هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

به برنامه "تور جهانی سالازار اسلیترین" ملحق شوید و به مدت یک هفته، بر اساس علایق و استراتژی‌های تصرف جهانی ایشان، در انجمنی که مورد بازدید سالازار کبیر قرار می‌گیرد، وی را همراهی کنید.


این برنامه به همه‌ی جامعه‌ی جادوگری، از اعضای محفل ققنوس گرفته تا مرگخواران و کارکنان وزارت سحر و جادو، فرصت می‌دهد تا در این مهم، شریک و همراه سالازار شوند.




پاسخ به: گیم‌‌نت هاگزگیم
پیام زده شده در: ۱۸:۳۲:۵۲ چهارشنبه ۲۷ تیر ۱۴۰۳
#1
با حرف یوآن، تماشاچی‌هایی که گوجه و تخم‌مرغ از یه جایی‌شون درآورده بودن تا پرتاب کنن، با غرولند سر جاهاشون نشستن.
- یه غلطی کن دیگه مردک راسو!

یوآن لبخند دندون‌نمایی زد و رو به مانیتور برگشت. این دفعه، ریموس و سیریوس و سردسته زامبی‌ها سه‌تایی همو در آغوش گرفته بودن و "داداشی"، "داداشی" می‌کردن.
یوآن، دو تقه به مانیتور زد که باعث شد توجه اون سه‌تا به سمتش جلب بشه.

- وقتشه بریم بازی بعد.

سیریوس بیلش رو کوبید زمین و به یوآن خیره شد. سعی کرد جلوتر بره ولی خب گرافیک بازی دوبعدی بود و عمق رو ساپورت نمی‌کرد.
- دیگه بسه هر چقدر بازیچه تو شدیم! فقط صبر کن تا پدرم درباره این بشنوه!
- این دیالوگ یکی دیگه نبود؟
- مهمه مگه؟
- داداشی تو نهایتا مامانت درباره اینا بشنوه. که اونم استقبال می‌کنه از بس محبوبی تو خونواده.

سیریوس از حجم حق موجود در فضا به فکر فرو رفت.
یوآن که دیگه بخاطر مشغله‌های کاری، sense of humorش رو از دست داده بود، مانیتور رو بلند، و سپس به سمت راست کج کرد. با این حرکت، جاذبه گرانشی که معلوم نیست طبق کدوم قانون نیوتون تو بازی عمل کرده، ریموس و سیریوس رو به سمت گوشه جنوب شرقی کشوند. صحنه آهسته شد، سیریوس به ساقه یه نخود فرنگی چنگ انداخت و ریموس هم قبل از اینکه از صفحه خارج شه، پاچه شلوار سیریوس رو چسبید. دیالوگ باکس‌هایی با محتوای "بلــــب بــلب بلب!" بالای سر چند تن از زامبی‌ها (که طبق یکی دیگه از قوانین نیوتون جاذبه روشون اثری نذاشته.) شکل گرفت و دست‌های از کتف در رفته‌شون رو به سمت سیریوس دراز کردن. ولی خوشبختانه یا متاسفانه، قبل از اینکه شلوار سیریوس بخاطر وزن ریموس از پاش دربیاد، نخود فرنگی بیچاره از ریشه از خاک دراومد و هر سه داخل بازی بعدی سقوط کردن.

یوآن مانیتور رو به حالت اول برگردوند و پاش رو روی اون یکی پاش روی میز انداخت. نی نوشابه‌ش رو کرد تو حلقش و نصفش رو یک نفس رفت بالا.
- مث که جواب داد.

سیریوس، ریموس و نخود فرنگی کتلت شدن کف بازی بعدی. یکم طول کشید تا به خودشون بیان و بتونن بلند شن. ریموس اول از همه سراغ نخود فرنگی بیچاره‌ای رفت که بیرون از خاک، داشت کربن‌ دی اکسیدهای آخرش رو می‌کشید و تلف می‌شد. اون ساقه کم جونش رو روی پاش گذاشت و با چشم‌های اشکی، به یوآن نگاه کرد.
- چجوری دلت اومد لعنتی؟ این نخود فرنگی خونواده داشت. بچه‌ش قرار بود ماه بعد کاشته بشه. اون لیاقتش-
- فقط بکارش تو خاک.
- هر کی با داداشی من و رفقاش در افتاد ور افتاد راسو! فهمیدی یا حالیت کنم؟
- بابا جفتتون روانی‌این! دیوونه‌م کردین! دارم می‌گم بکارش تو همین خاک کوفتی این بازی کوفتی دیگه!

ملت که با دیدن صحنه از دست رفتن نخود فرنگی احساساتی شده بودن، با ضربه ناگهانی یوآن روی کیبورد از جاشون پریدن.
مثل اینکه ضربه وسیع بود و همزمان کنترل و زد و شیفت و آلت و دیلیت و دبلیو سی و آی ام دی بی و اچ دی ام آی و همه چی رو پوشش داده بود؛ چون کیبورد جلز ولزی کرد و ازش جرقه های سبز و قرمز زد بیرون.
- خسارتشو از جفتتون می‌گیرم. اه.

قبل از اینکه بتونه بشینه سر جاش و دوباره نوشابه بریزه تو اون بی‌صاحاب، جرقه‌ها بیشتر و بزرگ‌تر شدن و چندتایی‌شون افراد نزدیک به میز رو هدف گرفتن. یوآن خودش رو عقب کشید ولی به اندازه کافی عکس العملش سریع نبود؛ یکی از جرقه‌ها به دمش گرفت و اون رو با خودش داخل سیستم کشوند.
باقی ملتی که هنوز گرفتار نشده بودن، از ترس دور خودشون می‌چرخیدن و سر و صدا راه می‌انداختن تا بتونن از گیم‌نت خارج بشن.

یوآن که حالا اون هم تو بازی کشیده شده بود، سرش رو بالا آورد و ریموس، سیریوس و نخود فرنگی‌ای که حالا ریشه‌هاش تو خاک بازی بودن رو بالای سرش دید. عقب عقب رفت و دست‌هاش رو توی هوا تکون داد.
- خودتونم می‌دونین که برای نجات از اینجا به من نیاز دارین.

بعد به باقی جمعیتی که اون‌ها هم وارد بازی شده بودن نگاه کرد.
- همه‌تون! اگه الان منو کتک بزنین و بیفتم اینجا به دردتون نمی‌خورم که.
- ولی دل‌مون خنک می‌شه!

سیریوس مشتی حواله یوآن کرد و قبل از مشت بعدی، ریموس جلوش رو گرفت.
- حق با اونه داداشی. به کمکش نیاز داریم. فقط اونه که همه این بازیا رو بلده.

یوآن بلند شد و خاک رو از روی خزش تکوند.
- ممنون لوپین. خب، حالا اگه اجازه بدین ببینم الان دقیقا کجاییم...

به صفحه شیشه‌ای که اونا رو از دنیای بیرون جدا می‌کرد نزدیک شد. بیرون رو دید زد و چشماش رو تنگ کرد تا بتونه بازتاب عنوان بازی رو از روی مانیتور کامپیوتر روبه‌رو بخونه.
- هولی سان آو عه مادر! خب رفقا، خوش بگذره بهتون. من دیگه رفع رحمت می‌کنم.
- آهای راسو کجا کجا؟

سیریوس دمش رو کشید ولی قبل از ادامه صحبت‌شون، صدای یه آقای صداقشنگی به گوش‌شون خورد.
- به جومانجی خوش اومدید!
- جومان چی؟
- آیا تو فرشته مرگ مایی؟ مرگ من؟ کجایی تو؟

آقای صداقشنگ که صداش از ناکجا پخش می‌شد، خنده نمایشی‌ای کرد.
- من راهنمای شما توی این بازی هستم دوست من.
- خب پس راه را بنما و بذار بریم پی زندگی کثافت بارمون!
- اوه نه... بازی اینجوری کار نمی‌کنه. تنها راه خروج شما از اینجا، به پایان رسوندن این بازیه دوست من. بازی رو شروع می‌کنید، یا می‌میرید؟

جمعیت به هم نگاه کردن. بعضی‌ها شونه بالا انداختن و عده‌ای هم سر تکون دادن. چاره دیگه‌ای جلوی پاشون نبود؛ جز همون مسیر دور و درازی که از اونجا فقط بخشیش به چشم می‌خورد.
سیریوس یه قدم جلو گذاشت و باد موها و انتهای کتش رو به پرواز درآورد.
- ما انجامش می‌دیم!


Though we don't share the same blood
You're my family and I love you, that's the truth


پاسخ به: گیم‌‌نت هاگزگیم
پیام زده شده در: ۱۲:۵۷:۴۳ سه شنبه ۲۶ تیر ۱۴۰۳
#2
- خوب گوش بدین ببینین چی می‌گم!

یوآن حالا سرش رو به مانیتور نزدیک‌تر کرده بود.
دیالوگ باکس‌های حاوی "داداشی!" بالای سر ریموس و سیریوس، پوف شدن وقتی که به سمت یوآن برگشتن.

- آره، شاید ندونم چجوری از اونجا بیارم‌تون بیرون؛ ولی می‌دونم چجوری می‌تونین اون تو در امان باشین. پس نظرتون چیه یکم باهام همکاری کنین داداشیا؟
- ببخشید، اون وقت دقیقا از چی در امان باشیم؟

یوآن پوزخندی شیطانی زد و چونه‌ش رو روی دستش گذاشت.
- خب، به هر حال بعضی بازیا می‌تونه واسه شما تازه‌کارا خطرناک باشه. می‌گیری چی می‌گم؟

ریموس و سیریوس نگاهی به هم انداختن.
- می‌گی چی کار کنیم؟
- فقط هر چی می‌گم گوش کنین و دیگه لازم نیست آب تو دل‌تون تکون بخوره!

وقتی یوآن اینجوری حرف می‌زد، بیشتر آب تو دل‌شون تکون می‌خورد. ولی چاره دیگه‌ای نداشتن و کارشون لنگ همین راسوی مکار بود. پس سرهای پیکسلی‌شون رو تکون دادن.

- خوبه. حالا از گوشه سمت راست برین تا برسین به بازی بعد!

بعد خودش بازی بعد رو انتخاب کرد و منتظر موند تا چهره اون دوتا هم نمایان بشه.
سیریوس و ریموس حالا رسیده بودن به حیاط پشتی یه خونه، که لوکیشن بازی بود.

- خب. حالا چی؟
- فقط باغبونی کنین!
- نمی‌شه بریم یه بازی دیگه؟ من دو ترم گیاه‌شناسی رو تک ماده پاس کردم.
- من که همونا رو افتادم چی می‌گی.
- بازی بهتر از این پیدا نمی‌کنین. حالا هم زود باشین تا دیر نشده!
- دیر؟ برای چی؟

قبل از اینکه یوآن بخواد جوابی بده، صدای آژیری از سمت خیابون توی بازی به گوش‌شون خورد و بعدش هم چند نفر پشت نرده‌های حیاط دیده شدن. سیریوس بیلش رو زمین گذاشت و شروع کرد به دست تکون دادن.
- هی مهتابی اونجا رو! فکر کنم نیروی کمکی فرستادن. مشتیا از اینور! ما اینجاییم!

ریموس با دیدن افراد پشت نرده، سیریوس رو هل داد و چوبدستی کشید.
- داری چی کار می‌کنی؟ اونا زامبی‌ان! و تو دقیقا کشوندی‌شون طرف ما؟
- چه می‌دونم خب. اون جلسه که داشتن اینا رو می‌گفتن با جیمز کلاسو پیچوندیم رفتیم شلوار اسنیپو آتیش زدیم.
- فقط پشت سرم بمون.

ریموس چوبدستی‌ش رو تکون داد ولی اتفاقی نیفتاد. چند ضربه به چوبدستی زد و دوباره امتحان کرد، ولی بازم هیچی.

- جادو اونجا کار نمی‌کنه ریموس. از گیاها استفاده کن!

یوآن بین خنده‌هاش گفت و بعد بلند شد و از گیم‌نت بیرون رفت.
- پخش زنده نبرد غارتگران و زامبی‌ها! بدویین که از دست‌تون می‌ره!

عده‌ای با شنیدن صدای یوآن، به هم نگاه کردن و وارد گیم‌نت شدن.
یوآن دوباره پشت مانیتور نشست و به ریموس و سیریوس داخل بازی نگاهی انداخت.
- اوضاع چطور پیش می‌ره رفقا؟

سیریوس که حالا لباسش گلی شده بود و سعی می‌کرد گیاه گوشتخوار بدقلقی رو تو خط مقدم بکاره، عرق روی پیشونی‌ش رو با دستش پاک کرد.
- بذار از اینجا بیایم بیرون، خودم دهنتو سرویس می‌کنم!


Though we don't share the same blood
You're my family and I love you, that's the truth


پاسخ به: باغ وحش هاگزميد
پیام زده شده در: ۲:۱۵:۰۷ جمعه ۲۲ تیر ۱۴۰۳
#3
- ایول باغ وحش!
- جونمی جون!
- وایسا ببینم، منظورت چی بود که گفتی "دعوتین"؟ تو باهامون نمی‌آی؟

سیریوس به نکته خوبی اشاره کرد، که باعث شد خوشحالی بقیه فروکش کنه.

- یکی باید حواسش به خونه باشه .
- برو بابا جان، من هستم.

ریموس برگشت تا با پروفسور دامبلدوری که پشت سرش ظاهر شده بود مواجه بشه.
- ولی من برات بلیط گرفتم آلبوس!
- خب، اون حالا بلیط توئه. کارای نیمه تمومی تو خونه دارم. گلرت رو هم دعوت کردم به صرف چای.
- گلرت؟ چای؟
- اون جوری هم نگام نکن ریموس.
- سیروسعلی آخه؟
- گفتم بسه دیگه عه.

ریموس بس کرد و در حالی که داشت پیشبندش رو درمی‌آورد گفت:
- خب، مثل اینکه خودم باید ببرم‌تون. پاشین. پاشین آماده شین که زود بریم و برای ناهار خونه باشیم.

همگی، حتی جعفری که دوتا نون تافتون کامل تو دهنش چپونده بود، از سر میز به سمت اتاق‌هاشون شلیک شدن.

***


بعد از چالش‌های بسیار و فریادهای "چی بپوشم؟!" از اتاقای روندا، آلنیس، پاتریشیا، گابریل و جوزفین، بالاخره همه دم شومینه حاضر شدن تا به باغ وحش برن. دونه دونه با پودر پرواز به باغ وحش منتقل شدن و وقتی بالاخره آخرین نفر یعنی خود ریموس هم رسید، با حالت نمایشی‌ای تعظیم کرد و گفت:
- به اولین و مجهزترین باغ وحش هاگزمید خوش اومدین!

جعفر که به عنوان کدخدای هاگزمید بابت این جاذبه گردشگری احساس غرور می‌کرد، بادی به غبغب انداخت.

- اینجا با بیش از 200 گونه جانوری، یکی از بزرگ‌ترین باغ وحش‌های دنیای جادوگریه!
- پشمام!
- نگو پشمام، بگو چه جالب!
- پشمام چه جالب!

دخترا در حال ذوق بودن و پشت سر تور لیدرشون حرکت می‌کردن و گادفری هم از توی سایه دنبال‌شون می‌کرد تا عقب نمونه. جعفر هم همینطور تو مسیرشون به بعضی کارکنا تذکر می‌داد. این وسط، پوسترهای نمایش تسترال‌ها توجه الستور رو جلب کردن، و به سایه‌اش گفت که یادش بندازه برای نمایش، نیمه شب حتما سری به باغ وحش بزنه. سایه الستور هم لایکی نشون داد و یکی از پوسترها رو تو جیب کت سایه‌ایش گذاشت.

اول از همه سراغ بخش سمندرها رفتن که با استقبال خوبی مواجه نشد. البته، جز آلن و گابریل که سعی داشتن با بچه سمندرهای یخی حرف بزنن؛ که نتیجه‌اش شد قیافه پوکر جونورای بیچاره و درنهایت پرتاب قندیل‌های یخی به سمت اون دوتا تا دست از سرشون بردارن.
مقصد بعدی، قفس رنگینک‌ها بود. این دفعه تقریبا همه واکنش مثبتی نشون دادن؛ حتی سایه الستور دستش رو دراز کرد تا یکی از اونا رو ناز کنه، که با ضربه ناگهانی الستور پشت دستش، تو خودش جمع شد و سر جاش برگشت. فقط اون بود که گوشه‌ای وایساده و منتظر بود تا کار بقیه با این پرنده‌های زیادی ملوس تموم شه.

- پروفسور؟ کی می‌ریم پیش تک‌شاخا؟
- اینجا ققنوس هم دارن؟ می‌شه اونا رم ببینیم؟

ریموس در جواب اشتیاق و عجله اونا تک‌خنده‌ای کرد.
- هی! قدم به قدم. فکر کردم شاید بهتر باشه اونا رو برای آخر کار نگه داریم. اینجوری بیشتر مزه می‌ده، نه؟

قیافه بقیه، نشون می‌داد که روی این قضیه باهاش اتفاق نظر ندارن. ریموس سقلمه‌ای نثار پهلوی سیریوس کرد.

- آخ! چیز- درسته، حق با اونه. شاید حتی بعدش بریم و یکم هله هوله بخوریم، هوم؟

ریموس چشماشو تو حدقه چرخوند؛ ولی با تکون دادن سرش موافقتش رو اعلام کرد. بقیه با سوت و جیغ، دور ریموس حلقه زدن و دوباره همه با هم راهی شدن.

حدود یه ساعت از حضورشون توی باغ وحش می‌گذشت که صدایی از بلندگوها توجه همه‌شون رو جلب کرد.
- بازدیدکنندگان گرامی، توجه بفرمایید. یک عدد تخم اوکمی شمالی مفقود شده. ضمن عذرخواهی بابت موقعیت پیش اومده، درهای خروجی از همین لحظه برای بررسی و پیدا کردن این گونه ارزشمند و کمیاب بسته خواهند شد. در صورت مشاهده سارق، به حراست اطلاع بدید و لطفا با مسئولین باغ وحش همکاری کنید. از صبر و شکیبایی شما ممنونیم.


Though we don't share the same blood
You're my family and I love you, that's the truth


پاسخ به: از جادوگران چی می‌خوایم؟
پیام زده شده در: ۲۱:۱۲:۵۴ چهارشنبه ۱۳ تیر ۱۴۰۳
#4
سام‌علیک!
آقا منم طی جنبش راه افتاده و در جهت حمایت از حقوق حیوانات نر، کلهم نژاد و اینا رم تغییر دادم و الان یه گرگ خاکستری با سیبیل هستم!
فعلا هم مستر وولف صدام کنین تا ببینیم این مشکل کی درست می‌شه.


Though we don't share the same blood
You're my family and I love you, that's the truth


پاسخ به: وزارتخانه سحر و جادو
پیام زده شده در: ۹:۵۸:۲۵ چهارشنبه ۹ خرداد ۱۴۰۳
#5
آلنیس عین مامانایی که بچه کلاس اولی‌شون روز اول مدرسه‌شه، یه دوربین گرفته بود دستش و زرت و زورت از سیریوس عکس می‌گرفت تا قاب کنه و به در و دیوار خونه گریمولد بزنه. هر از گاهی هم به بغل دستیاش سقلمه‌ای می‌زد و پز آشنایی‌ش با وزیر جدید رو می‌داد.

همینطور داشت عکس می‌گرفت که از چشمی دوربین، با حالت اسلوموشن دید سیریوس نمایشی‌طور داره از پله‌ها پرت می‌شه پایین. افتادن وزیر همانا و بلند شدن همهمه ملت همان.
- این که نمی‌تونه راه بره چطوری می‌خواد یه مملکتو اداره کنه؟
- وزیر سرنگون شد! اینا همه‌ش نشونه‌ست! آیا نمی‌اندیشید؟!
- سیریوس بلک یا چلفتی بلک؟

آلنیس راهش رو از بین خبرنگارا، هوادارا، معترضین و سیاهی لشکر باز کرد و تقریبا به سیریوس رسیده بود که دوتا مرد گنده با کت و شلوار سیاه و عینک دودی جلوش سبز شدن.
- خانوم شما نمی‌تونید از این جلوتر بیاید.
- چی؟ تو اصلا می‌دونی من کیم؟! چطور جرئت می‌کنی با آلنیس اورموند اینطوری حرف بزنی؟!

واضح بود که بادیگاردا نمی‌دونستن آلنیس اورموند کیه؛ تقریبا هیچکس (جز دوستاش) نمی‌دونست! ولی لحن آلنیس باعث شد که اون دوتا به هم نگاهی بندازن. از پشت عینک دودیاشون چند جمله بین نگاهاشون رد و بدل شد:
- تو می‌شناسیش؟
- نه، ولی انگار از اون کله‌گنده‌هاشه!
- پس حتما رییس می‌شناستش! اگه بره به رییس بگه حسابی برامون بد می‌شه!

این شد که اونا عذرخواهی کردن و با ترس و لرز کنار کشیدن. به هر حال تو این دوره زمونه هیچکس دوست نداره سر شغلش و جونش ریسک کنه!

سیریوس حالا داشت سرش رو ماساژ می‌داد که آلنیس خودشو بهش رسوند. دیدن یه چهره آشنا، اعتماد به نفس و امید رو به صورت سیریوس برگردوند.
- مرلین رو شکر که اینجایی! برگه‌هام نیستن! مطمئن بودم که تو جیب‌مه، ولی الان نیست! اومدم دنبالشون بگردم که...
- پله‌ی زیر پات غیب شد.

آلنیس جمله سیریوس رو کامل می‌کنه که کمی باعث شگفتی اون می‌شه.
- تعبیر عجیبیه ولی خب آره می‌تونیم اینجوری هم بگیم. اصلا یه لحظه ندیدم پله رو!
- نه نه، واقعا پله‌هه غیب شده! نیست!

آلن به پشت سر سیریوس اشاره می‌کنه، و حق با اون بود. پله آخر به اندازه ارتفاع دوتا پله از زمین فاصله داره. انگار که قبلا یه پله دیگه اونجا بوده و حالا دیگه نیست.

- یا خود گودریک! مطمئنم اون موقع که رفتم بالا این شکلی نبود! البته شایدم من دقت نکردم...
- غمت نباشه عمو سیریوس! پشمک گزارش تصویری تهیه کرده ازت.

آلنیس دوربین‌شو مغرورانه روشن می‌کنه و عکسایی که گرفته بوده رو زیر و رو می‌کنه. تو عکسای اول معلومه که پله‌ها کاملا عادی‌ان. آلن دوربین رو به سیریوس می‌ده تا خودش نگاهی به عکسا بندازه.
- اوه اوه اوه چه خوش‌عکسم من! عه این یکی چقدر خوب شده‌ها! نه ولی تو این یکم تار افتادم.
- اهم!
- باشه باشه! بذار ببینم... آره پله‌هه اینجا بوده... می‌گما لنزتو تمیز کردی قبلش؟
- چی؟
- یه لکه افتاده اینجا.

آلنیس دوربینو از سیریوس گرفت تا متوجه منظورش بشه. کنار عکس آخر یه لکه تیره بود؛ و وقتی با دقت‌تر نگاه کرد از جاش پرید.
- این یه لکه نیست، یه آدمه! یا یه جونور، یا هر چی. ولی اگه خوب ببینی‌ش دستا و کله‌ش معلومه!
- اوه شـــــــوت! فکر می‌کنی غیب شدن پله کار این بوده؟
- یا حتی گم شدن کاغذای سوگندت!
- ولی با این عکس نمی‌شه تشخیص هویت داد که.
- آره، ولی شاید یکی بتونه کمک‌مون کنه...

قبل از اینکه گفتگوشون بیشتر ادامه پیدا کنه، یه آقای سیاه‌پوش دیگه اومد و بالای سرشون وایساد.
- جناب وزیر حالتون خوبه؟ همه منتظر شما هستن.
- اوه بله بله. لطفا ازشون عذرخواهی کنین و بگین مشکلی پیش اومده و با تاخیر در مراسم حاضر می‌شم!

سیریوس به آقاهه فرصت جواب دادن نداد و همراه آلنیس قبل از هجوم خبرنگارا، به کوچه‌ای که موتورش اونجا پارک شده بود تلپورت کردن.

- بهتره تا قبل از اینکه ملت بخاطر معطل کردن‌شون از دستت شاکی بشن بری دنبال برگه‌هات. شاید حتی ریموس یه نسخه‌شو تو خونه داشته باشه. منم می‌رم ببینم می‌تونم هویت این یارو رو پیدا کنم یا نه.

سیریوس سری تکون داد و سوار موتورش شد.

یه بازی جنایی کثیف در حال وقوع بود...


Though we don't share the same blood
You're my family and I love you, that's the truth


پاسخ به: ستاد انتخاباتی ریموس لوپین
پیام زده شده در: ۲۳:۳۹:۱۶ سه شنبه ۱ خرداد ۱۴۰۳
#6
مستر لوپین!
حق پدری‌ای که گردنم داری به کنار، اینجا دادگاه رسمیه؛ اینم چکشش!

سوال مهمی ذهنم رو درگیر کرد.
آوازه شکلات‌هات همه جا هست و حقیقتا هم توی کارت خوبی! ولی مسئله‌‌ای که هست، اینه که شکلات زیاد، مرض قند می‌آره و البته باعث می‌شه آدم جوش بزنه!
آیا همه اینها دسیسه‌ست؟ اگر نه، چه راهکاری برای حفظ سلامت ملت جادویی و البته زیبایی ظاهری‌شون داری مرد مومن؟

پیست پیست، ریموس! کارت دارم!
گوش‌تو بیار نزدیک...
می‌گم... تو که اسپانسر ویلی ونکایی، چیزه، می‌شه منو ببری ویلی رو ببینم؟ یا ویلی رو بیاری خونه گریمولد برامون؟ ینی، خب، برا من؟



با احترام،
آلنیس لومین اورموند.


Though we don't share the same blood
You're my family and I love you, that's the truth


پاسخ به: ستاد انتخاباتی سیریوس بلک
پیام زده شده در: ۲۳:۲۱:۴۱ سه شنبه ۱ خرداد ۱۴۰۳
#7
*صاف کردن گلو
آقای بلک!
(عمو سیروووووس سلام چطوری خوبی خانوم بچه‌ها خوبن؟ )

پیش‌تر ادعا داشتید که مخالف شکار گوسفند هستید.
برام سوال شد که آیا این شیوه تفکر شما قراره منجر بشه به این که محدودیت‌هایی برای شکار قرار بدین؟ آیا مخالف حقوق ما جانوران گوشت‌خوار هستین و می‌‌‌خواین جامعه رو به سمت گیاه‌‌خواری هدایت کنین؟
آیا فصل شکار برای حیوونا هم برقرار خواهد شد؟ یا شکار رو جیره‌بندی خواهید کرد؟

بنده به شخصه مخالف هر گونه خشونت در این زمینه هستم، ولی از شما انتظار دارم به عنوان یک سگ از نژاد scottish deerhound غرایز حیوانی ما رو درک کنید و به این چرخه طبیعی و زنجیره غذایی در طبیعت احترام بذارید.

چه دفاعی از خودتون دارید آقا؟ *با لحن خانوم شیرزاد



با احترام،
آلنیس لومین اورموند.


Though we don't share the same blood
You're my family and I love you, that's the truth


پاسخ به: جادوگر تی وی
پیام زده شده در: ۲۳:۰۹:۳۹ سه شنبه ۱ خرداد ۱۴۰۳
#8
- بهت گفتم دوربینو کج نگیر!

آلنیس برای بار چهارم به جرمی تذکر داد. متاسفانه آلن نیرو نداشت و مجبور شده بود جرمی رو از تو قبر بکشونه بیاره تا فیلم‌بردارش باشه. ولی جرمی؟ خب، اونقدری که باید، دل به کار نمی‌داد. به هرحال پس از مدت‌ها پیش هم برگشته بودن و ترجیح می‌داد جای ضبط یه گزارش، با هم مسخره بازی دربیارن! ولی آلنیس به نظر برای این کار کاملا مصمم بود.

آلن بعد از چند تا نفر عمیق، شونه‌های جرمی رو گرفت و تکونش داد.
- به خودت بیا! ریموس و سیریوس بهمون احتیاج دارن! یعنی واقعا نمی‌خوای هیچ کاری براشون بکنی بعد تموم زحمتایی که برات کشیدن؟ خون دل‌ها خوردن تا تو این دلقکی بشی که الان هستی!
- آم-
نمی‌خوام بهونه بشنوم.
- من که چیزی نگفتم.
- آفرین پس همینو ادامه بده.
-

آلنیس جرمی رو رها کرد و راه افتاد. دمش از شدت هیجان کاری که قرار بود انجام بده تکون می‌خورد. اولین نفری که دید، ردای اسلیترین تنش بود و با دوستش که لباس چسبون عجیبی داشت، حرف می‌زد. آلنیس به جرمی علامت داد که دوربین رو آماده کنه و خودش با میکروفون به سمت اون دوتا رفت.
- هی سلام! می‌تونم چند دقیقه وقت‌تون رو بگیرم؟

روی صحبت آلن با جادوآموز اسلیترینی بود و اون یکی رو فقط با لبخند معذبی از نظر گذروند.

- البته! برای یوتیوبه؟

جادوآموز رفتار گرمی داشت و بعد از اشاره به دوربین پرسید. آلنیس که متوجه منظورش نشده بود، آره‌ی نامطمئنی گفت و میکروفون رو نزدیک به دهنش گرفت.
- اهم، خب. شما توی انتخابات امسال شرکت می‌کنین؟
- داش بحث سیاسی و ایناس؟ ببین ما از اوناش نیستیما.
- اوه نه نه نه! به هر حال به عنوان عضوی از جامعه جادویی وظیفه مائه که حضور به عمل برسونیم. شرکت در انتخابات نشانه اتحاد ملیه. هر چوبدستی، یک رأی.

اون دو نفر نگاه‌شون بین خودشون و آلن چرخید و بعد، زدن زیر خنده.
- حاجی عجب دوربین مخفی‌ای! خیلی حال کردم باهات ایول. چنل یوتیوب‌تو بده ساب کنیم.
- کاستومت رو دوست داشتم؛ خیلی طبیعی درستش کردی!

اسلیترینیه به دم و گوش‌های آلنیس اشاره کرد و روی شونه‌اش زد.
آلنیس که نمی‌دونست چه اتفاقی افتاده، فقط خندید و تشکر کرد و براشون دست تکون داد وقتی داشتن می‌رفتن.

این دفعه یکی نظر آلن رو جلب کرد که ظاهری شبیه به اما ونیتی داشت؛ پارچه سفیدی رو سرش بود و روش عینک دودی زده بود.
آلنیس فکر کرد شاید مصاحبه باهاش ایده بدی نباشه، پس جلو رفت ولی قبل از اینکه فرصت صحبت پیدا کنه، طرف شروع کرد.
- همین چند دیقه پیش رفقات اومدن ازم خواستن به اکسم زنگ بزنم بهش بگم برگرده. چالش مالش و اینستا برا امروز بسه دیگه.

صدای جویدن آدامش بین هر چند کلمه، محسوس بود.

آلنیس سرش رو کج کرد چون حرفای این یکی رو هم نمی‌فهمید.
- جدی می‌فرمایین؟ ولی اونا دوستای من نبودن که. چرا دروغ می‌گی.
- لای؟! آی دونت نو! نمی‌دانم و اطلاعی هم ندارم!
- من-
- وقت برا furryها ندارم جیگر.

آلنیس هاج و واج موند وقتی یاروهه با تنه زدن بهش از کنارش رد شد. قبل از اینکه هول کنه و استرس بگیره جرمی رفت پیشش.
- اصلا نگرانش نباش خیلی خوب از پسش براومدی! چندتا مصاحبه دیگه هم بگیریم- هولی شوت اونجا رو!

آلن انگشت اشاره جرمی رو دنبال کرد و یکی رو دید که خودش رو شبیه ریموس لوپین کرده بود. با خودش فکر کرد این بهتر فرصت برای تبلیغ ریموسه. پس دست جرمی رو کشید و دوید تا به اون شخص رسید. جرمی بی‌معطلی دوربین رو تنظیم کرد.

- سلام! واو. پس طرفدار مهتابی‌ای!

آقاهه‌ی ریموس‌‌نما از حضور ناگهانی اونا کمی جا خورد ولی بعد لبخند دندون‌نمایی زد.
- پس چی! کاراکتر موردعلاقه‌‌مه!
- عالیه! حالا برامون بگو چی شد که جذب ریموس لوپین شدی؟
- خب، شخصیت کاریزماتیکی داره، مهربون و دلسوزه و در کل آدم خوبیه. البته من توی کتابا بیشتر دوستش داشتم.

آلنیس فکر کرد که آقاهه لابد داره درباره کتاب‌های زندگی‌نامه‌ای که درباره ریموس نوشته شده و آلن ازش غافل شده حرف می‌زنه. پس به ذهنش سپرد که در اولین فرصت به کتاب‌فروشی سر بزنه.

- نظرتون راجع به سیریوس بلک چیه؟
- واو سیریوس هم معرکه‌ست! می‌دونی، دومین شخصیت موردعلاقه‌‌مه؛ و وقتی که مرد باعث شد دو شب متوالی تو تخت خوابم گریه کنم.

ابروهای آلنیس در هم رفت.
- سیریوس مرده؟ آخه من همین صبح باهاش حرف- بگذریم بگذریم. گفتی دومین شخصیت موردعلاقه‌‌ته، این یعنی ممکنه چیزی رأیت رو از مهتابی روی پانمدی بیاره؟

مرد شونه ای بالا انداخت و خنده مرموزی کرد.
- کی می‌‌دونه؟ شـــــــاید...
- جالب شد. و به عنوان آخرین سوال، تقابل ریموس لوپین و سیریوس بلک رو توی این دوره چطوری می‌بینی؟

آقاهه چونه‌اش رو خاروند و بعد از کمی فکر گفت:
- اگه منظورت شیپ‌شونه، نظر خاصی ندارم. به نظرم جالبه رابطه‌شون با هم.
- اوه نه نه نه نه نه اون نه- بیخیال-

آلنیس رو به جرمی لب زد:
- این تیکه رو حذف می‌کنیم.

بعد دوباره سمت مرد برگشت.
- خیلی ممنون که وقت‌‌تون رو در اختیار ما گذاشتین. و ممنون از بینندگان عزیزی که همراهمون بودن. تا یه گزارش دیگه، در پناه مرلین باشین!

جرمی به آلن لایک نشون داد و دوربین رو خاموش کرد. آلنیس پرید و محکم بغلش کرد.
- انجامش دادم! ما انجامش دادیم!

***


آلنیس و جرمی به خونه گریمولد برگشتن و ریموس رو که ازشون می‌پرسید کجا بودن، دست به سر کردن. به هر حال این قرار بود یه سورپرایز باشه!
سریع رفتن به زیرزمین؛ که با مبل و بالش و قالیچه‌های نو و کهنه برای دورهمی‌های کوچیک پوشیده شده بود. آلنیس دوربین رو به تلویزیون قدیمی‌ای که اونجا بود، وصل کرد.
- دل تو دلم نیست نتیجه رو ببینم!

ولی فیلم که شروع شد، اون چیزی نبود که هردوشون انتظار داشتن. اول فیلم با جرمی‌ای که داشت از خودش سلفی می‌گرفت و دلقک بازی درمی‌آورد شروع شد. کمی بعد، فیلم آلنیس رو نشون داد که در حال مصاحبه بود، ولی کادر کج بود و البته هر از گاهی هم دوربین تکون می‌خورد که باعث می‌شد فقط دماغ یا دست آلنیس تو کادر باشه؛ یا به جای مصاحبه‌شونده، دوربین روی درخت‌ها یا رهگذرا فوکوس کرده بود. بعد مصاحبه اول، آلنیسی روی نمایشگر اومد که به خاطر فشار کنار باغچه تگری زد.

آلنیسِ بیرون دوربین از شدت شوک عصبی وارده، نمی‌تونست چیزی بگه و فقط شقیقه‌هاش رو فشار می‌داد به امید اینکه اتفاق بهتری در راه باشه. جرمی هم خیلی سوسکی ازش فاصله گرفت و به دورترین قسمت مبل سر خورد.

صحنه بعد ولی، آلن رو در حال قدم زدن نشون می‌داد. بعد تصویر رفت روی پاهای جرمی و کف خیابون. بعد هم جرمی‌ای که دستش تو دماغش بود و داشت از دوربین به عنوان آینه استفاده می‌کرد. مثل اینکه حواسش نبود بین مصاحبه‌ها ضبط رو قطع کنه.
اوضاع همین‌طور داشت خرتوخرتر می‌شد که اوایل مصاحبه آخر، ارور کمبود حافظه روی صفحه اومد و فیلم قطع شد.

خون آلن به جوش اومده بود. درحالی که نزدیک‌ترین شیء پرتاب‌شدنی رو برمی‌داشت، فریاد زد:
YOU HAD ONE JOB! JUST THE ONE!


ویرایش شده توسط آلنیس اورموند در تاریخ ۱۴۰۳/۳/۲ ۱:۱۰:۱۹

Though we don't share the same blood
You're my family and I love you, that's the truth


پاسخ به: حمله!!!!!!
پیام زده شده در: ۱۴:۵۷:۴۴ جمعه ۷ اردیبهشت ۱۴۰۳
#9
گوجه پس از برخورد به هدف، پیروزمندانه دست‌های نداشته‌اش رو توی هوا تکون می‌ده و منتظر می‌مونه تا مورد تشویق و قربون صدقه مروپ واقع بشه.

ولی زرشک!
بخاطر نیروی گرانشی بالاخره از هدف جدا، و پهن زمین می‌شه و اینجاست که برای اولین بار فرصت برانداز کردن فرد مورد نظر رو پیدا می‌کنه: یه موجود نسبتا بی آزار با کراوات آبی، که پشت وانتش نشسته و محل برخورد گوجه به سرش رو ماساژ می‌ده.

- من که نشستم این گوشه دارم نون و ماستمو می‌خورم! شیطونه می‌گه همین گوجه رو...

به سمت گوجه برمی‌گرده و با دیدن اون که در حال لرزیدن و عقب عقب رفتن بود، جمله‌اش رو قطع می‌کنه. یه لبخند شیطانی روی صورتش می‌شینه و برخلاف تمام تلاش‌های گوجه بیچاره برای فرار، اون رو برمی‌داره و می‌پره پشت وانت.
- که اینطور... پس وقتشه منم یه خودی نشون بدم...

با یه حرکت چوبدستی، یه رگبار جنگی رو پشت وانتش ظاهر می‌کنه که کمی متفاوته. خشابش به جای گلوله، از گوجه‌هایی قراره پر بشه که همونجا پشت وانت برای فروش قرار گرفته بودن.
دیزی گوجه مامان رو که تا الان تو مشتش بوده، توی مخزن گوجه‌های رگبار می‌ذاره.
- وقتشه ماموریتت رو کامل کنی عیز دلم.

بعد از پر کردن مخزن، وانت که روی حالت راننده خودکار بوده، از گوشه کادر وارد میدون جنگ می‌شه و دیزی هم پشت رگبار، دِرررر دِرررر کنان با فریادهایی شیطانی ملت رو با رب و گوجه یکی می‌کنه!

- دیزی مامان داره از گوجه‌های مامان علیه مامان و غیر مامان استفاده می‌کنه؟

مروپ، با آبکشی به سر و ملاقه‌ای در دست از پشت سنگر بیرون میاد.


Though we don't share the same blood
You're my family and I love you, that's the truth


پاسخ به: روزی در کوچه دیاگون
پیام زده شده در: ۲:۳۲:۵۶ جمعه ۷ اردیبهشت ۱۴۰۳
#10


کلاه شنلش را کمی جلوتر کشید و به سمت کوچه ناکترن پیچید.
کلاغ‌ها برایش خبر آورده بودند که قصابی‌ای افتتاح شده، و غریزه حیوانی‌اش علی‌رغم انسانیت درونش، او را به سمت آنجا جلو می‌برد.

قول داده بود اهلی شود و جسم و روحش را با تغذیه ناسالم آلوده نکند، اما کاری از دستش برنمی‌آمد؛ گرگ متولد شده بود و حتی با قوی‌ترین طلسم‌ها و معجون‌ها هم نمی‌توانست خود واقعی‌اش را تغییر دهد. میل به گوشت تازه هرگز قرار نبود سرکوب شود.
نمی‌توانست وقت و بی‌وقت از خانه بیرون بزند تا دنبال شکار بگردد. نه تنها وقت‌گیر بود، بلکه مزد کارش هم قرار نبود چیزی بیشتر از یک پرنده کوچک یا خرگوش باشد. اینطور بود که پایش به کوچه ناکترن باز شد، بلکه بتواند روح سرکشش را سیراب کند.

پیدا کردن مغازه جدید آنقدرها هم سخت نبود. روشنایی و زرق و برقش برای آن کوچه غیرمعمول و حتی زیاد از حد بود! در حدی که آلنیس مجبور شد کمی پلک بزند تا چشمانش به نور آنجا عادت کند.
در مغازه باز شد و مردی با موها و کت و شلوار قرمز از آنجا خارج شد. او هم مثل آن قصابی، زیادی تو چشم و متفاوت بود.
آلنیس لبخند عجیبش را با یک لبخند جواب داد و وارد مغازه شد.

مسلما به کوچه ناکترن نیامده بود که گوشت گاو بخرد. چیز دیگری می‌‌خواست، چیزی که در قصابی‌های شهر لندن پیدا نمی‌شد. مثل گوشت گوزن...

قبل از اینکه بتواند صحبتی کند، مرد قصاب جلو آمد و مچ دستش را گرفت.
- بانوی جوانی مثل شما نبایدهمچین جایی باشه.

آلنیس تلاش کرد دستش را پس بزند، ولی مرد قوی‌تر از او بود.
- هی! چی کار می‌کنی؟ دستتو بکش! کمک!

فریادهایش در دست قصاب که ناگهان جلوی دهانش قرار گرفت، خفه شد.
تعرض؟ چیزی بود که حتی در وحشی‌ترین قسمت جنگل هم ندیده بود. این، یکی از دلایلی بود که از دنیای انسان‌ها بدش می‌آمد.

در حال تقلا بود که شاید بتواند خودش را رها کند، که صدای در مغازه توجه جفت‌شان را جلب کرد. همان مرد قرمزپوش بود، با همان لبخند. البته کمی ترسناک‌تر.

درست نفهمید چه شد، همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد. فقط به خودش آمد و دید که کنار دیوار کز کرده، مشغول تماشای وحشیانه‌ترین شکار عمرش است.
تمام تلاشش را کرد که بالا نیاورد، ولی هیچوقت موجودی را اینطور گسسته از هم ندیده و قطعا خودش هم دست به این کار نزده بود.
دستش را در موهایش فرو برد و تلاش کرد صدای خورده شدن گوشت و اصوات رضایت‌مندی مرد قرمزپوش را نادیده بگیرد. به قدری اتفاق برایش شوکه‌کننده بود که توان بلند شدن و فرار را نداشت.

چشمانش با دیدن مرد که به سمتش می‌آمد گرد شد و بیشتر در خودش جمع شد.
- قسم می‌خورم به کسی چیزی نمی‌گم!

مرد لبخند پهنی زد. همانطور که دستمالی از جیبش درمی‌آورد که صورت خونی‌اش را با آن تمیز کند، دست دیگرش را به سمت آلنیس دراز کرد.
- اوه فکر کردید من هم یکی‌ام مثل اون یارو؟ ناراحت کننده‌است که همچین تصوری دارید خانم.

آلنیس با کمی درنگ و تردید، دست او را گرفت و بلند شد. کلاه شنلش را تا جایی که خودش بتواند ببیند، روی صورتش کشید و بیشتر در شنلش فرو رفت. نمی‌توانست اجازه بدهد کسی او را شناسایی کند؛ نمی‌خواست آبروی کسانی که به او در آن خانه پناه داده بودند را ببرد. فقط باید هر چه سریع‌تر از آنجا، از آن کوچه نفرین‌شده خارج می‌شد.
قبل از اینکه در مغازه را باز کند، برگشت و مرد را دید که سرش را کج کرده، با همان لبخند عجیب به او نگاه می‌کند. زیر لب از او تشکری کرد و بعد به سرعت بیرون رفت.
شاید یک شکار بی‌دردسر حالش را جا می‌آورد، یا شاید هم تا مدت‌ها نمی‌توانست حس پاره شدن گوشت زیر دندان‌هایش را تحمل کند.

وارد کوچه دیاگون شد و نفس تازه‌ای کشید. پرتوهای خورشید، پوست سردش را نوازش می‌کرد.
هنوز چند قدم نرفته بود که حس عجیبی او را در بر گرفت و مجبورش کرد برگردد و پشت سرش را نگاه کند.

حاضر بود قسم بخورد که یک جفت چشم سرخ‌رنگ را میان جمعیت دید که به درون روحش خیره شده است.


ویرایش شده توسط آلنیس اورموند در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۷ ۲:۴۴:۳۸

Though we don't share the same blood
You're my family and I love you, that's the truth






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.