(پست پایانی)
داخل هر شیشه، یک مغز عصبانی داشت به آن ها نگاه می کرد.
بلاتریکس از درگیری نمی ترسید. ولی تا آن روز با یک ارتش مغز نجنگیده بود.
- خب... مغز ایوا نمی تونه بین اینا باشه. من تا حالا ایوا رو عصبانی ندیدم.
- آره آره. اینا مغزای زندانیا هستن. گذاشتن اینجا شستشوی مغزی بدن و بعد دوباره نصبشون کنن.
بلا به مغزها لبخند دوستانه زد.
- خیلی آروم عقبگرد کرده و اتاق و ترک می کنیم.
- اوهوووووی... کجا؟ من گفتم می تونین ازم رد بشین. نگفتم می تونین برگردین. اینجوری که در مستهلکی می شم.
و خودش را به شدت به روی مرگخواران بست.
مغز ها قرمز شدند... بزرگ شدند... شیشه ها ترک خوردند...
و خیلی زود درگیری خون آلود و مغز آلودی بین دو گروه در گرفت.
.............................
-ارباب... ایوا وزیر شده. و این یعنی...
دو روز قبلغوغایی در ساختمان وزارت سحر و جادو بر پا شده بود. مرگخواران در طبقات و اتاق های ساختمان رفت و آمد می کردند.
سو لی تعداد بی شماری "در" در نقاط مختلف ساختمان کار گذاشته بود. طوری که با رد شدن از هر در، به در دیگری می رسیدی... و بعد از مدتی متوجه می شدی که در دایره ای پر از در، سرگرم چرخیدن به دور خودت هستی.
لیسا تورپین همه مجسمه ها و تابلو های ساختمان را پشت و رو کرده بود و این کار صدای اعتراض تابلوها را به هوا بلند کرده بود.
جیسون جغدهای حامل نامه های اعتراض آمیزش را در فضای ساختمان به پرواز در آورده بود. جغدها به هر کسی که توجهی به اعتراضشان نمی کرد نوک های سهمگین می زدند.
ایوان روزیه خودش را در پاتیل هکتور بار گذاشته بود که خوب جا افتاده و استخوان پخت شود. از مادربزرگش که استخوان کتف دایناسور بود، شنیده بود که این کار برای آرتروز بسیار خوب است. هکتور همش می زد و دورش می دوید که حرارتش کم نشود.
عنکبوت های لینی در سراسر وزارتخانه تار تنیده بودند و همه را شکار می کردند. گابریل کنار تارها بساطش را پهن کرده بود و شکارها را یکی یکی ضدعفونی می کرد و تحویل عنکبوت ها می داد.
بلاتریکس پشت ستونی که لرد نبود و واقعا ستون بود پنهان شده بود و با چوب دستی لیزری اش سمت چپ و راست و بالا و پایین و شعاع دو متری لرد را هدف گرفته بود. گهگاهی پیتر سرش را از جیب ردای بلاتریکس خارج می کرد و فریادی سر می داد، ولی با تلنگر کوچکی که می خورد، دوباره به اعماق جیب پرتاب می شد.
سدریک مجسمه وزیر قبلی را که ایوان از جا کنده بود، خالی کرده و داخل آن بصورت عمودی و ایستاده به خواب عمیقی فرو رفته بود. پلاکس در مقابلش نشسته بود و داشت اثر هنری "وزیر سابق در خواب غفلت" را خلق می کرد. دیزی قلموهای پلاکس را یکی یکی به او می داد.
آرکو و جیسون، دو مرگخوار موذی، تعداد زیادی کاغذ روی میزی پهن کرده بودند. روی کاغذ ها تصاویر چوبه دار، ایوای خط خورده، گیوتین و وزارتخانه ای که رویش جمجمه ای با دو استخوان، کشیده شده دیده می شد.
نجینی، ناراضی از این وضعیت، به دور گردن لرد سیاه پیچیده بود و برای جلب توجه او، گرهش را هی تنگ تر می کرد.
لرد سیاه تقریبا بنفش شده بود!
مغز ایوا جلوی لرد، روی زمین ریخته بود و بقیه اعضای بدنش بصورت پراکنده در اطراف دیده می شدند.
لرد سیاه مغز را برداشت و داخل جمجمه ریخت.
مغز شل و ول از لابلای استخوان های جمجمه سرازیر شد و روی زمین ریخت.
-ایوایمان شل و ژله ای شده است. باید اندکی آرد به او اضافه کنیم.
نجینی با دندانش کمی چسب جدا کرد و به لرد داد که منافذ ایوا را بپوشاند!
دستور خود لرد سیاه بود که مرگخواران دخالتی نکنند. چرا که جز خرابکاری، نتیجه دیگری نداشت. خودش و نجینی به تنهایی ایوا را پر کرده و می چسباندند. گرچه مدتی می شد که مغز ایوا دیگر حرف نمی زد.
مراسم کلاهگذاری:ماموران وزارتخانه با عصبانیت به وزیر جدید نگاه می کردند.
ایوا روی تخت وزارت نشسته بود و درست در کنارش لرد سیاه قرار داشت.
لینی بالای سرش پرواز می کرد و بقیه مرگخواران با لبخند هایی بشدت یک شکل و هم اندازه، دور تا دورشان ایستاده بودند.
حرکات ایوا بسیار خشک و عجیب به نظر می رسید... ولی کسی اهمیتی نمی داد. ایوا از اول هم خیلی عادی نبود. فقط حضور ارتش سیاه در صدر مجلس بود که همه را عصبانی کرده بود.
لرد سیاه که اصلا لبخند به چهره اش نمی آمد، در حالی که دندان هایش را به هم فشار می داد گفت:
-لینی... سرشو صاف کن. داره به شکلی عاشقانه روی شانه ما میفته. بلا... دست راستشو با ظرافت برای جمعیت تکون بده. دیزی پاهاشو چرا مثل بچه ها تاب می دی؟ گابریل ما داریم دچار مسمومیت می شویم. دست از شستشوی سربازان لینی بردار.
مرگخواران، وزیر با ابهت جدید را کنترل کردند.
حتی لیسا از راه دور مجبورش کرد پلک هم بزند.
-مراسم لعنتی... تموم شو!
مراسم لعنتی تمام شده بود. ایوا کمی شل و ول و چسبناک شده بود و مقداری از اعضا و جوارح داخلی اش هم کم بود که دیده نمی شد. مغزش هم با آرد مخلوط شده بود که به نظر مرگخواران فرق زیادی ایجاد نکرده بود. فقط گاهی ادعا می کرد نان سنگک است. بقیه اش هم به لرد سیاه مربوط نمی شد. خودشان می ماندند و وزیر عجیب و غریبشان.
روز بعد، لرد سیاه با آرامش در خانه ریدل های محبوبش نشسته بود. نسیم خنکی از پنجره باز می وزید و صورتش را نوازش می کرد. اسکورپیوس گهکاهی طنابی را بالا می انداخت... ولی قلابش به جایی بند نمی شد. نجینی در کنارش بود و لیوانی پیتزا در دست داشت. پیتزا، نوشیدنی مورد علاقه دخترش بود که حالا برای او آماده کرده بود و لرد سیاه مجبور بود بدون اعتراض، پیتزایش را با نی بنوشد.
اعتراضی نداشت...
-ما پادشاه همین جا هستیم.
آرامش داشت...
تا این که سرو کله گابریل پیدا شد.
البته اول دسته تی اش وارد اتاق شد... و سپس خودش.
- ما هم دقیقا همین فکر رو کردیم. و نظر پیتر این بود که هر پادشاهی باید یه وزیر داشته باشه. راستش برای دلجویی از شما رای گیری کردیم...و... ارباب... ایوا وزیر شده. و این یعنی...
لرد سیاه بی خیال هر نوع پادشاهی و حکومت، از جا بلند شد. تی را از دست گابریل گرفت و با همان تی به دنبالش افتاد!
-این به هیچ معنی ای نیست... هنوز یه کمی از مغز لزج اون جونور توی جیبمون مونده. برین بیرون! رای گیریتون رو هم مردود اعلام می کنیم! وزیر نداریم! وزیر نخواهیم داشت! لعنت به هر چی وزیره!
پایان