از جاروی جیغ تا مرلین
vs
بی نام
پست اول-خودتو کنترل کن باباجان. خشونت و خشم درون همه هست، مثل نور و روشنایی که با این ظاهر سیاهت مطمینم که درونتون باقی مونده.
تاتسویا و ایوا نگاهی به لباسهای دویست بار شسته شده ی خودشون انداختن که حالا ته رنگی از سیاه داشت.
-... اما همونطور که خشونت رو تونستی بروز بدی، مطمئنم که میتونی نور درونت رو هم آشکار کنی. با عشق و محبت همه چیز حل میشه... .
تاتسویا به سختی جلوی خودش رو گرفته بود تا سخنرانی یک ساعته ی دامبلدور رو با کاتانا قطع نکنه. به هرحال تو مرام سامورایی احترام به بزرگتر و حفظ خونسردی دو معیار مهم بود. هرچند که اون صبح تاتسویا خونسردیش رو از دست داده بود و بسیار شرمنده بود. در لحظه ای که می خواست از شرمندگی و ناامیدی هاراگیری کنه ناگهان نور امیدی رو به شکل چوب-گیاه عجیبی دید که پیشش اومد. بعد از اینکه پیکت دسبندها و قفل در رو باز کرده بود، تاتسویا دامبلدور رو دیده بود که جلوی دید افسرا رو گرفته و از ربوده شدن کلاهش شکایت میکنه و بعد از چنددقیقه اونا دوباره آزاد بودن.
-آریگاتو پروفسور. شما مارو نجات دادید... اما از این به بعد ما باید به راه خودمون بریم.
-خچاهش میکنم فرزندم. کاری نکردیم... کمک به هم نوع یک وظیفه انسانیه. این پیکت کوچولو هم که میبینی خیلی کارها ازش برمیاد. فلفل نبین چه ریزه باباجان. هفته پیش اومده بود دم در خونه گریمولد، پیکت خوب و روشنی بود. دنبال جای خواب و غذا میگشت و هر دوش رو توی ریشم پیدا کرد. منم از دست شپش و عنکبوتایی که درون ریشم بودن خلاص شدم... .
مثل اینکه ساعت دوم سخنرانی دامبلدور شروع شده بود. تاتسویا با بی صبری سکوت کرد اما برای ایوا مهم نبود. همین که کلمه غذا رو شنیده بود بقیه چیزا براش بی ارزش شده بودند. آیا ریش دامبلدور پشمک شیرین و مقوی ای بود؟ آیا زشت بود که نجات دهنده ش رو بخوره؟
-هی! اگه به جای خوردنش باهاش بری غذای بیشتری گیرت میاد.
-نخیر، تو با تات دوستی، اگه بری اون تنها میشه و نمیتونه دنبال رویاش بره.
-پس رویای خودت چی؟ مگه نمیخواستی هرچقدر که میخوای کیک شکلاتی بخوری و درون انبار غذا زندگی کنی؟
فرشته شونه راست ایوا نگاه چپ چپی به فرشته شونه چپ ایوا انداخت. اون نمیخواست دوباره از این ملعون شکست بخوره.
-نظرت چیه تات رو هم راضی کنیم و باهم بریم؟
در ذهن ایوا جرقه ای خورد.
-میشه به ما دوتا هم جا و غذا بدید؟
دامبلدور و تاتسویا ناگهان ساکت شدند و با تعجب به ایوا که تا اونموقع ساکت بود خیره شدند.
-منظورم اینه که... میتونیم با هم موفق و سیر باشیم.
ایوا مقصر نبود. بعد از چهارده روز و چهارده شب که در جتروهای آزادی و جنقلاب و جن خونگی قصاب کار کرده بود و همه ی پولش رو به تاتسویا داده بود تا پس انداز کنه نمیتونست جمله ای بگه که توش غذا نباشه. اون گشنه بود. چند شب بود که فقط نون و آب خورده بود و امروز که مادری با تاتسویا سر حجاب نامناسبش بحث کرده بود و بچه اش هم بستنی داشت ایوا از فرصت استفاده کرده و بستنی رو با دست بچه خورده بود. بلاخره ایوا بستنی خورده بود، اما نمیدونست چرا بعدش سر از بازداشتگاه درآورده بودند.
-فرزندم، چرا که نه، میدونی که توی هاگوارتز به هرکس که نیازمند کمک باشه کمک رسونده میشه. البته اینجا هاگوارتز نیست، راستی شما اینجا چیکار می کنید؟
تاتسویا این پا و آن پا کرد.
-یک سامورایی بزرگ گفته که ماهی در آب زلال زیاد دووم نخواهد اورد.
اما فرشته شونه راست ایوا که حالا برنده هم شده بود نظر دیگری داشت.
-برای مسابقه کوییدیچ داریم پول جمع می کنیم پروفسور. هنوز صد گالیون تا دوتا جاروی دست دوم کم داریم... البته... رداها هم هستن... و غذا.
ایوا هنوز گشنه بود و حالا از نگاه ناراضی تاتسویا هم ترسیده بود. بنابراین به جای توضیح دادن بیشتر، اطلاعیه ای را در ریش دامبلدور چپاند.
پیکت با غرغر دستش را که اطلاعیه تا آرنج آن فرو رفته بود بیرون آورد و جلوی دید گرفت.
بشتابید! بشتابید!
لیگ جادویی کوییدیچ به زودی شروع می شود!
قهرمانان و شایستگانی که از رقابت نمی ترسند، آنها که دنبال افتخار ابدی هستند، آنهایی که جام سه شاخ لیگ را از آن خود می دانند، آنها که قصد بهترین بودن در میان بهترین ها را دارند... سه هفته فرصت دارند تا ثبت نام کنند.
با کمترین ورودی و کمترین تجهیزات و تنها استعدادتان، یک تیم شش نفره بسازید و به غرفه های ثبت نام ورزشگاه آزادی بیایید.
این لیگ در هر ده سال فقط یکبار برگزار می شود!
بشتابید!
منتظر حضور گرمتان هستیم.
-تو هم میخوای بری؟ تا حالا پرواز کردی؟منم بیست ساله که پرواز نکردم.
پیکت و دامبلدور به پچ پچ هایشان ادامه دادند. تاتسویا رو به ایوا کرد.
-خودمون دوتایی میتونیم بقیه رو شکستشون بدیم.
-مگه نگفته بودن ما به تیم نیاز داریم؟ الانم که فقط چندروز تا پایان مهلت مونده و منم گشنمه.
-کاتانا میگه که اون رو بخوری.
-مرسی از کاتانا. من کیک میخوام.
-خب فرزندانم. علاوه بر جا و غذا، نظرتون چیه که با هم تیم بشیم؟ پیکت هم علاقه پیدا کرده که شرکت کنه و من نمیتونم هیچکدومتون رو تنها و بدون کمک بگذارم.
ایوا با شنیدن کلمه غذا با جستی به طرف دامبلدور رفت و تاتسویا هم تصمیم گرفت تا رسیدن به نتیجه با این پیرمرد پرچانه و شاگردش همکاری کنه. به هرحال صلح و مراوده با دشمن هم گاهی لازم بود.
فردا در ایستگاه جتروی جن قلاب-سوپ پیاز خونگی! فلافل! دلمه کلم و هویج! سالم و خونگی، بدو ببر.
دامبلدور که ریش هاشو درون ردایش فرو برده بود تا ابهت بیشتری پیدا کنه چرخ غذا رو توی قطار به اطراف میبرد.
-خونگیه؟ انقد سفته که با حرکت قطار هم نمی ریزه؟ من شعله ای زیرش نمیبینم که باعث قل قل اش بشه.
- فرزندم اتفاقا بسیار هم لطیفه. مناسب این فصل درست شده. امتحان کن اگه خوشت نیومد یه فلافل بهت میدم.
خانم چادری قانع نشده بود اما دامبلدور که مهارت های جذب مشتری رو پیش تاتسویا آموخته بود سوپ جادوشده رو با ملاقه همی زد تا بوش بلند بشه و یک کاسه برای خانم چادری ریخت. بقیه با شک به خانم نگاه کردن تا اگه حالش بد نشد اونا هم امتحان کنن. حتی دامبلدور هم منتظر بود.
قبل ازاینکه دامبلدور بفهمه که واکنش خانم چادری چیه، قطار ایستاد و ایوا با هیجان وارد شد و دامبلدور رو با چرخ و ریشش کشید و برد. در این کشاکش سوپ تکونی هم نخورد و به قل قل ادامه داد.
-آروم فرزند! چی شده؟
-جور شد پروفسور، میتونیم بریم خونه ناهار بخوریم.
-عالیه، درست به موقع.
دامبلدور ریشش را از ردایش بیرون آورد. قسمتی از ریش کراتین شده، قسمتی دیگرش فر و قسمتی هم به رنگ شرابی روشن بود. دامبلدور از جان و دل و ریش برای رویای افرادش مایه گذاشته بود.
همان روز استادیوم آزادی-سلام فرزندم، تیم ما آماده ست، اومدیم که بنویسیم.
-سلام، لطفا برید تو صف... همه روز آخر اومدن.
دامبلدور تار سالمی از ریشش رو کند و اون رو روی میز گذاشت.
-بفرمایید. این گروی شما، کار مارو راه بنداز فرزند.
افرادی که اطراف دامبلدور بودن غرغری کردند اما به احترام ریش سفیدش چیزی نگفتن. ایوا و تاتسو به اطراف نگاه کردند، تیم ها با جاروهای مد روز و لباسهای براق و اتو شده و سر و روی مرتب اومده بودن. تیم اونا در کنار بقیه مثل قند کنار کیک شکلاتی بود. اما ایوا با خوشحالی کیک شکلاتی ای رو که از یخچال محفل برداشته بود تماشا می کرد، دلش نیومد که بخورتش و دوباره گذاشتش تو جیبش.
-خیله خب، اسمتون؟
-آلبوس دامبلدور، پیکت، تاتسوماما... نه تاتسویاما... اسمت چی بود باباجان؟
-تاتسویا موتویاما.
-همینی که گفت و اسکندر ایوان...
-الکساندرا ایوانوا.
-این که شد چهارنفر پدرجان
.
-این سیب هم اضافه کنید لطفا. اون چیه ایوا؟ سیب و کیک شکلاتی.
تاتسویا با چابکی جیب های ایوا رو روی میز خالی کرد.
-ذخایر غذاییم.
-بعد مسابقه بهت پس میدیمش.
-عضو ذخیره ندارید؟
دامبلدور به اطراف نگاهی انداخت.
-مسابقه که بدون داور نمیشه باباجان. به نظرم یه داور عادل هم ذخیره کنیم.
-خب کامل شد، ورودی و اسم تیم و نشانتون؟
دامبلدور شروع به شمردن سکه هایش کرد.
خانه گریمولد-من اینو نمی پوشم.
-منم راحت نیستم، اما ارزون ترین چیزی بود که میتونستیم پیدا کنیم.
تاتسویا که چادر سیاهش رو به شکل کیمونو ژاپنی درآورده بود سعی می کرد ایوا رو دلداری بده.
-تازه هرچیزی هم زیرش قایم کنی بقیه نمیفهمن.
ایوا با این فکر چادر سیاهش رو قبول کرد و با فکر ذخایر غذایی جدید با چادر خوابید. دامبلدور که عبایی به دوش کشیده بود مینی اسکارف پیکت رو که تا پاهایش می رسید رو گره زد.
-دوستان و هم قطارانم، فردا اولین بازیمون رو در پیش داریم. مقابل تیم بی نام و نشان... باید خودی نشون بدیم، باید نشون بدیم که پتانسیل به قلب آدمها و عشق درونشه نه رنگ و نشان و ظاهر. تاکتیک فردا...
دامبلدور حرف زد و حرف زد. اما اعضای تیمش بخاطر خستگی کار و خرید و هماهنگی مسابقه خیلی وقت بود که به خواب رفته بودن.
استادیوم آزادی-روز مسابقه-سلام بر همراهان و تماشاچیان گرامی! با اولین بازی لیگ در کنار شما هستیم. تیم بی نام در مقابل از جاروی جیغ تا مرلین بازی میکنه. مشتاقم بدونم که جارو هاشون جیغ هم میکشه؟
تیم بی نام با وقار تمام و بدون توجه به شوخی های بی انتهای گزارشگر وارد زمین شدند.
-بعله، کاپیتان استرتون رو در جلو میبینیم، بعدش کتی بل، انگار حیوون وحشیش قاقارو رو هم آورده، اشاره میکنه که اهلیه، ولی خب همه ما میدونیم کی اون خراش هارو روی دست و صورت کتی انداخته... آلنیس اورموند هم مثل همیشه بی حاشیه وارد میشه. پشتش یه آتیش متحرک روی جارو سواره، انگار زیر آتیش یه بچه هم هست. عجب!
بچه آتش زبان دهنش رو بست و با اخمی به گزارشگر فهموند که منبع آتیش خودش بوده، اما گزارشگر حواسش پی چیز دیگه ای بود.
-کاندیدای ناموفق وزارت هم وارد میشه! پلاکس بلک با مجموعه ای از قلمو ها و رنگ هاش... و در انتها هم شاعر گروه مولانا میاد که ریشش با ریش دامبلدور در رقابته.
-اشکال نداره پیکت. جاروی منم پت پت میکنه، اما ما با نیروی عشق حرکت میکنیم و می بریم.
بقیه اعضا با جاروهایی پت پت کنان درحالی که سعی میکردن چادرشون زیر دست و پای خودشون و بقیه گیر نکنه به دنبال دامبلدور داخل ورزشگاه شدند.
-و بلاخره تیم از جاروی جیغ تا مرلین وارد میشه، همشون رداهای عجیب و بزرگی سرشون انداختن، آیا این یه استراتژی جدیده؟ این رداها بهشون شکل مرموز و در عین حال خنده داری داده. کاپیتان تیم، وزیر سابق، الکساندرا ایوانوا اخر از همه وارد میشه. به نظر میاد که دامبلدور رهبر معنوی گروه باشه، اون اول از همه و با روی خندان وارد میشه. بوتراکل کوچیکی هم پشت سرشه و وسط اونا هم تاتسویا موتویامای سامورایی رو میبینیم که در صورتش قاطعیت و عزم جزم واضحه. دو کاپیتان با هم دست میدن... عجیبه که ایوا انقدر محکم رداش رو چسبیده. به نظر میاد حجاب براشون اهمیت ویژه ای داره.
ایوا که قسمت زیادی از یخچال گریمولد رو زیر چادرش جا داده بود با چادرش با جرمی دست داد. جرمی از خجالت نگاهش رو پایین انداخت.
-کاپیتان های دوتیم در کمال حجب و حیا با هم دست میدن. کوافل و بلاجر و البته گوی زرین آزاد میشه. ایوا با دیدن کوآفل هل میشه و حجابش رو از دست میده. علاوه بر حجابش کیک شکلاتی و سیب و مقدار دیگری خوراکی هم سرازیر میشه. بچه آتش زبان دنبال خوراکی ها راه میفته، ایوا هم پشت سرشه تا کیک شکلاتی رو نجات بده.
کتی بل کوافل سرگردان رو میگیره، اما در همون لحظه دامبلدور با ردای سیاه ایوا دنبالش پرواز میکرد تا ردا رو دوباره سرش کنه... اوه ردا جلوی چشمای کتی رو میگیره و کوافل رها میشه! تاتسویا که انگار خیلی با رداش راحته کوافل رو میگیره و گلللللل! یک صفر به نفع از جاروی جیغ تا مرلین!
بچه آتیش زبون که دروازه بان تیمشون بوده اسم گل رو که میشنوه شرمنده میشه و دست از سر کیک برمی داره و به طرف دروازه میره. به هرحال اگه میبردن خوراکی بیشتری گیرش میومد.
-حالا یه مانور عجیب رو از تیم از جاروی جیغ تا مرلین میبینیم. پیکت کیک رو روی دست گرفته و به طرف جرمی میره، جرمی کوافل رو در دست داره. اوه، پیکت کیک رو پرتاب میکنه، نمیدونم داور اینو خطا میگیره یا نه! نه نگرفته، کیک به کوافل برخورد میکنه اما خود به خود ترمیم میشه، فکر کنم این یکی از جادوهای دامبلدور باشه.
ایوا ایندفعه با سرعت نور به طرف جرمی و کوافل کیکی میره، جرمی با دیدن اون کوافل رو پرتاب میکنه ایوا به سمت کوافل میره و اونو میگیره و کیک رو دو لپی میخوره و به پیش میره. تاتسویا بهش اشاره میکنه که پاس بده اما ایوا هنوز دست از کیک بر نمیداره. مولانا جارو به جاروش حرکت میکنه، دامبلدور هم پشتشونه... .
-تنور شکم دم به دم تافتن، مصیبت بود وقت نایافتن.
-این شعر که مال تو نیست باباجان، من اعتراض دارم، دزدی ادبی!
اما ایوا که یاد مصیبت هاش وقت نایافتن میفته به جای کیک غصه میخوره و کوافل از دستش رها میشه و مولانا با جستی اونو در هوا میگیره.
-تازه ریشش هم از من کپی کرده، دزدی ظاهری!
-من دزد دیدم كو برد مال و متاع مردمان، این دزد ما خود دزد را چون می بدزدد از میان.
-دامبلدور ناگهان وسط زمین توقف میکنه و به فکر فرو میره. مولانا به طرف دروازه میره... پیکت جست میزنه اما نمیتونه کوافل رو بگیره و گللللل! گل مساوی!
تاتسویا به طرف دامبلدور پرواز میکنه.
-سنسه، ما نباید اینجا شکست بخوریم، رویا! بردن! زحمتامون رو یادتونه؟ تازه، ریش شما زیباتر و بلندتره.
تاتسویا مجبور بود تا روحیه را به تیمش برگردونه. بعد از چند قول خوراکی به ایوا، تیم به خودش اومد و با چند دفاع گل دیگری زد. مولانا که تاکتیکش رو موثر دیده بود حالا با ریشش روی جارو رقص سماع می رفت و قصد تضعیف روحیه شون رو داشت. در این بین کتی و جرمی و آلنیس هم از فرصت استفاده و حمله می کردن.
-دامبلدور حالا به پیش میره، از آلنیس رد میشه، رداش رو رها میکنه تا جلوی دید جرمی رو بگیره. به مولانا میرسه...
-در عشق گشتم فاشتر وز همگنان قلاشتر،وز دلبران خوش باشتر مستان سلامت میکنند.
-سلام به روی ماهشون.
-اما دامبلدور دستاش رو باز میکنه و کوافل در کمال تعجب به کتی بل میرسه! خیلی نزدیک بودن.
تاتسویا قرمز و قرمزتر می شد. آیا باید همینجا تسلیم می شدند؟ آن هم مقابل یک پیرمرد دغلباز؟
--شرمنده فرزند. آخه خیلی قشنگ از عشق گفت.
-اشکالی نداره پروفسور، من یه نقشه ای دارم.
-مولانا حالا به کنار پیکت رفته... یعنی این بار این ستاره نوظهور تیم چه نقشه ای داره!؟
-بشنو این نی چون شکایت میکند، از جداییها حکایت میکند...
پیکت باهوش بود، اون مینی اسکارفش رو گره زد و سعی کرد فاصله ش رو با مولانا بیشتر کنه.
-کز نیستان تا مرا ببریدهاند، در نفیرم مرد و زن نالیدهاند.
نیستان؟ مثل جنگل خانوادگی پیکت.
-سینه خواهم شرحه شرحه از فراق، تا بگویم شرح درد اشتیاق.
سینه پیکت شرحه شرحه بود. اما او نباید به حرف دشمن گوش می داد.
-هر کسی کو دور ماند از اصل خویش، باز جوید روزگار وصل خویش.
پیکت از اصلش دور مانده بود. پیکت گریان شد. اصلا او اینجا چیکار میکرد.
در همین لحظه که مولانا لبخند پیروزی زده بود و فیگور بغل بزرگی را گرفته بود، گلوله ای آتشین از کنار پیکت گذشت و مستقیم به صورت مولانا خورد و اورا سرنگون کرد.
-خطا! خطای مشخص روی دو بازیکن حریف! بچه آتش زبان و مولانا هردو قربانی تاتسویا موتویاما میشن.
باید ببینیم داور چه تصمیمی میگیره!
و اون ها دوباره توی بازداشتگاه بودند. با این تفاوت که اینجا حتی پیکت هم دستبند داشت.