ریموس لوپین
vs.
پاتریشیا وینتربورن
حتی از لابهلای برگهای کاج هم طیفی از خورشید معلوم نبود. سایه مطلق. فقط باد بود که زوزه میکشید و نفسنفسزدنهایی که تمومی نداشت. از روی یه شاخه شکسته پریدم و چوبدستی رو محکمتر گرفتم. فرصت موندن نداشتم. سه روز از دزدی میگذشت و جستوجو هنوز سرانجامی نداشت. آخرین روزی بود که میتونستم قبل از کاملشدن ماه و تبدیل، روی بوم خونه شماره دوازده گریمولد از آفتاب و آهسته نفسکشیدن لذت ببرم. ولی باید پیداش میکردم. قبل از این که ماه دربیاد و دنیا برام تار بشه.
دیگه رسیده بودم. کلبهی چوبی با تکپنجرهی شکسته. همونطور که سنگ برام ازش گفته بود. فقط مونده بود که خلع سلاحش کنم و بعد ببرمش به شهر. جنگل انگار نفرینشده بود. هیچکس نمیتونست آپارات کنه اما، با پای پیاده، یک ساعتی تا زموت راه بود. به جز محفل، باید حواسم به این شهر و ساکنینش هم میبود و هنوز روی تخت لیبرال ننشسته، خبر دزدی غلات رو بهم رسوندن. انگاری که برای در انبار، تنها از چندتا طلسم ساده استفاده کرده بودن. طلسمهایی که توسط جادوی سیاه به راحتی شکسته میشن. و حالا این بود وضع شهری که هنوز نوپاست.
حتی از این که خورشید الان کجای آسمونه خبری نداشتم. آهسته جلو رفتم. پشت تکدرخت سدر مخفی شدم. خبری نبود. صدایی شنیده نمیشد و داخل کلبه خالی به نظر میرسید. شاید از افسونهای مخفیسازی استفاده کرده بود. ردپایی از خودش به جا نگذاشته بود و فقط سنگ زموت بود که میتونست حقایق و نادیدهها رو دم گوشم زمزمه میکرد. چوبدستیم رو مستقیم به سمت در گرفتم و قدم برداشتم.
زیر لب آلوهومورا گفتم. در نالهای کرد و آهسته باز شد. نمیدونستم قدم بعدیم چیه. باید میموندم یا میرفتم. اما پاهام زودتر از من تصمیمشون رو گرفته بودن. مثل دوتا کوه استوار ایستاده بودن. یه حس آشنا برام زنده شد. میتونستم فریادهای ماه کامل رو بشنوم. باید میرفتم. وارد کلبه شدم. یه خونه جنگلی معمولی. شومینه خاموش بود و دوتا قابلمه روی گاز رها شده بودن.
آهسته جلو رفتم. چوبدستیم رو به جلو نشونهگیری شده بود و هر لحظه آماده مقابله بودم. نفسهام کمکم داشتن تنگ میشدن. پشت در اتاق اول بودم. میتونستم در رو بشکونم اما اگه اونجا نمیبود، متوجه حضورم میشد. اونطوری زحماتم به هدر میرفتن.
چوبدستی توی دستهای خیسم میلرزید. حتی نسیم هم باهام قهر بود. از لای در سر میخورد و میپیچید توی وجود ناآرومم. به طبقه بالا رسیده بودم. دوتا اتاق هم اونجا بودن. نباید بهش فرصت فرار میدادم. اگه توی اتاقهای طبقه پایین مخفی شده بود و منتظر فرصت برای فرار بود چی؟ مهلتی نداشتم. جلوتر رفتم. بالای سرم رو نگاه کردم. وسط سقف، یه مربع بود. یه راهرو. شاید ورودی مخفی. زیر لب ورد رو گفتم. دریچه آهسته باز شد. نردبون از توش افتاد و محکم کوبیده شد به زمین.
نفسم حبس شده بود. میتونستم خارش روی پوست گردنم رو احساس کنم. به سرعت از نردبون بالا رفتم. دیدمش! انگشتهاش رو دیدم! از لبه پنجره آویزون بود. ارتفاع پنجره اتاق زیرشیروونی اونقدری هم کم نیست. پرید. به سرعت دویدم سمتش. فریاد زدم استوپفای! نور سرخرنگ از نوک چوبدستیم جدا شد و با گوشه پنجره برخورد کرد.
پاهام میلرزیدن. دویدم به سمت پنجره. کمی جلوتر از کلبه داشت لنگلنگان دور میشد. آره، خودش بود! موهای بلوندش نمیتونست ازم مخفیش کنه. پسر جوونی که کیسه غلات رو انداخته بود روی دوشش و هر لحظه دورتر میشد.
لب پنجره رفتم. افسونی به سمت زمین فرستادم و پریدم. زیرم یه توده هوا تشکیل شد و جلوی ضربه رو گرفت. لحظههای آخرم بود... ماه داشت طلوع میکرد و این رو آبی نفتیِ آسمون بهم میگفت. هوا تاریک بود و مردمک چشمم هم بازیش گرفته بود. لوموس گفتم و مسیر روشن شد. ولی چشمام هنوز سیاهی میرفتن. لابهلای درختها دیدمش که پای راست لنگش رو میکشوند.
دویدم. حتی نمیتونستم فریاد بکشم. مهتاب داشت قلقلکم میداد و ستارهها هم چیزی رو تسکین نمیدادن. صدای نفسنفسهام هم داشتن میبریدن. دیگه چیزی نمونه بود.
پتریفیکوس توتالوس! خورد به درخت. کیسه رو انداخت. برگشت به سمتم و چوبدستش رو به سمتم نشونه رفت. نور سبز رو میدیدم که به سمتم میاومد.
اکسپلیارموس! خلع سلاح شد. چشمهای مشکیش عاری از احساس بود. سرد و بیروح. فقط یک کار مونده بود. بستن دستهاش و بردنش به شهر.
جلو رفتم. نشان تاریکی روی ساعدش خودنمایی میکرد. دندونهای لرزونش رو به هم فشار میداد و نفسنفس میزد. با یه دست پاش رو گرفته بود و دست دیگهش رو هم مشت کرده بود. هر لحظه ممکن بود حیلهای که توی آستینش پنهون کرده رو رو کنه. ممکن بود از جادوی سیاهی استفاده کنه که حتی اسمش هم به گوشم نخورده؛ اما... اونجا بود که حسش کردم.
بعضی وقتها کائنات، درست همون چیزی رو برات میفرسته که نیاز داری. بعضی وقتها هم، خب... گرگ درونت رو ميفرسته. پاهام شل شدن. ناخونهای جویدهشده جای خودشون رو به پنجه دادن. مردمکهام گشاد شدن و فقط مهتاب بود که غوغا میکرد. سکوت فریاد میکشید و چالهای که داخلش سقوط میکردم، انتهایی نداشت. دستهای بیجونم رو آهسته توی هوا تکون دادم، ولی ته راه بود. مرگ موقت.