هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

فراخوان لیگالیون کوییدیچ

فراخوان اقلیت‌های جامعه جادویی!


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: استادیوم آزادی
پیام زده شده در: ۲۲:۴۶ یکشنبه ۹ مرداد ۱۴۰۱
#98

جرمی استرتون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۱ شنبه ۴ مرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۰:۵۶:۳۶ چهارشنبه ۱۴ شهریور ۱۴۰۳
از کی دات کام
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 202
آفلاین
بدون نام
vs
از جاروی جیغ تا مرلین



پست پایانی

- ایوا چرا اینجوری می‌کنی؟
- گشنه‌م بود، خوردمش!

ایوا فراموش کرده بود که برخی چیز ها را نباید خورد. البته معده ایوا، حد و مرز نمی‌شناسد. خالی که بشود، اولین چیزی که دم دستش باشد را می‌بلعد. به طور مثال، یک بار دسته ای از جوجه تیغی های رهگذر را خورده بود. مسلما این کارش عواقب خوبی نداشت. این بار، یک عدد بلاجر مهمان معده وسیع ایوا شده بود و به همین دلیل، اعتراضات تاتسویا و دامبلدور نثارش می‌شدند.

مدت زمان زیادی از بازی کوییدیچ دو تیم «بدون نام» و «از جاروی جیغ تا مرلین» گذشته بود. بازی یک - هیچ به نفع تیم جاروی جیغ بود.

- درگیری بین آلبوس دامبلدور و الکساندرا ایوانا بالا می‌گیره. چه فحش هایی بلده این پیر دانا! احتمالا اثرات همنشینی با بازیکن تیم بدون نام، یعنی بچه آتش زبانه. چه می‌کنه همنشین بد. آره خلاصه، هر چی بگم از همنشین بد کم گفتم. اصلا همنشین بد مثل...

گزارشگر با شنیدن اعتراضات هوادار ها و تماشاگر ها، نصیحت های پدربزرگی‌اش را به اتمام رساند و مجددا به گزارش وقایع بازی پرداخت.
- حالا تاتسویا موتویاما برای اینکه هم‌تیمی هاش به بازی برگردن و دست از بحث بردارن، بالاخره به صحبت میاد. انگار داره میگه «فدای سرتون. اصلا منم می‌زنم بلاجر دیگه رو دوشقه می‌کنم»! و بله! به سرعت به سمت بلاجر دیگه که در حال حاضر داره بین مدافعین تیم بدون نام رد و بدل می‌شه می‌ره و با حرکتی سریع از شمشیرش اون رو از وسط به دو نیم تقسیم می‌کنه!

جرمی که نمی‌توانست حتی در بحرانی ترین شرایط هم جلوی مزه‌پرانی و مسخره بازی هایش را بگیرد، گفت:
- گودرت شمشیر سامورایی! گودزیلا وارد می‌شود، غـــــودا!

در آن سو، آلنیسِ توپ سوار و پلاکس بلک سوار بر بزرگ‌قلموی پرنده که تا پیش از این داشتند با بلاجر توپ بازی می‌کردند، شروع کردند به اعتراض.
- این کارا چیه؟ من توپم رو می‌خوام!

ناگهان جرمی، کوافل در دست وارد صحنه شد و به سمت دروازده حریف شتافت.

- حالا لاما رو می‌بینیم که جرمی بر پشت و جفتک زنون داره به سمت دروازه حریف می‌ره. جــــون! چه تف هایی هم میندازه شیطون!

البته گزارشگر، پس از اینکه لاما تفی را راهی صورتش کرد، از گفته‌اش پشیمان شد.
- بی‌تربیت.

پس از پاک کردن تف، دوباره مشغول گزارش بازی شد.

- در اون سمت پیکت و مولانا رو می‌بینیم که بر سر گرفتن اسنیچ جدال دارن. وای! ببینید چه صحنه ای رو از دست دادم! جرمی داره به سرعت به سمت دروازه حریف حرکت می‌کنه و دامبلدور هم در حالی که داره از تف های لاما جاخالی میده، به سرعت پشت سر جرمی در حرکته. حالا دامبلدور رو می‌بینیم که داره سعی داره مخ جرمی رو بزنه. ناگفته نمونه که مخ من رو هم زده.

- جرمیِ بابا! نمی‌خوای فرزند خوب محفل باشی؟ کوافل رو بده به بابای پیرت.
- نه!
- جرمی، بابا جان؟ با چهارصد و پنجاه هزار تومن و یک ساندویچ ماکارونی چطوری؟
- اون حقه برای بچه کاربرد داشت.

- جرمی به دروازه نزدیک شده. اونجا رو ببینید! هیچکسی جلوی جرمی قرار نداره و دروازه تیم جاروی جیغ خالیه!

جرمی توپ را به سوی دروازه پرتاب کرد. نفس همه بازیکنان در سینه حبس شد. نگاه همگی، تنها و تنها به توپ دوخته شد بود. در کسری از ثانیه، داور عادلِ سوار بر جارو، با شیرجه ای خود را به دروازه رساند و مانع گل شدن توپ شد.
همه اعضای بدون نام، داشتند با تعجب به داور نگاه می‌کردند. هیچ کدامشان نمی‌دانستند که چه اتفاقی افتاده است. حتی گزارشگر هم از علت وقوع این واقعه بی‌خبر بود و سکوت اختیار کرده بود. روی لب بازیکنان تیم جاروی جیغ، لبخندی شیطانی جا خوش کرده بود. در واقع داور، عضو نفوذی آنها بود.

چندی گذشت. بازیکن های بدون نام متوجه قضیه شده و به بازی برگشته بودند. کوافل هنوز دست تیم حریف آنها بود. اما لحظاتی بعد، اتفاقی افتاد که هیچ کدام هم فکرش را نمی‌کردند. ورق برگشت.

نقطه ای در آسمان پدیدار شد که هر لحظه بزرگتر می‌شد. چیزی که باعث شد دیگران متوجه آن نقطه بشوند، صدایی بود که هر لحظه بلندتر می‌شد. بالاخره صدا آنقدر نزدیک شد که به وضوح می‌شد آن را شنید.
- ببین! هیچ بالنی حق نداره وقتی من سوارشم گازش تموم بشه! ببین واسه من ننه‌من‌غریبم بازی درنیارا!

گاز بالنی که بچه آتش زبان بر آن سوار بود، رو به اتمام رفته بود و کم کم داشت دوباره به سمت زمین باز می‌گشت.
در آن لحظه، همه توجه ها به او معطوف بود.

- اینطوری منو نگاه نکنا!

لاما تفی را روانه صورت بچه کرد. بچه عصبی تر از پیش شد و فریاد کشید:
- ببین سیرابی، از مادر نزاییده کسی با من دربیفته! اصلا اینو بده من ببینم!

بچه، کوافل را از کیک شکلاتی با موز و گردوی اضافه قاپید. آن را چنان محکم به سمت لاما پرتاب کرد، که وقتی لاما جاخالی داد، توپ جهنده آلنیس را سوراخ کرد و موجب شد که آلنیس و توپش که هوای درون آن داشت به سرعت تخلیه می‌شد، با سرعت بالا به این سو و آن سو حرکت کنند و با برخورد با جرمی و کتی، آنها را به زمین بیاندازند.

- و حالا آلنیس در سرزمین وقایع رو می‌بینید که با توپ قلقلیش می‌زنه ملت رو سَقَط می‌کنه!

کوافل هنوز داشت به حرکت خود ادامه می‌داد. با همان شتاب، وارد دروازه شد و گلی برای تیم بدون نام به ثمر رساند.

- گــــــــــــل! گل گل گل! بازی مساوی میشه! چه می‌کنه این پسره‌ی بددهن!
- ببین از مادر نزایی‍...

پلاکس دهن بچه را گرفت و از محدودیت سنی دار کردن ماجرا جلوگیری کرد.
بازیکنان ریونکلاو، شروع کردند به شادی و هورا کشیدن. حتی آنان که روی زمین افتاده و بیهوش بودند نیز ناگهان به هوش آمدند و شادی کردند. جرمی هم موجی از قر ها را به هر سو روانه کرد.

- مولانا و پیکت هنوز در تلاشن که اسنیچ رو بگیرن. هر دو به اون نزدیک شدن و هر لحظه ممکنه که اونو بگیرن! به نظر شما کدوم‌شون موفق میشه؟ با ما همراه باشید و ببینید! شبکه دو، شبکه تو!

بازی رو به اتمام بود و تمام امید دو تیم، به جستجوگر هایشان.
مولانا نگاهی به جثه کوچک پیکت انداخت. دل مولانا، یک دریا بود. دلش به حال گیاه کوچک سوخت. بعد از اندکی کلنجار با خود، دست از حرکت برداشت.

تنها ثانیه ای بعد صدای گزارشگر به هوا رفت.
- پیکت اسنیچ رو گرفت! و حالا داور به‌شدت عادل با سوت، پایان بازی و برد تیم «از جاروی جیغ تا مرلین» رو اعلام می‌کنه!

مولانا از باخت تیم‌شان غصه ای داشت، اما ته دلش شادیِ شاد کردن موجودی معصوم جاری بود. غمگین بود که هم‌تیمی هایش را ناامید کرده. نمی‌دانست که آنها بعد از بازی و تمام آن ماجرا ها، قرار است به این کار و دل مهربان او افتخار کنند.


RainbowClaw




پاسخ به: استادیوم آزادی
پیام زده شده در: ۲۲:۴۳ یکشنبه ۹ مرداد ۱۴۰۱
#97

ریونکلاو، وزارت سحر و جادو، محفل ققنوس

آلنیس اورموند


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۲۲ دوشنبه ۲۴ آذر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
امروز ۱۱:۰۶:۵۵
از دست این آدما!
گروه:
جـادوگـر
ریونکلاو
جادوآموخته هاگوارتز
محفل ققنوس
شـاغـل
پیام: 219
آفلاین
بدون نام
vs
از جاروی جیغ تا مرلین



پست سوم


زمان زیادی به شروع مسابقه نمانده بود و بالاخره آخرین عضوشان هم از راه رسید؛ ولی میرزا آن کس یا بهتر بگویم، چیزی نبود که بقیه هم تیمی های کتی انتظارش را داشتند.
کتی هنوز در را کامل باز نکرده، گله ای پشمالوی سیاه رنگ داخل شدند و از در و دیوار مقر بالا رفتند.

- مگه نگفتی بازیکن آخرو جور کردی؟ اینا که یه مشت پشمالو ان!
- کتی ما که نمیتونیم با اینا کوییدیچ بازی کنیم!
- فقط دو ساعت به مسابقه مونده و ما الان باید تو رختکن باشیم ولی داریم سر اعضای تیممون بحث میکنیم. عالیه.

بقیه اعضای گروه بدون نام دست از سر و کله زدن با جایگزین جاروهایشان برداشته بودند و حالا داشتند کتی را سرزنش میکردند.
کتی طوری که انگار همه چیز داشت طبق برنامه پیش می رفت، هم تیمی هایش را آرام کرد و برایشان توضیح داد:
- چون یه دونه عضو کم داشتیم من از فامیلای قاقارو خواستم که بیان و در قالب یه انسان عضو تیممون بشن.

سپس یک دست پالتوی بلند و کلاه ظاهر کرد.
- تنها کاری که باید بکنن اینه که برن داخل این پالتو و عادی رفتار کنن. عمرا کسی متوجه بشه! اگر هم شد، با من.

دست اخر چشمکی به اعضای تیمش که هاج و واج نگاهش می کردند زد و همراه با گله پشمالوها که حالا در لباس جا خوش کرده بودند، از در بیرون رفت تا به سمت ورزشگاه راه بیفتند.


ساعاتی بعد – ورزشگاه آزادی

- و حالا تیم بدون نام که با جارو هاشو...

گزارشگر بازی با مشاهده اعضای تیم که سوار هر چیزی جز جارو شده بودند و وارد زمین می شدند، حرفش را خورد. فردی از پشت سرش آمد و چیزی در گوشش زمزمه کرد.
صدای خنده و پچ پچ تیم مقابل و تماشاگرها به وضوح شنیده می شد.

- بله عرض می کردم، تیم بدون نام این مسابقه رو مجبوره بخاطر تخلف جاروهاشون بدون جارو بازی کنه. به نظرم بهتره اسمشون رو به تیم بدون جارو تغییر بدن!

گزارشگر شوخی لوسی کرد که باعث شد با موجی از "هووو" ها از طرف هواداران بدون نام مواجه شود.

- بریم سراغ بازی! از همین لحظه داور عادل بازی رو آغاز می کنه. کوافل دست دامبلدوره. خودش تنهایی حرکت میکنه سمت دروازه بدون نام. یه بلاجر مستقیم به سمت مهاجم تیم جاروی جیغ میره که موتویاما با شمشیرش اونو دور میکنه. حالا دامبلدور پاس میده به سیب. سیب میخواد پرتاب کنه که... استرتون از دست نداشته اش میقاپه! تازه لامایی هم که سوارش شده یه تف میندازه سمت سیب که باعث میشه این بازیکن خیلی عصبی بشه.

جرمی گردن لامای سفیدرنگش را نوازش کرد ولی همان لحظه لاما از حرکت ایستاد. لاما موجودی بود فاقد شعور. جرمی کوافل را برای بچه انداخت تا به وضعیت پیش آمده رسیدگی کند. بچه کوافل را گرفت و در سبد بالنش گذاشت. بعد کیسه های شن را برداشت و آنها را به طرف بازیکنان حریف پرتاب کرد.
- گمشو بابا از مادر نزاییده کسی بخواد جلو من وایسه!

بچه به پرت کردن کیسه شن هایش ادامه داد. با هیجان کیسه ها را می چرخاند و در صورت بازیکنان حریف و طرفدارانشان فرود می آورد. البته گه گاهی هم کیسه اش خطا می رفت و از دروازه تیم جاروی جیغ رد می شد. کاش به جای کیسه شن، کوافل را پرتاب می کرد.
-گفتم که! مادر نزاییـ...

بچه آخرین کیسه شن متصل به بالن را هم پرتاب کرده بود. ظاهرا بالن مذکور، زیادی سبک شده بود.
بالن دور و دورتر شد تا جایی که دیگر فریاد فحش های بچه هم شنیده نمی شد؛ که البته به نفع همه بود.
ناگهان نقطه کوچک بی هویتی، از نقطه بزرگتری که بالن بود رها شد. نقطه توجه کتی را به خود جلب کرد.
- پلاکس، اون چیزه چرا داره مستقیم به سمت من-

کوافل با شدت به صورت کتی برخورد کرد و نزدیک بود که دخترک قاقاروسوار را به زمین بیندازد.
قاقارو با هر مصیبتی بود، کوافل را با دندان هایش گرفت و به کتی بیهوش و بی مصرف پشتش چنگ انداخت.
- کتی یا بلند میشی یا پرتت می کنم پایین!

از آن طرف پلاکس در حال اختلاط با قلمویش بود و متوجه برخورد کوافل با کتی نشد.

- پس قول دادی از این به بعد هروقت خواستی نقاشی کنی فقط از خودم استفاده کنی!

پلاکس از ترس اینکه قلمو لج کند و او را پرت کند سری تکان داد.
- آره دیگه! قول دادم.

ناگهان آلنیس با توپ جهنده اش از کنار آنها رد شد و باعث شد پلاکس و قلمویش چرخش 360 درجه ای بزنند.
آلنیس که حالا داشت پایین می رفت تا به زمین بخورد و دوباره هوا برود، کلمات ناشی از خشم قلموی پلاکس را نشنید.

بازیکنان تیم حریف با قیافه هایی پوکر، به منظره رو به رویشان خیره شدند. همه چیز آنقدر مسخره بود که حتی دیگر تلاشی برای به دست آوردن کوافل نمیکردند.
بازی بدجور به هم ریخته بود.


Though we don't share the same blood
You're my family and I love you, that's the truth



پاسخ به: استادیوم آزادی
پیام زده شده در: ۲۲:۲۰ یکشنبه ۹ مرداد ۱۴۰۱
#96

کتی بل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۴۴ دوشنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۴:۲۵:۳۰ شنبه ۳۱ شهریور ۱۴۰۳
از زیر زمین
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 454
آفلاین
بدون نام
vs
از جاروی جیغ تا مرلین


رول دوم



_قاقارو، به ریش مرلین اگه نزاری بهت پر بچسبونم و جایگزین جاروم کنمت، تک تک موهاتو میکَنَم و باهاشون لباس میبافم. یه لباس، بیشتر از یه قاقاروی بی مصرف به دردم میخوره!

کتی و قاقارو، دور تا دور مقر بدون نام ها میدویدند و آلنیس را که جایگزین جارویش، زیر بازوی او جا خوش کرده بود را کلافه می‌ساختند.
این دنبال کردن، چند دقیقه ی دیگر طول کشید. سپس، توپ بزرگ و قرمز آلنیس، کتی و قاقارو را از روی زمین درو کرد.
دخترک و پشمالوی یک دنده اش، گوشه ای پرت شدند و برای اینکه دیگر مورد خشم جایگزین جاروی آلنیس قرار نگیرند، تنها با خشم به یکدیگر خیره شدند.

- باورم نمیشه جایگزین جاروم باید یه لامای تف فشان باشه!

آلنیس آهی کشید. حال، جرمی جای کتی را در لی لی رفتن بر روی اعصابش، پر میکرد.
لامای سفید تف فشان، در حال بلند جویدن کرفسی بود که کتی به او هدیه کرده بود، و این کارش، جرمی را بیش از پیش مضطرب و عصبی میکرد.
در آن سمت، پلاکس انواع جادو های بزرگ کننده و متحرک کننده را روی قلموی مذکورش امتحان میکرد تا جای جاروی تبعید شده اش را برایش پُر کند.
قلمو، تا به حال چندین بار بر اثر جادوی پلاکس، در و دیوار مقر را پایین آورده یا بدن بدون نام هارا کبود ساخته بود. منشأ کلافه بودن و حوصله نداشتن آلنیس نیز، همین قلموی دخترک نقاش بود.

-که عشق برای قالیچه، از عشق، برای آدمی بِه باشد.
- هی قاقارو، مثل اینکه مولانا خیلی با قالیچه پرندش گرم گرفته.

کتی و قاقارو، به مولانایی که قالیچه اش را ناز میکرد و برایش شعر میسُرود، نگاه میکردند و از زور خنده، دماغ هایشان را گرفته بودند تا صدایی بیرون ندهند. زیر گرفته شدن توسط توپ جهنده ی آلنیس، درد داشت.

- کیسه شن بیشتر میخوام! بازم برام کیسه شن بیارین سیرابیا!

سر ها، به سمت بچه برگشت که به بالُن جایگزینش، شن متصل میکرد. سپس، سرها آهی کشیده و به ادامه کارشان پرداختند. در این چند روز، آنقدر به بهانه ها و غرغر های بچه گوش کرده بودند، که دیگرچندان اذیتشان نمیکرد.

- با این کیسه شنا که به بالونم آویزونه، قشنگ میتونم دهن چن تا از اون طرفدارای جیغ جیغوی جاروی جیغو آسفالت کنم.

همگی، با جایگزین هایشان مشغول بودند، که زنگ در مقر زده شد. کتی، با کله به سمت در رفت.
_ بچه ها، میرزا پشمالو بالاخره رسید!


ویرایش شده توسط کتی بل در تاریخ ۱۴۰۱/۵/۹ ۲۲:۲۴:۲۵

ارباب من Lord

گر کسی مرا ببیند نتواند که ببیند چون که او قارقارو نیست!

قاقاروی بدون مو!


شناسه بعدی


پاسخ به: استادیوم آزادی
پیام زده شده در: ۲۲:۱۹ یکشنبه ۹ مرداد ۱۴۰۱
#95

پلاکس بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۰۸ شنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۰:۳۱:۲۹ چهارشنبه ۱۷ مرداد ۱۴۰۳
از ما هم شنیدن!
گروه:
مـاگـل
پیام: 219
آفلاین
بدون نام
vs
از جاروی جیغ تا مرلین




پست اول




_ بر طبق حکم دادگاه، مجرمین برای مدت دو هفته به دور ترین نقطه جغرافیای جادویی تبعید خواهند شد.

کتی با بغض سرش را روی شانه پلاکس گذاشت.
_ حالا چجوری مسابقه بدیم...؟

فلش بک_ کافه دسته سه جارو

_ هفت تا نوشیدنی روغنی.

جاروی کتی، هفت نوشیدنی را برداشت و به سمت میزشان رفت. دور میز، شش جاروی گروه بی نام نشسته بودند و سرجارو به سرجاروی هم می‌گذاشتند.
جاروی کتی هم پشت میز نشست و نوشیدنی هارا بین بقیه پخش کرد.

_ عجب کوییدیچی بشه این سری.
_ میترکونیم.
_ به فضل خدا موفق خواهیم شد.

جاروی بچه طعنه ای به جاروی مولانا زد:
_ بابا تو چقدر سوسولییی؛ گوش بدید به من، باس یه کاری کنیم که برد گروهمون قطعی بشه.
_ خیلی بیشتر تمرین کنیم؟

بچه جارو دست نداشته اش را به پیشانی اش کوبید.
_ نخیرم، باس یه کار خفن تر بکنیم، زود اینارو بخورید بریم ناکترن.

جاروهای دیگر می‌خواستند نقشه جاروی‌ بچه را بدانند، اما او خوب قلدری شده بود. پس صبر کردند تا خودشان نقشه را از نزدیک ببینند.


آن وقت شب به جز جارو های کوچک و بزرگ هیچ موجود دیگری در کوچه ناکترن دیده نمیشد.
گروه جارو های کوییدیچ مانند گروهی از قهرمانان روی زمین فرود آمدند و پشت جاروی بچه به راه افتادند.
کمی بعد، روبه روی مغازه معجون های سیاه برای جارو های سیاه توقف کردند.
جرمی جارو، با دیدن عنوان مغازه اخم هایش را درهم کشید.
_ فکر کردین من یه جاروی سیاهم؟ مگه نور بین شاخه هامو نمی‌بینید؟

بچه جارو نفس عمیقی کشید و اورا به داخل مغازه هل داد.
_ همینم مونده نور داخل شاخه‌ی مردمو پیدا کنم.

سپس همراه با بقیه وارد مغازه شد.
قفسه های مغازه با شیشه های معجون پر شده بودند. از معجون ضد ریزش شاخه گرفته تا نامرئی کننده جارو و هزاران معجون دیگر.
از بین قفسه های چپ و راست، سایه‌ی جارویی به پیشخوان نزدیک شد.
فروشنده، شاخه هایش را دم اسبی بسته و شنلی بنفش رنگ روی دسته اش انداخته بود. در آن میان اما، گردن‌بند زمردی رنگش بیش از هر چیز خودنمایی میکرد.
_ خوش اومدین داداشا، در خدمتتونم.

بچه جارو جلو رفت و در حالی که آرنج دست نداشته اش را روی پیشخوان میگذاشت، چانه اش را به کف آن تکیه داد.
_ یه چیزی میخوایم که اگه کمکمون کنی، کلی جاریون گیرت میاد.

فروشنده صورتش را به بچه جارو نزدیک کرد.
_ هرچیزی که فکرشو بکنی اینجا داریم.

بچه جارو، به بقیه اعضای گروه اشاره کرد و گفت:
_ ما یه هفته دیگه مسابقه کوییدیچ داریم و باید هرطور شده برنده بشیم.

سپس نزدیک تر شد و آرام زمزمه کرد:
_ معجون دوپینگ داری؟

فروشنده در حالی که لبخندی شیطانی بر لبش شکل گرفته بود عقب کشید.
_ گفتم که هر چیزی بخوای اینجا داریم. فقط الان به اندازه همه تون آماده نیست، باید دو شب دیگه بیاید و ببرید.

اینبار جاروی سفید آلنیس اعتراض کرد.
_ داری چیکار می‌کنی؟ اسم این کارت دوپینگه، ما نباید قوانینو زیر پا بذاریم.

جرمی جارو هم در تایید حرفش سر تکان داد.
_ ما اصلا نیستیم، شما هر خلافی میخواید بکنید، منتها پنج تایی.

سپس جاروی آلنیس را به سمت درب هل داد.
بچه جارو حرکتی زد و جلوی در ایستاد:
_ دوپینگ چیه؟ اشتباه میکنید بابا، من فقط یه تقویتی خواستم.
_ تو مغازه های عادی تقویتی نمیفروشن؟

بچه جارو خنده‌ای کرد و فروشنده را نشان داد.
_ معلومه که همه جا هست، ولی من نباید دوست عزیزم رو ول میکردم و از جای دیگه معجون میخریدم. مگه نه دوست عزیزم؟

دوست عزیز سریع سرش را تکان داد.
_ بله بله... همینطوره.

جرمی جارو چشم هایش را تنگ کرد و سرخ شد.
_ د آخه چرا دروغ میگی؟ من‌ حرفاتونو شنیدم.
_ آخه تو رو خیلی جو گرفته! تو که عضو محفل نیستی، سفید هم نیستی، هیچ نوری هم بین شاخه هات نیست؛ همش توهمه. فقط صاحبت یه خورده محفلیه که اونم التفاتی نداره. مگه صاحب‌های ما نمی‌خوان برنده بشن؟ ما باید به صاحبامون وفادار باشیم، نه جبهه‌شون. ما باید اونارو برنده کنیم.

جرمی جارو که انگار کمی نرم شده بود، به جاروی آلنیس نگاهی کرد.
_ نظر تو چیه؟

حالا وقتش بود جاروی پلاکس، که نقش مادر گروه را ایفا میکرد پادرمیانی کند.
پس جلو آمد و روی شانه جرمی جارو زد:
_ راست میگه، مگه نمی‌خواین برنده بشیم؟ هوم؟ آلن، تو نمی‌خوای برنده بشیم؟

جاروهای مایل به محفل، با تردید سر تکان دادند.
_ باشه، اما اگه لو بریم ما هیچ چیزی رو گردن نمیگیریم.

بچه جارو از جلوی در کنار کشید و چشمکی زد.
_ گیر نمی‌افتیم.

پایان فلش بک_ دادگاه

وزیر جدید یکی از «عجب آدمیه» های روزگار بود. به فکر کدام جادوگرزاده ای می‌رسید که از جارو ها آزمایش دوپینگ بگیرد؟ اما خب... از «لادیسلاو پاتریشوا خانزفا کاردلیپ جورامونت پتیران عاصدیغ زاموژسلی» هیچ چیز بعید نبود.
در جایگاه متهم، هفت جارو ‌‌‌‌‌که جلوی دسته هایشان، روی هوا دستنبدی از جنس طناب شناور بود ایستاده بودند.
آلنیس و جرمی نتوانستند قاضی را متقاعد کنند که جارو هایشان بیگناه هستند.
فقط با قسم و سوگند جاروها، قاضی قبول کرد که بازیکنان اصلی نقشی در این قانون شکنی نداشتند.

_ متهمین با دیوانه ساز ها به محل تبعید فرستاده میشن. پایان دادگاه.



پاسخ به: استادیوم آزادی
پیام زده شده در: ۲۲:۱۴ یکشنبه ۹ مرداد ۱۴۰۱
#94

تاتسویا موتویاما


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۵۶ دوشنبه ۷ اسفند ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۹:۲۷ سه شنبه ۸ آذر ۱۴۰۱
گروه:
مـاگـل
پیام: 137
آفلاین
از جاروی جیغ تا مرلین
پست آخر



بانک جادویی برزیل، در شرف پیوستن به بزرگترین اتفاق جادویی قرن بود. اجنه ی بانک حتی با مصرف چیژ هم رویای شرکت در چنین رویداد بزرگی رو نمی‌دیدن. بانک قرار بود به عنوان اسپانسر تیم امید برزیل یا همان از جاروی جیغ تا مرلین در مسابقات کوییدیچ حاضر بشه. این یعنی گالیون روی گالیون، یعنی فرصت آشنایی با سرمایه‌داران دنیای جادو، این یعنی گودرت و صالابت!

ایوانوا الکساندرا، کاپیتان تیم میتینگ فوری با اجنه ی اسپانسر مسابقات برگزار کرده بود و برای اثبات هویتش، هزارتا آزمایش رو پشت سر گذاشته بود. ایوایی که جلوی برگزارکننده‌های مسابقات نشسته بود، اون ساحره‌ای نبود که تبعیدش کرده بودن. دیگه یه دختر کج و کوله نبود. گرد شده بود و دیگه گوشه‌ای نداشت. زندگی لابه‌لای اسکناس و روی سکه‌های طلا، اینطوریش کرده بود. اون دیگه حتی حرفی از غذا نمی‌زد. فقط کافی بود دستش رو دراز کنه تا یکی از جن‌های خدمتکارش پیتزا و برگر بهش بده.

سمت راست کاپیتان، کسی نشسته بود که به عنوان "پدرخوانده ی قلبها" می‌شناختنش. اسم قبلیش هرچی بود، مدتها بود کنارش گذاشته بود و حالا به پدرخوانده بودن رضایت داده بود، ريشش رو زده بود اما سبیلش با همون وقار قبلی باقی مونده بود. توی جیب راستش همیشه یه دستمال تاشده ی ست با کراواتش و توی جیب سمت چپش، گیاهی بود که توی لباسای چرمیش برق می‌زد.

دختری که سمت چپش نشسته بود، از همه بیشتر تغییر کرده بود. یعنی دهن اعضای تیم رو سرویس کرده بود تا از چنگ اعتياد خلاص بشه دوباره به زندگی سالم رو بیاره و چشماش، چشمای کسایی بود که هرروز صبح روی صندلی کنار استخرشون آب پرتقال می‌خورن و بیلیارد بازی می‌کنن. با اون موی بلند و چادر سیاه و ناخن دراز کاشت واه و واه واه.

اما چیزی که جرقه ی تشکیل میتینگ امروز رو زده بود، فرمان عفو مرلینی ای بود که دیشب توسط یه جغد به دست اعضای تیم رسیده بود. پیغامی که البته نصفش خورده شده بود چون جغد احمق داخل لوله بخاری کباب شده بود و ایوا با شام اشتباهش گرفته بود.

"با عرض سلام و احترام خدمت اعضای تیم اججتم،
نظر به فعالیت‌های شایسته ی شما در راستای ایجاد مشاغل محلی در مناطق محروم کشور دوست و همسایه برزیل، مفتخریم که به استحضار برسانیم گرچه لکه ی ننگ بی‌فرهنگی هرگز از دامن شما پاک نمی‌شود، مایل به حضور مجدد شما در لیگ و قدردانی از اعمال خیرانه ی شما دوستان خیرخواه و بی‌ریا که شرح ساده‌زیستی‌تان..."


پیغام در اینجا به اتمام می‌رسید اما بقیه‌ش حتما اهمیتی نداشت. مهم فرصتی برای انتقام از جامعه‌ای بود که آن‌ها را با بی‌رحمی در لانه ی گرگ انداخته بود و از کمپوت شدنشان لذت می‌برد.

جن صاحب خزانه از جزئیات برگزاری لیگ و شرایط ویژه تیم حرف می‌زد اما صدایش در صدای سخنرانی پدرخوانده گم شده بود. پدرخوانده از هیچ فرصتی برای هدایت اطرافیانش به سمت روشنایی چشم‌پوشی نمی‌کرد.

ایوا به شنیدن صدایش هنگام خوردن عادت کرده بود. نرمی کلماتش حین جویدن برگر، به یک موسیقی آشنا تبدیل شده بود. تاتسویا هم با متانت نشسته بود و هر از گاهی سرش را تکان می‌داد. چیزی که دیگران نمی‌دیدند، ایرپاد زیر چادرش بود و چیزی که نمی‌شنیدند، موسیقی بلندی بود که پخش می‌شد.

جلسه به پایان رسید و اعضای تیم اججتم به سمت باند اختصاصی لیگ کوییدیچ حرکت کردند تا با اولین پرواز، به ورزشگاه آزادی برگردند، ورزشگاهی که قبلا با توسری از آن اخراج شده بودند. وقت انتقام رسیده بود!

***


"امروز، بلاخره روز شروع لیگ قهرمانان کوییدیچه و این یعنی اولین روز برگزاری مسابقات کوییدیچه!" گزارشگر صاحب‌نام، دارای بیش از 10 جایزه اسکار و جادوگران اواردز، یوآن ابرکرومبی بود.
"اینک، به معرفی تیم‌های حاضر در مسابقات می‌پردازیم!"

اعضای تیم اججتم در سالن انتظار نشسته بودند که با رقیب قدیمشون روبه‌رو شدن. تیم بی‌نام برای لحظه‌ای جادوگران مقابلشان رو نشناختن. از سرتاپاشون اسکناس‌های صد دلاری می‌ریخت و عطر قهوه ی برزیلی به مشام می‌رسید.

تیم بی‌نام هم تغییراتی کرده بودند. مثلا به عنوان اولین تیم در تاریخ جادوگری که بازیکن نیمه‌روح - نیمه انسان در تیم داشتند، شناخته می‌شدند. دو تیم لحظه‌ای با سکوت به هم خیره شدند و بعد، مولانای نیمه شفاف که ردای هلوگرامی پوشیده بود، پا پیش گذاشت و گفت:
"از دوست به یادگار دردی دارم
کان درد به صد هزار درمان ندهم"

سامورایی هم پا پیش گذاشت اما انگار حتی آن همه پول هم نتوانسته بود اون رو به یک ساحره ی بافرهنگ تبدیل کنه. سرش رو خم کرد و گفت:
- اوس. درسته.

ایوا از گوشه ی پشت استیج، نگاهی به جمعیت حاضر در ورزشگاه انداخت. صدها نفر با پوسترِ "تیم منتخب ما، تیم مستضعف اججتم!" تشویق می‌کردند. عکس‌های فوتوشاپ شده‌ای از اعضای تیم با لباس‌های کهنه در کنار مردم فقیر هم به چشم می‌خورد.

ایوا ذوق کرد. خیلی ذوق کرد. طرفدارانی که با دیدن آن‌ها در لباس کهنه اینقدر خوشحال شده بودند، قطعا از دیدن پیراهن اسکناسی-کالباسی او خیلی خوشحال‌تر می‌شدند.
در همین لحظه یوآن تیم بی‌نام رو برای ورود به صحنه دعوت کرد.

صدای تشویق جمعیت بلند شد. طبق معمول مولانا به عنوان سرمایه ی ادبی، شعری خوند و جمعیت درحال سماع، جامه دریدند.
استرس کم کم به جان تیم اججتم افتاد. هنوز خاطره ی اون اخراج و تبعید کابوسشون بود.

"و حالا دعوت می‌کنم از یه تیم جنجالی! تیمی که بهتره خودتون با تشویقتون نشون بدین چقدر از دوباره دیدنتون خوشحالین!"

یوآن بعد از گفتن این جمله، جرعه‌ای آب سیب به سلامتی خود‌ش نوشید و بعد، تیم جنجالی، بین تشویق کر کننده ی جمعیت روی صحنه اومدن.

بادکنکی ترکید و صدای تشویق جمعیت، فروکش کرد. اعضای تیم جاروی جیغ، هیچ شباهتی به عکس‌های روی بنر نداشتن. دامبلدور در کت و شلوار گوچی‌ می‌درخشید و جواهرات کارتیه روی دسته‌های جاروهای آخرین مدلشان، چشم کور می‌کرد.

انگار باد جمعیت خالی شده بود. یک دسته تماشاچی ردیف اول شروع کردن به هو کردن تا اینکه ایوا شروع کرد به چرخیدن روی استیج و باران اسکناس روی سر تماشاچیان ریخت. تاتسویا با حرکتی نمایشی چادرش رو پایین انداخت و پیراهن طراحی زهیر مرادش را در یک کت‌واک خیره‌کننده به تماشاگران نشون داد.

مردم نگاهی به پوسترها انداختند و نگاهی دوباره به تیم جلف و خاک‌برسری که انگار نماد آرمان‌های پوسیده ی غرب بودند نه یک تیم مستضعف. در همین لحظه خشم مردم به مرحله ی انفجار رسید. وسط دست و پای اون عده منافقی که دلارها رو از روی زمين جمع می‌کردن، مردم اصیل و شریف در کمترین زمان ممکن، اعضای تیم اججتم را توقیف کردند. انگار توقیف شدن، بخشی از مراسم کوییدیچشان شده بود.

***


- خب فرزندانم. به گمانم دوباره تاریخ تکرار شد.

ایوا که لباسی از جنس گونی برنج به تن داشت، به تابلوی "به اتیوپی خوش نیامدید، مفسدان تبعیدی" تکیه داد. آستین لباس‌هاش رو جویده بود و به تاتسویا هم تعارف می‌کرد چون طعم برنج می‌داد.

دامبلدوری که دیگه نه پروفسور بود و نه پدرخوانده، دستشو روی سر سامورایی مکدر کشید و گفت:
- نگران نباش فرزندم. اون فقط یه مرحله از زندگی ما بود.
ایوا آروغی با عطر گونی برنج زد.
- حالا فقط وقشه بریم و مردم بیشتری رو روشن کنیم. مگه نه؟

سامورایی لبخند زد و رو به کاتانا گفت:
- مگه نه کاتانا چان؟

اما کاتانا جوابی نداد. دختر طفلکی باز هم فراموش کرده بود که کاتانایش را در حمله ی مردم شریف از دست داده.


The true meaning of the
'samurai'
is one who serves and adheres to the power of love.

"Morihei ueshiba"


پاسخ به: استادیوم آزادی
پیام زده شده در: ۲۱:۰۵ یکشنبه ۹ مرداد ۱۴۰۱
#93

محفل ققنوس

پیکت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۵ یکشنبه ۸ خرداد ۱۴۰۱
آخرین ورود:
دیروز ۱۹:۴۳:۴۸
از جیب ریموس!
گروه:
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
محفل ققنوس
پیام: 41
آفلاین
از جاروی جیغ تا مرلین

پست سوم!



با یه نگاه سریع به محل فرود تبعیدی ها، میشد فهمید چقدر بد شانسی آوردن. تسترال ها توی تاریک ترین و فقیر نشین ترین محله برزیل فرود اومده بودن. اصرار تبعیدی ها بی فایده بود و تسترال ها به محض زمین زدن پیاده کردن هر هفت نفر، اونجا رو ترک کردن.

- حالا چیکار کنیم؟ چجوری اینجا دووم بیاریم؟ گشنه مه من.
- آروم باش ایوا چان. بیاین اول یه جای خواب پیدا کنیم.
- نه، اول باید غذا پیدا کنیم!
- فرزندان.

ایوا و تاتسویا فهمیدن که اگه بخوان به جر و بحث ادامه بدن، دامبلدور بصورت خودکار شروع می‌کنه به سخنرانی درمورد عشق و دوستی... و چیزی که در حال حاضر براشون غیر قابل تحمل تر از گرسنگی و خستگی بود، سخنرانی بود! این شد که تصمیم گرفتن تقسیم کار کنن.
- تا تو و پروفسور دامبلدور میرین دنبال آب و غذا، من و پیکت میریم دنبال جای خواب...
- ولی من غذا و جای خواب دارم.

پیکت اینو گفت و شیرجه زد توی ریش دامبلدور. به هر حال اون یه گیاه بود، و شاید هم یه جانور. به هر حال، ظاهراً بهره ای از احساسات انسانی نبرده بود. تاتسویا آهی کشید.
- مهم نیست. یه سامورایی می‌تونه به تنهایی از پس وظایفش بر بیاد. مینا سان، چند ساعت دیگه همینجا می‌بینمتون.

چند ساعت بعد

- میناسان... خوشحالم از دیدنتون.
- تاتسویا؟

نه صدا و نه تصویر مقابل ایوا، به تاتسویا شباهتی نداشت. چشماش قرمز شده بود و زیر چشماش هم گود افتاده بود. ظاهراً سرگیجه داشت و به سختی راه می‌رفت. تنها راه تشخیصش، کاتانای جدا نشدنی ای بود که دختر، مثل همیشه، محکم توی دستاش نگه داشته بود.
- خب... غذا پیدا کردین؟
- غذا که... یه چندتا کارتن خواب اون گوشه بودن... من خوردمشون. بدرد شما نمیخوردن. نیتروهیدروژن سولفوریک زیاد داشتن.

ایوا خودش هم نمیدونست نیتروهیدروژن سولفوریک چیه، و اصلا وجود خارجی داره یا نه. ولی مهم نبود. مهم این بود که به هر کسی که میگفت، حرفشو قبول میکرد و میبخشیدش، حتی دامبلدور!
ولی یه موضوع هنوز اذیتش میکرد.
- تات... چرا این شکلی شدی؟
- چه شکلی؟... شاید بخاطر داروییه که چند دقیقه پیش خوردم. یه عده دور آتیش جمع شده بودن و یه داروی سفید مصرف می‌کردن. میگفتن باعث میشه گرسنگی و خستگی یادشون بره. ظاهراً پول زیادی هم بابتش داده بودن، میگفتن خونه هاشونو فروختن تا همچین چیزی بدست بیارن. منم با کاتانا همه رو از بین بردم و دارو رو گرفتم. راست میگفتن، واقعا گرسنگی و خستگی رو از بین می‌بره.

ولی ظاهر تاتسویا چیز دیگه ای می‌گفت. چشماش طوری بود که انگار چند ماه نخوابیده و اونقدر به سختی سرپا ایستاده بود که انگار چند ماه غذا نخورده! حتی به سختی کاتانا و کیسه بزرگ حاوی دارو رو نگه داشته بود.
ایوا خواست دهن به اعتراض باز کنه، ولی وقتی دامبلدور رو دید که با فرمت نزدیک میشه، چیزی نگفت.
- فعلا بیاین، با کارتنِ کارتن خوابایی که خوردم، یه خونه کارتنی ساختیم، بیاین بریم بخوابیم.

خونه کارتنی، بهترین جایی بود که برای گذروندن شب گیرشون میومد. دامبلدور با مهربونی، از ریشش استفاده کرد تا برای بقیه بالش بسازه. پیکت هم چند تا شپش که از توی ریش دامبلدور پیدا کرده بود رو، به هم تیمی هاش تعارف کرد که شب گرسنه نخوابن؛ ولی کسی قبول نکرد. پیکت هم از مرلین خواسته شکم خودشو سیر کرد، دوباره به ریش برگشت و خوابید.
ولی بقیه نتونستن بخوابن. شکم ایوا از گرسنگی قار و قور کرد، اتفاقی که کاملا عادی بود، ولی به طرز عجیبی امشب برای تاتسویا خنده دار بود. هر چقدر هم تیمی هایش تلاش کردن، خنده های تاتسویا بند نمی اومد و وقتی هم بند اومد، شروع کرد به صحبت با مرلین. دامبلدور و ایوا نگاه هایی تاسف بار با هم رد و بدل کردن.

- آقایون؟

صدای مردی از بیرون کارتن، همه رو از جا پروند. به جز تاتسویا که ظاهراً مذاکراتش با مرلین، داشت به نتیجه می‌رسید. مرد که ظاهر نسبتا موجهی داشت، کمی جلوتر رفت.
- اهم... ببخشید که ترسوندمتون... من خریدارم.
- سلام خریدار. من ایوام.
- نه... منظورم اینه که... خریدار اون بسته چیژم.
- چیژ؟
- چیژ دیگه. اون بسته سفید دست اون دختر خانوم! به بالاترین قیمت خریدارم.

ایوا سر از حرف های مرد در نمی‌آورد، هر چقدر هم مرد توضیح میداد که قصدش خرید بسته چیژ هست، و اسمش "به بالاترین قیمت خریدار" نیست. وقتی دو گالیونیش افتاد که مرد کیف سامسونت پر از پولی رو بیرون آورد و جلوشون چرخوند.
ایوا با دیدن کیف، سریع بسته رو از دست تاتسویا قاپید، ولی قبل از اینکه به دست مرد برسه، دامبلدور جلوشو گرفت.
- باباجان، واقعا میخوای یه همچین چیزی رو بدی دست مردم؟
- مجانی نمیدیم که! پول میگیریم عوضش.
- حرف پولش نیست که فرزند. ببین با تاتسویا چیکار کرده.

حق با دامبلدور بود. تاتسویا کاملا عقلشو از دست داده بود... ولی پولی که مرد جلوی چشمش تکون میداد، به این آسونی ها قابل چشم پوشی نبود. باید فکری میکرد. باید کاری میکرد که مدت زمانی که توی تبعید میگذروندن، به بهترین نحو بگذره. و باز شدن کیف سامسونت و درخشش پول ها، تصمیم گیری رو براش آسون تر کرد.
- آخه ببین پروفسور، تاتسویا داره با مرلین حرف میزنه. سعادت از این بالا تر؟ تاتسویا داره حقیقت رو میبینه که چشم از دنیا شسته. تاتسویا به کمال رسیده.

صحبت های ایوا، تاثیر عمیقی روی دامبلدور گذاشته بود. حتی داشت کم کم به تاتسویا حسادت میکرد که منبع نور و روشنایی حقیقی دست پیدا کرده.
- باشه بابا جان. بده بهشون. بذار مردم هم به این سعادت دست پیدا کنن.

مهر تایید دامبلدور، نقطه آغاز شکار چیژ بود. به این صورت که گروه، به محض ردیابی چیژ، تاتسویا و ایوا رو آزاد می‌کردن تا حساب چیژکشا رو رسیده، چیژ باقیمونده رو بردارن و با قیمت هنگفتی بفروشن. شعار "بزن روشن شی"، ورد زبون مردم شهر شده بود!

تبعیدی ها کم کم داشت بهشون خوش می‌گذشت. دامبلدور هر روز مقداری ریششو کوتاه تر و کم پشت تر میکرد، و در جواب اعتراض پیکت، بجای ردای جادوگری، یه کت جیب دار خرید و بقیه سهمشو پس انداز کرد. ایوا سعی میکرد علاوه بر خوردن غذای مورد علاقش، مقداری هم پس انداز کنه. اگه وعده های دامبلدور عملی میشدن، اون به زودی میتونین هر چقدر میخواد غذا بخوره، حتی اگه تاتسویا با همه سهمش فقط چیژ مصرف کنه!
روز ها به سرعت سپری میشدن...

چند روز بعد

جلوی در ورودی بانک بزرگ جادوگری برزیل، مثل همیشه شلوغ بود. غالب جمعیت، لباس ها و جواهرات میلیونی پوشیده و در حال خودنمایی برای ضعیف تر ها بودن. هر کس کلیدشو محکم چسبیده بود و آماده بود به محض باز شدن در، خودشو هل بده داخل تا به کارش زودتر رسیدگی بشه. باز شدن بانک، بعد از چندین سال، امروز برای اولین بار، چند دقیقه ای به تاخیر افتاده بود و همه کمابیش کنجکاو شده بودن بدونن چه اتفاقی افتاده. کنجکاویشون خیلی طول نکشید، چرا که جواب سوالشون، با یه لیموزین بزرگ، جلوی در ورودی نگه داشت.
مرد سیاه پوشی که عینک دودی به چشم داشت، در لیموزین رو باز کرد و جمعیت، برای دو دختر و پیرمردی که از لیموزین پیاده شدن، راه رو باز کردن.

جمعیت از دیدن ابهت این سه نفر، در سکوت فرو رفته بود. کمی که دقت میکردن، یه موجود سبز کوچولو با کت و شلوار روی شونه پیرمرد، توی دست یکی از دخترا یه کاتانا، و توی دست دختر دیگه، یه سیب و یه کیک شکلاتی دیده میشدن. مرد سیاهپوش با عینک دودی، که روی کارت اسمش عبارت "داور عادل" به چشم میخورد، پشت سرشون راه افتاد و همگی وارد بانک شدن. ظاهراً دلیل دیر باز شدن امروز بانک، انتصاب این گروه به عنوان مدیریت بانک بود.

خیلی طول نکشید که از جمعیت، صدای پچ پچ بلند شد. همه میدونستن اینا، معروفترین باند مافیایی کشور هستن. بزرگ ترین قاچاقچیان مواد مخدر. ثروتمند ترین افراد این کشور! کسایی که پولشون توی یه بانک جا نمیشه! باند «اججتم»!


ویرایش شده توسط پیکت در تاریخ ۱۴۰۱/۵/۹ ۲۱:۲۴:۱۷
ویرایش شده توسط پیکت در تاریخ ۱۴۰۱/۵/۹ ۲۱:۲۶:۳۸

یه بوتراکلِ جذاب




پاسخ به: استادیوم آزادی
پیام زده شده در: ۲۰:۴۹ یکشنبه ۹ مرداد ۱۴۰۱
#92

مرگخواران

الکساندرا ایوانوا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۳۸ پنجشنبه ۱۹ تیر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۸:۰۵:۳۸ سه شنبه ۳۰ مرداد ۱۴۰۳
گروه:
جادوآموخته هاگوارتز
مرگخوار
جـادوگـر
پیام: 312
آفلاین
از جاروی جیغ تا مرلین v.s بی نام

پست دوم

تنها کسی که در آن لحظه، زیاد ناراحت به نظر نمی‌رسید، تاتسویا موتویاما بود که حتی با وجود دستبندی که به دست هایش زده بود خونسرد به نظر می‌آمد.
-یه مولانا که این حرف ها رو نداره... کاتانا میگه ما عمل حقی رو انجام دادیم. مگه نه کاتانا؟

پروفسور دامبلدور به نظر موافق نمیرسید. با قیافه‌ی متفکر همیشگی خود که حالا آن آرامش همیشگی در آن به چشم نمی‌آمد به اطراف نگاه کرد.
-این خلاف روشناییه. این خلاف کائنات و زیبایی هاست. آه فرزندانم... ما چه کردیم؟!
-ولی پروفسور اون داشت از ظاهر و ریش شما تقلید میکرد.

ایوا که اگر با بازداشت شدنشان، خوراکی های داخل یخچالش را از دست نمیداد، احتمالا این قضیه اهمیت خاصی برایش نداشت، این را گفت، شانه بالا انداخت و به دست بند های آهنین خیره شد. گویی در ذهن داشت مزه‌ی احتمالی آن را می‌سنجید.
دامبلدور توجهی نکرد و به بازی کردن با ریش هایش ادامه داد.
همان لحظه، درِ اتاقی که در آن مبحوس مانده بودند باز شده، و شخصی دراز وارد شد و در حالی که با چشم های ریزش آنها را نگاه میکرد روی صندلی اش نشست. انگشت هایش را در هم گره کرد و اخم کرد.
-از بین بردن آثار ادبی و علمی؟
-نه سلامی. نه هیچی. یه لحظه فرصت بده بازجو چان. ولی اون که یه اثر ادبی نبود...
-دیگه بدتر! یکی از سرمایه های ادبی، شخص مولانای ما رو از بین بردید!

تاتسویا با عصبانیت تکان خورد و کاتانایش که فراموش کرده بودند از او بگیرند و کسی متوجهش نبود، محکم به کله ی ایوا خورد.
-کاتانا به من میگه سرمایه‌ی ادبی شما چندین قرن پیش زندگی...
-وسط حرف من نپر! از بین بردن سرمایه، تلف کردن وقت تماشاگرها، زیر پا گذاشتن قوانین بازی، ورود یک گیاه به عنوان بازیکن، قایم کردن یخچال زیر لباستون... نکنه توش بمب جاساز کردید؟ همه ش کار شما جاسوس ها... یا شایدم جواسیسه!
دامبلدور با تعجب و نگرانی پلک زد...
-بابا جان حالا اینطور که میگی هم نیستش... درضمن به نظرم وجود گیاه توی تیم ما به اندازه وجود مولانا توی تیم اونا روشنی بخش و زیباست!

بازجو در حالی که با سه قدمِ بلند طول اتاق را می‌پیمود، ناگهان ایستاد. انگشت اشاره اش را به سمت ایوا دراز کرد و فریاد زد:
-از همه مهم تر! بدحجابی! کارهای ضد فرهنگی!

ایوا با خجالت یقه‌ی تیشرتش را روی سرش کشید و از تاریکی به بیرون خیره شد.
-اما بازجو چان... کاتانا میگه که حجاب...
-حجاب! چطور ممکنه اینو فراموش کنید وقتی توی ورزشگاه ما هستید؟

دامبلدور ردایش را در مشتش پیچاند و با امیدواری پرسید:
-خب... حالا تکلیف ما چیه؟ بابا جان باور کن ما نمیدونستیم که اون بازیکن انقدر مهمه...
-تازه داشت از استایل و ریش پروفسور هم تقلید میکرد!

دامبلدور چشم‌غره‌ای ترسناک که از او بعید بود به ایوا رفت تا دهنش را ببند و ادامه داد:
-و همینطور اینکه... خب ما اینجا برای یه بازی دوستانه اومده بودیم...
-ولی مولانا شروع کرد به دزدی ادبی! خود پروفسور اینو بهم گفت. و بعدشم...

بازجو دست از نوشتن برداشت و پرسشگرانه به آنها نگاه کرد.
-منظورت از دزدی ادبی چیه؟ نکنه شما میخواید آثار اون مرحوم رو به اسم خودتون بزنید؟ نکنه این پیری رو آوردید کشور ما که بعدش اونو به جای مولانا جا بزنید؟ نکنه شماها، دستیاران دشمن جایگزینی هم برای شمس دارید؟!

قبل از اینکه دامبلدور تلاش کند با دست های دستبند زده اش، جلوی دهان او را بگیرد، تاتسویا تصمیم گرفت جواب بازجو را بدهد.
-کاتانا درمورد شمس و مولانا زیاد میدونه. ما میتونیم گریندلوالد رو جایگزین...

دامبلدور که از خشم و خجالت سرخ شده بود فریاد زد:
-دخترم این موضوع کمکی به این وضعیت نمیکنه! بعدشم اصلا این شمس کیه؟! نمیتونید با هم مقایسه کنید! من و گریندلوالد فقط...

بازجو دیوانه‌وار خودکارش را روی تخته شاسی اش به پرواز درآورده بود با هیجان چیزهایی نوشت و خواند:
-قصد جعل هویت، سرقت آثار ادبی کشور، و اوه... این یکی رو نمیتونم بلند بخونم.

دامبلدور دهانش را باز کرد که فریاد بزند. اما خب او مدیر مدرسه بود و مدافع آرامش و این حرف‌ها. برای همین فقط منتظر ماند و به بازجو که هرلحظه داشت پرونده‌ی آنها را سنگین و سنگین تر میکرد چشم دوخت.

-پرفسور میخواید حس آرامش و روشنایی رو بهتون هدیه کنم؟
-بله فرزندم... من واقعا الان بهش احتیاج دارم...

تاتسویا لبخند پر از آرامش همیشگی خود را تحویل داد.
به نظر میرسید دیگران از یاد برده بودند که او یک سامورایی است و احتمالا میتواند زنجیر خود را باز کرده، جهتِ ایجاد آرامش ابدی برای خود و گروهش و صد البته آن بازجو، کاتانا را بالا بگیرد و...
لحظه ای بعد، کله‌ی بازجو در حالی که روی زمین غلت میخورد و آرام عبارتِ "حمل غیرقانونی اسلحه" را زمزمه میکرد، پشت میز بازجویی پنهان شد.

راستش... نمیشود دقیقا گفت که این اتفاق آرامش همیشگی را برای آنها به ارمغان آورد. به جز آقای بازجو.
تقریبا همه مطمئن بودند که او الان در جای خوبی سیر میکند.
بهرحال، تمام اعضای آن گروه کوییدیچ شکست خورده را به جرم های "از بین بردن آثار ادبی و علمی، از بین بردن سرمایه‌ی ادبی( شخص مولانا)، تلف کردن وقت تماشاگرها، زیر پا گذاشتن قوانین بازی، ورود یک گیاه به عنوان بازیکن، جاسازی بمب در یخچال، بدحجابی، کارهای ضد فرهنگی، قصد جعل هویت، سرقت آثار ادبی کشور، ترویج ... ، قتل یکی از ماموران قانون، حمل غیرقانونی اسلحه" به آمریکا، یا لااقل جایی در همان نزدیکی تبعید کردند!
***
حقیقتش را بخواهید، طی کردن مسیر ایران-آمریکا با دسته ای تسترال در آسمان کمی سخت است. به خصوص اگر یک ایوا به همراه داشته باشید که نتوانسته باشد از خیر بردن یخچال با خودش به آسمان بگذرد، این امر سخت تر هم میشود. فقط کمی.
به جز این، به نظر میرسید همه چیز دارد درست پیش میرود. خب تبعید به آمریکا... شاید زیاد تبعید به حساب نیاید... میدانید؟ و قطعا که هیچ کدوم از اعضای گروه لزومی ندیده بودند این را به قاضی بگویند.
تنها چیزی که کمی باعث نگرانی تاتسویا موتویاما میشد، کاتانا بود. کاتانا حرف های ترسناکی راجع به بلایی که سر هواپیماهایی که بی اجازه وارد مرز هوایی آمریکا میشدند می‌آمد، زده بود. البته آنها سوار تسترال بودند و شاید نیروی امنیتی آمریکا برای این موجودات تخفیف قائل میشد.
سعی کرد سرش را از زیر یخچالی که روی پاهای ایوا بود در بیاورد.
-پروفسور به نظرم... یه مشکلی وجود داره. شاید بهتر باشه نریم آمریکا...؟

دامبلدور لبخند دلگرم کننده ای به او زد.
-باباجان نگران چی هستی؟ همه حواسشون هست به ما. خب... یعنی امیدوارم بهشون گفته باشن که ما داریم وارد کشورشون میشیم... یعنی گفتن؟

تاتسویا نمیدانست. شانه بالا انداخت و بی سر و صدا زیر یخچال خزید. اما به نظر میرسید تسترال ها میدانستند.
طی یه حرکت ناگهانی، به سمت چپ پیچیدند و اعضای گروه کوییدیچ را به لرزه درآوردند.
پیکت مانند یک پیچک سمی محکم به پای یکی از آنها چسبید. ایوا با غصه به یخچالش را که با سقوطی دلپذیر به زمین افتاد و خرد شد، نگاه کرد.
-تسترال های... عزیزم فکر کنم مقصد ما آمریکای شمالی بود نه جنوبی میدونید؟

تسترال ها توجهی نکردند. سکوت ترسناکی بر فضا حاکم بود. راستش وقتی بین زمین و آسمان معلق هستید، کار زیادی از دستتان برنمی‌آید.
تسترال ها بال هایشان را بر هم زدند و به سمت جایی در نزدیکی برزیل به راه افتادند!



پاسخ به: استادیوم آزادی
پیام زده شده در: ۲۰:۳۶ یکشنبه ۹ مرداد ۱۴۰۱
#91

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۲۷ چهارشنبه ۱۵ تیر ۱۴۰۱
آخرین ورود:
۱۳:۴۵:۱۴ پنجشنبه ۲۱ تیر ۱۴۰۳
از دفتر کله اژدری
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 91
آفلاین
از جاروی جیغ تا مرلین
vs
بی نام



پست اول

-خودتو کنترل کن باباجان. خشونت و خشم درون همه هست، مثل نور و روشنایی که با این ظاهر سیاهت مطمینم که درونتون باقی مونده.

تاتسویا و ایوا نگاهی به لباسهای دویست بار شسته شده ی خودشون انداختن که حالا ته رنگی از سیاه داشت.

-... اما همونطور که خشونت رو تونستی بروز بدی، مطمئنم که میتونی نور درونت رو هم آشکار کنی. با عشق و محبت همه چیز حل میشه... .

تاتسویا به سختی جلوی خودش رو گرفته بود تا سخنرانی یک ساعته ی دامبلدور رو با کاتانا قطع نکنه. به هرحال تو مرام سامورایی احترام به بزرگتر و حفظ خونسردی دو معیار مهم بود. هرچند که اون صبح تاتسویا خونسردیش رو از دست داده بود و بسیار شرمنده بود. در لحظه ای که می خواست از شرمندگی و ناامیدی هاراگیری کنه ناگهان نور امیدی رو به شکل چوب-گیاه عجیبی دید که پیشش اومد. بعد از اینکه پیکت دسبندها و قفل در رو باز کرده بود، تاتسویا دامبلدور رو دیده بود که جلوی دید افسرا رو گرفته و از ربوده شدن کلاهش شکایت میکنه و بعد از چنددقیقه اونا دوباره آزاد بودن.

-آریگاتو پروفسور. شما مارو نجات دادید... اما از این به بعد ما باید به راه خودمون بریم.

-خچاهش میکنم فرزندم. کاری نکردیم... کمک به هم نوع یک وظیفه انسانیه. این پیکت کوچولو هم که میبینی خیلی کارها ازش برمیاد. فلفل نبین چه ریزه باباجان. هفته پیش اومده بود دم در خونه گریمولد، پیکت خوب و روشنی بود. دنبال جای خواب و غذا میگشت و هر دوش رو توی ریشم پیدا کرد. منم از دست شپش و عنکبوتایی که درون ریشم بودن خلاص شدم... .

مثل اینکه ساعت دوم سخنرانی دامبلدور شروع شده بود. تاتسویا با بی صبری سکوت کرد اما برای ایوا مهم نبود. همین که کلمه غذا رو شنیده بود بقیه چیزا براش بی ارزش شده بودند. آیا ریش دامبلدور پشمک شیرین و مقوی ای بود؟ آیا زشت بود که نجات دهنده ش رو بخوره؟
-هی! اگه به جای خوردنش باهاش بری غذای بیشتری گیرت میاد.
-نخیر، تو با تات دوستی، اگه بری اون تنها میشه و نمیتونه دنبال رویاش بره.
-پس رویای خودت چی؟ مگه نمیخواستی هرچقدر که میخوای کیک شکلاتی بخوری و درون انبار غذا زندگی کنی؟

فرشته شونه راست ایوا نگاه چپ چپی به فرشته شونه چپ ایوا انداخت. اون نمیخواست دوباره از این ملعون شکست بخوره.
-نظرت چیه تات رو هم راضی کنیم و باهم بریم؟

در ذهن ایوا جرقه ای خورد.
-میشه به ما دوتا هم جا و غذا بدید؟

دامبلدور و تاتسویا ناگهان ساکت شدند و با تعجب به ایوا که تا اونموقع ساکت بود خیره شدند.
-منظورم اینه که... میتونیم با هم موفق و سیر باشیم.

ایوا مقصر نبود. بعد از چهارده روز و چهارده شب که در جتروهای آزادی و جنقلاب و جن خونگی قصاب کار کرده بود و همه ی پولش رو به تاتسویا داده بود تا پس انداز کنه نمیتونست جمله ای بگه که توش غذا نباشه. اون گشنه بود. چند شب بود که فقط نون و آب خورده بود و امروز که مادری با تاتسویا سر حجاب نامناسبش بحث کرده بود و بچه اش هم بستنی داشت ایوا از فرصت استفاده کرده و بستنی رو با دست بچه خورده بود. بلاخره ایوا بستنی خورده بود، اما نمیدونست چرا بعدش سر از بازداشتگاه درآورده بودند.

-فرزندم، چرا که نه، میدونی که توی هاگوارتز به هرکس که نیازمند کمک باشه کمک رسونده میشه. البته اینجا هاگوارتز نیست، راستی شما اینجا چیکار می کنید؟

تاتسویا این پا و آن پا کرد.
-یک سامورایی بزرگ گفته که ماهی در آب زلال زیاد دووم نخواهد اورد.

اما فرشته شونه راست ایوا که حالا برنده هم شده بود نظر دیگری داشت.
-برای مسابقه کوییدیچ داریم پول جمع می کنیم پروفسور. هنوز صد گالیون تا دوتا جاروی دست دوم کم داریم... البته... رداها هم هستن... و غذا.

ایوا هنوز گشنه بود و حالا از نگاه ناراضی تاتسویا هم ترسیده بود. بنابراین به جای توضیح دادن بیشتر، اطلاعیه ای را در ریش دامبلدور چپاند.
پیکت با غرغر دستش را که اطلاعیه تا آرنج آن فرو رفته بود بیرون آورد و جلوی دید گرفت.

بشتابید! بشتابید!
لیگ جادویی کوییدیچ به زودی شروع می شود!
قهرمانان و شایستگانی که از رقابت نمی ترسند، آنها که دنبال افتخار ابدی هستند، آنهایی که جام سه شاخ لیگ را از آن خود می دانند، آنها که قصد بهترین بودن در میان بهترین ها را دارند... سه هفته فرصت دارند تا ثبت نام کنند.
با کمترین ورودی و کمترین تجهیزات و تنها استعدادتان، یک تیم شش نفره بسازید و به غرفه های ثبت نام ورزشگاه آزادی بیایید.
این لیگ در هر ده سال فقط یکبار برگزار می شود!
بشتابید!
منتظر حضور گرمتان هستیم.


-تو هم میخوای بری؟ تا حالا پرواز کردی؟منم بیست ساله که پرواز نکردم.

پیکت و دامبلدور به پچ پچ هایشان ادامه دادند. تاتسویا رو به ایوا کرد.
-خودمون دوتایی میتونیم بقیه رو شکستشون بدیم.
-مگه نگفته بودن ما به تیم نیاز داریم؟ الانم که فقط چندروز تا پایان مهلت مونده و منم گشنمه.
-کاتانا میگه که اون رو بخوری.
-مرسی از کاتانا. من کیک میخوام.

-خب فرزندانم. علاوه بر جا و غذا، نظرتون چیه که با هم تیم بشیم؟ پیکت هم علاقه پیدا کرده که شرکت کنه و من نمیتونم هیچکدومتون رو تنها و بدون کمک بگذارم.

ایوا با شنیدن کلمه غذا با جستی به طرف دامبلدور رفت و تاتسویا هم تصمیم گرفت تا رسیدن به نتیجه با این پیرمرد پرچانه و شاگردش همکاری کنه. به هرحال صلح و مراوده با دشمن هم گاهی لازم بود.

فردا در ایستگاه جتروی جن قلاب

-سوپ پیاز خونگی! فلافل! دلمه کلم و هویج! سالم و خونگی، بدو ببر.

دامبلدور که ریش هاشو درون ردایش فرو برده بود تا ابهت بیشتری پیدا کنه چرخ غذا رو توی قطار به اطراف میبرد.

-خونگی‌ه؟ انقد سفته که با حرکت قطار هم نمی ریزه؟ من شعله ای زیرش نمیبینم که باعث قل قل اش بشه.
- فرزندم اتفاقا بسیار هم لطیفه. مناسب این فصل درست شده. امتحان کن اگه خوشت نیومد یه فلافل بهت میدم.

خانم چادری قانع نشده بود اما دامبلدور که مهارت های جذب مشتری رو پیش تاتسویا آموخته بود سوپ جادوشده رو با ملاقه همی زد تا بوش بلند بشه و یک کاسه برای خانم چادری ریخت. بقیه با شک به خانم نگاه کردن تا اگه حالش بد نشد اونا هم امتحان کنن. حتی دامبلدور هم منتظر بود.
قبل ازاینکه دامبلدور بفهمه که واکنش خانم چادری چیه، قطار ایستاد و ایوا با هیجان وارد شد و دامبلدور رو با چرخ و ریشش کشید و برد. در این کشاکش سوپ تکونی هم نخورد و به قل قل ادامه داد.
-آروم فرزند! چی شده؟
-جور شد پروفسور، میتونیم بریم خونه ناهار بخوریم.
-عالیه، درست به موقع.

دامبلدور ریشش را از ردایش بیرون آورد. قسمتی از ریش کراتین شده، قسمتی دیگرش فر و قسمتی هم به رنگ شرابی روشن بود. دامبلدور از جان و دل و ریش برای رویای افرادش مایه گذاشته بود.

همان روز استادیوم آزادی

-سلام فرزندم، تیم ما آماده ست، اومدیم که بنویسیم.
-سلام، لطفا برید تو صف... همه روز آخر اومدن.

دامبلدور تار سالمی از ریشش رو کند و اون رو روی میز گذاشت.
-بفرمایید. این گروی شما، کار مارو راه بنداز فرزند.

افرادی که اطراف دامبلدور بودن غرغری کردند اما به احترام ریش سفیدش چیزی نگفتن. ایوا و تاتسو به اطراف نگاه کردند، تیم ها با جاروهای مد روز و لباسهای براق و اتو شده و سر و روی مرتب اومده بودن. تیم اونا در کنار بقیه مثل قند کنار کیک شکلاتی بود. اما ایوا با خوشحالی کیک شکلاتی ای رو که از یخچال محفل برداشته بود تماشا می کرد، دلش نیومد که بخورتش و دوباره گذاشتش تو جیبش.

-خیله خب، اسمتون؟
-آلبوس دامبلدور، پیکت، تاتسوماما... نه تاتسویاما... اسمت چی بود باباجان؟
-تاتسویا موتویاما.
-همینی که گفت و اسکندر ایوان...
-الکساندرا ایوانوا.

-این که شد چهارنفر پدرجان
.
-این سیب هم اضافه کنید لطفا. اون چیه ایوا؟ سیب و کیک شکلاتی.
تاتسویا با چابکی جیب های ایوا رو روی میز خالی کرد.

-ذخایر غذاییم.
-بعد مسابقه بهت پس میدیمش.

-عضو ذخیره ندارید؟
دامبلدور به اطراف نگاهی انداخت.
-مسابقه که بدون داور نمیشه باباجان. به نظرم یه داور عادل هم ذخیره کنیم.
-خب کامل شد، ورودی و اسم تیم و نشانتون؟
دامبلدور شروع به شمردن سکه هایش کرد.

خانه گریمولد
-من اینو نمی پوشم.
-منم راحت نیستم، اما ارزون ترین چیزی بود که میتونستیم پیدا کنیم.

تاتسویا که چادر سیاهش رو به شکل کیمونو ژاپنی درآورده بود سعی می کرد ایوا رو دلداری بده.
-تازه هرچیزی هم زیرش قایم کنی بقیه نمیفهمن.

ایوا با این فکر چادر سیاهش رو قبول کرد و با فکر ذخایر غذایی جدید با چادر خوابید. دامبلدور که عبایی به دوش کشیده بود مینی اسکارف پیکت رو که تا پاهایش می رسید رو گره زد.
-دوستان و هم قطارانم، فردا اولین بازیمون رو در پیش داریم. مقابل تیم بی نام و نشان... باید خودی نشون بدیم، باید نشون بدیم که پتانسیل به قلب آدمها و عشق درونشه نه رنگ و نشان و ظاهر. تاکتیک فردا...

دامبلدور حرف زد و حرف زد. اما اعضای تیمش بخاطر خستگی کار و خرید و هماهنگی مسابقه خیلی وقت بود که به خواب رفته بودن.

استادیوم آزادی-روز مسابقه
-سلام بر همراهان و تماشاچیان گرامی! با اولین بازی لیگ در کنار شما هستیم. تیم بی نام در مقابل از جاروی جیغ تا مرلین بازی میکنه. مشتاقم بدونم که جارو هاشون جیغ هم میکشه؟

تیم بی نام با وقار تمام و بدون توجه به شوخی های بی انتهای گزارشگر وارد زمین شدند.
-بعله، کاپیتان استرتون رو در جلو میبینیم، بعدش کتی بل، انگار حیوون وحشی‌ش قاقارو رو هم آورده، اشاره میکنه که اهلیه، ولی خب همه ما میدونیم کی اون خراش هارو روی دست و صورت کتی انداخته... آلنیس اورموند هم مثل همیشه بی حاشیه وارد میشه. پشتش یه آتیش متحرک روی جارو سواره، انگار زیر آتیش یه بچه هم هست. عجب!

بچه آتش زبان دهنش رو بست و با اخمی به گزارشگر فهموند که منبع آتیش خودش بوده، اما گزارشگر حواسش پی چیز دیگه ای بود.
-کاندیدای ناموفق وزارت هم وارد میشه! پلاکس بلک با مجموعه ای از قلمو ها و رنگ هاش... و در انتها هم شاعر گروه مولانا میاد که ریشش با ریش دامبلدور در رقابته.

-اشکال نداره پیکت. جاروی منم پت پت میکنه، اما ما با نیروی عشق حرکت میکنیم و می بریم.

بقیه اعضا با جاروهایی پت پت کنان درحالی که سعی میکردن چادرشون زیر دست و پای خودشون و بقیه گیر نکنه به دنبال دامبلدور داخل ورزشگاه شدند.

-و بلاخره تیم از جاروی جیغ تا مرلین وارد میشه، همشون رداهای عجیب و بزرگی سرشون انداختن، آیا این یه استراتژی جدیده؟ این رداها بهشون شکل مرموز و در عین حال خنده داری داده. کاپیتان تیم، وزیر سابق، الکساندرا ایوانوا اخر از همه وارد میشه. به نظر میاد که دامبلدور رهبر معنوی گروه باشه، اون اول از همه و با روی خندان وارد میشه. بوتراکل کوچیکی هم پشت سرشه و وسط اونا هم تاتسویا موتویامای سامورایی رو میبینیم که در صورتش قاطعیت و عزم جزم واضحه. دو کاپیتان با هم دست میدن... عجیبه که ایوا انقدر محکم رداش رو چسبیده. به نظر میاد حجاب براشون اهمیت ویژه ای داره.

ایوا که قسمت زیادی از یخچال گریمولد رو زیر چادرش جا داده بود با چادرش با جرمی دست داد. جرمی از خجالت نگاهش رو پایین انداخت.
-کاپیتان های دوتیم در کمال حجب و حیا با هم دست میدن. کوافل و بلاجر و البته گوی زرین آزاد میشه. ایوا با دیدن کوآفل هل میشه و حجابش رو از دست میده. علاوه بر حجابش کیک شکلاتی و سیب و مقدار دیگری خوراکی هم سرازیر میشه. بچه آتش زبان دنبال خوراکی ها راه میفته، ایوا هم پشت سرشه تا کیک شکلاتی رو نجات بده.
کتی بل کوافل سرگردان رو میگیره، اما در همون لحظه دامبلدور با ردای سیاه ایوا دنبالش پرواز میکرد تا ردا رو دوباره سرش کنه... اوه ردا جلوی چشمای کتی رو میگیره و کوافل رها میشه! تاتسویا که انگار خیلی با رداش راحته کوافل رو میگیره و گلللللل! یک صفر به نفع از جاروی جیغ تا مرلین!

بچه آتیش زبون که دروازه بان تیمشون بوده اسم گل رو که میشنوه شرمنده میشه و دست از سر کیک برمی داره و به طرف دروازه میره. به هرحال اگه میبردن خوراکی بیشتری گیرش میومد.

-حالا یه مانور عجیب رو از تیم از جاروی جیغ تا مرلین میبینیم. پیکت کیک رو روی دست گرفته و به طرف جرمی میره، جرمی کوافل رو در دست داره. اوه، پیکت کیک رو پرتاب میکنه، نمیدونم داور اینو خطا میگیره یا نه! نه نگرفته، کیک به کوافل برخورد میکنه اما خود به خود ترمیم میشه، فکر کنم این یکی از جادوهای دامبلدور باشه.
ایوا ایندفعه با سرعت نور به طرف جرمی و کوافل کیکی میره، جرمی با دیدن اون کوافل رو پرتاب میکنه ایوا به سمت کوافل میره و اونو میگیره و کیک رو دو لپی میخوره و به پیش میره. تاتسویا بهش اشاره میکنه که پاس بده اما ایوا هنوز دست از کیک بر نمیداره. مولانا جارو به جاروش حرکت میکنه، دامبلدور هم پشتشونه... .

-تنور شکم دم به دم تافتن، مصیبت بود وقت نایافتن.
-این شعر که مال تو نیست باباجان، من اعتراض دارم، دزدی ادبی!

اما ایوا که یاد مصیبت هاش وقت نایافتن میفته به جای کیک غصه میخوره و کوافل از دستش رها میشه و مولانا با جستی اونو در هوا میگیره.

-تازه ریشش هم از من کپی کرده، دزدی ظاهری!
-من دزد دیدم كو برد مال و متاع مردمان، این دزد ما خود دزد را چون می بدزدد از میان.

-دامبلدور ناگهان وسط زمین توقف میکنه و به فکر فرو میره. مولانا به طرف دروازه میره... پیکت جست میزنه اما نمیتونه کوافل رو بگیره و گللللل! گل مساوی!

تاتسویا به طرف دامبلدور پرواز میکنه.
-سنسه، ما نباید اینجا شکست بخوریم، رویا! بردن! زحمتامون رو یادتونه؟ تازه، ریش شما زیباتر و بلندتره.

تاتسویا مجبور بود تا روحیه را به تیمش برگردونه. بعد از چند قول خوراکی به ایوا، تیم به خودش اومد و با چند دفاع گل دیگری زد. مولانا که تاکتیکش رو موثر دیده بود حالا با ریشش روی جارو رقص سماع می رفت و قصد تضعیف روحیه شون رو داشت. در این بین کتی و جرمی و آلنیس هم از فرصت استفاده و حمله می کردن.

-دامبلدور حالا به پیش میره، از آلنیس رد میشه، رداش رو رها میکنه تا جلوی دید جرمی رو بگیره. به مولانا میرسه...

-در عشق گشتم فاشتر وز همگنان قلاشتر،وز دلبران خوش باشتر مستان سلامت می‌کنند.
-سلام به روی ماهشون.

-اما دامبلدور دستاش رو باز میکنه و کوافل در کمال تعجب به کتی بل میرسه! خیلی نزدیک بودن.

تاتسویا قرمز و قرمزتر می شد. آیا باید همینجا تسلیم می شدند؟ آن هم مقابل یک پیرمرد دغلباز؟

--شرمنده فرزند. آخه خیلی قشنگ از عشق گفت.
-اشکالی نداره پروفسور، من یه نقشه ای دارم.

-مولانا حالا به کنار پیکت رفته... یعنی این بار این ستاره نوظهور تیم چه نقشه ای داره!؟

-بشنو این نی چون شکایت می‌کند، از جدایی‌ها حکایت می‌کند...

پیکت باهوش بود، اون مینی اسکارفش رو گره زد و سعی کرد فاصله ش رو با مولانا بیشتر کنه.

-کز نیستان تا مرا ببریده‌اند، در نفیرم مرد و زن نالیده‌اند.

نیستان؟ مثل جنگل خانوادگی پیکت.

-سینه خواهم شرحه شرحه از فراق، تا بگویم شرح درد اشتیاق.

سینه پیکت شرحه شرحه بود. اما او نباید به حرف دشمن گوش می داد.

-هر کسی کو دور ماند از اصل خویش، باز جوید روزگار وصل خویش.

پیکت از اصلش دور مانده بود. پیکت گریان شد. اصلا او اینجا چیکار میکرد.

در همین لحظه که مولانا لبخند پیروزی زده بود و فیگور بغل بزرگی را گرفته بود، گلوله ای آتشین از کنار پیکت گذشت و مستقیم به صورت مولانا خورد و اورا سرنگون کرد.

-خطا! خطای مشخص روی دو بازیکن حریف! بچه آتش زبان و مولانا هردو قربانی تاتسویا موتویاما میشن. باید ببینیم داور چه تصمیمی میگیره!

و اون ها دوباره توی بازداشتگاه بودند. با این تفاوت که اینجا حتی پیکت هم دستبند داشت.



پاسخ به: استادیوم آزادی
پیام زده شده در: ۱:۱۰ پنجشنبه ۳۰ تیر ۱۴۰۱
#90

هافلپاف، مرگخواران

سدریک دیگوری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۳ دوشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱:۱۶:۴۵ یکشنبه ۲۵ شهریور ۱۴۰۳
از خواب بیدارم نکن!
گروه:
مرگخوار
شـاغـل
جادوآموخته هاگوارتز
هافلپاف
جـادوگـر
پیام: 730
آفلاین
"لیگ کوییدیچ"

بازی اول



سوژه: تبعید

آغاز: ۱ مرداد
پایان: ۹ مرداد، ساعت ۲۳:۵۹:۵۹


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: استادیوم آزادی
پیام زده شده در: ۲۲:۵۹ چهارشنبه ۲۴ شهریور ۱۴۰۰
#89

اما ونیتی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۲ پنجشنبه ۱ آبان ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۰:۳۴:۲۹ دوشنبه ۲۲ مرداد ۱۴۰۳
از دست رفته و دردمند
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 172
آفلاین
گریفیندور .vs ریونکلاو

سوژه:هواپیما


آرتور داد زد:
- اخه خیار دریایی با خودت چه فکری کردی؟ آزکابان از این خوابگاه ورت داره!
و چند شمعی که بالای شومینه بود را به سمت مبل پرت کرد. جیسون به موقع هیزمی که آرتور از روی زمین برداشته بود را از دستش گرفت و گفت:
- خب حالا! الان دیگه کار از کار گذشته! منطقی باش!
اما که پشت مبل قایم شده بود و از پرتاب شمعها در امان مانده بود، با صدای ارامی گفت:
- من که گفتم ببخشید! من اصلا یادم نبود مسابقه داریم خب!
با گفتن این حرف آرتور مانند آتش شومینه قرمز شد و سعی کرد جیسون را کنار بزند و فریاد زد:
-ببین چی میگه؟ مسابقه به این بزرگی رو آدم یادش میره؟ اصلا تو تیم برات مهمه؟
شانس با اما یار بود که جیسون به سختی آرتور را نگه داشته بود که به سمت مبل حمله ور نشود وگرنه آرتور با هیزمی که دوباره از زمین برداشته بود واقعا خطرناک به نظر میرسید.
لوسی که روی مبل نشسته بود و با یک دست ملانی بیهوش را باد میزد و با یک دست اما پشت مبل را پوشش میداد، گفت:
- پدربزرگ الان میزنی یک عضو تیمو ناقص میکنی! الان این به نفع تیمه؟ من میگم...
حرف لوسی نصفه ماند چون آرتور که نتوانسته بود خودش را به مبل برساند، هیزمش را پرت کرده بود و هیزم هم به جای صورت اما روی دست بی نوای لوسی فرود آمده بود. چند ثانیه بعد این اتفاق همه در سکوت به دست لوسی خیره شدند. بعد از چند دقیقه، لوسی چنان از ته دل شروع به فریاد زدن کرد که نه تنها عصبانیت آرتور را محو کرد بلکه ملانی بیهوش را هم بیدار کرد.

حقیقت این بود که اما فقط چند روز ملانی را در کمد زندانی قایم کرده بود که به جای او به سر کلاس شفابخشی برود. ولی در حین این چند روز لینی برای حفظ حقوق حشرات به فدراسیون کوییدیچ شکایت کرده بود و فدراسیون هم در اقدامی بی سابقه همه را مجبور کرده بود که در فرم حشرات در بازی بعدی شرکت کنند و برای رسیدن به این هدف باید قرص هواپیما را قورت میدادند که آنها را شبیه به هواپیمای مشنگی کند که نزدیکترین گزینه به حشرات بود.
البته فقط تیم ریونکلاو از این قضیه خبر داشتند و در طی همین چند روز قرص های هواپیما را که بسیار گران هم بودند از کشورهای مختلف خریداری کرده بودند. برای تهیه قرص مرغوب چند کشور مشهور وجود داشت که معمولا فقط یک قرص در طی یک سال درست میکردند و برای تیم باید از کشورهای مختلف قرص خریداری میشد. البته فدراسیون برای ملانی هم پنج تا جغد فرستاده بود که همه بی جواب مانده بودند.
تیم گریفیندور وقتی از قضیه خبردار شده بود که فقط دو روز تا مسابقات مانده بود و دیگر فقط یک کشور آسیایی عجیب به نام ایران مانده بود که قرصهای با رده پایین تولید میکرد و همه تیم مجبور بودند که از آنجا قرص تهیه کنند.
مشکل این بود که قرصهای هواپیمای ایرانی عوارض داشت. مثلا همیشه فرد را به هواپیما تبدیل نمیکرد و مواردی از خارپشت و نهنگ ماده هم دیده شده بود . مدت اثر قرص ها هم نامعلوم بود و تا وقتی که قرص با بدن فرد حال میکرد اثر داشت و بعد ناگهان اثرش تمام میشد. به همین دلیل احتمال سقوط و له شدن اعضا و مغز فرد همیشه وجود داشت.
با این شرایط هیچ ورزشگاهی حاضر نشده بود که میزبان بازی ریونکلاو و گریفیندور باشد ،چون مسلما هیچ کس نمیخواست مرگ بازکینان در کارنامه زمینش ثبت شود. تنها جایی که قبول کرده بود میزبان بازی ها باشد خود ایران بود که با عوارض قرص آشنا بودند و طی یک رسم عجیب معمولا از اتفاقات تراژدی طنز میساختند و خیلی هم له شدن مغز افراد روانشان را بهم نمیریخت. اما تیم ریونکلاو به کم کاری تیم گریفیندور اعتراض کرده بودند و داور ایرانی مسابقات هم که فردی به نام " مختار صقفی" بود قبل از شروع بازی پنجاه امتیاز به ریونکلاو داده بود. آرتور و بقیه اعضای گریفیندور با شنیدن خبرها خیلی عصبانی شده بود و قضیه به شکستن دست لوسی ختم شده بود.

روز مسابقه، اما و بقیه اعضای تیم قرار بود که از طریق شومینه و سیستم دودکشی پیوسته به ایران منتقل شوند.اما واقعی سعی میکرد خیلی به اعضای تیم نگاه نکند چون انقدر به او چشم غره رفته بودند که اما واقعا داشت حس میکرد که در لحظه ممکن است چوبدستیشان را دربیاورند و او را طلسم کنند. حتی جیسون که منطقی ترین عضو گروه بود واما به پشتیبانیش امید داشت، آنقدر ارتور را محکم نگه داشته بود که مچ دستش آسیب دیده بود و ملانی داشت به جای او در بازی شرکت میکرد.
اما که جرئت نداشت پیش قدم شود آخرین نفر وارد شومینه شد. بعد از چندین بار پیچ خوردن و بالا و پایین شدند. پای اما در مشتی زغال فرو رفت. شومینه ایرانی ها خیلی عجیب بود. فقط یک ظرف پایه دار پر از زغال بود وهیچ سقف یا دیواری نداشت.
یک فرد خمیده که کنار ظرف پایه دار نشسته بود با صدای خش داری گفت:
- داداش! از بساط بیا بیرون دیگه. منقلمون سرد شد باو!
اما با تعجب از منقل بیرون امد و به اعضای عصبانی تیم ملحق شد که همه در کنار دیوار نیمه فروخته ایی کنار هم ایستاده بودند. ملانی با تعجب نامه ایی را از جیبش بیرون آورد و گفت:
- اینجا دیگه کجاست؟ ورزشگاه آزادی پس کو؟ این خرابه چیه مارو فرستادن؟
ارکو به اطراف نگاه کرد و گفت:
- شاید اشتباه اومدیم؟....ای خدا ببین به خاطر یک نفر باید چقدر زجر بکشیم!
بلافاصله بعد از حرف آرکو صدای بوق بلندی درفضا پیچید. همه به طرف صدا برگشتند و مینی بوس قرمزی را دیدند که برایشان چراغ میزند. چند ثانیه بعد راننده سرش را از پنجره بیرون آورد و گفت:
- گریفیسدور؟ بیایین بالا دیرمون میشه!
اعضای تیم وارد مینی بوس شدند و در حالی که روی صندلیهای کهنه و بدبو مینشستند،پیتر گفت:
- اولا گریفیندور! این جادویی نیست؟ با این ماسماسک مشنگی میخواییم بریم؟ اگر مسابقاتو میدادن دست لرد این اتفاقا نمیوفتاد!
راننده بدون آنکه برگردد فریاد زد:
- نه بچه جون! ما تحریمیم داش! تازه میخواستن براتون وانت آبی بفرستن، شانس اوردین من اومدم!
دیگر کسی اعتراضی نکرد چون اگرچه نمیدانستند وانت آبی چیست ولی معلوم بود که وضع وحشتناکتری از حال فعلیشان دارد.
اما روی یکی از صندلی های تکی نشست و سعی گرد به آشغالهای درز شیشه و گرد و خاک صندلی توجهی نکند. سفرشنا تا ورزشگاه آزادی نیم ساعت طول کشید ولی همه اعضای تیم به محض پیاده شدن روی زمین ولو شدند و اما هم که نزدیک بود بالا بیاورد روی زمین نشست و چشم هایش را بست. اما بارها در هواهای طوفانی جارو سواری کرده بود و حتی یک بار هم چند دقیقه سوار اژدها شده بود ولی هیچ کدام ازآنها با تکانهایی مینی بوس ایرانی برابر نبود. اما انقدر بالا و پایین شده بود که فکر میکرد جای معده و مغزش جابه جا شده است. متاسفانه وقت استراحت زیادی نداشتند چون یکی از کمک داوران به نام " کیان ایرانی" سراغشان آمد و آنها را به گرمکن ورزشگاه برد.

در گرمکن بلاخره برایشان قرصهای ایرانی هواپیما آوردند. قرصها هر کدام یک رنگ بودند و بوی نعنا میدادند. اما با شک به قرص قرمزی که برایش آورده بودند نگاهی انداخت و چشمهایش را بست و قرص را دهنش انداخت و قورتش داد. همه اعضای تیم چند لحظه بهم خیره شدند ولی هیچ کس تغییری نکردو اتفاقی نیوفتاد.
ملانی به سمت در رختکن رفت و گفت:
- بازی یکم دیگه شروع میشه....بذار ببینم این قرصها چرا اثر نمیکنن..
با بیرون رفتن ملانی اما فرصت را غنیمت شمرد و گفت:
- اهم...من میدونم اشتباه کردم ولی هیچ وقت نمیخواستم به تیممون آسیبی برسه...ببخشید دیگه...توی بازی سعی میکنم جبران کنم.
الکس گفت:
- حالا چیزیه که شده... بذار اول ببینیم هواپیما میشیم یا نه.
چند دقیقه بعد ملانی با سینی پر از لیوان چایی که داخل هر کدامشان پر از نبات بود وارد شد و گفت:
- بیایین یه چایی نبات بخورین! این ایرانیا میگن این قرص هواپیماشون طبعش سرده باید یه چایی نبات بزنین که فعال شه! بعد خوردن بیایین بیرون، وقت نداریم.
همه به سرعت لیوان چایی نبات را سر کشیدند و به سمت زمین به راه افتادند. استادیوم آزادی به خاطر بیماری جرونا که خیلی در ایران شایع بود خالی از تماشاچی بود و جمله های تبلیغی مثل " صابون فقط گلنار" یا " آروغ بعد دوغ آبعلی میچسبه " به چشم میخورد.
اما کمی بعد از ورود به زمین احساس کرد چیزی از شانه هایش بیرون میزند. از روی شانه هایش به پشتش نگاه کرد و دید بلاخره دارد بال هواپیما درمی آورد ولی انگار تغییرات بیشتر از اینها بود. اما در واقع داشت از کمرش پر درمی آورد و روی پایش مارک " ایران خروس" ظاهر شده بود.
اما با وحشت به سمت آرکو برگشت و گفت:
- این هواپیما ایرانی چرا اینجوریه؟ ایران خروس چیه؟
اما وضع آرکو باعث شد از اعتراضش پشیمان شود. آرکو بالهایی با موتور زیرش درآورده بود و چند برگ سبز م روی پیشانیش داشت. مارک روی پایش بسیار بزرگتر از اما بود و نوشته بود:" اکبر نعنایی 2"
بقیه اعضای تیم هم وضع بهتری نداشتند. الکس یک بال داشت و "شیشلیک ایر" شده بود، پیتر بالهای کوچکی داشت و تمام سرش به رنگ زرد در آمده بود و روی پایش مارک" جوجه کشی اصغری" ظاهر شده بود. وضع ملانی از همه بدتر بود ، او به جای بال هواپیما ، پنکه هیلیکوپتری روی سرش درآورده بود و از دستهایش چندین تکه آهن بیرون زده بود و روی کمرش نوشته شده بود: "فولاد سپاهان"
اما با حسرت به تیم ریونکلا نگاه کرد. همه بالهای زیبا و سفید درآورده بود و به جای ظاهر شدن نوشته های تیم گریفیندور، پلاکهای کوچکی به سینه هایشان زده بودند که اسم کشورشان را نشان میداد مثل: قطر ایر، فرانس ایر و...
اما همین چند لحظه پیش به اعضای تیم گفته بود که در بازی جبران میکند ولی با وضعی که داشتند ، این اتفاق خیلی غیرممکن بود. بلاخره اعضای افسرده گریفیندورو اعضای پرانرژی ریونکلاو شروع به پرواز کردند. جای گیری در زمین کمی تغییر کرده بود چون کسی نمیتوانست کنار پره های هلیکوپتری ملانی بایستد و همچنین موتور هواپیمایی پیتر دود بدبویی بیرون میداد که حتی خودش هم بیحال کرده بود.
مختار که داور مسابقه بود میکروفن را در دست گرفت و شروع کرد:
-یاوران ما! این بازی است برای سنجش مردانگی و مهارت شما! خطلا نکنید و یکدیگر را زخمی نکنید وگرنه با شمشیرمان آشنایتان میکنیم! افراد ما برایتان روی زمین تشک می اندازند که اگر هم سقوط کردید به دیار باقی نروید. خب بعد از انداختن تشک ها شروع میکنیم!
تشکهای قرمز تمام زمین سبز را پوشاند و بازی شروع شد.
اما با دم خروس مانندش در هوا چرخ میزد و به حرفهای گزارشگر گوش میکرد:
- با تشکر از تشک هاله که اسپانسر بازی شدن و تشکهای آلبالویی شونو هدیه دادن! خب...آلنیس با نماد گرگ روی هواپیماش داره جلو میره و اکبر نعنایی 2 رو دور میزنه....انگار اکبر نعنایی کمی با تنظیم بالهاش مشکل داره....آلنیس پاس میده به دیزی....چه میکنه این هواپیمای انگلیسی....جلو میره و لینی با بالهای زیباش داره پشتیبانیش میکنه....میخواد شوت کنه! آیا شیشلیک ایر میتونه جلوشو بگیره؟ گل؟ نه! به بال شیلیک ایر برخورد میکنه!
اما جلوی الکس ایستاد و به او علامت داد که پاس بدهد. انگار وضع او کمی از بقیه بهتر بود. پس باید بیشتر تلاش میکرد.
گزارشگر ادامه داد:
- خروس ایران توپو میگیره و جرمی با موتور قطری داره راهشو سد میکنه! بالهاشون به هم گیر کرده و بعله! خروس ایران خودشو نجات میده و جلو میره! آلنیس به دروازه برگشته و با بالها و دستهای باز داره از دروازه محافظت میکنه! خروس ایران جلو میره....و در لحظه آخر پاس میده به فولاد سپاهان! و شوت میکنه....خب توپ توی پره ها گیر کرد وپاره شد! انگار داور میخواد اخطار بده.
مختار ملانی را پایین کشید و به او اخطار داد که باید بتواند خودش را با وضعیت هلیکوپتریش وفق بدهد. در همین حین اما پیش تیمش برگشت و همه را جمع کرد. اوضاع اصلا خوب نبود و با یک باله بودن الکس و بوی بد پیتر به نظر نمیرسید وقتی برای بازی جوانمردانه داشته باشند. پس فقط یک راه بای می ماند.
اما در حالی که سعی میکرد به بوی مرغ مانند پیتر توجهی نکند ، با صدای آرام گفت:
- بچه ها فقط یک راه داریم! باید این هوایپماهای ایرانی رو بکنیم توچششون! یعنی قشنگ عذابشون بدیم! پیتر، تو میری نزدیک آلنیس که تو دروازش و با بوت گیجش میکنی! آرکو تو میچسبی به لینی، میگن پیکسی ها از نعناع بدشون میاد! کلاه سو لی و شلوار جرمی هم میسپاریم به هلیکوپتر ملانی که پر پرشون کنه! دیزی و امانو هم من پر خروس میکنم تو دماغشون! هوی جستجوگر! همه مسابقه روی دوش توعه چون احتمال گل زدنمون پایینه و تو باید سریعتر اسنیچ رو بگیری! همه موافقن؟
همه سری تکان دادند و به طرف ماموریتشان به راه افتادند.اما نقشه را برای ملانی هم توضیح داد و بلاخره با اصرار او را راضی کرد.

توپ جدید آورده شد و بازی از سر گرفته شد. به نظر میرسید نقش پیتر از بقیه مفیدتر بود چون کمی بعد از شروع مجدد بازی گزارشگر گفت:
- ام...به نظر میرسه آلنیس دروازه بان ریونکلاو کمی مشکل داره! رنگش سبز شده و .....اوه بالا آورد! فکر کنم باید از زمین خارج شه! ریونکلاو باید به فکر دروازه بان جایگزین باشه.
انگار شانس بلاخره به گریفیندور روی آورده بود چون بازیکن جایگزین ریونکلاو جاگسن بود که بالهای "بویینگ 099" را درآورده بود. اما بالها به شدت بزرگ بودند و جاگسن که نمیتوانست آنها را کنترل کند فقط توانست چند ثانیه پرواز کند و بعد سقوط کرد. درنهایت به ناچار آمانو در دروازه ایستاد.
گزارشگر ادامه داد:
- این بازی خیلی عجیب شده...تیم ریونکلاو انگار انرژی قبل رو نداره! سو لی در کنار زمین به علت نصف شدن کلاهش به دست فولاد سپاهان داره گریه میکنه! داور این کار رو خطا نگرفته و بازیکن جرمی رو میبینم که پشت صندلی تماشاگران خودشو قایم کرده! چه میکنه این هلیکوپتر ایرانی! لباسها و کلاه ها وپرهای همه رو ریخته.... خروس ایران دوباره توپ رو در دست داره و جلو میره....به لینی میرسه و...اوه لینی دفاعی نمیکنه و انگار داره از دست اکبر نعنایی فرار میکنه! خروس ایرانی جلو میره و شوت میزنه! گل! آمانو هم انگار مثل آلنیس بیحال شده و نتونست توپو بگیره!
اما با خوشحالی مشتش را در هوا تکان داد. اگر این طور پیش میرفتند ،شاید امیدی بود. برای پیتر که این بار آمانو را با بوی مرغی اش بیحال کرده بود دستش را تکان داد و تصمیم گرفت که در حین فرو کردن پر خروسش در دماغ بازیکنان ریونکلایی با جستجوگر دنبال اسنیچ بگردد.
گزارشگر ادامه داد:
- انگار تیم ریونکلاو دیگه جونی براش نمونده! یک سری بازیکن در حال عطسه ان و سولی همچنان داره گریه میکنه و ....اکبر نعنایی داره سایه به سایه لینی رو دنبال میکنه! اصلا توپ کجاست؟ خروس ایران چرا داره دور زمین میچرخه؟ چه بازی عجیبی شده!.....او خدای من باورم نمیشه! اسنیچ گرفته شد! تیم گریفیندور با اسپانسر ایرانی میبره! ایرانی قهرمان! ایرانی هم زبان!

اما شادی تیم گریفیندور خیلی دوام نیاورد چون بلاخره تنها بال الکس هم ناپدید شد و الکس بر روی تشک ها سقوط کرد. اما انگار تشک ها آنجور که باید محافظ نبودند. چون الکس همراه با اما یک هفته در بیمارستان بستری شد. البته اما سقوط نکرده بود بلاکه آرتور برای زدن هیزم به سرش تا ایران آماده بود.



All great things begin with a vision ……....A DREAM







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.