هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها

صفحه‌ی اصلی انجمن‌ها


صفحه اصلی انجمن ها » همه پیام ها (ریموس.لوپین)



پاسخ به: اشعار جادویی
پیام زده شده در: ۱۴:۵۰:۲۲ چهارشنبه ۱ فروردین ۱۴۰۳
#1
هملت و قیصر کنار لیرِ شاه
روی میز چوبی این روی‌ماه

پَر شده آغشته بر دود دوات
رقص‌رقصان می‌دمد در وی حیات

نظم و نثر و سجع و شعرش بر زبان
خوانَدش همچون دوا و قند جان

تا سپیده سرزند زیر چراغ
در سرش می‌پرورد رویای راغ

سرپناهش قرص و واقع بر درخت
از برای وی نگینی روی تخت

انحراف زلف او هم‌گون شام
دیدگانش مرغزاری یشم‌فام

هم‌سفر با ابر و بر اختر سوار
بر فراز گندم و سرو و چنار

عاری از گَرد و غبار و پُر ز جود
مملو از مهر و گوارا شبه رود

زادروزت زنده‌دل باشی و شاد
مونتی محبوب جان، فرخنده باد!


?Are we falling like snow at the beach


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱۳:۳۹:۵۰ چهارشنبه ۱ فروردین ۱۴۰۳
#2
ساعت یازده صبح

پیشبند گل‌گلی مالی رو پوشیده بودم. ماهیتابه رو روی گاز گذاشتم و زیرش رو روشن کردم. مایع پنکیک شکلاتی رو به آرومی کف ماهیتابه ریختم. از اونجایی که شیره افرایی که ریموند از کانادا برامون آورده بود تموم شده بود، روندا داوطلب شد تا بره و عسل بخره.

صدای جوزفین از توی هال می‌اومد. داشت شعر جدیدش رو می‌خوند. نظمی در وصف یه گرگ سفید. آلنیس هم با همون آهنگ براش زوزه می‌کشید. ریموند مشغول نوشتن توی کتابچه‌ی قصه‌ش بود و گادفری هم مشغول چرت نیم‌روزیش بود. کفگیر رو با ظرافت هل دادم زیر پنکیک سرخ‌شده و برش‌گردوندم.

همین حوالی بود که زنگ در خونه به صدا دراومد. گاز رو خاموش کردم، دستم رو با دستمال پارچه‌ای پاک کردم و رفتم دم در آشپزخونه.
- پیکت؟ روندا برگشته.

پروفسور دامبلدور روی مبل نشسته و مشغول بافتن ژاکت پشمی سبز بودن. پیکت به آهستگی از ریش پروفسور بیرون اومد و رفت سمت در. دست‌هاش به‌آهستگی رشد کردن. دستگیره رو گرفت و به‌نرمی چرخوندش. کسی نبود. ولی یه پاکت نامه خاک‌خورده جلوی در بود.

به سمت در دویدم. دوطرف خیابون رو نگاه کردم اما مورد مشکوکی نبود. یه روز خنک بهاری توی کوچه گریمولد. سوال اصلی این بود که نامه، چطور به جلوی در خونه مخفی شماره دوازده راه پیدا کرده بود. اون هم نامه‌ای که اونقدر خاکی و کثیف شده‌بود. آهسته برش داشتم. همه اهالی خونه در سکوت منتظر بودن ببینن که زنگ در، چه خبری براشون آورده.

در رو بستم و به سمت پروفسور رفتم. دو نگاه جدی در هم قفل شدند. نامه رو به سمت‌شون گرفتم. آهسته دو میله بافتنی رو روی میز عسلی گذاشتن و نامه رو ازم گرفتن. بقیه اعضا در سکوت ما رو تماشا می‌کردن. پروفسور دامبلدور نامه رو برامون خوندن:
- به نام ارباب تاریکی.
بدین وسیله اعلام می‌داریم، روندا فلدبری، عضو محفل ققنوس، به اسارت ارتش تاریکی درآمده و در خرابه‌ای در این شهر، رها شده. درصورت تمایل به معامله، تا پیش از غروب به مکان مذکور مراجعه نمایید. در غیر این صورت با خاطره فرد مذکور وداع گویید.
الف. میم. به نمایندگی از ارباب تاریکی.


نفسم راهش رو گم کرده بود. حال بقیه هم چندان تفاوتی نمی‌کرد. مدت زیادی از ورود روندا نمی‌گذشت. لحظاتی که روی پشت بوم باهاش تمرین دوئل می‌کردم از جلوی چشمام گذشت. تزئین کردن اتاقش، یا حتی... روزی که می‌خواستم به دیگران معرفیش کنم و سرشار از ذوق بود.
پروفسور دامبلدور به فرش دخیره شدن. پیکت به‌آرومی از پیرهن سفید لک‌دارم بالا رفت و توی جیبم جا خوش کرد. چاره‌ای نبود. باید می‌رفتیم. ولی انگار نظر پروفسور دامبلدور فرق داشت.
- ریموس عزیز، چقدر دیگه باید برای پنکیک‌هات صبر کنیم؟

بقیه با نگاه‌های بهت‌زده به پروفسور زل زده بودن. اما من نه. با همون چهره جدی توی چشماشون نگاه کردم. توی اون دو چشم اثری از نگرانی نبود اما، می‌تونستم بصیرت رو ببینم.
- پنکیک بدون عسل، پروفسور؟
- توی فرصتی که شما برامون پنکیک آماده می‌کنی، آلنیس و جوزفین می‌رن تا روندا و عسلی که خریده رو برامون پس بگیرن. مگه نه عزیزان دل بابا؟

بعد با همون لبخند رو کرد به چهره وارفته آلن و جو. سکوت غالب بود. توجهی نکردم. به سمت آشپزخونه رفتم و زیر گاز رو روشن کردم. فقط امیدوار بودیم به خیر بگذره. امیدوار بودیم فردا که از خواب بیدار شدیم، دوباره عطر پنکیک شکلاتی و عسل صبح‌مون رو تازه کنه و دور میز آشپزخونه کنار هم بخندیم. اون عطر برمی‌گشت اما چیزی که نمی‌دونستیم این بود: اون روز قرار بود تیکه‌ای از وجودمون رو از دست بدیم.


?Are we falling like snow at the beach


پاسخ به: بنیاد مورخان
پیام زده شده در: ۲۱:۲۷:۳۹ جمعه ۲۵ اسفند ۱۴۰۲
#3
نتایج ترین‌های محفل ققنوس، زمستان 1402:

بهترین عضو:

گادفری میدهرست

بهترین تازه‌وارد:
روندا فلدبری

پست اعلام نتایج


?Are we falling like snow at the beach


پاسخ به: جادوگر فصل
پیام زده شده در: ۲۰:۲۷:۲۵ جمعه ۲۵ اسفند ۱۴۰۲
#4
سلام.
بنده کوین کارتر رو انتخاب می‌کنم.
ناظری بود که به همه موارد نظر داشت.
به صورت خوب و پررنگی هم فعال بود و همه انجمن‌ها رو گردگیری کرد.


?Are we falling like snow at the beach


پاسخ به: بهترین نویسنده
پیام زده شده در: ۱:۳۸:۵۹ جمعه ۲۵ اسفند ۱۴۰۲
#5
سلام.
بنده آلنیس اورموند رو انتخاب می‌کنم.
با وجود حضور کمی که داشت پست‌های باکیفیتی از خودش به جا گذاشت.
به خصوص پست جدی‌ای که در باشگاه دوئل ارسال کرد، که واقعا قابل توجه بود.


?Are we falling like snow at the beach


پاسخ به: فعال‌ترین عضو
پیام زده شده در: ۱:۳۵:۰۶ جمعه ۲۵ اسفند ۱۴۰۲
#6
سلام.
بنده کوین کارتر رو انتخاب می‌کنم.
یه تنه انجمن شهر لندن رو احیا کرد.
از طرفی توی تاپیک‌های متعددی پست‌هایی زد که مشخصا کیفیت فدای کمیت نشده بود.


?Are we falling like snow at the beach


پاسخ به: رینگ دوئل محفل
پیام زده شده در: ۱۹:۳۴:۵۷ سه شنبه ۲۲ اسفند ۱۴۰۲
#7
ریموس لوپین
vs.
پاتریشیا وینتربورن



حتی از لابه‌لای برگ‌های کاج هم طیفی از خورشید معلوم نبود. سایه مطلق. فقط باد بود که زوزه می‌کشید و نفس‌نفس‌زدن‌هایی که تمومی نداشت. از روی یه شاخه شکسته پریدم و چوبدستی رو محکم‌تر گرفتم. فرصت موندن نداشتم. سه روز از دزدی می‌گذشت و جست‌وجو هنوز سرانجامی نداشت. آخرین روزی بود که می‌تونستم قبل از کامل‌شدن ماه و تبدیل، روی بوم خونه شماره دوازده گریمولد از آفتاب و آهسته نفس‌کشیدن لذت ببرم. ولی باید پیداش می‌کردم. قبل از این که ماه دربیاد و دنیا برام تار بشه.

دیگه رسیده بودم. کلبه‌ی چوبی با تک‌پنجره‌ی شکسته. همونطور که سنگ برام ازش گفته بود. فقط مونده بود که خلع سلاحش کنم و بعد ببرمش به شهر. جنگل انگار نفرین‌شده بود. هیچکس نمی‌تونست آپارات کنه اما، با پای پیاده، یک ساعتی تا زموت راه بود. به جز محفل، باید حواسم به این شهر و ساکنینش هم می‌بود و هنوز روی تخت لیبرال ننشسته، خبر دزدی غلات رو بهم رسوندن. انگاری که برای در انبار، تنها از چندتا طلسم ساده استفاده کرده بودن. طلسم‌هایی که توسط جادوی سیاه به راحتی شکسته می‌شن. و حالا این بود وضع شهری که هنوز نوپاست.

حتی از این که خورشید الان کجای آسمونه خبری نداشتم. آهسته جلو رفتم. پشت تک‌درخت سدر مخفی شدم. خبری نبود. صدایی شنیده نمی‌شد و داخل کلبه خالی به نظر می‌رسید. شاید از افسون‌های مخفی‌سازی استفاده کرده بود. ردپایی از خودش به جا نگذاشته بود و فقط سنگ زموت بود که می‌تونست حقایق و نادیده‌ها رو دم گوشم زمزمه می‌کرد. چوبدستیم رو مستقیم به سمت در گرفتم و قدم برداشتم.

زیر لب آلوهومورا گفتم. در ناله‌ای کرد و آهسته باز شد. نمی‌دونستم قدم بعدیم چیه. باید می‌موندم یا می‌رفتم. اما پاهام زودتر از من تصمیم‌شون رو گرفته بودن. مثل دوتا کوه استوار ایستاده بودن. یه حس آشنا برام زنده شد. می‌تونستم فریادهای ماه کامل رو بشنوم. باید می‌رفتم. وارد کلبه شدم. یه خونه جنگلی معمولی. شومینه خاموش بود و دوتا قابلمه روی گاز رها شده بودن.

آهسته جلو رفتم. چوبدستیم رو به جلو نشونه‌گیری شده بود و هر لحظه آماده مقابله بودم. نفس‌هام کم‌کم داشتن تنگ می‌شدن. پشت در اتاق اول بودم. می‌تونستم در رو بشکونم اما اگه اونجا نمی‌بود، متوجه حضورم می‌شد. اون‌طوری زحماتم به هدر می‌رفتن.

چوبدستی توی دست‌های خیسم می‌لرزید. حتی نسیم هم باهام قهر بود. از لای در سر می‌خورد و می‌پیچید توی وجود ناآرومم. به طبقه بالا رسیده بودم. دوتا اتاق هم اونجا بودن. نباید بهش فرصت فرار می‌دادم. اگه توی اتاق‌های طبقه پایین مخفی شده بود و منتظر فرصت برای فرار بود چی؟ مهلتی نداشتم. جلوتر رفتم. بالای سرم رو نگاه کردم. وسط سقف، یه مربع بود. یه راهرو. شاید ورودی مخفی. زیر لب ورد رو گفتم. دریچه آهسته باز شد. نردبون از توش افتاد و محکم کوبیده شد به زمین.

نفسم حبس شده بود. می‌تونستم خارش روی پوست گردنم رو احساس کنم. به سرعت از نردبون بالا رفتم. دیدمش! انگشت‌هاش رو دیدم! از لبه پنجره آویزون بود. ارتفاع پنجره اتاق زیرشیروونی اونقدری هم کم نیست. پرید. به سرعت دویدم سمتش. فریاد زدم استوپفای! نور سرخ‌رنگ از نوک چوبدستیم جدا شد و با گوشه پنجره برخورد کرد.

پاهام می‌لرزیدن. دویدم به سمت پنجره. کمی جلوتر از کلبه داشت لنگ‌لنگان دور می‌شد. آره، خودش بود! موهای بلوندش نمی‌تونست ازم مخفیش کنه. پسر جوونی که کیسه غلات رو انداخته بود روی دوشش و هر لحظه دورتر می‌شد.

لب پنجره رفتم. افسونی به سمت زمین فرستادم و پریدم. زیرم یه توده هوا تشکیل شد و جلوی ضربه رو گرفت. لحظه‌های آخرم بود... ماه داشت طلوع می‌کرد و این رو آبی نفتیِ آسمون بهم می‌گفت. هوا تاریک بود و مردمک چشمم هم بازیش گرفته بود. لوموس گفتم و مسیر روشن شد. ولی چشمام هنوز سیاهی می‌رفتن. لابه‌لای درخت‌ها دیدمش که پای راست لنگش رو می‌کشوند.

دویدم. حتی نمی‌تونستم فریاد بکشم. مهتاب داشت قلقلکم می‌داد و ستاره‌ها هم چیزی رو تسکین نمی‌دادن. صدای نفس‌نفس‌هام هم داشتن می‌بریدن. دیگه چیزی نمونه بود. پتریفیکوس توتالوس! خورد به درخت. کیسه رو انداخت. برگشت به سمتم و چوبدستش رو به سمتم نشونه رفت. نور سبز رو می‌دیدم که به سمتم می‌اومد. اکسپلیارموس! خلع سلاح شد. چشم‌های مشکیش عاری از احساس بود. سرد و بی‌روح. فقط یک کار مونده بود. بستن دست‌هاش و بردنش به شهر.

جلو رفتم. نشان تاریکی روی ساعدش خودنمایی می‌کرد. دندون‌های لرزونش رو به هم فشار می‌داد و نفس‌نفس می‌زد. با یه دست پاش رو گرفته بود و دست دیگه‌ش رو هم مشت کرده بود. هر لحظه ممکن بود حیله‌ای که توی آستینش پنهون کرده رو رو کنه. ممکن بود از جادوی سیاهی استفاده کنه که حتی اسمش هم به گوشم نخورده؛ اما... اونجا بود که حسش کردم.

بعضی وقت‌ها کائنات، درست همون چیزی رو برات می‌فرسته که نیاز داری. بعضی وقت‌ها هم، خب... گرگ درونت رو مي‌فرسته. پاهام شل شدن. ناخون‌های جویده‌شده جای خودشون رو به پنجه دادن. مردمک‌هام گشاد شدن و فقط مهتاب بود که غوغا می‌کرد. سکوت فریاد می‌کشید و چاله‌ای که داخلش سقوط می‌کردم، انتهایی نداشت. دست‌های بی‌جونم رو آهسته توی هوا تکون دادم، ولی ته راه بود. مرگ موقت.


ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۴۰۲/۱۲/۲۲ ۱۹:۳۸:۳۵
ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۴۰۲/۱۲/۲۲ ۲۱:۳۴:۲۵
ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۴۰۲/۱۲/۲۲ ۲۳:۵۶:۲۸

?Are we falling like snow at the beach


پاسخ به: بهترین تازه‌وارد
پیام زده شده در: ۱۷:۱۵:۱۰ یکشنبه ۲۰ اسفند ۱۴۰۲
#8
سلام.
بنده روندا فلدبری رو انتخاب می‌کنم.
کیفیت پست‌هاش نسبت به زمان عضویتش خیلی خوبه.
مهم‌تر از همه تونسته در عرض دو ماه عضو یکی از دو جبهه بشه.


?Are we falling like snow at the beach


پاسخ به: گذرگاه شهر زموت
پیام زده شده در: ۲۰:۰۱:۳۳ پنجشنبه ۱۷ اسفند ۱۴۰۲
#9
کلمات: شب تولد، بیمارستان، فشفشه، خستگی
عنصر کلیدی: وسایل


گادفری هم خزید زیر فرش آشپزخونه تا...
البته این یکی مقداری بعد از ماجراهای دیگه اتفاق می‌افته. برگردیم به اول.

دهم مارس، خونه گریمولد.

عصر بود. مثل تمام خاطرات به‌یادموندنی یا حتی داستان‌های کلیشه‌ای دیگه، بارون به شیشه می‌کوبید و توی اتاقم مشغول به مطالعه بودم. بلوای نقره‌ای، نوشته‌ی آرتورو سِفالِپاس. کتاب جالبیه، به حقایق می‌پردازه اما از همون اولش مشخصه که سوگیری داره. در حالی که قلم پر رنگینک رو توی جوهر می‌زدم، با نگاهم مطالب رو دنبال کردم.

رواج چوبدست نمدار نقره‌ای، کذبی‌ست منتشرشده توسط کاسبانی همچون گربولد الیوندر، که کارگاه‌های خود را آکنده از این چوب کرده و در تلاش‌اند مازاد درآمد خود را افزون کنند.

قلم پر رو روی کاغذ کاهی کشوندم. هنوز به اواسط دفترچه سرخ‌رنگ هم نرسیده بودم. گوشه چلد چرمیش برگشته بود و لکه‌های آب بارون روی صفحات دیده می‌شد. بلند شدم و پالتو رو از روی صندلی برداشتم و پوشیدم. در دوات رو بستم. کشو رو باز کردم و مجسمه زنبق آبی رو برداشتم. تولدم بود.
کتاب رو برداشتم و گذاشتمش توی قفسه، میون باقی کتاب‌ها. مقداری از کاغذ محافظ روی جلدش پوسیده بود. در طول زمان، خیلی چیزها می‌پوسن. جون آدم هم می‌پوسه. ولی باید زنده موند و ادامه داد، تا بقیه رو روشن کرد. مثل روشنی زنبق آبی.

به طرف در رفتم. دستگیره رو چرخوندم و وارد راهرو شدم. سکوتش رو نمی‌پسندیدم. گرچه سکوت می‌تونست بیشتر به دلم بشینه، ولی به جیغ‌های ناگهانی که از آشپزخونه می‌اومد عادت کرده بودم. بعد از ورود روندا و بازگشت جوزفین، اهمیت دادن به گرمای خونه برای اعضای محفل جدی‌تر شده بود. به‌خصوص گادفری که تازه خون مصرف کرده بود و کمتر از قبل چاپلوسی می‌کرد. مدتی بود که خبری از آلنیس نداشتم. احتمالا رفته بود رشته‌کوه‌هایی رو بگرده که حتی اسمشون رو نمی‌شناختم. آره، به دنبال خونواده‌ش. پیکت هم که می‌دونید، مدتیه توی جیب شماست تا در صورت لزوم به یاری‌تون بیاد.

پله‌ها رو توی تاریکی طی کردم. احتمالا کار گادفری بود. تا حد امکان از مقابله با نور اجتناب می‌کرد. چراغ دیواری خاموش رو نگاه کردم. دیواره‌ش سیاه شده بود. اون هم به نوع خودش پوسیده بود. به پایین پله‌ها رسیده بودم. چراغ آشپزخونه هم خاموش بود. فکر کردم لونا رفته توی کابینت تا یواشکی برای پودینگ‌ها از پری‌های ماه بگه. اما یادم اومد دیگه نه خبری از لوناست و نه خبری از یاد و خاطر پری‌های ماه. حتی طعم پودینگ رو هم یادم رفته. یا لذت جا گذاشتن ظرف با قاشق داخلش روی میز.

وارد چارچوب آشپزخونه شدم. به رسم هرساله، چراغ‌ها روشن شد و آوازها سر گرفت. پارچه‌ای که جرمی سال قبل درست کرده بود رو به دیوار آویزون زده بودن. تولدتون مبارک پروفسور مهتابی با حروفی به هفت رنگ رنگین‌کمون. ستاره‌های کاغذی از سقف آویزون بودن و جوزفین، روندا و گادفری زیر شنل، دست می‌زدن. روی میز یه کیک سفیدرنگ بود. با تزئین پاگنده‌های یخی که گرگینه‌ها رو در آغوش می‌کشیدن. در ادامه برام گفتن از آلنیس، که کیک رو تو یه غار برفی برام آماده کرده. حتی فشفشه روی کیک هم به آرومی خاموش شد. خاموشی هم نوعی از پوسیدگی بود یا پایان پوسیدگی؟ نوشته آبی روی کیک رو خوندم.
به امید تولدهای بعدی که خودم هم باشم، مبارک.
پ.ن: یخ پودرشده توی کیک‌بستنی رو حال کردین؟


گادفری کلید چراغ رو زد و خاموشش کرد. به آهستگی شنلش رو درآورد و نفس راحتی کشید. جوزفین کاغذ به دست شعری که برام نوشته بود رو می‌خوند و روندا هم کبریت رو برداشت و روشنش کرد. جلوی دهنه فشفشه آبی‌رنگ توی دستش گرفت. فشفشه روشن شد و گوشه شنل گادفری رو در بر گرفت. شنل روشن و غرق شعله شد. گادفری هراسون شنل رو به بالا پرت کرد و خودش رو جا کرد زیر فرش. شنل روی پارچه رنگارنگ تبریک افتاد و اون رو با خودش به شعله کشوند. جوزفین با عبارت «آقام شکسپیر، هملتت بالای سرم» صحنه رو ترک کرد. روندا موج مکزیکی می‌رفت و آژیر می‌کشید و گادفری هم مثل یه کرم‌های خاکی که از بارون به خاک پناه می‌برن، زیر فرش تکون می‌خورد.

چوبدستیم رو به سمت گوشه نیم‌سوخته‌ی پارچه گرفتم. ورد رو با صدای بلند فریاد زدم. آتیش خاموش شد و من رو با سوخته‌های یه خاطره تنها گذاشت. می‌دونید پروفسور دامبلدور، به نظرم سوختن هم همون پوسیدنه، فقط سریع‌تر. بدیش اینه که این بار نمی‌شه گفت تقریبا. همه‌چیز می‌سوزه. شادی و آرامش می‌سوزن. فقط کاش زودتر برگردین پیش‌مون و این خستگی هم بسوزه. آره، هنوز دست‌تنها کارها رو پیش می‌برم. از سیریوس هم خبری نیست. شاید کار از نگرانی گذشته باشه، اما ته دلم دلتنگشم.

کاش زودتر از این بیمارستان و اتاق‌هاش مرخص بشین. این دیوارها بوی زجر دارن. فکر می‌کنم حتی بیشتر از دیوارهای معابد، از دعا و امیدهای دیگران شنیده باشن. درست مثل الان. شما خوابیدین و تنها دیوارها گوش می‌کنن.

کلمات نفر بعد: آخرالزمان، آن سوی آینه، زمان‌برگردان، سردرگمی
عنصر نفر بعد: زمان


ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۴۰۲/۱۲/۱۷ ۲۲:۴۴:۰۵

?Are we falling like snow at the beach


پاسخ به: یاران لرد سياه به او مي پيوندند(در خواست مرگخوار شدن).
پیام زده شده در: ۱۸:۰۲ جمعه ۵ آبان ۱۴۰۲
#10
1- هرگونه سابقه عضویت قبلی در یکی از گروه‌های مرگخواران/محفل را با زبان خوش شرح دهید.
والا ما خانوادگی سفید بودیم کلا. اقوام و دوستان و آشنایان هم سفیدن.

2- به نظر شما مهم‌ترین تفاوت میان دو شخصیت لرد ولدمورت و دامبلدور در کتاب‌ها چیست؟
تفاوت خاصی ندارن، فقط موهای یکی رو کندن دادن به اون یکی.

3 - مهم‌ترين هدف جاه‌طلبانه‌تان برای عضويت در گروه مرگخواران چیست؟
والا دیدم هر کی میاد درخواست عضویت محفل رو می‌ده، فردا نظرش عوض می‌شه می‌خواد مرگخوار شه، گفتم شاید اینجا مسیر هموارتر باشه یا خبر خاصیه. نذری می‌دین؟

4- به دلخواه خود یکی از محفلی‌ها (یا شخصیتی غیر از لرد سیاه و مرگخواران) را انتخاب کرده و لقبی مناسب برایش انتخاب کنید.
ریموس لوپین، ناظر نمونه.

5- به نظر شما محفل ققنوس از چه راهی قادر به سیر کردن شکم ویزلی‌هاست؟
ما که با عشق و محبت خودمون رو سیر می‌کنیم. نه که مرگخوارها هر چی بوده رو برای تازه‌واردها برده‌ن، چیزی برای ما نمونده.

6- بهترين راه نابود کردن يک محفلی چيست؟
به نظر من اگه تازه‌وارد باشه، کافیه از طرف ناظرین محفل نه بشنوه! به کل به سیاهی می‌گرایه و اون وری می‌شه.

7- در صورت عضويت چه رفتاری با نجينی خواهيد داشت؟
والا ما برای تهیه سوپ گوجه‌ها رو نجینی می‌کنیم؛ شما رو نمی‌دونم.

8- به نظر شما چه اتفاقی براي موها و بينی لرد سياه افتاده است؟
مگه سلمونی نمی‌رن؟
به عقیده بنده ایشون زیدان رو الگوی زندگی خودشون قرار داده‌ن. البته ریزش پشم بر اثر تغییر جبهه تازه‌واردین هم چندان نامرتبط نیست.

9_ يک يا چند مورد از موارد استفاده بهينه از ريش دامبلدور را نام برده، در صورت تمايل شرح دهيد.
والا پیکت که زمستون‌ها می‌ره اونجا گرم بشه. ما هم زیر سایه‌ش می‌گذرونیم به هر حال.

می‌گم نفوذی نمی‌خواین؟ تو این شرایط عضوگیری خیلی به کارتون می‌آد ها!


ریموس!

بله بولدوزر داریم، مسیر هموار می‌کنیم.
نفوذی هم نمی‌خوایم، ممنون. همینجوری خوبیم.

موفق باشید.


ویرایش شده توسط بلاتریکس لسترنج در تاریخ ۱۴۰۲/۸/۸ ۱۴:۵۳:۰۳

?Are we falling like snow at the beach






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.