اسم نداره Vs پیامبران مرگ
سوژه: ساز مخالف!
پست اول
لوکیشن: اتوبوس تیم، در حال پیچخوردن در جادهای کوهستانی، مهگرفته، و کمی کپکزده
اتوبوس جادویی تیم اسم نداره بیشتر شبیه بقالی متحرک بود تا وسیلهی ایاب و ذهاب یک باشگاه حرفهای. صدای تهویه مثل وزوز یه حشرهی افسرده، تو گوش همه میپیچید و جادو از صندلیا آویزون بود. از بیرون، شبیه یه ون سوسکی بود که روش چند طلسم ثبات زده بودن؛ از داخل، بیشتر شبیه یه بقالی سیار بود با چاشنی افسردگی.
بم دم پنجره نشسته بود، بخار از کل سیستم صورتش بلند میشد. روی شیشه، یه قلب کشیده بود با نوشته ~یتی = برادر~
کنارش، یه کیسه از دونههای یخ داشت که گاهبهگاه چک میکرد، با دقتی که انگار داره ارزش سهام بررسی میکنه. کرم یخیش از آستینش زده بود بیرون و با عینک مطالعه، داشت کتاب «یخ و سیاست در هیمالیا» رو با صدای زیر و رسمی میخوند:
- صفحهی ۴۷. در صورتی که دمای کوه اورست کمتر از -۴۰ درجه باشد، موجودات جادویی به نام یتی، وارد مرحلهی خواب حافظهای میشوند...
بم سری تکون داد و زیرلب گفت:
- کرمو، اگه یکی ازشون بهم سلام نده، کل سرزمینشون رو میبخشم به خرس قطبیها…
وسط اتوبوس، اسنیپ سیاه هدفون زده بود و با میکروفن جیبیش مشغول میکس ترک جدیدش بود. بیت تو گوشش میکوبید و گاهی غر میزد:
- بوو… اگه بیت این ترک خوب دربیاد… بوو نوشابه میخرم براتون… بوو یه بارم خوب بشه ممنون….

همون موقع، از هدفونش یه تیکه شعر با اکو پخش شد.
- من با ورد پخش شدم، نه با تبلیغ آلمانترا
رو لباس تیمم نوشته: گلدناسنیچ؟ نه بابا، آنترا!
گابر عقبتر خوابیده بود رو دو تا صندلی؛ با یه بالش عجیب که شکل کلهی نامرئی داشت. یه بار تو خواب گفت:
- صبر کن… من هیچی نبودم… بعد شدم رئیس… بعد شدم… نه سالازار...
سیبل تریلانی وسط راهرو بود، در حال بو کشیدن یه فنجون دمنوش مرزنجوش. با خودش زمزمه میکرد:
- سایهای… توی برگ نعنا؟ نه… نه… چیزی پنهانه… شاید مرگ… شاید آبلیمو…
- کار خودشونه!

حواس سیبل از دمنوش مرزنجوشش پرت شد.
- چی کار خودشونه؟
- همون اتفاقای پشت پرده... که ما ازش خبر نداریم.
سیبل که انگار کنجکاو شده بود، شیش دونگ حواسشو داد به ماروولو.
- عجب... حالا کار کیا هست؟

- همون آدمای پشت پرده، که ما ازشون خبر نداریم!
سیبل با تعجب خیره شده بود به ماروولو، با فکر به اینکه دیگه چه قدرتهای ماوراییای داره که از غیب اندر غیب خبر میده. ماروولو گوشش رو چسبوند به رادیو تا چند لحظه بعد، دوباره واکنشی هیجانی و با فریاد نشون بده.
- میدونستم! از اولشم گفته بودم!
- نه بابا! واقعا؟!
سیبل دوباره محو ماروولو شد.
- از اولشم معلوم بود ...
سیبل دقیقا نمیدونست که چی از اول برای ماروولو معلوم بوده، اما مشخصا چیز مهمی بود! خصوصا چون اینبار کسی غیر از سیبل داشت پیشگویی میکرد. انگار این جادوگر بدون اینکه خودش بدونه، از عالم غیب بهش الهام میشد و سیبل باید از اون و الهاماتش نهایت استفاده رو میکرد. در همین لحظه، از بلندگوی جادویی اتوبوس، یه صدای خشدار رادیویی پخش شد.
- هماکنون با آگهی ویژه:
"استادیوم آزادی، واقع در جنوب شرقی خاورمیانه، منطقهی ناشناختهی صفر-الف، قابل انتقال به هر نقطهای با رمزتاز اختصاصی… فرصت محدود… فقط برای ۴۷ دقیقه… تماس از طریق خط حال و احوال جادویی!"
همه لحظهای سکوت کردن، به جز یکی… ماروولو (راننده) برگشت، تفی انداخت تو قوطی، پشتی صندلیشو با آرنج کوبوند رو داشبورد.
- آهـــــای بچهها… شنیدین چی گفت؟ اینا همش توطئهست… از همون موقع که چرخ کوییدیچو سپردن دست مامورای اداره ثبت احوال، دیگه معلومه فوتبال نمیچرخونه، سحر و جادو هم دست بنگاهیه…
بم پرسید:
- چی میگی دقیقا؟
ماروولو با نیشخند ادامه داد:
- من اگه جای اینا بودم، همین حالا، همین استادیوم لعنتی رو میخریدم… چون بعدش، چی؟ یهویی قیمتش میره بالا، بعد وزارتخونه میاد مصادرش میکنه، بعد میگی چی شد؟ انقلاب زمینهای کوییدیچ، بچه!
سیبل، که تا اون لحظه فقط فنجون چای رو بو میکرد، ناگهان لرزید، چشمهاش گرد شد، فریاد زد:
- مرگ در برگ زعفرون پیشبینی شده بود! این همونه! باید تماس بگیرم، زود!
همینطور که به شیشهی مهگرفته نگاه میکرد، فنجون چای رو رو هوا چرخوند و با حرکتی غیرضروری، انگشت کوچیکش رو بالا گرفت و با صدای وحیگونه زمزمه کرد:
- ای خدای بلورین… تلفن جادویی مرا وصل کن… به بنگاه املاک آزادی… با بستهی طلایی!
یک لحظه بعد، گوی بلورین شخصیش روی زانوهاش روشن شد. تصویر یه مرد میانسال با کراوات طلسمخورده و لبخند مشکوک ظاهر شد.
- الو؟! بنگاه افق طلایی، املاک واقع در مناطق در حال تخیل. چطور میتونم کمکتون کنم؟
- من سیبلم… و آینده مال منه. میخوام این استادیوم رو همین حالا بخرم، با طلسم غیرقابل بازگشت.

- مطمئنید؟ با کد تخفیف میخواید یا بدون؟
- با پاداش کارما لطفاً.

و بدون اینکه کسی بفهمه دقیقاً چی شد، معامله انجام شد. رمزتاز مخصوص تحویل داده شد.
~>مقصد قبلی اتوبوس: کوههای هیمالیا. قرار بود برن پیش یتیها تا بم ورزشگاه منجمدشو اونجا بسازه. اما حالا، مسیر تغییر کرد.
سیبل درحالی که گوی بلورینش رو بوس میکرد، با افتخار اعلام کرد:
- آینده تغییر کرده... ما به سوی آزادی میرویم!
لوکیشن: اتوبوس تیم، در حال ترک مسیر هیمالیا، پیچپیچان به سمت جنوب شرق خاورمیانه
زمان: بلافاصله بعد از خرید استادیوم توسط سیبل
باد تو پیچ جاده زوزه میکشید، اتوبوس جادویی با نالههایی شبیه به آروغ بعد از سوپ کدو، از مسیر یخزدهی هیمالیا منحرف شد. فرمون بهطور خودکار پیچید. پشت فرمون، ماروولو دستبهسینه، با چشمهایی ریز شده، نیشخند زد.
- میدونستم. این دنیا داره به طرف جایی میره که حتی شلاق هم شلاق نیست، بلکه فقط یه استعارس...
گابر، که تازه از خواب پریده بود، نگاهی به بیرون انداخت و گفت:
- اوووووه، کوههای یخی کووو؟ کجا رفتن؟

سیبل با غرور به گوی بلورینش خیره شد که حالا به رنگ بنفش چرک دراومده بود:
- من آینده رو دیدم… همهچی داشت یخ میزد… ولی حالا… آزادی، بوی خاک گرم میده… یا شایدم جوراب سوخته...
بم با حالت نگران گفت:
– کسی به یتیها خبر داد ما نمیایم؟ اگه خواب حافظهایشون پاره شه، ممکنه عقدهای بشن... بعد یادشون بره که من باهاشون از یه برفم...
گابر خیلی دوست داشت به بم دلداری بده، ولی...
درست از لحظهای که سیبل با یه ژست قهرمانانه گوی پیشگوییش(که الان رمزتاز شده بود) رو بالا گرفت و سعی کرد راه بندازش، اتوبوس شروع کرد به از دست دادن منطقش. صدای «پوف» عجیبی از موتور دراومد، چراغا برای یه لحظه سبز فسفری شدن، کف اتوبوس موج برداشت و بوی خفیف ماهی سرخشده تو هوای تا چند لحظه پیش سرد اتوبوس پیچید. رمزتاز، که قرار بود سیستم ناوبری جادویی باشه، ظاهراً باگ داشت؛ از همون باگایی که قوانین فیزیک رو میگیرن، مچاله میکنن، و پشت سرشون رها میکنن.
صندلی عقب ناگهان تبدیل به غرفهی فالگیری شد. یه پری بازنشسته به اسم «آسونا» از لای صندلیا سر درآورد و گفت:
- پسرم دستتو بده ببینم... خط عقل نداری، ولی خط پیاز داری، یعنی شام امشب اشکه!
هر بار که اسنیپ آهنگ پلی میکرد، اتوبوس عطسه میزد و یه چیزی از سقف میریخت. مثلا یکبار، آهنگ «آتیش توی جاروی ماست» رو زد و از سقف، یه جاروی آتیشگرفته افتاد پایین و صاف خورد تو سر گابر.
از یه نقطهای به بعدهم، هرکی دروغ میگفت، صدای گوسفند درمیآورد. ماروولو میخواست بگه "این مسیر کوتاهتره" ولی...
- اصلاً این جاده از بعمالیا… بعععــه… بهتره!
در راه، از کنار بیلبوردی رد میشن که روش نوشته:
•~"استادیوم آزادی – واقع در صفر-الف؛ محل بازی، جادو، و شاید… بوقلمونسواری!"~•
سیبل با چشمهایی برقزده گفت:
- من بوی پیروزیرو حس میکنم... یا شاید بوی اسپند... بله! حتماً نشونه خاصیه! من میدونم که–
و همون لحظه، رمزتاز بالاخره فعال شد. گوی بلورین سیبل شروع به چرخیدن کرد، و صدای مرد بنگاهی پخش شد:
- خب خانم تریلانی، طبق قرارداد، رمز ورودتون هست: آزادی ۱۳۸۲ – لطفاً قبل از استفاده، رمز "برای آزادی" رو بهصورت محترمانه بگید.
سیبل با حالتی جدی فریاد زد:
- برای آزادی!
تو یه چشمبههمزدن، اتوبوس و کل سرنشینانش تو مه غلیظی ناپدید شدن و درست وسط یه کوپه پش– عنبرنسارا فرود اومدن.
محل ورود، میدونی خاکگرفته با جای چرخهایی بود که معلوم بود سالهاست حرکت نکردن. تابلو استادیوم، نصفه افتاده بود.
استادیوم آزادی.
کنار در، یه کلاغ طلسمشده فریاد میزد:
- بلیط نداریاااا… بلیط! کسی رمز ورود داره؟
سیبل رمز رو گفت، کلاغ فوراً تبدیل شد به اسکلت، بعد دوباره جمع شد تو خودش، و شد یه مخروط ترافیکی.
گابر نگاهی به سکوها انداخت و گفت:
عه، اینجا که تابستونا میفرستادنم کمپ ترک جادو!
ماروولو گفت:
- یه زمانی اینجا رو با سنگای مادر جادو ساختن… بعد یکی اومد یه ورد چینی زد… همش ریخت به هم!

باد توی سکوهای خالی زوزه میکشید و یه پارچهی تبلیغاتی پارهشده، با جملهی «بازی فردا... شاید» بهآرومی تو هوا میرقصید. سیبل با حالتی عارفانه زمزمه کرد:
- اینجا جاییه که تقدیر، توپ میزنه…
وقتی بالاخره ذوق اولیهی سیبل و تجدید خاطرات گابر تموم شد، تازه مشکل اصلی شروع شد. همهچیز، از بوی گند شروع شد. نه بوی خاک بارون خورده، نه... این بوی انبار مخفی عنبرنسارا بود. گابر بین نفسکشیدن و بالا نیاوردن گیر کرده بود.
- بچهها… من… حس میکنم دارم به زبون الاغی دعا میکنم که زنده بمونم.
بم دماغشو با آستینش گرفت:
اینجا پشکل چه موجودی میتونه باشه؟ مگه الاغ برفی هم داریم؟
ماروولو، همزمان که سعی میکرد کف کفشش رو با چوبدستی تمیز کنه، گفت:
- بهنظر من این بوی موفقیته. همیشه قبل از یه پیروزی بزرگ، باید از یه مانع گنده رد شد… یا توش فرو رفت.
استادیوم آزادی جلوشون بود، ولی نه اونجوری که تو ذهنشون تصور کرده بودن. در اصلیش یهوری بود، مثل در یخچالی که زور زده باشی ببندیش ولی جا نیفته. روی سکوها لایهای از خاک و فضله پرنده بود که انگار خودش داره لایهلایه تمدن میسازه. اسنیپ سیاه که داشت با موبایلش فیلم میگرفت، زیر لب گفت:
- میبینین که این جا استادیوم آزادیه. برو بریم! یو! آه آزادی ... چه بی تضمینی! توی این دالونای تودرتوی ورزشگاها ...
ماروولو، نگاه عاقل اندر سفیهی به اسنیپ سیاه انداخت و بعد همه باهم، شروع کردن به گشتن تو استادیوم. هر جا رو که دست میزدن، یا جیرجیر میکرد، یا دستشون توی لایه غلیظی از کثافت فرو میرفت. بعد از کلی گشتن، یه نیمکت VIP پیدا کردن که وقتی روش مینشستی، خودش میرفت سمت خروجی. تو اتاق گزارشگری، یه میکروفن طلسمشده هنوز داشت داد میزد:
- و گللللل!

نه ... ببخشید، اشتباه شد، صحنهی آهسته بود. حالا یک بار دیگه فرصت، و گللللل!

نه ... ببخشید ...
بعد از کلی گشت و گذار توی اون آشغالدونی، کمکم تصمیم گرفتن تمیزکاری رو شروع کنن. وقتی تقسیم کار شروع شد، همه کمکم فهمیدن "تمیزکاری" تو استادیوم آزادی جادویی یعنی جنگیدن با هرچیزی که تکون میخوره، بو میده، یا سر جاش وایمیسته و زیر لبت فحش میده. مثلا... ماروولو داشت کف سکوها رو میشست که یه گونی پر از فضلهی خشک پرنده از بالا ولو شد رو سرش.
- عالیه… اینجا یا باید شانس بیاری یا ماسک گاز.
بم مشغول جارو زدن بود، ولی جارو قدیمی بهجای خاک، هی برگای خشک رو میکشید سمت خودش و میخورد. گابر، طبق معمول، زیر سکوها دنبال چیزای "به درد بخور" میگشت. یه بار یه شیشه نوشابه پیدا کرد که از توش صدای "هل من مبارز؟" میومد.
از همون لحظه که تمیزکاری شروع شد، غر زدناهم شروع شد. ماروولو با قیافهای که انگار وسط نماز جمعه مجبور شده باشه تو صف توالت عمومی وایسته گفت:
- من هنوز نمیفهمم کی تصمیم گرفت اینجا رو بخریم؟ این ورزشگاه سالهاست متروکهس. همه چی غرق در پشکل، سقف سوراخ، امکاناتش نابود، و حتی کلاغهاشم دارن اعتصاب میکنن.
بم که انگشتهای چوبیش از لحظات اول تمیزکاری زخم شده بود، زیر لب غر زد:
- تو عمرم جایی رو ندیدم که اینقدر خودش با افتخار بگه «من کپک زدم».
گابر با بطری نوشابهی «هل من مبارز؟» تو دستش گفت:
- راست میگن، اینجا رو میشه تو گینس با عنوان «تبدیل کمپ بهشتی به جهنم در کوتاهترین زمان» گذاشت. انگار همین دیروز بود که من و چندتا پریزاد اینجا چادر میزدیم و جزو اعضای خفن کمپ بودیم.
سیبل که تا اون موقع داشت با نگاهی پر از ایمان به سقف پوسیده نگاه میکرد، یکهو چرخید وسط جمع:
- ساکت! شما نمیفهمین! این ورزشگاه باعث رستگاری ما میشه. من این رو از پیشگویی یک مرد خردمند شنیدم… مردی که مطمئنم هیچوقت اشتباه نمیکنه!
ماروولو پوزخند زد:
– اون مرد خردمند کی بود؟ پسرعموی بیکار خودت؟
سیبل توجهی نکرد. چند دقیقه بعد، دست گابر (که خم شده بود و زیر صندلیارو میگشت) به یه شیء براق خورد. گابر سریع کشیدش بیرون و...
"یه فلوت نقرهای با طرح مارپیچ، که چندتا سنگ روش چسبیده بود، ولی بیشتر از قیمتی بودن، شبیه آدامس جویدهشده بودن". سیبل تا فلوت رو دید، چشمشاش به طرز عجیبی برق زد. با چشمایی که برق «تقدیر» توش شعلهور شده بود، فلوت رو قاپید و گذاشتش تو جیبش و دوباره مشغول تمیزکاری شد.
- اینو تو خواب دیده بودم! شاید بتونم به مبلغ خوبی بندازمش به ماگلا و بعد، بتونیم یه خونهی خوب بخریم که دیگه مجبور نباشیم توی اون چاردیواری نمناک پا بزاریم.
چند دقیقه بعد، سیبل که داشت زیر سکو شماره سه رو جارو میکرد، بلند گفت:
- مطمئنم اینجا دیگه چیزی برای تمیز کردن نمونده.
یهو یه صدای غرغرو و کلفت از جیبش اومد:
- مخالفم!
سیبل از جا پرید، ماروولو و بم با ترس به اطراف نگاه کردن. گابر گفت:
- کی اینجاست؟!

سیبل با احتیاط فلوت رو از جیبش درآورد.
- تو… تو حرف زدی؟
فلوت با لحنی که انگار یک پیرمرد عصبانی اهل تئاتر باشه گفت:
- بله. من یک ساز جادوییام. اسمم ساز مخالفه. خاصیتم اینه کهـــ
سیبل که دیگه برق «من پیامبر شدم» تو چشماش دو برابر شده بود، وسط حرفش پرید:
- دیدین؟ گفتم خاصه! میدونستم که یه ساز مهم و باستانیه! این سرنوشت ما رو عوض میکنه!

فلوت اخم کرد:
- بله ولی بذار توضیح بدم کهـــ
- نیازی به توضیح نیست، عزیزم! من همین الان فهمیدم تو چقدر قدرتمندی!
و قبل از اینکه ساز مخالف فرصت کنه خاصیتشو بگه، سیبل گذاشتش زیر لبش و شروع کرد به نواختن. با اولین فوت، صدای فلوت با وزش باد و جیغ یک جغد قاطی شد و سه تا اتفاق همزمان افتاد.
۱. همه صندلیهای VIP برعکس شدن.
۲. بلندگو شروع کرد به خوندن «تولدت مبارک» با صدای جیغجیغو.
۳. یه موج بوی ترکیبی تخممرغ گندیده و جوراب ورزشکاری که دو سال شسته نشده، همهجا پیچید.
سیبل که هنوز جوگیر بود، گفت:
- من باید دوباره بنوازم… احساس میکنم الان، خودم مرکز کهکشانم!
- و الان کهشان هم بوی گندی میده، انقدر که حتی سیاهچاله هم نمیتونه بوش رو جذب کنه.
سیبل دوباره فوت کرد. فلوت لرزید، یک دود نامرئی پیچید دور سر سیبل و… فلوت افتاد بیجون تو دستش. این بار، طلسم واقعی فعال شده بود. سیبل با لبخند گسترده گفت:
- بله… از این لحظه… من ارباب کائنات و تقدیرم. هرچی بگم، همون میشه! احساس میکنم کائنات الان داره به حرفم گوش میده.
شاید سیبل درست میگفت که کائنات داره به حرفاش گوش میده، ولی خودشم دقیقا نمیدونست که بعد از گوش دادن، چه واکنشی قراره نشون بده؟! به هر حال ساز مخالف طلسمش رو ریخت تو کلهی سیبل و خاموش شد. و سیبل، بیخبر از همهچیز، وارد فاز کلئوپاترایی خودش شده بود.
- مطمئنم امروز دیگه هیچی کثافت پیدا نمیکنیم.
و درست همون موقع، گابر یه خروار فضله خفاش از سقف کشید پایین.
- خب بهرحال، اونا رو ما پیدا نکردیم؛ خودشون به وجود اومدن. ولی این نردبون قطعاً امنه.
و نردبون با صدای تق افتاد. سیبل هر لحظه بیشتر تو فاز «پیشگوی تمامعیار» میرفت، و مشکلات، بزرگتر از قبل میشدن... یا نه؟
سیبل که هر لحظه بیشتر تو فاز «پیشوای معنوی و فرمانده هستیها» بودن فرو میرفت، ایستاد وسط زمین و دستهاشو باز کرد.
- مطمئنم امروز هیچ حادثه بدی برای تیم ما نمیفته.
فلوت که هنوز نیمهزنده تو دستش بود، نفسزنان گفت:
- آخ… میخواستم بگم که…
تق! همون لحظه صدای عجیب «شلپشلپ» از پشتسرشون اومد. بم که تا چند ثانیه پیش با دقت داشت جارو رو لای سکوها میبرد، ناگهان احساس کرد دستش محکم گیر کرده، پاش لیز خورد و تا کمر رفت توی یه چالهی پر از چیزی که فقط میشد با عنوان «پودینگ کابوس» توصیفش کرد... ترکیب عنبرنسارا، لجن، فضله پرنده، و چیزی که ماروولو بعداً گفت:
- احتمالاً جیگر خرگوشه...
بم با انزجار داد زد:
- بچههاااا… کمک… دستم گیر کرده!
سیبل که مشغول فوت کردن فلوت و حرف زدن با کهکشانهای موازی بود، حتی نگاه نکرد. ماروولو با فاصله دو متر، دست به سینه ایستاد و گفت:
- تو هم اگه جای ما بودی، میومدی یکیو از اون کابوس بکشی بیرون؟
گابر سری تکون داد.
- من حتی اگه جای خودت بودمم نمیومدم.
- بوی بدش با من حرف زد… پیشنهاد میکنم خودت باهاش مذاکره کنی.
- شوخی نکنین، نمیتونم دستمو بکشم بیرون!
اسنیپ سیاه، دوربین گوشیش رو زوم کرد روی بم.
- انقد نکن دست درازی! اگه نمیخوای پخمه باشی! یهو میره با کله لا چیز! اصلا بندازش دور ... یه نوشو بچسبون با چسب راضی!
بم با تقلا سعی کرد خودش رو بکشه بیرون، ولی هر بار دستش بیشتر فرو میرفت.
سیبل که تازه متوجه شده بود، با اعتمادبهنفس گفت:
- نترس، این خیلی آسون حل میشه. مطمئنم تا سه ثانیه دیگه دستت آزاده.
فلوت بیحال زمزمه کرد:
- ای وای…
در ثانیه سوم، یک صدای «پوف!» چس-مانند بلند شد… و بم با دست خالی عقب پرید. خالی، یعنی بدون دست. دست چوبی بم موند وسط اون دریای کابوس... دستش رو نمیشد نجات داد، هرکی نزدیک میشد، توده لزج یه حباب بزرگ میزد و بوی تخممرغ + پیاز داغ + جوراب سهساله میپاشید بیرون. انگار کل دستش رو اون تودهی لزج خورده بود و بعد با یک آروغ برگردونده بود… چیزی برنگردونده بود. ماروولو به بم که هاج و واج مونده بود نگاه کرد.
- خب… اینم یک روش خلاص شدن از مسئولیت.
- من دروازهبانم! چجوری قراره بدون دست بازی کنم؟!
سیبل با چهرهای که فکر میکرد «الهام کیهانی» داره، اومد جلو. فلوت رو بالا گرفت و گفت:
- تقدیر… خودش جواب رو داده…
فلوت با آخرین رمقش ناله زد.
- نگو که میخوای فلوت رو…
- لطفاً… این… بیاحترامی به هنره…
و بعد... پوف. خاموش شد. بم به فلوت/دستش خیره شد.
- حداقل با این میتونم وسط بازی آهنگ بزنم تا حریف گیج شه.
چند ساعت گذشت. همه، بهجز سیبل که هنوز تو فاز «من ارباب کائناتم» بود، از خستگی رو به مرگ بودن. بم با یک دست کار میکرد و سعی میکرد به دست دیگهاش (فلوت) و صداهای بیربطی که ازش درمیومد عادت کنه. ماروولو هنوز داشت زیر لب غر میزد که ما چرا بهجای این استادیوم، یه زمین خاکی تمیزتر نخریدیم.
آخرین مرحله، جارو کردن سکوها بود. گابر داشت فضلهی پرندهها رو با بیل میریخت تو کیسه، ولی کیسهاش سوراخ بود و همهچیز از تهش میریخت بیرون. بم که دید، فقط گفت:
- ولش کن، اینجا قانون حفظ فضله وجود داره.
وقتی کار تموم شد، همه شبیه آواتار خاکیشدهی خودشون بودن. ماروولو گفت:
- خب… تموم شد. الان دیگه اینجا از گند مرداب هم بدبوتر نیست.
سیبل با غرور گفت:
- برعکس! الان دیگه بوی پیروزی میده.
و همون لحظه یک گونی دیگه فضله از سقف افتاد روی سرش. اسنیپ سیاه که داشت همه رو فیلم میگرفت گفت:
- میخوام بخوابم ولی کابوس دنیا نمیذاره. خستهام از این بوی گند، دلم فقط خواب میخواد دوباره
ماروولو با خستگی زیاد، غرولند کنان گفت:
- میخوای بخوابی، تو بیداری کابوس دیدیم، بیا باهم به این دنیا فوش ناموس بدیم
همینطور که میرفتن سوار اتوبوس تیمشون بشن تا برگردن به خونهی اجارهایشون، سیبل گفت:
- الان باید برگردیم و جشن ارباب کائنات رو بگیریم.
وقتی رسیدن به خونهشون، اونجا مثل همیشه بوی کپک، پیاز داغ سوخته، و کمی هم جوراب مرطوب میداد. ولی حداقل… دیگه خبری از بوی فضلهی استادیوم نبود. یا شاید فقط دماغشون کور شده بود.