مرحله اول
چوب بید سیاه
خواندن این پست به افراد زیر 18 سال به هیچ وجه توصیه نمیگردد.
زن سوپ آبکی را در کاسه ریخت و در حالی که پکی به سیگارش میزد، کاسه را روی میز گذاشت و با بیحوصلگی به سمت پسر هل داد. سوپ در کاسه تکانی خورد و چند قطرهاش به بیرون ریخت. پسر روی کاسه خم شد، مایع زردرنگ بیمارگونهای درونش پیچ میخورد و خاکستر سیگار زن درون این تلاطم میچرخید.
چشمهای سبز گودافتادهاش را از کاسه گرفت و به زن خیره شد. زن همچنان سیگار میکشید و چیزی را در روزنامه میخواند. بعد از چند ثانیه سکوت، سرش را از روی روزنامه بلند کرد و با بیحوصلگی گفت:
-چرا کوفت نمیکنی؟
پسر از صدای زن متنفر بود. صدایش، مانند فریاد بادکنکی بود که میترکید، جیغمانند و کشدار. زیرپوش لکهدارش، بوی تند الکل خونش، موهای زرد شانه نکردهاش و آن آرایش غلیظ منظوردارش حال پسر را بهم میزد. همه چیز در مورد زن اشتباه بود.
جوابی نداد. از پشت میز بلند شد. لباس کهنه فرماش بر تنش زار میزد و کیفش جسم لاغر و نحیفش را به عقب میکشید. بی هیچ حرفی به سمت در رفت و موقعی که میخواست در را پشت سرش ببند، صدای زن را شنید که جیغ میزد:
- نمک نشناس بیمصرف! باید میذاشتم تو شکم اون مادر هروئینیات بمیری! دلم برات سوخت و تو...
در را بست و بی آنکه چیزی در حالتش تغییر کند، به راه افتاد. این دروغها هزار بار شنیده بود. او برای زن یک پوشش بود. یک تصویر از یک مادر تنها و یک پسر کوچک که دل هر کسی را به رحم میآورد. تصویری خوب برای پوشاندن لجنزاری از مراجعین هوسران.
او گریه کردن را بلد نبود. حتی بلد نبود که شاد باشد. صورتش یک تصویر زجرآور از کودکی کم وزن و گرسنه و بیحس بود. البته او واقعاً بیحس نبود. فقط همیشه آرام بود. صداها با او حرف میزدند و آرامش میکردند. شاید به همین علت هم بود که در این زندگی دوام آورده بود.
به مدرسه رسید. جایی که فرقی با آن فسادی که در آن میزیست نداشت. پسرک آرام،زیرنقش و لاغر بود با مادری که اصلاً به کبودیهای بدنش و شکستگیهای استخوانش اهمیتی نمیداد و این یک هدف عالی برای شیطانصفتهای کوچکی بود که از خود جهنم زاده شده بودند و در هیبت کودکان به مدرسه میرفتند.
آزاری نبود که پسرک ندیده باشد.
زندانیاش کرده بودند، لختش کرده بودند، سرش را کاسه توالت فرو کرده بودند و آنقدر کتکش زده بودند که مسئولان مدرسه مجبور شده بودند اورژانس را خبر کنند. اما در تمام این عذابها، پسر ساکت مانده بود. نه برای نجات فریاد زده بود و نه از کسی شکایت کرده بود. نه اینکه درد را نمیفهمید یا اینکه از آن خوشش میآید، بلکه صداها بودند که به او میگفتند که باید ساکت بماند و زجر بکشد. چون این زجرها برای رشدش لازم بودند. او هم همین کار را کرده بود.
اما آن روز فرق میکرد. حس عجیبی داشت.
زنگ اول که به صدا درآمد به سراغش آمدند. یقهاش را گرفتند و دورهاش کردند و به زور او را با خودشان به دستشویی بردند.
پسر قدبلند قوی هیکلی که سرگروهشان بود، او را روی زمین هل داد و گفت:
- هوی! احمق لال! بهت گفتم یه پنجاه تا برام بیاری ولی تو خیلی احمقی و حرفمو گوش نمیکنی!
بعد کیف پسر را که همراه خودش آورده بود، برعکس کرد و محتوایاتش را روی زمین خالی کرد. خبری از پول نبود.
- اه! دوباره نیاوردی؟.... تو خیلی احمقی!... زود باش کف زمینو لیس بزن! این مجازاتته!
پسران اطرافش مانند گوسفندانی مطیع حرفش را تکرار کردند و با چشمان سرشار از هیجان به پسرک خیره شدند. کف زمین لزج، مرطوب و کثیف بود. پسرک دلش نمیخواست این کار را بکند.
ناگهان اتفاق افتاد.
صداها گفتند:
- میخوای بمیرن؟ میخوای بمیرن؟ میخوای بمیرن؟پسرک برای اولین بار ذوق را تجربه کرد. به آرامی سرش را تکان داد.
- سرتو مثل الاغ تکون نده! زود باش و...
حرف پسر نیمه تمام ماند. صورتش مانند گچ سفید شد و بعد انگار عروسکی باشد که باطری تمام کرده، به زمین افتاد. پشت سرش، همه افراد گروه مانند برگهای زرد پاییز به زمین افتادند.
بلند شد. جلو آمد و به قیافه پسر نگاه کرد. صورتش روی سرامیکهای لزج افتاده بود. حالا او بود که زمین را لیس میزد.
برای اولین بار خوشحال شد.
از دستشویی بیرون رفت و به اتاق معلمها رفت. آن بیمسئولیتهایی که به آزارش بیتوجه بودند و به خاطر مشتی پول چشمهایشان را روی حقیقت بستند.
-میخوای بمیرن؟ میخوای بمیرن؟ میخوای بمیرن؟بدنهای بیجانشان روی زمین افتادند. بدون خون، بدون فریاد، بدون زخم. تنها در یک لحظه مرده بودند.
کارش که با همکلاسیهای شرورش تمام شد، قدم زنان از مدرسه بیرون آمد. پشت سرش همه جیغ میکشیدند، به پلیس زنگ میزدند و کمک میخواستند. اما برای او مهم نبود. هیچ وقت قرار نبود به آنجا برگردد.
به خانه برگشت. در را که باز کرد، مردی در کنار زن روی کاناپه لم داده بود. هردو عریان و غرق در کثافت بودند.
- میخوای بمیرن؟ میخوای بمیرن؟ میخوای بمیرن؟مرد در جا مرد. سرش به عقب افتاد و کنترل تلویزیون از دستش به زمین افتاد. زن با تعجب از جایش پرید و آن وقت بود که متوجه حضور پسر شد.
- تو؟... چی...
لازم نبود چیزی بگوید. صداها میدانستند.
چشمهای زن گشاد شد. بدنش صاف ایستاد و با قدمهای مرتب و آرام به سمت کاسه سوپی رفت که هنوز روی میز بود. سرش را در کاسه فرو کرد و همانجا ماند. آنقدر در این حالت ماند که بدنش شل شد و بر روی زمین سقوط کرد. با سوپ خفه شده بود.
پسرک به سمت میز رفت و کاسه را برداشت.
• بید رو بکار! بکار! بکار!
کاسه را برداشت و به سمت جنگلی که چند خانه بعدتر شروع میشد، به راه افتاد. آنقدر رفت که صداها قطع شدند.
با دستانش حفره کوچکی درست کرد و محتویات سوپش را در آن ریخت. با خاک رویش را پوشاند.
همانجا روی زمین ماند.
- حالا چی میشه؟
- ما رشد میکنیم! رشد میکنیم! رشد میکنیم!- من چی کار کنم؟
- به ما ملحق شو! ملحق شو! ملحق شو!.... ما گرسنه ایم!پسرک لبخند زد. حالا خیالش راحت بود.ناگهان زمین دهان باز کرد و پسرک را بلعید.
پلیس هیچ علتی برای مرگهای مرموز پیدا نکرد. همه مدرسه از پسری حرف میزدند که عامل قتلها بود، اما پسری وجود نداشت. پسری با آن مشخصات هرگز به دنیا نیامده بود. هرگز به آن مدرسه نرفته بود.
همه چیز در آن منطقه عجیب بود. از آدمها گرفته تا درخت بید عجیب کاملاً سیاهی که در میانه جنگل رشد میکرد. درختی که میگفتند خود شیطان آن را کاشته است.
پرونده قتلها هیچ وقت حل نشد.
پرونده قتلها هیچ وقت حل نشد.
پرونده قتلها هیچ وقت حل نشد.
THERE IS NO GOOD OR EVIL.THERE IS ONLY POWER, AND THOSE TOO WEAK TO SEEK IT