هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مسابقات لیگالیون کوییدیچ را قدم به قدم با تحلیل و گزارشگری حرفه‌ای دنبال کنید و جویای نتایج و عملکرد تیم‌ها در هر بازی شوید. فراموش نکنید که تمام اعضای جامعه جادویی می‌توانند برای هواداری و تشویق دو تیم مورد علاقه‌شان اقدام کنند. (آرشیو تحلیل کوییدیچ)


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: داستان‌های دو پستی (اسلیترین)
پیام زده شده در: ۲۰:۰۳:۰۰ جمعه ۱۱ آبان ۱۴۰۳

هافلپاف، محفل ققنوس

ریگولوس بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۴۹:۱۵ چهارشنبه ۹ آبان ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۲۳:۲۰:۳۸
از دی که گذشت، هیچ از او یاد مکن
گروه:
جـادوگـر
هافلپاف
جادوآموخته هاگوارتز
محفل ققنوس
پیام: 9
آفلاین
ریگولوس آرکچروس بلک هیچ وقت از کوییدیچ خوشش نمی آمد. به نظرش این مسابقه چیزی به جز اتلاف وقت نبود. در زمان مسابقات کوییدیچ، ترجیح می داد به جای این که همراه با بقیه مدرسه به زمین کوییدیچ برود و با نعره ی "برو برو هافلپاف"تیم گروهش را تشویق کند، با کتابها و نوشته هایش به گوشه دنجی پناه ببرد و در آسمان خیال به پرواز درآید.

کوییدیچ بازی کردن که دیگر برایش مانند یه کابوس بود. آخر وقتی حتی نمی توانست بدون نفس نفس زدن از پله ها بالا برود، چگونه می توانست به مدتی نامعلوم سوار بر جارو باشد، آن هم با حرکاتی تند و سریع؟ ای کاش می توانست این را به سیریوس بفهماند!

ریگولوس نمی دانست چه مدت است که سیریوس دارد برایش راجع به این که باید کوییدیچ را امتحان کند تا کمی قوی تر شود سخنرانی می کند. فقط می دانست تلاش برای منصرف کردن سیریوس بی فایده است. برادر بزرگش حتی نامش را هم برای تیم کوییدیچ هافلپاف وارد کرده بود.
- ریگی، تو برای قوی تر کردن بنیه ت نیاز به ورزش داری. بهم اعتماد کن. با هیکل لاغری که داری برای جست و جوگر بودن ساخته شدی.

خدایا، چرا سیریوس اینقدر احمق بود؟ یعنی نمی فهمید که برای یک بازیکن کوییدیچ بودن، فقط جثه و هیکل ملاک نیست؟ حالا اگر جست و جو گر می شد، با سرگیجه ها و تنگی نفس های دائمی اش چگونه می توانست اسنیچ را به چنگ آورد یا اصلا آن را ببیند؟

به خودش آمد و دید سیریوس او را به زمین کوییدیچ کشانده و جاروی نیمبوس خودش را به دستش داده. آه عمیقی کشید. وقتی سیریوس بلک تصمیم به کاری می گرفت، هیچ چیز و هیچ کس نمی توانست جلویش را بگیرد، حتی ریگولوس که هم خون و هم تبار خودش بود.
- سیریوس. نمی دونم چند صد دفعه بهت گفتم ولی بازم می گم که...

ناگهان نفسش بند آمد. چهره سیریوس تار و محو شد. زمین کوییدیچ با سرعتی سرسام آور دور سرش می چرخید و قبل از این که بتواند به سیریوس یا هر جسم قائم دیگری چنگ بزند و خودش را سرپا نگه دارد، غش کرد و روی زمین افتاد.



تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده

"نمی دانم چرا اگر آدم کارخانه دار باشد خیلی محترم است ولی اگر نانوا باشد محترم نیست."


پاسخ به: داستان‌های دو پستی (اسلیترین)
پیام زده شده در: ۱:۰۸:۱۹ پنجشنبه ۱۰ آبان ۱۴۰۳

اسلیترین

مروپ گانت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۸ شنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۰:۳۵:۵۲ چهارشنبه ۲۳ آبان ۱۴۰۳
از گیل مامان!
گروه:
اسلیترین
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
پیام: 719
آفلاین
پست دوم

هالووین مروپ و تام
(تو پستش اسم خودشو می‌ذاره قبل اسمم فکر می‌کنه مامان نمی‌فهمه چقدر نا‌جنتلمنه! خانما مقدمن آقای محترم! ایش! ‌)


تام که گویا تمام عمرش را بجای لیتل هنگلتون در لیتل خاورمیانه زندگی کرده و اطلاعی از جشن هالووین و رسم‌هایش نداشت، سوژه مناسبی برای مروپ به حساب می‌آمد تا یک دل سیر او را بترساند و بدین صورت هالووین خویش را مبارک کند.

لبخند شومی بر لبان مروپ نقش بست.
- بله شوهر مامان، مراسم حلوا خوری داریم. حلوای کدو حلوایی می‌خوریم برای تازه در گذشتگان!

مروپ، مرگ گیج شده را از غیب ظاهر کرد و لیست بلند بالایش را از دستش گرفت.
- خب... همونطور که مشخصه طی هفته‌های اخیر از خونه ریدل‌ها تازه در گذشته‌ای نداشتیم که بتونیم براش حلوا کدو حلوایی بپزیم و توی شب هالووین بخوریم پس شوهر مامان وقتشه آستیناتو بالا بزنی...
- و کسیو بکشم؟!
- نه. خودت خودتو بکشی!

ناگهان رعد برقی به شیروانی خانه ریدل‌ها برخورد کرد و نور رعب‌‌آوری چهره مروپ را که به شکل شیطانی‌ای می‌خندید روشن کرد.

- خودمو بکشم؟!

مادر لرد سیاه بشکنی زد و تابوتی آهنین درست جلوی پای تام ظاهر شد. روی در فلزی تابوت با خط تیزی نام تام ریدل سینیور حکاکی شده بود.

- خدایا توبه... این زن دیگه جدی جدی دیوونه شده! آخه من چه گناهی کرده بودم که گیر این...
- خودت بگو شوهر مامان؛ دوست داری علت مرگت چی باشه؟

مرگ که به نظر پس از شنیدن حرف‌های مروپ در جریان ماجرا قرار گرفته و اصلا بدش نمی‌آید در این هالووینی، جانی کاسب شود شروع به تیز کردن داسش کرد.
- تام ریدل سینیور، ما اینجاییم تا شما را به سوی خانه ابدی خود راهنمایی کنیم ولی از آنجایی که پدر لرد سیاه هستین و احترام‌تان بر ما واجب است اجازه می‌دهیم خودتان نحوه رفتن به این سفر نهایی را انتخاب کنید.

مرگ چیزی شبیه به منوی رستوران از زیر ردای سیاهش بیرون آورد و جلوی تام قرار داد.
- این منوی اسپشیال علت‌های مرگ ماست. هر وقت که جان یکی را به نحوی ویژه می‌گرفتیم آن را در این منو می‌نوشتیم.

تام در حالی که دندان‌هایش با وحشت به هم برخورد می‌کرد به منو نگاه کرد.
نقل قول:
جوآو ماریادسوزا، مرگ بر اثر سقوط گاو از آسمان بر روی سرش. دراکون قانون‌گذار آتنی، خفگی بر اثر بارش رداهای زرین بر روی سرش به نشانه قدردانی. لوسیوس فابیوس سیلو سناتور رومی، مرگ بر اثر گیر کردن یک تار مو در حلقش به هنگام خوردن شیر. لی‌پو شاعر چینی، غرق شدن بر اثر تلاش برای بوسیدن انعکاس تصویر ماه در رودخانه. مارکوس گاروی، مرگ بر اثر خواندن آگهی کاذب ترحیم خودش...

تام در حالی که حالا لرزش دندان‌هایش تا شست پایش نیز رسیده بود منوی اسپشیال مرگ را از خودش دور کرد. لبخندی زد و با صدای خفه‌ای بر کف چوبی زمین سقوط کرد و چشمانش به حالت ضرب‌دری در آمد.

بلافاصله رعد برق قطع و فضای تاریک خانه روشن شد. مروپ خود را به بالای جنازه تام رساند.
- اوا... مرلین سیسیلیا رو مرگ بده! دستی دستی شوهرمو بر اثر ترس کشتم!

مرگ لیستش را از دست مروپ که حالا در حال عزاداری تراژیکی بر بالای جسد معشوقه‌اش بود گرفت و نگاه دقیقی به آن انداخت.
- نچ... نمرده. احتمالا فقط سکته کرده. خیالتون راحت این شوهرتون بدون هورکراکسم هفتا جون داره بانو.

با چهره غم‌زده‌ای داسش را در جیبش گذاشت و با صدای پاقی غیب شد و مروپ را در کنار تام که حالا پلک‌هایش آهسته تکان می‌خورد رها کرد.

چند ساعت بعد...

سفره‌ای مجلل در وسط پذیرایی بر زمین پهن شده بود که انواع غذاها بر روی آن خودنمایی می‌کرد. البته انواع غذاها با یک ماده اصلی! سوپ کدو حلوایی، میرزا قاسمی کدو حلوایی، قرمه‌سبزی کدو حلوایی، ژله کدو حلوایی و...

- فرزندان تاریک مامان، امشب شب هالووینه و ما قرار بود سر میز اصلی با هم جمع بشیم و این شب فرخنده رو جشن بگیریم اما متاسفانه امشب به دلیل اتفاقات نافرخنده‌ای که مامان هرگونه نقش در اونا رو شدیدا تکذیب می‌کنه؛ شوهر مامان چند سکته ناقص رو پشت سر گذاشتن و میز هالووین رو تبدیل به سفره حضرت سالازار برای شفای عاجل شوهر مامان کردن‌.

مرگخواران کنار سفره سعی داشتند برای رعایت آداب معاشرت، نگاه‌های خویش را کنترل کنند اما در این تلاش چندان موفق نبودند. علت این تلاش ناموفق نیز چیزی نبود جز تام ریدل پدر در آن طرف سفره که با دهانی به کجی برج پیزا و بدنی به خشکی چوب با چشمانی اشک‌آلود به کدو حلوایی‌ای شکم‌پر خیره مانده بود.


In mama's heart, you will always be my sweet baby


پاسخ به: داستان‌های دو پستی (اسلیترین)
پیام زده شده در: ۰:۰۰:۱۲ پنجشنبه ۱۰ آبان ۱۴۰۳

هافلپاف، مرگخواران

تام ریدل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۱:۱۳ سه شنبه ۲۸ فروردین ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۲۳:۳۱:۲۵
از عمارت ریدل ها
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
هافلپاف
مرگخوار
شـاغـل
پیام: 134
آفلاین
پست اول

هالووین تام و مروپ

سر و صداها در اطراف لیتل هنگلتون بیشتر و پر شور تر میشد، سوز هوا به آرامی ندای فرا رسیدن زمستان را میداد، بله درست است! جشنی بزرگ در راه بود.

کمی دور تر، خانه ریدل ها

در این سو اما سکوتی مرگبار جریان داشت. بی هیچ اطلاعی از همه جا، تام ریدل پدر، مانند همیشه مشغول رسیدگی به گل و باغچه اش بود. امروز باز هم آن اتفاق عجیب تکرار شد، ربوده شدن کدو حلوایی ها.
تام آمار تک تک آن ها را داشت، ریز و درشتِ گل و گیاهان و میوه ها را اما آن کدو حلوایی ها به طرز مرموزی روز به روز کم تر از قبل میشدند. حدودا دو سه روزی بود که مدام سه چهار عدد از آنها غیبشان میزد. نه نشانی از ورود غیر مجاز بود، نه نشانی از حملات حیوانات وحشی‌، با اینحال غیب شدن ها همچنان ادامه داشت. در این حین اتفاق مشکوکی رخ میداد. هم زمان همان ساعاتی که تام به ربوده شدن کدو حلوایی های جدید پی میبرد، از خانه هم به طرز عجیبی بوی کدو می آمد ولی طی سر زدن های مکرر به خانه، تام چیزی پیدا نکرد.

عصر قبل از هالووین

تام به برهوتی که زمانی حدود ۵۰۰ عدد کدو حلوایی در آن کاشته بود و اکنون با زمین بی آب و علف فرقی نداشت، نگاهی کرد و بغضش را قورت داد.
- هعی دست و دلم دیگه به کار نمیره اون همه کود بده، دما و رطوبتو تنظیم کن، آبیاری کن، هر روز قربون صدقشون برو آخرشم عین بچه های آدم، آدمو ول میکنن. نمیدونم به کی چه هیزم تری فروختم که...هوممم؟ چه باز بوی کدو راه افتاد از خونه! صد بارم چک کردم هی این زن میگه چیزی نیست توهم زدی. شاید غصه ی کدوهام دیوونم کرده به هرحال برای امروز دیگه بسه جمع کنیم بریم.

تام، درب گلخانه را قفل کرد و برای بار آخر با گوشه ی چشم با زمین سابق کدو حلوایی ها خداحافظی کرد. هرچه به خانه نزدیک میشد بوی شیرین کدو حلوایی هم بیشتر میشد. دیگر آنقدر هوا تاریک بود که فقط چراغ های بیرون از عمارت آن مسیر را روشن نگه داشته بود. دستگیره را کشید و وارد شد‌. چند صد چشم و دهن شعله ور نارنجی، چیزی بود که در آن تاریکی مطلق به او خیره شده بودند. تام از همان مسیر که آمده بود، یک قدم عقب رفت و در را بست. همانجا ضربانش موج ناهماهنگی را مانند سونامی طی کرد و بعد...
نمرد!
وی صدتا جان داشت! خیالتان راحت. سکته ای را رد کرد و بیهوش شد.

۲ ساعت بعد

- شوهر مامان خوبی؟ زنده ای؟ یکم از شربت کدو حلواییا با کیک کدو حلوایی بدین فشار شوهر مامان افتاده.
- خانوم کدوی چی؟

تام سرش را چرخاند و با تعداد زیادی کدو حلوایی تزئین شده مواجه شد. این بار از نزدیک قابل شناسایی تر شده بودند.
- هیع...زن...زن...تو چیکار کردی؟ آهههه. مرلیییناااا. کدوهاااام. آخه من با وجود زنی مثل تو دشمن میخوام چیکار؟

تام بغضش ترکید و اشک هایش همچون آبشار نیاگارا شروع به فواره زدن کرد.

- آروم باش شوهرم، نفس عمیییق بکششش. دمممم، باززز دممم.
-نموخام... هیح...هیح...میدونی چقدر زحمت کشیده بودم؟
- ای بابا کدو برای خوردنه دیگه حرص خوردن نداره.
- باشه فرضا هم برای خوردنه ولی اون هیولا های بی بدن که عین ابوالهول خیره شدن بهم به چه درد میخورن؟
- مگه نمیدونی؟
- چیو؟
- فردا روز هالووینه.
- هالوین کیه؟

گویا این جشن بزرگ، برای تام پدیده ای ناشناخته بود. مروپ لبخندی گوشه ی لبانش پدیدار شد گویی که ایده ی شرورانه به ذهنش خطور کرده بود.
-هیچی شوهر مامان! یه جشن حلوا خوریه.


ویرایش شده توسط تام ریدل در تاریخ ۱۴۰۳/۸/۱۰ ۰:۰۷:۲۱
ویرایش شده توسط تام ریدل در تاریخ ۱۴۰۳/۸/۱۰ ۰:۱۵:۵۷



تصویر کوچک شده




S.O.S


پاسخ به: داستان‌های دو پستی (اسلیترین)
پیام زده شده در: ۱۴:۱۴:۴۷ دوشنبه ۳۰ مهر ۱۴۰۳

اسلیترین

مروپ گانت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۸ شنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۰:۳۵:۵۲ چهارشنبه ۲۳ آبان ۱۴۰۳
از گیل مامان!
گروه:
اسلیترین
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
پیام: 719
آفلاین
پست دوم:


و آنها در کنار هم قدم زدند... در میان شکوفه‌های بهاری و برگ‌های زرد پاییزی... در میان ماه‌ها و سال‌ها... در میان عقربه‌های بی‌رحم و بی‌بازگشت زمان...

اکنون ایستاده بودند اما در فاصله‌ای دور از یکدیگر. در سرسرای عمومی‌ای که روزی قطعه به قطعه آجر‌های آن را همراه باهم بنا کرده بودند.

- بازم آقای جاه‌طلب فکر کرده خونش رنگین‌تر از ماگل‌زاده‌هاست! تحویل بگیر هلگا! نگفتم؟ نگفتم؟ از اولشم بهتون گفتم که همکاری ما با این آدم اونم با این تفکرات نژادپرستانه‌ش یه روز به بن‌بست می‌رسه ولی تو همیشه می‌گفتی ما می‌تونیم بجای تاکید روی تفاوت‌هامون روی نقطه‌های مشترک تفکرات‌مون تمرکز کنیم!

هلگا با دیدن چشمان گودریک که در آن آتشی سوزان زبانه می‌کشید و نگاه‌های بی‌تفاوت و لبخند ناملموس سالازار که مانند ریختن گالنی بنزین در میان آن آتش بود، نمی‌دانست چه بگوید. این دعواها میان‌شان بارها و بارها تکرار شده بود اما این بار آنقدر جدی بود که قلب بزرگ هلگا هم حتی توانی برای بیان کلماتی برای خاموش کردن آن آتش سهمگین نداشت.

- نقطه مشترک تفکرات ما چی بود؟ گسترش دانش؟ چطوری می‌تونیم گسترش دانش بدیم وقتی این مرد لایق نمی‌دونه همه از این دانش استفاده کنن؟ خودت بگو روونا... تو که همیشه می‌گفتی بزرگترین گنجینه انسان خرد بی‌حد و مرزشه بگو؛ بهمون بگو چرا باید میون انسان‌ها برای داشتن این گنجینه تفاوت قائل بشیم؟

نفس‌های روونا منقطع شد. چشمان آبی‌اش را از گودریک برگرفت و به سالازار دوخت اما سالازار خیلی پیش‌تر نگاه زیرکش را به او دوخته بود. این‌بار نه با بی‌تفاوتی بلکه با کنجکاوی‌ای موقرانه. او منتظر پاسخی بود که روونا سالها از گفتنش طفره رفته بود.

- با این بحث می‌خواین به کجا برسین؟ این بحث تفرقه آمیزه... آخرشم نتیجه‌ای جز جدا شدن یه نفر یا چند نفر از ما از این گروه نداره. در حالی که هرکدوم از ما بخشی از دانشیم و در کنار هم بودنمون گنجینه واقعی...

صدای سالازار بلندتر از صدای آرام روونا در فضای خالی سرسرا طنین‌انداز شد. صدایی رعب‌آور که در اعماقش زمزمه فس فس‌های افعی‌ را با خود منعکس می‌کرد.
- ولی این جواب سوال گودریک نیست روونا. اون می‌خواد بدونه دقیقا توی این جدا شدن گروه چهارنفره دوست داشتنی‌مون، تو کجا ایستادی؟ به عبارتی دیگه، همون سوالی که سالهاست من از تو دارم... آیا جایی برای ما دو نفر در کنار هم در این دنیا هست؟

سوال سالازار واضح بود. آنقدر واضح که روونا دیگر توانایی طفره رفتن از پاسخ دادن به آن را نداشت. با دستش به دیواری تکیه داد تا غرور و استقامتش را حفظ کند اما می‌خواست با صدای لرزانش چه کند؟
- من... من... فکر می‌کنم... ما نباید آموزش خودمونو محصور کنیم. دانش باید در اختیار هرکسی که اشتیاقشو داره قرار بگیره. این... این کار درستیه.

دلش نمی‌خواست پس از پاسخش به چهره سالازار نگاه کند. دلش نمی‌خواست آن دلسردی خفقان‌آور را ببیند اما گویی طلسمی در فضا جاری بود که مانع از برگرفتن نگاهش از آن مرد می‌شد. مردی که حالا دیگر آن نگاه تحسین‌‌گر گذشته‌اش را به روونا نداشت. مردی که حالا همان نگاه سرد همگانی‌اش را به او نیز دوخته بود. روونا می‌دانست که دیگر هرگز آن نگاه را از خاطر نخواهد برد.
چقدر فاصله میان عشق و نفرت باریک بود.

اما سالازار قلبی نداشت تا در آن نقطه خیره به زنی که دیگر هیچ تفاوتی با مشنگ‌‌ها برایش نداشت متوقفش کند. او باید به سوی اهدافش حرکت می‌کرد. به سوی حکمرانی بر جهانی بدون وجود ننگین مشنگ‌ها، مشنگ‌زاده‌‌ها و خائنین به خون اصیل جادوگری.

صدای قدم‌‌هایی استوار در سرسرا پیچید. نگاه اشک‌آلود روونا را خیره بر جایی که ثانیه‌ای پیش در آنجا ایستاده بود رها کرد. از جلوی هلگا بدون بیان هیچ کلمه‌ای گذشت اما رو به روی گودریک با نفرتی گزنده متوقف شد.
- این پیروزی دووم چندانی نداره. من باز هم به این مدرسه بر می‌گردم... شاید نه با چهره‌ و کالبدی که الان می‌بینی ولی مطمئن باش بازگشتم قطعیه و زمانی که برگردم این مدرسه رو از هر خون فاسدی پاک می‌کنم. آرمان من هرگز نابود نخواهد شد و همواره توسط نوادگان حقیقیم ادامه خواهد یافت. پس اجازه می‌دم فعلا با این پیروزی کوچیک خوشحال باشی دوست سابق و دشمن فعلی من.

پیش از رفتن، این بار لبخندی واضح و سرشار از نفرت به گودریک زد و بدون ذره‌ای تردید، بدون ثانیه‌ای توقف و با عزمی راسخ از سرسرای عمومی هاگوارتز خارج شد.

پایان


In mama's heart, you will always be my sweet baby


پاسخ به: داستان‌های دو پستی (اسلیترین)
پیام زده شده در: ۱۰:۵۰:۰۶ دوشنبه ۳۰ مهر ۱۴۰۳

مدیر هاگوارتز

سالازار اسلیترین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۴ سه شنبه ۸ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
امروز ۲۱:۱۵:۵۲
از هاگوارتز
گروه:
جـادوگـر
هیئت مدیره
مدیر هاگوارتز
شـاغـل
جادوآموخته هاگوارتز
پیام: 485
آفلاین
پست اول:


سالازار اسلیترین و روونا ریونکلاو، هر دو جوان‌تر و با شوری تازه در دلشان، در خیابان‌های مه‌آلود لندن قدم می‌زدند. هنوز زمان ساخت هاگوارتز به‌طور کامل فرا نرسیده بود، ولی ایده‌های بزرگشان در حال شکل‌گیری بود، درست مثل آن‌چه در دل‌هایشان می‌گذشت. هر دو هنوز به دنبال چیزی بودند، جایی برای ساختن، هم در جهان جادویی و هم شاید در زندگی خودشان. لندن برایشان جایی بود که در آن می‌توانستند به دور از نگاه‌های دیگران، افکار خود را در میان صدای پایشان در خیابان‌های سنگ‌فرش شده بیابند.

روونا نگاهش را به سمت یکی از کتاب‌فروشی‌های قدیمی انداخت، چیزی که همیشه او را مجذوب می‌کرد. سالازار، در حالی که دست‌هایش را در جیب‌های بلند ردا پنهان کرده بود، بدون حرف کنارش ایستاد. برای او کتاب‌ها به اندازه‌ی قدرت جذاب نبودند، اما همیشه می‌دانست که برای روونا، کتاب‌ها منبعی بی‌پایان از دانش بودند. همان‌طور که او به کتاب‌ها خیره شده بود، سالازار نگاهش را به او دوخته بود؛ نه به کتاب‌ها، بلکه به ذهن قدرتمندی که پشت آن نگاه متفکر پنهان بود. بدون هیچ کلامی، هر دو در سکوت کنار هم ایستادند.

چند لحظه بعد، آن‌ها از کتاب‌فروشی دور شدند و به سمت پارکی کوچک حرکت کردند. هوای خنک و تازه لندن، احساسی از آرامش و در عین حال، انرژی خاصی داشت. روونا با لبخندی آرام به نیمکتی اشاره کرد و هر دو روی آن نشستند. سالازار به دقت اطراف را زیر نظر داشت؛ همیشه محتاط، همیشه آماده برای هر چیزی که ممکن بود اتفاق بیفتد. با این حال، این لحظات آرام با روونا متفاوت بود. چیزی در فضای بین آن‌ها وجود داشت که نیازی به کلمات نداشت.

سکوت میانشان سنگین نبود، بلکه پر از معنا بود. هر دو می‌دانستند که چیزی بزرگ در پیش است. ساخت هاگوارتز، جایی برای پرورش جادوگران و ساحره‌ها، چیزی فراتر از یک مدرسه بود. سالازار نگاهی به روونا انداخت، او همیشه متفاوت فکر می‌کرد؛ عمیق‌تر، با فلسفه‌ای که با خِرد همراه بود. شاید به همین دلیل بود که در کنار او، سالازار همواره به یاد قدرت نهفته در دانشی می‌افتاد که او گاه از آن غافل می‌شد.

شاید آن‌ها هنوز حرفی درباره‌ی آنچه در دلشان می‌گذشت نمی‌زدند، اما هر قدم، هر نگاه، هر سکوت، آن‌ها را به سوی چیزی بزرگ‌تر هدایت می‌کرد. شاید آنچه در سکوت بین آن‌ها بود، آینده‌ی هاگوارتز را رقم می‌زد.

همان‌طور که سالازار و روونا روی نیمکت نشسته بودند و به آرامی جریان زندگی شهری لندن را تماشا می‌کردند، سکوت میانشان به یک نقطه کلیدی رسید. سالازار با یک نفس عمیق، به آرامی رو به روونا گفت:
- فکر می‌کنی واقعاً جایی برای ما در این دنیا هست؟

صدایش آرام، اما پر از سوال‌های بی‌پاسخ بود. روونا به آرامی به او نگاه کرد و بدون اینکه بلافاصله جواب دهد، لحظه‌ای تامل کرد. همان‌طور که نگاهش به دوردست‌های شهر خیره بود، انگار چیزی در ذهنش شکل می‌گرفت، شاید پاسخی به پرسش سالازار، شاید هم چیزی بیشتر. اما قبل از اینکه حرفی بزند، نسیمی سرد و ناگهانی از میان درختان پارک گذشت و آن‌ها را به حال خودشان بازگرداند.

سالازار بلند شد، نگاهش به افق‌های دوردست لندن بود. او هیچ جوابی نخواست، حداقل نه در این لحظه. اما سکوت پر از انتظار روونا او را به فکر فرو برد. آیا این پرسش تنها درباره آینده هاگوارتز بود یا چیزی دیگر در میانشان؟ شاید همین‌طور که آن‌ها در این پارک سرد ایستاده بودند، چیزی بینشان به آرامی در حال رشد بود، چیزی که با کلمات قابل بیان نبود.

همین‌طور که سالازار قدم به جلو برداشت، روونا نگاهی به او انداخت. او هم بلند شد و قدم به قدم در کنارش شروع به حرکت کرد. راهی که در پیش گرفته بودند هنوز مشخص نبود، اما هر دو می‌دانستند که باید به جلو حرکت کنند. این مسیر، چه به سوی آینده هاگوارتز باشد و چه چیزی دیگر، نیاز به تصمیم داشت.




پاسخ به: داستانهای دو پستی
پیام زده شده در: ۲۲:۲۱ چهارشنبه ۱۹ مرداد ۱۴۰۱

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۱۸:۵۵:۱۵
از ما گفتن...
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 6961
آفلاین
(پست دوم)



- باید یه جوری از شرش خلاص بشیم.

من نقشه قتلش رو کشیدم. این گابریله. اینم چوب دستی اسکورپیوس. نصفه شب می ره بالای سرش و اونو می کشه.
- چرا من؟ بعدش اخراج بشم بدبخت و بیچاره بشم و فردی نامفید برای جامعه بشم؟

اسلیترینی ها به فکر فرو رفتند. اسکورپیوس واقعا حتی یک در صد احتمال می داد که در آینده فرد مفیدی برای جامعه بشود؟

پلاکس روی نقشه بسیار هوشمندانه اش اصرار کرد و اسلیترینی ها رد کردند. کشتن گابریل به این روش ریسک بزرگی بود... ولی به روش های دیگر نه!

- مسمومش می کنیم. توی غذاش وایتکس می ریزیم و بعدا که متوجه بشن به ما شک نمی کنن. فکر می کنن خودش ریخته که میکروبا کشته بشن.

اسکورپیوس تایید کرد و فورا اعلام کرد که در کمدش وایتکس مرغوبی دارد که می تواند به دوازده برابر قیمت به همگروهی هایش بفروشد که البته اسلیترینی ها گول نخوردند؛ چرا که وایتکس نامرغوب هم کارشان را راه می انداخت.


روز بعد... سر میز شام!


گابریل با تعجب به هم گروهی هایش نگاه می کرد.
- خوابیدین؟ همتون؟ الان؟ یهویی؟

سر همه اعضای گروه روی میز افتاده بود؛ در حالی که همین چند دقیقه پیش داشتند با اشتها سوپشان را میل می کردند.

گابریل لبخند پیروزمندانه ای زد.
- حتما سوپ خوشمزه ای بوده. حیف که برای من نموند. سوپ من سرد شده بود. برای همین بدون خوردن، اونو توی پاتیل برگردوندم. اتفاقا بوی وایتکس هم می داد و خیلی اشتهامو باز کرده بود.

صبح روز بعد، اسلیترینی ها بیدار نشدند.

و روز بعد...

و روز بعد...

کسی متوجه غیبتشان نشده بود. در هاگوارتز کسی به اسلیترینی ها اهمیتی نمی داد. پروفسور اسنیپ هم ترجیح می داد دانش آموزان گروهش استراحت کاملی داشته باشند.

- ولی این دیگه زیادی کامله! امروز فقط گابریل سر کلاس حاضر شد.

مادام پامفری که در حال معاینه بود، اخم هایش را در هم کشید.
- نخوابیدن... اوضاعشون خوب نیست. فکر می کنم بیهوشن. بوی عجیبی می دن. مثل مواد شوینده. شاید دچار مسمومیت شدن.

گابریل لیست بلند بالایی جلوی پروفسور اسنیپ گرفت.
- نگران نباشین. همشونو اخراج کردم. به نظر من اعضای نالایقی بودن. فقط مارولو توی دستشویی مونده بود که روی اونم سیفون کشیدم. چند تا لگد هم لازم شد که بی خیال بشه و بره.نگران نباشین. خودم تا آخر ترم پیش می رم و امتیاز می گیرم وتو امتحانا شرکت می کنم و قهرمان می شم.

و با اشتیاق به موهای اسنیپ نگاه کرد و در ذهنش آن ها را با مایع جرم گیر شست و چربی زدایی کرد!


پایان




پاسخ به: داستانهای دو پستی
پیام زده شده در: ۳:۱۱ دوشنبه ۲۱ مهر ۱۳۹۹

ماروولو گانت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲:۳۵ چهارشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۵:۲۵ جمعه ۱۷ تیر ۱۴۰۱
از من بپرس اصیلم اون لخت و پتی مشنگ پرسته نه عیب نداره چیه!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 117
آفلاین
پست اول


دنگ! دنگ! دنگ!
- دارین چی کار می‌کنین؟
- زهرم ترکید! همینجوریش ما سر سن و سال داستان داریم تو هم بند بیارمون! معلومه که چی کار می‌کنم دختر! همون کاریو می‌کنم که اکبر عبدی می‌کرد و سالازار نه! تو مرلینگاه چی کار می‌کنن؟
- خیلی ببخشید جناب گانت ولی بیخود! سه ساعت مرلینگاهو برق ننداختم که دوباره کثیفش کنید که!
- به حق چیزای ندیده و نشنیده! مرلینگاه مال کثیف کردنه دیگه دختر! این حکومت مشنگ‌پرست عقل شماهارم از سرتون پرونده!
- به هر حال این جزو قوانین جدید تالاره که کسی حق کثیف کردن مرلینگاه رو نداره و اگر رعایت نکنید من اسمتون رو توی لیست اخراجی‌ها رد می‌کنم.

ماروولو درحالی که بیژامه‌اش را بالا می‌کشید و زیر لب بدوبی‌راه می‌گفت از مرلینگاه تالار خارج شد و به سمت خروجی یورش برد.

تصویر کوچک شده


- دیگه شورشو درآورده! می‌گه حق نداری معجون بسازی چون تحت تاثیر شعله‌ی زیر پاتیل تالار دوده می‌گیره و تحت تاثیر قل‌قل معجون قطراتش دیوار رو کثیف می‌کنه!

- خرزهره‌ی مامان حتا نذاشت برای گل‌گاوزبون مامان پرتقال پوست بکنم! گفت تولید زباله ممنوعه!

- به من گفت بیل گلیمو پشت در بذارم! حتا پیشی رو هم راه نداد و گفت ممکنه جیغ و داد کنه و این مصداق آلودگی صوتیه که ممنوعه!

- از ما پرسید موهای سرمان را کجا تراشیده‌ایم؟ اگرتمام تارها را تحویلش ندهیم اسممان را می‌نویسد در لیست اخراجی‌ها! چقدر گستاخ شده!

- برای منم بپا گذاشته که بیست و چهارساعته ذهن خونیم کنه که مبادا به لیلی فکر کنم! می‌گه یه وقت اشکی چیزی ازت می‌پاشه!

جان اسلیترینی‌ها بابت قوانین سفت و سخت گابریل و لیست اخراجی‌هایی که مدام در دست داشت و اعضایش را کم و زیاد می‌کرد، به لب رسیده بود!



پاسخ به: داستانهای دو پستی
پیام زده شده در: ۲:۰۱ یکشنبه ۲۰ مهر ۱۳۹۹

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۱۸:۵۵:۱۵
از ما گفتن...
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 6961
آفلاین
(پست دوم)

کمی دورتر، بلاتریکس، دومینیک ویزلی را جلوی خودش نشانده بود. با یک دستش گربه ای را از ناحیه گردن گرفته بود و بشدت تکان می داد و با دست دیگر میمون دومینیک را.
-ببین! این پیشیه... این یکی میمونه. متوجهی؟ فهمیدی؟ شیرفهم شدی؟

دومینیک با خوشحالی جواب مثبت داد. بلاتریکس نفس راحتی کشید.
-خب پس پاشو برو سر کلاست.

دومینیک از جا بلند شد.
-پیشی. بپر رو شونم بریم.

میمون، روی شانه دومینیک پرید. قبل از این که بلاتریکس به سمت هردویشان حمله ور شود، صدای مروپ به گوش رسید.
-بلای مامان. بیا که کار مهمی داریم! باید گب رو برگردونیم!

بلاتریکس کلافه شد. این را می شد از موهای سیخ سیخ شده اش فهمید.
-مگه خوردینش؟

-نه، نه! منظورمون از برگردوندن اینه که گب رفته... باید برگرده. وگرنه ممکنه آرتور ویزلی...

-مادر ارباب... اون فقط یه مثال بود!

بلاتریکس متوجه ماجرا شده بود. گابریل رفته بود و باید بر می گشت.
-خب... حالا کجا رفته؟

اسلیترینی ها کمی دور و برشان را نگاه کردند. کسی در اطراف نبود. همه سر کلاس بودند... بجز الکساندرا ایوانوای خوشحال گریفیندوری!
با دیدن یک گریفیندوری خوشحال، اخم هایشان را در هم کشیدند.

-از این بپرسیم؟
-من باهاش حرف نمی زنم. تو بپرس.
-این خل و چله! نمی فهمه که.

الکساندرا همچنان ایستاده بود و با لبخند به اسلیترینی ها نگاه می کرد.

-چته؟ زل بزن به اون ور!
-تو کلاس نداشتی؟

الکساندرا جواب داد.
-چرا... ولی گفتم شاید با ناظرتون کاری داشته باشین.

با شنیدن کلمه "ناظر" توجه اسلیترینی ها جلب شد!

-ناظر ما؟ پس دیدی کجا رفته!
الکساندرا:

-من این جام... نجاتم بدین!

صدای گابریل بود... و با وجود این که اسلیترینی ها نمی خواستند باور کنند، از شکم الکساندرا به گوش می رسید.

-خوردیش؟!

الکساندرا کمی از اسلیترینی های خشمگین ترسید.
-خب... درسته خوردمش. نگران نباشین. هنوز کار می کنه.

مروپ رو به بلا کرد.
-بلای مامان. بیا که این دفعه واقعا باید گابریل رو برگردونیم! حتی بالا بیاریم! بیا از چیزای حال به هم زن حرف بزن. یا برو شوهرتو از هافلپاف صدا کن بیاد کمی با این گپ بزنه...گابریل مامان... طاقت بیار. هضم نشو تا درت بیاریم!


پایان!




پاسخ به: داستانهای دو پستی
پیام زده شده در: ۲۳:۰۲ یکشنبه ۱۳ مهر ۱۳۹۹

مرگخواران

بلاتریکس لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۵ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۵:۲۶:۵۶ پنجشنبه ۱۰ آبان ۱۴۰۳
از زير سايه لرد سياه
گروه:
جـادوگـر
مرگخوار
جادوآموخته هاگوارتز
پیام: 828
آفلاین
پست اول

-تسترالی دارم خوشگله، فرار کرده زه دستم، دوریش برایم مشکله، کاشکی اون رو می‌بستم. مرلینا چیکار کنم، تسترالم رو پیدا کنم. آی چه کنم وای... آخ!

ضربه وارد شده به فرق سر هکتور بسیار دردناک بود!

-بسه! بسسسسه! میگم دارم استراحت می‌کنم، اون وقت صدای نکره‌ات رو انداختی سرت؟ خسته‌ام کردی... کفریم کردی... ببین این دماغمه... می‌بینی؟ به اینجام رسیده... بریدم دیگه. من از اینجا می‌رم!
-من از این شهر می‌رم، شهری که ستاره‌هاش خاموشه... اوخ!

دسته تی گابریل در دماغ هکتور فرو رفت.
ثانیه‌ای بعد، گابریل چمدان به دست از درب تالار خارج شد.

-جدی جدی رفتن کرد! رفتن کرد... آقا رفتن کرد! هنوز به من یاد دادن نکرده بود که چجوری صندوق تالار رو جوری حساب کتاب کردن می‌کنه که کسریش منطقی شدن میشه. رفتن کرد!

اما مشکل تنها اختلاص بلد نبودن رابستن نبود!
مشکل دیگری هم وجود داشت که الا به آن اشاره کرد.
-دامبلدور نباید بفهمه گب رفته. اگه بفهمه...

طبق قانون جدید هاگوارتز اگر دامبلدور متوجه غیبت یا استعفای یکی از ناظرین تالارها می‌شد، می‌توانست ناظر دومی برای آنجا انتخاب کند. و آن ناظر می‌توانست هر کسی، از هر گروهی باشد!

-باید گب رو برگردونیم... هرجوری که شده. وگرنه از کجا معلوم... یهو دیدی آرتور ویزلی شد ناظر اسلیترین!
-یا برنگردونیم و نظارت رو من به دست بگیرم؟

صدای دراکو با برخورد قابلمه مروپ به سرش ساکت شد.
-برید عزیزای مامان... برید گابریل مامان رو راضی به برگشتن کنید... یا به زور بیارید. فرقی نمی‌کنه! فقط بیاریدش. قبل از اینکه دامبلدور ریش دراز کندرا متوجه اوضاع شه باید گابریل رو برگردونیم.


I was and am the Dark Lord's most loyal servant
I learned the Dark Arts from him


پاسخ به: داستانهای دو پستی
پیام زده شده در: ۳:۱۰ پنجشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۹۹

سوروس اسنیپ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۱۵ دوشنبه ۹ مهر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۴:۵۹ شنبه ۱۷ تیر ۱۴۰۲
از هاگوارتز-تالار اسلیترین
گروه:
مـاگـل
پیام: 217
آفلاین
(پست دوم)


کتاب مربوط به کلاس معجون سازی بود.
پر بود از دست نویس های ریز و درشت در کناره های هر صفحه.
فرمول های ساده برای معجون های پیچیده ،تصحیح هایی برای هر فرمول درون کتاب و هر چیزی که یک دانش آموز لازم داشت برای برتر شدن در کلاس معجون سازی.

در لحظه ی کوتاه نمراتش از پنجِ کلاس کوییدیچ تا بیستِ کلاس تاریخ از جلوی چشم هایش گذشت.
بولد ترین نمره،نمره کلاس معجونش بود افتضاحی که هرگز در مخیله اش نمیگنجید.

کتاب را با اشتیاق ورق زد و این مطمئنن آغازی بود برای برتر شدن در کلاس پروفسور گرنجر و حتی امیدی برای ماندن در هاگوارتز.

در گوشه ای از صفحه اول نوشت:
*شاهزاده دورگه*


نه چون مومم نه چون سنگم،نه از رومم نه از زنگم،همان بی رنگ بی رنگم.....
به طلا همچو سنگ بنگر...
se.sn_sli








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.