لادیسلاو زاموژسلی & اما ونیتی
"سقوط"روز 15 جولای یک روز تابستانی متفاوت در لندن بود. ابر بزرگی روی همه شهر گسترده شده و مانند پتوی ضخیمی هوای شهر را گرم و مرطوب کرده بود به طوری که حتی با غروب خورشید هم از گرمای هوا کم نشده بود. حدود ساعت هفت عصر بود و ابر بزرگ بازتاب ضعیفی از آسمان غروب را نشان میداد و قرمز به نظر میرسید.
اما ونیتی ابتدای کوچه 24 ام واقع در خیابان سنت مری در سایه ساختمان قدیمی سر کوچه ایستاده بود و به مردمی که از خیابان اصلی عبور میکردند نگاه میکرد. خیابان سنت مری یکی از خیابانهای مرکزی شهر لندن بود وهنگام غروب شلوغترین ساعات این خیابان بود. خیابان ترافیک بدی داشت و ماشینهایی که تقریباً حرکتی نداشتند گاه و بی گاه بوق میزندند که شاید به ماشینهای جلویی یادآوری کنند که پشت سرشان منتظر هستند. پیاده روهای دو سوی خیابان هم دست کمی از خیابان اصلی نداشت. اخرین گروه افرادی که از سر کار برمیگرشتند با بی حالی از خیابان میگذشتند و کراواتشان را شل میکردند یا حتی دکمههای ابتدایی لباسشان را باز میکردند که شاید کمی گرمای کمتری احساس کنند. مادرانی بودند که دست کودک خوردسالشان را میکشیدند و عجله داشتند که قبل از تاریکی کامل هوا به خانه برسند. بعضی از مغازهها با شروع شب داشتند کارشان را تعطیل میکردند و کرکرهها را پایین میکشیدند. معدود افراد راضی و خشنودی هم بودند که کیسههای خریدشان را نگه داشته بود وسعی میکردند در حین راه رفتن به کسی تنه نزدند.
ولی همه چیز در کوچه 24 ام که اما در ورودی آن ایستاده بود متفاوت بود. انگار دیوار نامرئی این کوچه باریک را از خیابان جدا میکرد چون برخلاف خیابان سنت مری کاملاً خلوت بود و جز گربه بازیگوشی که در لبه جدول راه میرفت رهگذری نداشت. ساختمانهای دو سمت کوچه بسیار بلند بودند و با بی رحمی جلوی نور آفتاب را میگرفتند به همین علت هم در کوچه 24 ام شب زودتر از خیابان اصلی آغاز شده بود. کوچه تاریک بود و چراغی برای روشنایی نداشت و تنها منبع نوری آن چراغ نئونی مربوط به باری بود که در انتهای کوچه قرار داشت. چراغ قرمز بزرگی بود که بالای در ورودی بار قرار داشت و عبارت " ویکند بار" را نشان میداد.
کوچه بن بست بود و بار تمام دیوار انتهایی آن را اشغال کرده بود. نمایی چوبی و قدیمی داشت همراه با پنجرههایی کوچک مربعی شکل که باعث میشد بار مثل یک کلبه قدیمی به نظر برسد. صدای خنده و برخورد لیوانها به هم و گاهی هم نعره عصبانی ضعیفی از بار شنیده میشد و پنجرههای مربعی نور زرد رنگ داخل بار و جمعیت نسبتاً زیاد داخلش را نشان میدادند. ناگهان در بار قیژی صدا داد و مرد مستی درحالیکه تلو تلو میخورد از آن بیرون آمد. اما که تا آن لحظه نگاهش به خیابان اصلی بود سریعاً برگشت و به چهره مرد نگاه کرد. یک ثانیه طول کشید و بعد نفس راحتی کشید. آن مرد کسی نبود که منتظرش بود.
اما نزدیک به چهار ساعت بود که در ورودی کوچه 24 ام منتظر بود و کشیک میکشید. نمیخواست توجه هیچ ماگلی را جذب کند برای همین شنلش را نپوشیده بود. بلوز بلند مشکلی را روی شلوار مشکی پوشیده بود و در تمام مدت هم نزدیک به دیوار و در سایه ایستاده بود که کمتر مشخص باشد. شاید هر کس دیگری جای او بود بعد از چهار ساعت یک جا ایستادن خسته میشد ولی اما ذره ایی خستگی را احساس نمیکرد. البته نه به خاطر اینکه آدمی قوی بود بلکه به خاطر اینکه وجودش لبریز از احساسی قویتر بود. او احساس وحشت میکرد.
در این چند ساعت به چهره آدمهایی که در خیابان اصلی از روبرویش میگذشتند خیره شده بود و فکر کرده بود. چرا اصلاً عضو مرگخواران شده بود؟ دلیل واضح و محکمی نیافته بود. شاید بهخاطر هیجانی بود که فکر میکرد زندگیاش به آن احتیاج دارد. شاید به خاطر آن بود که دلش میخواست همسایهاش آقای هارلی با آن گربه زرد رنگش به جای نصیحت و سرکوفتزدن به اما از او بترسد و حساب ببرد. شاید هم میخواست عضو یک گروه بد باشد؛ چون همیشه کارهای کوچک بد را دوست داشت مثل تقلبکردن در مسابقهها، شوخیها و ترساندنهای ناگهانی.
واقعاً در روزهای اول هم فکر میکرد مرگخواران فقط یک گروه بد هستند؛ ولی نه آنقدر بد که از آنها بترسی. اولش همه چیز مثل یک نمایشنامه موزیکال شاد به نظر میرسید و اما که برنامه ایی برای نزدیک شدن به لرد و ارتقا موقعیتش نداشت فقط دلش میخواست از دور تماشا کند و از نمایش لذت ببرد. اما انگار پرده نمایش عوض شده بود و دیگر خبری از آن تم شاد نبود. همه چیز به یکباره سیاه شده بود. شب قبل او را به قصر ریدلها فراخوانده و برایش مأموریتی در نظر گرفته بودند. به او گفتند باید وفاداریاش را اثبات کند و به آنها نشان دهد که روحش واقعاً متعلق به سایههاست. اولش سعی کرد مخالفت کند یا حتی فرار کند؛ ولی بینتیجه بود. داغی که بر دستش بود نماد پلهایی بود که پشت سرش خراب کرده بود.
حالا اینجا بود. در ابتدای کوچه 24 ام و منتظر جادوگری به نام " هارولد جیکینز". کسی که دستور داشت با کمک الستور مون او را بکشد.
رنگ اما پریده بود و دستهایش در آن غروب گرم یخ زده بودند. انگار در سینهاش ماری بزرگ چرخ میخورد و بالا میآمد، به گلو میرسید و قبل از آنکه فریاد شود پایین میرفت و مدام این چرخه را تکرار میکرد. اما اهلش نبود. نمیتوانست. زندگیش سراسر نور و شرافت نبود؛ اما هرگز به این تاریکی نرسیده بود. در این چهار ساعت تنها چاره ایی که به ذهنش رسیده بود این بود که کاری کند که الستور کار آخر را انجام دهد. شاید اگر از او خواهش میکرد...نه...الستور حتما رد میکرد... اگرگولش میزد... شاید باید با او معامله ایی میکرد؟... اگر...
باز هم در بار باز شد و اما را از افکارش بیرون کشید؛ ولی این بار قبل از اینکه سرش را برگرداند صدای مرد را شناخت. صدای جیکینز بود که داشت با بارتندر خداحافظی میکرد. اما آنقدر سریع برگشت که مهرههای گردنش مثل در قدیمی بار صدا کرد. جیکینز که خیلی آرام در کوچه جلو میآمد درست مانند عکسی بود که مرگخواران به او نشان داده بود. مردی بود نسبتاً چاق که لباسهایش برایش کمی تنگ بود و به علت گرما بیشتر به بدنش چسبیده بود. موها و سبیلش بور بود و چشمهایی قهوه ایی با پلکهای افتاده داشت. اما در مورد جیکینز تحقیق کرده بود. یک جادوگر معمولی که در قسمت بی اهمیت بایگانی وزارتخانه مشغول بود و خانواده ایی نداشت. در زندگیش کار مهمی انجام نداده بود و همیشه آدم آرام و کسل کننده ایی بوده است. آدمی که از فرط تنهایی چندین ساعت را با ماگل ها در یک بار بی نام و نشان میگذراند. اما اصلاً نمیفهمید که چرا لرد ولدمورت از او میخواست چنین فرد بی ارزشی را بکشد. هیچ چیزی از مرگ این آدم نصیب مرگخواران نمیشد.
جیکینز با گونههای سرخ که نشان میداد کمی مست است، تقریباً به ابتدای کوچه رسیده بود. دیگر وقتش بود؛ اما به سراغش برود؛ ولی انگار پاهایش در زمین قفل شده بود و نمی گذاشت حرکت کند. جیکینز به سر کوچه رسید و به سمت چپ و راست نگاهی انداخت. انگار داشت به مسیر برگشت به خانهاش فکر میکرد. درست در لحظه ایی که اما فکر میکرد دیگر دیر شده و نقشه شکست خورده است، دستی با آستین قرمز در هوا ظاهر شد و به مچ اما چنگ انداخت. بقیه بدن و صورت الستور در کمتر از یک ثانیه به دنبال دستش در هوا ظاهر شد و بلافاصله به سمت جیکینز راه افتاد و اما را هم به دنبال خودش کشید. جیکینز که معلوم بود تحت تأثیر الکل است با گیجی به الستور و اما نگاه کرد. ولی قبل از اینکه بتواند سوالی بپرسد یا حتی کوچکترین واکنشی نشان بدهد، دست دیگر الستور پشت یقهاش را گرفت و هر سه غیب شدند.
در چشم بهم زدنی بالای تپه ایی در خارج از لندن بودند. الستور به محض فرود بر تپه با انزجار دست اما را ول کرد و جیکینز را هم به سمت زمین هل داد. جیکینز که انگار غیب و ظاهر شدن حتی گیج ترش کرده بود، خرناسی کشید و روی زمین ولوو شد.
آمدن بر این تپه جز نقشه بود. البته قرار بود اما همراه با جیکینز به تپه بیاید و الستور در اینجا منتظرش بماند. انتخاب مکان با دقت انجام شده بود. تپه ایی بود نزدیک به لندن که صدای آزاد راههایی که از دو طرفش میگذشت هر صدایی را خفه میکرد. اطراف تپه نیز پر از درختهای کاج بود که آنجا را از دیدهها پنهان میکرد که البته اما مطمعن بود علاوه بر این موانع طبیعی، مرگخواران حصارهایی جادویی را اطرف مکان گذاشتهاند که هیچ مزاحمتی به وجود نیاید.
ابر تیره روی لندن تا بالای تپه هم ادامه داشت و باد کم جانی میوزید. ابر داشت فشرده میشد و این نوید باران بود. دیگر هوا تاریک شده بود و چراغهای شهر لندن روشن شده بود و مانند هزاران کرم شب تاب به اطراف نور میپاشیدند. اما به سختی نفس میکشید و قلبش در سینهاش میلرزید. اکنون همه چیز بسیار جدی به نظر میرسید و ظاهر الستور اصلاً طوری نبود که بخواهد در انجام این ماموریت کمکی به اما کند.
الستور ابتدا پشتش به اما بود و به جیکینز نگاه میکرد و لباس قرمزش در باد کمی تکان میخورد. ناگهان به سمت اما برگشت. صورتش به نظر عصبانی میرسید. البته اما مطمئنن نبود چون هنوز سایه لبخند همیشگیش روی صورتش بود.
به اما تشر زد:
-اگر چند ثانیه دیرتر رسیده بودم که همچی رو خراب میکردی...
اما میخواست جوابی دهد که جیکینز زودتر از او شروع کرد.
- آیییی.... چرا من اینجام؟ شما کی هستین؟ چی میخوایین؟
روی زمین نشسته بود. انگار کمی حالش سر جایش آمده بود. صورتش دیگر قرمز نبود و چشمهایش هوشیارتر به نظر میرسیدند. موهایش بر اثر زمین خوردن نامرتب شده بود و سبیلش کمی خاکی شده بود.
الستور نیم نگاهی به جیکینز انداخت و دوباره به اما گفت:
- زود کارشو تموم کن...حوصله ندارم با این خیکی قایم موشک بازی کنم و دنبالش بدوم...
اما تکان نخورد. هنوز خودش را آماده نکرده بود. هنوزهم در گوشه ایی از وجودش باور داشت که میتوانست از زیر بار این کار بیرحمانه در برود.
- میشه تو....
- میشه کمکت کنم؟...ونیتی!...فکر کردی این یه تکلیف مدرسه است؟ فکر کردی لرد قبول میکنه کسی جز خودت این کارو انجام بده؟
- من اصلاً نمیفهمم چرا این مرد؟ اصلاً آدم مهمی نیست!
- فکر کردی به تو ربطی داره؟ یادت رفته کی تصمیم میگیره؟ زود باش این مرتیکه رو خلاص کن وهمچی رو تموم کن!
- کی رو خلاص کنه؟ این جا چه خبره؟ از من چی میخوایین؟
دوباره جیکینز بود که میپرسید. دیگر از جایش بلند شده بود و صدایش میلرزید. چشمهایش بیرون زده بودند و با ترس به آنها نگاه میکرد.
اما و الستور به سوالش جوابی ندادند. همان لحظه آسمان گرومپی صدا کرد و بعد اولین رعد و برق آسمان را روشن کرد. انگار صدای رعد و برق تشری بود که جیکینز لازم داشت. ناگهان در سمت مخالف اما و الستور شروع به دویدن کرد. تلوتلو میخورد و سرعت کمی داشت اما هنوز حتی چند متر دور نشده بود که صدای الستور بلند شد.
-کروشیو!
الستور چوبدستیش را از لباسش بیرون کشید و فریاد زد. بلافاصله جیکینز به زمین افتاد. مانند ماهی بیرون آب تکان میخورد و به خودش میپیچید. الستور با قدمهای سریع خودش را به جیکینز رساند، دوباره یقهاش را از پشت گرفت و او را روی زمین کشید و چند متری دورتر از اما روی زمین انداخت. بعد بلافاصله چوب دستیش را به سمت اما گرفت.
- اینقدر ترسو و مسخره نباش! زودباش چوبدستیتو بیرون بیار!
- من....من نمیتونم!
- وقتمو تلف نکن! وگرنه جای این خیکی تو رو راحت میکنم!
اما تعجب کرد. این جز نقشه نبود. نمیتوانست باشد.
- تو نمیتونی اینکارو بکنی! ما... ما با هم توی یک جبههایم!
- من اصلاً دوست ندارم یا یه آدم احمق در یک جبهه باشم و فکر نمیکنم لرد هم مشکلی داشته باشه یه عضو ضعیفو حذف کنم! فکر نمیکنی خوشحالم بشه؟
حالا اما بیشتر میترسید. حرف الستور زیادی قابل باور بود. با خودش فکر کرد پس یعنی قرار بود بین او و جیکینز یکی قربانی باشد؟
- ونیتی! حالا!
اما چاره ایی نداشت. از قاتل بودن میترسید ولی به مردن هم راضی نبود. با دست لرزانش چوبدستیش را بیرون کشید. انتظار داشت الستور چوبدستیش را کنار بگذارد ولی چنین اتفاقی نیوفتاد. لبخند الستور بلاخره به صورتش برگشته بود و با نگاه ترسناکی به اما نگاه میکرد. درست مانند نگاهی که عنکبوتی به طعمه در بندش میانداخت.
- فکر کنم نیازه یکم هولت بدم! وردو که بلدی....زود باش!
اما به جیکینز نگاه کرد. هنوز آثار درد در چهرهاش بود و روی زمین نیم خیز بود. او هم با وحشت به اما خیره شده بود. اما چوبدستیش را به سمت جیکینز گرفت. دستش کاملاً میلرزید. چند جرقه سبز رنگ از نوک چوبدستیش به بیرون افتاد.
- من واقعاً... نمیتونم!... نمیتونم آدم بکشم...
صدای رعد و برق بلندتری آمد و آسمان در ثانیه ایی روشن شد. باد شدیدتر میوزید.
- تو یه موش کوچک بی مصرفی! زود باش! این کار به این سادگی رو هم نمیتونی انجام بدی؟
- من نمیتونم! اون...اون گناهی نداره!
حالا علاوه بر دستش تمام بدنش هم میلرزید. دیگر نمیتوانست به جیکینز نگاه کند وبنابراین با نگاهی عاجزانه به الستور نگاه کرد.
- پس خودتو میکشم! چنین موجود ضعیفی ارزش زندگی نداره! ارزش داری؟
- میخوام برم خونه.... تو رو خدا!
قطرهایی آرام بر پیشانی اما خورد. باران شروع شده بود.
- یه جوجه که میخواد بره خونه اومده مرگخوار شه؟ چی تو خودت دیدی اومدی سمت ارباب؟ اینقدر احمقی؟
- بس کن....ولم کن!
- فکر کردی اومدیم تفریح؟ فکر کردی شوخیه؟ باید تمومش کنی!
اما شروع به گریه کرد. باران داشت شدت میگرفت و اشکها و قطرههای باران صورتش را خیس میکردند.
- من نمیتونم!
- باید نشون بدی یه موش ترسو نیستی!
- من....
- میخوای بمیری؟ فکر میکنی نمیکشمت؟
- خواهش میکنم! تمومش کن...
- زود باش احمق!
- یکم صبر...
- الان! قبل از اینکه خودم بکشمت!
اما رویش را از الستور و جیکینز برگرداند، سرش را به عقب چرخاند و چشمهایش را بست. دستی که چوبدستی را گرفته بود همچنان به سمت جیکینز بود و مانند شاخه خشک درختی در باد میلرزید.
- میشه...
- ونیتی! بکشش!
اما دلش میخواست همه چیز تمام شود. از توهینها و فشار الستور خسته شده بود. باران موهایش را کاملاً خیس کرده بود و میتوانست دستههای کوچکی از موهایش را که پشت پلکهای بستهاش چسبیده بود حس کند. کاش میتوانست در خانهاش باشد و یه دوش آب گرم بگیرد ولی تقریباً مطمئن بود به هرجایی فرار کند الستور به دنبالش میآید و رهایش نمیکند.
-ونیتی! اینقدر حقیر نباش! داری حالمو بهم میزنی!.... واقعاً میکشمت!
الستور دو کلمه آخر را با صدایی خشمگین و غیر طبیعی گفت. دیگر یک تهدید یا یک احتمال نبود. واقعاً اما را میکشت. شکی در آن نبود. ولی اما نمیخواست بمیرد. جیکینز بیگناه بود ولی اما هم آنچنان گناهکار نبود که اینگونه کشته شود.
- وقتت تمومه...
صدای الستور نزدیکتر شده بود و اما وحشت کرد. نه... نمیتوانست اینطور تمام شود. باید کاری میکرد... هر کاری...
- ونیتی...
-آواداکداورا!
و بعد همه چیز تمام شد. همان ثانیه صدای خوردن جسمی به زمین به گوش رسید. بعد دیگر هیچ صدایی نبود و فقط صدای ویراژ ماشینها روی آسفالت خیس از باران به گوش میرسید. اما چشمهایش را باز کرد اما جرات نداشت برگردد. ذهنش درون سیاهچاله ایی بی انتها سقوط کرده بود و انگار هر لحظه از دنیای بیرون فاصله میگرفت و بیگانهتر میشد. دیوانه وار با خودش فکر کرد شاید طلسم به جیکینز نخورده بود. شاید به درختی طلسم زده بود. حتی شاید خود الستور را کشته بود. هنوز میتوان امید داشت...
اما الستور با صدایی آرام و کلمات شمرده گفت:
- میدونی بیشتر مردم فکر میکنن جهنم مال اون دنیا است... تا وقتی زنده ایی میتونی ازش فرار کنی ...میتونی قایم بشی... ولی اشتباه میکنن... سقوط هر انسانی حتماً قبل از مرگش شروع شده...
اما به کندی برگشت. دیگر بلوزش هم خیس ازباران شده بود و به شانههایش چسبیده بود. بریده نفس میکشید و قطرههای آبی که از مژههایش پایین میافتادند کمی دیدش را تار کرده بودند. آرام دستی که چوبدستی را نگه داشته بود پایین آورد و آنگاه جیکینز را دید. چندین متر دورتر از جایی که الستور او را کشانده بود به پهلو به زمین افتاده بود. معلوم بود بود که در حین بحث اما و الستور سعی کرده بود فرار کند و احتمالاً به علت لرزش شدید دست اما طلسم کمانه کرده و به او خورده بود. چشمهایش باز بودند و جایی که صورتش به زمین خورده بود پوستش جمع شده بود. دهانش هم باز بود و انگار روزنه ایی بود برای درخواست کمکی که هیچ وقت گفته نشده بود. شلوار و بلوز تنگش که به زمین باران زده خوده بودند گلی و کثیف شده بودند و جوری به نظر میرسیدند که انگار با همان حال سالها آنجا بوده است.
اما بیحرکت فقط به جیکینز نگاه میکرد. میخواست فرار کند و هر جای دیگری غیر از آنجا باشد ولی نمیتوانست. انگار خودش هم همراه با جیکینز مرده بود. ناگهان الستور تا ان لحظه به اما خیره بود، برگشت و به سمت جنازه جیکینز رفت. انگار باران او را خیس نمیکرد چون همه لباسها و سر و وضعش تمییز و مرتب بود. لبخند ترسناکش برگشته بود و راضی و شاد به نظر میرسید. به جنازه که رسید با نوک کفش شکم جیکینز با به عقب هل داد. جنازه چرخید و به پشت افتاد و از برخورد با زمین خیس شلپی صدا داد.
- خب... میدونی فکر نمیکردم بتونی انجامش بدی... فکر کردم خودم باید هم جیکینز رو بکشم و هم تو رو... ولی همه چیز برخلاف انتظارم شد! جالبه...خوش گذشت! بیا سوغاتیمون رو برداریم و بریم!
اما با صدایی که از ته چاه بیرون میآمد گفت:
- سوغاتی چیه؟
الستور خندید. خم شد و سر جنازه را بلند کرد و به زانویش تکیه داد.
- باید یه جوری به ارباب نشون بدیم که کارمون رو درست انجام دادیم...از جنازه این خیکی یه سوغاتی خوشگل براشون میبریم!... نترس... میدونم تو جراتشو نداری... به عنوان هدیه برای اولین قتلت گوششو برات میبرم...
بعد چاقویش را درآورد. اما که برق چاقو را دید تازه متوجه حرف الستور شد. میخواست منصرفش کند اما صحنه سلاخی شدن جنازه ایی که خودش کشته بود به حدی وحشتناک بود که تمام توانش را از او گرفت. الستور با بی رحمی مشغول بریدن گوش شد سمت راست جیکینز شد. خونی هنوز گرم بود روی دستش و زمین میریخت و با باران شسته میشد. صدایی عجیبی مثل بریدن نان تست برشته یا له کردن کورن فلکس به گوش میرسید. اما دیگر نتوانست نگاه کند. زانوهایش خم شدند و با زانو به زمین افتاد. صدای وحشتناک بریدن داشت دیوانهاش میکرد. دستهایش را روی گوشهایش گرفت و با تمام توان فریاد کشید. جیغ زد و گریه کرد. همه چیز مثل یک کابوس وحشتناک بود. کابوسی که نمیتوانست از آن بیدار شود.
کار الستور که تمام شد، بلند شد و دوباره جنازه را به زمین انداخت. به سمت اما امد و زانو زد و دستش را به سمت اما دراز کرد. کف دستش گوش خونس جیکینز بود. اما با دیدن گوش حالش بهم خورد و چهار دست و پا چند قدم از الستور فاصله گرفت و تمام محتویات معدهاش را بالا آورد.
- اینقدر لوس نباش دیگه! بیا بگیرش..خودت به لرد تقدیمش کن...
اما گیج بود. دیگر تمام لباسهایش خیس و گلی شده بود. سردش هم بود. با همان حالت گیج بلند شد و در سمت مخالف جایی که الستور ایستاده بود شروع به دویدن کرد. چیزی تغییر کرده بود. همه چیز تاریکتر و لجنتر از همیشه به نظر میرسید. به درختهای کاج اطراف تپه رسید و پایینتر رفت. فرار کردن فایده ایی نداشت. چیزی عوض نمیشد. او قاتل بود.
- قاتل...
به اطراف نگاه کرد. مطمئن بود صدایی شنیده است اما کسی در بین درختان نبود. از نزدیکترین درخت کاج کمک گرفت که بایستد و به اطرف نگاه کند.
-قاتل...
دوباره شنید ولی این بار فهمید چه کسی بود. درخت کاج کنارش بود. بعد سبزههای خشک زیر پایش هم همینطور صدایش کردند. درختهای کاج دیگر هم با انها هم صدا شدند و همه فریاد میزدند: "قاتل"
اما با چشمهای وحشت زده و دهانی نیمه باز میان درختان کاج تلو تلو میخورد و از تپه پایین میرفت. صداها بلندتر و بلندتر میشدند و تمام سرش را پر میکردند. پایش به سنگی گیر کرد و کفشش از پایش در آمد ولی نایستاد که برش دارد چون کفشش هم با نوای کاجها هم صدا شده بود.
همه چیز اشتباه بود. نباید عضو مرگخواران میشد. نباید امروز به امید کمک الستور به لندن میآمد. نباید به این توهم دل میبست که راه نجاتی دارد. الستور راست میگفت. سقوط کرده بود و فقط جهنم بود که در انتهای سقوط انتظارش را میکشید. نه...الان هم در جهنم بود.
به آزاد راه رسید و ازگارد ریل رد شد. جسمی وحشت زده و خیس بود که یک لنگه کفش بیشتر نداشت و بی توجه به بوق و چراغ ماشینها در ازاد راه جلو میرفت. شاید اصلاً این بهترین راه بود. میمرد و همه چیز تمام میشد.
- تموم نمیشه...چیزی که شروع کردی هیچ وقت تموم نمیشه...
الستور روبرویش در وسط آزاد راه ایستاده بود. ماشینی با سرعت از چند قدمی اش گذشت ولی الستور تکانی نخورد و با لبخند به اما خیره ماند. اما چیزی گفت و با درماندگی و گیجی به الستور نگاه کرد.
الستور ادامه داد:
- میدونی وقتی سقوط میکنی... فقط یه راه داری... باید بری پایینتر...شاید اونجا جای بهتری باشه...
بعد دوباره دستش را به سمت اما دراز کرد و گوش بریده جیکینز را به سمتش گرفت.
اما به گوش نگاه کرد. " شاید اونجا جای بهتری باشه...." . هر جایی از وضعیت و مکان فعلیش بهتر بود. ناخوادگاه دستش را دراز کرد و گوش را گرفت. برخلاف انتظارش سرد بود و دیگر گرمای وجود جیکنیز را نداشت. به محض آنکه گوش را لمس کرد صداهای سرش قطع شد. همه چیز آرام گرفت و به حالت قبل برگشت. انگار اما و تمام دنیا قاتل بودنش را پذیرفته بودند. دیگر فریاد نمیکشیدند. میترسیدند.
- عالی!...بریم که مروپ برامون یه شام خوشمزه درست کرده! امشب جشن داریم!
بعد دست اما را که هنوز به گوش بریده خیره بود کشید و به خودش نزدیک کرد.
درست لحظه ایی قبل از اینکه با الستور غیب شود به جنگل کاج نگاه کرد.جیکینز میان درختان ایستاده بود. صورتش بیحالت و رنگ پریده بود و یک گوش نداشت.
All great things begin with a vision ……....A DREAM