اطلاعیه اول مرداب هالادورین: رونمایی از جدیدترین امکانات فاز سوم طرح گالیون و وعده‌ی گسترده شدن دنیای جادویی در فاز چهارم را همین حالا مطالعه کنید! ~~~~~~~ اطلاعیه دوم مرداب هالادورین: اگر خواهان تصاحب ابر چوبدستی و قدرت‌هایی که به همراه دارد هستید، از همین حالا برای دریافت چوبدستی اقدام کنید!

آغاز لیگالیون کوییدیچ

انتخاب بهترین‌های بهار 1404 جادوگران

جادوگران و ساحره‌ها ، وقت برخاستن است!

فصل جدیدی از رقابت، شور، هیجان و پرواز در راه است...

پس گوش بسپارید، ای ساحره‌ها و جادوگران! صدای سوت آغاز شنیده می‌شود. زمین کوییدیچ، غرق در مه جادویی، در انتظار قهرمانانی‌ست که آماده‌اند نام خود را در تاریخ افسانه‌ای سایت ثبت کنند.

لیگالیون کوییدیچ سایت جادوگران آغاز می‌شود!

ثبت‌نام برای همه‌ی اعضای سایت باز است!
چه کهنه‌کار باشید، چه جادوآموز سال سومی، چه عضو گروهی خاص، چه تماشاگر پرشور! همه‌جا، جا برای هیجان هست!

مشاهده‌کنندگان این تاپیک: 1 کاربر مهمان
پاسخ: چوبدستی‌ گستران
ارسال شده در: پنجشنبه 19 تیر 1404 03:17
تاریخ عضویت: 1403/11/11
تولد نقش: 1403/03/15
آخرین ورود: امروز ساعت 19:42
پست‌ها: 118
رهبر محفل ققنوس، رئیس فدراسیون کوییدیچ، چوبدستی‌ساز
آفلاین
دماغ عقابی ارباب ولدمورت!

داستان گیرایی بود. کاشت درختی از تنفر! شاید این نشون بده که هر چیزی که بکاریم، محصول خواهد داد. اما کاربردی خواهد داشت؟ کاربرد تنفر چه خواهد بود؟ تنفر کاربردی خواهد داشت، غیر از زنجیره‌ی بلندی از تنفرهای حل ناشونده و در ادامه به نابودی خواهد کشید. به عنوان یه فرد کچل زیادی از من حرف کشیدی. مامور بازپرس خوبی می‌شی. مطمئنا یه مامور بازپرس خیلی خوب به قدرت دیالوگ خیلی خوبی هم نیاز داره. قدرت دیالوگ تو در چه حده، تام؟! مطمئنا قدرت دیالوگ نویسی بالایی داری، پس مینی چالش تو اینه که توی پست بعدی یه پست بنویسی که فقط دیالوگ داشته باشه، یا یه گفت و گوی خیلی طولانی داخلش باشه. یادت باشه که این یه مینی چالشه و انجام دادن و یا ندادنش تاثیری در پروسه نخواهد داشت.

تایید شد!
چوب درخت بید سیاه، ۳۸ سانتی‌متر و انعطاف ناپذیر برای شما ثبت شد.

مرحله بعد، ساخت هسته!


قاب عکس جهنده دخترک الهام‌بخش!

داستانی صمیمی، گرم و دلچسب بود. همه‌ی ما زمانی رو تجربه می‌کنیم که حس می‌کنیم از دیگران و محیط اطرافمون طرد شدیم. اما این خود ماییم که خودمون رو از خودمون طرد می‌کنیم و در ادامه عزیزانمون و دیگران رو. احساس بسیار بدیه و برای مقابله احتیاج به اراده‌ای قوی، عزمی راسخ و باوری پولادین داره. همچنین احتیاج داریم که درک کنیم که ما هیچ‌وقت کامل و بی‌نقص نخواهیم بود. پس برای دریافت بیشتر و بهتر این مسائل، نیاز به توضیحات غنی و کاملی داریم. پس مینی چالش تو اینه که توضیحات غنی و کاملی بیاری. باید ابتدا یک فضا رو بسازی و بعد درمورد یکی از اجزای اون فضا، توضیحات کامل و جزئی‌ای بدی. مثلا اگه میخوای درمورد یک صندلی بنویسی باید همه‌چیز اون صندلی رو توی ذهن خواننده بسازی. حتی ترک کف پایه‌ی پایین سمت چپ صندلی رو که شاید هیچکس، هیچوقت نبینه. یادت باشه که انجام دادن یا ندادن مینی چالش تاثیری بر روند انجام کار نداره.

تایید شد!
چوب درخت زالزالک، ۳۳ سانتی‌متر با انعطاف‌پذیری متوسط برای شما ثبت شد.

مرحله بعد، ساخت هسته!
YOU ARE THE LIGHT
JUST KEEP SHINING

پاسخ: چوبدستی‌ گستران
ارسال شده در: سه‌شنبه 17 تیر 1404 17:18
تاریخ عضویت: 1403/11/10
تولد نقش: 1403/11/12
آخرین ورود: امروز ساعت 23:02
از: پیش داداشی!
پست‌ها: 140
آفلاین
مرحله دوم
نیمه منعطف و به طول ۳۳ سانت


کلمات: جنگ، خانه، دوران، امید، بیماری، پرواز، خیال، آرام، مه، دایره، بادکنک


- تو به هیچ دردی نمی‌خوری! جز دردسر برای بقیه هیچی نداری! چرا راحتشون نمی‌کنی؟! برو! برو و بذار راحت زندگی کنن! تو فقط بار اضافه‌ای! همه بدون تو بهترن! حتی خانواده‌تم بدون تو بهترن!
- بس کن... خواهش می‌کنم بس کن...

آریانا روی تخت، صورتش را در بالش فرو کرده بود. پاهایش را در شکمش جمع کرده بود و دست‌هایش را روی گوش‌ها و سرش فشار می‌داد. بالش از اشک‌هایش خیس شده بود. به نهانه‌ش التماس می‌کرد.
- ولم کن... تو فقط خیالی... فقط تو سرمی... از سرم برو بیرون... فقط برو... خسته شدم از این جنگ... چرا ولم نمی‌کنی؟...

نهانه‌اش به شکل حلقه‌های دایره‌ای از مه سیاهی دورش را گرفته بود.
- این جنگ فقط زمانی تموم می‌شه که تو بری! تو برادراتو اذیت می‌کنی! زندگی‌شونو ازشون گرفتی! پدرت به خاطر تو رفت آزکابان! مادرتو خودت کشتی! الانم داری زندگی برادراتو نابود می‌کنی! تو مایه‌ی فروپاشی این خانواده‌ای! اگه تو نبودی اونا همشون با شادی کنار هم زندگی می‌کردن!

آریانا سعی می‌کرد به خاطرات خوبش فکر کند و اجازه ندهد نهانه ذهنش را به هم بریزد.

با ابرفورث داخل طویله بود و به بز‌ها غذا می‌داد و نوازششان می‌کرد. اول می‌ترسید نزدیک بز‌ها شود ولی برادرش دستش را گرفته و آرام او را جلو برد و دستش را روی گردن بزی که از همه کوچک‌تر بود گذاشت. دستش در دست ابرفورث بود و با هم آرام بز را نوازش می‌کردند. وقتی ترسش ریخت مقداری علف به بز داد و بز هم در عوض صورتش را لیس زده بود. چندشش شده بود و ابرفورث حسابی به او خندید. آن روز با هم برای همه‌ی بز‌ها اسم گذاشتند.

شب بود و هوا طوفانی. صدای رعد و برق خیلی بلند بود و آریانا می‌ترسید و نمی‌توانست بخوابد. بلند شد و به اتاق آلبوس رفت. برادرش بیدار بود. کنار آلبوس در تخت نشست. برادرش او را در آغوش گرفت و نوازش کرد تا آرام شود. بعد از آن برایش دلیل ایجاد رعد و برق و صدایش را توضیح داد. آریانا خیلی خوابش می‌آمد و چیز زیادی از حرف‌های آلبوس نمی‌فهمید. فقط در کنار او احساس امنیت و آرامش می‌کرد. همانجا سرش را به آلبوس تکیه داد و کنار او خوابش برد.

تولدش بود. برادرهایش خانه را پر از بادکنک کرده بودند. می‌خواستند خوشحالش کنند. یک کیک صورتی ولی با طعم لیمو بود. به خانه ریسه و چراغ‌های رنگی زده بودند. همه‌ی تلاششان را برای تزئین خانه کرده بودند. تولد تولد خواندند و آریانا شمع‌هایش را فوت کرد. آریانا به صورت آلبوس و ابرفورث خامه مالید. آنها هم به صورت آریانا خامه مالیدند. کادو‌هایش را باز کرد و با هم کیک خورند. هر سه‌تایشان می‌خندیدند...

ولی ناگهان تمام بادکنک‌ها ترکیدند. چراغ‌ها خاموش شدند. آریانا ترسیده بود. تمام خاطرات خوبش از او دور و دوتر می‌شدند. دستش را دراز کرد تا بگیرتشان؛ ولی جز سیاهی بی‌انتها چیزی نبود. تمام روزهای خوش آن دوران رفته بودند.

پشت در اتاق نشسته بود و زانو‌هایش را در بغل گرفته بود. از بیرون صدای دعوای برادرهایش می‌آمد. دعوایشان به خاطر آریانا بود.

- تو دائم ماموریتی آلبوس! اینقدر مراقبش نبودی که اینجوری شد! تو می‌دونی که اون حساسه! اون ضعیف‌تر از اینه که این همه مدت تنها بمونه! همه‌ی بیماری آریانا به خاطر اینه که تو خوب مراقبش نیستی! دیگه نمی‌ذارم پیش تو بمونه!
- فکر می‌کنی ببریش هاگزهد جاش بهتره؟! می‌خوای صبح تا شب که داری به مشتری‌هات می‌رسی تو اون اتاق کثیف تنهاش بذاری؟! اینجا حداقل افراد دیگه‌ای هستن که مراقب آریانا باشن‌!
- اون به افراد دیگه نیاز نداره آلبوس! اون به خانواده‌ش نیاز داره! به ما!

صدای دعوا‌ ادامه داشت. هر کدام دیگری را مقصر بیمار شدن آریانا می‌دانستند و می‌خواستند او پیش خودشان باشد.

- می‌بینی آریانا؟ دعوای اونا به خاطر تو ئه. به خاطر اینه که تو ضعیفی و زود مریض می‌شی. به خاطر اینه که اونا نمیتونن مراقب یه دختر حساس که دائم مریض میشه باشن. اونا هم میخوان زندگی کنن. و تو، وجودت، جز آزار براشون هیچی نداره. فکر می‌کنی اگه تو نبودی اونا اینطوری با هم دعوا می‌کردن؟ اونا بدون تو بهترن! قبول کن آریانا! خانواده‌ت بدون تو بهترن!

نور آخرین قطرات امید آریانا در آن تاریکی محو شد. سردش بود. با خودش زمزمه کرد:
- اونا بدون من بهترن... اونا بدون من بهترن... اونا بدون من...

در همان حال بود که دو دست پشتش قرار گرفت. به خودش آمد و دوباره متوجه اطرافش شد. بالش حتی خیس‌تر از قبل بود. دستش از شدت فشاری که به سرش می‌داد درد می‌کرد. دوباره آرام زمزمه کرد:
- اونا بدون من بهترن...
- اونا کین؟

صدای ابرفورث بود؛ گرم و آرام... نفس‌هایش را سمت چپ صورتش حس می‌کرد.
- اونا شمایین... داداشیام بدون من بهترن...
- ما بدون تو بهتر نیستیم آریانا!

ایندفعه صدای آلبوس بود. نفس‌های او را هم سمت راستش حس می‌کرد. سرش را بالا آورد. به چشمان آبی هر دو برادرش نگاه کرد.
- واقعا؟...
- تو خواهر کوچولوی مایی آریانا!
- ما دوستت داریم لیمویی!

ابرفورث و آلبوس آریانا را در آغوش گرفتند. وقتی کنار آنها بود همه‌ی غم‌های دلش پرواز می‌کردند و می‌رفتند. کنارشان احساس آرامشی عمیق وجودش را پر می‌کرد. می‌دانست که حتی با وجود اختلاف‌هایی که برادرهایش با هم دارند، ولی هر دوی آنها مراقبش هستند حتی در مقابل نهانه‌اش...
- چرا همه مهربون نیستن داداشی؟
- چون مهربون بودن انتخاب سختیه! آدما دوست دارن چیزای آسون رو انتخاب کنن لیمویی، نه چیزای درست رو...
پاسخ: چوبدستی‌ گستران
ارسال شده در: دوشنبه 16 تیر 1404 20:19
تاریخ عضویت: 1403/05/22
تولد نقش: 1403/05/22
آخرین ورود: دیروز ساعت 20:42
از: گور برخاسته.
پست‌ها: 223
رهبر مرگخواران، مشاور دیوان جادوگران
آفلاین
مرحله دوم:
چوبدستی:۳۸ سانت( طول چوبدستی با توجه قدرت صاحبش تغییر میکند،چوبدستی زنده است.)

انعطاف پذیری: انعطاف ناپذیر( او تنها برای برگزیده خود انعطاف پذیر است.)


این اولین درخت بید سیاه نبود.

درخت بید سیاه سال‌ها بود که در جایی که آن‌ها انتخاب می‌کردند و برای کسی که برمی‌گزیدند، رشد می‌کرد. دانه‌ای نداشت و چوبش از نفرت و پلیدی ساخته شده بود. درختی بود که زنده‌تر از هر گیاهی به نظر می‌رسید و برای شروع رشدش به تسخیر روحی مرده نیاز داشت؛ روحی که نه مرگ را از طریق نیستی، بلکه مرگ را از خود زندگی گرفته باشد. روحی آزرده و رنجور که آرام آرام، روشنایی ذاتی‌اش را به تاریکی زندگی باخته و تسلیم چنگال سیاه بدبختی شده باشد. به همین دلیل هم پسرک را انتخاب کرده بودند. او نفس می‌کشید، اما چیزی زنده در وجودش نبود. درخت خود قدرتمند بود و به جادو اهمیتی نمی داد و تنها مربوط به جادوگران و ساحرگان دوران نبود، بلکه موجودی بود که جذب بیماری روح و تاریکی مطلق می شد و برای هر کسی که وحشت و سرمای پلیدی در درونش می چرخید و مانور می داد، می رویید.

آن‌ها درخت قبلی را سال‌ها پیش به فرزند خانه گانت هدیه دادند. درخت انتخاب کرده بود که برای او رشد کند؛ برای کسی که از ذات نفرت ساخته شده بود. پدری که او را نمی‌خواست و مادری که خیال عشقی دروغین، چیزی از انسانیتش باقی نگذاشته بود.
مروپ گانت، دختری بود که ارزوهای برباد رفته اش را در آغوش مردی می دید که جز غرور و انزجار چیزی برای او نداشت. او با تمام ویرانه هایی که روزی شخصیت و روحش بود، روی پسر قمار کرد. ویرانه هایی که پدرش با تازیانه تحقیر و مجازات از او ساخته بود. پرنده کوچکی بود که پرواز را هرگز نیاموخته بود و بالهای ضعیفش تحمل طوفان نداشت.

ایده زندگی متفاوت به او امید نافرمانی از پدرش را داد و درست در روزی که خدمتکار خبر این خطای نابخشودنی را به پدرش داد، مروپ در خاندان گانت مرد. او با موجود نیمه مرده ای که در بدنش حمل میکرد بیرون رانده شد و مانند وسیله ای شکسته در گوشه ای رها شد.
دایره تحقیر و تنفر بر دورش چنان تنگ شد که او را یارای نفس کشیدن نبود. وقتی از جنگ با عشق نافرجام و بی مهری پدر به در آمد، چیزی از او باقی نمانده بود. برای همین هم وقتی شبانه برگشت تا غذایی بردارد، قیافه غرق در خواب خدمتکار را نتوانست تحمل کند.
خشمی که از پدر به ارث برده بود، مانند مه ای غلیظ دیدگانش را پوشاند و وجودش را در جنگل توحشی بدوی رها کرد. وقتی به خودش آمد روی بدن خدمتکار خم شده بود، دستهایش را چنان به گردنش فشار داده بود که مهره هایش را شکسته بود و سرش را مانند عروسک پارچه ای جدا کرده بود.
نه ماه را با دیوانگی و حسرت و اندوه گذراند و آنگاه که آخرین نفس ها را می کشید، آنگاه که آن موجود عزیز از وجودش جدا شده بود و جسمش مهمانی نداشت، درخت از میان ریه هاش رویید. فریاد ها و گریه هایش تبدیل به شاخ و برگ سیاهش شد. چوبش از تنفر وجودی اش محکم بود و قدش از پلیدی کارهایش بلند و استوار.
درخت از خون او رویید و برای فرزند او بود و چوبش را به جادوی او مزین کرد.
THERE IS NO GOOD OR EVIL.THERE IS ONLY POWER, AND THOSE TOO WEAK TO SEEK IT
پاسخ: چوبدستی‌ گستران
ارسال شده در: دوشنبه 16 تیر 1404 20:13
تاریخ عضویت: 1403/05/22
تولد نقش: 1403/05/22
آخرین ورود: دیروز ساعت 20:42
از: گور برخاسته.
پست‌ها: 223
رهبر مرگخواران، مشاور دیوان جادوگران
آفلاین
مرحله دوم:
چوبدستی:۳۸ سانت( طول چوبدستی با توجه قدرت صاحبش تغییر میکند،چوبدستی زنده است.)

انعطاف پذیری: انعطاف ناپذیر( او تنها برای برگزیده خود انعطاف پذیر است.)


این اولین درخت بید سیاه نبود.

درخت بید سیاه سال‌ها بود که در جایی که آن‌ها انتخاب می‌کردند و برای کسی که برمی‌گزیدند، رشد می‌کرد. دانه‌ای نداشت و چوبش از نفرت و پلیدی ساخته شده بود. درختی بود که زنده‌تر از هر گیاهی به نظر می‌رسید و برای شروع رشدش به تسخیر روحی مرده نیاز داشت؛ روحی که نه مرگ را از طریق نیستی، بلکه مرگ را از خود زندگی گرفته باشد. روحی آزرده و رنجور که آرام آرام، روشنایی ذاتی‌اش را به تاریکی زندگی باخته و تسلیم چنگال سیاه بدبختی شده باشد. به همین دلیل هم پسرک را انتخاب کرده بودند. او نفس می‌کشید، اما چیزی زنده در وجودش نبود. درخت خود قدرتمند بود و به جادو اهمیتی نمی داد و تنها مربوط به جادوگران و ساحرگان دوران نبود، بلکه موجودی بود که جذب بیماری روح و تاریکی مطلق می شد و برای هر کسی که وحشت و سرمای پلیدی در درونش می چرخید و مانور می داد، می رویید.

آن‌ها درخت قبلی را سال‌ها پیش به فرزند خانه گانت هدیه دادند. درخت انتخاب کرده بود که برای او رشد کند؛ برای کسی که از ذات نفرت ساخته شده بود. پدری که او را نمی‌خواست و مادری که خیال عشقی دروغین، چیزی از انسانیتش باقی نگذاشته بود.
مروپ گانت، دختری بود که ارزوهای برباد رفته اش را در آغوش مردی می دید که جز غرور و انزجار چیزی برای او نداشت. او با تمام ویرانه هایی که روزی شخصیت و روحش بود، روی پسر قمار کرد. ویرانه هایی که پدرش با تازیانه تحقیر و مجازات از او ساخته بود. پرنده کوچکی بود که پرواز را هرگز نیاموخته بود و بالهای ضعیفش تحمل طوفان نداشت.

ایده زندگی متفاوت به او امید نافرمانی از پدرش را داد و درست در روزی که خدمتکار خبر این خطای نابخشودنی را به پدرش داد، مروپ در خاندان گانت مرد. او با موجود نیمه مرده ای که در بدنش حمل میکرد بیرون رانده شد و مانند وسیله ای شکسته در گوشه ای رها شد.
دایره تحقیر و تنفر بر دورش چنان تنگ شد که او را یارای نفس کشیدن نبود. وقتی از جنگ با عشق نافرجام و بی مهری پدر به در آمد، چیزی از او باقی نمانده بود. برای همین هم وقتی شبانه برگشت تا غذایی بردارد، قیافه غرق در خواب خدمتکار را نتوانست تحمل کند.
خشمی که از پدر به ارث برده بود، مانند مه ای غلیظ دیدگانش را پوشاند و وجودش را در جنگل توحشی بدوی رها کرد. وقتی به خودش آمد روی بدن خدمتکار خم شده بود، دستهایش را چنان به گردنش فشار داده بود که مهره هایش را شکسته بود و سرش را مانند عروسک پارچه ای جدا کرده بود.
نه ماه را با دیوانگی و حسرت و اندوه گذراند و آنگاه که آخرین نفس ها را می کشید، آنگاه که آن موجود عزیز از وجودش جدا شده بود و جسمش مهمانی نداشت، درخت از میان ریه هاش رویید. فریاد ها و گریه هایش تبدیل به شاخ و برگ سیاهش شد. چوبش از تنفر وجودی اش محکم بود و قدش از پلیدی کارهایش بلند و استوار.
درخت از خون او رویید و برای فرزند او بود و چوبش را به جادوی او مزین کرد.
THERE IS NO GOOD OR EVIL.THERE IS ONLY POWER, AND THOSE TOO WEAK TO SEEK IT
پاسخ: چوبدستی‌ گستران
ارسال شده در: شنبه 14 تیر 1404 13:20
تاریخ عضویت: 1403/11/11
تولد نقش: 1403/03/15
آخرین ورود: امروز ساعت 19:42
پست‌ها: 118
رهبر محفل ققنوس، رئیس فدراسیون کوییدیچ، چوبدستی‌ساز
آفلاین
کچل تام!

در این یکی چند روز ماجرای خوف و خفن زیاد خوندم، ولی این یکی با اختلاف خوف و خفن‌ترین ماجرایی بود که خوندم و احساس می‌کنم تحسین خالی توانایی ارزش‌گذاری لایقانه این نوشته رو نداره. خیلی جالب و هیجان انگیز بود و نتونستم از ابتدای خوندنش تا به انتها چشم رو هم بذارم و منتظر بودم که این بید سیاه کی کاشته میشه؟ ترکیب یه ماجرای بسیار مرموز با کاشت درخت بدون دونه‌ی اصلی خلاقیت بسیار زیادی می‌خواد که صد البته که شما از پسش براومدید!

تایید شد!
چوب درخت بید سیاه، چوب خلق شده با هزینه ۷ گالیون برای شما ثبت شد.
YOU ARE THE LIGHT
JUST KEEP SHINING

پاسخ: چوبدستی‌ گستران
ارسال شده در: شنبه 14 تیر 1404 02:07
تاریخ عضویت: 1403/05/22
تولد نقش: 1403/05/22
آخرین ورود: دیروز ساعت 20:42
از: گور برخاسته.
پست‌ها: 223
رهبر مرگخواران، مشاور دیوان جادوگران
آفلاین
مرحله اول
چوب بید سیاه



خواندن این پست به افراد زیر 18 سال به هیچ وجه توصیه نمی‌گردد.


زن سوپ آبکی را در کاسه ریخت و در حالی که پکی به سیگارش می‌زد، کاسه را روی میز گذاشت و با بی‌حوصلگی به سمت پسر هل داد. سوپ در کاسه تکانی خورد و چند قطره‌اش به بیرون ریخت. پسر روی کاسه خم شد، مایع زردرنگ بیمارگونه‌ای درونش پیچ می‌خورد و خاکستر سیگار زن درون این تلاطم می‌چرخید.

چشم‌های سبز گودافتاده‌اش را از کاسه گرفت و به زن خیره شد. زن همچنان سیگار می‌کشید و چیزی را در روزنامه می‌خواند. بعد از چند ثانیه سکوت، سرش را از روی روزنامه بلند کرد و با بی‌حوصلگی گفت:
-چرا کوفت نمیکنی؟

پسر از صدای زن متنفر بود. صدایش، مانند فریاد بادکنکی بود که می‌ترکید، جیغ‌مانند و کش‌دار. زیرپوش لکه‌دارش، بوی تند الکل خونش، موهای زرد شانه نکرده‌اش و آن آرایش غلیظ منظوردارش حال پسر را بهم می‌زد. همه چیز در مورد زن اشتباه بود.

جوابی نداد. از پشت میز بلند شد. لباس کهنه فرم‌اش بر تنش زار می‌زد و کیفش جسم لاغر و نحیفش را به عقب می‌کشید. بی هیچ حرفی به سمت در رفت و موقعی که می‌خواست در را پشت سرش ببند، صدای زن را شنید که جیغ می‌زد:

- نمک نشناس بی‌مصرف! باید می‌ذاشتم تو شکم اون مادر هروئینی‌ات بمیری! دلم برات سوخت و تو...

در را بست و بی آنکه چیزی در حالتش تغییر کند، به راه افتاد. این دروغ‌ها هزار بار شنیده بود. او برای زن یک پوشش بود. یک تصویر از یک مادر تنها و یک پسر کوچک که دل هر کسی را به رحم می‌آورد. تصویری خوب برای پوشاندن لجن‌زاری از مراجعین هوس‌ران.

او گریه کردن را بلد نبود. حتی بلد نبود که شاد باشد. صورتش یک تصویر زجرآور از کودکی کم وزن و گرسنه و بی‌حس بود. البته او واقعاً بی‌حس نبود. فقط همیشه آرام بود. صداها با او حرف می‌زدند و آرامش می‌کردند. شاید به همین علت هم بود که در این زندگی دوام آورده بود.

به مدرسه رسید. جایی که فرقی با آن فسادی که در آن می‌زیست نداشت. پسرک آرام،زیرنقش و لاغر بود با مادری که اصلاً به کبودی‌های بدنش و شکستگی‌های استخوانش اهمیتی نمی‌داد و این یک هدف عالی برای شیطان‌صفت‌های کوچکی بود که از خود جهنم زاده شده بودند و در هیبت کودکان به مدرسه می‌رفتند.

آزاری نبود که پسرک ندیده باشد.
زندانی‌اش کرده بودند، لختش کرده بودند، سرش را کاسه توالت فرو کرده بودند و آنقدر کتکش زده بودند که مسئولان مدرسه مجبور شده بودند اورژانس را خبر کنند. اما در تمام این عذاب‌ها، پسر ساکت مانده بود. نه برای نجات فریاد زده بود و نه از کسی شکایت کرده بود. نه اینکه درد را نمی‌فهمید یا اینکه از آن خوشش می‌آید، بلکه صداها بودند که به او می‌گفتند که باید ساکت بماند و زجر بکشد. چون این زجرها برای رشدش لازم بودند. او هم همین کار را کرده بود.

اما آن روز فرق می‌کرد. حس عجیبی داشت.
زنگ اول که به صدا درآمد به سراغش آمدند. یقه‌اش را گرفتند و دوره‌اش کردند و به زور او را با خودشان به دستشویی بردند.

پسر قدبلند قوی هیکلی که سرگروهشان بود، او را روی زمین هل داد و گفت:
- هوی! احمق لال! بهت گفتم یه پنجاه تا برام بیاری ولی تو خیلی احمقی و حرفمو گوش نمی‌کنی!

بعد کیف پسر را که همراه خودش آورده بود، برعکس کرد و محتوایاتش را روی زمین خالی کرد. خبری از پول نبود.

- اه! دوباره نیاوردی؟.... تو خیلی احمقی!... زود باش کف زمینو لیس بزن! این مجازاتته!

پسران اطرافش مانند گوسفندانی مطیع حرفش را تکرار کردند و با چشمان سرشار از هیجان به پسرک خیره شدند. کف زمین لزج، مرطوب و کثیف بود. پسرک دلش نمی‌خواست این کار را بکند.

ناگهان اتفاق افتاد.

صداها گفتند:
- میخوای بمیرن؟ میخوای بمیرن؟ میخوای بمیرن؟

پسرک برای اولین بار ذوق را تجربه کرد. به آرامی سرش را تکان داد.

- سرتو مثل الاغ تکون نده! زود باش و...

حرف پسر نیمه تمام ماند. صورتش مانند گچ سفید شد و بعد انگار عروسکی باشد که باطری تمام کرده، به زمین افتاد. پشت سرش، همه افراد گروه مانند برگ‌های زرد پاییز به زمین افتادند.
بلند شد. جلو آمد و به قیافه پسر نگاه کرد. صورتش روی سرامیک‌های لزج افتاده بود. حالا او بود که زمین را لیس می‌زد.

برای اولین بار خوشحال شد.

از دستشویی بیرون رفت و به اتاق معلم‌ها رفت. آن بی‌مسئولیت‌هایی که به آزارش بی‌توجه بودند و به خاطر مشتی پول چشم‌هایشان را روی حقیقت بستند.

-میخوای بمیرن؟ میخوای بمیرن؟ میخوای بمیرن؟

بدن‌های بی‌جانشان روی زمین افتادند. بدون خون، بدون فریاد، بدون زخم. تنها در یک لحظه مرده بودند.

کارش که با همکلاسی‌های شرورش تمام شد، قدم زنان از مدرسه بیرون آمد. پشت سرش همه جیغ می‌کشیدند، به پلیس زنگ می‌زدند و کمک می‌خواستند. اما برای او مهم نبود. هیچ وقت قرار نبود به آنجا برگردد.

به خانه برگشت. در را که باز کرد، مردی در کنار زن روی کاناپه لم داده بود. هردو عریان و غرق در کثافت بودند.

- می‌خوای بمیرن؟ می‌خوای بمیرن؟ می‌خوای بمیرن؟

مرد در جا مرد. سرش به عقب افتاد و کنترل تلویزیون از دستش به زمین افتاد. زن با تعجب از جایش پرید و آن وقت بود که متوجه حضور پسر شد.

- تو؟... چی...

لازم نبود چیزی بگوید. صداها می‌دانستند.
چشم‌های زن گشاد شد. بدنش صاف ایستاد و با قدم‌های مرتب و آرام به سمت کاسه سوپی رفت که هنوز روی میز بود. سرش را در کاسه فرو کرد و همانجا ماند. آنقدر در این حالت ماند که بدنش شل شد و بر روی زمین سقوط کرد. با سوپ خفه شده بود.

پسرک به سمت میز رفت و کاسه را برداشت.

• بید رو بکار! بکار! بکار!

کاسه را برداشت و به سمت جنگلی که چند خانه بعدتر شروع می‌شد، به راه افتاد. آنقدر رفت که صداها قطع شدند.
با دستانش حفره کوچکی درست کرد و محتویات سوپش را در آن ریخت. با خاک رویش را پوشاند.

همانجا روی زمین ماند.

- حالا چی میشه؟

- ما رشد می‌کنیم! رشد می‌کنیم! رشد می‌کنیم!

- من چی کار کنم؟

- به ما ملحق شو! ملحق شو! ملحق شو!.... ما گرسنه ایم!

پسرک لبخند زد. حالا خیالش راحت بود.ناگهان زمین دهان باز کرد و پسرک را بلعید.

پلیس هیچ علتی برای مرگ‌های مرموز پیدا نکرد. همه مدرسه از پسری حرف می‌زدند که عامل قتل‌ها بود، اما پسری وجود نداشت. پسری با آن مشخصات هرگز به دنیا نیامده بود. هرگز به آن مدرسه نرفته بود.

همه چیز در آن منطقه عجیب بود. از آدم‌ها گرفته تا درخت بید عجیب کاملاً سیاهی که در میانه جنگل رشد می‌کرد. درختی که میگفتند خود شیطان آن را کاشته است.

پرونده قتلها هیچ وقت حل نشد.
پرونده قتل‌ها هیچ وقت حل نشد.
پرونده قتلها هیچ وقت حل نشد.
THERE IS NO GOOD OR EVIL.THERE IS ONLY POWER, AND THOSE TOO WEAK TO SEEK IT
پاسخ: چوبدستی‌ گستران
ارسال شده در: شنبه 14 تیر 1404 01:19
تاریخ عضویت: 1403/11/11
تولد نقش: 1403/03/15
آخرین ورود: امروز ساعت 19:42
پست‌ها: 118
رهبر محفل ققنوس، رئیس فدراسیون کوییدیچ، چوبدستی‌ساز
آفلاین
شناسنامه‌ی چوبدستی

ساحره‌ی برگزیده، سیبل تریلانی!

دیدن این پیام به معنی این است که شما توانسته‌اید با موفقیت از سه مرحله ساخت چوبدستی بگذرید و صاحب چوبدستی شوید. در ادامه شناسنامه چوبدستی شما خواهد آمد که نشان از مالکیت دائمی، تمام و کمال شما خواهد بود.

تصویر تغییر اندازه داده شده

کد ثبت چوبدستی: ۱۶۷ک۳۰۳

جنس چوب: چوب درخت سرخدار سوخته

طول چوب: ۶۷ سانتی‌متر

انعطاف‌پذیری: کم (انعطاف ناپذیر)

هسته چوب: موی روحِ پیشگو و پودر استخوان شیشه‌بین

مالک: سیبل تریلانی

ارزش چوبدستی: ۱۱ گالیون

توجه: این شناسنامه دارای اعتبار قانونی و مادام العمر می‌باشد. لطفا در حفظ و نگهداری آن علی الخصوص کد ثبت چوبدستی کوشا باشید.
YOU ARE THE LIGHT
JUST KEEP SHINING

پاسخ: چوبدستی‌ گستران
ارسال شده در: شنبه 14 تیر 1404 01:09
تاریخ عضویت: 1403/11/11
تولد نقش: 1403/03/15
آخرین ورود: امروز ساعت 19:42
پست‌ها: 118
رهبر محفل ققنوس، رئیس فدراسیون کوییدیچ، چوبدستی‌ساز
آفلاین
شناسنامه چوبدستی


جادوگر برگزیده، سالازار اسلیترین!

دیدن این پیام به معنی این است که شما توانسته‌اید با موفقیت از سه مرحله ساخت چوبدستی بگذرید و صاحب چوبدستی شوید. در ادامه شناسنامه چوبدستی شما خواهد آمد که نشان از مالکیت دائمی، تمام و کمال شما خواهد بود.

تصویر تغییر اندازه داده شده

کد ثبت چوبدستی: ۱۳۸ب۱۰۲

جنس چوب: چوب درخت چوب‌مار

طول چوب: ۳۸ سانتی‌متر

انعطاف‌پذیری: بالا

هسته چوب: شاخ باسیلیسک

مالک: سالازار اسلیترین

ارزش چوبدستی: ۷ گالیون

توجه: این شناسنامه دارای اعتبار قانونی و مادام العمر می‌باشد. لطفا در حفظ و نگهداری آن علی الخصوص کد ثبت چوبدستی کوشا باشید.
YOU ARE THE LIGHT
JUST KEEP SHINING

پاسخ: چوبدستی‌ گستران
ارسال شده در: شنبه 14 تیر 1404 01:01
تاریخ عضویت: 1403/11/11
تولد نقش: 1403/03/15
آخرین ورود: امروز ساعت 19:42
پست‌ها: 118
رهبر محفل ققنوس، رئیس فدراسیون کوییدیچ، چوبدستی‌ساز
آفلاین
شناسنامه چوبدستی


ساحره‌ی برگزیده، گابریلا پرنتیس!

دیدن این پیام به معنی این است که شما توانسته‌اید با موفقیت از سه مرحله ساخت چوبدستی بگذرید و صاحب چوبدستی شوید. در ادامه شناسنامه چوبدستی شما خواهد آمد که نشان از مالکیت دائمی، تمام و کمال شما خواهد بود.

تصویر تغییر اندازه داده شده

کد ثبت چوبدستی: ۳۲۷ب۳۰۱

جنس چوب: چوب درخت آراویلا

طول چوب: ۲۷ سانتی‌متر

انعطاف‌پذیری: بالا

هسته چوب: پیله پیکسی

مالک: گابریلا پرنتیس

ارزش چوبدستی: ۱۵ گالیون

توجه: این شناسنامه دارای اعتبار قانونی و مادام العمر می‌باشد. لطفا در حفظ و نگهداری آن علی الخصوص کد ثبت چوبدستی کوشا باشید.
YOU ARE THE LIGHT
JUST KEEP SHINING

پاسخ: چوبدستی‌ گستران
ارسال شده در: شنبه 14 تیر 1404 00:32
تاریخ عضویت: 1403/11/11
تولد نقش: 1403/03/15
آخرین ورود: امروز ساعت 19:42
پست‌ها: 118
رهبر محفل ققنوس، رئیس فدراسیون کوییدیچ، چوبدستی‌ساز
آفلاین
نق نقو و وق وقو لیمویی!

ماجرای بسیار گرمی بود! دوستش داشتم. انقد گرم بود که در طول کل ماجرا آب شدم. مطمئنا چوب زالزالک فقط میتونه مناسب چوبدستی تو باشه و غیر از اون، هیچ چوبی نمی‌تونه خاصیتی مناسب ویژگی‌های تو رو داشته باشه و انتخاب هوشمندانه‌ت رو تحسین می‌کنم. باشد که هوشمندانگی رو سرلوحه زندگیت قرار بدی و در همه‌جا ازش استفاده کنی.

تایید شد!
چوب درخت زالزالک، چوب کتاب با هزینه ۳ گالیون برای شما ثبت شد.
YOU ARE THE LIGHT
JUST KEEP SHINING

Do You Think You Are A Wizard?