… کمک… دستم گیر کرده!

سیبل که مشغول فوت کردن فلوت و حرف زدن با کهکشان‌های موازی بود، حتی نگاه نکرد. ماروولو با فاصله دو متر، دست به سینه ایستاد و گفت:
- تو هم اگه جای ما بودی، میومدی یکیو از اون کابوس بکشی بیرون؟

گابر سری تکون داد.
- من حتی اگه جای خودت بودمم نمیومدم.
- بوی بدش با من حرف زد… پیشنهاد می‌کنم خودت باهاش مذاکره کنی.
- شوخی نکنین، نمی‌تونم دستمو بکشم بیرون!

اسنیپ سیاه، دوربین گوشیش رو زوم کرد روی بم.
- انقد نکن دست درازی! اگه نمیخوای پخمه باشی! یهو میره با کله لا چیز! اصلا بندازش دور ... یه نوشو بچسبون با چسب راضی!

بم با تقلا سعی کرد خودش رو بکشه بیرون، ولی هر بار دستش بیشتر فرو می‌رفت.
سیبل که تازه متوجه شده بود، با اعتمادبه‌نفس گفت:
- نترس، این خیلی آسون حل میشه. مطمئنم تا سه ثانیه دیگه دستت آزاده.

فلوت بی‌حال زمزمه کرد:
- ای وای…

در ثانیه سوم، یک صدای «پوف!» چس-مانند بلند شد… و بم با دست خالی عقب پرید. خالی، یعنی بدون دست. دست چوبی بم موند وسط اون دریای کابوس... دستش رو نمی‌شد نجات داد، هرکی نزدیک می‌شد، توده لزج یه حباب بزرگ می‌زد و بوی تخم‌مرغ + پیاز داغ + جوراب سه‌ساله می‌پاشید بیرون. انگار کل دستش رو اون توده‌ی لزج خورده بود و بعد با یک آروغ برگردونده بود… چیزی برنگردونده بود. ماروولو به بم که هاج و واج مونده بود نگاه کرد.
- خب… اینم یک روش خلاص شدن از مسئولیت.
- من دروازه‌بانم! چجوری قراره بدون دست بازی کنم؟!

سیبل با چهره‌ای که فکر می‌کرد «الهام کیهانی» داره، اومد جلو. فلوت رو بالا گرفت و گفت:
- تقدیر… خودش جواب رو داده…

فلوت با آخرین رمقش ناله زد.
- نگو که می‌خوای فلوت رو…
- لطفاً… این… بی‌احترامی به هنره…

و بعد... پوف. خاموش شد. بم به فلوت/دستش خیره شد.
- حداقل با این می‌تونم وسط بازی آهنگ بزنم تا حریف گیج شه.

چند ساعت گذشت. همه، به‌جز سیبل که هنوز تو فاز «من ارباب کائناتم» بود، از خستگی رو به مرگ بودن. بم با یک دست کار می‌کرد و سعی می‌کرد به دست دیگه‌اش (فلوت) و صداهای بی‌ربطی که ازش درمیومد عادت کنه. ماروولو هنوز داشت زیر لب غر می‌زد که ما چرا به‌جای این استادیوم، یه زمین خاکی تمیزتر نخریدیم.
آخرین مرحله، جارو کردن سکوها بود. گابر داشت فضله‌ی پرنده‌ها رو با بیل می‌ریخت تو کیسه، ولی کیسه‌اش سوراخ بود و همه‌چیز از تهش می‌ریخت بیرون. بم که دید، فقط گفت:
- ولش کن، اینجا قانون حفظ فضله وجود داره.

وقتی کار تموم شد، همه شبیه آواتار خاکی‌شده‌ی خودشون بودن. ماروولو گفت:
- خب… تموم شد. الان دیگه اینجا از گند مرداب هم بدبوتر نیست.

سیبل با غرور گفت:
- برعکس! الان دیگه بوی پیروزی می‌ده.

و همون لحظه یک گونی دیگه فضله از سقف افتاد روی سرش. اسنیپ سیاه که داشت همه رو فیلم می‌گرفت گفت:
- می‌خوام بخوابم ولی کابوس دنیا نمی‌ذاره. خسته‌ام از این بوی گند، دلم فقط خواب می‌خواد دوباره

ماروولو با خستگی زیاد، غرولند کنان گفت:
- میخوای بخوابی، تو بیداری کابوس دیدیم، بیا باهم به این دنیا فوش ناموس بدیم

همین‌طور که می‌رفتن سوار اتوبوس تیم‌شون بشن تا برگردن به خونه‌ی اجاره‌ای‌شون، سیبل گفت:
- الان باید برگردیم و جشن ارباب کائنات رو بگیریم.

وقتی رسیدن به خونه‌شون، اونجا مثل همیشه بوی کپک، پیاز داغ سوخته، و کمی هم جوراب مرطوب می‌داد. ولی حداقل… دیگه خبری از بوی فضله‌ی استادیوم نبود. یا شاید فقط دماغشون کور شده بود.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
پاسخ: استادیوم آزادی (تیم اسم نداره)
ارسال شده در: دوشنبه 13 مرداد 1404 01:44
تاریخ عضویت: 1403/11/11
تولد نقش: 1403/03/15
آخرین ورود: جمعه 4 مهر 1404 10:35
پست‌ها: 190
رئیس فدراسیون کوییدیچ، چوبدستی‌ساز
آفلاین
تصویر تغییر اندازه داده شده

سری دوم دومین دوره لیگالیون کوییدیچ
بازی چهارم


سوژه: ساز مخالف!
تیم‌های شرکت‌ کننده: پیامبران مرگ (میهمان) - اسم نداره (میزبان)
جاروی تیم میهمان: پاک جاروی ۱ - مهلت شرکت کردن تیم اسم نداره در مسابقه تا ساعت 6 بعد از ظهر مهلت پایانی کاهش می‌یابد.
جاروی تیم میزبان: شهاب ۲۶۰ - محدودیت کلمات برای پست، تعداد کلمات هر پست باید بیشتر از ۳۰۰۰ کلمه باشد.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در 1404/5/21 18:44:54
Do You Think You Are A Wizard?
جادوگری؟