هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

به برنامه "تور جهانی سالازار اسلیترین" ملحق شوید و به مدت یک هفته، بر اساس علایق و استراتژی‌های تصرف جهانی ایشان، در انجمنی که مورد بازدید سالازار کبیر قرار می‌گیرد، وی را همراهی کنید.


این برنامه به همه‌ی جامعه‌ی جادوگری، از اعضای محفل ققنوس گرفته تا مرگخواران و کارکنان وزارت سحر و جادو، فرصت می‌دهد تا در این مهم، شریک و همراه سالازار شوند.

صفحه‌ی اصلی انجمن‌ها


صفحه اصلی انجمن ها » همه پیام ها (ریموس.لوپین)



پاسخ به: گیم‌‌نت هاگزگیم
پیام زده شده در: ۱۵:۳۵:۳۰ چهارشنبه ۲۷ تیر ۱۴۰۳
#1
ریموس قدم اول رو برداشت، ولی پاش رفت توی گِل. آهسته پاش رو درآورد و درحالی که دست‌هاش رو از تنه گل آفتابگردون گرفته بود تا نیفته، چکمه‌ش رو تکون داد تا تمیز بشه. یک گیاه بوکسور، یک قارچ زردرنگ و یک گیاه گوشت‌خوار بنفش رو پشت سر گذاشت. پشت یک گردوی غول‌پیکر که بیشتر به سیب‌زمینی شبیه بود سنگر گرفت و با اشاره سر، به سیریوسی که هنوز پشت ردیف آفتابگردون وایساده بود، علامت داد. سیریوس هم همون قدم‌ها رو طی کرد و کنار ریموس نشست.

زامبی‌ها حرکت نمی‌کردن. حتی گیاهی رو هم نمی‌خوردن. به‌نظر می‌رسید گیاه‌ها هم منظور از پرچم سفید رو درک کرده باشن. ریموس آهسته یک سبد آبکش رو برعکس گذاشت روی سرش و سیریوس هم سرش رو با قابلمه پوشوند. البته قابلمه به قدری برای سیریوس بزرگ بود که هیچ‌جا رو نمی‌تونست ببینه، برای همین یکم از پوست گردو رو جدا کرد و از اون به عنوان کلاه‌خود استفاده کرد.

- خیلی‌خب! ما... باهاتون صلح می‌کنیم. فقط نیاز داریم دلیل‌تون برای این انتخاب رو بدونیم.
- بــلــب بــلــب بــلــب؟

زامبی که لب و دهن چندانی براش نمونده بود، زبون نصفه‌نیمه‌ش رو تکون داد و کلماتی نافهوم رو ادا کرد. درحالی که می‌خواست در همون حالت بی‌حرکت و ساکن تعادل خودش رو حفظ کنه، سعی می‌کرد منظورش رو به ریموس و سیریوس برسونه.
ریموس با انگشت اشاره روی حباب بالای سر زامبی که نمایان‌گر صحبت‌هاش بود کلیک کرد و حباب محو شد. یه نگاه به سیریوس انداخت. سعی داشتن با نگاه‌های حاوی تلپاتی‌ای که تحویل هم می‌دادن، حرف‌های زامبی رو رمزگشایی کنن.
- الان این بهمون فحش داد؟ به کریچر قسم که سر به تنش نمی‌ذارم اگ به داداشی من فحش بده!
- نه داداشم. این بدبخت گوشتی نمونده به تنش. به‌نظرت... زامبی‌ها شکلات دوست دارن؟ درنظر داشتم اگه کار به جاهای باریک کشید یه چندتا ترقه‌ای بهشون تعارف کنم.

ریموس و سیریوس نگاهی به دوتا ابری که بالای سرشون نمایان شده بود انداختن. بعد هم نوبتی پریدن تا روی ابرها کلیک کنن، تا جا واسه صحبت‌های جدید خالی بشه.
- می‌گم توی این بازی‌ها ماه ندارن که کامل بشه، برم همه‌شون رو بدرم؟
- می‌ترسم توی یه بازی بیفتیم که طبق طراحی‌ش هر شب ماه کامل باشه...

زامبی، دست متشکل از پوست بنفش و استخونش رو به آرومی داخل جیب کتش برد. این اولین باری بود که ریموس یک نفر مثل خودش رو می‌دید. کتی که چندجای پارگی داشت، جیبش به چندتا کوک نخ بند بود، شلوار مشکی‌رنگی که سر زانو‌هاش ساییده شده بود و کفش‌هایی که چندسالی رنگ‌وروی واکس به خودشون ندیده بودن. بیشتر که فکر می‌کرد، زندگی خودش هم مثل یک زامبی بود. فقط گام برمي‌داشت، به سمتی که خودش هم نمی‌دونست کجا می‌ره. برای بقا دست به کارهای تکراری می‌زد. انگار فقط نفس می‌کشید. تنها تفاوتش با اون زامبی، این بود که می‌تونست چند کلمه رو درست به زبون بیاره و احتمالا یک‌کم سریع‌تر راه بره.

زندگی نباتی‌ای که ریموس در حال تجربه‌ش بود رو، شاید تنها همون زامبی می‌فهمید. شاید این، همون نیمه گم‌وگورشده‌ی ریموس بود. شاید ریموس باید می‌موند و اینجا، رهبری افراد هم‌نوع خودش رو برعهده می‌گرفت. ولی... اون سیریوس رو داشت. سیریوسی که دیگه کم‌کم داشت با نگاه‌های چپش، حرف‌های زشتی تقدیم ریموس می‌کرد.
- می‌دونستی که هنوز می‌تونیم افکارت رو از توی حباب ببینیم دیگه؟
- ام... چیزه... زامبی‌ها کجا رفتن؟
- یه نگاه به پشت سرت بنداز.

پانزده دقیقه قبل

زامبی، به آرومی دستش رو داخل جیب کتش برد. تیکه کاغذی که گوشه‌هاش پوسیده بود رو درآورد و توی دست چپش نگه داشت. انگشت اشاره دست راستش رو به خون نقره‌ای رنگی که ازلای دندون‌های گیاه گوشت‌خوار می‌چکید آغشته کرد. با همون حرکات صحنه آهسته‌ش انگشتش رو روی کاغذ کشید و بعد از یک دقیقه تلاش، کاغذ رو به طرف سیریوس گرفت. سیریوس دستش رو به طرف کاغذ دراز کرد و اون رو با دوتا انگشتش گرفت. ولی زامبی کاغذ رو ول نمی‌کرد. سیریوس کاغذ رو محکم‌تر کشید، ولی نه فقط کاغذ، بلکه دست زامبی هم از آرنج جدا شد. سیریوس درحالی که لبخندهای زورکی تحویل زامبی می‌داد، دونه‌دونه انگشت‌های چسبناک زامبی رو از کاغذ جدا کرد تا نوشته‌ها قابل خوندن بشن. زامبی اما عین خیالش نبود. انگار یه چندصدباری این جدایی‌ها رو تجربه کرده بود و حالا دیگه دردی براش نداشت.
سیریوس نگاهی به نوشته‌های خرچنگ‌قورباغه‌ی روی کاغذ انداخت.

سلام،
پیشنحاد سلح داریم. ضامبی‌ها از خوردن مقز خسته حستن. دوست داریم مسل شما باقبونی کنیم.
خالصانه، ضامبی‌ها.


سیریوس نگاهی به ارتش زامبی‌ها انداخت. موجوداتی که معلوم نیست تابه‌حال چندتا مغز رو توی معده ‌شون جا داده باشن. البته اگه معده‌ای مونده باشه. ولی به‌نظر خسته می‌رسیدن. البته، از چهره‌ی خنثی زامبی‌ها چیزی نمی‌شد فهمید. ولی سیریوس این تعبیر رو ترجیح می‌داد.
- خب، ریموس، نظر تو چی... ریموس؟

ریموس اما زل زده بود به زامبی و توی دریای خیالاتش غرق شده بود. جایی که شاید می‌تونست چندلحظه‌ای از همه چی دور باشه. اما خب، حباب بالای سرش که یه چیز دیگه می‌گفت.
- چرا تک‌شاخ‌ها یه دونه شاخ بیشتر ندارن؟ نکنه در طول زمان و در اثر فرگشت یکی از شاخ‌هاشون افتاده؟ چقدر که این دست طبیعت بی‌رحمه...

زمان حال

ریموس سرش رو چرخوند تا نمای پشت سرش رو نظاره کنه. یه زامبی با لباس غواصی قرمز که شلنگ آب رو گرفته بود روی خودش، یکی با لباس کارمند بانک که داشت و برگ‌های یک گل رو دونه‌دونه می‌شمرد و چندتا زامبی دیگه، که هرکدوم مشغول به یک کاری بودن.

- ای وای. داداشی باهوش و قهرمانم! تو همه زامبی‌ها رو شکست دادی.
- بدون کمک تو هرگز موفق نمی‌شدم...

ریموس مشغول این فکر بود که توی این موفقیت عظیم سیریوس چه نقشی داشته. شاید آبکشی که روی سرش گذاشته بود، موجب شده بود سیریوس الهام بگیره، ولی باز هم ربطی نداشت. توی همین افکار بود که یک صدا نظر هردوشون رو جلب کرد.
- بابا جمع کنید خودتون رو حال‌مون به هم خورد!

حوصله‌ی یکی از تماشاچی‌های حاضر در هاگزگیم سر رفته بود. گرچه، قطعا بخیل بوده که چشم دیدن دوستی سیریوس و ریموس رو نداشته. اما به هر حال، یوآن هم چندان دل خوشی نداشت.
- خب، مثل این که باید بریم سراغ یک بازی دیگه. مثلا... یه‌کمی هیجان‌انگیزتر؟


...you won't remember all my champagne problems


سرپرست قانونی یک توله.


پاسخ به: گیم‌‌نت هاگزگیم
پیام زده شده در: ۲:۵۴:۱۵ دوشنبه ۲۵ تیر ۱۴۰۳
#2
خلاصه:
توی گیم‌نت هاگزگیم، رودولف و هوریس بر سر دسته بازی دعواشون شده. دسته از وسط دو شقه می‌شه و از اتصالی سیم‌هاش، رودولف و هوریس وارد بازی می‌شن. راند اول مسابقه کشتی‌گیری به اتمام می‌رسه و بلاتریکس وارد گیم‌نت می‌شه. دستش رو داخل صفحه نمایش می‌بره، رودولف و هوریس رو از صفحه خارج می‌کنه و دو نفری که دم‌دستش بودن رو می‌ندازه تو بازی. بعد هم به‌همراه رودولف و هوریس از گیم‌نت خارج می‌شه.


یوآن، به عنوان صاحب گیم‌نت جلو رفت و تق‌تق به صفحه نمایشگر زد تا مطمئن شه حداقل این یکی جنس توی هاگزگیم اصله. بعد سعی کرد تا بازیکن‌های مفلوکی که به ناچار داخل بازی پرتاب شده بودن رو شناسایی کنه، ولی صفحه نمایشگر متعلق به عهد بوق بود و قطرش اندازه چهارتا پیکسی بیشتر نبود. بنابراین بازیکن‌ها خارج کادر قرار داشتن. بعد از مدتی درگیری با دسته‌ی دوشقه‌شده و همزمان نگه‌داشتن چندتا دکمه، متوجه شد که باید از دوتا جویستیک برای حرکت‌دادن بازیکن‌ها استفاده کنه. جویستیک سمت راست رو به سمت چپ مایل کرد. بازیکن سمت راست آروم به داخل زمین مسابقه اومد و چهره‌ی پیکسلی‌ش قابل مشاهده شد.

- س‍... سیریوس؟

سپس جویستیک سمت چپ رو به راست مایل کرد تا بازیکن مقابل هم وارد بشه.

- تو اونجا چیکار می‌کنی؟ مگه الان نباید تو آشپزخونه هات‌چاکلت بدی دست بچه‌های محفل؟

ریموس داخل نمایشگر، نگاهی به گوینده انداخت و گفت:
- آلنیس‌جان، امروز شیفت کاری شما نبوده احیانا؟

آلنیس که با شم گرگی‌ش اوضاع رو خیط دیده بود، آهسته‌آهسته و سوت‌زنان صحنه رو ترک کرد.

یوآن یکی‌دو بار ضربدر رو فشار داد تا بازی شروع بشه. درحالی که ریموس و سیریوس با حالتی ربات‌گونه به سمت مکان‌های مشخص‌شده برای بازیکن‌ها می‌رفتن، گزارشگر گزارش بازی رو شروع کرد:
- بریم که داشته باشیم یک بازی هیجان‌انگیز دیگه رو! با بازیکنان تازه‌نفس و همه‌فن‌حریف!

جمعیت حاضر در هاگزگیم دو دسته شده بودن و از خودشون، انواع و اقسام صوت رو تولید می‌کردن. یوآن کنترل ریموس رو به دست گرفت و به سمت سیریوس برد.

- و حالا مهتابی رو می‌بینیم که به سمت پانمدی می‌ره! چه شود جدال این دو غارتگر و دوست قدیمی! ریموس دستش رو مشت می‌کنه! حالا مشتش رو حواله می‌کنه به سمت سریوس و... اون رو... بغلش می‌کنه؟

- داداشی!
- داداشی!

جمعیت متعجب به صفحه خیره شدن و ریموس رو هو کردن. ایزابل به سمت یوآن رفت و دسته رو از دستش قاپید.
- بده من تو بلد نیستی! سوسول‌بازی‌ها چیه؟ ببین، اول دایره رو می‌زنی.

- ریموس این بار پاش رو می‌بره هوا! و اینجاست که می‌بینیم... از پاش صدای عروسک I love you درمی‌آد؟

صدای معترضین یک بار دیگه بلند شد و چندنفری هم از هاگزگیم خارج شدن. یوآن که کاسبی‌ش رو در معرض خطر دیده بود، رو به ریموس و سیریوس کرد و گفت:
- نظرتون چیه یکم هیجان تحویل بقیه بدید؟
- نمی‌خوایم.

یوآن مکثی کرد. هرچی نباشه یه راسو بود! درچنین مواقعی، غیر از تخلیه یه سری گاز خوشبو و بدبو، دیگه چه کاری می‌تونست انجام بده؟

مذاکره!

- سودش نصف‌نصف.
- اصلا تو بگو هرچی. ما دوتا هیچ‌جوره باهم مبارزه نمی‌کنیم.


ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۴۰۳/۴/۲۵ ۴:۲۰:۱۹

...you won't remember all my champagne problems


سرپرست قانونی یک توله.


پاسخ به: میخانه دیگ سوراخ
پیام زده شده در: ۰:۰۰:۰۱ دوشنبه ۱۱ تیر ۱۴۰۳
#3
سیریوس مشکی vs. ریموس شکلاتی

درون من

‧₊˚ ☾. ⋅



چشمانش را به روی ایستگاه قطار باز کرد. سایه‌بان آجری بالای سرش، او را در مقابل گزند آفتاب، مصونیت می‌بخشید. گرچه، نوری که بر ریل‌ها می‌تابید، چندان به نور آفتابی در دل آسمان صاف نمی‌ماند؛ بلکه گویی نوزادی تازه‌متولدشده، چشمانش را برای اولین بار به روی چراغ‌های اتاق عمل گشوده بود. باد طوری می‌وزید که گویا هوای پرتنش بیمارستان، برای اولین بار درون سینه‌های آن نوزاد جریان یافته بود. نوازشی نامنظم و خشن.

گوشه‌هایی از ریل قطار به سرخی می‌زد. یک سوی آن به ناکجا می‌رفت و سوی دیگر آن، توسط هاله‌ای از نور سفید بلعیده شده بود. سیریوس، به سمت دیوار پشت سرش چرخید. آجرهایی سرخ‌رنگ با خطوطی نوک‌مدادی. کمی بالاتر، تابلویی روی دیوار منصوب بود که با حروف طلایی رنگ، نام ایستگاه‌ها را نمایانگر بود.

تولد

ایستگاه چندان بزرگی نبود؛ با چند قدمی می‌شد خود را از قسمت شرقی، به قسمت غربی آن رساند. تنها یک نیمکت کهنسال، به دیوار تکیه کرده بود. نیمکتی که شاید شاهد میلیارد‌ها قطار دیگر بوده که هرروزه به ایستگاه می‌آیند و پس از صرف چند قطره‌ای روغن، آنجا را به قصد مکانی نامعلوم ترک کرده‌اند.

سیریوس، همان پیراهن و جلیقه خاکستری همیشگی‌اش را به تن داشت. مثل همیشه چوبدستی‌اش را درون آستین جا داده بود، اما این بار، آراسته‌تر از روزهای دیگرش بود. آراسته، مثل روز اولی که ریموس، جیمز، و دیگر جادوآموزان آن دوران را ملاقات کرده بود. به آرامی روی نیمکت نشست. گرچه، آن ایستگاه تنها متعلق به یک نفر می‌توانست باشد. فردی که سیریوس، به ضمیر ناخودآگاه او سفر کرده بود. نشانه‌های دیگری هم برای تایید عقیده سیریوس در آنجا حضور داشتند؛ به‌طور مثال نقاشی قرص زردرنگ ماه کامل، که به روی سقف ایستگاه سکونت گزیده بود. یا حتی نقاشی بید پرشاخه و بی‌برگی که روی سنگ‌فرش ایستگاه جا خوش کرده بود. گویی که تقدیر، از روز اول، مسیر قطار زندگی ریموس را مشخص ساخته بود.

سیریوس مکالمات چنددقیقه قبلش را با خود مرور کرد. صدای پروفسور دامبلدور را درون سرش می‌شنید. به خاطر می‌آورد که چگونه با طمانینه، اتفاقات ممکنه را برای او شرح می‌دهد.
- تنها گزینه حی و حاضر برای این کار خودتی باباجان. از اونجایی که تو توی کودکی ریموس جا داری، توی ناخودآگاهش نهادینه شدی. این یعنی وقتی وارد ضمیر ناخودآگاهش بشی، تو رو راحت‌تر می‌پذیره تا منی که شاید اونقدرها هم توی زندگیش موثر واقع نبودم. درواقع حتی ممکنه ذهنش من رو پس بزنه. فقط به خاطر داشته باش، ضمیر ناخودآگاه محل دفع اجزا عقب‌رانده‌شده‌ست. این یعنی هیچ چیزی اونجا بعید نیست. مخصوصا باتوجه به ذهن و احوالات آشفته‌ای که ریموس داره. ولی هرجا اتفاقی خواست بیفته، یادت باشه که تو هم جزوی از اون محیطی. و یادت باشه که برای چی داری این کار رو می‌کنی.

برای چه باید دست به آن کار می‌زد؟ مگر ارزش چه چیزی می‌تواند به‌قدری بالا باشد، که یک فرد وارد بی‌پرده‌ترین افکار فردی دیگر شود؟

چشمان بسته ریموس را به خاطر آورد. تمام جسمش را می‌توانست متجسم شود. جسمی که بی‌جان‌تر از برف روی خاک، روی تخت افتاده بود. بوی تعفن و چربی، از موهای خیس عرقش بلند می‌شد. ملافه‌ی سفیدی که تا زیر گردنش کشیده شده بود و دو کمربند چرمی که جنون او را محبوس نگاه می‌داشتند. جنون حاصل از رنج.

ریموس، از همان زمان تولد با تنهایی پیوند خورده بود. حتی در ایستگاه تولد هم، هیچ عنصری جفت نداشت. ریموس، تنها زاده شده بود و در آینده نامعلومش، مرگ نیز، به تنهایی به سراغ او می‌آمد. تنها تقدیر بود که خبر داشت.

تنها یک هفته از آخرین ماموریت محفل ققنوس می‌گذشت. ماموریتی که هدفش پراکنده‌سازی شورشی‌های وزارتخانه بود. عملیاتی که طی آن آلنیس اورموند، عضو جوان محفل ققنوس، توسط فردی طلسم شده بود و یک زندگی نباتی را تجربه می‌کرد. صورت اجراکننده افسون توسط یک ماسک پوشیده شده بود و تنها مشخصه دیده‌شده از وی، علامت شومی بود که بر روی ساعدش نقش بسته بود. نماد مرگخواران و ارتش تاریکی.

ریموس، با دستان خودش آلنیس را، هنگامی که او گرگ سفید کوچکی بیش نبود، از چنگال مرگ نجات بود. خود ریموس بود که به او آموخت چگونه به شمایل انسانی خود درآید و چطور میان دیگر انسان‌ها زندگی کند. تنها پیوندی که قلب ریموس در طی تمامی این سال‌ها تجربه کرده بود، پیوندش با قلب سرزنده و تپنده آلنیس بود. پس از سال‌ها چیزی می‌توانست خلا را پر کند. پس از سال‌ها تنهایی و نداری، پیوند فقط یک حاصل داشت؛ وابستگی.

دل ریموس به شکستن پیوند رضایت نمی‌داد. می‌خواست همچنان با آلنیس بماند؛ همچنان با او بتپد. اما دل آلنیس پژمرده شده بود. حال، پس از چند روز جنون و بی‌خوابی، اون نیز به نفرین زندگی نباتی تن داده بود. تنها چاره، یافتن ریشه تمام ماجراها بود. ریشه زجرها، وابستگی‌ها، تنهایی‌ها... سوالی که تنها ناخودآگاه ریموس، برایش پاسخی داشت و سیریوس، باید خطرات این سفر را می‌پذیرفت. برای نجات دوستش. دلیل دیگری نیاز داشت. تنها همین برای اقناع هر فرد کفایت می‌کند. هر فردی که عشق را، یک‌بار هم که شده تجربه کرده باشد.

سیریوس تک‌تک این‌ها را برای بار چندم از نظر گذراند و دوباره، نگاهی به ریل‌هاژ زنگ‌زده قطار انداخت. در ایستگاهی که از یک سو به افق راه داشت و از سوی دیگر به پیشینه‌ای که هیچکس از آم خبر ندارد.

به‌نرمی زمین شروع به لرزیدن کرد. صدای قطار، هم‌جهت با باد حرکت می‌کرد و خود را به گوش سیریوس می‌رساند. چندلحظه‌ای بیش طول نکشید که قطار قهوه‌ای رنگ، از هاله نور سفید وارد ایستگاه ناخودآگاه ریموس شد. قطار یک واگن بیشتر نداشت و هیچ خط یا زخمی به روی بدنه‌اش دیده نمی‌شد. قطاری نو، همچون نفس‌های یک نوزاد تازه‌متولدشده.

سیریوس آهسته از روی نیمکت بلند شد و به سمت قطار گام برداشت. دستش را به سمت دو در آن برد و سعی کرد آن‌ها را در جهت‌هایی مخالف هل دهد و در را باز کند. بالای در، قطعات فلزی طلایی‌رنگی که به صورت حروف الفبا درآمده‌بودند، کنار یکدیگر واژه قطار افکار¹ را شکل داده بودند. سیریوس وارد شد. درونش، طویل آن بود که به‌نظر می‌رسید. از آنجا وارد راهرویی شد که در امتداد دیواره روبه‌رویی کشیده شده بود. از طریق راهرو می‌شد به سمت ورودی تمامی کوپه‌های قطار حرکت کرد. سر در هر کوپه واژگان طلایی نقش بسته بودند. سیریوس به مسیر خود در قطار ساکن ادامه داد و نوشته‌ها را از نظر گذراند. نیازها، امیال، علایق، خاطرات محذوف، خاطرات نادیده‌گرفته‌شده، سرکوب... همه کوپه‌ها خالی و نو بودند. از قطار افکار یک نوزاد، چیزی بیشتر از این هم انتظار نمی‌رفت. سیریوس باید هم‌سفر مسیر زندگی ریموس می‌شد و با پیداکردن جزء مناسب، ریشه مسئله را یافته و مشکلات را خاتمه می‌داد. پس از برداشتن حدود صد گام، به انتهای قطار رسید. جایی که یک دیوار سیاه، در مقابل امتداد کوپه‌ها، قد علم کرده بود. روی در آن یک دستگیره دایره‌ای وجود داشت که با چرخاندن آن، می‌شد فرای در را دید. بالای در با حروف نقره‌ای درج شده بود:
تداوم حافظه

قطار سوتی کشید و شروع به حرکت کرد. از حرکت ناگهانی قطار سیریوس تعادلش را از دست داد اما توانست دستش از دستگیره در سیاه‌رنگ بگیرد. قطار به نرمیِ افکار ریموس نوزاد حرکت می‌کرد. حالا دیگر از ایستگاه خارج شده بودند. سیریوس، می‌توانست از طریق پنجره‌ها، دنیای عظیم ذهن ریموس را ببیند. ماورای همه آن‌ها، تصاویری در حال پخش بودند. جادوگری که لبخند می‌زد و زیر لب نام ریموس را زمزمه می‌کرد. از دیوار پشت سرش، می‌شد مکان حضور آن مرد را پیش‌بینی کرد. کاشی‌های سفیدرنگ مربعی. این لایل لوپین بود که در بیمارستان، برای نخستین‌بار تک‌پسر خود را ملاقات می‌کرد.
کمی جلوتر، تصویر پدر ریموس از نظر خارج شد. این بار هوپ هاول، مادر ریموس در تصویر جا گرفت. می‌شد شیرینی لبخندش را چشید. به آرامی سعی در آموختن اولین کلمات به فرزندش بود و در این حین، صدای خنده‌های ریموس یک‌ساله در قطار می‌پیچید.

قطار پیش می‌رفت و خاطرات، یکی‌یکی جان می‌یافتند. سال سوم زندگی ریموس رو به پایان بود که قطار سوت کشید و در یک ایستگاه متوقف شد. سیریوس به سوی در قطار گام برداشت. از پشت شیشه در، می‌شد تابلوی روی دیوار ایستگاه را دید.
کودکی

سیریوس دوباره کوپه‌ها را از نظر گذراند. این‌بار هیچ‌کدام خالی نبودند. درون یکی از کوپه‌ها، سگی قهوه‌ای رنگ با قلاده‌ای ژلایی، روی صندلی نشسته و بی‌حرکت و باوقار، به رو‌به‌روی خود چشم دوخته بود. صدای کوکوی یک ساعت دیواری، مسیر نگاه سیریوس را از آن خود کرد. چند قدم به سمت صدا رفت تا این که درون کوپه را دید. ساعت‌هایی همانند یک بستنی در ظهر نیمه تابستان، در حال ذوب‌شدن، با عقربه‌هایی که خلاف جهت ساعت‌های معمول می‌چرخیدند. گویی راه سرپیچی در پیش گرفته، یا دانشی فراتر از این‌ها را در دل خود جا داده بودند.

مدتی می‌شد که سیریوس، متاثر از خاطرات، لبخند را مهمان لب‌های خود دیده بود. اما لبخند نیز مثل آرامش ریموس تداوم چندانی نداشت. قطار دوباره شروع به حرکت کرد. سال چهارم زندگی ریموس لوپین با فوت‌کردن شمع‌هایی رنگارنگ شروع شد. آسمان صاف و روشن بود و قطار، آرام و منطم، به حرکت خود ادامه می‌داد. خاطرات بعدی در آسمان ذهن ریموس کوچک شکل گرفت.

لایل لوپین، در خانه را باز کرد و وارد شد. خستگی و غضب، لابه‌لای چروک‌های پیشانی و لب‌های برهم فشرده‌اش آشکار بود. صدای عقربه‌های ساعت‌ها بلندتر شد و قطار نیز همگام با آن کمی سرعت گرفت. آشفتگی لایل، وجود پسرش را نیز دربرگرفته بود. کنار شومینه، روی مبل نشست. کمی از کار خود در اداره سحر و جادو صحبت کرد؛ گرگینه‌های «کثیفی» که آن روز دستگیر کرده بود. کمی جلوتر، ریموس در اتاقش، روی تخت خود به خواب رفت و تصویر سیاه شد. میزان نور اطراف، هماهنگ با سرعت قطار، کاهش یافت. سکوت بود و سکوت.

همچنان سکوت.

سیریوس به صفحه تاریک خیره ماند.

- نـــــــه!

همه‌جا به یک باره روشن شد. چشمان ریموس به روی صورت پلید فنریر گری‌بک باز شد. ریموس جیغ می‌کشید. جیغ می‌کشید و جیغ می‌کشید و جیغ می‌کشید. قطار به سرعت حرکت می‌کرد و می‌لغزید. سیریوس محکم به زمین کوبیده شد. دستش را از در یک کوپه گرفت تا بلند شود اما جنون قطار، غالب و حکمفرما بود. شیشه های قطار مورد حمله قطرات باران قرار گرفتند. سوت قطار و جیغ ریموس، هم‌مسیر با هم، تداعی‌گر مرگ شده بودند. در اتاق باز شد و لایل، با چند افسون گرگینه خون‌خوار را از روی پسر خود به سمت دیوار پرتاب کرد. همچنان می‌شد از پشت دیدگان تار ریموس، ماجرا را نظاره‌گر بود. فنریر از پنجره اتاق گریخت و پسرک پنج‌ساله از هوش رفت. ظلمات خشم خود را بر وجود ریموس کوبید. سیریوس با چشمانی گردشده، سعی کرد تا نوری ببیند اما تلاشش حاصلی نداشت.

آن لحظه پایان بود و آغاز.

پس از آن را سیریوس به خوبی از بر بود. پسرکی که از همان کودکی به تنهایی محکوم بود. قطار متوقف شده بود. پس از چند لحظه، همه‌جا روشن و حرکت قطار نیز از سر گرفته شد. ریموس چشمانش را به روی دنیای جدید گشود. اون پس از اولین تبدیلش، دوباره به شمایل انسانی خود بازگشته بود. از اینجا بعد، مسیر برای سیریوس مشخص بود. غیر از آن اوقاتی که گرگینه درون ریموس کنترل اوضاع را بردست می‌گرفت و تاریکی فریاد می‌کشید، سیریوس باید به گشت‌وگذار میان اجزا موجود در قطار ادامه می‌داد.

به سمت کوپه‌ها چرخید. روی در تمامی آن‌ها، آثاری از پنجه یک گرگینه مشهود بود. سیریوس دوباره نام کوپه‌ها را از نظر گذراند تا این که یکی از آن‌ها، او را همانجا میخکوب کرد.

خلأ

درون کوپه نیز خالی بود. حتی اثری از صندلی‌ها نبود. تنها حفره‌هایی با اشکال گوناگون، که روی دیوارهای آن، همانند یک سنگ‌نگاره یا فسیل نقش بسته بودند. سیریوس یکی‌یکی آن‌ها را بررسی کرد. تخت خوابی زیر یک ماه کامل، دو چشم بسته، مدالی که روی آن طرحی از دست‌دادن نقش بسته بود...

- بالاخره! خودشه!

دو قلب چسبیده به هم که به صورت منظم می‌تپیدند.

- فقط کافیه تیکه گم‌شده رو از لابه‌لای بقیه اجزای قطار پیدا کنم و سرجاش قرار بدم تا به راحتی محو شه.

هر آنچه در ناخودآگاه حک و نهادینه شود، غیرممکن است که بخواهد محو یا ناپدید شود.

قطار چند ایستگاه دیگر را نیز پشت سر گذراند. بدیهی بود؛ نوجوانی، جوانی... سیری بود که همه طی می‌کنند. البته اگر مهلتی داشته باشند.

صدای آلنیس، نگاه سیریوس را به سمت تصویر در حال تداعی چرخاند. این خاطره... همان ماموریت هفته قبل‌شان بود! چیزی به رسیدن قطار به زمان حال نمانده بود. سیریوس یک جفت نقاب مخصوص شمشیربازی را به گوشه‌ای پرت کرد و به جست‌وجو در میان دیگر شلوغی‌ها ادامه داد. نفس‌نفس می‌زد. فریاد آلنیس در سر ریموس پیچید.

- پس چرا این قطعه لعنتی پیدا نمی‌شه؟

فریاد زد و دو دستش را روی سر خود گذاشت. موهایش دوباره پریشان شده بودند. قطرات عرق یکی از پیچ‌وتاب آن‌ها سر می‌خوردند و همانند لحظات، خودکشی می‌کردند.

قطار تکان محکمی خورد. سیریوس از پنجره به مسیر قطار نگاهی انداخت. کمی جلوتر، ریل قطار شکسته بود. آن جلوتر، تاریکی نهایتی نداشت. قطار دیوانه‌وار به جلو حرکت می‌کرد و سوت می‌کشید. سوت می‌کشید...

قطار به درون خلا سقوط می‌کرد. سیریوس با دست راستش در یکی از کوپه‌ها را نگاه داشته بود و در تلاش بود با دست دیگرش چوبدستی را از آستین درآورد تا شاید بتواند حرکت قطار را به سمت سیاهچاله بی‌نهایت متوقف کند.

سیریوس از پنجره انتهای قطار، روشنایی را می‌دید که در خلأ حل می‌شود و کم‌کم، اثری از آن باقی نمی‌ماند.

آن نیز یک پایان بود.

خارج از ضمیر ناخودآگاه ریموس، جایی که اتفاقات در دنیای واقعی نقش می‌بندند، چیزی به پایان رسیده بود. صدایی تداومش را از دست داده بود. صدای یک نفس.


ریموس، مرده بود.


پایان


۱- قطار افکار، ترجمه تحت‌الفظی اصطلاح train of thoughts به معنای رشته افکار.



ویرایش ناظر:
×ارسال پس از مهلت قانونی×


ویرایش شده توسط ایزابل مک‌دوگال در تاریخ ۱۴۰۳/۴/۱۱ ۰:۲۰:۴۸

...you won't remember all my champagne problems


سرپرست قانونی یک توله.


پاسخ به: كلاس نجوم و ستاره‌شناسی
پیام زده شده در: ۰:۱۶:۳۳ شنبه ۲ تیر ۱۴۰۳
#4
۱ و ۲. باد از دریچه‌ای که توی سقف خونه‌ی شماره دوازده گریمولد ایجاد شده بود به داخل می‌وزید. مکتب لوپین به راه بود. محفلیون چهارزانو نشسته بودن و یک نگاه به تخته می‌نداختن و یه نگاه به ماه نمایان شده از میون دریچه. ریموس پای تخته داشت نقشه رو توضیح می‌داد.
- عزیزان دلم، ببینید این ماهه.
- عه؟ جدی می‌فرمایید؟

ریموس کاغذی حاوی طراحی هلال ماه رو که به تخته چسبیده بود کند تا کاغذ زیریش نمایان بشه.
- این هم..‌‌. عیقیقیقیق ماه کامله.
- ماه کامل.
- جسارتاً عیقیقیقیق چیه؟
- آهنگ پیشواز یه گرگینه در حال تبدیل.
-

ریموس دوباره کاغذ رو جدا‌ کرد.
- حالا اگه گفتین این چیه؟
- آقا اجازه؟ این هم یه ماه کامله.
- آفرین روندا! اشتباه گفتی. این نور ماه هست، ولی خود ماه نیست. این آلنیسه. آلنیس قبل از این که آلنیس باشه لومین بود. یعنی نور ماه.

آلنیس تظاهر کرد صحبت‌های ریموس رو نمی‌شنوه و مثل یه گرگ که تازه از سالن آرایش بیرون اومده، دست‌به‌کمر به چهارچوب در تکیه داد. ریموس ادامه داد:
- حالا اگه گفتین همه اینا یعنی چی؟

پروفسور دامبلدور کمی ریشش رو خاروند تا تعدادی لارو بی‌خانمان ازش خارج بشن. هر چی باشه اجاره‌شون رو پرداخت نکرده بودن!
جوزفین پرسید:
- قراره بریم اونجا تا بتونیم با استفاده از جزر و مد مشکل کم‌آبی رو حل کنیم؟
- کاملا درسته جوزفین! ما باهم می‌ریم تا ماه رو بدزدیم و برای بودار نبودن قضیه، آلنیس رو جاش جا می‌زنیم.
- می‌ریم ماه رو بدزدیم! می‌ریم ماه رو بدزدیم؟
- درسته.

چند لحظه‌ای سکوت حکم فرما شد.

- اون وقت چرا؟
- که جلوی عیقیقیقیق رو بگیریم. دیگه.
- آره! می‌ریم ماه رو بدزدیم!

ریموس، سیریوس، و به ترتیب دیگر اعضای محفل سوار جاروهایشان شدن. از دریچه تعبیه‌شده روبه‌ماه خارج شدن و با سوییچ، دزدگیر خونه رو فعال کردن. همراه به ماسک اکسیژن به سمت ماه راه افتادن.

چهاردهمین شب از ماه قمری بود. ریموس، داشت کنار سیریوس نوشیدنی کره‌ای می‌نوشید. بعد از مدت‌ها می‌تونست هوای شب بدر رو توی ریه‌هاش بفرسته و احساس آرامش کنه.
لومین هم توی آسمون، روشن‌تر از ماه می‌درخشید و با چشماش، سرتاسر زمین رو به‌دنبال برادر کوچیک‌ترش، رین، وارسی می‌کرد. با این امید که که اون هم، اون شب مهتاب رو با آرامش بگذرونه. البته... اگه رین زنده باشه.

تصویر کوچک شده


...you won't remember all my champagne problems


سرپرست قانونی یک توله.


پاسخ به: كلاس گیاهشناسی
پیام زده شده در: ۲۳:۵۹:۳۱ جمعه ۱۸ خرداد ۱۴۰۳
#5
- تاج‌الملوک عزیز، سلام. من ریموسم. راستش ماهی یک بار به وجودت احتیاج پیدا می‌کنم. اگه تو نباشی، معجون گرگ‌خفه‌کنی درست نمی‌شه و من ممکنه یکی دوتا دوست و آشنا رو تیکه‌پاره کنم. یعنی خب... وقتایی که باشی هم گرگ می‌شم ها، ولی یه گوشه می‌شینم و خُرخُرم رو می‌کنم و تهش دوتا زوزه پنبه‌ای بکشم که پیشی‌ها بهم بخندن.

گیاه، روی پارچه زردرنگ جا خوش کرده و مانند چغندری خسته، به ریموس و قلم و کاغذ درون دستش زل زده بود.

- یه سری سوال داشتم ازت. می‌شه بهم بگی چطوری گرگ درونم رو خفه می‌کنی؟ آخه حتی پروفسور دامبلدور هم نمی‌تونه با هیچ افسونی، بدون این که به خودم آسیبی برسه آقا گرگه رو خفه کنه.

گیاه در آن لحظه، تنها تمایل داشت خود شخص ریموس را خفه کند.

- می‌شه بهم بگی چرا باید دو هفته دم بکشی تا بشه ازت معجون ساخت؟ آخه معمولا ما وقتی تو آشپزخونه‌ی خونه گریمولد برنج می‌ذاریم دم بکشه هم اینقدر طول نمی‌کشه معمولا. البته می‌دونم تو کارت افکندن گرگ‌های خوابیده‌ی درون ملته، ولی خب ما هم برنج خیس می‌کنیم که معده‌مون زوزه نکشه دیگه.

گیاه، احساس بی‌مصرفی می‌کرد. آرزو داشت زبان می‌داشت تا چند واژه‌ای نثار ریموس کند، اما دریغ از یک افسون.

- خب... الان صحبت نمی‌کنی؟ پروفسور کرو گفته باید باهاتون مصاحبه کنیم. سوروس هم اگه بفهمه مخفیانه اومده‌م انبارش، دیگه برام معجون درست نمی‌کنه، بعد از هاگوارتز می‌ندازنم بیرون.

گیاه، از شنیدن این خبر کمی به وجد آمد. تصمیم گرفت این‌بار با مقداری شوق بیشتر، به سخن‌نگفتن ادامه دهد.

- می‌گم به نظر خودت، می‌شه باهات شکلات درست کرد تا به‌جای یه معجون تلخ، ماهی یک بار یه‌دونه شکلات با نوشیدنی کره‌ای زد تو رگ؟

گیاه، سعی کرد این توهین را نادیده گرفته، و با سخن نگفتن، ریموس را بیشتر دلخور کند. ریموس نیز کمی از گیاه ناامید شد. آهسته دستمال را تا زد و روی گیاه را پوشاند. آن را درون قفسه موردنظر قرار داد و به آرامی از انبار مواد معجون‌سازی سوروس اسنیپ خارج شد. هنوز تا ماه کامل بعدی فرصت داشت، اما فرصتش برای ارائه تکلیف کلاس گیاه‌شناسی رو به اتمام بود.
آرام در انبار را بست و به سمت دفترش چرخید.
- ام... چیزه... چه شب زیبایی... مگه نه، سوروس؟


ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۴۰۳/۳/۱۹ ۰:۰۲:۳۴

...you won't remember all my champagne problems


سرپرست قانونی یک توله.


پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۲۳:۴۵:۱۱ جمعه ۱۸ خرداد ۱۴۰۳
#6
ام... بانو کرو؟ احیانا اینجا محل تدریس من نبود؟

۱. راستش من بدترین خاطراتم، خاطراتی‌ان که ندارم. یعنی اون‌هایی که به یاد نمی‌آرم‌شون، معمولا از همه ترسناک‌ترن. شما فکر کن ماهی یه بار چشم‌هات رو باز کنی، بدون این که بدونی شب قبل چه کارهایی ازت سر زده. ولی خب... بین این‌ها یکیش از همه بیشتر تن و بدنم رو می‌لرزونه. حتی فکر کردن بهش هم جونم رو می‌خراشه. اون هم یکی از شب‌هاییه که لومین کوچولو همراه من و سیریوس بود.

عصر بود. دو روزی می‌شد که یه گرگ سفید همسفر من و سیریوس شده بود. موهای تنش به رنگ برف بودن، اما از خود برف هم نرم‌تر. یه اقیانوس رو توی چشم‌هاش جا داده بود. شاید اقیانوس آرام، ولی از اون هم آروم‌تر. تو راه برگشت به خونه بودیم. ماموریت تازه تموم شده بود. قصد داشتیم بعدش با سیریوس بریم و نوشیدنی کره‌ای بخوریم، ولی اول باید یه ماموریت دیگه رو به پایان می‌رسوندیم.

کنار یه برکه پیداش کردیم. تو جنگل. همونجا که تن آغشته به خونش، بی‌جون افتاده بود کنار جسد یه مرد میانسال. آثار حملات یه موجود وحشی روی تن هردوشون مشهود بود؛ اما از این حمله، فقط گرگ سفید کوچیک بود که جون سالم به در برده بود. نمی‌دونم به این خاطر بود که بزاق یه گرگینه توی خونم جریان داشت یا اون همه شب بدر بهم آموزش داده بودن، اما زبونش رو می‌فهمیدم. اسمش لومین بود. نور ماه.

همونجا بود که با سیریوس تصمیم گرفتیم تا به خونه گریمولد ببریمش، تا اونجا خودمون ازش مراقبت کنیم. عواقبش رو می‌دونستیم، اما اون یه‌جورایی، جزو خونواده خودمون محسوب می‌شد. از طرفی هم نمی‌شد یه توله‌گرگ نیمه‌جون رو همینطوری به امون خدا ولش کنیم تا زیر این آسمون رنگ‌پریده جون بده. سیریوس مقداری عصاره پونه کوهی برای مواقع احتیاط به همراه داشت. مقداری از اون رو روی زخم‌هاش قرار دادیم و باند رو دور پای چپیش بستیم که از بقیه دست‌وپاهاش بیشتر آسیب دیده بود. چندتا افسون هم راهی پانسمان‌ها کردیم تا محکم سر جای خودشون بمونن. با آب موی تنش رو شستیم. همینطور که آب آلوده به رنگ سرخ به روی زمین می‌ریخت، لخته‌خون‌های خشک‌شده محو می‌شدن.

آهسته دست‌هام رو بردم زیرش تا بلندش کنم. سنگین بود، اما نه به‌عنوان یه گرگ دوساله. میون راه که دست‌هامون خسته می‌شد، لومین رو دست‌به‌دست می‌کردیم و همینطور قدم برمی‌داشتیم. یه‌جورایی به صورت غیررسمی، سرپرستیش رو پذیرفتیم. توی خونه موارد لازم برای درمانش موجود بود. صلاح نبود به درمونگاه بریم. می‌تونست توسط نیروهای تاریکی تهدید بشه. گرگ با استعدادی بود و اگه پروفسور دامبلدور می‌دیدش، برامون از آینده روشنش می‌گفت. این رو می‌شد توی عمق چشم‌های لرزون و بی‌رمقش دید.

حدود دو روزی از آشنایی‌مون با لومین گذشته بود. حالا دیگه به هوش بود و می‌تونست برای مدت طولانی‌تری هوشیار بمونه. اما هنوز هم توانایی راه رفتن نداشت. چندتا مِیخونه جادویی سر راهمون بود، ولی ترجیح دادیم از پودر پروازی که توی کیسه بی‌انتهای سیریوس جا داشت استفاده نکنیم. قابل اطمینان نبود و می‌تونست روی سلامت لومین اثر بذاره. حالا توی لندن بودیم و سعی می‌کردیم توی سایه‌ها حرکت کنیم. آسمون به رنگ اتوبوس‌های دوطبقه‌ی سرخ دراومده بود و داشت خورشید رو بدرقه می‌کرد. ماه داشت آروم‌آروم نفس می‌کشید و تنفس من رو تنگ‌تر می‌کرد. اونجا چندان نمی‌تونستم احساسش کنم، چون تمام حواسم به ضربانِ نفس‌های لومین بود. شونه سمت راستم هم زخم شده بود. ولی توی دلم فقط مهر همراه جدیدمون رو حس می‌کردم.

هردو حواس‌مون به لومین نیمه‌جون توی بغلمون بود، اما از لومینی که توی آسمون غوغا می‌کرد فراموش‌مون شده بود. رفته‌رفته ماه بالا اومد و شهر سکوت اختیار کرد. اما اون سکوت، ناپایدارتر از اون بود که فکرش رو می‌کردیم. دیگه اثری از گرگ سفید روی دست‌هام نبود. الان یه گرگ دیگه رو توی دست‌هام احساس می‌کردم. یه گرگ وحشی، که قصد نداشت به هیچ احدی رحم کنه. چه بزرگ‌ترین دشمن و چه نزدیک‌ترین عزیز. از اینجا به بعدش رو خاطرم نیست. صرفا یه سری صدای ناواضح از سیریوس به خاطر دارم و زوزه‌های نازک لومین.

همیشه موقع لحظات آخر، اتفاقات سریع‌تر رخ می‌دن. انگار عقربه‌ها عجله دارن و باد هم خبر ناگواری شنیده. توی اون لحظات، خاطراتم با لومین از جلوی چشمام می‌گذشت. تنها نوری از ماه که آزارم نمی‌داد. حتی موجب آرامش بود؛ می‌تونستم در آغوشش بگیرم و لغزشی احساس نکنم. اما ممکن بود همون چیزی که هنوز کامل به دستش نیاورده بودم رو هم از دستش بدم. اونم با دست‌های خودم. چاره‌ای نداشتم. باید زندگی رو به جریان می‌سپردم و امیدوار می‌بودم که سیریوس، بتونه از همه‌مون در مقابل من محافظت کنه. تنها می‌تونستم یک چیز رو ببینم. قرص ماه کامل.



۲. سونورتاپ من یه گرگینه‌ی خون‌آشام به رنگ سرخ متمایل به قهوه‌ایه. یه چندماهی باشگاه رفته و اونجا با تلمبه عضله‌هاش رو پر کرده‌ن. دندون‌های نیش بزرگی داره و چشم‌هاش به سرخی می‌زنن.
مثل بقیه سونورتاپ‌ها به شکل یک مه سرخ‌رنگ ظاهر می‌شه و به غیر از مواقعی که می‌خواد به سرعت به سمت هدفش حمله‌ور شه، روی دو پا می‌ایسته. در مقابل موجودی که بخواد صاحبش رو تهدید کنه هیچ رحمی از خودش نشون نمی‌ده و با دندون‌هاش، روح اون موجود رو می‌دره.
دمش معمولا به طرف چپ و راست حرکت می‌کنه، اما اگه ثابت بود، یعنی خاطره‌ای که دارم بهش فکر می‌کنم به اندازه کافی آزاردهنده یا دردناک نیست و ممکنه که کم‌کم محو بشه و به خواب بره. هرچی من از خاطره مدنظر بیشتر آزار ببینم، سرعت تکون‌خوردن دمش بیشتر می‌شه و تلمبه‌ای که به عضله‌هاش وصله تندتر می‌زنه.
پنجه‌هاش هم قدرمندن ولی مقدار سوسوله و سعی می‌کنه مثل گربه‌ها اون‌ها رو مخفی کنه. زهی خیال باطل که عضله موردنیاز برای این عمل توی جسمش موجود نیست.

پایان.
اینجانب، دانش‌آموز خوب، نمونه و علاقه‌مند به هرج‌ومرج، ریموس جی. لوپین.


...you won't remember all my champagne problems


سرپرست قانونی یک توله.


پاسخ به: وزارتخانه سحر و جادو
پیام زده شده در: ۱۱:۵۶:۰۱ چهارشنبه ۹ خرداد ۱۴۰۳
#7
- پدرگوساله‌ی نامحترم این چه کاری بود؟

ریموند سم بر زمین کوبید و توده‌ای از هوا رو از بینی‌ش بیرون داد.

- می‌خواستی نیای تو اتاقم.
- الان من این حجم از جوراب روی شاخ‌هام رو چیکار کنم کاهویی‌دختر کلم‌صفت؟

هیچ‌وقت پا توی اتاقی که یه درخت از وسطش سر برآورده نگذارید. خب، مشخصه! اتاقی که به نیوتون و قوانینش گفته زارت و بوته‌های زردآلوهای سرخ از دیوارش بالا رفته‌ن، می‌تونه موجب بشه جوراب‌های رنگارنگ معلق یک دختر سرخ‌مو لای شاخ‌های داشته و نداشته‌تون گیر کنه.
حالا ریموند باید چیکار می‌کرد؟ گزارش می‌داد. آهسته روی سقف راه رفت به در رسید و بعد، سعی کرد بدون برهم‌خوردن تعادلش، از در رد بشه. دری که جاذبه‌ی دو طرفش، به دو سمت مخالف جهت می‌گرفت. سعی کرد مثل یک رقاص باله روی پارکت‌های راهروی طبقه دوم قدم برداره تا وزنش، که اتفاقا برازنده‌ی یک گوزن بود، قیژقيژ چندانی ایجاد نکنه. از جلوی در مشکی‌رنگ اتاق گادفری گذشت و به اتاق بعد رسید.
در قهوه‌ای، با نقاشی‌ای که روش جا خوش کرده بود: هلال باریک ماه.

ریموند در زد و بعد از شنیدن پاسخ، وارد اتاق شد. ریموس در حال رسیدگی به پرونده‌هایی بود که سیریوس بهش سپرده بود. بایگانی زندانی‌های آزکابان در قرن نوزدهم میلادی، به همراه یک کتاب با جلد چرم آبی نفتی، که به‌نظر می‌رسید مفاهیمی از جادوی سیاه درونش جا خوش کرده باشن.

- بله ریموند؟
- مهتابی زیبادل، شبدر احوالین؟
- از وقتی که اثرات نوشیدنی‌های کره‌ای پریده، مشغول به کارم. وای که عجب شب پردلهره‌ای... می‌خواستی من رو ببینی؟
- این جوزفین شاخ‌هام رو از من گرفت! می‌بینین تو رو خدا چیکار کرده؟

ریموس قلم پر ققنوس رو داخل جاقلمی چوبی‌ش گذاشت. آهسته گردنش رو خاروند و دوباره رو به ریموند کرد.
- می‌گم که... دوست دارم بهت توی حل مشکلت کمک کنم ها، ولی الان یه مقدار مشغولم. شکلات مشکل‌گشا می‌خوای؟
- اینه دولت‌داری‌تون؟ اینه محفل‌داری‌تون؟ این بود حمایت از حقوق اقلیت‌ها؟

ریموند در حالی که سم به زمین می‌کوبید، به سمت در رفت. به آستانه در که رسید، ریموس چوبدستی‌ش رو از روی میز برداشت و با حرکتی نرم، افسونی رو روانه شاخ‌های بی‌نوای ریموند کرد. جوراب‌ها بدون ذره‌ای سر و صدا، یکی یکی باز شدن و بدون این‌که ریموند حتی متوجه ذره‌ای تغییر بشه، به اتاق جوزفین برگشتن.

ریموس لبخند زد. دوباره چوبدست سرو رو روی میز گذاشت و قلم به دوات برد. پر به نرمی به روی کاغذ می‌رقصید. دوباره صدای در اومد. البته این بار صدای سم نبود، صدای دست آدمیزاد بود.

- مهتابی هستم، بفرمایید؟

در روی لولا چرخید و پانمدیِ وزیر، میون چارچوبش نمایان شد. با عجله کلاه کاسکتش رو درآورد و سراسیمه گفت:
- ریموس... ریموس برگه‌ها... سخنرانی...

ریموس برای بار دوم قلمش رو گذاشت.
- داشتم همون موردی که بهم گفتی رو بررسی می‌کردم. موردی پیش... می‌گم الان نباید در حال سخنرانی و دوپامین پخش‌کردن بین ملت مشتاق باشی؟
- ریموس داداشی...
- داداشی...

این دو دیالوگ حدود دو دقیقه‌ای تکرار شد تا این که با اعتراض روندا، ریموس و سیریوس از حالت تلپاتی و یادآوری خاطرات گذشته خارج شدن و صحنه دوباره حال و هوای جنایی گرفت.

- آره خلاصه، بعدش سیاهی برگه رو از من گرفت!
- آخی داداشی...

سیریوس ادامه ماجرا رو از طریق حالت چشم‌هاش و تلپاتی به ریموس توضیح داد.
- اومدم ببینم تو یک نسخه دیگه از برگه‌ها نداری؟
- می‌گم که... یادته بعد اعلام نتیجه شمارش آرا...
- رفتیم نوشیدنی کره‌ای زدیم؟ محاله یادم بره! اصلا متن سخنرانی رو هم همون موقع نوشتم دیگه. وقتی داشتم با اون خانوم مو بلونده از سریال فرندز گیتار می‌زدم و آهنگ می‌خوندم.
- خب... راستش آره. من یه نسخه دوم ازش تهیه کردم. ولی بعد به‌ازای یک پوند سرگین تک‌شاخ طلایی با یه سمندر خاکستری آسیایی تعویضش کردم.

سمندری در کار نبود. یا حتی سرگین تک‌شاخ. و نه حتی شخصیت فیبی بوفی و گیتار. فقط نوشیدنی کره‌ای بود و احوالات بعدش.

- گفتی مشخصه فردی که توی عکس‌های آلنیس حضور داشته چی بود؟
- یه شنل مشکی که تمام جسمش رو باهاش پوشونده بود.
- یعنی مثل لباس گادفری، وقت‌هایی که روزها مجبور می‌شه از خونه بیاد بیرون؟
- ام... ریموس... گفتی گادفری؟

نگاه‌ها به سمت راهروی بیرون اتاق تغییر مسیر دادن.


ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۴۰۳/۳/۹ ۱۴:۳۴:۲۴
ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۴۰۳/۳/۹ ۱۴:۳۹:۳۴
ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۴۰۳/۳/۹ ۱۶:۱۵:۱۱
ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۴۰۳/۳/۹ ۱۶:۱۶:۴۲

...you won't remember all my champagne problems


سرپرست قانونی یک توله.


پاسخ به: ستاد انتخاباتی ریموس لوپین
پیام زده شده در: ۲۳:۵۹:۳۴ پنجشنبه ۳ خرداد ۱۴۰۳
#8
عزیزان و همراهان گرامی من!

از اونجایی که دلم نمی‌آد خونه گرم و صمیمی محفل رو ترک کنم تا به کارهای وزارت برسم، و محفل همیشه از اولویت‌های اول من بوده، از همین تریبون استعفای خودم به نفع دوست و همراه همیشگی و عزیزم، سیریوس بلک رو اعلام می‌دارم. خلاصه که هرچی رای دارید به سیریوس بدید لطفا.
باشد که این دوستی پایدار، و رسم وفاداری چو قامت سرو، استوار بماند!

خلاصه که کاری سفارشی چیزی داشتید بنده در خدمت‌تون هستم.

عه، آلنیس چرا هی پیس پیس می‌کنی؟
چی شده؟ امشب...؟ امشب ماه کامله؟
یعنی داری می‌گی الان من قراره... بقعلقعلقعلشپشپشپش عاعـــــو


ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۴۰۳/۳/۴ ۰:۰۴:۵۰

...you won't remember all my champagne problems


سرپرست قانونی یک توله.


پاسخ به: ستاد انتخاباتی ریموس لوپین
پیام زده شده در: ۲۳:۴۴:۱۵ پنجشنبه ۳ خرداد ۱۴۰۳
#9
بانو گانت!

نقل قول:
آقای مهتابی شما که ادعا دارین اسپانسر کارخونه ویلی ونکایین چرا همیشه لباسای کهنه و نخ نما تنتونه؟ میخواین تواضعتونو به رخ مامان بکشین یا نکنه با ادعاهای کذب در میان اذهان عمومی اقدام به کلاهبرداری می کنید؟

والا من همون یه ‌مقداری هم که درمی‌آرم خرج نون و آب محفل می‌شه.
به هر حال تهیه آسایش برای افرادی که دوست‌شون داریم خرج داره.
همین حقوق آخری که داشتم رو هم خرج زمین واسه گوسفندان جعفر کردم. آخرش چیزی واسه خودم نمی‌مونه که.

نقل قول:
آیا پروفسور دفاع دربرابر جادوی سیاه شدن شما صرفا به دلیل پارتی بازی دامبلدور در سمت مدیر اون زمان هاگوارتز نبوده؟ مخصوصا که به هر حال شما یک گرگینه هستین! آیا این خودش مدرکی بر محفلی گرایی نیست؟ با این سوابق آیا مامان و فرزندان مامان میتونن جایگاه امنی در وزارت شما داشته باشن یا مدام قراره مورد ستم و پارتی بازی های محفلی قرار بگیرن؟

ببینم، مگه گرگینه‌ها نمی‌تونن پروفسور دفاع دربرابر جادوی سیاه بشن؟ مگه گرگینه‌ها نباید خرجی‌شون از یه‌جایی دربیاد؟ مگه گرگینه‌ها دل ندارن؟ زندگی ندارن؟
زیر پر و بال من امن خواهند بود. خیال‌تون راحت.
همون‌طور که پیش از این هم توی برنامه‌هام ذکر شد، شرایطی فراهم آورده می‌شه که گرگینه‌ها خون‌آشام‌ها، اجنه خانگی حتی، بتونن کنار دیگر افراد با امنیت و آسایش زندگی کنن.


فنریر الستورنما!

بنده با شما سخنی ندارم؛ هروقت کرم ترمیم رد زخم بنده رو آوردی، بعدا جوابت رو می‌دم.


آلینس!

نقل قول:
آوازه شکلات‌هات همه جا هست و حقیقتا هم توی کارت خوبی! ولی مسئله‌‌ای که هست، اینه که شکلات زیاد، مرض قند می‌آره و البته باعث می‌شه آدم جوش بزنه!
آیا همه اینها دسیسه‌ست؟ اگر نه، چه راهکاری برای حفظ سلامت ملت جادویی و البته زیبایی ظاهری‌شون داری مرد مومن؟

آیا از بیماری‌های جوش‌های صورت خود رنج می‌برید؟
شکلات‌های ضدجوش لوپین-ونکا!
آیا از مرض قند خود خسته شده‌اید؟
شکلات‌های انسولین‌دار لوپین-ونکا!
آیا دیگر نمی‌توانید از شدت زشتی در آینه نگاه کنید؟
شکلات‌های زیبایی... البته... برای این یکی ما چیزی نداریم. شما همون جراحی پلاستیک رو لطف کن برو.

نقل قول:
پیست پیست، ریموس! کارت دارم!
گوش‌تو بیار نزدیک...
می‌گم... تو که اسپانسر ویلی ونکایی، چیزه، می‌شه منو ببری ویلی رو ببینم؟ یا ویلی رو بیاری خونه گریمولد برامون؟ ینی، خب، برا من؟

تا حالا آوازه بلیط طلایی به گوشت خورده؟


وینکی!

آره، وینکی جن خوب. شما فقط مسلسلت رو بیار پایین.


ریموند!

ریموندجان فرزندم...
می‌دونستی که در اعماق قلب من جا داری؟
اصلا ریموند خودش حرفی دل من رو گفت! دیگه نگفته‌ای باقی نیست انگار...
رفتیم خونه یادم بنداز؛ شما بهت تندیس شاخ شکلاتی تعلق می‌گیره.


...you won't remember all my champagne problems


سرپرست قانونی یک توله.


پاسخ به: ستاد انتخاباتی ریموس لوپین
پیام زده شده در: ۱۴:۵۹:۲۷ سه شنبه ۱ خرداد ۱۴۰۳
#10
عه، این دکمه‌ای ردای من کو؟
چی شده؟ میکروفون وصله؟

اهم اهم...
جادوگران و ساحرگان محترم! خوش اومدین!

من ریموس لوپینم.
پروفسور دفاع دربرابر جادوی سیاه، و اسپانسر کارخونه شکلات‌سازی ویلی ونکا.

برنامه‌هام رو پیش از این توی مرکز پذیرش کاندیداها شرح داده‌م. اگه علاقه داشتید می‌تونید مطالعه کنید.
توی ستادم هم به همه تیتاپ شکلاتی و ساندیس سیب‌موز می‌دم.

سوالی هست می‌تونید بپرسید، بنده درخدمتم.


...you won't remember all my champagne problems


سرپرست قانونی یک توله.






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.