هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

بهترین‌ها را انتخاب کنید!

فراخوان اقلیت‌های جامعه جادویی!


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: وزارتخانه سحر و جادو
پیام زده شده در: ۹:۵۸:۲۵ چهارشنبه ۹ خرداد ۱۴۰۳

ریونکلاو، وزارت سحر و جادو، محفل ققنوس

آلنیس اورموند


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۲۲ دوشنبه ۲۴ آذر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
دیروز ۱۴:۵۰:۲۲
از دست این آدما!
گروه:
جـادوگـر
ریونکلاو
جادوآموخته هاگوارتز
محفل ققنوس
شـاغـل
پیام: 208
آفلاین
آلنیس عین مامانایی که بچه کلاس اولی‌شون روز اول مدرسه‌شه، یه دوربین گرفته بود دستش و زرت و زورت از سیریوس عکس می‌گرفت تا قاب کنه و به در و دیوار خونه گریمولد بزنه. هر از گاهی هم به بغل دستیاش سقلمه‌ای می‌زد و پز آشنایی‌ش با وزیر جدید رو می‌داد.

همینطور داشت عکس می‌گرفت که از چشمی دوربین، با حالت اسلوموشن دید سیریوس نمایشی‌طور داره از پله‌ها پرت می‌شه پایین. افتادن وزیر همانا و بلند شدن همهمه ملت همان.
- این که نمی‌تونه راه بره چطوری می‌خواد یه مملکتو اداره کنه؟
- وزیر سرنگون شد! اینا همه‌ش نشونه‌ست! آیا نمی‌اندیشید؟!
- سیریوس بلک یا چلفتی بلک؟

آلنیس راهش رو از بین خبرنگارا، هوادارا، معترضین و سیاهی لشکر باز کرد و تقریبا به سیریوس رسیده بود که دوتا مرد گنده با کت و شلوار سیاه و عینک دودی جلوش سبز شدن.
- خانوم شما نمی‌تونید از این جلوتر بیاید.
- چی؟ تو اصلا می‌دونی من کیم؟! چطور جرئت می‌کنی با آلنیس اورموند اینطوری حرف بزنی؟!

واضح بود که بادیگاردا نمی‌دونستن آلنیس اورموند کیه؛ تقریبا هیچکس (جز دوستاش) نمی‌دونست! ولی لحن آلنیس باعث شد که اون دوتا به هم نگاهی بندازن. از پشت عینک دودیاشون چند جمله بین نگاهاشون رد و بدل شد:
- تو می‌شناسیش؟
- نه، ولی انگار از اون کله‌گنده‌هاشه!
- پس حتما رییس می‌شناستش! اگه بره به رییس بگه حسابی برامون بد می‌شه!

این شد که اونا عذرخواهی کردن و با ترس و لرز کنار کشیدن. به هر حال تو این دوره زمونه هیچکس دوست نداره سر شغلش و جونش ریسک کنه!

سیریوس حالا داشت سرش رو ماساژ می‌داد که آلنیس خودشو بهش رسوند. دیدن یه چهره آشنا، اعتماد به نفس و امید رو به صورت سیریوس برگردوند.
- مرلین رو شکر که اینجایی! برگه‌هام نیستن! مطمئن بودم که تو جیب‌مه، ولی الان نیست! اومدم دنبالشون بگردم که...
- پله‌ی زیر پات غیب شد.

آلنیس جمله سیریوس رو کامل می‌کنه که کمی باعث شگفتی اون می‌شه.
- تعبیر عجیبیه ولی خب آره می‌تونیم اینجوری هم بگیم. اصلا یه لحظه ندیدم پله رو!
- نه نه، واقعا پله‌هه غیب شده! نیست!

آلن به پشت سر سیریوس اشاره می‌کنه، و حق با اون بود. پله آخر به اندازه ارتفاع دوتا پله از زمین فاصله داره. انگار که قبلا یه پله دیگه اونجا بوده و حالا دیگه نیست.

- یا خود گودریک! مطمئنم اون موقع که رفتم بالا این شکلی نبود! البته شایدم من دقت نکردم...
- غمت نباشه عمو سیریوس! پشمک گزارش تصویری تهیه کرده ازت.

آلنیس دوربین‌شو مغرورانه روشن می‌کنه و عکسایی که گرفته بوده رو زیر و رو می‌کنه. تو عکسای اول معلومه که پله‌ها کاملا عادی‌ان. آلن دوربین رو به سیریوس می‌ده تا خودش نگاهی به عکسا بندازه.
- اوه اوه اوه چه خوش‌عکسم من! عه این یکی چقدر خوب شده‌ها! نه ولی تو این یکم تار افتادم.
- اهم!
- باشه باشه! بذار ببینم... آره پله‌هه اینجا بوده... می‌گما لنزتو تمیز کردی قبلش؟
- چی؟
- یه لکه افتاده اینجا.

آلنیس دوربینو از سیریوس گرفت تا متوجه منظورش بشه. کنار عکس آخر یه لکه تیره بود؛ و وقتی با دقت‌تر نگاه کرد از جاش پرید.
- این یه لکه نیست، یه آدمه! یا یه جونور، یا هر چی. ولی اگه خوب ببینی‌ش دستا و کله‌ش معلومه!
- اوه شـــــــوت! فکر می‌کنی غیب شدن پله کار این بوده؟
- یا حتی گم شدن کاغذای سوگندت!
- ولی با این عکس نمی‌شه تشخیص هویت داد که.
- آره، ولی شاید یکی بتونه کمک‌مون کنه...

قبل از اینکه گفتگوشون بیشتر ادامه پیدا کنه، یه آقای سیاه‌پوش دیگه اومد و بالای سرشون وایساد.
- جناب وزیر حالتون خوبه؟ همه منتظر شما هستن.
- اوه بله بله. لطفا ازشون عذرخواهی کنین و بگین مشکلی پیش اومده و با تاخیر در مراسم حاضر می‌شم!

سیریوس به آقاهه فرصت جواب دادن نداد و همراه آلنیس قبل از هجوم خبرنگارا، به کوچه‌ای که موتورش اونجا پارک شده بود تلپورت کردن.

- بهتره تا قبل از اینکه ملت بخاطر معطل کردن‌شون از دستت شاکی بشن بری دنبال برگه‌هات. شاید حتی ریموس یه نسخه‌شو تو خونه داشته باشه. منم می‌رم ببینم می‌تونم هویت این یارو رو پیدا کنم یا نه.

سیریوس سری تکون داد و سوار موتورش شد.

یه بازی جنایی کثیف در حال وقوع بود...


Though we don't share the same blood
You're my family and I love you, that's the truth



پاسخ به: وزارتخانه سحر و جادو
پیام زده شده در: ۲:۲۱:۴۷ چهارشنبه ۹ خرداد ۱۴۰۳

گریفیندور، وزارت سحر و جادو، محفل ققنوس

سیریوس بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۹ پنجشنبه ۲۱ شهریور ۱۳۹۸
آخرین ورود:
امروز ۶:۲۶:۰۵
از خونِ جوانان محفل لاله دمیده...
گروه:
جادوآموخته هاگوارتز
محفل ققنوس
گریفیندور
شـاغـل
مشاور دیوان جادوگران
جـادوگـر
پیام: 267
آفلاین
سوژه جدید
وزیر جدید
دوپامین جدید!


کمی قبل از اعلام نتایج، هواداران مقابل ستاد اما ونیتی:
- ونیتی چکارش میکنه؟ سوراخ سوراخش میکنه!
- دم وزارتخونه میدن عدس پلو، سیریوس تیمتو بردار و برو!
- ونیتی، ونیتی، حمایتت می‌کنیم!
- توپ، تانک، فشفشه! سیریوس بلک کشمشه!

دو متر اونورتر، کوچه بغلی، هواداران مقابل ستاد سیریوس بلک:
- ای سیریوس آزاده! آماده‌ایم، آماده!
- این هفته و اون هفته! ونیتی دستش لو رفته!
- دوپامین هسته‌ای، حق مسلم ماست!
- بلکی، خیلی تکی! بلکی، بانمکی!

همینطور که هواداران تو کاندیدا توی سرهم می‌زدن و علیه هم شعار می‌دادن، صدای رادیو از ستاد‌ها بلند میشه و گزارش خبری مربوط به انتخابات شروع میشه. سکوت هواداران برفضا حاکم میشه و همگی به رادیو گوش می‌کنن:
- شنوندگان عزیز! هم‌اکنون نتیجه انتخابات نوزدهم وزارتخونه برای اولین بار به صورت رسمی و داغ داغ از همین تریبون اعلام می‌شود. پس مشارکت میلیونی شما، صندوق آراء توسط روستاییان زحمت‌کش دهکده هاگزمید شمارش شد که البته ناظران شورای آسمانی زوپس هم حضور داشتند و نتیجه رو تایید کردند. دو رقیب این دوره از انتخابات یعنی آقای پانمدی و خانم ونیتی، درصد آراء بسیار نزدیکی رو کسب نمودند که البته برنده نهایی انتخابات با چند درصد تفاوت... اوممم... بله! جناب سیریوس بلک هستند!

حتی یک ثانیه هم از اعلام این خبر نمی‌گذره که ستاد سیریوس از جیغ و دست و هورای هواداران منفجر میشه. سیریوس از خوشحالی می‌پره بغل ریموس، ریموس می‌پره بغل جیمز، جیمز می‌پره بغل گادفری، گادفری می‌پره بغل آلنیس، آلنیس می‌پره بغل جعفر، جعفر می‌پره بغل بردلی و همینطور این بغل هم پریدن‌ها ادامه پیدا میکنه تا اینکه یک برج پیزای کج درست میشه ، چندثانیه دووم میاره و بعدشم دچار فروپاشی میشه.

همینطور که توی ستاد پانمدی همگی مشغول خوشحالی و جشن گرفتن پایان دوران آه و فغان و بدبختی بودن و بالاخره داشتن طمع شیرین آزادی و زندگی رو می‎‌چشیدن، هواداران بیرون از ستاد اما ونیتی شروع به اعتراض به نتیجه انتخابات میکنن:
- چه وضعشه؟ معلومه تقلب شده!
- تا لحظه آخر ماها جلو بودیم. چطوری یهو اینطوری شد؟

اما ونیتی از ستادش بیرون میاد و سعی میکنه هوادارهاشو آروم کنه. میره وسط جمعیت و شروع به صحبت میکنه:
- همراهان و عزیزان من! درسته تاریکی بر فراز همه محقق نشد، اما این پایان راه نیست! ما مسیرمون رو ادامه می‌دیم و با توجه به آراء بالایی که کسب نمودیم، برنامه‌هایی رو برای آینده درنظر خواهیم گرفت!

چند روز بعد، ساعت 7 صبح


یک روز آفتابی و گرم شروع شده بود. سیریوس بلک با موهای ژولیده پولیده از خواب بیدار میشه و از تخت خواب بیرون میاد. یک راست به مرلینگاه میره و مشغول فعالیت موردعلاقه صبحگاهی خودش میشه. کمی بعد (حدود نیم ساعت!) بیرون میاد و کت چرم و تمیزش رو می‌پوشه. البته زیر کتش یک پیرهن سفید و یک کراوات گوگولی که تصویر پنجه‌های سگ روشه رو به تن میکنه.
- سیریوس، مطمئنی با این لباس می‌خوای به مراسم ادای سوگند وزیر بری؟
- دیگه وقت تغییره ریموس! نه تنها با لباس رسمی نمیرم، بلکه سوار این ماشین رسمی‌ها هم نمیشم. میخوام با موتورم پرواز کنم و به مراسم برم.
- از دست تو! حداقل این شکلات رو بخور دوپامین خونت نیوفته!

سیریوس بعد از اینکه آماده شد و حسابی متن سوگندش رو تمرین کرد، از خونه بیرون میاد و با موج سنگینی از خبرنگاران روبرو میشه. همهمه خبرنگاران و سوال پرسیدن‌هاشون اونقدر زیاد میشه که سیریوس و اطرافیانش متوجه هیچکدوم از سوال‌ها نمیشن. سیریوس برای اینکه خبرنگارهارو ساکت کنه، شروع میکنه به شعار دادن:
- زنده باد آزادی! زنده باد دوپامین! زنده باد شادی و نشاط!

بعد از تموم شدن شعارها یکی از خبرنگارها با نگاهی عاقل اندر سفیه از سیریوس سوالی می‌پرسه:
- جناب پانمدی! انتخابات دیگه تموم شده! آیا وقتش نیست در فضایی دور از شعارزدگی و تشنج به سوالات کارشناسی قشر خبرنگار پاسخ بدید؟

سیریوس خودش رو جمع و جور میکنه و در پاسخ به خبرنگار می‌گه:
- شعار زدگی چیه آقا! ما بالاخره آزاد شدیم! شما چه می‌دونید که ما چقدر سختی کشیدیم و شادی نکردیم! نمی‌دونید ما چقدر آه کشیدیم و فغان! بعد از تموم شدن مراسم ادای سوگند، بنده در یک کنفرانس خبری پاسخگوی تمام سوالات شما خواهم بود...

البته پانمدی دروغ نمی‌گفت. بعد از مراسم سوگند قرار بود به میدان هاگزمید بره و در یک کنفرانس خبری که رئیس دهکده یعنی کدخدا جعفر هم در اون حضور داشت، شرکت کنه تا به سوالات خبرنگاران پاسخ بده. به همین دلیل و بدون فوت وقت از بین خبرنگاران عبور کرد و سوار موتورسیکلت پرنده‌ش شد. به هوا پرواز کرد و به سمت مراسم واقع در لندن، میدان شهدای محفل رفت. توی کوچه کنار مغازه شیرموز فروشی هرپوی کثیف و برادران به جز اکبر تمیز رفت و موتورش رو پارک کرد. حالا وقتش بود که به بالای تریبون بره و درحضور ملت جادوگر، شورای زوپس و نماینده مرلین کبیر، سوگند یاد کنه.

همینطور که جلو می‌رفت برای هواداران دست تکون می‌داد و با مخالفان رو دعوت به صبر می‌کرد. رفت و رفت تا به نزدیک پله‌های تریبون رسید. چندین پله بود که باید ازشون بالا می‌رفت. دستشو تو جیبش کرد و دید که خاک برسر شده! کاغذ سوگندها نیست و هیچکدومش رو هم حفظ نکرده بود.
- عجیبه! واقعا عجیبه! من که مطمئنم این برگه رو با خودم اورده بودم! حتما لابلای جمعیت ازم یکی دزدیده!

همینطور تند تند پله‌هارو برمی‌گرده پایین تا ببینه کسی برگه رو ندیده که پـــــــــــــاق! پله زیرپاش خالی میشه و میوفته رو زمین. طبیعتا هیچکدوم از این‌ها شروع اصلا خوبی برای وزیر بلک نبود!


تصویر کوچک شده

We've all got both light and dark inside us. What matters is the part we choose to act on...that's who we really are




پاسخ به: وزارتخانه سحر و جادو
پیام زده شده در: ۲۱:۵۶ دوشنبه ۴ مرداد ۱۴۰۰

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 6961
آفلاین
(پست پایانی)

داخل هر شیشه، یک مغز عصبانی داشت به آن ها نگاه می کرد.

بلاتریکس از درگیری نمی ترسید. ولی تا آن روز با یک ارتش مغز نجنگیده بود.
- خب... مغز ایوا نمی تونه بین اینا باشه. من تا حالا ایوا رو عصبانی ندیدم.

- آره آره. اینا مغزای زندانیا هستن. گذاشتن اینجا شستشوی مغزی بدن و بعد دوباره نصبشون کنن.

بلا به مغزها لبخند دوستانه زد.
- خیلی آروم عقبگرد کرده و اتاق و ترک می کنیم.

- اوهوووووی... کجا؟ من گفتم می تونین ازم رد بشین. نگفتم می تونین برگردین. اینجوری که در مستهلکی می شم.

و خودش را به شدت به روی مرگخواران بست.

مغز ها قرمز شدند... بزرگ شدند... شیشه ها ترک خوردند...

و خیلی زود درگیری خون آلود و مغز آلودی بین دو گروه در گرفت.


.............................

-ارباب... ایوا وزیر شده. و این یعنی...


دو روز قبل


غوغایی در ساختمان وزارت سحر و جادو بر پا شده بود. مرگخواران در طبقات و اتاق های ساختمان رفت و آمد می کردند.
سو لی تعداد بی شماری "در" در نقاط مختلف ساختمان کار گذاشته بود. طوری که با رد شدن از هر در، به در دیگری می رسیدی... و بعد از مدتی متوجه می شدی که در دایره ای پر از در، سرگرم چرخیدن به دور خودت هستی.

لیسا تورپین همه مجسمه ها و تابلو های ساختمان را پشت و رو کرده بود و این کار صدای اعتراض تابلوها را به هوا بلند کرده بود.

جیسون جغدهای حامل نامه های اعتراض آمیزش را در فضای ساختمان به پرواز در آورده بود. جغدها به هر کسی که توجهی به اعتراضشان نمی کرد نوک های سهمگین می زدند.

ایوان روزیه خودش را در پاتیل هکتور بار گذاشته بود که خوب جا افتاده و استخوان پخت شود. از مادربزرگش که استخوان کتف دایناسور بود، شنیده بود که این کار برای آرتروز بسیار خوب است. هکتور همش می زد و دورش می دوید که حرارتش کم نشود.

عنکبوت های لینی در سراسر وزارتخانه تار تنیده بودند و همه را شکار می کردند. گابریل کنار تارها بساطش را پهن کرده بود و شکارها را یکی یکی ضدعفونی می کرد و تحویل عنکبوت ها می داد.
بلاتریکس پشت ستونی که لرد نبود و واقعا ستون بود پنهان شده بود و با چوب دستی لیزری اش سمت چپ و راست و بالا و پایین و شعاع دو متری لرد را هدف گرفته بود. گهگاهی پیتر سرش را از جیب ردای بلاتریکس خارج می کرد و فریادی سر می داد، ولی با تلنگر کوچکی که می خورد، دوباره به اعماق جیب پرتاب می شد.
سدریک مجسمه وزیر قبلی را که ایوان از جا کنده بود، خالی کرده و داخل آن بصورت عمودی و ایستاده به خواب عمیقی فرو رفته بود. پلاکس در مقابلش نشسته بود و داشت اثر هنری "وزیر سابق در خواب غفلت" را خلق می کرد. دیزی قلموهای پلاکس را یکی یکی به او می داد.
آرکو و جیسون، دو مرگخوار موذی، تعداد زیادی کاغذ روی میزی پهن کرده بودند. روی کاغذ ها تصاویر چوبه دار، ایوای خط خورده، گیوتین و وزارتخانه ای که رویش جمجمه ای با دو استخوان، کشیده شده دیده می شد.
نجینی، ناراضی از این وضعیت، به دور گردن لرد سیاه پیچیده بود و برای جلب توجه او، گرهش را هی تنگ تر می کرد.
لرد سیاه تقریبا بنفش شده بود!

مغز ایوا جلوی لرد، روی زمین ریخته بود و بقیه اعضای بدنش بصورت پراکنده در اطراف دیده می شدند.

لرد سیاه مغز را برداشت و داخل جمجمه ریخت.
مغز شل و ول از لابلای استخوان های جمجمه سرازیر شد و روی زمین ریخت.

-ایوایمان شل و ژله ای شده است. باید اندکی آرد به او اضافه کنیم.

نجینی با دندانش کمی چسب جدا کرد و به لرد داد که منافذ ایوا را بپوشاند!

دستور خود لرد سیاه بود که مرگخواران دخالتی نکنند. چرا که جز خرابکاری، نتیجه دیگری نداشت. خودش و نجینی به تنهایی ایوا را پر کرده و می چسباندند. گرچه مدتی می شد که مغز ایوا دیگر حرف نمی زد.


مراسم کلاهگذاری:


ماموران وزارتخانه با عصبانیت به وزیر جدید نگاه می کردند.
ایوا روی تخت وزارت نشسته بود و درست در کنارش لرد سیاه قرار داشت.
لینی بالای سرش پرواز می کرد و بقیه مرگخواران با لبخند هایی بشدت یک شکل و هم اندازه، دور تا دورشان ایستاده بودند.
حرکات ایوا بسیار خشک و عجیب به نظر می رسید... ولی کسی اهمیتی نمی داد. ایوا از اول هم خیلی عادی نبود. فقط حضور ارتش سیاه در صدر مجلس بود که همه را عصبانی کرده بود.

لرد سیاه که اصلا لبخند به چهره اش نمی آمد، در حالی که دندان هایش را به هم فشار می داد گفت:
-لینی... سرشو صاف کن. داره به شکلی عاشقانه روی شانه ما میفته. بلا... دست راستشو با ظرافت برای جمعیت تکون بده. دیزی پاهاشو چرا مثل بچه ها تاب می دی؟ گابریل ما داریم دچار مسمومیت می شویم. دست از شستشوی سربازان لینی بردار.

مرگخواران، وزیر با ابهت جدید را کنترل کردند.
حتی لیسا از راه دور مجبورش کرد پلک هم بزند.

-مراسم لعنتی... تموم شو!

مراسم لعنتی تمام شده بود. ایوا کمی شل و ول و چسبناک شده بود و مقداری از اعضا و جوارح داخلی اش هم کم بود که دیده نمی شد. مغزش هم با آرد مخلوط شده بود که به نظر مرگخواران فرق زیادی ایجاد نکرده بود. فقط گاهی ادعا می کرد نان سنگک است. بقیه اش هم به لرد سیاه مربوط نمی شد. خودشان می ماندند و وزیر عجیب و غریبشان.

روز بعد، لرد سیاه با آرامش در خانه ریدل های محبوبش نشسته بود. نسیم خنکی از پنجره باز می وزید و صورتش را نوازش می کرد. اسکورپیوس گهکاهی طنابی را بالا می انداخت... ولی قلابش به جایی بند نمی شد. نجینی در کنارش بود و لیوانی پیتزا در دست داشت. پیتزا، نوشیدنی مورد علاقه دخترش بود که حالا برای او آماده کرده بود و لرد سیاه مجبور بود بدون اعتراض، پیتزایش را با نی بنوشد.

اعتراضی نداشت...

-ما پادشاه همین جا هستیم.

آرامش داشت...

تا این که سرو کله گابریل پیدا شد.

البته اول دسته تی اش وارد اتاق شد... و سپس خودش.
- ما هم دقیقا همین فکر رو کردیم. و نظر پیتر این بود که هر پادشاهی باید یه وزیر داشته باشه. راستش برای دلجویی از شما رای گیری کردیم...و... ارباب... ایوا وزیر شده. و این یعنی...

لرد سیاه بی خیال هر نوع پادشاهی و حکومت، از جا بلند شد. تی را از دست گابریل گرفت و با همان تی به دنبالش افتاد!
-این به هیچ معنی ای نیست... هنوز یه کمی از مغز لزج اون جونور توی جیبمون مونده. برین بیرون! رای گیریتون رو هم مردود اعلام می کنیم! وزیر نداریم! وزیر نخواهیم داشت! لعنت به هر چی وزیره!


پایان




پاسخ به: وزارتخانه سحر و جادو
پیام زده شده در: ۲۱:۲۳ دوشنبه ۴ مرداد ۱۴۰۰

اسلیترین، مرگخواران

هکتور دگورث گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۴۲ سه شنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲۱:۱۷:۰۸ سه شنبه ۲۰ شهریور ۱۴۰۳
از روی شونه های آریانا!
گروه:
مرگخوار
اسلیترین
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
پیام: 956
آفلاین
- بلا!
- به گروه های دو نفره تقسیم بشید و ذره ذره اینجا رو بگردید.
- بلا!
- مغز ایوا ممکنه هر جایی خودشو مخفی کرده باشه.
- بلا!
- از ابعاد و اندازه مغز ایوا خبری نداریم...
- بلا!
- ... بنابراین این احتمال رو در نظر بگیرید که مغز ایوا ممکنه اندازه ی سر سوزن باشه...
- بلا!
- ...از اونجایی که مطمئنم مغزش ابعاد بزرگتری نداره همین احتمال رو سرلوحه کارمون..
- بلا!

بلا بلاخره به مرگخواری که همچون مته برقی روی مخش راه میرفت توجه کرد!
- به نفعته کارت با من خیلی مهم باشه وگرنه یه کاری میکنم تو هم مثل ایوا تیکه تیکه بشی با این فرق که تیکه هات هرگز پیدا نشه.

سو آب دهنش رو قورت داد و به هزاران و هزاران و هزاران قفسه ای اشاره کرد که توی دیوار ها بود.
- سخنرانی مهم منو قطع کردی که قفسه ها رو نشونم بدی؟

سو قبل از اینکه توسط بلا ریز ریز بشه سعی میکنه منظورش رو دقیق تر بگه.
- منظورم شیشه های وی قفسه ها بود!


ارباب یه دونه باشن... واسه ی نمونه باشن!




پاسخ به: وزارتخانه سحر و جادو
پیام زده شده در: ۲۰:۲۵ دوشنبه ۴ مرداد ۱۴۰۰

مرگخواران

بلاتریکس لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۵ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۲:۳۶:۲۲ یکشنبه ۴ شهریور ۱۴۰۳
از زير سايه لرد سياه
گروه:
جـادوگـر
مرگخوار
جادوآموخته هاگوارتز
پیام: 828
آفلاین
به محض ورودشان به اتاق، لرد سیاه دستور را صادر کردند.
-مغز ایوا جایی تو همین اتاقه! داریم حسش می‌کنیم. پیداش کنین برامون.

تا مرگخواران شروع به جنب و جوش کردند، صدای بلاتریکس بلند شد.
-سرورم... یک دقیقه من رو ببخشید! هیچ کس از جاش تکون نخوره!

با فریاد او، جماعت مرگخوار متوقف شدند.
به سرعت همه جا را چک کرد تا از بسته بودن پنجره ها و وجود نداشتن هیچگونه راه فراری به بیرون اطمینان حاصل کند. ده نوع طلسم روی پنجره ها و در و دیوار اعمال کرد، سپس پلاکس گره خورده را از جیبش بیرون کشید.
-پلاکس، پیتر و لینی! هیچ راه فراری ندارین! بعد پیدا شدن مغز ایوا، مثل بچه‌های خوب خودتون رو تسلیم کنین.

و بار دیگر جماعت مرگخوار برای یافتن مغز ایوا به جنب و جوش افتادند.
در این بین، جیسون و ارکوارت له شده، در حالی که به یکدیگر بسته شده بودند، تلاش ویژه‌ای برای یافتن مغز داشتند.


I was and am the Dark Lord's most loyal servant
I learned the Dark Arts from him


پاسخ به: وزارتخانه سحر و جادو
پیام زده شده در: ۲۰:۰۲ دوشنبه ۴ مرداد ۱۴۰۰

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۰۵:۲۶ جمعه ۲۵ خرداد ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 5458
آفلاین
اما در واکنش خاصی نشون نمی‌ده.

- هی در! با تو بودیم! خواسته‌ت عملی شد. باز شو ببینم.

در می‌خواست باز بشه، اما مرگخوار عجولی که این دیالوگو به زبون آورده بود کارو خراب می‌کنه. در بسیار حساس بود و تو لجبازی کم نداشت.
- اصلا دیگه باز نمی‌شم هیچ‌وقتِ هیچ‌وقت. من قهرم.

لیسا بهش برمی‌خوره.
- وقتی می‌خوای وارد ایفای‌نقش بشی سعی کن شخصیت خودتو خلق کنی نه این که از این و اون کش بری. با تقلب به هیچ‌جا نمی‌رسی!

در ناگهان تو فکر فرو می‌ره. مرگخوارا که اینو می‌بینن دسته‌جمعی شروع به تشویقش می‌کنن تا به سمت نقشه‌های شوم خودشون هدایت شه.

- درسته! مثلا ما رو نگاه کن! همه‌مون سیاه و پلیدیم. نوبتشه تو سفید و مهربون بشی.
- عشق بورز و هی در رو به روی همگان باز کن.
- مطمئنم این مدلش اصلا تو ایفای نقش وجود نداره و سریع جا میفتی.
- شخصیت جدیدتو نمایش بده عمو ببینه.

در تحت تاثیر قرار می‌گیره و صدای قیژی ازش بلند می‌شه که به معنای صاف کردن گلوش بود.
- همگی بفرمایید تو.

مرگخوارا باورشون نمی‌شد که در به این سادگی حاضر به تغییر شخصیتش شده بود! قبل از این که بخواد پشیمون بشه جماعت مرگخوار به سرعت ازش عبور می‌کنن!


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۴۰۰/۵/۴ ۲۰:۳۴:۲۲



پاسخ به: وزارتخانه سحر و جادو
پیام زده شده در: ۱۹:۵۱ دوشنبه ۴ مرداد ۱۴۰۰

اسلیترین، مرگخواران

نجینی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۱۸ دوشنبه ۸ آبان ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۳:۰۵:۰۵ سه شنبه ۶ شهریور ۱۴۰۳
گروه:
جادوآموخته هاگوارتز
مرگخوار
جـادوگـر
اسلیترین
پیام: 265
آفلاین
لردسیاه خشمگین از این وضع نابسامان، در حالی که می‌خواست ایوا هر چه زودتر سر پا شده و کلاه وزارت را بر سرش بگذارد. کلاهی که در اصل بر حق بودن لرد را نشان می‌داد.

نجینی که پاره‌ی تن لرد بود، فسی کرد و خزید و کنار لرد آمد. در همچنان در حال فریاد زدن بود و خواسته‌اش را تکرار می‌کرد. لینی سعی داشت پای نارنجی شده‌اش را در چشم هکتور فرو کند.

سپس لرد و پرنسس‌ش، از بلا و مرگخوارانی که در حال بگو و مگو بودند عبور کرده و جلوی در ایستادند.

- اینهمه هورکراکس بزرگ کردیم برای روز مبادا.

سپس طلسم فرمانی روانه‌ی دخترش کرد.

نجینی با دُم‌ش به کله ی خودش ضربه ای زد.

- فسسس!

و تا طلسم اثر خودش را از دست داد نجینی دور لرد خزید و کله‌ی لرد را نیش زد.

تصویر کوچک شده



-
-

مرگخواران ساکت شدند:

-

لرد اخم غلیظی کرد ولی دخترش را بسیار لوس بار آورده بود. پس چیزی نگفت و همگی به در خیره شدند تا باز شود.


"...And you, my friend, must stay close"


for you
"ما از رگِ دُم بهت نزديکتريم."


پاسخ به: وزارتخانه سحر و جادو
پیام زده شده در: ۱۹:۰۶ دوشنبه ۴ مرداد ۱۴۰۰

اسلیترین، مرگخواران

هکتور دگورث گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۴۲ سه شنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲۱:۱۷:۰۸ سه شنبه ۲۰ شهریور ۱۴۰۳
از روی شونه های آریانا!
گروه:
مرگخوار
اسلیترین
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
پیام: 956
آفلاین
- هک! توضیح بده!
- تو باور میکنی بلا؟ اصلا معجون های من کی اثر داشتن که این بار دومش باشه؟

این جمله خیلی قانع کننده بود به حدی که حتی بلاریکس رو هم قانع کنه!
- لینی! تو توضیح بده!
- من چه توضیحی غیر از این میتونم بدم؟

لینی بعد از گفتن این جمله به هیکل سر تا پا نارنجیش اشاره کرد. از اونجایی که این جمله هم خیلی قانع کننده بود بلا به سرعت سراغ گزینه ی بعدی رفت!
- پلاکس؟
- بلا؟
- حرف آخری داری بزنی قبل از اینکه بندازمت تو یکی از اون جیب هام؟
- من نبودم!

بلا بعد از شنیدن این جمله پلاکس رو یک گره ملوانی میزنه و توی یکی از جیب هاش قرار میده.

- چرا کسی به من توجه نمیکنه؟ چند بار دیگه باید خواسته هامو براتون تکرار کنم؟


ارباب یه دونه باشن... واسه ی نمونه باشن!




پاسخ به: وزارتخانه سحر و جادو
پیام زده شده در: ۱۸:۲۵ دوشنبه ۴ مرداد ۱۴۰۰

مرگخواران

الکساندرا ایوانوا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۳۸ پنجشنبه ۱۹ تیر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۸:۰۵:۳۸ سه شنبه ۳۰ مرداد ۱۴۰۳
گروه:
جادوآموخته هاگوارتز
مرگخوار
جـادوگـر
پیام: 312
آفلاین
هکتور که سعی داشت مانند بقیه خود را از اتفاقی که افتاده بود تبرئه کند، از استرس ویبره ای زد و کوه مرگخواران مانند مانند بهمن فرو ریخت.
لینی اما قبل از این اتفاق، از روی تپه پرواز کرد و در حالی که سعی میکرد به معجون ریخته شده کنارِ در برخورد نکند، کنار او فرود آمد.
-ببین در کوچولوی زیبا... ببین چه زنگ خوشگلی داری؟ خوب بود همون زنگ زده میموندی؟ نارنجی باعث شده نو بشی! عشمت و شکوه رو ببین تو... واقعا ارباب و پرنسسشون تقصیری دراین مورد ندارن.

در اما، به نظر نمی رسید با قربون صدقه های لینی تسترال شده باشد؛ همچنان به جیغ زدن ادامه داد:
-من اصلا از این وضعیتم راضی نیستم! همه ش هم زیر سر این پدر کچل و دخترشه. باید تنبیه بشن. من کاری ندارم.

بلاتریکس که لبخند قشنگی روی صورتش نقش بسته بود حرف او را قطع کرد.
-اول از همه دلم میخواد بدونم کی این کار رو کرده.
-من بگم من بگم؟! کار لینی بودش بلا. معجون من هیچ تاثیری نداره. حشره ها با شاخک هاشون سیگنال هایی میفرستن ک باعث میشه کارایی معجون ها تغییر پیدا کنه!

لینی قدمی عقب رفت.
-بلا باور نکن حرفشو...
-

پای لینی موقع عقب رفتن، در معجونی که کنار ریخته شده بود فرو رفت و لینی از رنگ آبی، به نارنجی تغییر رنگ داد.









پاسخ به: وزارتخانه سحر و جادو
پیام زده شده در: ۱۷:۴۴ دوشنبه ۴ مرداد ۱۴۰۰

اسلیترین، مرگخواران

نجینی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۱۸ دوشنبه ۸ آبان ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۳:۰۵:۰۵ سه شنبه ۶ شهریور ۱۴۰۳
گروه:
جادوآموخته هاگوارتز
مرگخوار
جـادوگـر
اسلیترین
پیام: 265
آفلاین







لینی که با تمام وزن بر روی بقیه‌ی مرگخوارها افتاده بود، با وحشت به در خیره شد. به محض برخورد معجون با سطحِ در، چارچوب‌ش به شدت لرزید و در نارنجی شد.

در ِ نارنجی‌شده دوباره شروع به صحبت کرد:

- تا اون کچل بی‌دماغ رو نزنید باز نمی‌شم. تازه باید توی سر پرنسس‌ش هم بزنید!!

این آپشن را دیگر فقط لرد داشت. اصلن کسی غیر از لردسیاه جرات نداشت که پرنسس داشته باشد. معجون هکتور عمل نکرده بود ولی نه تنها در را منفجر نکرده بود بلکه خواسته‌ی در را انحصاری‌تر و خطرناک‌تر کرده بود.

کپه‌ی مرگخواران شروع به ویبره زدن کرد. آنها که همگی به در خیره بودند، سرهایشان را همزمان بلند کردند و نگاهی به هکتور کردند. سپس همگی نگاهشان را از هکتور برداشتند و به پلاکس خیره شدند. آخرین بار او را با قلم‌موی آغشته به رنگ نارنجی دیده بودند که به جان در و دیوار و سقفِ راهروی وزارتخانه افتاده بود و حالا همگی او را مقصر می‌دانستند :

- من نبودم.

- ولی آخه من هم نبودم!

- من هم نبودم!

- من هم قهر بودم!

- هیس فس!


"...And you, my friend, must stay close"


for you
"ما از رگِ دُم بهت نزديکتريم."







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.