wand

روزنامه صدای جادوگر

wand
مشاهده‌کنندگان این تاپیک: 1 کاربر مهمان
پاسخ: چوبدستی‌ گستران
ارسال شده در: پنجشنبه 6 شهریور 1404 11:50
تاریخ عضویت: 1403/11/11
تولد نقش: 1403/03/15
آخرین ورود: جمعه 4 مهر 1404 10:35
پست‌ها: 190
رئیس فدراسیون کوییدیچ، چوبدستی‌ساز
آفلاین
شناسنامه‌ی چوبدستی

ساحره برگزیده، آریانا دامبلدور!

دیدن این پیام به معنی این است که شما توانسته‌اید با موفقیت از سه مرحله ساخت چوبدستی بگذرید و صاحب چوبدستی شوید. در ادامه شناسنامه چوبدستی شما خواهد آمد که نشان از مالکیت دائمی، تمام و کمال شما خواهد بود.

تصویر تغییر اندازه داده شده

کد ثبت چوبدستی: ۱۳۲م۱۰۵

جنس چوب: چوب درخت زالزالک

طول چوب: ۳۳ سانتی‌متر

انعطاف‌پذیری: متوسط

هسته چوب: پر ققنوس

مالک: آریانا دامبلدور

ارزش چوبدستی: ۷ گالیون

توجه: این شناسنامه دارای اعتبار قانونی و مادام العمر می‌باشد. لطفا در حفظ و نگهداری آن علی الخصوص کد ثبت چوبدستی کوشا باشید.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
پاسخ: چوبدستی‌ گستران
ارسال شده در: پنجشنبه 23 مرداد 1404 21:31
تاریخ عضویت: 1403/11/10
تولد نقش: 1403/11/12
آخرین ورود: یکشنبه 9 شهریور 1404 19:19
از: پیش داداشی!
پست‌ها: 160
آفلاین
مرحله سوم
هسته‌ی پر ققنوس (از کتاب)


هنوز هفت سالم نشده بود که برای اولین بار جادو کردم. داداشی آلبوس هم قبل هفت سالگیش برای اولین بار جادو کرده بود. می‌گفتن بچه‌هایی که زودتر جادوشون معلوم میشه بعدا جادوگرا و ساحره‌های قوی‌تری میشن. داداشی آلبوس هم که رفته بود هاگوارتز اونجا از همه بهتر بود. برام تعریف می‌کرد که تو امتحاناش از همه بهتره و منم کلی از شنیدنش خوشحال می‌شدم. منم می‌خواستم مثل داداشی شاگرد اول بشم. ولی این که جادوی آدم برای اولین بار کی ظاهر بشه دست خود آدم نیست؛ برای همین وقتی منم زودتر از ۷ سالگیم تونستم جادو کنم خیلی زیاد خوشحال شدم.

یه گل بود. اولین جادوم یه گل بود. توی باغچه بازی می‌کردم که دیدم گلی که تا چند لحظه پیش غنچه بود، حالا باز بازه. یه نوع رز سفید بود. گلبرگاش به رنگ برف و به لطافت و ظریفی بالهای پروانه بود. اینقدر ظریف و شکننده به نظر میرسید که میترسیدم لمسش کنم و فرو بریزه. بین گلبرگ‌هاش، دقیقا وسط، پنچ تا پرچم زرد کوچیک داشت. دور گلبرگ‌هاشو هم پنچ تا کاسبرگ سبز گرفته بود. سر نازک‌تر کاسبرگا به سمت پایین خم شده بود. ساقه‌ی سبزش تیغ‌های تیزی داشت و از دو طرفش یه ساقه‌ی نازک که هر کدوم سه تا برگ داشت در اومده بود. رنگ گل یه جور درخشنده‌ای بود. نه این که نور بده یا اکلیلی باشه، فقط می‌درخشید. یه درخششی که دوست داشتی همینجور بهش خیره بشی.

با ذوق توی خونه دویدم و داداشیامو صدا کردم که بیان ببینن. داداشی ابرفورث قبول نمی‌کرد که اون جادوی منه و می‌گفت اگه راست می‌گم باید دوباره انجامش بدم. ولی داداشی آلبوس بهش گفت که مگه درخشندگی گلو نمی‌بینه؟ اون یه گل معمولی نیست. اینم گفت که من هنوز کنترل جادومو ندارم و نباید انتظار داشته باشه بتونم دوباره انجامش بدم. بعدم داداشی بغلم کرد و بهم آفرین گفت.

چند روز بعد بود که با داداشیام رفته بودیم باغ. تو اون چند روز بازم هر از گاهی غنچه‌ها رو باز می‌کردم. باغ هم پر از غنچه بود. سرسبز و بزرگ بود و پر از درختای میوه؛ درخت زردآلو، توت، هلو، گردو و همه جور درختی بود. حتی یه بخشی از باغ پر از بوته‌ی توت‌فرنگی بود. اگه کسی گیاه دارویی می‌خواست میتونست با گشتن توی باغ پیداش کنه. بوی خاک و چمن خیس و میوه همیشه باغو پر کرده بود. من باغو خیلی دوست داشتم.

اون روز باغ خلوت بود و داشتیم با داداشیام قایم‌موشک بازی می‌کردیم. کلی اصرار کردم به داداشی آلبوس تا راضی شد کتابشو کنار بذاره و باهامون بازی کنه. پشت یه درخت بزرگ خیلی پیر قایم شده بودم. قلبم از هیجان و به خاطر این که دویده بودم تاپ تاپ می‌زد. اینقدر هیجان داشتم که چند تا از غنچه‌هایی که رو بوته‌ی کنارم بودم باز شدن. درسته جادوم هنوز دست خودم نبود ولی با دیدنش ذوق می‌کردم.

اما به نظر میومد اون موقع زمان خوبی برای جادو نبود. یعنی در واقع زمان خیلی بدی بود. یهو دیدم که سه تا از پسرای روستا دورمو گرفتن. اصلا دوستانه به نظر نمی‌رسیدن. ترسیده بودم. از پشت به همون درخت پیر چسبیده بودم. تو دلم آرزو می‌کردم که کاش درخته نجاتم بده. نفسام تند شده بود. یکی از پسرا چوبی رو که دستش بود به سمتم گرفت و با حالت تهدیدآمیزی تکونش داد.
- چند روزه که دارم کارای عجیبتو می‌بینم. زود بگو اون کارا چیه!

زبونم بند اومده بود. صدای تپشای قلبمو تو گوشم می‌شنیدم. کم مونده بود که اشکم در بیاد. پسر یکی از گلایی که تازه رو بوته‌ی کنارم شکوفا کرده بودم رو با خشونت کند و گرفت جلوم.
- بهت میگم این چیه؟

مامان گفته بود نباید از جادو به کسی چیزی بگم. می‌گفت اگه بقیه بفهمن خطرناکه. ولی انگار فهمیده بودن. داشتم می‌فهمیدم که چرا مامان می‌گفت خطرناکه. پسر نوک چوبشو روی گونه‌م گذاشت. تیزی سرشو حس می‌کردم.

- پس حرف نمی‌زنی نه؟ نکنه لالی؟! تو یه عجیب الخلقه‌ای! باید بندازنت تو آتیش و بسوزوننت!

چوبشو روی صورتم فشار داد و پایین کشید. لپم درد گرفته بود و می‌سوخت. دیگه نتونستم جلوی اشکامو بگیرم و با صدای بلند گریه کردم. با جاری شدن اشکام سوزش گونه‌م هم بیشتر شد.

- آریانا!
- حسابتونو می‌رسم!


همون موقع بود که داداشیام پیدام کردن. ابرفورث به سمت پسرا حمله کرد. عصبانی بود و ترسناک شده بود. چند تا انفجار کوچولو نزدیکش اتفاق افتاد. آخه ابرفورث هم هنوز نرفته بود هاگوارتز و وقتایی که عصبانی می‌شد یا حرصش می‌گرفت اینجوری اطرافش مثل ترقه می‌ترکید. پسرا با دیدن این وضعیت ترسیدن و تصمیم گرفتن فرار کنن.

آلبوس به سمت من اومد که هنوز گریه می‌کردم. یه دستمال لیمویی از جیب لباسش درآورد و روی گونه‌م گذاشت و بغلم کرد.
- دیگه نگران نباش. ما پیشتیم. نمی‌ذاریم اتفاقی برات بیفته.

همون موقع ابرفورث هم نفس نفس زنان برگشت.
- فرار... کر... دن... ولی...

یهو قیافه‌ش وحشت‌زده شد.
- داره خون میاد!
- آره... بهتره برگردیم خونه.

ابرفورث توی جیباش دنبال دستمالش گشت ولی پیداش نکرد. تو راه خونه داداشی آلبوس دستشو دورم حلقه کرده بود و منم بهش چسبیده بودم و همینجور دستمالو رو لپم فشار میدادم. درد میکرد ولی داداشی می‌گفت باید فشار بدم تا خونش بند بیاد.

هوا داشت تاریک می‌شد که به خونه رسیدیم. داداشی جریانو برای مامان و بابا تعریف کرد. مامان هم زخم لپمو با یه ماده‌ای تمیز کرد که خیلی سوخت و باعث شد دوباره اشکم دربیاد و بعد بستش. بعد از این که شام خوردیم بابا رفت بیرون. نمی‌دونستم کجا می‌ره ولی اینقدر خسته بودم که جون پرسیدن نداشتم. داداشی منو تا اتاقم برد و بهم شب بخیر گفت.

نیمه‌های شب بود که با سر و صدا از خواب بیدار شدم. صدا از طبقه‌ی پایین میومد. وسط راه پله بودم که دیدم یه سری آدمایی با لباس فرم که آرم وزارت سحر و جادو رو داشت داشتن بابامو دست بسته و با زور می‌بردن. تو تاریکی پله‌ها بودم. خشکم زده بود. آلبوس و ابرفورث کنار مامان پایین بودن. هیچ کس متوجه حضور من نشده بود. فکر کنم ابرفورث داشت گریه می‌کرد. از مامان پرسید که چرا بابا رو بردن و مامان گفت که بابا رفته و پسرایی که منو اذیت کرده بودن جادو کرده. با شنیدن جواب مامان بیشتر از قبل ترسیدم. آروم آروم پله‌ها رو بالا برگشتم و رفتم تو اتاق. دیگه اشکام سرازیر شده بود. همه‌ی اینا به خاطر جادوی من بود. چون هنوز نمی‌تونستم کنترلش کنم. اگه... اگه من جادو نمی‌کردم هیچ کدوم از این اتفاقا نمی‌افتاد... آره خودش بود! من دیگه نباید جادو می‌کردم! دیگه از جادویی که دوستش داشتم می‌ترسیدم. نمی‌خواستمش. و تصمیم گرفتم که دیگه جادو نکنم.

چند روز گذشت ولی شرایط اصلا خوب نبود. زمزمه‌ها و حرفایی که بود بیشتر از همه چی اذیتمون می‌کرد. نگاهایی که وقتی پامونو از در خونه میذاشتیم بیرون رومون بود... توی خونه هم اونقدری خوب نبود. اغلب هیچ کس حرفی نمیزد. تو سکوت غذا می‌خوردیم. تو سکوت می‌نشستیم. بیرونم پر از سکوت بود ولی درونم پر از حرفایی که تموم نمی‌شدن. پر از صداهایی که می‌گفتن اینا همش تقصیر منه. نباید دیگه جادو کنم. و منم جادو نمی‌کردم. با این که جادو نمی‌کردم ولی صدا هی بلند و بلند و بلندتر می‌شد.

گوشه‌ی اتاقم نشسته بودم و زانوهامو تو بغلم گرفته بودم. قلبم فشرده بود. انگار یه چیزی از درون، قلبمو گرفته بود تو مشتش و با همه‌ی توان فشارش می‌داد. کم مونده بود تا قلبم تو مشت اون موجود بزرگ سیاه درونم بترکه. صدای داداشی رو شنیدم. برای نهار صدام می‌کرد. ولی نمی‌تونستم جواب بدم. نه می‌تونستم حرکت کنم نه می‌تونستم جوابی بدم. دو تا تقه به در اتاق خورد. در باز شد.

- آریانا...

داداشی آلبوس بود. سرمو به سختی از رو زانوهام برداشتم تا بهش نگاه کنم که دیدم هاله‌های مشکی مثل چندتا حلقه دورمو گرفته بودن. داداشی هم با دیدن هاله‌ها خشکش زده بود و همینجور نگاه میکرد. چند لحظه بعد آروم آروم به سمتم اومد. دستشو به سمتم دراز کرد.
- بیا بریم.

ولی به محض این که دستش به هاله‌ی سیاه خورد به شدت عقب پرت شد و محکم به دیوار خورد. وحشت‌زده بلند شدم. می‌ترسیدم نزدیکش برم. قلبم اینقدر محکم میزد که نزدیک بود از سینه‌م دربیاد. نفسم گرفته بود. اون موجود سیاه درونم بیشتر از قبل داشت قلبمو تو مشتش فشار میداد.
- تو به برادرت آسیب زدی! تو داری همه رو نابود می‌کنی!

اشکام جاری شده بود. نمی‌تونستم از جایی که آلبوس افتاده بود چشم بردارم. هاله‌های مشکی دورم بیشتر از قبل شده بودن.
مامان درو باز کرد. اول منو دید. ترسِ توی چشماش چند برابر شد. بعد مسیر نگاهمو دنبال کرد و داداشی رو دید. سریع سمتش رفت و داداشیو از اتاق بیرون کشید. سیاهی دورم همینجور بیشتر و بیشتر می‌شد. قلبم فشرده و فشرده‌تر می‌شد. دیگه نفسی برام نمونده بود. تو یه لحظه فقط حس کردم قبلم ترکید و بعدش... فقط سیاهی...

چشمامو که باز کردم نمی‌دونستم کجام. همه‌ی بدنم درد می‌کرد. نمی‌دونستم چی شده. آخرین چیزی که یادم بود این بود که مامان داداشیو از اتاق برد بیرون. بعدش... بعدشو دیگه یادم نبود. هاله‌های سیاه اطرافم و صدای تو سرم ناپدید شده بودن. به سختی نشستم و پارچه‌‌ی خیسی که روی پیشونیم بود افتاد. یکم به اطراف که نگاه کردم فهمیدم تو اتاق داداشی آلبوسم. یه پرنده‌ی قرمز هم پایین تخت خوابیده بود. روی سقف و دیوارا هم چندتا ترک ایجاد شده بود.

دستگیره‌ی در با صدای آرومی چرخید و در باز شد. داداشی آلبوس بود. سرشو با باند سفیدی بسته بود.
- آریانا!

اومد کنارم نشست و بغلم کرد. محکم تو بغلش فشارم می‌داد.
- ما خیلی نگرانت شده بودیم... بهتری؟
- اوهوم...

داداشی تو چشام نگاه کرد. لبخند میزد. دستشو رو گونه‌ی چپم کشید.
- گونه‌ت هم کامل خوب شده.

دستمو سمت گونه‌م بردم. هیچ اثری از زخم گونه‌م نبود. نگاهم به باندی بود که داداشی به سرش بسته بود. دستمو آروم بردم سمتش.
- داداشی... سرت...
- نگران نباش چیزی نیست! من خوبم!

لبخند بزرگی تحویلم داد ولی من چشمام پر از اشک شد. از خودم ناراحت بودم...
- داداشی ببخشید... من نمی‌خواستم... نمی‌خواستم داداشی آسیب... ببینه... داداشی من... دست خودم نبود...

داداشی دوباره منو تو بغلش گرفت و سرمو نوازش می‌کرد.
- اشکالی نداره... غصه نخور من حالم خوبه...
- داداشی من نمی‌خواستم اذیتت کنم...
- میدونم عزیزم... میدونم...

بعد از این که آروم شدم، داداشی بهم گفت که هنوز باید استراحت کنم و بهتره که بخوابم و بعدا همه چیو برام تعریف میکنه که چه اتفاقی افتاد. منم حرف داداشیو گوش کردم. وقتی دوباره بیدار شدم حالم بهتر بود. مامان و ابرفورث و آلبوس یه مقدار پیشم بودن. غذا رو هم همه‌شون آوردن تو اتاق من تا با هم بخوریم. بعدش میخواستن برن که بازم استراحت کنم که دست داداشی آلبوسو گرفتم.
- داداشی...
- جانم؟!
- پیشم می‌مونی؟
- باشه لیمویی.

مامان و ابرفورث رفتن و داداشی آلبوس کنار تختم، یعنی در واقع تختش که من توش بودم نشست.

- داداشی برام تعریف میکنی چی شد؟ این پرنده‌هه از کجا اومده؟ اصلا چیه؟ همه چیو برام تعریف کن داداشی...

داداشی هم همه چیو برام تعریف کرد.
- اون سیاهی دورتو یادته؟
- اوهوم...
- بهش میگن نهانه. وقتی یکی جادوشو سرکوب کنه نهانه ایجاد میشه. متاسفم که زودتر متوجه حالت نشدیم و...
- الان یعنی چی میشه داداشی؟
- الان... خب اون نهانه دیگه باهاته... کل جادو و احساساتت رو تحت تاثیر قرار میده و زندگی کردن باهاش چیز ساده‌ای نیست...
- هوم...

چند لحظه‌ای تو سکوت گذشت و بعد داداشی ادامه داد:
- اون روز نهانه‌ت یه جورایی ترکید. یعنی کاملا تبدیل به نهانه شدی. اتاقت و یه بخشایی از اتاق ابرفورث که به اتاقت نزدیک بود کاملا تخریب شد و فرو ریخت... ما فقط خیلی نگران بودیم. طوری بود که انگار... خودت هم داشتی نابود میشدی... هیچ کاری نمی‌تونستیم بکنیم. همون موقع بود که این ققنوس پیداش شد. نمیدونیم از کجا اومده ولی صاف رفت تو مرکز تاریکی نهانه‌ت و چند لحظه بعدش همه چی تموم شد. تو رو خرابه‌های خونه بیهوش افتاده بودی و اینم کنارت نشسته بود. هیچ جای زخمی هم نداشتی. میدونی... اشک ققنوس شفابخشه. فکر کنم اون نجاتت داده و مال توئه...

به پرنده نگاه کردم که بالاخره از خواب طولانیش بیدار شده بود. پر زد و اومد روی پاهام نشست و نگاهم کرد. منم آروم نوازشش کردم.
- مال منه؟ تو مال منی؟

ققنوس خودشو بهم نزدیک‌تر کرد.

- فکر کنم داره تائید میکنه. اسمشو میخوای چی بذاری؟
- آممممم... اسمش... اسمتو چی بذارم...

سر ققنوسو نوازش می‌کردم. داشتم دنبال اسم می‌گشتم براش.
- فلورا چطوره؟ از فلورا خوشت میاد؟

ققنوس بازم سرشو به دستم مالید.

- فکر کنم خوشش اومد داداشی!
- آره انگار که خوشش اومد!

از اونجا دیگه فلورا فلورا شد و منم ققنوس‌دار!
و البته که فکر نمیکنم گرفتن یه پر از ققنوس خودم برای چوبدستیم کار سختی باشه! درواقع فلورا هر از چند پرهاش میفته اینور اونور و پرای جدید در میاره. یه عالمه از پراشو جمع کردم تو یه جعبه!

یکی دو روز بعدش که من حالم بهتر شد تصمیم گرفتیم که از اونجا به دره گودریک بریم و یه زندگی جدیدو شروع کنیم. درباره‌ی نهانه هم... خب سخت بود. اولاش خیلی سخت‌تر بود‌ و اتفاقای بدی افتاد که... ترجیح میدم الان درباره‌ش حرف نزنم!


پ.ن: اینم چوبدستیم...
تصویر تغییر اندازه داده شده

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
- چرا همه مهربون نیستن داداشی؟
- چون مهربون بودن انتخاب سختیه! آدما دوست دارن چیزای آسون رو انتخاب کنن لیمویی، نه چیزای درست رو...
پاسخ: چوبدستی‌ گستران
ارسال شده در: شنبه 4 مرداد 1404 05:36
تاریخ عضویت: 1403/11/11
تولد نقش: 1403/03/15
آخرین ورود: جمعه 4 مهر 1404 10:35
پست‌ها: 190
رئیس فدراسیون کوییدیچ، چوبدستی‌ساز
آفلاین
شناسنامه‌ی چوبدستی

جادوگر برگزیده، لرد ولدمورت!

دیدن این پیام به معنی این است که شما توانسته‌اید با موفقیت از سه مرحله ساخت چوبدستی بگذرید و صاحب چوبدستی شوید. در ادامه شناسنامه چوبدستی شما خواهد آمد که نشان از مالکیت دائمی، تمام و کمال شما خواهد بود.

تصویر تغییر اندازه داده شده

کد ثبت چوبدستی: ۳۳۸ک۳۰۴

جنس چوب: چوب درخت بید سیاه

طول چوب: ۳۸ سانتی‌متر

انعطاف‌پذیری: کم (انعطاف ناپذیر)

هسته چوب: موی باستت، گربه سیاه، ایزد مصری

مالک: لرد ولدمورت

ارزش چوبدستی: ۱۵ گالیون

توجه: این شناسنامه دارای اعتبار قانونی و مادام العمر می‌باشد. لطفا در حفظ و نگهداری آن علی الخصوص کد ثبت چوبدستی کوشا باشید.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
پاسخ: چوبدستی‌ گستران
ارسال شده در: چهارشنبه 1 مرداد 1404 01:44
تاریخ عضویت: 1403/05/22
تولد نقش: 1403/05/22
آخرین ورود: سه‌شنبه 20 آبان 1404 11:16
از: گور برخاسته.
پست‌ها: 299
رهبر مرگخواران، مشاور دیوان جادوگران، استاد هاگوارتز
آفلاین
مرحله سوم،
هسته‌ای از موی باستت، گربه سیاه، ایزد مصری


درخت بید سیاه چوب زنده‌ای بود. نفس می‌کشید و اندیشه داشت. برای انتخاب اربابش بادقت عمل می‌کرد و موجود مغروری بود که سر تعظیم بر هر کسی فرو نمی‌آورد. چیزی که تقریباً از دید همه دورمانده بود و تنها در متون قدیمی ذکر شده بود این بود که درخت حتی ریشه در خاک هم نداشت. خاک تنها بستری برای رشدش بود و او را محدود نمی‌کرد. برای همین هم تقریباً در هر جایی دیده می‌شد و در هر بستری رشد می‌کرد. خواه بسترش سنگ خارا بود و خواه در بستر آتش‌فشانی می‌رویید. او به قدرت و تاریکی جذب می‌شد و این تنها چیزی بود که رشدش را کنترل می‌کرد و همین‌گونه بود که فرزند مروپ را انتخاب کرد و برای نزدیکی به او در یک شب تاریک در حیاط نوانخانه رویید.

درون درخت خون و تنفر مروپ بود و از حسد و رشک کودکان تنها تغذیه می‌کرد. ولی هیچ برگ سیاهش در نزدیکی نور نبود و در تاریک‌ترین نقطه حیاط و زیر سایه بلند ساختمان نمور و کهنه رشد می‌کرد. درخت نه اینکه نتواند یا نخواهد رشد کند، اما متناسب با رشد روح اربابش بزرگ می‌شد و مادامی که تام ریدل پسر در آن زندان می‌زیست یک نهال کوچک باقی ماند و تنها با جذب نیروی تاریکی روح پسر دوام آورد.

پسر رفیق درخت بود. در تنهایی‌هایش به نهال پناه می‌آورد و به دلیلی که خودش هم نمی‌دانست در کنارش آرام می‌گرفت. ذهن او قوی بود و صدای نجواها برایش زمزمه‌ای کوتاه بود و درخت برخلاف بسیاری از قربانیانش چشم به تسخیر روح پسر نداشت و این بار او بود که می‌خواست در کنار تاریکی‌های روح پسر باشد.

درخت می‌دانست. او سرنوشت را می‌دید و می‌دانست تنها یک راه برای ادامه راهش در کنار روح پسر دارد. او به‌تنهایی نمی‌توانست در خدمت اربابش باشد و به کمک نیروی والاتر از خود احتیاج داشت. چیزی با جادوی کهن‌تر از او که بتواند در میان موج سرما و تاریکی پسر دوام آورد و مانند چراغی تاریک‌راه رشد را نشانش دهد.

درست زمانی که پسر از هیچ‌چیز خبر نداشت و در بند کودکی‌اش بود، درخت تصمیم گرفت. نجوا کرد و او را صدا زد. نیروی قدیمی و عجیب که هنوز در جهان زندگان می‌چرخید و تنها ایزدی بود که هنوز هم پرستیده می‌شد. درخت نجوا کرد و نجوا کرد و نجوا کرد و می‌دانست او می‌شنود.

و در چهلمین شب، دعوتش را اجابت گفت.
گربه سیاه مقابل درخت ظاهر شد و به زمین نشست. چشمانی بسیار درخشنده و سبز داشت که چون دو زمرد می‌درخشید. تماماً سیاه بود و در تاریکی شب با ظلمت اطرافش یکی می‌شد و به چشم نمی‌آمد. بسیار بی‌صدا بود. همچون سایه چیزی که دیگر وجود نداشت.

درخت گفت:
- سلام بر باستت... الهه مصر...

گربه با صدایی بسیار ژرف که به پیکرش نمی‌آمد، جواب داد:
- سلام ابوتگین...
اسمی بود باستانی و قدیمی که دیگر هیچ موجود زنده‌ای نمی‌دانست؛ اما باستت خدای مصری که درون کالبد گربه‌ای‌اش می‌زیست از دیرهنگام در میان آدمیان بود. او خدای باروری، شعر و موسیقی بود و درخت او را مخصوصاً انتخاب کرده بود.
- خیلی وقته داری منو صدا می‌زنی... فکر نمی‌کردم ذات تو با وجود من ارتباطی داشته باشه...

درخت صبور بود.
- باستت... تو خداوندگار باروری و موسیقی هستی... تو جایی متولد شدی که همه چیز سفید، زیبا و بخشنده است و میدونم تو هم خداوندی بخشنده هستی... میخوام تنها ذره‌ای از قدرتت رو بهم بدی...

باستت تعجب کرد و چشمانش درخشید.
- ابوتگین! درخت تاریکی و وحشت! برای چی به قدرت من احتیاج داری؟... قدرت من نور و بخششه و تو تاریکی مطلقی!

درخت آماده بود. او حاضر بود برای پیوستن به اربابش خود را فدا کند. به‌آرامی گفت:
- باستت... ای گربه دانا! میدونی چرا آتشفشان‌ها وجود دارند؟ مگر نه اینکه گرما و مواد مذاب همه چیز رو نابود میکنن؟

باستت لبخندی زد و گفت:
- این چرخه طبیعته... از خاکستر آتش‌فشان‌ها گیاهان رشد می‌کنند و مواد مذاب در روزگارانی، سنگ‌های بستر رودخانه میشن...

- اگر جنگل زیباست، چرا در تقدیرش آتشه؟
- گاهی باید سوخت تا زیباتر شد... این سرنوشت عالمه...
- دریا چطور؟ چطور ممکنه که چیزی که به مردم غذایی برای خوردن میده، گاهی اونها در موج هاش ببلعه و نابود کنه؟
-ابوتگین... تو از چرایی دنیا می‌پرسی... هر چیز و تقریباً هر چیز در دنیا این‌گونه آفریده شده که سرگذشتی مملو از سیاهی و نور داشته باشه... هیچ‌چیز و تقریباً هیچ‌چیز سراسر یکسان نیست و در کنار هر بدی، خوبی و در پشت هر زشتی زیبایی هست... اگرچه ممکنه بسیار اندک باشه ولی وجود داره...

درخت لحظه‌ای سکوت کرد. بعد کلماتش مانند رود در شب جاری شد.
- باستت! این چیزیه که من از تو میخوام... اربابی دارم تاریک... دهشتناک و بی‌قلب! وجودش نابودی خالصه و طالع نحسش با کشتن و نابودی گره‌خورده! اما... او هم مثل آتش‌فشان، آتش و دریا است... زشتی که این دنیا بهش احتیاج داره و طوفانی که بودنش آرامش رو معنی میکنه! من... ابوتگین... در مقابلش سر خم می‌کنم و میخوام تو جرقه‌ای از نور خودت رو بهم بدی که بتونم قدرتم رو کامل کنم... چون میدونم تاریکی جز در کنار روشنایی معنی نداره...

گربه ساکت بود و ابوتگین را نگاه می‌کرد.

- اون ادمهای زیادی رو میکشه...
- مگر همه زندگی وجودش رو به مرگ مدیون نیست... اگر نمی‌مردیم، چطور زندگی می‌کردیم؟
- اون بی رحمه... نابودگره...
- اگر شب نبود، ستاره‌ها می‌درخشیدند؟ خورشید معنا داشت؟
- اون...
- باستت... تو آینده شو میبنی... آینده همشون! آیا نمی خوای اون آینده‌ها به وقوع بپیوندند؟

گربه خاموش شد و برای مدت طولانی ساکت ماند. آنگاه ناگهان از جای برخاست و به درخت نزدیک شد. به‌آرامی دمی به درخت سایید و تنها یک تار مو بر جای گذاشت و بعد دور شد و قبل از آنکه کاملاً محو گردد، برگشت و گفت:
- هر قدرتی بهایی داره... اون پسر بهای بسیار سنگینی برای این قدرت میده...

اما درخت نشنید. او تار مو را در میان چوبش گرفت و به دورش تابید و رشد کرد. سیاهی بود که روشنایی را در آغوش گرفته بود و قدرتی بود که شکوه و جلالش را از هر دو نیروی خیر و شر می‌گرفت.
دیگر به وجود شاخ‌وبرگ و ریشه‌اش نیازی نبود.

چوب‌دستی برای اربابش آماده شده بود. همان چشمان سبز باستت را داشت که این بار میان اسکلت مرده ای می درخشید.
تصویر تغییر اندازه داده شده

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
THERE IS NO GOOD OR EVIL.THERE IS ONLY POWER, AND THOSE TOO WEAK TO SEEK IT
پاسخ: چوبدستی‌ گستران
ارسال شده در: پنجشنبه 19 تیر 1404 03:17
تاریخ عضویت: 1403/11/11
تولد نقش: 1403/03/15
آخرین ورود: جمعه 4 مهر 1404 10:35
پست‌ها: 190
رئیس فدراسیون کوییدیچ، چوبدستی‌ساز
آفلاین
دماغ عقابی ارباب ولدمورت!

داستان گیرایی بود. کاشت درختی از تنفر! شاید این نشون بده که هر چیزی که بکاریم، محصول خواهد داد. اما کاربردی خواهد داشت؟ کاربرد تنفر چه خواهد بود؟ تنفر کاربردی خواهد داشت، غیر از زنجیره‌ی بلندی از تنفرهای حل ناشونده و در ادامه به نابودی خواهد کشید. به عنوان یه فرد کچل زیادی از من حرف کشیدی. مامور بازپرس خوبی می‌شی. مطمئنا یه مامور بازپرس خیلی خوب به قدرت دیالوگ خیلی خوبی هم نیاز داره. قدرت دیالوگ تو در چه حده، تام؟! مطمئنا قدرت دیالوگ نویسی بالایی داری، پس مینی چالش تو اینه که توی پست بعدی یه پست بنویسی که فقط دیالوگ داشته باشه، یا یه گفت و گوی خیلی طولانی داخلش باشه. یادت باشه که این یه مینی چالشه و انجام دادن و یا ندادنش تاثیری در پروسه نخواهد داشت.

تایید شد!
چوب درخت بید سیاه، ۳۸ سانتی‌متر و انعطاف ناپذیر برای شما ثبت شد.

مرحله بعد، ساخت هسته!


قاب عکس جهنده دخترک الهام‌بخش!

داستانی صمیمی، گرم و دلچسب بود. همه‌ی ما زمانی رو تجربه می‌کنیم که حس می‌کنیم از دیگران و محیط اطرافمون طرد شدیم. اما این خود ماییم که خودمون رو از خودمون طرد می‌کنیم و در ادامه عزیزانمون و دیگران رو. احساس بسیار بدیه و برای مقابله احتیاج به اراده‌ای قوی، عزمی راسخ و باوری پولادین داره. همچنین احتیاج داریم که درک کنیم که ما هیچ‌وقت کامل و بی‌نقص نخواهیم بود. پس برای دریافت بیشتر و بهتر این مسائل، نیاز به توضیحات غنی و کاملی داریم. پس مینی چالش تو اینه که توضیحات غنی و کاملی بیاری. باید ابتدا یک فضا رو بسازی و بعد درمورد یکی از اجزای اون فضا، توضیحات کامل و جزئی‌ای بدی. مثلا اگه میخوای درمورد یک صندلی بنویسی باید همه‌چیز اون صندلی رو توی ذهن خواننده بسازی. حتی ترک کف پایه‌ی پایین سمت چپ صندلی رو که شاید هیچکس، هیچوقت نبینه. یادت باشه که انجام دادن یا ندادن مینی چالش تاثیری بر روند انجام کار نداره.

تایید شد!
چوب درخت زالزالک، ۳۳ سانتی‌متر با انعطاف‌پذیری متوسط برای شما ثبت شد.

مرحله بعد، ساخت هسته!

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
پاسخ: چوبدستی‌ گستران
ارسال شده در: سه‌شنبه 17 تیر 1404 17:18
تاریخ عضویت: 1403/11/10
تولد نقش: 1403/11/12
آخرین ورود: یکشنبه 9 شهریور 1404 19:19
از: پیش داداشی!
پست‌ها: 160
آفلاین
مرحله دوم
نیمه منعطف و به طول ۳۳ سانت


کلمات: جنگ، خانه، دوران، امید، بیماری، پرواز، خیال، آرام، مه، دایره، بادکنک


- تو به هیچ دردی نمی‌خوری! جز دردسر برای بقیه هیچی نداری! چرا راحتشون نمی‌کنی؟! برو! برو و بذار راحت زندگی کنن! تو فقط بار اضافه‌ای! همه بدون تو بهترن! حتی خانواده‌تم بدون تو بهترن!
- بس کن... خواهش می‌کنم بس کن...

آریانا روی تخت، صورتش را در بالش فرو کرده بود. پاهایش را در شکمش جمع کرده بود و دست‌هایش را روی گوش‌ها و سرش فشار می‌داد. بالش از اشک‌هایش خیس شده بود. به نهانه‌ش التماس می‌کرد.
- ولم کن... تو فقط خیالی... فقط تو سرمی... از سرم برو بیرون... فقط برو... خسته شدم از این جنگ... چرا ولم نمی‌کنی؟...

نهانه‌اش به شکل حلقه‌های دایره‌ای از مه سیاهی دورش را گرفته بود.
- این جنگ فقط زمانی تموم می‌شه که تو بری! تو برادراتو اذیت می‌کنی! زندگی‌شونو ازشون گرفتی! پدرت به خاطر تو رفت آزکابان! مادرتو خودت کشتی! الانم داری زندگی برادراتو نابود می‌کنی! تو مایه‌ی فروپاشی این خانواده‌ای! اگه تو نبودی اونا همشون با شادی کنار هم زندگی می‌کردن!

آریانا سعی می‌کرد به خاطرات خوبش فکر کند و اجازه ندهد نهانه ذهنش را به هم بریزد.

با ابرفورث داخل طویله بود و به بز‌ها غذا می‌داد و نوازششان می‌کرد. اول می‌ترسید نزدیک بز‌ها شود ولی برادرش دستش را گرفته و آرام او را جلو برد و دستش را روی گردن بزی که از همه کوچک‌تر بود گذاشت. دستش در دست ابرفورث بود و با هم آرام بز را نوازش می‌کردند. وقتی ترسش ریخت مقداری علف به بز داد و بز هم در عوض صورتش را لیس زده بود. چندشش شده بود و ابرفورث حسابی به او خندید. آن روز با هم برای همه‌ی بز‌ها اسم گذاشتند.

شب بود و هوا طوفانی. صدای رعد و برق خیلی بلند بود و آریانا می‌ترسید و نمی‌توانست بخوابد. بلند شد و به اتاق آلبوس رفت. برادرش بیدار بود. کنار آلبوس در تخت نشست. برادرش او را در آغوش گرفت و نوازش کرد تا آرام شود. بعد از آن برایش دلیل ایجاد رعد و برق و صدایش را توضیح داد. آریانا خیلی خوابش می‌آمد و چیز زیادی از حرف‌های آلبوس نمی‌فهمید. فقط در کنار او احساس امنیت و آرامش می‌کرد. همانجا سرش را به آلبوس تکیه داد و کنار او خوابش برد.

تولدش بود. برادرهایش خانه را پر از بادکنک کرده بودند. می‌خواستند خوشحالش کنند. یک کیک صورتی ولی با طعم لیمو بود. به خانه ریسه و چراغ‌های رنگی زده بودند. همه‌ی تلاششان را برای تزئین خانه کرده بودند. تولد تولد خواندند و آریانا شمع‌هایش را فوت کرد. آریانا به صورت آلبوس و ابرفورث خامه مالید. آنها هم به صورت آریانا خامه مالیدند. کادو‌هایش را باز کرد و با هم کیک خورند. هر سه‌تایشان می‌خندیدند...

ولی ناگهان تمام بادکنک‌ها ترکیدند. چراغ‌ها خاموش شدند. آریانا ترسیده بود. تمام خاطرات خوبش از او دور و دوتر می‌شدند. دستش را دراز کرد تا بگیرتشان؛ ولی جز سیاهی بی‌انتها چیزی نبود. تمام روزهای خوش آن دوران رفته بودند.

پشت در اتاق نشسته بود و زانو‌هایش را در بغل گرفته بود. از بیرون صدای دعوای برادرهایش می‌آمد. دعوایشان به خاطر آریانا بود.

- تو دائم ماموریتی آلبوس! اینقدر مراقبش نبودی که اینجوری شد! تو می‌دونی که اون حساسه! اون ضعیف‌تر از اینه که این همه مدت تنها بمونه! همه‌ی بیماری آریانا به خاطر اینه که تو خوب مراقبش نیستی! دیگه نمی‌ذارم پیش تو بمونه!
- فکر می‌کنی ببریش هاگزهد جاش بهتره؟! می‌خوای صبح تا شب که داری به مشتری‌هات می‌رسی تو اون اتاق کثیف تنهاش بذاری؟! اینجا حداقل افراد دیگه‌ای هستن که مراقب آریانا باشن‌!
- اون به افراد دیگه نیاز نداره آلبوس! اون به خانواده‌ش نیاز داره! به ما!

صدای دعوا‌ ادامه داشت. هر کدام دیگری را مقصر بیمار شدن آریانا می‌دانستند و می‌خواستند او پیش خودشان باشد.

- می‌بینی آریانا؟ دعوای اونا به خاطر تو ئه. به خاطر اینه که تو ضعیفی و زود مریض می‌شی. به خاطر اینه که اونا نمیتونن مراقب یه دختر حساس که دائم مریض میشه باشن. اونا هم میخوان زندگی کنن. و تو، وجودت، جز آزار براشون هیچی نداره. فکر می‌کنی اگه تو نبودی اونا اینطوری با هم دعوا می‌کردن؟ اونا بدون تو بهترن! قبول کن آریانا! خانواده‌ت بدون تو بهترن!

نور آخرین قطرات امید آریانا در آن تاریکی محو شد. سردش بود. با خودش زمزمه کرد:
- اونا بدون من بهترن... اونا بدون من بهترن... اونا بدون من...

در همان حال بود که دو دست پشتش قرار گرفت. به خودش آمد و دوباره متوجه اطرافش شد. بالش حتی خیس‌تر از قبل بود. دستش از شدت فشاری که به سرش می‌داد درد می‌کرد. دوباره آرام زمزمه کرد:
- اونا بدون من بهترن...
- اونا کین؟

صدای ابرفورث بود؛ گرم و آرام... نفس‌هایش را سمت چپ صورتش حس می‌کرد.
- اونا شمایین... داداشیام بدون من بهترن...
- ما بدون تو بهتر نیستیم آریانا!

ایندفعه صدای آلبوس بود. نفس‌های او را هم سمت راستش حس می‌کرد. سرش را بالا آورد. به چشمان آبی هر دو برادرش نگاه کرد.
- واقعا؟...
- تو خواهر کوچولوی مایی آریانا!
- ما دوستت داریم لیمویی!

ابرفورث و آلبوس آریانا را در آغوش گرفتند. وقتی کنار آنها بود همه‌ی غم‌های دلش پرواز می‌کردند و می‌رفتند. کنارشان احساس آرامشی عمیق وجودش را پر می‌کرد. می‌دانست که حتی با وجود اختلاف‌هایی که برادرهایش با هم دارند، ولی هر دوی آنها مراقبش هستند حتی در مقابل نهانه‌اش...

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
- چرا همه مهربون نیستن داداشی؟
- چون مهربون بودن انتخاب سختیه! آدما دوست دارن چیزای آسون رو انتخاب کنن لیمویی، نه چیزای درست رو...
پاسخ: چوبدستی‌ گستران
ارسال شده در: دوشنبه 16 تیر 1404 20:19
تاریخ عضویت: 1403/05/22
تولد نقش: 1403/05/22
آخرین ورود: سه‌شنبه 20 آبان 1404 11:16
از: گور برخاسته.
پست‌ها: 299
رهبر مرگخواران، مشاور دیوان جادوگران، استاد هاگوارتز
آفلاین
مرحله دوم:
چوبدستی:۳۸ سانت( طول چوبدستی با توجه قدرت صاحبش تغییر میکند،چوبدستی زنده است.)

انعطاف پذیری: انعطاف ناپذیر( او تنها برای برگزیده خود انعطاف پذیر است.)


این اولین درخت بید سیاه نبود.

درخت بید سیاه سال‌ها بود که در جایی که آن‌ها انتخاب می‌کردند و برای کسی که برمی‌گزیدند، رشد می‌کرد. دانه‌ای نداشت و چوبش از نفرت و پلیدی ساخته شده بود. درختی بود که زنده‌تر از هر گیاهی به نظر می‌رسید و برای شروع رشدش به تسخیر روحی مرده نیاز داشت؛ روحی که نه مرگ را از طریق نیستی، بلکه مرگ را از خود زندگی گرفته باشد. روحی آزرده و رنجور که آرام آرام، روشنایی ذاتی‌اش را به تاریکی زندگی باخته و تسلیم چنگال سیاه بدبختی شده باشد. به همین دلیل هم پسرک را انتخاب کرده بودند. او نفس می‌کشید، اما چیزی زنده در وجودش نبود. درخت خود قدرتمند بود و به جادو اهمیتی نمی داد و تنها مربوط به جادوگران و ساحرگان دوران نبود، بلکه موجودی بود که جذب بیماری روح و تاریکی مطلق می شد و برای هر کسی که وحشت و سرمای پلیدی در درونش می چرخید و مانور می داد، می رویید.

آن‌ها درخت قبلی را سال‌ها پیش به فرزند خانه گانت هدیه دادند. درخت انتخاب کرده بود که برای او رشد کند؛ برای کسی که از ذات نفرت ساخته شده بود. پدری که او را نمی‌خواست و مادری که خیال عشقی دروغین، چیزی از انسانیتش باقی نگذاشته بود.
مروپ گانت، دختری بود که ارزوهای برباد رفته اش را در آغوش مردی می دید که جز غرور و انزجار چیزی برای او نداشت. او با تمام ویرانه هایی که روزی شخصیت و روحش بود، روی پسر قمار کرد. ویرانه هایی که پدرش با تازیانه تحقیر و مجازات از او ساخته بود. پرنده کوچکی بود که پرواز را هرگز نیاموخته بود و بالهای ضعیفش تحمل طوفان نداشت.

ایده زندگی متفاوت به او امید نافرمانی از پدرش را داد و درست در روزی که خدمتکار خبر این خطای نابخشودنی را به پدرش داد، مروپ در خاندان گانت مرد. او با موجود نیمه مرده ای که در بدنش حمل میکرد بیرون رانده شد و مانند وسیله ای شکسته در گوشه ای رها شد.
دایره تحقیر و تنفر بر دورش چنان تنگ شد که او را یارای نفس کشیدن نبود. وقتی از جنگ با عشق نافرجام و بی مهری پدر به در آمد، چیزی از او باقی نمانده بود. برای همین هم وقتی شبانه برگشت تا غذایی بردارد، قیافه غرق در خواب خدمتکار را نتوانست تحمل کند.
خشمی که از پدر به ارث برده بود، مانند مه ای غلیظ دیدگانش را پوشاند و وجودش را در جنگل توحشی بدوی رها کرد. وقتی به خودش آمد روی بدن خدمتکار خم شده بود، دستهایش را چنان به گردنش فشار داده بود که مهره هایش را شکسته بود و سرش را مانند عروسک پارچه ای جدا کرده بود.
نه ماه را با دیوانگی و حسرت و اندوه گذراند و آنگاه که آخرین نفس ها را می کشید، آنگاه که آن موجود عزیز از وجودش جدا شده بود و جسمش مهمانی نداشت، درخت از میان ریه هاش رویید. فریاد ها و گریه هایش تبدیل به شاخ و برگ سیاهش شد. چوبش از تنفر وجودی اش محکم بود و قدش از پلیدی کارهایش بلند و استوار.
درخت از خون او رویید و برای فرزند او بود و چوبش را به جادوی او مزین کرد.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
THERE IS NO GOOD OR EVIL.THERE IS ONLY POWER, AND THOSE TOO WEAK TO SEEK IT
پاسخ: چوبدستی‌ گستران
ارسال شده در: دوشنبه 16 تیر 1404 20:13
تاریخ عضویت: 1403/05/22
تولد نقش: 1403/05/22
آخرین ورود: سه‌شنبه 20 آبان 1404 11:16
از: گور برخاسته.
پست‌ها: 299
رهبر مرگخواران، مشاور دیوان جادوگران، استاد هاگوارتز
آفلاین
مرحله دوم:
چوبدستی:۳۸ سانت( طول چوبدستی با توجه قدرت صاحبش تغییر میکند،چوبدستی زنده است.)

انعطاف پذیری: انعطاف ناپذیر( او تنها برای برگزیده خود انعطاف پذیر است.)


این اولین درخت بید سیاه نبود.

درخت بید سیاه سال‌ها بود که در جایی که آن‌ها انتخاب می‌کردند و برای کسی که برمی‌گزیدند، رشد می‌کرد. دانه‌ای نداشت و چوبش از نفرت و پلیدی ساخته شده بود. درختی بود که زنده‌تر از هر گیاهی به نظر می‌رسید و برای شروع رشدش به تسخیر روحی مرده نیاز داشت؛ روحی که نه مرگ را از طریق نیستی، بلکه مرگ را از خود زندگی گرفته باشد. روحی آزرده و رنجور که آرام آرام، روشنایی ذاتی‌اش را به تاریکی زندگی باخته و تسلیم چنگال سیاه بدبختی شده باشد. به همین دلیل هم پسرک را انتخاب کرده بودند. او نفس می‌کشید، اما چیزی زنده در وجودش نبود. درخت خود قدرتمند بود و به جادو اهمیتی نمی داد و تنها مربوط به جادوگران و ساحرگان دوران نبود، بلکه موجودی بود که جذب بیماری روح و تاریکی مطلق می شد و برای هر کسی که وحشت و سرمای پلیدی در درونش می چرخید و مانور می داد، می رویید.

آن‌ها درخت قبلی را سال‌ها پیش به فرزند خانه گانت هدیه دادند. درخت انتخاب کرده بود که برای او رشد کند؛ برای کسی که از ذات نفرت ساخته شده بود. پدری که او را نمی‌خواست و مادری که خیال عشقی دروغین، چیزی از انسانیتش باقی نگذاشته بود.
مروپ گانت، دختری بود که ارزوهای برباد رفته اش را در آغوش مردی می دید که جز غرور و انزجار چیزی برای او نداشت. او با تمام ویرانه هایی که روزی شخصیت و روحش بود، روی پسر قمار کرد. ویرانه هایی که پدرش با تازیانه تحقیر و مجازات از او ساخته بود. پرنده کوچکی بود که پرواز را هرگز نیاموخته بود و بالهای ضعیفش تحمل طوفان نداشت.

ایده زندگی متفاوت به او امید نافرمانی از پدرش را داد و درست در روزی که خدمتکار خبر این خطای نابخشودنی را به پدرش داد، مروپ در خاندان گانت مرد. او با موجود نیمه مرده ای که در بدنش حمل میکرد بیرون رانده شد و مانند وسیله ای شکسته در گوشه ای رها شد.
دایره تحقیر و تنفر بر دورش چنان تنگ شد که او را یارای نفس کشیدن نبود. وقتی از جنگ با عشق نافرجام و بی مهری پدر به در آمد، چیزی از او باقی نمانده بود. برای همین هم وقتی شبانه برگشت تا غذایی بردارد، قیافه غرق در خواب خدمتکار را نتوانست تحمل کند.
خشمی که از پدر به ارث برده بود، مانند مه ای غلیظ دیدگانش را پوشاند و وجودش را در جنگل توحشی بدوی رها کرد. وقتی به خودش آمد روی بدن خدمتکار خم شده بود، دستهایش را چنان به گردنش فشار داده بود که مهره هایش را شکسته بود و سرش را مانند عروسک پارچه ای جدا کرده بود.
نه ماه را با دیوانگی و حسرت و اندوه گذراند و آنگاه که آخرین نفس ها را می کشید، آنگاه که آن موجود عزیز از وجودش جدا شده بود و جسمش مهمانی نداشت، درخت از میان ریه هاش رویید. فریاد ها و گریه هایش تبدیل به شاخ و برگ سیاهش شد. چوبش از تنفر وجودی اش محکم بود و قدش از پلیدی کارهایش بلند و استوار.
درخت از خون او رویید و برای فرزند او بود و چوبش را به جادوی او مزین کرد.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
THERE IS NO GOOD OR EVIL.THERE IS ONLY POWER, AND THOSE TOO WEAK TO SEEK IT
پاسخ: چوبدستی‌ گستران
ارسال شده در: شنبه 14 تیر 1404 13:20
تاریخ عضویت: 1403/11/11
تولد نقش: 1403/03/15
آخرین ورود: جمعه 4 مهر 1404 10:35
پست‌ها: 190
رئیس فدراسیون کوییدیچ، چوبدستی‌ساز
آفلاین
کچل تام!

در این یکی چند روز ماجرای خوف و خفن زیاد خوندم، ولی این یکی با اختلاف خوف و خفن‌ترین ماجرایی بود که خوندم و احساس می‌کنم تحسین خالی توانایی ارزش‌گذاری لایقانه این نوشته رو نداره. خیلی جالب و هیجان انگیز بود و نتونستم از ابتدای خوندنش تا به انتها چشم رو هم بذارم و منتظر بودم که این بید سیاه کی کاشته میشه؟ ترکیب یه ماجرای بسیار مرموز با کاشت درخت بدون دونه‌ی اصلی خلاقیت بسیار زیادی می‌خواد که صد البته که شما از پسش براومدید!

تایید شد!
چوب درخت بید سیاه، چوب خلق شده با هزینه ۷ گالیون برای شما ثبت شد.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
پاسخ: چوبدستی‌ گستران
ارسال شده در: شنبه 14 تیر 1404 02:07
تاریخ عضویت: 1403/05/22
تولد نقش: 1403/05/22
آخرین ورود: سه‌شنبه 20 آبان 1404 11:16
از: گور برخاسته.
پست‌ها: 299
رهبر مرگخواران، مشاور دیوان جادوگران، استاد هاگوارتز
آفلاین
مرحله اول
چوب بید سیاه



خواندن این پست به افراد زیر 18 سال به هیچ وجه توصیه نمی‌گردد.


زن سوپ آبکی را در کاسه ریخت و در حالی که پکی به سیگارش می‌زد، کاسه را روی میز گذاشت و با بی‌حوصلگی به سمت پسر هل داد. سوپ در کاسه تکانی خورد و چند قطره‌اش به بیرون ریخت. پسر روی کاسه خم شد، مایع زردرنگ بیمارگونه‌ای درونش پیچ می‌خورد و خاکستر سیگار زن درون این تلاطم می‌چرخید.

چشم‌های سبز گودافتاده‌اش را از کاسه گرفت و به زن خیره شد. زن همچنان سیگار می‌کشید و چیزی را در روزنامه می‌خواند. بعد از چند ثانیه سکوت، سرش را از روی روزنامه بلند کرد و با بی‌حوصلگی گفت:
-چرا کوفت نمیکنی؟

پسر از صدای زن متنفر بود. صدایش، مانند فریاد بادکنکی بود که می‌ترکید، جیغ‌مانند و کش‌دار. زیرپوش لکه‌دارش، بوی تند الکل خونش، موهای زرد شانه نکرده‌اش و آن آرایش غلیظ منظوردارش حال پسر را بهم می‌زد. همه چیز در مورد زن اشتباه بود.

جوابی نداد. از پشت میز بلند شد. لباس کهنه فرم‌اش بر تنش زار می‌زد و کیفش جسم لاغر و نحیفش را به عقب می‌کشید. بی هیچ حرفی به سمت در رفت و موقعی که می‌خواست در را پشت سرش ببند، صدای زن را شنید که جیغ می‌زد:

- نمک نشناس بی‌مصرف! باید می‌ذاشتم تو شکم اون مادر هروئینی‌ات بمیری! دلم برات سوخت و تو...

در را بست و بی آنکه چیزی در حالتش تغییر کند، به راه افتاد. این دروغ‌ها هزار بار شنیده بود. او برای زن یک پوشش بود. یک تصویر از یک مادر تنها و یک پسر کوچک که دل هر کسی را به رحم می‌آورد. تصویری خوب برای پوشاندن لجن‌زاری از مراجعین هوس‌ران.

او گریه کردن را بلد نبود. حتی بلد نبود که شاد باشد. صورتش یک تصویر زجرآور از کودکی کم وزن و گرسنه و بی‌حس بود. البته او واقعاً بی‌حس نبود. فقط همیشه آرام بود. صداها با او حرف می‌زدند و آرامش می‌کردند. شاید به همین علت هم بود که در این زندگی دوام آورده بود.

به مدرسه رسید. جایی که فرقی با آن فسادی که در آن می‌زیست نداشت. پسرک آرام،زیرنقش و لاغر بود با مادری که اصلاً به کبودی‌های بدنش و شکستگی‌های استخوانش اهمیتی نمی‌داد و این یک هدف عالی برای شیطان‌صفت‌های کوچکی بود که از خود جهنم زاده شده بودند و در هیبت کودکان به مدرسه می‌رفتند.

آزاری نبود که پسرک ندیده باشد.
زندانی‌اش کرده بودند، لختش کرده بودند، سرش را کاسه توالت فرو کرده بودند و آنقدر کتکش زده بودند که مسئولان مدرسه مجبور شده بودند اورژانس را خبر کنند. اما در تمام این عذاب‌ها، پسر ساکت مانده بود. نه برای نجات فریاد زده بود و نه از کسی شکایت کرده بود. نه اینکه درد را نمی‌فهمید یا اینکه از آن خوشش می‌آید، بلکه صداها بودند که به او می‌گفتند که باید ساکت بماند و زجر بکشد. چون این زجرها برای رشدش لازم بودند. او هم همین کار را کرده بود.

اما آن روز فرق می‌کرد. حس عجیبی داشت.
زنگ اول که به صدا درآمد به سراغش آمدند. یقه‌اش را گرفتند و دوره‌اش کردند و به زور او را با خودشان به دستشویی بردند.

پسر قدبلند قوی هیکلی که سرگروهشان بود، او را روی زمین هل داد و گفت:
- هوی! احمق لال! بهت گفتم یه پنجاه تا برام بیاری ولی تو خیلی احمقی و حرفمو گوش نمی‌کنی!

بعد کیف پسر را که همراه خودش آورده بود، برعکس کرد و محتوایاتش را روی زمین خالی کرد. خبری از پول نبود.

- اه! دوباره نیاوردی؟.... تو خیلی احمقی!... زود باش کف زمینو لیس بزن! این مجازاتته!

پسران اطرافش مانند گوسفندانی مطیع حرفش را تکرار کردند و با چشمان سرشار از هیجان به پسرک خیره شدند. کف زمین لزج، مرطوب و کثیف بود. پسرک دلش نمی‌خواست این کار را بکند.

ناگهان اتفاق افتاد.

صداها گفتند:
- میخوای بمیرن؟ میخوای بمیرن؟ میخوای بمیرن؟

پسرک برای اولین بار ذوق را تجربه کرد. به آرامی سرش را تکان داد.

- سرتو مثل الاغ تکون نده! زود باش و...

حرف پسر نیمه تمام ماند. صورتش مانند گچ سفید شد و بعد انگار عروسکی باشد که باطری تمام کرده، به زمین افتاد. پشت سرش، همه افراد گروه مانند برگ‌های زرد پاییز به زمین افتادند.
بلند شد. جلو آمد و به قیافه پسر نگاه کرد. صورتش روی سرامیک‌های لزج افتاده بود. حالا او بود که زمین را لیس می‌زد.

برای اولین بار خوشحال شد.

از دستشویی بیرون رفت و به اتاق معلم‌ها رفت. آن بی‌مسئولیت‌هایی که به آزارش بی‌توجه بودند و به خاطر مشتی پول چشم‌هایشان را روی حقیقت بستند.

-میخوای بمیرن؟ میخوای بمیرن؟ میخوای بمیرن؟

بدن‌های بی‌جانشان روی زمین افتادند. بدون خون، بدون فریاد، بدون زخم. تنها در یک لحظه مرده بودند.

کارش که با همکلاسی‌های شرورش تمام شد، قدم زنان از مدرسه بیرون آمد. پشت سرش همه جیغ می‌کشیدند، به پلیس زنگ می‌زدند و کمک می‌خواستند. اما برای او مهم نبود. هیچ وقت قرار نبود به آنجا برگردد.

به خانه برگشت. در را که باز کرد، مردی در کنار زن روی کاناپه لم داده بود. هردو عریان و غرق در کثافت بودند.

- می‌خوای بمیرن؟ می‌خوای بمیرن؟ می‌خوای بمیرن؟

مرد در جا مرد. سرش به عقب افتاد و کنترل تلویزیون از دستش به زمین افتاد. زن با تعجب از جایش پرید و آن وقت بود که متوجه حضور پسر شد.

- تو؟... چی...

لازم نبود چیزی بگوید. صداها می‌دانستند.
چشم‌های زن گشاد شد. بدنش صاف ایستاد و با قدم‌های مرتب و آرام به سمت کاسه سوپی رفت که هنوز روی میز بود. سرش را در کاسه فرو کرد و همانجا ماند. آنقدر در این حالت ماند که بدنش شل شد و بر روی زمین سقوط کرد. با سوپ خفه شده بود.

پسرک به سمت میز رفت و کاسه را برداشت.

• بید رو بکار! بکار! بکار!

کاسه را برداشت و به سمت جنگلی که چند خانه بعدتر شروع می‌شد، به راه افتاد. آنقدر رفت که صداها قطع شدند.
با دستانش حفره کوچکی درست کرد و محتویات سوپش را در آن ریخت. با خاک رویش را پوشاند.

همانجا روی زمین ماند.

- حالا چی میشه؟

- ما رشد می‌کنیم! رشد می‌کنیم! رشد می‌کنیم!

- من چی کار کنم؟

- به ما ملحق شو! ملحق شو! ملحق شو!.... ما گرسنه ایم!

پسرک لبخند زد. حالا خیالش راحت بود.ناگهان زمین دهان باز کرد و پسرک را بلعید.

پلیس هیچ علتی برای مرگ‌های مرموز پیدا نکرد. همه مدرسه از پسری حرف می‌زدند که عامل قتل‌ها بود، اما پسری وجود نداشت. پسری با آن مشخصات هرگز به دنیا نیامده بود. هرگز به آن مدرسه نرفته بود.

همه چیز در آن منطقه عجیب بود. از آدم‌ها گرفته تا درخت بید عجیب کاملاً سیاهی که در میانه جنگل رشد می‌کرد. درختی که میگفتند خود شیطان آن را کاشته است.

پرونده قتلها هیچ وقت حل نشد.
پرونده قتل‌ها هیچ وقت حل نشد.
پرونده قتلها هیچ وقت حل نشد.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
THERE IS NO GOOD OR EVIL.THERE IS ONLY POWER, AND THOSE TOO WEAK TO SEEK IT
Do You Think You Are A Wizard?
جادوگری؟