سلطان پسته
قسمت دوم: پسته ونیتی
اما سرش را به پنجره تکیه داده بود و در حالی که با یک دستش جعبه حاوی پرنده را گرفته بود به حرکت بسیار سریع اشیا اطراف اتوبوس نگاه میکرد.
رنگ لباسش را به حالت عادی برگردانده بود و دیگر صورتش عجیب به نظر نمی رسید بلکه بیشتر غمگین بود. با گذشت زمان بلاخره از شوک اتفاقات آن روز در آمده بود. حالا همه چیز بیشتر به تئاتر ملودرام بی کیفیتی شباهت داشت که اما مجبور بود بازیگر اول آن باشد. خیلی به اینکه با پرنده چکار کند فکر کرده بود و آخر سر چون به نتیجه ایی نرسیده بود تصمیم گرفته بود فعلا پرنده را با خودش به خانه ببرد.
شاید مرگخوران پرنده را فراموش میکردند و همه چیز به راحتی تمام میشد. حتی شاید خودشان به مسخره بودن تصمیمشان پی میبردند و پشیمان میشدند. هنوز میتوانست به آینده امیدوار باشد.
در همین افکار غرق بود که ناگهان اتوبوس با ترمز محکم و طولانی ایستاد.
اما به سمت جلو پرت شد و اگر از دستش کمک نگرفته بود با جعبه به کف اتوبوس می افتاد. این تکان شدید باعث شد حواسش جمع شود و متوجه شد اتوبوس جز او و پرنده مسافر دیگری ندارد.
در حالی که می ایستاد با دقت از پنجره بیرون را نگاه کرد و دید روبروی پارک مرکزی لندن است. تعجب کرد. هنوز با خانه اش فاصله داشت و مطمئن بود آدرس را درست به راننده گفته است. کمی منتظر شد که شاید مسافر جدیدی سوار شود یا راننده علت توقف را اعلام کند اما اتفاقی نیوفتاد.
از همان جایی که ایستاده بود با صدای بلند گفت: ببخشید…چرا حرکت نمیکنیم؟
راننده بدون آنکه برگردد با صدای آرامی جواب داد: اینجا ایستگاه نهاییه… باید پیاده شی!
-ایستگاه انتهایی چیه؟ قرار بود منو برسونی خونه ام!
راننده مجددا تکرار کرد: اینجا ایستگاه نهاییه… باید پیاده شی!
-ولی اخه یعنی چی؟ من پول….
-به ما گفتن باید پیاده شی! اضافه پولت رو هم پس میدم! خواهش میکنم قبل از اینکه خودش بیاد پیاده شو…
-کی گفته پیاده شم؟ کی بیاد؟
راننده جوابی نداد.
اما که دید چاره ایی ندارد، جعبه پرنده را بلند کرد و به سمت در اتوبوس رفت. در حین پیاده شدن نگاه عصبانی به راننده انداخت و دستش را دراز کرد.
-این رفتار خیلی مسخره است….. بقیه پولم لطفا!
راننده به سمت اما برگشت و اما بلافاصله متوجه حالت عجیب او شد. صورتش مانند گچ سفید شده بود، پلک هایش بیش از حد باز شده بود و چشمهایش بیرون زده به نظر میرسید.
بدون آنکه پلک بزند باقی مانده پول را به اما داد و گفت: توی پارک ، روی صندلی روبروی فواره نشسته و منتظرته!
بعد در اتوبوس را باز کرد که اما پیاده شود.حالت عجیب و وحشت زده صورت راننده اما را از پرسیدن سوالهای بیشتر منصرف کرد. به محض اینکه از اتوبوس پیاده شد، اتوبوس مانند فشنگ از جا در رفت و در یک لحظه محو شد.
اما روبروی پارک ایستاد و نفس عمیقی کشید.
با خودش فکر کرد چه کسی ممکن است راننده را ترسانده باشد؟ به ملاقات چه کسی میرفت؟ نکند دامبلدور یا افراد محفل نقشه پرنده را فهمیده بودند؟ داشت به سمت تله میرفت؟ آمده بودند او را دستگیر کنند؟
برای چند لحظه ترسید اما بلافاصله سرش را تکان داد تا افکار عجیبش را کنار بزند. اصلا امکان نداشت محفل به این سرعت به اخبار مرگخواران دست یابد و حتی اگر بر فرض محال هم این خبر را میفهمیدند حتما کلی میخندیدند که مرگخواران میخواهند یک طوطی فکستنی را در مقایسه با ققنوس محفل به دنیای جادو معرفی کنند. اصلا قرار در پارک هم برای دستگیری او منطقی نبود. مرگخواران هم به تازگی دیده بود.
پس واقعا چه کسی در پارک منتظرش بود؟
خیلی کنجکاو شده بود و دلش میخواست فرد مرموزی که او را فراخوانده بود ببیند پس تصمیم گرفت وارد پارک شود.
خورشید تازه غروب کرده بود و شب از راه میرسید. پارک پر از درختان بلند چنار و صنوبر بود که در پرتو اخرین نورهای باقی مانده از غروب سایه می انداختند و وهم انگیز به نظر میرسیدند. شب هنگام دیگر محیطی با نشاط و شاد به نظر نمیرسید و شبیه به هزار تویی تاریک بود که با چند چراغ روشن شده بود. اما از کنار دسته های بزرگ افرادی که از پارک خارج میشدند گذشت و از روی تابلوهای پارک مسیر فواره را در پیش گرفت.
صدای جیغ دسته ایی کلاغ به گوش میرسید و اما بیشتر در دل پارک جلو میرفت. جعبه را محکم بغل گرفته بود و هرزگاهی حرکت طوطی کوچک و یا بال زدنش را حس میکرد.فواره درست وسط پارک قرار داشت و وقتی اما به آنجا رسید هوا کاملا تاریک شده بود. چراغ های قدیمی دور فواره را روشن کرده بودند اما باز هم فضا تاریک به نظر میرسید. اما نیمکت های دور فواره را نگاه کرد. همه جز یکی خالی بود.
بلاخره او را دید و نفس راحتی کشید. دیگر نیاز نبود بترسد چون روی نیمکت الستور مون نشسته بود.
اگرچه الستور در نظر خیلی از افراد و حتی مرگخواران فردی عجیب و ترسناک بود ولی اما به علت نامعلومی از او نمیترسید. الستور بدون شک فرد خطرناکی بود اما حداقل به اما احساس خطر نمیداد.
اما با بیخیالی روی نیمکت کنار الستور نشست و جعبه پرنده را بین خودش و الستور گذاشت. الستور با لباسهای قرمز بسیار متمایزتر از صحنه پارک پشتش بودو با لبخند همیشگی اش به اما نگاه میکرد.
اما سرش را به پشتی نیمکت تکیه داد و گفت: میدونی یه چند لحظه واقعا ترسیدم که نکنه کسی اینجا برام تله گذاشته….خب عالیجناب علت احضار بنده چیه؟
الستور سرش را به سمت جعبه کج کرد و گفت : من مسئول نقشه جوجه ام!
-نقشه جوجه چیه؟
-تو که تنهایی نمیتونی این طوطی رو به جای ققنوس به دنیا قالب کنی که! در حد تو نیست…. من نقشه شو کشیدم و تو قراره فقط برام اجراش کنی!
-الستور حداقل تو کوتاه بیا! اخه کی این به قول تو جوجه رو در حد ققنوس در نظر میگیره! مگه میشه اخه؟
تو به این کاراش کاری نداشته باش! قرار نیست به مغز فندقیت فشار بیاری! فقط کارایی که من میگمو انجام بده!
اما سیخ نشست و اعتراض کرد: اصلا نقشه چی هست؟ بگو منم بدونم!
الستور بدون انکه نگاهش را از اما بردارد ، لبخندش بزرگتر شد و آرام گفت: گوش نمیدی اما نه؟ برای اخرین بار میگم من مغز بزرگ قضیه ام و تو هم عامل اجرایی هستی… بقیه اش بهت ربطی نداره…
در همان لحظه اما یاد حرفی افتاد که چند وقت قبل تلما به او زده بود. تلما یک بار با ترس و لرز به او گفته بود نگاه کردن به صورت الستور باعث میشود حس بدی داشته باشد.
دقیقا گفته بود « احساس میکنم دارم خفه میشم…انگار ییهو سرم زیر ابه … همچی سنگین میشه و فقط میخوام فرار کنم»
اما در آن لحظه به او خندیده بود و اصلا حرفش را جدی نگرفته بود ولی آن شب، روی نیمکت پارک درست همان حس تلما را داشت. برای اولین بار کنار الستور راحت نبود. چیزی سر جایش نبود و اما دقیقا نمیدانست اشتباه کجاست.
برای آنکه از نگاه الستور فرار کند سرش را به تایید تکان داد. دلش میخواست سریعتر از انجا برود، پس در حالی که ارام روی جعبه پرنده ضربه میزد گفت: خب حالا باید چیکار کنم؟
-اول این جوجه رو ببر یه جا ببیننش…کسی که بهم داده گفت سالمه ولی خب بهتره مطمعن شیم …یکمم براش غذا و وسایل بخر…. بعد برو هاگوارتز و جوجه رو هم با خودت ببر … خودم اونجا میام سراغت.
-یه متخصص حیوانات جادویی توی دیاگون هست… کارشم خو…
-نه ! ببرش یه دامپزشک ماگلی! همین کنار پارک یه کلینیک حیوانات هست …نمیخوام فعلا کسی بفهمه چنین چیز کمیابی دست ماست! برای جنگ فعلا زوده!
اما دزدکی نگاهی به قیافه الستور انداخت که اکنون به فواره نگاه میکرد و غرق در فکر بود.
عزمش را جزم کرد و پرسید: مگه این یه طوطی معمولی نیست؟ کمیاب نیست که! بعدم…. جنگ چی؟
قبل از اینکه الستور جواب دهد صدای رعد و برق در فضا پیچید. اما به بالای سرش نگاه کرد و میان درخت های سربه فلک کشیده توانست ابرهای تیره را ببیند که مانند تار و پود بافتنی در هم میرفتند و نوید باران میدادند.نگاهش را که پایین اورد الستور روبرویش ایستاد بود و باز آن نگاه و لبخند ناخوشایند را داشت.
-فکر کردی من خودمو درگیر یه طوطی ساده میکنم؟ ….چقدر ساده ایی….این برگ برنده است! یه جواهر!
کمی مکث کرد و ادامه داد: البته این نشونه خوبیه… اگر تو متوجه اش نشدی احتمالا بقیه هم نمیشن و همه فکر میکنن ارتش تاریکی دیوانه شدن و رفتن یه طوطی معمولی برای خودشون خریدن!
بعد به حرف خودش خندید. خنده ایی تیز که هراس به دل می انداخت. اما نه چیزی گفت و نه خندید. چون این دقیقا فکری بود که بعد از بیرون آمدن از خانه ریدل ها به ذهنش آمده بود.
رعد و برق بزرگی صحنه آسمان را روشن کرد و به دنبالش صدای بلندی در پارک پیچید. اما ناخودآگاه برای یک ثانیه چشمهایش را بست و وقتی آنها را باز کرد الستور رفته بود. تنها کارت کوچکی روی جعبه پرنده به چشم میخورد که مربوط به کلینیک دامپزشکی کنار پارک بود. هنوز همان هراس و حس ناخوشاید با اما بود. حرفهای الستور خیلی نگرانش کرده بود.چاره ایی نبود فعلا به حرفش گوش میکرد تا ببیند چه پیش می آید. کمی به سمت جعبه خم شد که روی کارت را بخواند. روی کارت با حروف رنگی و بزرگ نوشته بود:
« کلینیک دامپزشکی سنترال پارک
پرندگان، گربه ، سگ
حیوانات دلبندتان را به ما بسپارید!»
در پایین کارت نیز آدرس با حروف ریزتر نوشته شده بود. همان وقتی که اما در حال خواندن آدرس بود قطره آبی کارت را خیس کرد. اما سرش را بالا گرفت و متوجه شد باران گرفته است. سریع کارت را در جیب گذاشت و جعبه پرنده را به بغل گرفت و به سمت آدرس کلینیک به راه افتاد. باران اول آهسته شروع شد و کم کم اوج گرفت. رشته های آب آسمان را به زمین میدوختند و ابرها با شدت میباریدند. حرف های الستور باعث شده بود که همه چیز جدی به نظر برسد. دیگر ماجرا جدی به نظر میرسید و این واقعا اما را میترساند.
وقتی اما به خروجی پارک رسید کاملا خیس شده بود. آب حتی به درون کفشهایش رفته بود و هر بار که قدم برمیداشت حس میکرد پایش را در اسفنج خیسی فشار میدهد. پرنده در جعبه هم مدام جیغ میکشید و اما حس میکرد او هم از خیس شدن و باران خوشش نمی آید.
از پارک بیرون آمد و با احتیاط از خیابان و ماشینهایی که در سطح لیز آسفالت با سرعت می راندند رد شد.
طبق آدرس کلینیک باید روبروی پارک میبود. دستش را سایبان چشمهایش کرد و دنبال تابلوی کلینیک گشت. به سادگی چند متر آن طرف تر پیدایش کرد.
ساختمانی کهنه بود که سر درش با تابلویی نئونی اسم کلینیک را زده بودند اما چند حرفش سوخته بود و از فاصله دور « کلنیک سترا پار » خوانده میشد.
اما فاصله کوتاه را دوید و بلافاصله وارد ساختمان شد. میخواست چوبدستی اش را در بیاورد و خودش را خشک کند اما دیدن جمعیت فراوانی که در اتاق انتظار کلینیک بودند منصرفش کرد.
بر خلاف ظاهر کهنه ساختمان داخل کلینیک تمییز و نسبتا نو به نظر میرسید. سالن انتظار بزرگ با دیوارهای سبز آبی داشت و دور تا دور آن را صندلی های سفید چیده بودند. روی دیوار ها عکسهای مختلف حیوانات اهلی به چشم میخورد. تقریبا تمام صندلی های سالن با حیوانات مختلف و صاحبانشان اشغال شده بود و مخلوطی از صداهای حیوانات مختلف به کوش میرسید. اما در گوشه سالن میز پذیرش را دید و به سمتش رفت.
دختر جوانی پشت میز نشسته بود و گربه بزرگی روی تیشرتش به چشم میخورد.
-سلام خوش اومدید! چطور میتونم کمکتون کنم؟
-ام…. اومدم پرنده مو معاینه کنم!
-خب… پرنده تون چه نژادیه و چند سالشه؟
-طوطیه و نمیدونم چند سالشه.
-چه نوع طوطی؟ تا حالا دامپزشکی رفته؟
- هیچی ازش نمیدونم واقعا… تازه گرفتمش!
-خیلی خب… اشکالی نداره… خب اسمش رو بگید و بشینید صداتون کنم.
اما با تعجب پرسید: همون طوطی… پرنده… حتما باید اسم داشته باشه؟
دختر با لبخند جواب داد: بله حتما باید اسمی بگید چون امروز براش پرونده تشکیل میشه و باید بشه از بقیه پرونده ها جداش کرد.
اما به جعبه نگاه کرد. تا حالا حیوان خانگی نداشت و تجربه ایی در نام گذاری هم نداشت. اسمش را چه میذاشت؟ جوجو؟ مکس؟ فکستنی؟
یک باره چیزی به فکرش رسید. پرنده دقیقا شبیه به پسته بود. بالهایش سبز بود و بر روی شکمش خطوط قرمز و سفید داشت.
به سمت دختر برگشت و گفت: اسمشو بنویسید پسته!
-و فامیلی خودتون؟
-ونیتی هستم
-پس شد پسته ونیتی!
-پسته ونیتی چرا؟
-خب شما صاحبش هستید درسته؟ این کوچولوها مثل بچه ها عضویی از خانواده محسوب میشن و به همین خاطر فامیلی صاحبان رو مینویسم!
خانواده. اما در حالی که به سمت یک صندلی خالی میرفت به این کلمه فکر کرد. حس عجیب ولی گرمی داشت.حالا او و پسته هر دو یک خانواده بودند.