مرحله سوم
هستهی پر ققنوس (از کتاب)
هنوز هفت سالم نشده بود که برای اولین بار جادو کردم. داداشی آلبوس هم قبل هفت سالگیش برای اولین بار جادو کرده بود. میگفتن بچههایی که زودتر جادوشون معلوم میشه بعدا جادوگرا و ساحرههای قویتری میشن. داداشی آلبوس هم که رفته بود هاگوارتز اونجا از همه بهتر بود. برام تعریف میکرد که تو امتحاناش از همه بهتره و منم کلی از شنیدنش خوشحال میشدم. منم میخواستم مثل داداشی شاگرد اول بشم. ولی این که جادوی آدم برای اولین بار کی ظاهر بشه دست خود آدم نیست؛ برای همین وقتی منم زودتر از ۷ سالگیم تونستم جادو کنم خیلی زیاد خوشحال شدم.
یه گل بود. اولین جادوم یه گل بود. توی باغچه بازی میکردم که دیدم گلی که تا چند لحظه پیش غنچه بود، حالا باز بازه. یه نوع رز سفید بود. گلبرگاش به رنگ برف و به لطافت و ظریفی بالهای پروانه بود. اینقدر ظریف و شکننده به نظر میرسید که میترسیدم لمسش کنم و فرو بریزه. بین گلبرگهاش، دقیقا وسط، پنچ تا پرچم زرد کوچیک داشت. دور گلبرگهاشو هم پنچ تا کاسبرگ سبز گرفته بود. سر نازکتر کاسبرگا به سمت پایین خم شده بود. ساقهی سبزش تیغهای تیزی داشت و از دو طرفش یه ساقهی نازک که هر کدوم سه تا برگ داشت در اومده بود. رنگ گل یه جور درخشندهای بود. نه این که نور بده یا اکلیلی باشه، فقط میدرخشید. یه درخششی که دوست داشتی همینجور بهش خیره بشی.
با ذوق توی خونه دویدم و داداشیامو صدا کردم که بیان ببینن. داداشی ابرفورث قبول نمیکرد که اون جادوی منه و میگفت اگه راست میگم باید دوباره انجامش بدم. ولی داداشی آلبوس بهش گفت که مگه درخشندگی گلو نمیبینه؟ اون یه گل معمولی نیست. اینم گفت که من هنوز کنترل جادومو ندارم و نباید انتظار داشته باشه بتونم دوباره انجامش بدم. بعدم داداشی بغلم کرد و بهم آفرین گفت.
چند روز بعد بود که با داداشیام رفته بودیم باغ. تو اون چند روز بازم هر از گاهی غنچهها رو باز میکردم. باغ هم پر از غنچه بود. سرسبز و بزرگ بود و پر از درختای میوه؛ درخت زردآلو، توت، هلو، گردو و همه جور درختی بود. حتی یه بخشی از باغ پر از بوتهی توتفرنگی بود. اگه کسی گیاه دارویی میخواست میتونست با گشتن توی باغ پیداش کنه. بوی خاک و چمن خیس و میوه همیشه باغو پر کرده بود. من باغو خیلی دوست داشتم.
اون روز باغ خلوت بود و داشتیم با داداشیام قایمموشک بازی میکردیم. کلی اصرار کردم به داداشی آلبوس تا راضی شد کتابشو کنار بذاره و باهامون بازی کنه. پشت یه درخت بزرگ خیلی پیر قایم شده بودم. قلبم از هیجان و به خاطر این که دویده بودم تاپ تاپ میزد. اینقدر هیجان داشتم که چند تا از غنچههایی که رو بوتهی کنارم بودم باز شدن. درسته جادوم هنوز دست خودم نبود ولی با دیدنش ذوق میکردم.
اما به نظر میومد اون موقع زمان خوبی برای جادو نبود. یعنی در واقع زمان خیلی بدی بود. یهو دیدم که سه تا از پسرای روستا دورمو گرفتن. اصلا دوستانه به نظر نمیرسیدن. ترسیده بودم. از پشت به همون درخت پیر چسبیده بودم. تو دلم آرزو میکردم که کاش درخته نجاتم بده. نفسام تند شده بود. یکی از پسرا چوبی رو که دستش بود به سمتم گرفت و با حالت تهدیدآمیزی تکونش داد.
- چند روزه که دارم کارای عجیبتو میبینم. زود بگو اون کارا چیه!
زبونم بند اومده بود. صدای تپشای قلبمو تو گوشم میشنیدم. کم مونده بود که اشکم در بیاد. پسر یکی از گلایی که تازه رو بوتهی کنارم شکوفا کرده بودم رو با خشونت کند و گرفت جلوم.
- بهت میگم این چیه؟مامان گفته بود نباید از جادو به کسی چیزی بگم. میگفت اگه بقیه بفهمن خطرناکه. ولی انگار فهمیده بودن. داشتم میفهمیدم که چرا مامان میگفت خطرناکه. پسر نوک چوبشو روی گونهم گذاشت. تیزی سرشو حس میکردم.
- پس حرف نمیزنی نه؟ نکنه لالی؟!
تو یه عجیب الخلقهای! باید بندازنت تو آتیش و بسوزوننت! چوبشو روی صورتم فشار داد و پایین کشید. لپم درد گرفته بود و میسوخت. دیگه نتونستم جلوی اشکامو بگیرم و با صدای بلند گریه کردم. با جاری شدن اشکام سوزش گونهم هم بیشتر شد.
- آریانا!
- حسابتونو میرسم!همون موقع بود که داداشیام پیدام کردن. ابرفورث به سمت پسرا حمله کرد. عصبانی بود و ترسناک شده بود. چند تا انفجار کوچولو نزدیکش اتفاق افتاد. آخه ابرفورث هم هنوز نرفته بود هاگوارتز و وقتایی که عصبانی میشد یا حرصش میگرفت اینجوری اطرافش مثل ترقه میترکید. پسرا با دیدن این وضعیت ترسیدن و تصمیم گرفتن فرار کنن.
آلبوس به سمت من اومد که هنوز گریه میکردم. یه دستمال لیمویی از جیب لباسش درآورد و روی گونهم گذاشت و بغلم کرد.
- دیگه نگران نباش. ما پیشتیم. نمیذاریم اتفاقی برات بیفته.
همون موقع ابرفورث هم نفس نفس زنان برگشت.
- فرار... کر... دن... ولی...
یهو قیافهش وحشتزده شد.
- داره خون میاد!
- آره... بهتره برگردیم خونه.
ابرفورث توی جیباش دنبال دستمالش گشت ولی پیداش نکرد. تو راه خونه داداشی آلبوس دستشو دورم حلقه کرده بود و منم بهش چسبیده بودم و همینجور دستمالو رو لپم فشار میدادم. درد میکرد ولی داداشی میگفت باید فشار بدم تا خونش بند بیاد.
هوا داشت تاریک میشد که به خونه رسیدیم. داداشی جریانو برای مامان و بابا تعریف کرد. مامان هم زخم لپمو با یه مادهای تمیز کرد که خیلی سوخت و باعث شد دوباره اشکم دربیاد و بعد بستش. بعد از این که شام خوردیم بابا رفت بیرون. نمیدونستم کجا میره ولی اینقدر خسته بودم که جون پرسیدن نداشتم. داداشی منو تا اتاقم برد و بهم شب بخیر گفت.
نیمههای شب بود که با سر و صدا از خواب بیدار شدم. صدا از طبقهی پایین میومد. وسط راه پله بودم که دیدم یه سری آدمایی با لباس فرم که آرم وزارت سحر و جادو رو داشت داشتن بابامو دست بسته و با زور میبردن. تو تاریکی پلهها بودم. خشکم زده بود. آلبوس و ابرفورث کنار مامان پایین بودن. هیچ کس متوجه حضور من نشده بود. فکر کنم ابرفورث داشت گریه میکرد. از مامان پرسید که چرا بابا رو بردن و مامان گفت که بابا رفته و پسرایی که منو اذیت کرده بودن جادو کرده. با شنیدن جواب مامان بیشتر از قبل ترسیدم. آروم آروم پلهها رو بالا برگشتم و رفتم تو اتاق. دیگه اشکام سرازیر شده بود. همهی اینا به خاطر جادوی من بود. چون هنوز نمیتونستم کنترلش کنم. اگه... اگه من جادو نمیکردم هیچ کدوم از این اتفاقا نمیافتاد... آره خودش بود! من دیگه نباید جادو میکردم! دیگه از جادویی که دوستش داشتم میترسیدم. نمیخواستمش. و تصمیم گرفتم که دیگه جادو نکنم.
چند روز گذشت ولی شرایط اصلا خوب نبود. زمزمهها و حرفایی که بود بیشتر از همه چی اذیتمون میکرد. نگاهایی که وقتی پامونو از در خونه میذاشتیم بیرون رومون بود... توی خونه هم اونقدری خوب نبود. اغلب هیچ کس حرفی نمیزد. تو سکوت غذا میخوردیم. تو سکوت مینشستیم. بیرونم پر از سکوت بود ولی درونم پر از حرفایی که تموم نمیشدن. پر از صداهایی که میگفتن اینا همش تقصیر منه. نباید دیگه جادو کنم. و منم جادو نمیکردم. با این که جادو نمیکردم ولی صدا هی بلند و بلند و بلندتر میشد.
گوشهی اتاقم نشسته بودم و زانوهامو تو بغلم گرفته بودم. قلبم فشرده بود. انگار یه چیزی از درون، قلبمو گرفته بود تو مشتش و با همهی توان فشارش میداد. کم مونده بود تا قلبم تو مشت اون موجود بزرگ سیاه درونم بترکه. صدای داداشی رو شنیدم. برای نهار صدام میکرد. ولی نمیتونستم جواب بدم. نه میتونستم حرکت کنم نه میتونستم جوابی بدم. دو تا تقه به در اتاق خورد. در باز شد.
- آریانا...
داداشی آلبوس بود. سرمو به سختی از رو زانوهام برداشتم تا بهش نگاه کنم که دیدم هالههای مشکی مثل چندتا حلقه دورمو گرفته بودن. داداشی هم با دیدن هالهها خشکش زده بود و همینجور نگاه میکرد. چند لحظه بعد آروم آروم به سمتم اومد. دستشو به سمتم دراز کرد.
- بیا بریم.
ولی به محض این که دستش به هالهی سیاه خورد به شدت عقب پرت شد و محکم به دیوار خورد. وحشتزده بلند شدم. میترسیدم نزدیکش برم. قلبم اینقدر محکم میزد که نزدیک بود از سینهم دربیاد. نفسم گرفته بود. اون موجود سیاه درونم بیشتر از قبل داشت قلبمو تو مشتش فشار میداد.
- تو به برادرت آسیب زدی! تو داری همه رو نابود میکنی!
اشکام جاری شده بود. نمیتونستم از جایی که آلبوس افتاده بود چشم بردارم. هالههای مشکی دورم بیشتر از قبل شده بودن.
مامان درو باز کرد. اول منو دید. ترسِ توی چشماش چند برابر شد. بعد مسیر نگاهمو دنبال کرد و داداشی رو دید. سریع سمتش رفت و داداشیو از اتاق بیرون کشید. سیاهی دورم همینجور بیشتر و بیشتر میشد. قلبم فشرده و فشردهتر میشد. دیگه نفسی برام نمونده بود. تو یه لحظه فقط حس کردم قبلم ترکید و بعدش... فقط سیاهی...
چشمامو که باز کردم نمیدونستم کجام. همهی بدنم درد میکرد. نمیدونستم چی شده. آخرین چیزی که یادم بود این بود که مامان داداشیو از اتاق برد بیرون. بعدش... بعدشو دیگه یادم نبود. هالههای سیاه اطرافم و صدای تو سرم ناپدید شده بودن. به سختی نشستم و پارچهی خیسی که روی پیشونیم بود افتاد. یکم به اطراف که نگاه کردم فهمیدم تو اتاق داداشی آلبوسم. یه پرندهی قرمز هم پایین تخت خوابیده بود. روی سقف و دیوارا هم چندتا ترک ایجاد شده بود.
دستگیرهی در با صدای آرومی چرخید و در باز شد. داداشی آلبوس بود. سرشو با باند سفیدی بسته بود.
- آریانا!
اومد کنارم نشست و بغلم کرد. محکم تو بغلش فشارم میداد.
- ما خیلی نگرانت شده بودیم... بهتری؟
- اوهوم...
داداشی تو چشام نگاه کرد. لبخند میزد. دستشو رو گونهی چپم کشید.
- گونهت هم کامل خوب شده.
دستمو سمت گونهم بردم. هیچ اثری از زخم گونهم نبود. نگاهم به باندی بود که داداشی به سرش بسته بود. دستمو آروم بردم سمتش.
- داداشی... سرت...
- نگران نباش چیزی نیست! من خوبم!
لبخند بزرگی تحویلم داد ولی من چشمام پر از اشک شد. از خودم ناراحت بودم...
- داداشی ببخشید... من نمیخواستم... نمیخواستم داداشی آسیب... ببینه... داداشی من... دست خودم نبود...
داداشی دوباره منو تو بغلش گرفت و سرمو نوازش میکرد.
- اشکالی نداره... غصه نخور من حالم خوبه...
- داداشی من نمیخواستم اذیتت کنم...
- میدونم عزیزم... میدونم...
بعد از این که آروم شدم، داداشی بهم گفت که هنوز باید استراحت کنم و بهتره که بخوابم و بعدا همه چیو برام تعریف میکنه که چه اتفاقی افتاد. منم حرف داداشیو گوش کردم. وقتی دوباره بیدار شدم حالم بهتر بود. مامان و ابرفورث و آلبوس یه مقدار پیشم بودن. غذا رو هم همهشون آوردن تو اتاق من تا با هم بخوریم. بعدش میخواستن برن که بازم استراحت کنم که دست داداشی آلبوسو گرفتم.
- داداشی...
- جانم؟!
- پیشم میمونی؟
- باشه لیمویی.
مامان و ابرفورث رفتن و داداشی آلبوس کنار تختم، یعنی در واقع تختش که من توش بودم نشست.
- داداشی برام تعریف میکنی چی شد؟ این پرندههه از کجا اومده؟ اصلا چیه؟ همه چیو برام تعریف کن داداشی...
داداشی هم همه چیو برام تعریف کرد.
- اون سیاهی دورتو یادته؟
- اوهوم...
- بهش میگن نهانه. وقتی یکی جادوشو سرکوب کنه نهانه ایجاد میشه. متاسفم که زودتر متوجه حالت نشدیم و...
- الان یعنی چی میشه داداشی؟
- الان... خب اون نهانه دیگه باهاته... کل جادو و احساساتت رو تحت تاثیر قرار میده و زندگی کردن باهاش چیز سادهای نیست...
- هوم...
چند لحظهای تو سکوت گذشت و بعد داداشی ادامه داد:
- اون روز نهانهت یه جورایی ترکید. یعنی کاملا تبدیل به نهانه شدی. اتاقت و یه بخشایی از اتاق ابرفورث که به اتاقت نزدیک بود کاملا تخریب شد و فرو ریخت... ما فقط خیلی نگران بودیم. طوری بود که انگار... خودت هم داشتی نابود میشدی... هیچ کاری نمیتونستیم بکنیم. همون موقع بود که این ققنوس پیداش شد. نمیدونیم از کجا اومده ولی صاف رفت تو مرکز تاریکی نهانهت و چند لحظه بعدش همه چی تموم شد. تو رو خرابههای خونه بیهوش افتاده بودی و اینم کنارت نشسته بود. هیچ جای زخمی هم نداشتی. میدونی... اشک ققنوس شفابخشه. فکر کنم اون نجاتت داده و مال توئه...
به پرنده نگاه کردم که بالاخره از خواب طولانیش بیدار شده بود. پر زد و اومد روی پاهام نشست و نگاهم کرد. منم آروم نوازشش کردم.
- مال منه؟ تو مال منی؟
ققنوس خودشو بهم نزدیکتر کرد.
- فکر کنم داره تائید میکنه. اسمشو میخوای چی بذاری؟
- آممممم... اسمش... اسمتو چی بذارم...
سر ققنوسو نوازش میکردم. داشتم دنبال اسم میگشتم براش.
- فلورا چطوره؟ از فلورا خوشت میاد؟
ققنوس بازم سرشو به دستم مالید.
- فکر کنم خوشش اومد داداشی!
- آره انگار که خوشش اومد!
از اونجا دیگه فلورا فلورا شد و منم ققنوسدار!
و البته که فکر نمیکنم گرفتن یه پر از ققنوس خودم برای چوبدستیم کار سختی باشه! درواقع فلورا هر از چند پرهاش میفته اینور اونور و پرای جدید در میاره. یه عالمه از پراشو جمع کردم تو یه جعبه!
یکی دو روز بعدش که من حالم بهتر شد تصمیم گرفتیم که از اونجا به دره گودریک بریم و یه زندگی جدیدو شروع کنیم. دربارهی نهانه هم... خب سخت بود. اولاش خیلی سختتر بود و اتفاقای بدی افتاد که... ترجیح میدم الان دربارهش حرف نزنم!
پ.ن: اینم چوبدستیم...