هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

به برنامه "تور جهانی سالازار اسلیترین" ملحق شوید و به مدت یک هفته، بر اساس علایق و استراتژی‌های تصرف جهانی ایشان، در انجمنی که مورد بازدید سالازار کبیر قرار می‌گیرد، وی را همراهی کنید.


این برنامه به همه‌ی جامعه‌ی جادوگری، از اعضای محفل ققنوس گرفته تا مرگخواران و کارکنان وزارت سحر و جادو، فرصت می‌دهد تا در این مهم، شریک و همراه سالازار شوند.




پاسخ به: میخانه دیگ سوراخ
پیام زده شده در: ۲۳:۵۹:۰۷ سه شنبه ۲ مرداد ۱۴۰۳
#1
اما ونیتی در برابر ساکورا آکاجی

"گناهکار"

مرد میانسال روی زمین دراز کشیده بود و بدنش را به دیوار چسبانده بود. پیشانیش را به دیوار چسبانده بود و پاهایش را درشکمش جمع کرده بود. دیوار آجرهای سیاه و کثیفی داشت وقطره های آب به آرامی روی آن به پایین میغلتیدند. مرد سر انگشتانش را روی چند آجر انتهایی که روبروی صورتش بود میچرخاند و با چشمهای وحشت زده اش رد انگشتانش را دنبال میکرد. بدن و لباس های کثیفش لرزش خفیفی داشت و پاهای بدو کفشش زخم های عمیقی داشتند. بریده نفس میکشید و زیر لب حرف میزد.
ناگهان نیم خیز شد و انگشتهایش به سمت آجرهای بالاتر دیوار برد. با حرکتهای هیستریک به تندی دستهایش را روی دیوار حرکت میداد و زمزمه هایش بلندتر میشد. در یک لحظه بی حرکت ماند، خودش را به دیوار چسباند و فریاد زد:
-نپتون! نپون! ما چیکار کردیم! باید فرار کنیم! وگرنه... اون... اون داره داره میاد سراغمون! نپتون! نپتون!
فریادهایش اوج میگرفتند و خش دار تر میشدند.
چند ثانیه بعد کسی از ان سوی دیوار چند بار به دیوار مشت زد. آجرها جیر جیر صدا کردند و قطره های آب با سرعت بیشتری پایین لغزیدند.
- دهنتو ببند دیوونه روانی! خستمون کردی با این نپتون گفتنت!

مرد که مثل حشره ایی برزگ با دست های باز به دیوار چنگ زده بود، ساکت شد و لرزش های خفیف بدن و زمزمه هایش از سر گرفته شد.

این نمایی بود که در ده روزی که اما زندانی بود، هرچند ساعت تکرار میشد و او شاهدش بود. اما در سمت مقابل مرد نشسته بود و به دیوار تکیه داده بود و پاهایش را در شکمش جمع کرده بود. تصمیم برای کمک به مرد تصمیم بی معنی بود چون معلوم بود نه مرد شعور و عقل انسانی عادی را دارد و نه اما در شرایطی است که به او کمک کند. در واقع بدترین چیز فریاد ها و ناله های مرد نبود، بلکه صدایی مزاحم در ته ذهن اما بود که مدام به او میگفت ک اگر در زندان بماند سرنوشت و دیوانگی این چنینی در انتظار اوست. پوست کنار ناخن هایش را از استرس کند و در واقع اینقدر این کار را کرده بود که همه نوک انگشتهایش خونی بود.
قطره ایی خون روی زمین چکید.
همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاده بود. سه هفته بعد از قتل جیکینز، یه روز معمولی که اما در خانه بود، چندین کاراگاه و مامور وزارت خانه مانند مور و ملخ به خانه اش ریخته بودند و قبل از اینکه اما بتواند واکنشی نشان دهد و یا کمک بخواهد دستگیرش کرده بودند. حتی نگذاشتند که لباس های راحتیش را عوض کند و یا کفش مناسبی بپوشد و با همان لباس ها و موهای شلخته اما را به بیرون خانه کشیده بودند. در آن لحظه اما گیج تر از ان بود که به گذشت زمان توجه کند ولی وقتی از خانه بیرون آمد فهمید آن قدر زمان گذشته است که همسایه های فضولش دم در جمع شوند و برایش سر تکان بدهند و تاسف بخورند. بعد آن کارکنان احمق درست جلوی آن همه چشم که در بیرون خانه به اما زل زده بودند، اعلام کردند که او را به جرم قتل جیکینز دستگیر میکنند.
قطره ایی خون روی زمین چکید.
ولی همسایه ها برایش مهم نبودند. در میان داد و فریاد ماموران وزارتخانه برای متفرق کردن جمعیت، سرک کشیده بود و همه افراد را از نظر گذرانده بود. دنبال الستورمیگشت. در واقع اگر الستور در قتل جیکینز مستقیما درگیر نبود، حداقل نقش دستیارش را داشت. حتی او کسی بود که گوش جیکینز را بعد از مرگ بریده بود.ولی اما الستور را پیدا نکرد. به جای چهره الستور با آن خنده عجیبش، دورش پر از چهره های وحشت زده، پر از تمسخر و پر از سوال بود. کارکان وزارتخانه وقت را تلف نکردند و اما را خیلی سریع به آزاکابان انتقال دادند.
و حالا اما چندین روز بود که با یک زندانی دیوانه در سلولی تاریک و سرد رها شده بود. همه چیز سرد و مرطوب بود. سرمایی که دیوانه سازها به اما می دادند شبیه به هیچ چیز دیگر نبود. اما وقتی یک بار پنج ساله بود، از دیوار کوتاهی افتاده بود. دستش شکسته بود و همین باعث شد که اما همیشه خاطره آن سقوط را یادش بماند. دیوانه سازها همان حس سقوط را به یادش می آوردند. انگار بارها و بارها و بارها داشت سقوط میکرد. سقوطی که هیچ وقت تمام نمیشد.
تمام دو روز اول را اما منتظر الستور و یا مرگخواران مانده بود. تمام ساعت آن دو روز به در زندان زل زده بود که در ناگهان باز شود و کسی او را نجات دهد. حتی آدم های بد و یا جنایت کاران هم در گروه های خودشان به همدیگر وفادار بودند یا این چیزی بود که اما در دو روز اول فکر میکرد.
قطره ایی خون روی زمین چکید.
روزهای بعد فکر های جدیدی با خودشان آوردند.
لرد مرگخوار زیاد داشت. شاید تعدادشان بیشتر از حد هم بود. اما مدت زیادی از عضویتش نمیگذشت. اصلا مهم بود؟
دوست نداشت به این سوال جواب بدهد. میدانست که نمیتواند تقصیرها را گردن لرد یا الستور بیاندازد. بهرحال طلسم از چوبدستی او شلیک شده بود. یک بار جایی شنیده بود که اگر خودش را به دیوانگی بزند، به جای زندان او را به تیمارستانی مخصوص زندانیان میبرند ولی دیدن هم سلولی اش همه چیز را زیر سوال برده بود.
قرار بود اینجا بپوسد. قرار بود اینجا بمیرد. هیچ کس نمی آمد. هیچکس....

در زندان با صدای جیر مانندی باز شد و اما را از افکار بی پایانش بیرون کشید. مردی قد بلند و لاغر با قیافه ایی درهم در ورودی سلول زندان ایستاده بود. اما او را میشناخت. او جز افرادی بود که برای دستگیری اما به خانه اش آمده بود. مرد سپر مخافظی را با چوبدستی اش ایجاد کرده بود اما انگار سرمای دیوانه سازها از سپرش هم رد میشد چون قیافه ای کسی را داشت که درد را تحمل میکند. اما واقعا آرزو میکرد او هم احساس سقوطی را که چند روز بود همراهش بود را حتی شده برای چند لحظه حس کند.
مرد چند لحظه به اما خیره شد و بعد با صدایی گرفته گفت:
- بلند شو... وقت دادگاهت رسیده!

نیازی به تکرار نبود. اما میخواست از زندان، سرما و آن هم سلولی دیوانه خلاص شود. حالا به هر قیمتی باشد. بنابراین بلافاصله از جایش بلند شد. پاهایش خواب رفته بود و برای همین دستش را به دیوار مرطوب گرفت و با قدم های کوتاه خودش را به دم در رساند. همین که به دم در رسید، کارکن وزارت خوانه دستش را دراز کرد و به بازویش چنگ زد.
- بیا دیگه! یا مرلین.... فقط میخوام از اینجا برم بیرون!

بعد اما را خیلی سریع به بیرون زندان کشاند و بلافاصله خودش و اما را غیب کرد. چند لحظه بعد اما در راهرویی تمییز و دراز ایستاده بود. دیگر آن سرمای عجیب را حس نمیکرد و بدنش انگار داشت توانش را باز میافت. راست تر ایستاد و چند نفس عمیق کشید. واقعا حالش بهتر بود و دیگر هرگز نمیخواست به آن زندان لعنتی برگردد.
میخواست برگردد و از مرد همراهش چیزی بپرسد که ناگهان طناب نامرئی دور بدنش پیچیده شد. دست هایش محکم به بدنش فشرده شد و گردنش منقبض شد. کمی تلو تلو خورد و بلاخره توانست از افتادنش جلوگیری کند. برگشت با خشم به مامور وزازتخانه نگاه کرد.
مامور که قیافه اش باز شده بود با بیخیالی گفت:
- چیه؟ فکر کردی یادم رفته آدم کشتی؟ راه بیوفت که دادگاه دیر نشه!

بعد سر همان طناب نامرئی را با چوبدستیش کشید و اما را به دنبال خود کشاند. از راهروی باریک و طولانی گذشتند و به سالن بزرگی رسیدند. برخلاف راهرو که کاشی و دیوارهایش خاکستری بود، سالن کاشی های سیاه و سفید داشت و یک صندلی چوبی بزرگ وسط سالن قرار داشت. اطراف سالن ردیف های چوبی بلندی بود که تا نزدیک سقف قد کشیده بودند. در لبه ردیف های کناری سالن افرادی در سکوت به اما و مرد خیره شده بود. کسانی که اما چهره شان را نمیدید ولی نگاهشان را حس میکرد.
شمع هایی در هوا میچرخیدند و سالن را روشن میکردند ولی ارتفاعشان از ستون ها کمتر بود و به همین دلیل چهره افراد را وهم انگیز و تاریک کرده بود.
اما به جلو کشیده شد و مرد او را هل داد و روی صندلی انداخت.
اما در روی صندلی جابه جا شد و به روبرویش نگاه کرد. جلوی اما و بین ردیف های بلند، ستون کوتاه تری بود که جادوگر پیری همراه با فرد کوچک جثه ایی پشتش نشسته بودند و به اما نگاه میکردند. فرد کوچک جثه، دختری جوان بود که قلم پری به دست داشت و به نظر میرسد که منشی دادگاه باشد. جادوگر پیر که ریش و موی سفید و عینک ته استکانی داشت هم به نظر قاضی دادگاه می امد. در صندلیش جابه جا شد و گفت:
- خب دادگاهو شروع میکنم... دادگاه اما ونیتی به جرم قتل اوترینتئوس جیکینز... شماره پرونده...
منشی شروع به نوشتن کرده بود. اما با خودش فکر کرد که جیکینز چه اسم عجیبی دارد و بقیه حرفها را نشنید. اسمش یونانی بود نه؟ شاید در یونان خانواده ایی داشت و یا دوستانی که منتظرش بودند. اما هیچ کدام از اینها باعث عذاب وجدان اما نمیشد. شاید از همان لحظه ایی که الستور گوش بریده را در دستش گذاشته بود دیگر احساسی نداشت. همه چیز گنگ بود. درست یادش نمی آمد.

- ونیتی! ونیتی!!
اما پلک زد و به قاضی نگاه کرد.
- حواست اینجا باشه! چرا کشتیش؟
اما جوابی نداشت و در سکوت به قاضی نگاه کرد.
- ببین بچه جون... من تا حالا صد تا مثل تو رو دیدم... مست بودی یا دعواتون شده... شاید باهم رابطه کاری یا عاشقانه داشتین... خیلی فرقی نمیکنه... همیشه سناریو یکیه! دعواتون میشه... نمیتونی خودتو کنترل کنی و بوم! یهو طلسمو میخونی!... چیزی که برام جالبه اینکه چرا گوششو کندی؟

اما سرش را پایین انداخت و به زمین نگاه کرد. کاشی های سیاه و سفید داشتند کج میشدند. حرفها در سرش میچرخیدند. شاید او هم داشت مثل هم سلولی اش دیوانه میشد.

- ببین اگر اعتراف کنی بهتر میشه ها! مثلا کسی کمکت کرده؟ از کسی دستور گرفتی؟ تو خیلی جوونی که بخوای تا آخر عمرت تو زندان بمونی!هی....ونیتی! گوشت با منه؟

اما کاشی ها واقعا کج شده بودند و تکان میخوردند. اما اخم کرد و با دقت به کاشی ها خیره شد. ناگهان خرچنگ کوچکی از درز بین کاشی ها خودش را بیرون کشید و از بین پاهای اما و پایه های صندلی رد شد. اما باز دقت کرد. بله، واقعا خرچنگ بود.
بعد خرچنگهای بعدی هم بیرون آمدند. کاشی های دادگاه لرزیدند و تکان خوردند و موج خرچنگ ها زیادتر و زیادتر شدند. قاضی صحبتهایش را در مورد اما قطع کرده بود و در آن لحظه توجه دادگاه به موج فزاینده ی خرچنگی بود که کاشی ها را از جا میکندند و از کف زمین بیرون میزدند.

قاضی داد زد:
- ادوارد! یک کاری بکن! نگهبان ها! نگهبان ها!

یک لحظه بعد طنابهای نامرئی دور اما شل شد و ادوارد که همان ماموری بود که به دنبال اما به آزکابان آمده بود، مشغول دور کردن و کشتن خرچنگها شد. اما بلافاصله بلند شد و روی صندلی ایستاد. چند خرچنگی که به پایش چسبیده بودند از لباسش جدا کرد و با تعجب به اطرافش نگاه کرد. در دریایی در خرچنگها شناور بودند و دیگر حتی نمیتوانست ادوارد را ببیند.
وضعیت حتی بدتر هم شد.
خرچنگ ها ناگهان همگی در صفای منظم شروع به حرکت کردند و مانند گرداب به دور اما میچرخیدند. کمی بعد دیگر واقعا قابل دیدن نبودند و صدای کر کننده چنگال و پاهایشان تنها چیزی بود که نشان میداد انجا هستند. بعد صدای مهیبی در دادگاه پیچید و دیوارها را لرزاند.
- کی جرات کرده پسر منو بکشه؟ اوتری منو!
اما گوشهایش را گرفت و سعی کرد از صندلی پایین نیوفتد. اوتری همان اوترینتئوس به نظر میرسید. ولی اما هیچ نظری نداشت که صدای مهیب متعلق به چه کسی است.
سرعت خرچنگها باز هم زیادتر شد و صندلی اما شروع به لرزش کرد. انها داشتند صندلی را با به درون گردابی که ایجاد کرده بودند میکشیدند. اما دسته ای صندلی را گرفت و فریاد زد:
- کمک! خواهش میکنم! هرکسی... هرکسی باشه!

ولی افراد دادگاه همه درگیر خرچنگ هایی بودند که از ردیف های چوبی دادگاه بالا رفته بودند و هیچ کدام نمیتوانستند به اما توجه یا کمکی بکنند. اما چشمهایش را بست و سعی کرد لرزش های شدید صندلی را نادیده بگیرد. با خودش فکر کرد کاش الستور اینجا بود.
بعد اتفاق افتاد.
لحظه ی بعد اما در حال سقوط بود. دیگر در دادگاه نبود و خبری هم ازخرچنگ نبود. موهایش و لباس هایش در باد کشیده میشد و با سرعت به سمت چیز قرمزی سقوط میکرد.
- واقعا جالبه نه؟
به سمت صدا برگشت. الستور بود. با همان لبخند همیشگی کنار اما در حال سقوط بود.

- تو؟... چه خبره اصلا؟ الان چی شد؟
- هیچی! نجاتت دادم! واقعا فکر نمیکردم اینقدر جالب بشه... فهمیدی ما اوتری پسر پوسایدون رو کشتیم؟ میدونی من گوششو هم بریدم!
بعد خندید و به اما خیره شد.
اما با تعجب گفت:
- پوسایدون؟ مگه واقعیه؟
- البته که هست! ولی خب منم نفهمیدم جیکینز یکی از پسراشه!
- الان... الان چی میشه؟
- هیچی! باید فرار کنیم! چون اگر ببیندت چیزی بدتر از مرگ در انتظارته!

اما اخم کرد و پرسید:
- الان کجاییم؟ کجا باید فرار کنیم؟

روی سر الستور دو شاخ بزرگ در آمد و لبخندش عمیقتر شد. با صدایی که نویز داشت گفت:
- الان تو هیچ کجاییم و داریم میریم به تنها جایی که پوسایدون نمیتونه بیاد!... میریم جایی که همه گناهکاران میرن! داریم سقوط میکنیم به جهنم! خوشحال باش! اولین زنده ایی هستی که دارم با خودم میبرمش جهنم!

اما به پایین نگاه کرد. آن چیز قرمز و گرم زیر پایش جهنم بود. جهنم واقعی....


تصویر کوچک شده

All great things begin with a vision ……....A DREAM


پاسخ به: كافه سه دسته جارو
پیام زده شده در: ۱۵:۰۴:۵۶ شنبه ۳۰ تیر ۱۴۰۳
#2
ریش دامبلدور که از خیس و سنگین بودن خسته شده بود، تصمیم گرفت خودش دست به کار شود و آن دو ناتوان را از آب نجات دهد.
برای همین هم به دو قسمت تقسیم شد و یک قسمتش را دور کمر تام و یک قسمتش را دور کمر دامبلدور پیچید. از آنجایی که ریش کلاس شنای پیشرفته رفته بود و حتی شنای خرچنگ رقصان را هم بلد بود، مشکلی با شنا کردن و نجات دادن دو نفر دیگر نداشت.
وقتی خوب خودش را دور کمر آن دو محکم کرد، شروع به چرخش کرد و با شنای کرال ریشی به سمت ساحل به راه افتاد.

با هر چرخش یک بار دامبلدور از آب در می آمد و تام ریدل در آب میچرخید و در چرخش بعدی برعکس میشد.
صدای ناله های دامبلدور و تام ریدل در حینی که از آب بیرون می آمدند به گوش حاضران میرسید، اما قبل از اینکه حرف مفهومی بگویند و یا حتی درخواست کمک کنند، ریش آنها را میچرخاند و دوباره در آب فرو میبرد.
البته این اوضاع به این معنی نبود که ریش اذیت نمیشود. بهرحال آنها دو انسان بالغ بودند و چرخاندن و کرال رفتن با آنها ساده نبود.
در واقع دو میز نهار خوری و یک استاد هاگوارتز در حین شنا از ریش بیرون افتاده بودند و پشت سر آنها روی آب شناور مانده بودند. این از خود گذشتگی ریش بود که تنها در دلش با آنها خداحافظی کرد و برنگشت که آنها را بردارد. این ریش شناگر ما، ریشی قاطع بود که اگر تار ریشش رو روی چیزی میگذاشت، حتما آن را انجام میداد.

با گذشت چندین دقیقه، بعد از کوبیده شدن های متوالی دامبلدور و تام ریدل بر آب و خسته شدن عضلات ریش، بلاخره آن سه به ساحل رسیدند.
اول دامبلدور در حرکت اول کرال و بعد هم تام ریدل در حرکت دوم کرال به گل و لای کنار رودخانه کوبیده شدند.
بعد ریش که خسته شده بود جمع شد و به زیر چانه دامبلدور رفت. اگرچه جای خالی دو میز و استادی که بر آب شناور بود را در خودش حس میکرد، ولی با خودش های فایوی ریشی رفت و به خودش آفرین گفت که آن دو را نجات داده است.

مروپ اولین کسی بود که خودش را به تام ریدل و دامبلدور خسته و کرال زده شده رساند.
- گربه ماهی مامان خوبی؟ مامان فدای شنا رفتنت بشه!

تام ریدل بیحال و به پشت روی گل کنار رودخانه افتاده بود. رنگ به صورت نداشت و با شنیدن صدای مروپ اخمی کرد ولی جوابی نداد.

- معجون بیارم سفره ماهی مامان حال بیاد؟

تام ناگهان چشمهایش را باز کرد و داد زد:
- نه! معجون چیه مادر من!... دامبلدور! هی!... پاشو ببینم چوبدستی من کجاست؟ چوبدستی نمونه من...
جمله اش نصفه ماند چون در همان لحظه ماهی قرمزی از گلویش بیرون پرید و به رودخانه افتاد.

دامبلدور که با فاصله کمی از تام روی زمین دراز کشیده بود ، مدام داشت ریشش را نوازش میکرد و عضلات ریشش را ماساژ میداد که خستگی اش در برود. با سوال تام بدون آنکه دست از نوازش بردارد و یا چشمهایش را باز کند جواب داد:
- نمیدونم... دست من نیست که! ریش ..پیش تو نیست؟... ریش میگه دست اونم نیست!
-یعنی چی ؟ من الان چی کار کنم؟
- حالا که چیزی نشده بابا جان! درست میشه!
- یعنی چی چیزی نشده من چوبدستیمو میخوام! بدون چوبدستی چیکار کنم؟

دامبلدور چند ثانیه ساکت بود. ناگهان بلند شد و نشست. لبخندی زد و گفت:
- درسته! همینه!... یه کارمند وزارت خونه که تو ریش زندگی میکنه میگه باید المثنی بگیری! بهترین کار همینه! چوبدستی المثنی!


تصویر کوچک شده

All great things begin with a vision ……....A DREAM


پاسخ به: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۱۱:۲۳:۳۴ جمعه ۲۲ تیر ۱۴۰۳
#3
صدایی داد زد:
- بهت خورد؟ این ملافه گیر کرد زیر پام!

رزالین با تعجب به لنگه کفش نگاهی انداخت و جواب داد:
-نه... این چه وضعشه؟ اینجا بیمارستانه ها! مشکل داری؟ مشکل داری؟ ما داریم اینجا زحمت میکشیم!

صدای لنگ زدن کسی از بیرون در آمد و بعد از چند ثانیه هیبت سفیدی وارد اتاق شد و روی صندلی روبروی رزالین نشست. ظاهر سفیدش مربوط به ملحفه ایی بود که روی سرش کشیده بود و به همین دلیل هم چهره اش مشخص نبود. عینکی که روی ملحفه به صورتش زده بود را برداشت، یک پایش را روی پای دیگر انداخت و رو به رزالین بشکن زد.

- چیه؟
- مدرکمو بدین برم!

-مدرک چی؟
- میخوام به قربونش برم!

- اول خودتو معرفی کن! با این حالت فکر کنم تو لیستم هستی!
- عاشقشم، دیونه اشم، هرشب.... اهم! اما ونیتی هستم! گفتن یه مدرک سلامت روانی میدین برای عبور از دیوار!

رزالین لبخند زد. اسم اما در لیستش بود و جلویش نوشته بود: " وسواس روح شدن و تسخیر دیگران"
دستهایش را درهم حلقه کرد و گفت:
- امای عزیز! باید از این توهم تسخیر دیگران و رد شدن از دیوار در بیایی! آدم بودن به این خوبی! چرا میخوای به زور روح شی و مردم رو تسخیر کنی؟

اما خودش را مثل آدامسی کش آورد و با نوک پایش لنگه کفشی که کنار رزالین افتاده بود را روی زمین کشید و به سمت خودش آورد. کفشش را پوشید و با صدای جدی جواب داد:
- توهمی در کار نیست! من جدا میتونم تسخیر کنم.... رد شدن از دیوار هم... خب یکم دارن مراحل اداریشو اذیتم میکنن ولی بازم چیزی از ارزشهام کم نمیکنه که!

رزالین با نوک قلم پرش چند بار به کاغذ زد و سرش را تکان داد. توهم ونیتی جدی و ریشه دار به نظر میرسید.
- ببین اولین قدم درمان قبول مشکله! باید بپذیری آدم معمولی هستی و اختیار زندگی خودتو داری... تسخیر دیگران و گرفتن اراده و اختیارشون فقط توهمه که...

- خیلی داری حرف میزنی... گفتم توهم ندارم... حالا رزالین دیگوری اون گواهی سلامت روانی کوفتی رو برام بنویس!

ناگهان اتفاق عجیبی افتاد. بدن رزالین به یکباره خشک شد. نمیتوانست تکان بخورد و یا حتی پلک بزند. بعد دستش بدون آنکه که بخواهد کاغذی را از کشوی میز درآورد و مشغول نوشتن گواهی سلامت اما ونیتی شد. انگار عروسک خیمه شب بازی بود و بدون اراده خودش حرکت میکرد. چند بار سعی کرد دستش را متوقف کند یا حتی تکان بخورد، اما موفق نشد. در نهایت بعد از نوشتن گواهی سلامت، آن را به دست اما داد.

به محض اینکه ونیتی برگه را گرفت، بدنش شل شد و به حالت عادی برگشت. نفس عمیقی کشید و دستش را ماساژ داد.
با ترس به اما نگاه کرد و گفت:
- این چی بود دیگه؟ نکنه... نکنه واقعا بلدی تسخیر کنی؟

اما از روی صندلی بلند شد و ملحفه روی سرش را مرتب کرد. عینکش را زد و به سمت دراتاق رفت. به چهار چوب در که رسید، ایستاد و به سمت رزالین برگشت.
- گفتم که توهم نیست...

بعد در حالی که با خودش در مورد تاجی که گم کرده بود حرف میزد دور شد و رزالین را در بهت تنها گذاشت.


تصویر کوچک شده

All great things begin with a vision ……....A DREAM


پاسخ به: خوابگاه مختلط هافلپاف!
پیام زده شده در: ۲۳:۳۵:۰۷ یکشنبه ۱۷ تیر ۱۴۰۳
#4
هافلپافی های خسته، درحالی که خمیازه میکشیدند وارد راهروهای قلعه شدند که دنبال تخت هایشان بگردند.

سدریک هر چند قدم که جلو میرفت، داد میزد:
- تخت خوشگلم کجایی؟ اگر صدامو میشنویی خروپف کن بیام پیشت!

ولی صدای خروپفی نیامد. راهروهای قلعه ساکت و تاریک بود. انگار همه در آرامش خوابیده بودند و تنها هافلپافی ها بودند که سرگردان شده بودند.

نیم ساعتی به راه رفتن در قلعه گذشت. نیکلاس که دیگر از بیخوابی جانی برایش نمانده بود، ناگهان روی زمین نشست و گفت :
- دیگه نمیکشم! اصلا از این لحظه این راهرو خوابگاه ماست! همینجا میخوابیم!

بعد سرش را زمین گذاشت که بخوابد اما همان وضعیت قبلی تکرار شد و با فریادی از جا پرید.
بقیه افراد که شاهد ماجرا بودند، ناامیدتر از قبل به راه رفتن در راهرو ها ادامه دادند‌ و مانند سدریک تخت هایشان را صدا زدند.

چند قدم که جلو رفتند، پاتریشیا ناگهان ایستاد، دستش را بالا برد و گفت:
- فهمیدم! یا تختی خواهم ساخت یا ساختی خواهم تخت!

بقیه افراد با گیجی به او خیره شدند.

پاتریشیا بعد از چند لحظه ادامه داد:
- اینجوری نمیتونیم تختامونو پیدا کنیم! خیلی خسته ایم! اگر خودمون تخت نداریم بقیه خوابگاه ها دارن که! بریم تخت از اونا بگیریم و امشب رو بخوابیم تا فردا! اصلا شاید تختامون مهمونی رفته باشن پیش تخت های اونا!

بقیه افراد از پیشنهاد پاتریشیا خیلی خوششان آمد ولی چون خیلی خسته بودند فقط با چشمهای قلبی شده و پر از شوق به او نگاه کردند.

رزالین سرش را کج کرد و پرسید:
-بریم نزدیک ترین خوابگاه! من خیلی خستم!…‌ وایسا ببینم کجاییم الان؟‌به کدوم یکی نزدیکیم؟

جواب مشخص بود ولی چون همه خسته بودند چند ثانیه طول کشید که به جواب برسند.

نزدیکترین خوابگاه گریفیندور بود.


ویرایش شده توسط اما ونیتی در تاریخ ۱۴۰۳/۴/۱۸ ۰:۰۸:۵۰

تصویر کوچک شده

All great things begin with a vision ……....A DREAM


پاسخ به: فروشگاه زونکو
پیام زده شده در: ۱:۳۴:۴۹ سه شنبه ۱۲ تیر ۱۴۰۳
#5

فرشته سرش را با ناامیدی تکان داد و تصمیم گرفت که آموزش دو‌ گروه را شروع کند.
- خب … اینجا بهشته و جاییه که توش صلح و برابری…

- ببخشید کله لرد نمیذاره ما تخته رو ببینیم!
صدای لوپین بود که از ردیف سوم داد میزد.
بلافاصله بعد از نام بردن اسم تخته، تخته سیاهی از بالا، پایین افتاد و پشت سر فرشته فرود آمد.

اما ونیتی که هم نیمکتی لوپین بود با تشر گفت:
- خب منم فقط یه کپه موی سفید میبینم! ولی اعتراض میکنم؟ نه! شما فقط بلدین بهانه بگیرین و به ارباب توهین کنین!

اعتراض هر دو دسته بلند شد و هر کسی مشغول جر و بحث با بغل دستیش شد. فرشته با خودش فکر کرد اگر بحث ادامه پیدا کند حتما دو جبهه به هم حمله میکنند و جنگی به راه می افتد.
گلویش را صاف کرد و فریاد زد:
- بسه! ساکت باشین! آقا ساکتتت! …خب درس اولتون رو انتخاب کردم! نگاه مثبت و دوست داشتن همدیگه که…. ونیتی موهای لوپین رو‌ نکش! بشین سر جات! …کجا بودیم؟ اها! نگاه مثبت!

بعد با لبخند به همه افراد نگاه کرد و گفت:
- بیایین هر کسی نکات مثبت و قوی هم نیمکتی خودشو بنویسه! بهم دیگه با یک دید متفاوت نگاه کنید و دنبال نکات مثبت باشین!

رزالین دیگوری از ردیف هشتم دستش را بالا گرفت و گفت:
- ببخشید مگه مرگخوارا نکات مثبت هم دارن؟ اصلا نکته خاصی ندارن!

دوباره صدای جر و بحث بالا گرفت. فرشته دندانهایش را روی هم فشار داد و چشمهایش را بست، بعد با عصبانیت داد زد:
- دعوا نباشه! ساکت! …ساکت باشین! قلم و کاغذ جلوتونه! بنویسید!

به دنبال حرف فرشته،قلم و کاغذ از بالا پایین آمد و روی نیکمت ها افتاد.


تصویر کوچک شده

All great things begin with a vision ……....A DREAM


پاسخ به: میخانه دیگ سوراخ
پیام زده شده در: ۲۱:۵۲:۵۰ یکشنبه ۱۰ تیر ۱۴۰۳
#6

لادیسلاو زاموژسلی & اما ونیتی
"سقوط"


روز 15 جولای یک روز تابستانی متفاوت در لندن بود. ابر بزرگی روی همه شهر گسترده شده و مانند پتوی ضخیمی هوای شهر را گرم و مرطوب کرده بود به طوری که حتی با غروب خورشید هم از گرمای هوا کم نشده بود. حدود ساعت هفت عصر بود و ابر بزرگ بازتاب ضعیفی از آسمان غروب را نشان می‌داد و قرمز به نظر می‌رسید.

اما ونیتی ابتدای کوچه 24 ام واقع در خیابان سنت مری در سایه ساختمان قدیمی سر کوچه ایستاده بود و به مردمی که از خیابان اصلی عبور می‌کردند نگاه می‌کرد. خیابان سنت مری یکی از خیابان‌های مرکزی شهر لندن بود وهنگام غروب شلوغ‌ترین ساعات این خیابان بود. خیابان ترافیک بدی داشت و ماشین‌هایی که تقریباً حرکتی نداشتند گاه و بی گاه بوق میزندند که شاید به ماشین‌های جلویی یادآوری کنند که پشت سرشان منتظر هستند. پیاده روهای دو سوی خیابان هم دست کمی از خیابان اصلی نداشت. اخرین گروه افرادی که از سر کار برمیگرشتند با بی حالی از خیابان می‌گذشتند و کراواتشان را شل می‌کردند یا حتی دکمه‌های ابتدایی لباسشان را باز می‌کردند که شاید کمی گرمای کمتری احساس کنند. مادرانی بودند که دست کودک خوردسالشان را می‌کشیدند و عجله داشتند که قبل از تاریکی کامل هوا به خانه برسند. بعضی از مغازه‌ها با شروع شب داشتند کارشان را تعطیل می‌کردند و کرکره‌ها را پایین می‌کشیدند. معدود افراد راضی و خشنودی هم بودند که کیسه‌های خریدشان را نگه داشته بود وسعی می‌کردند در حین راه رفتن به کسی تنه نزدند.

ولی همه چیز در کوچه 24 ام که اما در ورودی آن ایستاده بود متفاوت بود. انگار دیوار نامرئی این کوچه باریک را از خیابان جدا می‌کرد چون برخلاف خیابان سنت مری کاملاً خلوت بود و جز گربه بازیگوشی که در لبه جدول راه می‌رفت رهگذری نداشت. ساختمان‌های دو سمت کوچه بسیار بلند بودند و با بی رحمی جلوی نور آفتاب را می‌گرفتند به همین علت هم در کوچه 24 ام شب زودتر از خیابان اصلی آغاز شده بود. کوچه تاریک بود و چراغی برای روشنایی نداشت و تنها منبع نوری آن چراغ نئونی مربوط به باری بود که در انتهای کوچه قرار داشت. چراغ قرمز بزرگی بود که بالای در ورودی بار قرار داشت و عبارت " ویکند بار" را نشان می‌داد.

کوچه بن بست بود و بار تمام دیوار انتهایی آن را اشغال کرده بود. نمایی چوبی و قدیمی داشت همراه با پنجره‌هایی کوچک مربعی شکل که باعث می‌شد بار مثل یک کلبه قدیمی به نظر برسد. صدای خنده و برخورد لیوان‌ها به هم و گاهی هم نعره عصبانی ضعیفی از بار شنیده می‌شد و پنجره‌های مربعی نور زرد رنگ داخل بار و جمعیت نسبتاً زیاد داخلش را نشان می‌دادند. ناگهان در بار قیژی صدا داد و مرد مستی درحالی‌که تلو تلو می‌خورد از آن بیرون آمد. اما که تا آن لحظه نگاهش به خیابان اصلی بود سریعاً برگشت و به چهره مرد نگاه کرد. یک ثانیه طول کشید و بعد نفس راحتی کشید. آن مرد کسی نبود که منتظرش بود.

اما نزدیک به چهار ساعت بود که در ورودی کوچه 24 ام منتظر بود و کشیک می‌کشید. نمی‌خواست توجه هیچ ماگلی را جذب کند برای همین شنلش را نپوشیده بود. بلوز بلند مشکلی را روی شلوار مشکی پوشیده بود و در تمام مدت هم نزدیک به دیوار و در سایه ایستاده بود که کمتر مشخص باشد. شاید هر کس دیگری جای او بود بعد از چهار ساعت یک جا ایستادن خسته می‌شد ولی اما ذره ایی خستگی را احساس نمی‌کرد. البته نه به خاطر اینکه آدمی قوی بود بلکه به خاطر اینکه وجودش لبریز از احساسی قوی‌تر بود. او احساس وحشت می‌کرد.

در این چند ساعت به چهره آدم‌هایی که در خیابان اصلی از روبرویش می‌گذشتند خیره شده بود و فکر کرده بود. چرا اصلاً عضو مرگخواران شده بود؟ دلیل واضح و محکمی نیافته بود. شاید به‌خاطر هیجانی بود که فکر می‌کرد زندگی‌اش به آن احتیاج دارد. شاید به خاطر آن بود که دلش می‌خواست همسایه‌اش آقای هارلی با آن گربه زرد رنگش به جای نصیحت و سرکوفت‌زدن به اما از او بترسد و حساب ببرد. شاید هم می‌خواست عضو یک گروه بد باشد؛ چون همیشه کارهای کوچک بد را دوست داشت مثل تقلب‌کردن در مسابقه‌ها، شوخی‌ها و ترساندن‌های ناگهانی.

واقعاً در روزهای اول هم فکر می‌کرد مرگخواران فقط یک گروه بد هستند؛ ولی نه آن‌قدر بد که از آنها بترسی. اولش همه چیز مثل یک نمایشنامه موزیکال شاد به نظر می‌رسید و اما که برنامه ایی برای نزدیک شدن به لرد و ارتقا موقعیتش نداشت فقط دلش می‌خواست از دور تماشا کند و از نمایش لذت ببرد. اما انگار پرده نمایش عوض شده بود و دیگر خبری از آن تم شاد نبود. همه چیز به یکباره سیاه شده بود. شب قبل او را به قصر ریدلها فراخوانده و برایش مأموریتی در نظر گرفته بودند. به او گفتند باید وفاداری‌اش را اثبات کند و به آنها نشان دهد که روحش واقعاً متعلق به سایه‌هاست. اولش سعی کرد مخالفت کند یا حتی فرار کند؛ ولی بی‌نتیجه بود. داغی که بر دستش بود نماد پل‌هایی بود که پشت سرش خراب کرده بود.

حالا اینجا بود. در ابتدای کوچه 24 ام و منتظر جادوگری به نام " هارولد جیکینز". کسی که دستور داشت با کمک الستور مون او را بکشد.
رنگ اما پریده بود و دست‌هایش در آن غروب گرم یخ زده بودند. انگار در سینه‌اش ماری بزرگ چرخ می‌خورد و بالا می‌آمد، به گلو می‌رسید و قبل از آنکه فریاد شود پایین می‌رفت و مدام این چرخه را تکرار می‌کرد. اما اهلش نبود. نمی‌توانست. زندگیش سراسر نور و شرافت نبود؛ اما هرگز به این تاریکی نرسیده بود. در این چهار ساعت تنها چاره ایی که به ذهنش رسیده بود این بود که کاری کند که الستور کار آخر را انجام دهد. شاید اگر از او خواهش می‌کرد...نه...الستور حتما رد می‌کرد... اگرگولش می‌زد... شاید باید با او معامله ایی می‌کرد؟... اگر...

باز هم در بار باز شد و اما را از افکارش بیرون کشید؛ ولی این بار قبل از اینکه سرش را برگرداند صدای مرد را شناخت. صدای جیکینز بود که داشت با بارتندر خداحافظی می‌کرد. اما آن‌قدر سریع برگشت که مهره‌های گردنش مثل در قدیمی بار صدا کرد. جیکینز که خیلی آرام در کوچه جلو می‌آمد درست مانند عکسی بود که مرگخواران به او نشان داده بود. مردی بود نسبتاً چاق که لباس‌هایش برایش کمی تنگ بود و به علت گرما بیشتر به بدنش چسبیده بود. موها و سبیلش بور بود و چشم‌هایی قهوه ایی با پلک‌های افتاده داشت. اما در مورد جیکینز تحقیق کرده بود. یک جادوگر معمولی که در قسمت بی اهمیت بایگانی وزارتخانه مشغول بود و خانواده ایی نداشت. در زندگیش کار مهمی انجام نداده بود و همیشه آدم آرام و کسل کننده ایی بوده است. آدمی که از فرط تنهایی چندین ساعت را با ماگل ها در یک بار بی نام و نشان می‌گذراند. اما اصلاً نمی‌فهمید که چرا لرد ولدمورت از او می‌خواست چنین فرد بی ارزشی را بکشد. هیچ چیزی از مرگ این آدم نصیب مرگخواران نمی‌شد.

جیکینز با گونه‌های سرخ که نشان می‌داد کمی مست است، تقریباً به ابتدای کوچه رسیده بود. دیگر وقتش بود؛ اما به سراغش برود؛ ولی انگار پاهایش در زمین قفل شده بود و نمی گذاشت حرکت کند. جیکینز به سر کوچه رسید و به سمت چپ و راست نگاهی انداخت. انگار داشت به مسیر برگشت به خانه‌اش فکر می‌کرد. درست در لحظه ایی که اما فکر می‌کرد دیگر دیر شده و نقشه شکست خورده است، دستی با آستین قرمز در هوا ظاهر شد و به مچ اما چنگ انداخت. بقیه بدن و صورت الستور در کمتر از یک ثانیه به دنبال دستش در هوا ظاهر شد و بلافاصله به سمت جیکینز راه افتاد و اما را هم به دنبال خودش کشید. جیکینز که معلوم بود تحت تأثیر الکل است با گیجی به الستور و اما نگاه کرد. ولی قبل از اینکه بتواند سوالی بپرسد یا حتی کوچک‌ترین واکنشی نشان بدهد، دست دیگر الستور پشت یقه‌اش را گرفت و هر سه غیب شدند.

در چشم بهم زدنی بالای تپه ایی در خارج از لندن بودند. الستور به محض فرود بر تپه با انزجار دست اما را ول کرد و جیکینز را هم به سمت زمین هل داد. جیکینز که انگار غیب و ظاهر شدن حتی گیج ترش کرده بود، خرناسی کشید و روی زمین ولوو شد.
آمدن بر این تپه جز نقشه بود. البته قرار بود اما همراه با جیکینز به تپه بیاید و الستور در اینجا منتظرش بماند. انتخاب مکان با دقت انجام شده بود. تپه ایی بود نزدیک به لندن که صدای آزاد راه‌هایی که از دو طرفش می‌گذشت هر صدایی را خفه می‌کرد. اطراف تپه نیز پر از درخت‌های کاج بود که آنجا را از دیده‌ها پنهان می‌کرد که البته اما مطمعن بود علاوه بر این موانع طبیعی، مرگخواران حصارهایی جادویی را اطرف مکان گذاشته‌اند که هیچ مزاحمتی به وجود نیاید.

ابر تیره روی لندن تا بالای تپه هم ادامه داشت و باد کم جانی می‌وزید. ابر داشت فشرده می‌شد و این نوید باران بود. دیگر هوا تاریک شده بود و چراغ‌های شهر لندن روشن شده بود و مانند هزاران کرم شب تاب به اطراف نور می‌پاشیدند. اما به سختی نفس می‌کشید و قلبش در سینه‌اش می‌لرزید. اکنون همه چیز بسیار جدی به نظر می‌رسید و ظاهر الستور اصلاً طوری نبود که بخواهد در انجام این ماموریت کمکی به اما کند.
الستور ابتدا پشتش به اما بود و به جیکینز نگاه می‌کرد و لباس قرمزش در باد کمی تکان می‌خورد. ناگهان به سمت اما برگشت. صورتش به نظر عصبانی می‌رسید. البته اما مطمئنن نبود چون هنوز سایه لبخند همیشگیش روی صورتش بود.
به اما تشر زد:
-اگر چند ثانیه دیرتر رسیده بودم که همچی رو خراب می‌کردی...

اما می‌خواست جوابی دهد که جیکینز زودتر از او شروع کرد.
- آیییی.... چرا من اینجام؟ شما کی هستین؟ چی میخوایین؟

روی زمین نشسته بود. انگار کمی حالش سر جایش آمده بود. صورتش دیگر قرمز نبود و چشم‌هایش هوشیارتر به نظر می‌رسیدند. موهایش بر اثر زمین خوردن نامرتب شده بود و سبیلش کمی خاکی شده بود.
الستور نیم نگاهی به جیکینز انداخت و دوباره به اما گفت:
- زود کارشو تموم کن...حوصله ندارم با این خیکی قایم موشک بازی کنم و دنبالش بدوم...

اما تکان نخورد. هنوز خودش را آماده نکرده بود. هنوزهم در گوشه ایی از وجودش باور داشت که می‌توانست از زیر بار این کار بیرحمانه در برود.
- میشه تو....
- میشه کمکت کنم؟...ونیتی!...فکر کردی این یه تکلیف مدرسه است؟ فکر کردی لرد قبول میکنه کسی جز خودت این کارو انجام بده؟
- من اصلاً نمی‌فهمم چرا این مرد؟ اصلاً آدم مهمی نیست!
- فکر کردی به تو ربطی داره؟ یادت رفته کی تصمیم میگیره؟ زود باش این مرتیکه رو خلاص کن وهمچی رو تموم کن!
- کی رو خلاص کنه؟ این جا چه خبره؟ از من چی میخوایین؟

دوباره جیکینز بود که می‌پرسید. دیگر از جایش بلند شده بود و صدایش می‌لرزید. چشم‌هایش بیرون زده بودند و با ترس به آنها نگاه می‌کرد.
اما و الستور به سوالش جوابی ندادند. همان لحظه آسمان گرومپی صدا کرد و بعد اولین رعد و برق آسمان را روشن کرد. انگار صدای رعد و برق تشری بود که جیکینز لازم داشت. ناگهان در سمت مخالف اما و الستور شروع به دویدن کرد. تلوتلو می‌خورد و سرعت کمی داشت اما هنوز حتی چند متر دور نشده بود که صدای الستور بلند شد.
-کروشیو!

الستور چوبدستیش را از لباسش بیرون کشید و فریاد زد. بلافاصله جیکینز به زمین افتاد. مانند ماهی بیرون آب تکان می‌خورد و به خودش می‌پیچید. الستور با قدم‌های سریع خودش را به جیکینز رساند، دوباره یقه‌اش را از پشت گرفت و او را روی زمین کشید و چند متری دورتر از اما روی زمین انداخت. بعد بلافاصله چوب دستیش را به سمت اما گرفت.
- اینقدر ترسو و مسخره نباش! زودباش چوبدستیتو بیرون بیار!
- من....من نمیتونم!
- وقتمو تلف نکن! وگرنه جای این خیکی تو رو راحت می‌کنم!

اما تعجب کرد. این جز نقشه نبود. نمی‌توانست باشد.
- تو نمیتونی اینکارو بکنی! ما... ما با هم توی یک جبهه‌ایم!
- من اصلاً دوست ندارم یا یه آدم احمق در یک جبهه باشم و فکر نمی‌کنم لرد هم مشکلی داشته باشه یه عضو ضعیفو حذف کنم! فکر نمی‌کنی خوشحالم بشه؟

حالا اما بیشتر می‌ترسید. حرف الستور زیادی قابل باور بود. با خودش فکر کرد پس یعنی قرار بود بین او و جیکینز یکی قربانی باشد؟

- ونیتی! حالا!

اما چاره ایی نداشت. از قاتل بودن می‌ترسید ولی به مردن هم راضی نبود. با دست لرزانش چوبدستیش را بیرون کشید. انتظار داشت الستور چوبدستیش را کنار بگذارد ولی چنین اتفاقی نیوفتاد. لبخند الستور بلاخره به صورتش برگشته بود و با نگاه ترسناکی به اما نگاه می‌کرد. درست مانند نگاهی که عنکبوتی به طعمه در بندش می‌انداخت.
- فکر کنم نیازه یکم هولت بدم! وردو که بلدی....زود باش!

اما به جیکینز نگاه کرد. هنوز آثار درد در چهره‌اش بود و روی زمین نیم خیز بود. او هم با وحشت به اما خیره شده بود. اما چوبدستیش را به سمت جیکینز گرفت. دستش کاملاً می‌لرزید. چند جرقه سبز رنگ از نوک چوبدستیش به بیرون افتاد.
- من واقعاً... نمیتونم!... نمیتونم آدم بکشم...

صدای رعد و برق بلندتری آمد و آسمان در ثانیه ایی روشن شد. باد شدیدتر می‌وزید.

- تو یه موش کوچک بی مصرفی! زود باش! این کار به این سادگی رو هم نمیتونی انجام بدی؟
- من نمیتونم! اون...اون گناهی نداره!

حالا علاوه بر دستش تمام بدنش هم می‌لرزید. دیگر نمی‌توانست به جیکینز نگاه کند وبنابراین با نگاهی عاجزانه به الستور نگاه کرد.

- پس خودتو می‌کشم! چنین موجود ضعیفی ارزش زندگی نداره! ارزش داری؟
- میخوام برم خونه.... تو رو خدا!

قطره‌ایی آرام بر پیشانی اما خورد. باران شروع شده بود.

- یه جوجه که میخواد بره خونه اومده مرگخوار شه؟ چی تو خودت دیدی اومدی سمت ارباب؟ اینقدر احمقی؟
- بس کن....ولم کن!
- فکر کردی اومدیم تفریح؟ فکر کردی شوخیه؟ باید تمومش کنی!

اما شروع به گریه کرد. باران داشت شدت می‌گرفت و اشک‌ها و قطره‌های باران صورتش را خیس می‌کردند.
- من نمیتونم!
- باید نشون بدی یه موش ترسو نیستی!
- من....
- میخوای بمیری؟ فکر می‌کنی نمی‌کشمت؟
- خواهش می‌کنم! تمومش کن...
- زود باش احمق!
- یکم صبر...
- الان! قبل از اینکه خودم بکشمت!

اما رویش را از الستور و جیکینز برگرداند، سرش را به عقب چرخاند و چشم‌هایش را بست. دستی که چوبدستی را گرفته بود همچنان به سمت جیکینز بود و مانند شاخه خشک درختی در باد می‌لرزید.
- میشه...
- ونیتی! بکشش!

اما دلش می‌خواست همه چیز تمام شود. از توهین‌ها و فشار الستور خسته شده بود. باران موهایش را کاملاً خیس کرده بود و می‌توانست دسته‌های کوچکی از موهایش را که پشت پلک‌های بسته‌اش چسبیده بود حس کند. کاش می‌توانست در خانه‌اش باشد و یه دوش آب گرم بگیرد ولی تقریباً مطمئن بود به هرجایی فرار کند الستور به دنبالش می‌آید و رهایش نمی‌کند.
-ونیتی! اینقدر حقیر نباش! داری حالمو بهم می‌زنی!.... واقعاً می‌کشمت!

الستور دو کلمه آخر را با صدایی خشمگین و غیر طبیعی گفت. دیگر یک تهدید یا یک احتمال نبود. واقعاً اما را می‌کشت. شکی در آن نبود. ولی اما نمی‌خواست بمیرد. جیکینز بی‌گناه بود ولی اما هم آنچنان گناهکار نبود که اینگونه کشته شود.

- وقتت تمومه...

صدای الستور نزدیک‌تر شده بود و اما وحشت کرد. نه... نمی‌توانست اینطور تمام شود. باید کاری می‌کرد... هر کاری...

- ونیتی...
-آواداکداورا!

و بعد همه چیز تمام شد. همان ثانیه صدای خوردن جسمی به زمین به گوش رسید. بعد دیگر هیچ صدایی نبود و فقط صدای ویراژ ماشین‌ها روی آسفالت خیس از باران به گوش می‌رسید. اما چشم‌هایش را باز کرد اما جرات نداشت برگردد. ذهنش درون سیاهچاله ایی بی انتها سقوط کرده بود و انگار هر لحظه از دنیای بیرون فاصله می‌گرفت و بیگانه‌تر می‌شد. دیوانه وار با خودش فکر کرد شاید طلسم به جیکینز نخورده بود. شاید به درختی طلسم زده بود. حتی شاید خود الستور را کشته بود. هنوز می‌توان امید داشت...
اما الستور با صدایی آرام و کلمات شمرده گفت:
- میدونی بیشتر مردم فکر میکنن جهنم مال اون دنیا است... تا وقتی زنده ایی میتونی ازش فرار کنی ...میتونی قایم بشی... ولی اشتباه میکنن... سقوط هر انسانی حتماً قبل از مرگش شروع شده...

اما به کندی برگشت. دیگر بلوزش هم خیس ازباران شده بود و به شانه‌هایش چسبیده بود. بریده نفس می‌کشید و قطره‌های آبی که از مژه‌هایش پایین می‌افتادند کمی دیدش را تار کرده بودند. آرام دستی که چوبدستی را نگه داشته بود پایین آورد و آنگاه جیکینز را دید. چندین متر دورتر از جایی که الستور او را کشانده بود به پهلو به زمین افتاده بود. معلوم بود بود که در حین بحث اما و الستور سعی کرده بود فرار کند و احتمالاً به علت لرزش شدید دست اما طلسم کمانه کرده و به او خورده بود. چشم‌هایش باز بودند و جایی که صورتش به زمین خورده بود پوستش جمع شده بود. دهانش هم باز بود و انگار روزنه ایی بود برای درخواست کمکی که هیچ وقت گفته نشده بود. شلوار و بلوز تنگش که به زمین باران زده خوده بودند گلی و کثیف شده بودند و جوری به نظر می‌رسیدند که انگار با همان حال سال‌ها آنجا بوده است.

اما بی‌حرکت فقط به جیکینز نگاه می‌کرد. می‌خواست فرار کند و هر جای دیگری غیر از آنجا باشد ولی نمی‌توانست. انگار خودش هم همراه با جیکینز مرده بود. ناگهان الستور تا ان لحظه به اما خیره بود، برگشت و به سمت جنازه جیکینز رفت. انگار باران او را خیس نمی‌کرد چون همه لباس‌ها و سر و وضعش تمییز و مرتب بود. لبخند ترسناکش برگشته بود و راضی و شاد به نظر می‌رسید. به جنازه که رسید با نوک کفش شکم جیکینز با به عقب هل داد. جنازه چرخید و به پشت افتاد و از برخورد با زمین خیس شلپی صدا داد.

- خب... میدونی فکر نمی‌کردم بتونی انجامش بدی... فکر کردم خودم باید هم جیکینز رو بکشم و هم تو رو... ولی همه چیز برخلاف انتظارم شد! جالبه...خوش گذشت! بیا سوغاتیمون رو برداریم و بریم!

اما با صدایی که از ته چاه بیرون می‌آمد گفت:
- سوغاتی چیه؟

الستور خندید. خم شد و سر جنازه را بلند کرد و به زانویش تکیه داد.
- باید یه جوری به ارباب نشون بدیم که کارمون رو درست انجام دادیم...از جنازه این خیکی یه سوغاتی خوشگل براشون می‌بریم!... نترس... میدونم تو جراتشو نداری... به عنوان هدیه برای اولین قتلت گوششو برات می‌برم...

بعد چاقویش را درآورد. اما که برق چاقو را دید تازه متوجه حرف الستور شد. می‌خواست منصرفش کند اما صحنه سلاخی شدن جنازه ایی که خودش کشته بود به حدی وحشتناک بود که تمام توانش را از او گرفت. الستور با بی رحمی مشغول بریدن گوش شد سمت راست جیکینز شد. خونی هنوز گرم بود روی دستش و زمین می‌ریخت و با باران شسته می‌شد. صدایی عجیبی مثل بریدن نان تست برشته یا له کردن کورن فلکس به گوش می‌رسید. اما دیگر نتوانست نگاه کند. زانوهایش خم شدند و با زانو به زمین افتاد. صدای وحشتناک بریدن داشت دیوانه‌اش می‌کرد. دست‌هایش را روی گوش‌هایش گرفت و با تمام توان فریاد کشید. جیغ زد و گریه کرد. همه چیز مثل یک کابوس وحشتناک بود. کابوسی که نمی‌توانست از آن بیدار شود.
کار الستور که تمام شد، بلند شد و دوباره جنازه را به زمین انداخت. به سمت اما امد و زانو زد و دستش را به سمت اما دراز کرد. کف دستش گوش خونس جیکینز بود. اما با دیدن گوش حالش بهم خورد و چهار دست و پا چند قدم از الستور فاصله گرفت و تمام محتویات معده‌اش را بالا آورد.

- اینقدر لوس نباش دیگه! بیا بگیرش..خودت به لرد تقدیمش کن...

اما گیج بود. دیگر تمام لباس‌هایش خیس و گلی شده بود. سردش هم بود. با همان حالت گیج بلند شد و در سمت مخالف جایی که الستور ایستاده بود شروع به دویدن کرد. چیزی تغییر کرده بود. همه چیز تاریک‌تر و لجن‌تر از همیشه به نظر می‌رسید. به درخت‌های کاج اطراف تپه رسید و پایین‌تر رفت. فرار کردن فایده ایی نداشت. چیزی عوض نمی‌شد. او قاتل بود.

- قاتل...

به اطراف نگاه کرد. مطمئن بود صدایی شنیده است اما کسی در بین درختان نبود. از نزدیک‌ترین درخت کاج کمک گرفت که بایستد و به اطرف نگاه کند.

-قاتل...

دوباره شنید ولی این بار فهمید چه کسی بود. درخت کاج کنارش بود. بعد سبزه‌های خشک زیر پایش هم همینطور صدایش کردند. درخت‌های کاج دیگر هم با انها هم صدا شدند و همه فریاد می‌زدند: "قاتل"
اما با چشمهای وحشت زده و دهانی نیمه باز میان درختان کاج تلو تلو می‌خورد و از تپه پایین می‌رفت. صداها بلندتر و بلندتر می‌شدند و تمام سرش را پر می‌کردند. پایش به سنگی گیر کرد و کفشش از پایش در آمد ولی نایستاد که برش دارد چون کفشش هم با نوای کاج‌ها هم صدا شده بود.
همه چیز اشتباه بود. نباید عضو مرگخواران می‌شد. نباید امروز به امید کمک الستور به لندن می‌آمد. نباید به این توهم دل می‌بست که راه نجاتی دارد. الستور راست می‌گفت. سقوط کرده بود و فقط جهنم بود که در انتهای سقوط انتظارش را می‌کشید. نه...الان هم در جهنم بود.

به آزاد راه رسید و ازگارد ریل رد شد. جسمی وحشت زده و خیس بود که یک لنگه کفش بیشتر نداشت و بی توجه به بوق و چراغ ماشین‌ها در ازاد راه جلو می‌رفت. شاید اصلاً این بهترین راه بود. می‌مرد و همه چیز تمام می‌شد.

- تموم نمیشه...چیزی که شروع کردی هیچ وقت تموم نمیشه...

الستور روبرویش در وسط آزاد راه ایستاده بود. ماشینی با سرعت از چند قدمی اش گذشت ولی الستور تکانی نخورد و با لبخند به اما خیره ماند. اما چیزی گفت و با درماندگی و گیجی به الستور نگاه کرد.

الستور ادامه داد:
- میدونی وقتی سقوط می‌کنی... فقط یه راه داری... باید بری پایین‌تر...شاید اونجا جای بهتری باشه...

بعد دوباره دستش را به سمت اما دراز کرد و گوش بریده جیکینز را به سمتش گرفت.
اما به گوش نگاه کرد. " شاید اونجا جای بهتری باشه...." . هر جایی از وضعیت و مکان فعلیش بهتر بود. ناخوادگاه دستش را دراز کرد و گوش را گرفت. برخلاف انتظارش سرد بود و دیگر گرمای وجود جیکنیز را نداشت. به محض آنکه گوش را لمس کرد صداهای سرش قطع شد. همه چیز آرام گرفت و به حالت قبل برگشت. انگار اما و تمام دنیا قاتل بودنش را پذیرفته بودند. دیگر فریاد نمی‌کشیدند. می‌ترسیدند.

- عالی!...بریم که مروپ برامون یه شام خوشمزه درست کرده! امشب جشن داریم!

بعد دست اما را که هنوز به گوش بریده خیره بود کشید و به خودش نزدیک کرد.
درست لحظه ایی قبل از اینکه با الستور غیب شود به جنگل کاج نگاه کرد.جیکینز میان درختان ایستاده بود. صورتش بیحالت و رنگ پریده بود و یک گوش نداشت.



تصویر کوچک شده

All great things begin with a vision ……....A DREAM


پاسخ به: دستشویی میرتل گریان (ارتباط با سالازار اسلیترین)
پیام زده شده در: ۱۴:۱۸:۱۰ پنجشنبه ۷ تیر ۱۴۰۳
#7
سلامی به تاریک مرد تالار اسلیترین، سالاراز بزرگ ما!

ابتدا نظارت رو بهتون تبریک میگم و امیدوارم قلعه رو به تاریک ترین و مخوف ترین دورانش برگردونین!

جونم براتون بگه …ما دنبال اتاق خالی بودیم ما داشتیم توی قلعه میگشتیم دیدیم که یک سری اتاق ها خیلی وقته خاک میخوره…
مثل تنبیه سرا هاگ و قدح اندیشه… با خودم گفتم برم تا هنوز جوهر ناظریت خشک نشده بگم میشه ردای سبزی بر سر اتاق ها کشیده و فعالشون کنید؟
اصلا. نمیشه ما چند نفر رو توی تنبیه سرا بگیریم تسخیر کنیم؟


تصویر کوچک شده

All great things begin with a vision ……....A DREAM


پاسخ به: مرکز مشاوره جادوگران
پیام زده شده در: ۱:۰۳:۳۲ پنجشنبه ۷ تیر ۱۴۰۳
#8
پست اول


حدود ساعت چهار صبح بود و هوا داشت کم کم روشن میشد. صدای آواز کم جان پرنده ایی به گوش میرسید که نشان از رسیدن صبح میداد.
چراغ های مرکز مشاوره همچنان روشن بود و به کاغذ دیواری های سبز و کثیف مرکز نور می انداخت.
ساعت دیواری گرد اتاق انتظار قدیمی بود و صدای تیک تیک میداد و درست وقتی ساعت چهار و هفده دقیقه را نشان داد در مرکز باز شد.

اما در حالی که محلفه ایی نصف صورتش را پوشانده بود وارد مرکز شد. لبه ملحفه روی صورتش به طرز نامرتبی پاره شده بود و نخ هایی که از چند جای خط پارگی بیرون زده بودند با حرکت اما در هوا تکان میخوردند و روی نیمه عریان صورتش می رقصیدند.
تاج و عینکی را سست در دست گرفته بود و آن ها را با هر قدم به عقب و جلو تکان میداد. صورتش هیچ حالتی نداشت و پلک هایش مثل افراد مسخ شده نیمه باز بود.


به محض ورود به مرکز به اطراف نگاه کرد. هیچ کس در اتاق نبود و جز حرکت قلم پر جادویی همه چیز در سکوت بود.
اما به وسط اتاق رفت. اول تاج و عینکش را به زمین پرت کرد. بعد با حالت دراماتیک بر زمین زانو زد و با تمام توان فریاد زد: آییییی مرلین! آییییی اجداد و ارواح عزیزم! دیدی چطور بیچاره شدم! آییییییی! شکست خوردم!من ناامیدتون کردم!آیییییی!

به دنبال فریادهای اما روان دهنده دوان دوان از در داخلی مرکز وارد شد. لباسش چروک بود و موهایش در سمت چپ سرش سیخ ایستاده بود. دمپایی های سفید رنگ پلاستیکی پایش بود که از فرط عجله حتی درست آنها را نپوشیده بود و بنابراین اجبارا آنها را روی زمین میکشید و صدای بلندی درست میکرد.

وقتی به بالای سر اما رسید ، او همچنان فریاد میزد، پس با صدایی که سعی میکرد به اندازه کافی بلند باشد پرسید: چی شده؟ چرا اینقدر داد میزنی؟ آروم باش! میگم آروم باش!

اما ناگهانی دست از فریاد کشید. قیافه اش دوباره بی حس و پوکر شد. با همان چشمهای نیمه باز به روان دهنده نگاه کرد و با لحن یکنواختی گفت: دچار تسخیر بلاک شدم! باورت میشه؟ من ! اما ونیتی! دختر تسخیری دنیای جادو!

روان دهنده که هنوز ذهنش کاملا بیدار نشده بود با گیجی پرسید: در مورد چی صحبت میکنی؟ بیا بریم تو اتاقم صحبت کنیم…
بعد خمیازه ایی کشید.

اما بدون آنکه به حرف روان دهنده واکنش نشان دهد، به نقطه نامعلومی در جلو رویش خیره بود و با همان لحن بی حس قبلی گفت: امروز رفتم یه پیرزن رو تسخیر کنم…یه پیرزن گوگولی که سر جمع خودش و اون بافتنی که داشت میبافت ۴۰ کیلو نمیشد… طرف عینک میزنه و دو متری شو نمیبینه…با عصا راه میره و از چوبدستیش فقط برای روشن کردن شمع استفاده میکنه…گرفتی قضیه رو؟ طرف یه جوجوی ملوس پیر بود… اون وقت چی شد؟ من نه تنها نتونستم تسخیرش کنم هیچ! تازه گرفته ماسک تسخیرمو تیکه پاره کرده! دیگه این دنیا ارزش تسخیر نداره…
- ماسک تسخیر چیه؟
- همین پارچه ایی که رو سرمه! این هویت منه و الان هویتم نصف شده!
- اخه الان وقت مراجعه است؟….هیی… اشکال نداره بیا بریم تو اتاق صحبت کنیم!

اما باز توجهی نداشت و انگار بیشتر با خودش حرف میزد: اوضاع تسخیر خیلی وقته خوابیده! اولا که اینجوری نبود! اصلا ادم باید یه ملافه جنس خوب پیدا کنه که از بیرون هیچی معلوم نباشه و از اون طرف خودت بتونی طعمه تسخیر رو ببینی! همین میدونی چقدر سخته؟… تازه گفتن باید در کارت خلاقیت داشته باشی! ما اومدیم عینک گذاشتیم! بعد من تو کارم رنج سنی و رنج گونه ایی نداشتم! از شیر مرغ تا کلاه دامبلدور … از جن و جادوگر بگیر تا ماگل و گابلین رو اومدم تسخیر کردم! بعدش بهم گفتن دختر تسخیری و بهم تاج هم دادن!

روان دهنده که از آمدن اما به اتاق مشاوره ناامید شده بود آهی کشید و کنارش بر زمین نشست. بعد پرسید: حالا چی شده که اوضاع خرابه؟

اما ناگهان گر گرفت و گفت: به خاطر این نسل جدیده! رفتن کلاس دفاع شخصی! مثل همین پیرزنه! یا اصلا رفتن طلسم شوک دهنده یاد گرفتن! اینقدر بدنم زخم شده که نگو! اینا تازه خوبن! بعضیا رو میخوام تسخیر کنم میان برام ایات انجیل میخونن و منتظرن غیب شم!
- خب چه اصراریه به تسخیر کردن ملت؟

اما این بار با اما با خشم برگشت سمت روان دهنده و با تشر گفت: یعنی چی چه اصراریه؟ من تازه کلی تمرین کردم از دیوار رد شم و به مقام مستر تسخیر برسم! سه سال رکورد بیشترین تسخیر دنیا رو داشتم! مگه کشکه؟ مگه ماسته؟ این شغلمه!
- خب اصلا بهم بگو اولین بار کی به تسخیر علاقه مند شدی؟
- وقتی بچه بودم یه دوستی داشتم به نام حسنی… یه توپ قل قلی داشت که میزدی زمین هوا میرفت… من هر چی بهش گفتم بده منم بازی کنم قبول نمیکرد! منم تسخیرش کردم و نه تنها توپ بلکه ماشین پرنده اش و جاروش رو بردم برای خودم! خیلی حال داد‌ و گفتم این شغل ر‌ویایی منه!
- پس برای دزدی راحت از ملت این کارو میکنی؟
- عینکو میکنم تو چشت ها! دزدی چیه؟ بهش میگن پابلیک شیرینگ! بعدشم هدف این نیست! هدف تسلط بر ملته! هدف ایجاد وحشت گسترده است!

روان دهنده قسمت های سیخ شده موهایش را صاف کرد و سرش را تکان داد. همچنان خوابش می آمد ، بنابراین در حال خمیازه کشیدن گفت: خب فکر کن الان وحشت گسترده شد خب که چی؟

- ملت میترسن میرن زیر پتو قایم شن!
- پتو!؟ چه ربطی داره؟
- قرار داد دارم با شرکت پتوی برادران لندنی! پورسانت گرفتم که فروش پتوشون بره بالا!
- خب ملت یه جای دیگه قایم شدن چی؟

اما برای اولین بار لبخندی زد و گفت: نفهمیدی؟ من همه رو تسخیر میکنم به جز اونهایی که زیر پتو برادران لندنی باشن! ملت برای آرامش خودشون میرن پتو میخرن که مخصوصا شب ها راحت بخوابن! برای همینم روند تسخیر باید بره بالا!
- خب نمیخوای قراردادتو لغو کنی؟

اما قیافه وحشت زده ایی به خودش کرفت و دوباره داد زد: آیییییی! قرار داد قابل لغو نیست!باید تسخیر کنم! وگرنه چکمو میدن شرهیپوگریف! آیییی اجداد و ارواح من! من چجوری بیشتر تسخیر کنم اخه؟! مگه تو روان دهنده نیستی؟ یه روش خوب بهم بگو دیگه!

صدای اما در سالن پذیرش می پیچید و با روشن شدن هوا بیشتر اوج میگرفت.


تصویر کوچک شده

All great things begin with a vision ……....A DREAM


پاسخ به: جادوگر تی وی
پیام زده شده در: ۲۲:۴۶:۱۴ یکشنبه ۳ تیر ۱۴۰۳
#9
سلطان پسته

قسمت دوم‌: پسته ونیتی


اما سرش را به پنجره تکیه داده بود و در حالی که با یک دستش جعبه حاوی پرنده را گرفته بود به حرکت بسیار سریع اشیا اطراف اتوبوس نگاه میکرد.
رنگ لباسش را به حالت عادی برگردانده بود و دیگر صورتش عجیب به نظر نمی رسید بلکه بیشتر غمگین بود. با گذشت زمان بلاخره از شوک اتفاقات آن روز در آمده بود. حالا همه چیز بیشتر به تئاتر ملودرام بی کیفیتی شباهت داشت که اما مجبور بود بازیگر اول آن باشد. خیلی به اینکه با پرنده چکار کند فکر کرده بود و آخر سر چون به نتیجه ایی نرسیده بود تصمیم گرفته بود فعلا پرنده را با خودش به خانه ببرد.
شاید مرگخوران پرنده را فراموش میکردند و همه چیز به راحتی تمام میشد. حتی شاید خودشان به مسخره بودن تصمیمشان پی میبردند و پشیمان میشدند. هنوز میتوانست به آینده امیدوار باشد.

در همین افکار غرق بود که ناگهان اتوبوس با ترمز محکم و طولانی ایستاد.
اما به سمت جلو پرت شد و اگر از دستش کمک نگرفته بود با جعبه به کف اتوبوس می افتاد. این تکان شدید باعث‌ شد حواسش جمع شود و متوجه شد اتوبوس جز او و پرنده مسافر دیگری ندارد.
در حالی که می ایستاد با دقت از پنجره بیرون را نگاه کرد و‌ دید روبروی پارک مرکزی لندن است. تعجب کرد. هنوز با خانه اش فاصله داشت و مطمئن بود آدرس را درست به راننده گفته است. کمی منتظر شد که شاید مسافر جدیدی سوار شود یا راننده علت توقف را اعلام کند اما اتفاقی نیوفتاد.

از همان جایی که ایستاده بود با صدای بلند گفت: ببخشید…چرا حرکت نمیکنیم؟
راننده بدون آنکه برگردد با صدای آرامی جواب داد: اینجا ایستگاه نهاییه… باید پیاده شی!
-ایستگاه انتهایی چیه؟ قرار بود منو برسونی خونه ام!
راننده مجددا تکرار کرد: اینجا ایستگاه نهاییه… باید پیاده شی!
-ولی اخه یعنی چی؟ من پول….
-به ما گفتن باید پیاده شی! اضافه پولت رو هم پس میدم! خواهش میکنم قبل از اینکه خودش بیاد پیاده شو…
-کی گفته پیاده شم؟ کی بیاد؟
راننده جوابی نداد.
اما که دید چاره ایی ندارد، جعبه پرنده را بلند کرد و به سمت در اتوبوس رفت. در حین پیاده شدن نگاه عصبانی به راننده انداخت و دستش را دراز کرد.
-این رفتار خیلی مسخره است….. بقیه پولم لطفا!
راننده به سمت اما برگشت و اما بلافاصله متوجه حالت عجیب او شد. صورتش مانند گچ سفید شده بود، پلک هایش بیش از حد باز شده بود و چشمهایش بیرون زده به نظر میرسید.
بدون آنکه پلک بزند باقی مانده پول را به اما داد و گفت: توی پارک ، روی صندلی روبروی فواره نشسته و منتظرته!
بعد در اتوبوس را باز کرد که اما پیاده شود.حالت عجیب و وحشت زده صورت راننده اما را از پرسیدن سوالهای بیشتر منصرف کر‌د. به محض اینکه از اتوبوس پیاده شد، اتوبوس مانند فشنگ از جا در رفت و در یک لحظه محو شد.

اما روبروی پارک ایستاد و نفس عمیقی کشید.
با خودش فکر کرد چه کسی ممکن است راننده را ترسانده باشد؟ به ملاقات چه کسی میرفت؟ نکند دامبلدور یا افراد محفل نقشه پرنده را فهمیده بودند؟ داشت به سمت تله میرفت؟ آمده بودند او را دستگیر کنند؟
برای چند لحظه ترسید اما بلافاصله سرش را تکان داد تا افکار عجیبش را کنار بزند. اصلا امکان نداشت محفل به این سرعت به اخبار مرگخواران دست یابد و حتی اگر بر فرض محال هم این خبر را میفهمیدند حتما کلی میخندیدند که مرگخواران میخواهند یک طوطی فکستنی را در مقایسه با ققنوس محفل به دنیای جادو معرفی کنند. اصلا قرار در پارک هم برای دستگیری او منطقی نبود. مرگخواران هم به تازگی دیده بود.
پس واقعا چه کسی در پارک منتظرش بود؟

خیلی کنجکاو شده بود و‌ دلش میخواست فرد مرموزی که او را فراخوانده بود ببیند پس تصمیم گرفت وارد پارک شود.
خورشید تازه غروب کرده بود و‌ شب از راه میرسید. پارک پر از درختان بلند چنار و صنوبر بود که در پرتو اخرین نورهای باقی مانده از غروب سایه می انداختند و وهم انگیز به نظر میرسیدند. شب هنگام دیگر محیطی با نشاط و‌ شاد به نظر نمیرسید و شبیه به هزار تویی تاریک بود که با چند چراغ روشن شده بود. اما از کنار دسته های بزرگ افرادی که از پارک خارج میشدند گذشت و از روی تابلوهای پارک مسیر فواره را در پیش گرفت.
صدای جیغ دسته ایی کلاغ به گوش میرسید و اما بیشتر در دل پارک جلو میرفت. جعبه را محکم بغل گرفته بود و هرزگاهی حرکت طوطی کوچک و یا بال زدنش را حس میکرد.فواره درست وسط پارک قرار داشت و وقتی اما به آنجا رسید هوا کاملا تاریک شده بود. چراغ های قدیمی دور فواره را روشن کرده بودند اما باز هم فضا تاریک به نظر میرسید. اما نیمکت های دور فواره را نگاه کرد. همه جز یکی خالی بود.
بلاخره او را دید و نفس راحتی کشید. دیگر نیاز نبود بترسد چون روی نیمکت الستور مون نشسته بود.
اگرچه الستور در نظر خیلی از افراد و حتی مرگخواران فردی عجیب و ترسناک بود ولی اما به علت نامعلومی از او نمیترسید. الستور بدون شک فرد خطرناکی بود اما حداقل به اما احساس خطر نمیداد.
اما با بیخیالی روی نیمکت کنار الستور نشست و جعبه پرنده را بین خودش و الستور گذاشت. الستور با لباسهای قرمز بسیار متمایزتر از صحنه پارک پشتش بودو با لبخند همیشگی اش به اما نگاه میکرد.
اما سرش را به پشتی نیمکت تکیه داد و گفت: میدونی یه چند لحظه واقعا ترسیدم که نکنه کسی اینجا برام تله گذاشته….خب عالیجناب علت احضار بنده چیه؟
الستور سرش را به سمت جعبه کج کرد و گفت : من مسئول نقشه جوجه ام!
-نقشه جوجه چیه؟
-تو که تنهایی نمیتونی این طوطی رو به جای ققنوس به دنیا قالب کنی که! در حد تو نیست…. من نقشه شو کشیدم و تو قراره فقط برام اجراش کنی!
-الستور حداقل تو کوتاه بیا! اخه کی این به قول تو جوجه رو در حد ققنوس در نظر میگیره! مگه میشه اخه؟
تو به این کاراش کاری نداشته باش! قرار نیست به مغز فندقیت فشار بیاری! فقط کارایی که من میگمو انجام بده!
اما سیخ نشست و اعتراض کرد: اصلا نقشه چی هست؟ بگو‌ منم بدونم!
الستور بدون انکه نگاهش را از اما بردارد ، لبخندش بزرگتر شد و‌ آرام گفت: گوش نمیدی اما نه؟ برای اخرین بار میگم من مغز بزرگ قضیه ام و تو هم عامل اجرایی هستی… بقیه اش بهت ربطی نداره…

در همان لحظه اما یاد حرفی افتاد که چند وقت قبل تلما به او زده بود. تلما یک بار با ترس و لرز به او گفته بود نگاه کردن به صورت الستور باعث میشود حس بدی داشته باشد.
دقیقا گفته بود « احساس میکنم دارم خفه میشم…انگار ییهو سرم زیر ابه … همچی سنگین میشه و فقط میخوام فرار کنم»
اما در آن لحظه به او خندیده بود و اصلا حرفش را جدی نگرفته بود ولی آن شب، روی نیمکت پارک درست همان حس تلما را داشت. برای اولین بار کنار الستور راحت نبود. چیزی سر جایش نبود و اما دقیقا نمیدانست اشتباه کجاست.
برای آنکه از نگاه الستور فرار کند سرش را به تایید تکان داد. دلش میخواست سریعتر از انجا برود، پس در حالی که ارام روی جعبه پرنده ضربه میزد گفت: خب حالا باید چیکار کنم؟

-اول این جوجه رو ببر یه جا ببیننش…کسی که بهم داده گفت سالمه ولی خب بهتره مطمعن شیم …یکمم براش غذا و وسایل بخر…. بعد برو هاگوارتز و جوجه رو هم با خودت ببر … خودم اونجا میام سراغت.
-یه متخصص حیوانات جادویی توی دیاگون هست… کارشم خو…
-نه ! ببرش یه دامپزشک ماگلی! همین کنار پارک یه کلینیک حیوانات هست …نمیخوام فعلا کسی بفهمه چنین چیز کمیابی دست ماست! برای جنگ فعلا زوده!

اما دزدکی نگاهی به قیافه الستور انداخت که اکنون به فواره نگاه میکرد و غرق در فکر بود.
عزمش را جزم کرد و پرسید: مگه این یه طوطی معمولی نیست؟ کمیاب نیست که! بعدم…. جنگ چی؟

قبل از اینکه الستور جواب دهد صدای رعد و برق در فضا پیچید. اما به بالای سرش نگاه کرد و میان درخت های سربه فلک کشیده توانست ابرهای تیره را ببیند که مانند تار و پود بافتنی در هم میرفتند و نوید باران میدادند.نگاهش را که پایین اورد الستور روبرویش ایستاد بود و باز آن نگاه و لبخند ناخوشایند را داشت.

-فکر کردی من خودمو درگیر یه طوطی ساده میکنم؟ ….چقدر ساده ایی….این برگ برنده است! یه جواهر!
کمی مکث کرد و ادامه داد: البته این نشونه خوبیه… اگر تو متوجه اش نشدی احتمالا بقیه هم نمیشن و همه فکر میکنن ارتش تاریکی دیوانه شدن و رفتن یه طوطی معمولی برای خودشون خریدن!
بعد به حرف خودش خندید. خنده ایی تیز که هراس به دل می انداخت. اما نه چیزی گفت و نه خندید. چون این دقیقا فکری بود که بعد از بیرون آمدن از خانه ریدل ها به ذهنش آمده بود.

رعد و برق بزرگی صحنه آسمان را روشن کرد و به دنبالش صدای بلندی در پارک پیچید. اما ناخودآگاه برای یک ثانیه چشمهایش را بست و وقتی آنها را باز کرد الستور رفته بود. تنها کارت کوچکی روی جعبه پرنده به چشم میخورد که مربوط به کلینیک دامپزشکی کنار پارک بود. هنوز همان هراس و حس ناخوشاید با اما بود. حرفهای الستور خیلی نگرانش کرده بود.چاره ایی نبود فعلا به حرفش گوش میکرد تا ببیند چه پیش می آید. کمی به سمت جعبه خم شد که روی کارت را بخواند. روی کارت با حروف رنگی و بزرگ نوشته بود:

« کلینیک دامپزشکی سنترال پارک
پرندگان، گربه ، سگ
حیوانات دلبندتان را به ما بسپارید!»


در پایین کارت نیز آدرس با حروف ریزتر نوشته شده بود. همان وقتی که اما در حال خواندن آدرس بود قطره آبی کارت را خیس کرد. اما سرش را بالا گرفت و متوجه شد باران گرفته است. سریع کارت را در جیب گذاشت و جعبه پرنده را به بغل گرفت و به سمت آدرس کلینیک به راه افتاد. باران اول آهسته شروع شد و کم کم اوج گرفت. رشته های آب آسمان را به زمین میدوختند و ابرها با شدت میباریدند. حرف های الستور باعث شده بود که همه چیز جدی به نظر برسد. دیگر ماجرا جدی به نظر میرسید و این واقعا اما را میترساند.
وقتی اما به خروجی پارک رسید کاملا خیس شده بود. آب حتی به درون کفشهایش رفته بود و هر بار که قدم برمیداشت حس میکرد پایش را در اسفنج خیسی فشار میدهد. پرنده در جعبه هم مدام جیغ میکشید و اما حس میکرد او هم از خیس شدن و باران خوشش نمی آید.

از پارک بیرون آمد و با احتیاط از خیابان و ماشینهایی که در سطح لیز آسفالت با سرعت می راندند رد شد.
طبق آدرس کلینیک باید روبروی پارک میبود. دستش را سایبان چشمهایش کرد و دنبال تابلوی کلینیک گشت. به سادگی چند متر آن طرف تر پیدایش کرد.

ساختمانی کهنه بود که سر درش با تابلویی نئونی اسم کلینیک را زده بودند اما چند حرفش سوخته بود و از فاصله دور « کلنیک سترا پار » خوانده میشد.
اما فاصله کوتاه را دوید و بلافاصله وارد ساختمان شد. میخواست چوبدستی اش را در بیاورد و خودش را خشک کند اما دیدن جمعیت فراوانی که در اتاق انتظار کلینیک بودند منصرفش کرد.
بر خلاف ظاهر کهنه ساختمان داخل کلینیک تمییز و نسبتا نو به نظر میرسید. سالن انتظار بزرگ با دیوارهای سبز آبی داشت و دور تا دور آن را صندلی های سفید چیده بودند. روی دیوار ها عکسهای مختلف حیوانات اهلی به چشم میخورد. تقریبا تمام صندلی های سالن با حیوانات مختلف و صاحبانشان اشغال شده بود و مخلوطی از صداهای حیوانات مختلف به کوش میرسید. اما در گوشه سالن میز پذیرش را دید و به سمتش رفت.
دختر جوانی پشت میز نشسته بود و گربه بزرگی روی تیشرتش به چشم میخورد.
-سلام خوش اومدید! چطور میتونم کمکتون کنم؟
-ام…. اومدم پرنده مو معاینه کنم!
-خب… پرنده تون چه نژادیه و چند سالشه؟
-طوطیه و نمیدونم چند سالشه.
-چه نوع طوطی؟ تا حالا دامپزشکی رفته؟
- هیچی ازش نمیدونم واقعا… تازه گرفتمش!
-خیلی خب… اشکالی نداره… خب اسمش رو بگید و بشینید صداتون کنم.
اما با تعجب پرسید: همون طوطی… پرنده… حتما باید اسم داشته باشه؟
دختر با لبخند جواب داد: بله حتما باید اسمی بگید چون امروز براش پرونده تشکیل میشه و باید بشه از بقیه پرونده ها جداش کرد.

اما به جعبه نگاه کرد. تا حالا حیوان خانگی نداشت و تجربه ایی در نام گذاری هم نداشت. اسمش را چه میذاشت؟ جوجو؟ مکس؟ فکستنی؟
یک باره چیزی به فکرش رسید. پرنده دقیقا شبیه به پسته بود. بالهایش سبز بود و بر روی شکمش خطوط قرمز و سفید داشت.
به سمت دختر برگشت و گفت: اسمشو بنویسید پسته!
-و فامیلی خودتون؟
-ونیتی هستم
-پس شد پسته ونیتی!
-پسته ونیتی چرا؟
-خب شما صاحبش هستید درسته؟ این کوچولوها مثل بچه ها عضویی از خانواده محسوب میشن و به همین خاطر فامیلی صاحبان رو مینویسم!

خانواده.
اما در حالی که به سمت یک صندلی خالی میرفت به این کلمه فکر کرد. حس عجیب ولی گرمی داشت.حالا او و پسته هر دو یک خانواده بودند.



ویرایش شده توسط اما ونیتی در تاریخ ۱۴۰۳/۴/۴ ۰:۳۶:۰۲

تصویر کوچک شده

All great things begin with a vision ……....A DREAM


پاتیل درزدار
پیام زده شده در: ۱۳:۱۶:۴۹ یکشنبه ۲۷ خرداد ۱۴۰۳
#10
جادو آموزان عزیز که نامه هاگوارتز را دریافت کرده اید و جادوگر شناخته شده اید....
شما تنها یک قدم با ورود به دنیای جادویی فاصله دارید!


حتما خیلی خوشحال هستید و با شوق و ذوق بسیار سریعا خودتان را به پاتیل درزدار رسانده اید که بدون تلف کردن وقت وارد کوچه دیاگون شوید. حالا وقت آن است که به روبروی دیوار جادویی بایستید و با چوبدستی به آجرهای خاصی ضربه بزنید که کوچه دیاگون نمایان شود!

ولی ....حتما میپرسید دیوار دقیقا کجاست؟ کدام آجرهای دیوار جادویی هستند؟ اصلا شما که هنوز چوبدستی ندارید!

ما برایتان راه حل داریم و نمیگذاریم دیر به هاگواترز برسید!


شما باید در پاتیل درزدار دوست و همراه خود را بیابید! از او کمک بگیرید و ورودی کوچه دیاگون را پیدا کنید!
لیست شخصیت‌هایی که در لحظه ورود شما به پاتیل درزدار در آن‌جا هستند، یک لیست پیشنهادی است و شما می‌توانید هر شخصیتی که با آن حس راحتی بیشتری دارید را انتخاب کنید.

برای انتخاب از میان شخصیت هایی که در پاتیل درزدار حضور دارند به پست بعدی بروید و روی اسم شخصیت مورد نظر کلیک کنید. به دنبال این کلیک شما به پروفایل شخصیت انتخاب شده منتقل میشوید و میتوانید ویژگی ها و تاریخچه شخصیت را بخوانید و یاد بگیرید.
بعد از آشنایی با شخصیت در پست خود با او گفتگو کنید، راه کوچه دیاگون را بپرسید و وارد دنیای جادویی شوید!

جادوآموزان عزیز دقت کنید که شناخت حدودی از شخصیت مورد انتخابتان نیز کافی است. از راحت نوشتن لذت ببرید و نگران اشتباه کردن در شناخت شخصیت‌ها نباشید.
ممکن است برای گرفتن آدرس دقیق کوچه دیاگون مجبور باشید برای فرد هدیه ایی بخرید! یا اینکه در پاتیل درزدار سیل بیاید و مجبور باشید برای رفتن به کوچه دیاگون تا دیوار جادویی شنا کنید!
ذهنتان را آزاد بگذارید و خلاق باشید!

مثلا اما ونیتی به پاتیل درزدار آمده و آدرس کوچه دیاگون را از سیریوس بلک میپرسد. سیریوس بعد سخنرانی مفصلی در مورد عدالت، به اما میگوید دیوار کوچه دیاگون به سقف پاتیل درزدار منتقل شده و آنها مجبور هستند برای ورود به کوچه دیاگون از نردبان استفاده کنند.

در دنیای جادویی آن سوی دیوار منتظرتان هستیم!
موفق باشید!



ویرایش شده توسط اما ونیتی در تاریخ ۱۴۰۳/۳/۲۷ ۱۳:۲۹:۱۶
ویرایش شده توسط اما ونیتی در تاریخ ۱۴۰۳/۳/۲۸ ۱:۲۷:۱۱
ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۴۰۳/۴/۱۳ ۹:۲۵:۵۲

تصویر کوچک شده

All great things begin with a vision ……....A DREAM






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.