اطلاعیه اول مرداب هالادورین: برای اولین‌بار، امکان خرید چوبدستی برای همگان فراهم شد! ~~~~~~~ اطلاعیه دوم مرداب هالادورین: چوبدستی خودتون رو معرفی کنید!

انتخابات وزارت سحر و جادو

بیستمین دوره انتخابات وزارت سحر و جادو

برنامه زمان‌بندی بیستمین دوره انتخابات وزارت سحر و جادو

  • ثبت نام از کاندیداهای وزارت سحر و جادو: 14 تا 18 تیر
  • اعلام اسامی نامزدهای نهایی انتخابات: 19 تیر
  • فعالیت ستادهای انتخاباتی و تبلیغاتی: 20 تا 24 تیر
  • رأی‌گیری نهایی: 25 و 26 تیر

مراکز مهم

آغاز لیگالیون کوییدیچ

انتخاب بهترین‌های بهار 1404 جادوگران

جادوگران و ساحره‌ها ، وقت برخاستن است!

فصل جدیدی از رقابت، شور، هیجان و پرواز در راه است...

پس گوش بسپارید، ای ساحره‌ها و جادوگران! صدای سوت آغاز شنیده می‌شود. زمین کوییدیچ، غرق در مه جادویی، در انتظار قهرمانانی‌ست که آماده‌اند نام خود را در تاریخ افسانه‌ای سایت ثبت کنند.

لیگالیون کوییدیچ سایت جادوگران آغاز می‌شود!

و این بار، فقط پرواز کافی نیست. شما باید بجنگید، بنویسید، بخندید، بدرخشید... و با خلاقیت و جادوی کلمات، رقیبانتان را از میدان به در کنید.
هر گروه، تیمی دارد. هر تیم، داستانی دارد. و هر مسابقه، چالشی‌ست که ذهن و قلم و تخیل را به پرواز درمی‌آورد.
در این لیگ، هیچ‌چیز معمولی نیست! از جاروی شکسته تا توپ سخنگو... از گوی زرینی که مسیرش را عوض می‌کند تا مفسرهایی که شاید اصلاً واقعی نباشند!
ثبت‌نام برای همه‌ی اعضای سایت باز است!
چه کهنه‌کار باشید، چه جادوآموز سال سومی، چه عضو گروهی خاص، چه تماشاگر پرشور! همه‌جا، جا برای هیجان هست!

مشاهده‌کنندگان این موضوع: 1 کاربر مهمان
پاسخ: داستان‌های دو پستی (اسلیترین)
ارسال شده در: دوشنبه 5 خرداد 1404 18:35
تاریخ عضویت: 1397/05/27
تولد نقش: 1398/04/17
آخرین ورود: یکشنبه 15 تیر 1404 01:21
از: گیل مامان!
پست‌ها: 802
آفلاین
پست دوم


مک‌گونگال با بغض فرو خورده‌ای از پنجره به نقطه‌ای دور نگاه کرد. نقطه‌ای که در آن قورباغه‌ شناوری بر روی یک برگ زرد زیر باران سیل‌آسای پاییزی از این سو به آن سو حرکت می‌کرد.

فلش‌بک:

- عجیب نیست که امروز پروفسور مک‌گونگال خودش کلاس نیومده و بجاش گربه‌ش رو برامون فرستاده؟

یکی از پسران کلاس که آب از دهانش سرازیر شده بود با نگاهی پر از نیات پاک و عفیفانه به گربه‌ی ماده چشم دوخت.
ـ ولی حاجی الحق والانصاف عجب گربه‌ای داره پروفسور! جان!

در واقع تا بدین جا همه چیز جز گرایش عجیب دانش‌آموزی به گربه، تقریباً عادی به نظر می‌رسید تا آنکه لرد سیاه جوان که حوصله‌اش سر رفته بود تصمیم گرفت گربه‌ را پیش پیش کند... البته نه یک پیش پیش عادی!

لحظاتی بعد گربه با وحشت می‌دوید و تام ریدل جونیور هم با آبپاش باغبانی پدرش که اندازه کل رودخانه نیل در آن آب گنجانده بود به دنبالش.

پایان فلش‌بک.

- غیر از اینکه اصلا دوست ندارم وقتی در ظاهر گربه‌‌ایم خیس بشم، باید بگم تا سه ماه کلاسم تبدیل به آکواریوم شده بود. مگه چقدر گل و گیاه دارین که این آبپاش لعنتی این همه گنجایش داشت؟ تازه اون تمساح‌های نیل که همراه لجن‌های کف رودخونه محلول در آب با آبپاش اومده بودن رو ندیدین!
- میگم این آبپاشم چند وقته پیداش نیستا! تازه با کلی منت‌کشی، جد بزرگوار حاضر شدن طلسم گسترش‌پذیری رو روی آبپاشم اجرا کنن فقط به این شرط که باهاش تموم رودخونه‌های مشنگ‌هارو خشک کنم.

مروپ زیر زیرکی سیخونکی به شوهرش زد تا به خودش بیاید.
- تمشک جنگلی مامان فقط می‌خواسته سطح مقاومت شمایل گربه‌ای شما به آب رو بسنجه. چرا کنجکاوی طفل معصوم مامان رو سرکوب می‌کنین؟ بده چندتا تمساح هم سر راه آورده که سر بچه‌های کلاس گرم شه و در راه رضای مرلین، تمساح‌ها هم از سوء تغذیه و در معرض انقراض بودن، رنج نبرن؟

مک‌گونگال و دامبلدور، نگاهی متعجب و ناامید به یکدیگر انداختند. ناگهان کفتر سفیدی که از مشکلات گوارشی رنج می‌برد، مستقیم بر روی کله دامبلدور نشست و قبل از رساندن پیغامش، جهت حفظ لطافت بیشتر موهای نقره‌فام نامبرده، یک جایزه ناقابل هم از خودش بر جای گذاشت. پیرمرد که نصف سرش سبز رنگ شده بود چرا که به نظر می‌رسید کفتر، شب قبل، قرمه سبزی با شیر طالبی میل کرده باشد، با چهره در هم کشیده، نامه‌ای را از پای پرنده باز کرد و آن را بلند خواند.
- این همه سال چرا نگفته بودی بهم علاقه داری آلبوسم؟ اصلا قلبم اکلیلی شد وقتی نامه‌تو خوندم قربون اون شپشای ریشت برم. پس دیت اول‌مون شد پنجشنبه شب جنگل ممنوعه. ماچ بهت... از طرف مینروا جونت!

مینروا مک‌گونگال که تا قبل نامه چهره‌ای ناامید و جدی‌ای داشت ناگهان سرخ و برافروخته شد.
- اوا آلبوس، قرار نبود این نامه‌های دو نفره‌مونو توی جمع بخونی که! اگر همه نامه‌های عاشقانه‌ای که هر هفته برام می‌نویسی رو اینطوری توی جمع بخونی دیگه باید فکر ازدواج باشیما! من اصلا اهل روابط خارج از ازدواج نیستم اونم وقتی جنبه عمومی پیدا کنه... گفته باشم!

دامبلدور که حس می‌کرد به خاطرات یار دیرینش گلرت، خیانت شده است، با تعجب پاسخ داد.
- نامه‌های دو نفره؟ هر هفته؟ من کی همچین کاری کردم خودم خبر ندارم؟
- یعنی تو اون نامه‌هارو ننوشتی؟!

در این میان، لرد سیاه که در حال خوردن چیپس خانگی مامان‌پزش بود، وارد دفتر شد و بین صندلی پدر و مادرش نشست.
- پروفسور مک‌گونگال، نگفته بودی روی پروفسور دامبلدور کراش داریا شیطون!
- ریدل؟! بازم؟! دفعه پیش که از طرف مادام پامفری برای پروفسور اسپراوت نامه عاشقانه فرستادی گفتم این کار چقدر زشته...
- بله پروفسور... تازه گفتین اگر اینکارو ادامه بدم ممکنه هلیکوپترشکن لازمم بشیم چون خب از نظر جنسیت هر دوتاشون... ولی به نظر من که خودشون راضی به نظر می‌رسیدن. حداقل مادام پامفری که خیلی به ماندریک‌های پروفسور اسپراوت علاقه نشون می‌داد و می‌خواست شخصا هر شب براشون معجون رشد استخوان ببره اتاق پروفسور اسپراوت و خوب ماندریک‌هارو ماساژ بده تا معجون جذب‌شون بشه.
- ریدل!

صدای بلند مک‌گونگال داخل دفتر مدیریت پیچید. مروپ که اصلا از فریاد پروفسور بر سر پسرش خوشش نیامده بود اخمی کرد و تام ریدل سینیور با دیدن اخم همسرش از صندلی برخاست.
- پروفسور مک‌گونگال، به شما اجازه نمیدم با پسرم با صدای بلند صحبت کنین!

صحنه اسلوموشن شد. مروپ با شنیدن صدای جدی و عمیق تام به سمت شوهرش بازگشت. نسیم ملایمی موهای مشکی تام ریدل سینیور را بر هم ریخت و نور طلایی طلوع ناگهانی خورشید از پشت ابرهای تیره باعث درخشش کت و شلوار خوش دوختش شد؛ با دیدن اخم ابروهای کشیده تام که چهره وی را کاریزماتیک کرده بود، قند در دل زن آب شد.
- اوه تامی! تو از پسرمون دفاع کردی؟

تام دستش را در داخل موهای بهم ریخته‌اش برد و صدایش را خش‌دار کرد.
- من همیشه از فرزندمون حمایت می‌کنم عزیزم.

مادر لرد تاریکی به سرعت از جایش برخاست و به سمت پدر لرد تاریکی رفت تا... به هر حال "تایی" وجود ندارد چرا که خوشبختانه سرفه‌های لرد سیاه مانع دراماتیک‌تر شدن صحنه و پیامد‌های ناخوشایند پیرامونش شد.
- آهای! اینجا بچه نشسته‌ها! ما الان حکم کاربر ۱۲ ساله رو داریم. رعایت کنین حالا ما هیچی نمی‌گیم!

تام و مروپ، سرفه‌کنان، یقه‌هایشان را مرتب کردند و با وقاری مثال‌زدنی که فقط والدین یک کودک کاملاً نابه‌هنجار می‌توانند داشته باشند، متحدانه به سمت دامبلدور و مینروا بازگشتند.
- امیدواریم دفعه‌ی بعدی که مامان و شوهر مامان رو احضار می‌کنین، لااقل موضوع‌تون چیزی فراتر از نامه‌های عاشقانه باشه.

تام نیز با صدایی جدی ادامه داد:
- ضمناً، هرگونه محدودسازی استعدادهای پسرمون و سرکوب کنجکاوی ذاتیش، خط قرمز ما محسوب می‌شه و خط قرمز ما با محدودسازی کمک‌های مالی‌‌مون به هاگوارتز ترسیم می‌شه.

مروپ لبخند ملیحی زد و بازو در بازوی تام، دامبلدور و مینروای خشک‌شده از این اتحاد ناگهانی را پشت سر گذاشتند و در حالی که از پشت سر، صدای ریز خنده‌های شیطانی پسرشان مانند موسیقی متن یک فیلم ترسناک با پیانو در هوا طنین‌انداز می‌شد از در دفتر مدیریت خارج شدند.

پایان.
ویرایش شده توسط مروپ گانت در 1404/3/5 18:52:55
پاسخ: داستان‌های دو پستی (اسلیترین)
ارسال شده در: دوشنبه 5 خرداد 1404 18:17
تاریخ عضویت: 1403/01/28
تولد نقش: 1403/01/29
آخرین ورود: سه‌شنبه 10 تیر 1404 02:05
از: عمارت ریدل ها
پست‌ها: 203
آفلاین
پست اول



روزی سرد اواسط پاییز نسیمی خنک در میانه روز، لندن را در بر گرفته بود. همه چیز در آرامش پیش میرفت تا اینکه سقوط غیر اصولی جغد مروپ به سمت پنجره، باعث شکسته شدن گلدان پشت پنجره ی تام ریدل پدر شد. تام با چشم غره ای به او پنجره را باز کرد. هر دو برای چند لحظه به یکدیگر خیره شدند.
جغد با گوشه چشمش به گلدان شکسته شده نگاهی کرد و آب دهانش را قورت داد، سپس با نگاهی شهلا رو به تام برگشت تا بلکه با دلبری کمی دلش را به رحم بیاورد.

- کور خوندی اگه فکر کردی با اون نگاهت گول میخورم. گلدون نازنینمو زدی شکستی، بعد بذارم به این راحتی قسر در بری؟

تام گردن جغد را گرفت و با نگاهی تهدید آمیز صورتش را نزدیکش برد.
-یا تا شب یکی مثل همینو برام پیدا میکنی یا میدم مروپ ازت سوپ جغد درست کنه، جغد فهم شدی؟

جغد سرش را مانند الاکلنگ زهوار در رفته به نشانه تایید بالا و پایین کرد.

- خوبه. هوم...این چیه به پات گرفتی؟

تام بعد از محاکمه جغد، تازه متوجه نامه ای که به پایش بسته بود، شد. نامه را از پای او جدا کرد و شروع کرد به زیر لب خواندن.
- "قابل توجه اولیای گرامی! کارنامه پایان سال فرزند دلبندتان را میتوانید فردا در جلسه اولیا مربیان دریافت کنید. لازم به ذکر است حضور در این جلسه برای اولیا و سرپرستان، الزامیست. امضا، پرفسور مک گونگال. مهر، مدرسه علوم و فنون جادوگری هاگوارتز." هوم..‌.مروووووپ!

تام به محض اتمام خواندن نامه، مروپ را که با عشق در حال طبخ غذایی جدید و لذیذ برای فرزند دلبندش بود صدا کرد، اما جوابی نشنید. چشمی در حدقه چرخاند و خودش راهی آشپزخانه شد. پس از رسیدن به چهار چوب در تکیه ای زد و نامه را رو به مروپ گرفت.
- از مدرسه احضار شدیم.
- مدرسه؟ چیزی شده؟

مروپ سرش را از کتاب آشپزی بلند کرد و به تام و نامه ی در دستش نگاهی کرد.
- کارنامه و جلسه اولیا و مربیان؟ البته که برای نخود فرنگی مامان همیشه وقت دارم.

روز بعد...


تام و مروپ با شیک ترین لباس خود در دفتر مدیر حاضر شدند. به علت علاقه ی فراوان به فرزندشان و البته کنجکاوی زیاد، حتی قبل از خود مدیر وارد دفترش شدند.

دامبلدور و مک گونگال حدود نیم ساعت بعد، تازه وارد دفتر شدند و با چهره ای جا خورده به آنها زل زدند سپس با تردید نگاهی به ساعت خود کردند اما ظاهرا که تازه ساعت ۷ صبح شده بود.

- عذر خواهی میکنم اگر خیلی منتظر شدید.

دامبلدور با چهره ای سر در گم این را گفت و رفت تا پشت میزش جلوس کند. از آن سو مک گونگال گشت و از میان پرونده ها کارنامه ی ولدمورت را به والدینش تحویل داد. برای دقایقی در سکوت آنها به یکدیگر و به کارنامه نگاهی کردند.

- حتما اشتباهی شده نارگیل مامان خیلی بچه ی باهوشیه امکان نداره همچین نمراتی بگیره.
- متاسفانه که حقیقت داره. هوش خالی برای قبول شدن کافی نیست. بچه ی شما نه به کلاس گوش میده، نه درس میخونه، نه حتی...به اساتيدش احترام میذاره.

مک گونگال سعی کرد بغضش را قورت دهد.
- شماها که نمیدونید من این مدت چی کشیدم.
پاسخ به: داستان‌های دو پستی (اسلیترین)
ارسال شده در: پنجشنبه 22 آذر 1403 18:56
تاریخ عضویت: 1397/05/27
تولد نقش: 1398/04/17
آخرین ورود: یکشنبه 15 تیر 1404 01:21
از: گیل مامان!
پست‌ها: 802
آفلاین
(پست دوم)


- باید یه اعترافی کنم؛ من بدترین آدم برای مسئولیت‌پذیریم!

آرام از روی صندلی‌اش خم شد. با دستانی لرزان، روانداز سفید تخت را آهسته تا زیر چانه‌ی ظریف برادرش که در درمانگاه قلعه آرمیده بود، بالا کشید. صدای زمزمه‌هایش، در گوش پسرک در هم شکسته می‌پیچید... زمزمه‌هایی آکنده از شرمی درد آلود. می‌دانست که اگر برادرش هوشیار می‌بود، هرگز غرورش اجازه بیان این جملات را به او نمی‌داد.
- باید بیشتر ازت مراقب می‌کردم ولی همیشه تمام حواسم به خودم بود. می‌خواستم قوی بشم؛ می‌خواستم خودمو از اون خونه و خونواده نفرین شده نجات بدم. من... خیلی خودخواهم، نه؟

نگاهش به ساعت دیواری افتاد. عقربه‌ها در تاریکی ناپدید شده بودند اما پاهای بی‌حسش به او می‌گفتند که از نیمه شب گذشته است. سنگینی عذاب وجدان، مانند زنجیری نامرئی، او را بر آن صندلی، قفل شده نگه می‌داشت.
- اوایل همه نگاه‌ها روی من بود. "سیریوس بلک"، پسر بزرگ و افتخار خاندان. اونا فکر می‌کردن من قراره رویاهاشونو به واقعیت تبدیل کنم. انتظار داشتن با دستام هزار تا کله جن خونگی جدید به دیوارا اضافه کنم و همه مشنگا رو زیر پاهام له کنم. ولی نه... خیلی زود فهمیدن که من اون غول چراغ جادویی که می‌خواستن نیستم. یادته قیافه‌شونو وقتی دیدن دارم پوسترای موتور سیکلتای مشنگی رو به در دیوار اتاقم می‌چسبونم؟!

لبخندی تلخ، مثل زخم کهنه‌ای، بر لبانش نقش بست.
- و بعد این ناامیدی بزرگ، خیلی سریع همه توجه‌شون به تو معطوف شد. ریگولوس، پسری که تا اون روز حتی به زحمت می‌دیدنش، حالا فرشته نجات‌شون شده بود. هر روز باید می‌شنیدم که تو از من بهتری... که تو همون پسر نمونه‌ای هستی که همیشه آرزوشو داشتن.

مهتابی که از میان پرده‌ها سرک می‌کشید، نور سردش را بر صورت رنگ‌پریده ریگولوس پاشید. صورتش در کنار برادر، مثل سیبی از وسط نصف‌شده می‌نمود.

- می‌دونی؟ راستش برای اولین بار حق دارن. تو واقعاً از من بهتری. تو بهشون اهمیت می‌دی و براشون احترام قائلی. نمی‌خوای ناامیدی رو توی چشماشون ببینی. نمی‌خوای قلب کسی رو بشکنی... حتی قلب اون جن خونگی عجیب و غریب رو.

مکثی کرد گویی سعی داشت چهره پر چین و چروک جن را در ذهنش تجسم کند. صورتش در هم رفت.
- چطور می‌تونی کریچر رو دوست داشته باشی؟ اون با اون زبون تلخش، مثل یه ضبط صوت خرابه که فقط حرفای مادرو تکرار می‌کنه. ولی تو... تو حتی حاضری جونتم براش بدی. نه؟ نه تنها برای اون بلکه برای کل خونواده، برای یه سایه بی‌جون از چیزی که هیچ‌وقت واقعاً وجود نداشته.

ناخودآگاه دستان سرد برادرش را در میان دستان خودش گرفت.
- خیلیا تو این دنیا فقط ازت استفاده می‌کنن... حتی خونوادت. تو براشون یه مهره‌ای... یه سرباز که قراره قربونی اصالت بشه. اگر واقعاً دوستت داشتن، تو رو همون‌طور که هستی قبول می‌کردن و خوشبختی‌ت رو می‌خواستن. نه اینکه فقط بخوان با عقاید پوسیده‌شون اسیرت کنن.

نفس‌های ریگولوس آرام و سنگین بود اما پلک‌های بسته‌اش هیچ پاسخی نمی‌دادند و سیریوس می‌دانست که هیچ‌وقت حتی در هشیاری نیز به هشدارهایش پاسخی نداده‌اند.
- ولی تو... تو هیچ‌وقت نمی‌خواستی آزاد بشی، نه؟ حتی الانم داری برای نجات کشتی شکسته این خونواده، دست و پا می‌زنی!

صدایش شروع به لرزیدن کرد.
- ببخش که این بلا رو سرت آوردم. می‌خواستم قوی بشی. می‌خواستم بتونی از اون لونه تاریک بال بزنی و خودتو نجات بدی ولی فقط بیشتر بهت آسیب زدم. هیچ‌وقت نتونستم برادر خوبی برات باشم. فقط خراب‌ترش کردم.

بیرون پنجره، گرگ تاریکی با میش سپیده‌دم در جدال بود. سیریوس دسته صندلی را گرفت و بر روی پاهای بی‌حس و دردناکش ایستاد.
- بودن من کنار تو فقط اوضاعو بدتر می‌کنه. مادرمون راست می‌گه... من هیچ فایده‌ای ندارم. دیگه نمی‌خوام با بودنم تو رو بیشتر غرق کنم. منو ببخش داداش کوچولو.

پیشانی سرد برادرش را بوسید. مکثی کرد و آخرین نگاه را به او انداخت. پس از دقایقی طولانی، به سختی، سرش را برگرداند و با قدم‌هایی دردمند از درمانگاه خارج شد.

پایان.
پاسخ به: داستان‌های دو پستی (اسلیترین)
ارسال شده در: جمعه 11 آبان 1403 20:03
تاریخ عضویت: 1403/08/09
تولد نقش: 1403/08/11
آخرین ورود: امروز ساعت 18:55
از: دی که گذشت، هیچ از او یاد مکن
پست‌ها: 92
آفلاین
ریگولوس آرکچروس بلک هیچ وقت از کوییدیچ خوشش نمی آمد. به نظرش این مسابقه چیزی به جز اتلاف وقت نبود. در زمان مسابقات کوییدیچ، ترجیح می داد به جای این که همراه با بقیه مدرسه به زمین کوییدیچ برود و با نعره ی "برو برو هافلپاف"تیم گروهش را تشویق کند، با کتابها و نوشته هایش به گوشه دنجی پناه ببرد و در آسمان خیال به پرواز درآید.

کوییدیچ بازی کردن که دیگر برایش مانند یه کابوس بود. آخر وقتی حتی نمی توانست بدون نفس نفس زدن از پله ها بالا برود، چگونه می توانست به مدتی نامعلوم سوار بر جارو باشد، آن هم با حرکاتی تند و سریع؟ ای کاش می توانست این را به سیریوس بفهماند!

ریگولوس نمی دانست چه مدت است که سیریوس دارد برایش راجع به این که باید کوییدیچ را امتحان کند تا کمی قوی تر شود سخنرانی می کند. فقط می دانست تلاش برای منصرف کردن سیریوس بی فایده است. برادر بزرگش حتی نامش را هم برای تیم کوییدیچ هافلپاف وارد کرده بود.
- ریگی، تو برای قوی تر کردن بنیه ت نیاز به ورزش داری. بهم اعتماد کن. با هیکل لاغری که داری برای جست و جوگر بودن ساخته شدی.

خدایا، چرا سیریوس اینقدر احمق بود؟ یعنی نمی فهمید که برای یک بازیکن کوییدیچ بودن، فقط جثه و هیکل ملاک نیست؟ حالا اگر جست و جو گر می شد، با سرگیجه ها و تنگی نفس های دائمی اش چگونه می توانست اسنیچ را به چنگ آورد یا اصلا آن را ببیند؟

به خودش آمد و دید سیریوس او را به زمین کوییدیچ کشانده و جاروی نیمبوس خودش را به دستش داده. آه عمیقی کشید. وقتی سیریوس بلک تصمیم به کاری می گرفت، هیچ چیز و هیچ کس نمی توانست جلویش را بگیرد، حتی ریگولوس که هم خون و هم تبار خودش بود.
- سیریوس. نمی دونم چند صد دفعه بهت گفتم ولی بازم می گم که...

ناگهان نفسش بند آمد. چهره سیریوس تار و محو شد. زمین کوییدیچ با سرعتی سرسام آور دور سرش می چرخید و قبل از این که بتواند به سیریوس یا هر جسم قائم دیگری چنگ بزند و خودش را سرپا نگه دارد، غش کرد و روی زمین افتاد.

"نمی دانم چرا اگر آدم کارخانه دار باشد خیلی محترم است ولی اگر نانوا باشد محترم نیست."
پاسخ به: داستان‌های دو پستی (اسلیترین)
ارسال شده در: پنجشنبه 10 آبان 1403 01:08
تاریخ عضویت: 1397/05/27
تولد نقش: 1398/04/17
آخرین ورود: یکشنبه 15 تیر 1404 01:21
از: گیل مامان!
پست‌ها: 802
آفلاین
پست دوم

هالووین مروپ و تام
(تو پستش اسم خودشو می‌ذاره قبل اسمم فکر می‌کنه مامان نمی‌فهمه چقدر نا‌جنتلمنه! خانما مقدمن آقای محترم! ایش! ‌)


تام که گویا تمام عمرش را بجای لیتل هنگلتون در لیتل خاورمیانه زندگی کرده و اطلاعی از جشن هالووین و رسم‌هایش نداشت، سوژه مناسبی برای مروپ به حساب می‌آمد تا یک دل سیر او را بترساند و بدین صورت هالووین خویش را مبارک کند.

لبخند شومی بر لبان مروپ نقش بست.
- بله شوهر مامان، مراسم حلوا خوری داریم. حلوای کدو حلوایی می‌خوریم برای تازه در گذشتگان!

مروپ، مرگ گیج شده را از غیب ظاهر کرد و لیست بلند بالایش را از دستش گرفت.
- خب... همونطور که مشخصه طی هفته‌های اخیر از خونه ریدل‌ها تازه در گذشته‌ای نداشتیم که بتونیم براش حلوا کدو حلوایی بپزیم و توی شب هالووین بخوریم پس شوهر مامان وقتشه آستیناتو بالا بزنی...
- و کسیو بکشم؟!
- نه. خودت خودتو بکشی!

ناگهان رعد برقی به شیروانی خانه ریدل‌ها برخورد کرد و نور رعب‌‌آوری چهره مروپ را که به شکل شیطانی‌ای می‌خندید روشن کرد.

- خودمو بکشم؟!

مادر لرد سیاه بشکنی زد و تابوتی آهنین درست جلوی پای تام ظاهر شد. روی در فلزی تابوت با خط تیزی نام تام ریدل سینیور حکاکی شده بود.

- خدایا توبه... این زن دیگه جدی جدی دیوونه شده! آخه من چه گناهی کرده بودم که گیر این...
- خودت بگو شوهر مامان؛ دوست داری علت مرگت چی باشه؟

مرگ که به نظر پس از شنیدن حرف‌های مروپ در جریان ماجرا قرار گرفته و اصلا بدش نمی‌آید در این هالووینی، جانی کاسب شود شروع به تیز کردن داسش کرد.
- تام ریدل سینیور، ما اینجاییم تا شما را به سوی خانه ابدی خود راهنمایی کنیم ولی از آنجایی که پدر لرد سیاه هستین و احترام‌تان بر ما واجب است اجازه می‌دهیم خودتان نحوه رفتن به این سفر نهایی را انتخاب کنید.

مرگ چیزی شبیه به منوی رستوران از زیر ردای سیاهش بیرون آورد و جلوی تام قرار داد.
- این منوی اسپشیال علت‌های مرگ ماست. هر وقت که جان یکی را به نحوی ویژه می‌گرفتیم آن را در این منو می‌نوشتیم.

تام در حالی که دندان‌هایش با وحشت به هم برخورد می‌کرد به منو نگاه کرد.
نقل قول:
جوآو ماریادسوزا، مرگ بر اثر سقوط گاو از آسمان بر روی سرش. دراکون قانون‌گذار آتنی، خفگی بر اثر بارش رداهای زرین بر روی سرش به نشانه قدردانی. لوسیوس فابیوس سیلو سناتور رومی، مرگ بر اثر گیر کردن یک تار مو در حلقش به هنگام خوردن شیر. لی‌پو شاعر چینی، غرق شدن بر اثر تلاش برای بوسیدن انعکاس تصویر ماه در رودخانه. مارکوس گاروی، مرگ بر اثر خواندن آگهی کاذب ترحیم خودش...

تام در حالی که حالا لرزش دندان‌هایش تا شست پایش نیز رسیده بود منوی اسپشیال مرگ را از خودش دور کرد. لبخندی زد و با صدای خفه‌ای بر کف چوبی زمین سقوط کرد و چشمانش به حالت ضرب‌دری در آمد.

بلافاصله رعد برق قطع و فضای تاریک خانه روشن شد. مروپ خود را به بالای جنازه تام رساند.
- اوا... مرلین سیسیلیا رو مرگ بده! دستی دستی شوهرمو بر اثر ترس کشتم!

مرگ لیستش را از دست مروپ که حالا در حال عزاداری تراژیکی بر بالای جسد معشوقه‌اش بود گرفت و نگاه دقیقی به آن انداخت.
- نچ... نمرده. احتمالا فقط سکته کرده. خیالتون راحت این شوهرتون بدون هورکراکسم هفتا جون داره بانو.

با چهره غم‌زده‌ای داسش را در جیبش گذاشت و با صدای پاقی غیب شد و مروپ را در کنار تام که حالا پلک‌هایش آهسته تکان می‌خورد رها کرد.

چند ساعت بعد...

سفره‌ای مجلل در وسط پذیرایی بر زمین پهن شده بود که انواع غذاها بر روی آن خودنمایی می‌کرد. البته انواع غذاها با یک ماده اصلی! سوپ کدو حلوایی، میرزا قاسمی کدو حلوایی، قرمه‌سبزی کدو حلوایی، ژله کدو حلوایی و...

- فرزندان تاریک مامان، امشب شب هالووینه و ما قرار بود سر میز اصلی با هم جمع بشیم و این شب فرخنده رو جشن بگیریم اما متاسفانه امشب به دلیل اتفاقات نافرخنده‌ای که مامان هرگونه نقش در اونا رو شدیدا تکذیب می‌کنه؛ شوهر مامان چند سکته ناقص رو پشت سر گذاشتن و میز هالووین رو تبدیل به سفره حضرت سالازار برای شفای عاجل شوهر مامان کردن‌.

مرگخواران کنار سفره سعی داشتند برای رعایت آداب معاشرت، نگاه‌های خویش را کنترل کنند اما در این تلاش چندان موفق نبودند. علت این تلاش ناموفق نیز چیزی نبود جز تام ریدل پدر در آن طرف سفره که با دهانی به کجی برج پیزا و بدنی به خشکی چوب با چشمانی اشک‌آلود به کدو حلوایی‌ای شکم‌پر خیره مانده بود.
پاسخ به: داستان‌های دو پستی (اسلیترین)
ارسال شده در: پنجشنبه 10 آبان 1403 00:00
تاریخ عضویت: 1403/01/28
تولد نقش: 1403/01/29
آخرین ورود: سه‌شنبه 10 تیر 1404 02:05
از: عمارت ریدل ها
پست‌ها: 203
آفلاین
پست اول

هالووین تام و مروپ

سر و صداها در اطراف لیتل هنگلتون بیشتر و پر شور تر میشد، سوز هوا به آرامی ندای فرا رسیدن زمستان را میداد، بله درست است! جشنی بزرگ در راه بود.

کمی دور تر، خانه ریدل ها

در این سو اما سکوتی مرگبار جریان داشت. بی هیچ اطلاعی از همه جا، تام ریدل پدر، مانند همیشه مشغول رسیدگی به گل و باغچه اش بود. امروز باز هم آن اتفاق عجیب تکرار شد، ربوده شدن کدو حلوایی ها.
تام آمار تک تک آن ها را داشت، ریز و درشتِ گل و گیاهان و میوه ها را اما آن کدو حلوایی ها به طرز مرموزی روز به روز کم تر از قبل میشدند. حدودا دو سه روزی بود که مدام سه چهار عدد از آنها غیبشان میزد. نه نشانی از ورود غیر مجاز بود، نه نشانی از حملات حیوانات وحشی‌، با اینحال غیب شدن ها همچنان ادامه داشت. در این حین اتفاق مشکوکی رخ میداد. هم زمان همان ساعاتی که تام به ربوده شدن کدو حلوایی های جدید پی میبرد، از خانه هم به طرز عجیبی بوی کدو می آمد ولی طی سر زدن های مکرر به خانه، تام چیزی پیدا نکرد.

عصر قبل از هالووین

تام به برهوتی که زمانی حدود ۵۰۰ عدد کدو حلوایی در آن کاشته بود و اکنون با زمین بی آب و علف فرقی نداشت، نگاهی کرد و بغضش را قورت داد.
- هعی دست و دلم دیگه به کار نمیره اون همه کود بده، دما و رطوبتو تنظیم کن، آبیاری کن، هر روز قربون صدقشون برو آخرشم عین بچه های آدم، آدمو ول میکنن. نمیدونم به کی چه هیزم تری فروختم که...هوممم؟ چه باز بوی کدو راه افتاد از خونه! صد بارم چک کردم هی این زن میگه چیزی نیست توهم زدی. شاید غصه ی کدوهام دیوونم کرده به هرحال برای امروز دیگه بسه جمع کنیم بریم.

تام، درب گلخانه را قفل کرد و برای بار آخر با گوشه ی چشم با زمین سابق کدو حلوایی ها خداحافظی کرد. هرچه به خانه نزدیک میشد بوی شیرین کدو حلوایی هم بیشتر میشد. دیگر آنقدر هوا تاریک بود که فقط چراغ های بیرون از عمارت آن مسیر را روشن نگه داشته بود. دستگیره را کشید و وارد شد‌. چند صد چشم و دهن شعله ور نارنجی، چیزی بود که در آن تاریکی مطلق به او خیره شده بودند. تام از همان مسیر که آمده بود، یک قدم عقب رفت و در را بست. همانجا ضربانش موج ناهماهنگی را مانند سونامی طی کرد و بعد...
نمرد!
وی صدتا جان داشت! خیالتان راحت. سکته ای را رد کرد و بیهوش شد.

۲ ساعت بعد

- شوهر مامان خوبی؟ زنده ای؟ یکم از شربت کدو حلواییا با کیک کدو حلوایی بدین فشار شوهر مامان افتاده.
- خانوم کدوی چی؟

تام سرش را چرخاند و با تعداد زیادی کدو حلوایی تزئین شده مواجه شد. این بار از نزدیک قابل شناسایی تر شده بودند.
- هیع...زن...زن...تو چیکار کردی؟ آهههه. مرلیییناااا. کدوهاااام. آخه من با وجود زنی مثل تو دشمن میخوام چیکار؟

تام بغضش ترکید و اشک هایش همچون آبشار نیاگارا شروع به فواره زدن کرد.

- آروم باش شوهرم، نفس عمیییق بکششش. دمممم، باززز دممم.
-نموخام... هیح...هیح...میدونی چقدر زحمت کشیده بودم؟
- ای بابا کدو برای خوردنه دیگه حرص خوردن نداره.
- باشه فرضا هم برای خوردنه ولی اون هیولا های بی بدن که عین ابوالهول خیره شدن بهم به چه درد میخورن؟
- مگه نمیدونی؟
- چیو؟
- فردا روز هالووینه.
- هالوین کیه؟

گویا این جشن بزرگ، برای تام پدیده ای ناشناخته بود. مروپ لبخندی گوشه ی لبانش پدیدار شد گویی که ایده ی شرورانه به ذهنش خطور کرده بود.
-هیچی شوهر مامان! یه جشن حلوا خوریه.
ویرایش شده توسط تام ریدل در 1403/8/10 0:07:21
ویرایش شده توسط تام ریدل در 1403/8/10 0:15:57
S.O.S

پاسخ به: داستان‌های دو پستی (اسلیترین)
ارسال شده در: دوشنبه 30 مهر 1403 14:14
تاریخ عضویت: 1397/05/27
تولد نقش: 1398/04/17
آخرین ورود: یکشنبه 15 تیر 1404 01:21
از: گیل مامان!
پست‌ها: 802
آفلاین
پست دوم:


و آنها در کنار هم قدم زدند... در میان شکوفه‌های بهاری و برگ‌های زرد پاییزی... در میان ماه‌ها و سال‌ها... در میان عقربه‌های بی‌رحم و بی‌بازگشت زمان...

اکنون ایستاده بودند اما در فاصله‌ای دور از یکدیگر. در سرسرای عمومی‌ای که روزی قطعه به قطعه آجر‌های آن را همراه باهم بنا کرده بودند.

- بازم آقای جاه‌طلب فکر کرده خونش رنگین‌تر از ماگل‌زاده‌هاست! تحویل بگیر هلگا! نگفتم؟ نگفتم؟ از اولشم بهتون گفتم که همکاری ما با این آدم اونم با این تفکرات نژادپرستانه‌ش یه روز به بن‌بست می‌رسه ولی تو همیشه می‌گفتی ما می‌تونیم بجای تاکید روی تفاوت‌هامون روی نقطه‌های مشترک تفکرات‌مون تمرکز کنیم!

هلگا با دیدن چشمان گودریک که در آن آتشی سوزان زبانه می‌کشید و نگاه‌های بی‌تفاوت و لبخند ناملموس سالازار که مانند ریختن گالنی بنزین در میان آن آتش بود، نمی‌دانست چه بگوید. این دعواها میان‌شان بارها و بارها تکرار شده بود اما این بار آنقدر جدی بود که قلب بزرگ هلگا هم حتی توانی برای بیان کلماتی برای خاموش کردن آن آتش سهمگین نداشت.

- نقطه مشترک تفکرات ما چی بود؟ گسترش دانش؟ چطوری می‌تونیم گسترش دانش بدیم وقتی این مرد لایق نمی‌دونه همه از این دانش استفاده کنن؟ خودت بگو روونا... تو که همیشه می‌گفتی بزرگترین گنجینه انسان خرد بی‌حد و مرزشه بگو؛ بهمون بگو چرا باید میون انسان‌ها برای داشتن این گنجینه تفاوت قائل بشیم؟

نفس‌های روونا منقطع شد. چشمان آبی‌اش را از گودریک برگرفت و به سالازار دوخت اما سالازار خیلی پیش‌تر نگاه زیرکش را به او دوخته بود. این‌بار نه با بی‌تفاوتی بلکه با کنجکاوی‌ای موقرانه. او منتظر پاسخی بود که روونا سالها از گفتنش طفره رفته بود.

- با این بحث می‌خواین به کجا برسین؟ این بحث تفرقه آمیزه... آخرشم نتیجه‌ای جز جدا شدن یه نفر یا چند نفر از ما از این گروه نداره. در حالی که هرکدوم از ما بخشی از دانشیم و در کنار هم بودنمون گنجینه واقعی...

صدای سالازار بلندتر از صدای آرام روونا در فضای خالی سرسرا طنین‌انداز شد. صدایی رعب‌آور که در اعماقش زمزمه فس فس‌های افعی‌ را با خود منعکس می‌کرد.
- ولی این جواب سوال گودریک نیست روونا. اون می‌خواد بدونه دقیقا توی این جدا شدن گروه چهارنفره دوست داشتنی‌مون، تو کجا ایستادی؟ به عبارتی دیگه، همون سوالی که سالهاست من از تو دارم... آیا جایی برای ما دو نفر در کنار هم در این دنیا هست؟

سوال سالازار واضح بود. آنقدر واضح که روونا دیگر توانایی طفره رفتن از پاسخ دادن به آن را نداشت. با دستش به دیواری تکیه داد تا غرور و استقامتش را حفظ کند اما می‌خواست با صدای لرزانش چه کند؟
- من... من... فکر می‌کنم... ما نباید آموزش خودمونو محصور کنیم. دانش باید در اختیار هرکسی که اشتیاقشو داره قرار بگیره. این... این کار درستیه.

دلش نمی‌خواست پس از پاسخش به چهره سالازار نگاه کند. دلش نمی‌خواست آن دلسردی خفقان‌آور را ببیند اما گویی طلسمی در فضا جاری بود که مانع از برگرفتن نگاهش از آن مرد می‌شد. مردی که حالا دیگر آن نگاه تحسین‌‌گر گذشته‌اش را به روونا نداشت. مردی که حالا همان نگاه سرد همگانی‌اش را به او نیز دوخته بود. روونا می‌دانست که دیگر هرگز آن نگاه را از خاطر نخواهد برد.
چقدر فاصله میان عشق و نفرت باریک بود.

اما سالازار قلبی نداشت تا در آن نقطه خیره به زنی که دیگر هیچ تفاوتی با مشنگ‌‌ها برایش نداشت متوقفش کند. او باید به سوی اهدافش حرکت می‌کرد. به سوی حکمرانی بر جهانی بدون وجود ننگین مشنگ‌ها، مشنگ‌زاده‌‌ها و خائنین به خون اصیل جادوگری.

صدای قدم‌‌هایی استوار در سرسرا پیچید. نگاه اشک‌آلود روونا را خیره بر جایی که ثانیه‌ای پیش در آنجا ایستاده بود رها کرد. از جلوی هلگا بدون بیان هیچ کلمه‌ای گذشت اما رو به روی گودریک با نفرتی گزنده متوقف شد.
- این پیروزی دووم چندانی نداره. من باز هم به این مدرسه بر می‌گردم... شاید نه با چهره‌ و کالبدی که الان می‌بینی ولی مطمئن باش بازگشتم قطعیه و زمانی که برگردم این مدرسه رو از هر خون فاسدی پاک می‌کنم. آرمان من هرگز نابود نخواهد شد و همواره توسط نوادگان حقیقیم ادامه خواهد یافت. پس اجازه می‌دم فعلا با این پیروزی کوچیک خوشحال باشی دوست سابق و دشمن فعلی من.

پیش از رفتن، این بار لبخندی واضح و سرشار از نفرت به گودریک زد و بدون ذره‌ای تردید، بدون ثانیه‌ای توقف و با عزمی راسخ از سرسرای عمومی هاگوارتز خارج شد.

پایان
پاسخ به: داستان‌های دو پستی (اسلیترین)
ارسال شده در: دوشنبه 30 مهر 1403 10:50
تاریخ عضویت: 1384/09/08
تولد نقش: 1396/06/22
آخرین ورود: امروز ساعت 21:16
از: هاگوارتز
پست‌ها: 750
مدیر مدرسه هاگوارتز، معجون‌ساز
آفلاین
پست اول:


سالازار اسلیترین و روونا ریونکلاو، هر دو جوان‌تر و با شوری تازه در دلشان، در خیابان‌های مه‌آلود لندن قدم می‌زدند. هنوز زمان ساخت هاگوارتز به‌طور کامل فرا نرسیده بود، ولی ایده‌های بزرگشان در حال شکل‌گیری بود، درست مثل آن‌چه در دل‌هایشان می‌گذشت. هر دو هنوز به دنبال چیزی بودند، جایی برای ساختن، هم در جهان جادویی و هم شاید در زندگی خودشان. لندن برایشان جایی بود که در آن می‌توانستند به دور از نگاه‌های دیگران، افکار خود را در میان صدای پایشان در خیابان‌های سنگ‌فرش شده بیابند.

روونا نگاهش را به سمت یکی از کتاب‌فروشی‌های قدیمی انداخت، چیزی که همیشه او را مجذوب می‌کرد. سالازار، در حالی که دست‌هایش را در جیب‌های بلند ردا پنهان کرده بود، بدون حرف کنارش ایستاد. برای او کتاب‌ها به اندازه‌ی قدرت جذاب نبودند، اما همیشه می‌دانست که برای روونا، کتاب‌ها منبعی بی‌پایان از دانش بودند. همان‌طور که او به کتاب‌ها خیره شده بود، سالازار نگاهش را به او دوخته بود؛ نه به کتاب‌ها، بلکه به ذهن قدرتمندی که پشت آن نگاه متفکر پنهان بود. بدون هیچ کلامی، هر دو در سکوت کنار هم ایستادند.

چند لحظه بعد، آن‌ها از کتاب‌فروشی دور شدند و به سمت پارکی کوچک حرکت کردند. هوای خنک و تازه لندن، احساسی از آرامش و در عین حال، انرژی خاصی داشت. روونا با لبخندی آرام به نیمکتی اشاره کرد و هر دو روی آن نشستند. سالازار به دقت اطراف را زیر نظر داشت؛ همیشه محتاط، همیشه آماده برای هر چیزی که ممکن بود اتفاق بیفتد. با این حال، این لحظات آرام با روونا متفاوت بود. چیزی در فضای بین آن‌ها وجود داشت که نیازی به کلمات نداشت.

سکوت میانشان سنگین نبود، بلکه پر از معنا بود. هر دو می‌دانستند که چیزی بزرگ در پیش است. ساخت هاگوارتز، جایی برای پرورش جادوگران و ساحره‌ها، چیزی فراتر از یک مدرسه بود. سالازار نگاهی به روونا انداخت، او همیشه متفاوت فکر می‌کرد؛ عمیق‌تر، با فلسفه‌ای که با خِرد همراه بود. شاید به همین دلیل بود که در کنار او، سالازار همواره به یاد قدرت نهفته در دانشی می‌افتاد که او گاه از آن غافل می‌شد.

شاید آن‌ها هنوز حرفی درباره‌ی آنچه در دلشان می‌گذشت نمی‌زدند، اما هر قدم، هر نگاه، هر سکوت، آن‌ها را به سوی چیزی بزرگ‌تر هدایت می‌کرد. شاید آنچه در سکوت بین آن‌ها بود، آینده‌ی هاگوارتز را رقم می‌زد.

همان‌طور که سالازار و روونا روی نیمکت نشسته بودند و به آرامی جریان زندگی شهری لندن را تماشا می‌کردند، سکوت میانشان به یک نقطه کلیدی رسید. سالازار با یک نفس عمیق، به آرامی رو به روونا گفت:
- فکر می‌کنی واقعاً جایی برای ما در این دنیا هست؟

صدایش آرام، اما پر از سوال‌های بی‌پاسخ بود. روونا به آرامی به او نگاه کرد و بدون اینکه بلافاصله جواب دهد، لحظه‌ای تامل کرد. همان‌طور که نگاهش به دوردست‌های شهر خیره بود، انگار چیزی در ذهنش شکل می‌گرفت، شاید پاسخی به پرسش سالازار، شاید هم چیزی بیشتر. اما قبل از اینکه حرفی بزند، نسیمی سرد و ناگهانی از میان درختان پارک گذشت و آن‌ها را به حال خودشان بازگرداند.

سالازار بلند شد، نگاهش به افق‌های دوردست لندن بود. او هیچ جوابی نخواست، حداقل نه در این لحظه. اما سکوت پر از انتظار روونا او را به فکر فرو برد. آیا این پرسش تنها درباره آینده هاگوارتز بود یا چیزی دیگر در میانشان؟ شاید همین‌طور که آن‌ها در این پارک سرد ایستاده بودند، چیزی بینشان به آرامی در حال رشد بود، چیزی که با کلمات قابل بیان نبود.

همین‌طور که سالازار قدم به جلو برداشت، روونا نگاهی به او انداخت. او هم بلند شد و قدم به قدم در کنارش شروع به حرکت کرد. راهی که در پیش گرفته بودند هنوز مشخص نبود، اما هر دو می‌دانستند که باید به جلو حرکت کنند. این مسیر، چه به سوی آینده هاگوارتز باشد و چه چیزی دیگر، نیاز به تصمیم داشت.
فیلم The Crown of Shadow (نبرد سالازار vs لوسیفر)


پاسخ به: داستانهای دو پستی
ارسال شده در: چهارشنبه 19 مرداد 1401 23:21
تاریخ عضویت: 1386/08/08
تولد نقش: 1387/08/11
آخرین ورود: جمعه 13 تیر 1404 18:28
از: ما گفتن...
پست‌ها: 6961
آفلاین
(پست دوم)



- باید یه جوری از شرش خلاص بشیم.

من نقشه قتلش رو کشیدم. این گابریله. اینم چوب دستی اسکورپیوس. نصفه شب می ره بالای سرش و اونو می کشه.
- چرا من؟ بعدش اخراج بشم بدبخت و بیچاره بشم و فردی نامفید برای جامعه بشم؟

اسلیترینی ها به فکر فرو رفتند. اسکورپیوس واقعا حتی یک در صد احتمال می داد که در آینده فرد مفیدی برای جامعه بشود؟

پلاکس روی نقشه بسیار هوشمندانه اش اصرار کرد و اسلیترینی ها رد کردند. کشتن گابریل به این روش ریسک بزرگی بود... ولی به روش های دیگر نه!

- مسمومش می کنیم. توی غذاش وایتکس می ریزیم و بعدا که متوجه بشن به ما شک نمی کنن. فکر می کنن خودش ریخته که میکروبا کشته بشن.

اسکورپیوس تایید کرد و فورا اعلام کرد که در کمدش وایتکس مرغوبی دارد که می تواند به دوازده برابر قیمت به همگروهی هایش بفروشد که البته اسلیترینی ها گول نخوردند؛ چرا که وایتکس نامرغوب هم کارشان را راه می انداخت.


روز بعد... سر میز شام!


گابریل با تعجب به هم گروهی هایش نگاه می کرد.
- خوابیدین؟ همتون؟ الان؟ یهویی؟

سر همه اعضای گروه روی میز افتاده بود؛ در حالی که همین چند دقیقه پیش داشتند با اشتها سوپشان را میل می کردند.

گابریل لبخند پیروزمندانه ای زد.
- حتما سوپ خوشمزه ای بوده. حیف که برای من نموند. سوپ من سرد شده بود. برای همین بدون خوردن، اونو توی پاتیل برگردوندم. اتفاقا بوی وایتکس هم می داد و خیلی اشتهامو باز کرده بود.

صبح روز بعد، اسلیترینی ها بیدار نشدند.

و روز بعد...

و روز بعد...

کسی متوجه غیبتشان نشده بود. در هاگوارتز کسی به اسلیترینی ها اهمیتی نمی داد. پروفسور اسنیپ هم ترجیح می داد دانش آموزان گروهش استراحت کاملی داشته باشند.

- ولی این دیگه زیادی کامله! امروز فقط گابریل سر کلاس حاضر شد.

مادام پامفری که در حال معاینه بود، اخم هایش را در هم کشید.
- نخوابیدن... اوضاعشون خوب نیست. فکر می کنم بیهوشن. بوی عجیبی می دن. مثل مواد شوینده. شاید دچار مسمومیت شدن.

گابریل لیست بلند بالایی جلوی پروفسور اسنیپ گرفت.
- نگران نباشین. همشونو اخراج کردم. به نظر من اعضای نالایقی بودن. فقط مارولو توی دستشویی مونده بود که روی اونم سیفون کشیدم. چند تا لگد هم لازم شد که بی خیال بشه و بره.نگران نباشین. خودم تا آخر ترم پیش می رم و امتیاز می گیرم وتو امتحانا شرکت می کنم و قهرمان می شم.

و با اشتیاق به موهای اسنیپ نگاه کرد و در ذهنش آن ها را با مایع جرم گیر شست و چربی زدایی کرد!


پایان
پاسخ به: داستانهای دو پستی
ارسال شده در: دوشنبه 21 مهر 1399 03:11
تاریخ عضویت: 1399/05/22
تولد نقش: 1399/05/25
آخرین ورود: یکشنبه 15 تیر 1404 01:25
از: من بپرس اصیلم اون لخت و پتی مشنگ پرسته نه عیب نداره چیه!
پست‌ها: 122
مدیر فنی دیوان جادوگران
آفلاین
پست اول


دنگ! دنگ! دنگ!
- دارین چی کار می‌کنین؟
- زهرم ترکید! همینجوریش ما سر سن و سال داستان داریم تو هم بند بیارمون! معلومه که چی کار می‌کنم دختر! همون کاریو می‌کنم که اکبر عبدی می‌کرد و سالازار نه! تو مرلینگاه چی کار می‌کنن؟
- خیلی ببخشید جناب گانت ولی بیخود! سه ساعت مرلینگاهو برق ننداختم که دوباره کثیفش کنید که!
- به حق چیزای ندیده و نشنیده! مرلینگاه مال کثیف کردنه دیگه دختر! این حکومت مشنگ‌پرست عقل شماهارم از سرتون پرونده!
- به هر حال این جزو قوانین جدید تالاره که کسی حق کثیف کردن مرلینگاه رو نداره و اگر رعایت نکنید من اسمتون رو توی لیست اخراجی‌ها رد می‌کنم.

ماروولو درحالی که بیژامه‌اش را بالا می‌کشید و زیر لب بدوبی‌راه می‌گفت از مرلینگاه تالار خارج شد و به سمت خروجی یورش برد.

تصویر تغییر اندازه داده شده


- دیگه شورشو درآورده! می‌گه حق نداری معجون بسازی چون تحت تاثیر شعله‌ی زیر پاتیل تالار دوده می‌گیره و تحت تاثیر قل‌قل معجون قطراتش دیوار رو کثیف می‌کنه!

- خرزهره‌ی مامان حتا نذاشت برای گل‌گاوزبون مامان پرتقال پوست بکنم! گفت تولید زباله ممنوعه!

- به من گفت بیل گلیمو پشت در بذارم! حتا پیشی رو هم راه نداد و گفت ممکنه جیغ و داد کنه و این مصداق آلودگی صوتیه که ممنوعه!

- از ما پرسید موهای سرمان را کجا تراشیده‌ایم؟ اگرتمام تارها را تحویلش ندهیم اسممان را می‌نویسد در لیست اخراجی‌ها! چقدر گستاخ شده!

- برای منم بپا گذاشته که بیست و چهارساعته ذهن خونیم کنه که مبادا به لیلی فکر کنم! می‌گه یه وقت اشکی چیزی ازت می‌پاشه!

جان اسلیترینی‌ها بابت قوانین سفت و سخت گابریل و لیست اخراجی‌هایی که مدام در دست داشت و اعضایش را کم و زیاد می‌کرد، به لب رسیده بود!
Do You Think You Are A Wizard?