{ خنده - کلاه - رنگ - منظور - تلخی - قدرت - کاغذ پوستی - پله - تردید - عطسه }با صدای
عطسهای که از راه
پلهی طبقهی پایین میآمد از خواب پرید.
خندهی کوتاهی شنید و بعد لحن سرد لردسیاه که با سرزنش کسی را خطاب قرار داده بود در سرش طنین انداخت.
یک طبقه که چیزی نبود، از پیِ فرسنگها فاصله هم صدایش را به وضوح میتوانست بشنود. چشمانش تازه گرم شده بودند.. دُمش را در چنبرهی نرمی که درونِ سبدش زده بود به آرامی جا به جا کرد و به
کلاهِ گروهبندیای که گوشهی اتاقش روی میزی قرار داشت نگاهِ بیتفاوتی کرد.
هدیهای که لردسیاه از هاگوارتز به
منظورِ سرگرمی و تفریح برای دخترش که روزهای سختی را سپری میکرد، به خانهی ریدل آورده بود، و نجینی تمامِ روزِ قبل درحالِ نارنجی کردن کلاه بود. ولی کلاه با
قدرت مقاومت میکرد و هر بار به
رنگِ زشت و قدیمیِ خودش برمیگشت.
در آخر نجینی کلاه را نیش زد و به گوشهی اتاق انداخت. بی
تردید پای طلسمی باستانی در میان بود.
سرش را چرخاند و روی بالشِ چهارمش گذاشت و سعی کرد دوباره بخوابد. اگر بیداری به طورِ کامل به او چیره میشد آنوقت دل ش پیتزا هم میخواست؛ و با
تلخی برای هزارمینبار به یاد آورد که شنبهی گذشته
کاغذپوستیای از وزارتخانه آمده بود که حاویِ خبری جانگداز بود :
نقل قول:
رییس کارخانهی پنیر پیتزای جادویی، تمامِ سرمایهی باقیماندهاش را برداشته و به مقصدِ آلبانی فرار کرده بود..