دوئل هیبرنیوس مالکولم و رابستن لسترنج
سوژه: کیبورد سلطنتی
******
- آخیش! بالاخره رسیدم خونه! بریم ببینیم سایت در چه حاله.
لپ تاپش را روشن کرد و رفت تا سری به سایتی که در آن فعالیت میکرد بزند.
- عه! چرا "ج" کار نمیکنه؟ وای نگو که خراب شدی. الان اصلا وقت این نیست که خراب بشی. از دفعه ی قبلی که خراب شدی فقط 3 روز میگذره.
حالش گرفته شد. لپ تاپش را بست و دراز کشید.
- یکم استراحت کنم بعد اینو ببرم ببینم چه مرگشه.
یک ساعتی خوابید تا خستگی دانشگاه از تنش در بیاید سپس بیدار شد، دوباره لباس های بیرونش با پوشید، لپ تاپ را در کوله پشتیاش گذاشت و به سمت مغازه ی یکی از دوستانش رفت که کارش تعمیر لپ تاپ و موبایل بود.
- سلام حاجی! حاجی این باز کیبوردش به مشکل خورد که. همین 3 روز پیش ازت گرفتمش.
- سلام داداش! بهت که گفتم. انقد موقع گیم به این دکمه ها فشار آوردی که فاتحهشونو خوندی. این کیبورد، کیبورد بشو نیست.
- خب چیکار کنم؟ تو که وضع این ماهمو میدونی. شپش تو جیبم ملق میزنه.
دوستش کمی فکر کرد. از پشت میزش بلند شد و به اتاق پشتی رفت. وقتی برگشت، کیبوردی قدیمی در دست داشت.
- داداش تنها کمکی که میتونم بهت بکنم اینه که اینو بهت بدم. داغونه ولی تا آخر ماه میرسونتت. بعدش که حقوق گرفتی، بهم خبر بده از بچه ها آمار بگیرم که چه کیبوردی به دردت میخوره تا بخری.
ظاهر کیبورد نشان میداد که برای یک قرن پیش است. ولی خب چارهای جز قبول آن نداشت. هنوز دو هفته تا آخر ماه مانده بود و او نمیتوانست این دو هفته را بدون کیبورد بگذراند.
- باشه حاجی! دمت گرم! آخر ماه برمیگردونمش بهت.
- برنگردوندی هم نگردوندی، صاحبش چند ماه پیش اینو آورد بهم داد و اینجوری بود که صرفا میخواست از دستش خلاص شه.
- یعنی چی؟ کیبورده دیگه. چرا باید بخواد از دستش خلاص شه؟
- بابا طرف عجیب رفتار میکرد. خیس عرق بود. دستاش میلرزید. اصلا یه چیزی میگم یه چیزی میشنوی! بعد همین که کیبوردو ازش گرفتم یه نفس عمیق کشید. حالش از این رو به اون رو شد. نمیدونم چه مرگش بود. ولی خب خوبه دیگه. به کار تو اومد. باهاش کار همون موقع... زیاد مشکل نداشت. اون یذره مشکلشم رفع کردم ولی خب بخاطر قدیمی بودنش افتاده بود یه گوشه کسی نمیگرفتش. شانس تو بوده پس.
- حله حاجی دمت گرم! من برم دیگه. فعلا!
کیبورد را درون کیفش گذاشت و به سمت خانه حرکت کرد. در راه خانه به چیزی که دوستش برایش تعریف کرده بود فکر میکرد. چرا باید کسی نسبت به یک کیبورد همچین رفتاری داشته باشد؟
وقتی به خانهاش رسید، لباس هایش را عوض کرد. لپ تاپ و کیبورد را از کیفش درآورد. لپ تاپ را روشن کرد و کیبورد را به آن متصل کرد. اولین کاری که کرد برنامهی word را باز کرد تا کلید های کیبورد را امتحان کند. همه ی آنها، همانطور که دوستش گفته بود، سالم بود. حال میتوانست به کاری که یکی دو ساعت پیش میخواست انجام دهد رسیدگی کند.
- خب دیگه واقعا بریم ببینیم سایت چخبره... داری باهام شوخی میکنی؟

برق قطع شد. برق قطع شود یعنی خبری از اینترنت نیست. باید دو ساعت منتظر میماند تا بتواند کاری که میخواهد را بکند.
- واقعا چیز زیادی از این زندگی نخواستما. فقط خواستم یه سایت چک کنم. باز خوبه انیمه رو از دیشب دانلود کرده بودم. برم بشینم اونو ببینم تا برق بیاد.
دو ساعتش با انیمه دیدن گذشت. ساعت تقریبا 8 بود که برق ها آمد.
- فحش گذاشتم اگه چیزی مانعم بشه دوباره.

دوباره لپ تاپ رو روشن کرد. انگار منتظر بود بلای آسمانیای بیاید و نگذارد که او وارد سایت شود. ولی ایندفعه به چیزی که میخواست رسید.
- فاینلی! خب بریم ببینیم نبودیم ملت چی نوشتن و چه اتفاقایی توی جادوگران افتاده... به به! آقو گلرت پست زده. بریم یکم سم بخونیم عشق کنیما!
عاشق پست های سم بود. چیزی بیشتر از این نوع پست ها او را نمیخنداند. در حالی که داشت زمین را از خنده گاز میگرفت، پست را تمام کرد.
- وای آقو گلرت!

مردم از خنده. اوکی! شروع خوبی بود. حالا که انرژی رفت بالا، بریم خودمونم یه پستی بزنیم و لذتشو ببریم. خب حالا کجا پست بزنیم؟ آها گرفتم! دیگه وقتشه که پست خلاقیتمو بزنم توی تالار اسلی!
تا قبل از خواب مشغول نوشتن بود. بعد از اینکه پستش تمام شد و دوباره آن را چک کرد و مشکلاتش را برطرف کرد، پست را ارسال کرد و سایت را بست. فردا صبح کلاس داشت برای همین شام سبکی خورد و به رخت خواب رفت.
روز بعد با صدای آلارمش بیدار شد. به سختی خودش را از بالشت جدا کرد. سعی میکرد خواب های عجیبی که دیشب دیده بود را به یاد بیاورد ولی هرچه سعی کرد، موفق نبود. بلند شد و رفت تا دست و صورتش را بشوید. داشت صورتش را خشک میکرد که صدای کوبیده شد در خانهاش را شنید.
- ساعت 7 صبح چرا کسی باید در خونه ی منو بزنه؟ حالا اوکی تو این وقت روز اومدی، چرا زنگ نمیزنی؟
رفت به سمت آیفون تا ببیند چه کسی پشت در است.
-
ها؟!
گوشی آیفون را برداشت.
- تو... تو... تو کی هستی؟
شخص پشت در دور و بر خودش را نگاهی کرد تا ببیند چه کسی با او سخن میگوید ولی کسی را ندید. صدا را دنبال کرد و فهمید که صدا از کجا میآید.
- م... میگم تو کی... کی هستی؟
- عه بچه! اینم مثل من، عجیب حرف زدن میشه!
وقتی نوع حرف زدن را دید، گوشی از دستش افتاد. ضربه ای به صورتش زد. حس کرد که دارد خواب میبیند ولی خبری از خواب نبود. همه چیز واقعی بود. رابستن... شخصیتش در سایت جادوگران به همراه دخترش که خودش خلق کرده بود، دم در خانهاش بود. سریع در را باز کرد.
رابستن و بچه وارد حیاط خانهی او شدند. سریع به پیش آنها رفت، دست رابستن را گرفت و به داخل خانه برد.
- آِی! دستم درد گرفتن شد. چرا اینجوری کردن میشی؟
- اسمت... اسمتو بهم بگو.
به هر دری میزد که واقعیت را تغییر دهد.
- برای این سوال لازم نبودن میشه که دستم رو از بدنم جدا کردن بشی... من رابستن بودن میشم! اینم دخترم...
- بچه!
- تو از کج...
به رابستن توجهی نکرد و به سمت بچه رفت. یادش آمد که برای خلق این کاراکتر چقدر خوشحال بود. همیشه دوست داشت دختر مثل داشته باشد. ولی ناگهان به خودش آمد. چرا برایش عادی شد؟ شخصیتی که با آن در سایت به ایفای نقش میپرداخت، الان رو به رویش ایستاده بود.
- چرا اینجایی؟ منو چجوری پیدا کردی؟
- جواب سوال اولت رو خودمم ندونستن میشم. دیشب روی تختم خوابیدن شدم و امروز وسط ناکجا آباد چشمم رو باز کردن شدم. هم من و هم بچه. دقیقا مثل الان تو، گیج بودن بودیم. یکم که به خودمون اومدن شدیم، یه پاکت نامه دیدن شدیم. بازش کردن شدیم. توش یه آدرس بودن میشد و یه اسم. راستی! تو عرفان بودن میشی دیگه؟
داشت چه اتفاقی میافتاد؟ هنوز برای عرفان این یک رویا بود... یک خواب! مگر میشود؟
- نه... یعنی چیز... آره من عرفانم.
-
بچه بنظرت این یکم خنگ بودن نمیشه؟عرفان عرض خانه ی خود را طی میکرد و با خود حرف هایی زمزمه میکرد. داشت سعی میکرد این موضوع را برای خودش منطقی کند ولی ذهنش دلیل درستی به اون نمیداد.
- سرم گیج رفتن شد چقدر راه رفتن میشی.
- آخه تو نمی... وای دارم بهش توضیح میدم. عملا دیوونه شدم. دارم به شخصیت خودم توضیح میدم.
- شخصیت؟ ها؟ چی گفتن میشی؟
دوباره دست رابستن را گرفت و با خود به اتاقش برد. لپ تاپ را روشن کرد. وارد سایت شد.
- مگه خودت ناموس داشتن نمیشی؟ عکس من و دخترم رو از کجا دزدیدن شدی؟
- یه لحظه ساکت باش! هیچی نگو! بذار کارمو بکنم.
معرفی شخصیت رابستن را بالا آورد.
- بیا! اینو بخون!
رابستن شروع به خواندن کرد. هر سطر را که تمام میکرد، چشمانش از تعجب گشاد تر میشد.
- استاکری منو کردن میشی؟ اون از عکس اینم از این؟ زدن بشم همینجا خون بالا آوردن کنی؟
- رابستن توروخدا متوجه شو!
- خدا کی بودن؟ چی رو متوجه شدن بشم؟
- بابا تو همینی! اینی که اینجا نوشته شده، این شخصیت، این تویی!
- خب اینو که خودم گفتن شدم.
مغز عرفان به جایی قد نمیداد. هزاران چرا در ذهنش وجود داشت که فکر کردن را برایش سخت کرده بود. یک نفس عمیق کشید. سعی کرد ذهنش را متمرکز کند. یاد پستی که دیشب از این دو نفر نوشته بود افتاد. فرضیهای درذهنش شکل گرفت که شاید میتوانست به او کمک کند.
- رابستن، دیشب شام چی خوردی؟
- سوپ شیر!
درست بود. آخرین پستی که زده بود را آورد.
- حالا اینو بخون.
رابستن شروع کرد به خوندن. تقریبا نصف پست را خواند و با تعجب به عرفان نگاه کرد.
- این چی بودن میشه؟ تو اینا رو از کجا دونستن میشی؟
- ببین راب! میخوام یه چیزی بگم ولی میدونم که باورش برات سخته. الانم مغزم کار نمیکنه که روش بهتری برای گفتنش بهت پیدا کنم پس بی مقدمه میگم. من تو رو خلق کردم.
رابستن با شنیدن این حرف شوک شد.
- چی داشتن میشی گفتن میشی؟ خلق چی بودن میشه؟
- مگه اینی که خوندی، اتفاقی نبود که دیشب افتاده بود برات؟ میخوای چیزای دیگه هم بهت نشون بدم؟
رابستن حرفی نمیزد. عرفان اسم بچه را زودتر از او گفته بود. این پست هم که دقیقا دیروز زندگی او بود. آیا باید حرف عرفان را باور میکرد؟ مگر میشد که باور کند.
- ببین! این مروپ گانته درسته؟ اینم سالازار اسلیترین! ای...
- ساکت شدن شو! ندونستن میشم که کی بودن میشی و این چیز هایی که گفتن میشی یعنی چی. ولی اینو خوب دونستن میشم که من رابستن لسترنج هستن میشم. اگه کسی منو خلق کردن شده، اون مرلین بودن میشه. و تو...
آیا این حرفی که میخواست بزند درست بود؟
- ... تو یه دروغگو بودن میشی. بچه! اومدن شو تا رفتن بشیم.
رابستن، دست بچه رو گرفت. دستگیره در را گرفت.
- بچه دختر خودت نبودن میشه! اونو یک شب که داشتی قدم میزدی پیدا کردی. صدای گریهشو شنیدی و یک جعبه رو میو...
رابستن ادامه ی این داستان را میدانست. و میدانست که بچه نباید آن را بداند. چوب دستیاش را بیرون آورد و به سمت عرفان نشانه رفت.
- اگه یه کلمهی ...
- ... دیگه بگم منو میکشی. میدونم! میدونم چون من تورو اینجوری خلق کردم. من این حس هارو در تو بوجود آوردم. و این رو هم خوب میدونم که تو فقط میگی که میکشی. ولی نمیتونی. نه اینکه جرأتش رو نداشته باشی. نمیخوای! خودت رو الگوی دختر میدونی و نمیخوای برای اون پدر بدی باشی.
رابستن چوب دستیاش را پایین آورد. هیچکس این ها را غیر از خودش نمیدانست.
- بابا جون این آقائه چی میگه؟
- هیچی دختر قشنگم! یکم رفتنمون عقب افتادن شد. کلی راه رفتن شدی و پاهای خوشگلت خسته شدن شده. تو برو استراحت کردن شو تا من یکم با این آقا حرف زدن بشم. عرفان! من و تو رفتن میشیم توی اتاق تا بچه استراحت کردن بشه نه؟
- آره حتما!
با هم به اتاق رفتند. هردویشان نسبت به این قضیه نرم تر بودند. دو طرف دلایل زیادی داشتند که یکدیگر را باور کنند. رابستن سوال هایی که در ذهنش بود را از عرفان پرسید. اینکه چه شد که او خلق شد. بچه چرا به زندگیاش اضافه شد و خیلی چیز های دیگر که همیشه سوال های ذهنیاش بود. از آن طرف عرفان به دنبال این بود که چرا رابستن وارد دنیای او شده؟ مگر چه اتفاقی افتاده بود؟ چه چیزی تغییر کرده بود؟ با هم به آن فکر کردند.
- یعنی میشه؟
عرفان به یاد حرف های دوستش افتاد از آن شخصی مرموز. نگاهی به کیبورد انداخت. تنها تغییر زندگیاش همین کیبورد بود. ممکن بود که ربطی به این موضوع داشته باشد؟ چیزی که در ذهنش بود مسخره به نظر میآمد ولی خب رابستن در کنارش نشسته بود... پس میتوانست دلیلی بر این باشد که اتفاق افتادن هر چیزی محتمل است.
پشت لپ تاپش نشست. و به کیبورد نگاهی انداخت. تا آن موقع علامت تاج مانندی که روی آن حک شده بود را ندیده بود. همه جای آن کیبورد را چک کرد ولی چیز عجیبی نیافت. نگاهی به دسکتاپش انداخت. چیزی فرق میکرد. آیکونی بر روی دستکتاپش بود که قبلا وجود نداشت. دقیقا همان علامت حک شده روی کیبورد. آن را باز کرد و چیزی که دید را باور نکرد.
نقل قول:
عرفان روی آیکون کیبورد سلطنتی کلیک کرد و چیزی که دید را باور نمیکرد.
مسخره اما واقعی! همه چیز زیر سر این کیبورد بود.
نقل قول:
عرفان مشکل را پیدا کرده بود. 