جام آتش!

لوگوی هاگوارتز

رویداد جام آتش

۵ اردیبهشت تا ۲۶ اردیبهشت ۱۴۰۳

جام آتش

آماده‌اید شاهد یکی از بزرگ‌ترین و نفس‌گیرترین رقابت‌های تاریخ هاگوارتز باشید؟ جام آتش بازگشته، و این‌بار نه‌تنها جادوآموزان برجسته، بلکه چهار گروه افسانه‌ای هاگوارتز در جدالی سهمگین برای کسب افتخار نهایی رو در روی هم قرار می‌گیرند. از ۵ اردیبهشت تا ۲۶ اردیبهشت، همه‌چیز در هاگوارتز رنگ رقابت به خود می‌گیرد؛ جادو، شجاعت، نبوغ و اتحاد به آزمون گذاشته می‌شود و تنها یک گروه می‌تواند قهرمان نهایی لقب بگیرد. تماشاگران عزیز، شما دعوت هستید تا از نزدیک شاهد این ماجراجویی باشید، پست‌ها را بخوانید، از خلاقیت‌ها لذت ببرید و با گروه خود همدل شوید. این فقط یک مسابقه نیست؛ جشن شکوه جادوی ناب است!

مشاهده‌کنندگان این موضوع: 1 کاربر مهمان
پاسخ به: دوئل زیر زمینی
ارسال شده در: دوشنبه 29 بهمن 1403 07:39
تاریخ عضویت: 1403/11/11
تولد نقش: 1403/11/12
آخرین ورود: پنجشنبه 28 فروردین 1404 17:12
از: سیرک عجایب
پست‌ها: 52
رئیس کسبه دیاگون، ارشد هافلپاف
آفلاین
رابستن لسترنجvsهیبرنیوس مالکولم
سوژه: کیبورد سلطنتی

- شما شاهد سخنرانی یکی از بزرگترین جاوگرانِ تمدن جدید، و مخترع کیبورد سلطنتی هستید! به هشدار های من دقت کنید؛ این سخنرانی به تازگی ضبط شده و به صورت زنده درحال پخش نیست. هیچکس از سلامت افراد حاضر در سالن خبر ندارند. لطفا آرامش خودتان را حفظ کرده، و در صورت مواجهه با هر نشانه مشکوکی، با ما تماس بگیرید. از همراهی شما ممنونم.

و بعد از چند دقیقه، تصویر جدیدی جایگزینِ تصویر خبرنگار شد. تصویری از جادوگر شرق که مسبب تمام اتفاقاتِ چند هفته‌ی اخیر بوده. جادوگری که مخترع کیبورد سلطنتی است.

″ رهبران سیاره‌ی زمین، بهتون تبریک میگم! امشب یکی از شما برای حکومت به کل سیاره انتخاب خواهد شد. ذوق نکنین، خوشحال نباشین! اینجا خوشحالی و طمع دشمن شماست. همون لحظه که مزه‌ی قدرت رو زیر زبونتون احساس کنید، صد قدم از حکومت فاصله می‌گیرین. همون لحظه که با خودتون فکر می‌کنین ″از این به بعد چه زندگی خوبی بسازم!″ توی تله‌ی افکارتون زندانی خواهید شد. و اگر زندانی باشید، هیچوقت صاحب قدرت و کمال، و کیبورد سلطنتی نمی‌شین!

بله. همون‌طور که همه‌ی شما خبر دارین، هدف ما از این تجمع، انتخاب رهبر عادل و عاقل برای این کیبورده. اما چرا یه کیبورد؟ و چرا سلطنتی؟ چرا باید برای انتخاب همچون چیزی انقدر دردسر کشید؟ عزیزان من... چون هر کلمه‌ای که با این کیبورد نوشته بشه، به واقعیت تبدیل میشه. ″می‌خوام بشریت منقرض بشه″، ″می‌خوام باران مذاب از آسمون بباره!″ با این کیبورد، هیچ چیز غیر ممکن نیست.

مطمئنم همتون دلتون می‌خواد صاحب این کیبورد باشین. از همون روزی که این وسیله ساخته و شناخته شد، روز به روز تعدادتون بیشتر میشد! مدام با این ادعا ها که اگر کیبورد دست من باشه، آدما رو خوشبخت می‌کنم به سراغ من میومدین. همتون یجوری سخنرانی می‌کردین انگار خودم بلد نیستم اینکارو بکنم. البته... بعضیاتون هم بهم می‌گفتین تو بلد نیستی ازش استفاده کنی! کیبورد باید دست یه دانشمند کار بلد باشه که با بی طرفی، به صلاح انسان ها تصمیم بگیره و آینده رو تغییر بده.

رهبران عزیز، شما باید خوشحال باشین که می‌تونین از یه دنیای ناعادلانه نجات پیدا کنین. می‌دونم که دلتون می‌خواد ناجی زمین باشین و از همه مهم‌تر، صاحبِ قدرت و جمال! من درک می‌کنم که شما زیر فشار شدید هستید، فشار برای ایجاد تغییر از درون یک سیستم کاملا فاسد!

اما این حقیقت که شما انتخاب کردید که یه رهبر باشین تغییر نمی‌کنه. و این انتخاب، مسئولیت هم به همراه داره. همین الان که دارم با شما صحبت می‌کنم، داریم به لبه‌ی پرتگاه نزدیک و نزدیکتر می‌شیم ازتون می‌خوام به آینه نگاه کنید و بگید چطور به سوگندی که خوردین عمل کردین؟ از قدرت مقدسی که قبلا بهتون داده شده به خوبی استفاده کردین که الان دنبال یه قدرت برتر و بهتر می‌گردین یا فقط ازش استفاده کردین تا قدرت و رفاه بیشتری کسب کنین؟

آیا به موعظه درباره عدالت ادامه دادین درحالیکه عدالت خواهان مورد تمسخر قرار گرفتن یا در زندان کشته شدن؟! آیا مدام به ما می‌گفتین اقتصاد درحال رشده درحالیکه داشتین جیب های خودتونو پر می‌کردین؟ اونم به بهای این نابرابری بزرگ که استاندارد های زندگی کارگران کشورتونو خرد کرد؟ آیا به ریختن زباله در زمین و آسمون ادامه دادید تا جایی که دیگه چیزی برای خوردن و نوشیدن و نفس کشیدن باقی نموند؟ آیا تمام حرف های شما برای آزادی و دموکراسی چیزی به جز شعار های تو خالی برای نوشتن روی چوب بیسبال، بنر و فنجون قهوه نبود؟ آیا انتخابات ها واقعا آزاد بود یا چیزی نبود به جز نمایش یه مشت دلقک؟ بله... ممکنه این جنایات رو انجام داده باشین.

اما شاید.. فقط شاید گفتین که دیگه کافیه و تصمیم گرفتین که با جنون مبارزه کنین. تنها چیزی که می‌خواستین قانون و نظم و آزادی بود. شاید تصمیم گرفتین به فکر منافع بشر باشین و دقیقا همون لحظه، درباره کیبورد سلطنتی باخبر شدین و اومدین تا آرزوهاتونو محقق کنین! در این صورت، شما برنده‌ی این داستان خواهید بود و تا چند ساعت دیگه، به بزرگترین و مهمترین انسان روی زمین تبدیل میشین.″

هیچکس در سالن حرف نمی‌زد. همه با شگفتی به جادوگر نگاه می‌کردند. خودشان را برای بدترین پایان ممکن آماده کرده بودند... همگی با نگرانی به جادوگر نگاه می‌کردند و تنها کسی که لبخند می‌زد، خود جادوگر بود. او پشت میزش ایستاده بود و دستانش را دو طرف کیبورد قرار داده بود. همه منتظر بودند تا جادوگر به سخنرانی ادامه دهد، اما او در کمال تعجبِ دیگران، ناگهان شروع به تایپ کرد. سالنی که تا چند دقیقه پیش در سکوت فرو رفته بود، پر از همهمه و اعتراض شد.

″ می‌ترسین همتونو به قتل برسونم؟ یا حتی بدتر! خود کیبورد رو نابود کنم؟ مطمئن باشین که این اتفاق نمیوفته. من قبول کردم قدرتم رو بهتون ببخشم، اما فقط به شرطی که توانایی غلبه بر حرص و طمعتون رو داشته باشین. شما که فکر نکردین خودم قراره لیاقتتون رو مشخص کنم؟ نه! این کیبورد خودش صاحبش رو انتخاب می‌کنه.″

و سپس، با صدای بلند جمله‌ای که روی کیبورد نوشته بود را برای حضار خواند؛
″خوب گوش بدین؛ کیبورد سلطنتی تا دقایقی دیگر متعلق به شخصی عادل و عاقل خواهد شد که توانایی حکومت به زمین را، بدون در نظر گرفتن قوم خاصی، داشته باشد. در غیر این صورت، کیبورد به همراه تمام متقاضیانِ حریصش از بین خواهند رفت.″

جادوگر با پوزخند سرش را بالا آورد. تمام آن خوشحالی و ذوقی که در چهره‌ی نخست وزیران بود، حالا با ترس جایگزین شده بود. می‌دانستند که قلبشان به قدری پاک نیست که قادر به تصاحب کیبورد باشد. فقط می‌توانستند امیدوار باشند که یکی، فقط یکی از افرادِ حاضر در جمع، خالصانه به فکر جامعه است.

″حالا به من بگین، رهبران سیاره‌ی زمین... آیا به سوگندتون وفا کردین؟ می‌تونین با افتخار اینو به عنوان مدرکی بر پیشرفت جهان به دنیا نشون بدین؟ می‌تونین سربلند از این مجلس بیرون برین و همون حکومتی رو برپا کنین که عدالت جهانی رو تضمین می‌کنه؟ یا نکنه می‌خواین اینو هم پیش خودتون نگه دارین؟ همراه بقیه‌ی‌ پرونده های... سری‌تون!″

ترس و همهمه بیشتر شده بود. هرکسی به نحوی اعتراض خود را بیان می‌کرد، حتی برخی مجلس را ترک کردند. اما در هر صورت، دقایق به سرعت سپری می‌شدند، و ناگهان صدای انفجاری بلند به گوش رسید. دوربین ها قطع شدند و نمایش به پایان رسید!
ویرایش شده توسط هیبرنیوس مالکولم در 1403/11/29 19:12:38
پاسخ به: دوئل زیر زمینی
ارسال شده در: یکشنبه 28 بهمن 1403 23:56
تاریخ عضویت: 1397/11/04
تولد نقش: 1397/12/14
آخرین ورود: امروز ساعت 17:00
از: سیرازو
پست‌ها: 385
مدیر ایفای نقش دیوان جادوگران، ارشد اسلیترین، بانکدار گرینگوتز
آفلاین
دوئل هیبرنیوس مالکولم و رابستن لسترنج
سوژه: کیبورد سلطنتی

******

- آخیش! بالاخره رسیدم خونه! بریم ببینیم سایت در چه حاله.

لپ تاپش را روشن کرد و رفت تا سری به سایتی که در آن فعالیت می‌کرد بزند.
- عه! چرا "ج" کار نمی‌کنه؟ وای نگو که خراب شدی. الان اصلا وقت این نیست که خراب بشی. از دفعه ی قبلی که خراب شدی فقط 3 روز می‌گذره.

حالش گرفته شد. لپ تاپش را بست و دراز کشید.
- یکم استراحت کنم بعد اینو ببرم ببینم چه مرگشه.

یک ساعتی خوابید تا خستگی دانشگاه از تنش در بیاید سپس بیدار شد، دوباره لباس های بیرونش با پوشید، لپ تاپ را در کوله پشتی‌اش گذاشت و به سمت مغازه ی یکی از دوستانش رفت که کارش تعمیر لپ تاپ و موبایل بود.

- سلام حاجی! حاجی این باز کیبوردش به مشکل خورد که. همین 3 روز پیش ازت گرفتمش.
- سلام داداش! بهت که گفتم. انقد موقع گیم به این دکمه ها فشار آوردی که فاتحه‌شونو خوندی. این کیبورد، کیبورد بشو نیست.
- خب چیکار کنم؟ تو که وضع این ماهمو می‌دونی. شپش تو جیبم ملق می‌زنه.

دوستش کمی فکر کرد. از پشت میزش بلند شد و به اتاق پشتی رفت. وقتی برگشت، کیبوردی قدیمی در دست داشت.
- داداش تنها کمکی که می‌تونم بهت بکنم اینه که اینو بهت بدم. داغونه ولی تا آخر ماه می‌رسونتت. بعدش که حقوق گرفتی، بهم خبر بده از بچه ها آمار بگیرم که چه کیبوردی به دردت می‌خوره تا بخری.

ظاهر کیبورد نشان می‌داد که برای یک قرن پیش است. ولی خب چاره‌ای جز قبول آن نداشت. هنوز دو هفته تا آخر ماه مانده بود و او نمی‌توانست این دو هفته را بدون کیبورد بگذراند.
- باشه حاجی! دمت گرم! آخر ماه برمیگردونمش بهت.
- برنگردوندی هم نگردوندی، صاحبش چند ماه پیش اینو آورد بهم داد و اینجوری بود که صرفا می‌خواست از دستش خلاص شه.
- یعنی چی؟ کیبورده دیگه. چرا باید بخواد از دستش خلاص شه؟
- بابا طرف عجیب رفتار می‌کرد. خیس عرق بود. دستاش می‌لرزید. اصلا یه چیزی می‌گم یه چیزی می‌شنوی! بعد همین که کیبوردو ازش گرفتم یه نفس عمیق کشید. حالش از این رو به اون رو شد. نمی‌دونم چه مرگش بود. ولی خب خوبه دیگه. به کار تو اومد. باهاش کار همون موقع... زیاد مشکل نداشت. اون یذره مشکلشم رفع کردم ولی خب بخاطر قدیمی بودنش افتاده بود یه گوشه کسی نمی‌گرفتش. شانس تو بوده پس.
- حله حاجی دمت گرم! من برم دیگه. فعلا!

کیبورد را درون کیفش گذاشت و به سمت خانه حرکت کرد. در راه خانه به چیزی که دوستش برایش تعریف کرده بود فکر می‌کرد. چرا باید کسی نسبت به یک کیبورد همچین رفتاری داشته باشد؟

وقتی به خانه‌اش رسید، لباس هایش را عوض کرد. لپ تاپ و کیبورد را از کیفش درآورد. لپ تاپ را روشن کرد و کیبورد را به آن متصل کرد. اولین کاری که کرد برنامه‌ی word را باز کرد تا کلید های کیبورد را امتحان کند. همه ی آنها، همانطور که دوستش گفته بود، سالم بود. حال میتوانست به کاری که یکی دو ساعت پیش می‌خواست انجام دهد رسیدگی کند.
- خب دیگه واقعا بریم ببینیم سایت چخبره... داری باهام شوخی می‌کنی؟

برق قطع شد. برق قطع شود یعنی خبری از اینترنت نیست. باید دو ساعت منتظر می‌ماند تا بتواند کاری که می‌خواهد را بکند.
- واقعا چیز زیادی از این زندگی نخواستما. فقط خواستم یه سایت چک کنم. باز خوبه انیمه رو از دیشب دانلود کرده بودم. برم بشینم اونو ببینم تا برق بیاد.

دو ساعتش با انیمه دیدن گذشت. ساعت تقریبا 8 بود که برق ها آمد.
- فحش گذاشتم اگه چیزی مانعم بشه دوباره.

دوباره لپ تاپ رو روشن کرد. انگار منتظر بود بلای آسمانی‌ای بیاید و نگذارد که او وارد سایت شود. ولی ایندفعه به چیزی که می‌خواست رسید.
- فاینلی! خب بریم ببینیم نبودیم ملت چی نوشتن و چه اتفاقایی توی جادوگران افتاده... به به! آقو گلرت پست زده. بریم یکم سم بخونیم عشق کنیما!

عاشق پست های سم بود. چیزی بیشتر از این نوع پست ها او را نمی‌خنداند. در حالی که داشت زمین را از خنده گاز می‌گرفت، پست را تمام کرد.
- وای آقو گلرت! مردم از خنده. اوکی! شروع خوبی بود. حالا که انرژی رفت بالا، بریم خودمونم یه پستی بزنیم و لذتشو ببریم. خب حالا کجا پست بزنیم؟ آها گرفتم! دیگه وقتشه که پست خلاقیتمو بزنم توی تالار اسلی!

تا قبل از خواب مشغول نوشتن بود. بعد از اینکه پستش تمام شد و دوباره آن را چک کرد و مشکلاتش را برطرف کرد، پست را ارسال کرد و سایت را بست. فردا صبح کلاس داشت برای همین شام سبکی خورد و به رخت خواب رفت.

روز بعد با صدای آلارمش بیدار شد. به سختی خودش را از بالشت جدا کرد. سعی می‌کرد خواب های عجیبی که دیشب دیده بود را به یاد بیاورد ولی هرچه سعی کرد، موفق نبود. بلند شد و رفت تا دست و صورتش را بشوید. داشت صورتش را خشک می‌کرد که صدای کوبیده شد در خانه‌اش را شنید.
- ساعت 7 صبح چرا کسی باید در خونه ی منو بزنه؟ حالا اوکی تو این وقت روز اومدی، چرا زنگ نمی‌زنی؟

رفت به سمت آیفون تا ببیند چه کسی پشت در است.
- ها؟!

گوشی آیفون را برداشت.
- تو... تو... تو کی هستی؟

شخص پشت در دور و بر خودش را نگاهی کرد تا ببیند چه کسی با او سخن می‌گوید ولی کسی را ندید. صدا را دنبال کرد و فهمید که صدا از کجا می‌آید.

- م... می‌گم تو کی... کی هستی؟
- عه بچه! اینم مثل من، عجیب حرف زدن می‌شه!

وقتی نوع حرف زدن را دید، گوشی از دستش افتاد. ضربه ای به صورتش زد. حس کرد که دارد خواب می‌بیند ولی خبری از خواب نبود. همه چیز واقعی بود. رابستن... شخصیتش در سایت جادوگران به همراه دخترش که خودش خلق کرده بود، دم در خانه‌اش بود. سریع در را باز کرد.

رابستن و بچه وارد حیاط خانه‌ی او شدند. سریع به پیش آنها رفت، دست رابستن را گرفت و به داخل خانه برد.

- آِی! دستم درد گرفتن شد. چرا اینجوری کردن می‌شی؟
- اسمت... اسمتو بهم بگو.

به هر دری می‌زد که واقعیت را تغییر دهد.

- برای این سوال لازم نبودن می‌شه که دستم رو از بدنم جدا کردن بشی... من رابستن بودن می‌شم! اینم دخترم...
- بچه!
- تو از کج...

به رابستن توجهی نکرد و به سمت بچه رفت. یادش آمد که برای خلق این کاراکتر چقدر خوشحال بود. همیشه دوست داشت دختر مثل داشته باشد. ولی ناگهان به خودش آمد. چرا برایش عادی شد؟ شخصیتی که با آن در سایت به ایفای نقش می‌پرداخت، الان رو به رویش ایستاده بود.
- چرا اینجایی؟ منو چجوری پیدا کردی؟
- جواب سوال اولت رو خودمم ندونستن می‌شم. دیشب روی تختم خوابیدن شدم و امروز وسط ناکجا آباد چشمم رو باز کردن شدم. هم من و هم بچه. دقیقا مثل الان تو، گیج بودن بودیم. یکم که به خودمون اومدن شدیم، یه پاکت نامه دیدن شدیم. بازش کردن شدیم. توش یه آدرس بودن می‌شد و یه اسم. راستی! تو عرفان بودن می‌شی دیگه؟

داشت چه اتفاقی می‌افتاد؟ هنوز برای عرفان این یک رویا بود... یک خواب! مگر می‌شود؟
- نه... یعنی چیز... آره من عرفانم.
- بچه بنظرت این یکم خنگ بودن نمی‌شه؟

عرفان عرض خانه ی خود را طی می‌کرد و با خود حرف هایی زمزمه می‌کرد. داشت سعی می‌کرد این موضوع را برای خودش منطقی کند ولی ذهنش دلیل درستی به اون نمی‌داد.

- سرم گیج رفتن شد چقدر راه رفتن می‌شی.
- آخه تو نمی... وای دارم بهش توضیح می‌دم. عملا دیوونه شدم. دارم به شخصیت خودم توضیح می‌دم.
- شخصیت؟ ها؟ چی گفتن می‌شی؟

دوباره دست رابستن را گرفت و با خود به اتاقش برد. لپ تاپ را روشن کرد. وارد سایت شد.

- مگه خودت ناموس داشتن نمی‌شی؟ عکس من و دخترم رو از کجا دزدیدن شدی؟
- یه لحظه ساکت باش! هیچی نگو! بذار کارمو بکنم.

معرفی شخصیت رابستن را بالا آورد.
- بیا! اینو بخون!

رابستن شروع به خواندن کرد. هر سطر را که تمام می‌کرد، چشمانش از تعجب گشاد تر می‌شد.
- استاکری منو کردن می‌شی؟ اون از عکس اینم از این؟ زدن بشم همینجا خون بالا آوردن کنی؟
- رابستن توروخدا متوجه شو!
- خدا کی بودن؟ چی رو متوجه شدن بشم؟
- بابا تو همینی! اینی که اینجا نوشته شده، این شخصیت، این تویی!
- خب اینو که خودم گفتن شدم.

مغز عرفان به جایی قد نمی‌داد. هزاران چرا در ذهنش وجود داشت که فکر کردن را برایش سخت کرده بود. یک نفس عمیق کشید. سعی کرد ذهنش را متمرکز کند. یاد پستی که دیشب از این دو نفر نوشته بود افتاد. فرضیه‌ای درذهنش شکل گرفت که شاید می‌توانست به او کمک کند.
- رابستن، دیشب شام چی خوردی؟
- سوپ شیر!

درست بود. آخرین پستی که زده بود را آورد.
- حالا اینو بخون.

رابستن شروع کرد به خوندن. تقریبا نصف پست را خواند و با تعجب به عرفان نگاه کرد.
- این چی بودن می‌شه؟ تو اینا رو از کجا دونستن می‌شی؟
- ببین راب! می‌خوام یه چیزی بگم ولی می‌دونم که باورش برات سخته. الانم مغزم کار نمی‌کنه که روش بهتری برای گفتنش بهت پیدا کنم پس بی مقدمه می‌گم. من تو رو خلق کردم.

رابستن با شنیدن این حرف شوک شد.
- چی داشتن می‌شی گفتن می‌شی؟ خلق چی بودن می‌شه؟
- مگه اینی که خوندی، اتفاقی نبود که دیشب افتاده بود برات؟ می‌خوای چیزای دیگه هم بهت نشون بدم؟

رابستن حرفی نمی‌زد. عرفان اسم بچه را زودتر از او گفته بود. این پست هم که دقیقا دیروز زندگی او بود. آیا باید حرف عرفان را باور می‌کرد؟ مگر می‌شد که باور کند.

- ببین! این مروپ گانته درسته؟ اینم سالازار اسلیترین! ای...
- ساکت شدن شو! ندونستن می‌شم که کی بودن می‌شی و این چیز هایی که گفتن می‌شی یعنی چی. ولی اینو خوب دونستن می‌شم که من رابستن لسترنج هستن می‌شم. اگه کسی منو خلق کردن شده، اون مرلین بودن میشه. و تو...

آیا این حرفی که می‌خواست بزند درست بود؟
- ... تو یه دروغگو بودن می‌شی. بچه! اومدن شو تا رفتن بشیم.

رابستن، دست بچه رو گرفت. دستگیره در را گرفت.

- بچه دختر خودت نبودن می‌شه! اونو یک شب که داشتی قدم می‌زدی پیدا کردی. صدای گریه‌شو شنیدی و یک جعبه رو میو...

رابستن ادامه ی این داستان را می‌دانست. و می‌دانست که بچه نباید آن را بداند. چوب دستی‌اش را بیرون آورد و به سمت عرفان نشانه رفت.
- اگه یه کلمه‌ی ...
- ... دیگه بگم منو می‌کشی. می‌دونم! می‌دونم چون من تورو اینجوری خلق کردم. من این حس هارو در تو بوجود آوردم. و این رو هم خوب می‌دونم که تو فقط می‌گی که می‌کشی. ولی نمی‌تونی. نه اینکه جرأتش رو نداشته باشی. نمی‌خوای! خودت رو الگوی دختر می‌دونی و نمی‌خوای برای اون پدر بدی باشی.

رابستن چوب دستی‌اش را پایین آورد. هیچکس این ها را غیر از خودش نمی‌دانست.

- بابا جون این آقائه چی می‌گه؟
- هیچی دختر قشنگم! یکم رفتنمون عقب افتادن شد. کلی راه رفتن شدی و پاهای خوشگلت خسته شدن شده. تو برو استراحت کردن شو تا من یکم با این آقا حرف زدن بشم. عرفان! من و تو رفتن می‌شیم توی اتاق تا بچه استراحت کردن بشه نه؟
- آره حتما!

با هم به اتاق رفتند. هردویشان نسبت به این قضیه نرم تر بودند. دو طرف دلایل زیادی داشتند که یکدیگر را باور کنند. رابستن سوال هایی که در ذهنش بود را از عرفان پرسید. اینکه چه شد که او خلق شد. بچه چرا به زندگی‌اش اضافه شد و خیلی چیز های دیگر که همیشه سوال های ذهنی‌اش بود. از آن طرف عرفان به دنبال این بود که چرا رابستن وارد دنیای او شده؟ مگر چه اتفاقی افتاده بود؟ چه چیزی تغییر کرده بود؟ با هم به آن فکر کردند.

- یعنی می‌شه؟

عرفان به یاد حرف های دوستش افتاد از آن شخصی مرموز. نگاهی به کیبورد انداخت. تنها تغییر زندگی‌اش همین کیبورد بود. ممکن بود که ربطی به این موضوع داشته باشد؟ چیزی که در ذهنش بود مسخره به نظر می‌آمد ولی خب رابستن در کنارش نشسته بود... پس می‌توانست دلیلی بر این باشد که اتفاق افتادن هر چیزی محتمل است.

پشت لپ تاپش نشست. و به کیبورد نگاهی انداخت. تا آن موقع علامت تاج مانندی که روی آن حک شده بود را ندیده بود. همه جای آن کیبورد را چک کرد ولی چیز عجیبی نیافت. نگاهی به دسکتاپش انداخت. چیزی فرق می‌کرد. آیکونی بر روی دستکتاپش بود که قبلا وجود نداشت. دقیقا همان علامت حک شده روی کیبورد. آن را باز کرد و چیزی که دید را باور نکرد.

نقل قول:
عرفان روی آیکون کیبورد سلطنتی کلیک کرد و چیزی که دید را باور نمی‌کرد.

مسخره اما واقعی! همه چیز زیر سر این کیبورد بود.

نقل قول:
عرفان مشکل را پیدا کرده بود.
پاسخ به: دوئل زیر زمینی
ارسال شده در: دوشنبه 15 بهمن 1403 23:21
تاریخ عضویت: 1401/10/18
تولد نقش: 1401/10/30
آخرین ورود: جمعه 5 اردیبهشت 1404 01:11
از: حدشون که گذشتن، از روی جنازشون رد میشم...!
پست‌ها: 228
شفادهنده
آفلاین
ایزابل مک‌دوگال VS نیکلاس فلامل
عاشق بر وزن قاتل



I should have known
باید می‌دونستم

I’d leave alone
که تنهایی می‌رم...


بار خاطرات بیش از اندازه بر شانه‌های ظریفش سنگینی می‌کرد. با درد ناخوشایندی، تمام اعصاب پاهایش درگیر شد؛ اما هنگامی که صدای پاشنه‌ی کفش‌های مخملی‌‌اش در راهروها می‌پیچید، قدرتی در وجودش پدید می‌آمد که او را وادار به ادامه‌ی مسیر می‌کرد.
گویا دیوارهای بی روح عمارت، به او امید می‌بخشیدند که در آینده‌ای نه چندان دور دوباره سایه‌ی تاریک و شوم عشق را می‌یابد. اما حالا باید به مکانی باز می‌گشت، که روح رنگین دختری عاشق را در کنار جسد خونین معشوقش دفن کرده بود.

رو به روی درب عظیم چوبی ایستاده بود و نگاهش، در میان نقش و نگارهای پر پیچ‌ و خم، جا به جا شد. قفل و زنجیر‌هایی که یکدیگر را در آغوش گرفته بودند، از راز بزرگی محافظت می‌کردند. پشت درب‌های مهر و موم شده‌ی سالن رقص، فقط ظاهر ناخوشایند آن راز قرار داشت. اما در پس قفل و زنجیر سیاه چاله‌ی افکارش، از آن سالن رقص صدای کلاویه‌های پیانو و سیم‌های ویالون، به هم خوردن جام‌های شراب و همخوانی با موسیقی شنیده نمی‌شد. بلکه فقط شیون‌های دردناک یک عاشق بر وزن قاتل، برای یک مقتول بر وزن معشوق شنیده می‌شد.

_ بازش کن.
_ اما بانو... خودتون دستور دادین که...

سرش را به آرامی چرخاند و با چشمانی پوچ از هرگونه احساس، سر تا پای خدمتکار پیش رویش را برانداز کرد. سپس مستقیما در چشمان زن خیره شد و برای آخرین بار، با نگاهی معنادار دستورش را بیان کرد. خون در رگ‌های زن یخ زد. هیچ کس نمی‌توانست بیش از چند ثانیه، در چشمان افسون شده‌اش نگاه کند. بنابراین خدمتکار سرش را پایین گرفت با تعظیم بلندبالایی به سوی درب قدم برداشت و قفل و زنجیرها را از هم جدا کرد.

Just goes to show
فقط می‌رم تا نشون بدم

That the blood you bleed
خونی که از رگ‌هات جاری شد

Is just the blood you owe
خون بهایی بود که تو مدیون بودی

عذاب دیدن خون خشک شده بر روی سنگ‌های مرمرین را به جان می‌خرید تا با مرور تک به تک لحظات هدر رفته‌ی عمرش، یک بار برای همیشه ثابت کند که لکه‌ی سیاه خیانت، با هیچ چیز به جز سرخی خون پوشیده نخواهد شد. با زیر پا گذاشتن لکه‌های خون، از روی تمام احترام و احساسی که روزی برای تمام وجود آن مرد قائل بود، رد شد.

We were a pair
ما یک زوج بودیم

But I saw you there
اما من تو رو اونجا دیدم...


فلش بک _ سه سال قبل

برای آخرین بار در آینه به انعکاسش نگاه کرد و هنگامی که مطمئن شد در چشم او بی نقص به نظر می‌رسد، دامن پیراهنش را بالا گرفت و با وقار و متانت همیشگی‌اش قدم برداشت و از اتاق خارج شد. در چشم دیگران، آنها زوجی دوست داشتنی و دیدنی بودند و آن شب تمام توجه ها متعلق به آنها بود و تمام وجود ایزابل متعلق به عشق.

در ابتدای راه پله توقف کرد و درحالی که چشمانش از شادی برق می‌زد، به شاهزاده‌ی پرستیدنی‌اش خیره شد که بند بند وجودش انتظار گرمای آغوشش را می‌کشید. روی اولین پله قدم گذاشت و هنگامی که کارلوس با شنیدن صدای کفش‌هایش رو برگرداند و خورشید چشمانش را به دریای نگاه دخترک گره زد، به آرامی از پله‌ها پایین آمد.
در آغوشش جای گرفت و هنگامی که دستانش را دور گردنش حلقه کرد، عطر تنش را با هر نفس به درون ریه‌هایش کشید. کارلوس او را به آرامی از خود جدا کرد و با همان لبخند دروغین به چشمانش خیره شد. صورت ظریف ایزابل را با دستانش قاب گرفت و با بند اول انگشت اشاره گونه‌اش را نوازش کرد.
_ آماده ای؟

ایزابل دستی که روی گونه‌اش بود را گرفت و در حالی که انگشتانش را دور آن حلقه می‌کرد، لبخند دندان نمایی زد.
_ بیا بریم...


Too much to bear
تحملش خیلی سخت بود

You were my life
تو زندگی من بودی

But life is far away from fair
ولی زندگی اصلا منصفانه نیست


درب‌های عظیم چوبی گشوده شد و تمامی مهمانان با نگاه‌هایی خیره و پچ پچ هایی ناخوشایند از آنها استقبال کردند. ایزابل دستش را دور بازوی کارلوس حلقه کرده بود و با لبخند به تبریک‌های جمعیت زیادی از مهمانان پاسخ داده و از میانشان رد می‌شدند.
زمان زیادی از ورودشان و شروع جشن نگذشته بود و ایزابل با جام نوشیدنی که در دست داشت، همراه با کارلوس در کنار یکی از میزها ایستاده و با جمع کوچکی از مهمانان گفت و گو می‌کردند. اما ایزابل می‌توانست متوجه شود که حواس کارلوس جای دیگریست.
سرانجام هنگامی شکش به یقین تبدیل شد که کارلوس مودبانه عذرخواهی کرد و از جمع کنار رفت. ایزابل با نگاهش او را دنبال کرد و متوجه شد به سمت موراگ که آن طرف سالن ایستاده است قدم بر می‌دارد. کارلوس رو به روی دختر ایستاد و در حالی که به او خیره شده بود، به رسم ادب بوسه‌ی لطیفی پشت دستش نشاند.

Was I stupid to love you
احمق بودم که دوستت داشتم؟

Was I reckless to help
توی حمایت از تو بی پروا بودم؟


لبخند ایزابل محو شد، اما به خودش یادآوری کرد که این فقط حرکتی‌ است برای نشان دادن احترام آقایان نسبت به بانوان.
نمی‌خواست احساس بینشان را زیر سوال ببرد، اما نامزدش چه حرف مهمی می‌توانست با خواهرش داشته باشد که این گونه از بودن در کنار ایزابل امتناع می‌کرد و حتی انقدر فکرش به چیز دیگری مشغول بود که در گفت و گو ها از هر ده جمله فقط یکی را متوجه می شد و پاسخ‌های کوتاه و مختصری می‌داد...
این بار با اخم و تردیدی که بر چهره‌اش نشسته بود سرش را چرخاند تا یک بار دیگر آنها را ببیند، اما غیبشان زده بود... .

Was it obvious to everybody else
این مسئله برای دیگران خیلی آشکار بود

That I'd fallen for a lie
که من عاشق یک دروغ بزرگ شدم


کسی درب اتاقش را به آرامی کوبید.
_بیا داخل...

دستگیره چرخید و مادرش در آستانه‌ی درب ایستاد. در نگاهش رگه‌ای از نگرانی دیده می‌شد، اما آرامش چهره‌اش غیر قابل انکار بود. در حالی که به داخل اتاق قدم می‌گذاشت، به ایزابل نگاه کرد که رو به روی آینه نشسته بود و به آرامی گیره‌ها را از میان پیچ و خم موهایش بیرون می‌کشید.
_ چرا دوباره خدمتکارها رو بیرون کردی؟ می‌دونی که نمی‌تونی چیزی رو از من مخفی کنی.

به مادرش نگاه نکرد و حالت چهره‌اش را عادی نگه داشت.
_ فقط خسته بودم...
_ هوای اتاقت سنگینه... پر از فکر و خیال و حس تردید... حرف بزن ایزابل، اجازه نمی‌دم این همه حس منفی نفست رو بگیره.

چشمان آبی‌اش را به او دوخت. دوباره در آستانه‌ی طوفان قرار داشت.
_ فقط... همه چیز خیلی تاریکه...

برس چوبی را از روی میز برداشت و دنده‌هایش را میان امواج موهای دخترش فرو برد به آرامی شانه کشید.
_همه چیز به تو بستگی داره ایزابل. می‌تونی داخل تاریکی غرق بشی، یا این که ترس و بذاری کنار و انقدر توی سیاهی پیش بری تا یه نور پیدا کنی.

_ همش درمورد یه احساسه... غریبه‌ست، ولی دوستش دارم.

خم شد و به آرامی در کنار گوشش زمزمه کرد:
_ احساس همون تاریکیه دخترم...


You were never on my side
تو هیچ زمانی کنار من نبودی

Fool me once, fool me twice
یک مرتبه فریبم دادی ، دو مرتبه فریبم دادی

Are you death or paradise
تو مرگی یا بهشت...؟


_بازگشت به زمان حال_

خم شد و خنجری که خون‌های خشک شده بر روی یاقوت‌های آبی‌اش نقش بسته بود را در دست گرفت و با احساسی خوشایند، نیشخند مرموزی بر لب‌هایش نقش بست. همه چیز تمام شده بود...
آن مرد تقاص عشقی که لیاقتش را نداشت در زیر خروارها خاک پس می‌داد و ایزابل نوری که در پس تاریکی‌های ذهنش پنهان شده بود را به سوی زندگی سیاه و از دست رفته‌اش فرا می‌خواند.
در میان لبخند، آخرین قطره‌ی اشک از دریای نگاهش سقوط کرد... .
از آن لحظه به بعد، مرگ را به کسانی که لیاقتش را داشتند هدیه می‌کرد و از دنیایش بهشتی می‌ساخت که می‌توانست به راحتی در آن نفس بکشد، زیرا زمانی که بارها در میان کابوس‌ها و خاطراتش به پای مرگ می‌رسید، تمام شده بود.


Now you'll never see me cry
دیگه گریه‌ی من رو نخواهی دید

There's just no time to die
دیگه زمانی برای مردن نیست


با شنیدن صدای قدم‌های آشنایش، سرش را چرخاند. نیشخندی زد و از گوشه‌ی چشم، به گادفری نگاه کرد...!
ویرایش شده توسط ایزابل مک‌دوگال در 1403/11/15 23:24:17
The loudest scream in the world is a tear that silently flows from the corner of the eye
تصویر تغییر اندازه داده شده

پاسخ به: دوئل زیر زمینی
ارسال شده در: دوشنبه 15 بهمن 1403 22:20
تاریخ عضویت: 1399/06/24
تولد نقش: 1399/06/25
آخرین ورود: امروز ساعت 20:20
از: تارتاروس
پست‌ها: 307
آنلاین
نقل قول:
سوژه‌ی دوئل ایزابل مک‌دوگال و نیکلاس فلامل: سوژه: عاشق بر وزن قاتل

توضیح: عشق به یه آدم یا عشق به یه وسیله حتی، می‌تونه باعث بی رحم شدن یه نفر باشه. فرقی نمی‌کنه که اون فرد به خاطرش روح و احساس خودش رو بکشه یا واقعا یه نفر رو به قتل برسونه.

تا دو هفته (دوشنبه 15 دی ساعت 11:59) وقت دارید بیاید تو زیرزمین دوئل کنید.

کم‌مصرف بودید، لذا پول بیشتری می‌گیریم ازتون. اصلا هم به خاطر این نیست که یکی از طرفین بانکداره ها، نه باو.




نیکلاس فلامل در سکوت کارگاهش نشسته بود. و به تازگی از وظایفش به عنوان بانکدار و حساب کردن حقوق ها فارغ شده بود. شیشه ی زرد رنگ کوچکی در کنار شیشه ی سبز رنگ بزرگی روی میز جا خوش کرده بود و کمی هم گرد و خاک گرفته بود. نیکلاس چشمانش را محکم فشار داد و مالید تا کمی از خستگی چشمانش آزاد شود و کمی هم شکلک درآورد و به کوچک بزرگ شدن اجزای صورتش در شیشه ها و انعکاسش خندید.

پرنل فلامل در چارچوب در دیده شد. موهای مجعد و گردن بلند و لاغرش نیکلاس را به وجد می آورد و دست به سینه ایستاده و نیکلاس را نگاه میکرد. انگار مدت ها آنجا ایستاده بود و منتظر بود نیکلاس کارش تمام شود. وقتی نیکلاس بالاخره او را دید، با لبخندی از استقبال کرد.
نیکلاس از پشت میز بلند شد و به سوی پرنل رفت. زنی که او عاشقش بود، زنی که او همیشه آرزوی ازدواج با او را داشت، و زنی که بار ها جانش را نجات داده بود همگی در چهارچوبِ در ایستاده بود. نیکلاس با اشتیاق او را بغل کرد و نوازش کرد. دستانش را روی شکم و پهلوی پرنل کشید و کمی قلقلکش داد؛ وقتی پرنل بالاخره به خنده افتاد نیکلاس لب هایش را روی گردن پرنل گذاشت و بوسید.
-تو واقعا دلربایی!
-اوه آره؟
و صورت نیکلاس را غرق در بوسه کرد.

*صدای صرفه*
-حالت خوبه مای لاو؟
-آره خوبم. *ماچ* * سرفه* *سرفه*
پرنل کمی خودش را از بازوان نیکلاس بیرون کشید و ابروهایش را بالا داد.
-مطمئنی؟ به نظر خوب نمیای؟

نیکلاس در چشمان پرنل خیره شد و در شوک ماند. قطرات عرق روی پیشانی اش پدیدار شد و رنگش پرید. صورت پرنل فرو میریخت! هر لحظه چین و چروک های بیشتری روی پوستش ظاهر می شد و حفره ی چشمانش گود تر میشد. نیکلاس دید که گردن پرنل دقیقا از جایی که بوسیده بود کبود میشد.

-آره. خوبم.
صدای شدت گرفته و ترس آلود نیکلاس پرنل را در بُهت فرو برد.

-نیاز دارم تنها باشم.

و پرنل را رها کرد. پرنل اخم کرد. نیکلاس لبخند زد. لبخندی هر چند مصنوعی ولی دلگرم کننده. خوب قدرت جادو و عشقِ پرنل را می دانست؛ به هیچ وجه نمیخواست اورا ناراحت کند.

-برو دیگه پری...خوبم.

با رفتن پرنل، نیکلاس سریع در را بست و به سراغ سنگ جادو رفت. اول طلسمِ کمد را غیرفعال کرد بعد هم طلسم حفاظتی سنگ جادو را خاموش کرد و سنگ را در دستانش گرفت. سنگ مثل قبل درخشنده نبود. در گذشته، نورِ طلایی و باشکوهی از آن ساطع می‌شد، اما حالا انگار درونش چیزی خاموش شده بود. نیکلاس بدون معطلی سراغ کتاب هایش رفت و دیوانه وار شروع به ورق زدن کرد.

-باید یه راهی باشه. باید یه راهی باشه. *سرفه*

*چند روز بعد*

پرنل، پشت سر او ایستاد و با نگرانی به نیکلاس نگاه کرد.
-باز هم اینجایی؟ روزهاست که از این اتاق بیرون نیومدی.

نیکلاس بدون اینکه چشم از سنگ بردارد، گفت:
-قدرتش داره از بین میره، پرنل. اگر کاری نکنم، ما هم فنا می‌شیم.

همسرش آهی کشید.
-شاید وقتشه که بپذیریم، نیکلاس. هیچ چیز برای همیشه باقی نمی‌مونه. حتی ما.

اما نیکلاس با بی‌ قراری ورق‌ های کتاب کهنه‌ای را زیر و رو کرد.
-باید راهی باشه. کیمیاگرانِ قدیم راه‌ های احیای قدرت رو پیدا کرده بودن... اینجا! اینجا نوشته که... .
صدایش لرزید.
-نیاز به جذب انرژی از... ارواح.

پرنل با وحشت قدمی به عقب برداشت.
-تو که چنین کاری نمیکنی. درسته؟

اما نیکلاس سکوت کرد.
شب‌ ها سپری شد و تلاش‌ های نیکلاس برای یافتن راهی جایگزین، بی‌ثمر ماند. او در تاریکیِ خیابان‌های لندن سرگردان بود، در جستجوی جوابی که بتواند سنگ را دوباره احیاکند. در آخر، در محله‌ای مه‌آلود، با مردی مواجه شد که به‌ سبب خیانت به جادوگران، تحت تعقیب بود.
نیکلاس به چشمان مرد خیره شد. با خودش فکر کرد شاید او قربانی مناسبی باشد. چوبدستی اش را کشید و وردی خواند. مرد حتی فرصت فریاد کشیدن پیدا نکرد جسمش بی حرکت افتاد. روحش به درون سنگ کشید شد و با درخشش سنگ هاله ی نامرئی دور نیکلاس ظاهر شد. نیکلاس انگار برای بار اول نفس کشید.

-کار میکنه.

روز ها گذشت. نیکلاس هر دفعه از این روش استفاده میکرد، سنگ پر رنگ تر میشد اما چیزی درون نیکلاس کم رنگ تر میشد. درخشش چشمانش کمتر و صورتش بی رحم تر میشد. به یاد نداشت چند نفر قربانی شده اند. حالا قربانی ها حتی مجرم نبودند هر کسی مخالف نیکلاس بود میتوانست برای سنگ قربانی بالقوه ای باشد. کارهای بانک روی هم تلنبار شده بود و حتی وقت نمیکرد با پرنل صحبت کند.
پرنل تغییرات همسرش را با وحشت نگاه می کرد. بالاخره یک روز منتظر شد تا نیکلاس از شکار برگردد و با او رو به رو شد. وقتی نیکلاس تازه ژاکتش را روی صندلی گذاشت، پرنل حتی فرصت مقدمه چینی هم به او نداد و سرش فریاد کشید.
-نیکلاس. دیگه داری زیاده روی میکنی. این تو نیستی.

نیکلاس با بی اعتنایی از کنار پرنل رد شد.
-تو نمیفهمی. این تنها راهه.

پرنل با چشم های اشک آلود به نیکلاس گفت:
-مردی که عاشقش بودم دیگه اینجا نیست. اون نیکلاس فلامل مرده...تو یه قاتلی.

اما نیکلاس دیگر نمیخواست بشنود. سنگ را در دستانش فشرد و چوبدستی اش را کشید.

زمان گذشت. نیکلاس حالا تنها شده بود در کارگاهی متروک در عمق جنگل، تنها سنگی که زمانی بزرگترین گنج او بود در دست گرفته بود.
به انعکاسش در سنگ نگاه کرد. دیگر چشمانش بی روح بود و صورت پر چین و چروکش از گرمای زندگی خالی شده بود. با خودش فکر کرد. آیا این جاودانگی ارزشش را داشت؟

صدایی در اعماقش ذهنش زمزمه کرد:
نیکلاس! همه چیز رو از دست دادی نیکلاس و حالا که نیازی به قربانی ندارم، تو چه ارزشی برای من داری؟

سنگ بی صدا درخشید و بعد خاموش شد و نیکلاس در سکوت به تاریکی خیره ماند.

ویرایش شده توسط نیکلاس فلامل در 1403/11/15 22:47:39
پاسخ به: دوئل زیر زمینی
ارسال شده در: سه‌شنبه 13 شهریور 1403 18:31
تاریخ عضویت: 1397/03/22
تولد نقش: 1397/03/26
آخرین ورود: امروز ساعت 16:21
از: خونت می خورم و سیراب میشم!
پست‌ها: 323
آفلاین
تلما هلمز Vs گادفری میدهرست

بسته ی مشکوک


بسته ای مکعبی شکل به رنگ سیاه که روی آن نوشته شده بود:
از طرف: وقتی بازش کنی، خودت می فهمی.

گادفری این بسته را در میان دستانش گرفته بود و داشت آن را از زوایای مختلف بررسی می کرد.
"به نظر یه بسته ی معمولی میاد."

آن را روی میز گذاشت و تعدادی طلسم احتیاطی را روی آن اجرا کرد و لحظاتی به بسته خیره شد.

هیچ اتفاقی نیفتاد، ولی با این حال گادفری هنوز نمی توانست خودش را راضی به باز کردن این بسته ی مشکوک کند.
"شاید فرستنده اش یه جور جادوی پیشرفته روش کار گذاشته باشه، جادویی که باعث بشه این بسته کاملا بی خطر به نظر بیاد، ولی در واقع این طور نباشه."

پشت میز مقابل بسته نشست و چشمان عسلی اش را به آن دوخت، بدون این که پلک بزند.
"نمی دونم چم شده. شک کردن زیاد کار تلما هلمزه، نه من. شاید چون یه مدت خیلی سر به سرش گذاشتم و اذیتش کردم، آهش منو گرفته و حالا منم مثل اون شکاک شدم."

همان طور که نگاهش روی بسته بود، کم کم پلک هایش سنگین شدند و سرش عقب رفت و روی پشتی نرم صندلی قرار گرفت و چشمانش بسته شدند و به خواب فرو رفت.

ساعتی بعد با حس سوزشی در گلویش بیدار شد و فهمید که باید به شکار برود. خواست از جایش بلند شود که نگاهش به بسته ی مرموز افتاد و در حالی که کنجکاوی در چشمانش موج می زد، دستش را روی آن گذاشت.
"یعنی چی توشه؟"

لحظاتی در همان حال ماند و به این فکر کرد که آیا باید فقط بسته را دور بیندازد و همه چیز را درباره ی آن فراموش کند یا این که احساس خطرش را نادیده بگیرد و آن را باز کند؟

در نهایت اشتیاق شدیدش برای پی بردن به محتویات بسته بر احساس خطرش غالب شد و آن را با هیجان باز کرد و با دیدن محتویاتش قلبش در سینه اش فرو ریخت و رنگش مثل گچ سفید شد. خواست فریاد بزند، ولی از شدت شوکی که به جسم و روحش وارد شده بود، موفق نشد این کار را بکند و فقط توانست دهانش را باز کند و صدای خفه ای از اعماق گلویش خارج کند.

داخل بسته دو کره ی چشم خون آلود قرار داشت که عنبیه هایش به رنگ آبی اقیانوسی و آشناتر از آن بودند که گادفری نداند متعلق به چه کسی هستند. آن ها متعلق به معشوقش، ایزابل مک دوگال بودند.

داشت با خودش فکر می کرد چه کسی توانسته دست به چنین جنایتی بزند که ناگهان طرح سیاهی در سفیدی چشم ایزابل توجهش را جلب کرد، طرح سیاهی به شکل یک صلیب. خشم مثل مذابی در وجودش فوران کرد و رنگ عسلی چشمانش به رنگ شعله ی آتش درآمد. چشم ها را از کف بسته برداشت و آن ها را داخل یک دستمال پیچید و در جیب کتش گذاشت و بعد غیب شد و مقابل مکانی ظاهر شد که مدت ها بود به آن پا نگذاشته بود: ساختمانی با گنبدهای نوک تیز و سنگ های مشکی براق، معبد راهبان مسیحی.

با سرعتی مافوق طبیعی به سمت در ورودی رفت و داخل شد و از پلکان طویلی که مقابلش بود، بالا رفت و به تالاری وسیع رسید که راهبان در آن شمع به دست گرفته و با صدایی ملایم مشغول دعا خواندن بودند. در انتهای تالار صلیب چوبی بزرگی به حالت ایستاده قرار داشت و زنی به آن بسته شده بود که حدقه ی چشمانش خالی و خون آلود بود. گادفری با دیدن او فریاد زد:
"ایزابل!"

و به سمتش دوید، ولی همان لحظه در حالی که قلبش به شدت می تپید، از خواب پرید. دستش را روی قفسه ی سینه اش گذاشت و همان طور که نفس نفس می زد، گفت:
"روونا رو شکر! فقط یه کابوس بود... بهتره زودتر این بسته رو باز کنم تا از فکرش دربیام."

و با دستانی لرزان بازش کرد و زنجیری نقره ای را در آن دید که جواهری به شکل عنبیه ی چشم به آن متصل بود و نیمی از آن آبی و نیم دیگرش عسلی بود. گادفری لبخندی به لب آورد و گردنبند را برداشت و لحظاتی عنبیه را روی لب هایش گذاشت و بعد آن را به گردنش آویخت.

در همین لحظه زنجیر گردنبند خودش را محکم دور گردنش پیچید و شروع کرد به فشار دادن آن. گادفری با انگشتانش به زنجیر چنگ زد و سعی کرد آن را از دور گردنش باز کند، ولی زنجیر با قدرت بیشتری خودش را به گردنش فشرد و انگشتان گادفری بیهوده به زنجیر کشیده شدند.

صورت گادفری به رنگ سرخ درآمده و چشمانش از حدقه بیرون زده بود و صدای خس خس از گلویش بیرون می آمد و منظره ی اطرافش داشت کم کم در مقابل دیدگانش تار می شد. او مثل یک مار روی صندلی اش به خودش می پیچید و ناخن هایش را بیهوده به زنجیر نقره ای می سایید.

در این هنگام شخصی از پنجره ی اتاقش داخل شد و به سمتش آمد. او مردی ملبس به ردای راهبان با موهای طلایی بلند، پوست سفید مرمری، چشمانی آبی و ظاهری فرشته مانند بود. مرد به سمتش آمد و چشمان آبی آرامش را به او دوخت و گادفری در این لحظه فهمید نیمه ی آبی عنبیه ی متصل به زنجیر نمایانگر رنگ چشمان ایزابل نبود.

مرد راهب جلوتر آمد و کنارش ایستاد و دستش را با حالتی محبت آمیر روی سر او گذاشت و با صدایی که انگار متعلق به این دنیا نبود، گفت:
"تقلا نکن، این طوری بیشتر درد می کشی."

گادفری خودش را به ردای راهب آویخت و با صدایی که به سختی از گلویش خارج می شد، گفت:
"پطروس... خواهش می کنم... بذار زنده بمونم."

پطروس در حالی که دستش هنوز روی سر او قرار داشت، با لحنی اطمینان بخش به او پاسخ داد:
"زندگیت جز تاریکی و تعفن چیزی برات نداره. مرگ شرارت و پلیدی درونت رو از بین می بره و روحت رو رستگار می کنه."

اشک در چشم های گادفری جمع شد و چهره ی ایزابل در مقابل دیدگانش نقش بست و با خودش فکر کرد که ای کاش می توانست او را برای آخرین بار ببیند. به او قول داده بود که هرگز ترکش نخواهد کرد، ولی حالا داشت قولش را زیر پا می گذاشت. اشک از چشمانش روی گونه هایش جاری شد و بدنش از تقلا ایستاد و بی حرکت روی صندلی ماند.

پطروس دست گادفری را در دست خود گرفت و دعایی برای او خواند و بعد چوبدستی اش را بیرون کشید و با اجرای طلسمی جسدش را به آتش کشید.



تصویر تغییر اندازه داده شده
پاسخ به: دوئل زیر زمینی
ارسال شده در: سه‌شنبه 6 شهریور 1403 21:58
تاریخ عضویت: 1402/05/17
تولد نقش: 1402/05/29
آخرین ورود: جمعه 5 اردیبهشت 1404 14:24
پست‌ها: 176
آفلاین
هیزل استیکنی
vs
پاتریشیا وینتربورن
اجتناب



هر شخصی ویژگی های خاص خودش را دارد و این ویژگی ها وی از از دیگران متمایز می سازد. حال گاهی این ویژگی ها نقاط قوت خود می شماریم و با استفاده از این ویژگی ها سعی می کنیم که راحت تر به موفقیت و خواسته های برسیم. اما گاهی این وِیژگی های به خصوص ما با جای اینکه در مسیر زندگی پشتیبان و یار و همراه ما باشند ما را از رسیدن به اهدافمان باز می دارند و مانند سدی عظیم رو‌به‌روی ما ظاهر می شوند و کار ما را مشکل می سازند؛ به همین دلیل سعی می کنیم از انجام آن کار ها و رویارویی با آن ویژگی اجتناب کنیم. یکی از این ویژگی های ترسناک زندگی هیزل غرورش بود. این غرور مانند اقیانوسی عمیق بود که هربار بیش تر از بار قبل هیزل را به درون خود می کشاند. در موقعیت های مختلف این غرور به سراغش می‌آمد و زندگی و راه او را برای رسیدن به موفقیت را خراب می‌کرد. هر بار که او می‎خواست از این غرور و اعتماد به نفس کاذب خود اجتناب کند غرور او بیشتر می‌شد و فرار از حس غرور برای او اجتناب ناپذیر بود.

امتحان دفاع در برابر جادوی سیاه، درسی که هیزل در آن مهارت بالایی داشت دوشنبه آن هفته بود. هیزل روبه‌روی شومینه تالار بزرگ ریونکلاو نشسته بود و رمانی که در ابتدای سال از دیاگون خریده بود می‌خواند. دوستش هانا به سراغش آمد.
- سلام هیزل. چیکار می‌کنی؟

هیزل چشم از کتاب برنداشت.
- مگه خودت نمی بینی؟ دارم کتابم رو میخونم. حالا اگه میشه راحتم بذار، بخش حساسشه.
- قصد نداری برای امتحان درس بخونی؟ از هفته پیش تا الان لای کتابم باز نکردی!
- نیازی به این کار نیست. دفاع در برابر جادوی سیاه برام مثل آب خوردنه. فقط کافیه قبل از امتحان یه مرور سریع از روی کتاب انجام بدم و بعد هم میرم برای گرفتن نمره کامل.
- حالا می بینیم.

هیزل پوزخندی زد. دوباره حس غرور به سراغش آمده بود.
- می بینیم.

دوشنبه هفته بعد

- بیشتر تلاش کن استیکنی!
- چی؟ ولی استاد...
- ساکت! همین که گفتم. مطمئنم که حتی لای کتابم باز نکرده بودی. فقط یه مشت چرت و پرت برای من سرهم کردی و اسمشون گذاشتی امتحان. اگه قرار باشه همین وضع ادامه پیدا کنه من یکی که بهت نمره قبولی نمی‌دم!
- متاسفم استاد. قول میدم دیگه تکرار نشه.
- امیدوارم.

عصر همان روز - تالار ریونکلاو

-ببین کی اینجاست! هیزل خانوم پر مدعا!
- ساکت شو هانا.

هانا نه تنها ساکت نشد بلکه با دستش سر هیزل را بالا برد و برگه ای را نشانش داد.
- به این میگن نمره کامل نه نمره تو.
-کجای معنی ساکت شو رو نفهمیدی؟
- برای ساکت کردن من چیزی بیشتر از ساکت شو نیازه.؛ درست مثل خودت.
- من که شباهتی بین من و تو نمی بینم. از روی نمره هامون هم مشخصه.
- نه هیزل جون. تنها تفاوت بین من و تو غروره، غرور. تو خیلی به خودت مغرور هستی و فکر میکنی که بی نقصی؛ ولی بزرگ ترین نقص تو همین غرور هست که باید سعی کنی ازش فاصله بگیری وگرنه هرگز موفقیت رو به چشم نمی بینی.
- داری میگی باید چیکار کنم؟
- نقص هاتو پیدا کن و اعتراف کن بی نقص نیستی.
- ولی هستم.
- ایناها! حتی سعی نمی کنی یکم از این حس کاذب فاصله بگیری و ازش اجتناب کنی!
- اجتناب؟
- بله هیزل جون، اجتناب. حالا هم دیگه برو سراغ تاریخ جادو امتحانش 3 روز دیگه‌ست.

هانا این را گفت و به سمت خوابگاه رفت.

هیزل به فکر فرو رفت. آیا مشکل او تنها غرور بود؟ آیا می توانست غرورش را کنار بگذارد؟ اگر می توانست چگونه باید این کار را می‌کرد؟ این‌ها سوالاتی بود که ذهن او را به خودش مشغول کرده بود و هیچ جوابی برای آنها نداشت. پس تصمیم گرفت...
- هانا! صبر کن منم بیام!

هانا خندید.
- بفرمایید هیزل خانم! منتظرتون بودیم!

دو سال بعد

هیزل در حال اتمام سال پنجم خود در هاگوارتز بود؛ این سال، سال بسیار مهمی در دوران جادوآموزی خود بود چرا که باید امتحانات سمج را می‌گذراند. حال چیزی به امتحانات سمج نمانده بود اما تمام فکر و ذکر هیزل کوییدیچ بود. در تیم ریونکلاو به عنوان جوینده بازی می‌کرد و همچنین اکثر روز هم همراه با تعدادی از دوستانش تمرین می‌کرد. همچنین تمام بازی های تیم های دیگر را تماشا می کرد و اصلا درس نمی خواند.

تازه به تالار برگشته بود و بسیار خسته بود. دیروقت بود و تالار تقریبا خالی بود. تابستان بود و هوا بسیار گرم؛ شومینه 1 ماه بود که خاموش بود و کمتر کسی روی مبل های روبه‌روی شومینه می نشست. اما در آن لحظه دختری با موهای قهوه ای روشن و چشم های آبی آسمانی آنجا نشسته بود و داشت با موهایش بازی می‌کرد. هیزل که بلافاصله او را شناخت به سوی او آمد و روی مبل روبه‌روی او نشست.

- بازم تمرین کوییدیچ؟
- هانا، شاید تو درک نکنی چون چیز زیادی از کوییدیچ نمی دونی، اما ما بازی مهمی رو در مقابل گریفیندور پیش رو داریم. گریفیندور رقیب سر سخته و هر طور شده باید برنده شیم. این برای گروهمون مهمه!
- انقدر که باید خودتو بخاطرش قربانی کنی؟
- نمی فهمم منظورت چیه؟
- چیزی راجع به امتحانات سمج شنیدی هیزل؟
- اینقدر تیکه ننداز هانا! نیازی به درس خوندن ندارم. خودم همچیز رو بلدم.
- مثل تمام امتحانات این چند سال، هیزل؟ دو سال پیش بعد از امتحان دفاع در برابر جادوی سیاه فکر کردم تصمیم گرفتی تغییر کنی ولی حتی برای تغییر ذره تلاش نکردی! همیشه مغرور بودی، هستی و خواهی بود!
- بسه هانا! نمیشه یه روز تو زندگیت منو نصیحت نکنی و ادای بزرگان رو برای من در نیاری؟
- ببین کی داره این حرفو میزنه! تو همیشه در حال نصیحت کردن بیخود این و اونی! حالا کافیه نصیحتت کنن تا جوش بیاری، به هم بریزی و بپری به آدم.
- هانا!

هانا درست میگفت. هیزل آنقدر مغرور بود که حتی طاقت شنیدن نصیحت را هم نداشت. هر وقت که هر شخصی حال چه مادرش چه هانا نصیحتش میکردند جوش می آورد، رنگ موهایش قرمز می شد و غیرقابل کنترل می شد. نفس عمیق کشید و سعی کرد غرور و عصبانیتش که بزرگترین نقطه ضعف های وی بود را مهار کند و به آرامش برسد اما نمی توانست. غرور او مهارنشدنی بود؛ غیرقابل اجتناب و باری سنگین بر روی دوش او.

هانا به سمت هیزل آمد و رو‌به‌روی او ایستاد دست های گرمش را روی شانه های او گذاشت و لبخند زد. با صدای مهربانی به او گفت:
- از پسش برمیای هیزل! باهاش مقابله کن.
- نمی تونم هانا، نمی تونم. هر چقدر که می‌خوام ازش فرار کنم بیشتر منو به سمت خودش می‌کشه.
- درک میکنم.
- چی؟ اما چطور؟
- یادمه بچه که بودم یکی از عزیزترین افراد زندگیم منو تنها گذاشت...
- آه، حس خیلی بدیه. میدونم.
- نگو که تو هم...
- خواهر بزرگترم.
- تسلیت میگم.
- منم تسلیت میگم. از دست دادن افرادی که دوستشون داری درد بدیه.
- مادر خیلی به آدم نزدیکه.
- وای! مادرت رو از دست دادی؟!
- 8 سالم بود.

صدای بغض آلود هانا لرزه ای بر بدن هیزل انداخت. هیزل هانا را در آغوش گرفت.
- فکر نکردن بهش اجتناب ناپذیره، نه؟
- تاجایی که تونستم بهش غلبه کردم. مطمئن باش تو هم می تونی.
- فکر نمی کنم بتونم.
- چرا می‌تونی! خوبم میتونی. من بهت ایمان دارم هیزل.
-ولی باید با چی شروع کنم؟
- شروعش که راحته. میری به خوابگاه و شروع میکنی به درس خوندن. امتحانات تو راهه!

هیزل از آغوش هانا بیرون آمد. بسیار نگران بود؛ تنها یک هفته به امتحان سمج باقی مانده بود و کوهی از کتاب های حجیم و سخت در انتظار هیزل بود. هانا به او دگرمی داد.
- نگران نباش هیچگاه برای شروع دیر نیست. اگه همین الان شروع کنی می تونی به موقع تمام درس ها رو بخونی و حتی یه دور هم مرور کنی.
- مطمئنی؟ نکنه...
- مطمئنم. حالا فکر و خیال بد به ذهنت راه نده و شروع کن.

هیزل با خوشحالی لبخند زد. به نشانه اطاعت سر تکان داد و به سمت خوابگاه دوید. امتحانات سختی در انتظار او بود و تنها کلید موفقیت او داشتن پشتکار و کنار گذاشتن غرور بود...
{زِندِگیــت هَمون رَنگـی میشِـہ که خودِت نَقاشـیش میکُنـے🎨🦋}


دوئل زیر زمینی
ارسال شده در: سه‌شنبه 16 مرداد 1403 00:23
تاریخ عضویت: 1397/05/27
تولد نقش: 1398/04/17
آخرین ورود: چهارشنبه 3 اردیبهشت 1404 11:22
از: گیل مامان!
پست‌ها: 792
آفلاین
دوئل زیر زمینی


این تاپیک که یکی از انواع مکان‌های قابل انتخاب برای دوئل فرا جبهه‌ای هست و کارکردش به این شکله که سوژه‌ای در قالب یک کلمه یا توضیحات به شما داده می‌شه.
در ادامه شما آزاد هستین که یک رول با این سوژه به هر شکلی که خودتون دوست دارین بزنین. طنز یا جدی بودنش فرقی نداره و هیچ اجباری در اینکه اسمی از حریف تو رولتون بیارین یا سوژه ارتباطی با دوئل پیدا کنه ندارین. فقط کافیه یک رول آزاد با سوژه مشخص شده بزنین.

فراموش نکنین حتما بالای رول خودتون ذکر کنین که حریف شما و سوژه‌ی مشخص‌شده چیه، در غیر این صورت امتیاز 0 به شما تعلق می‌گیره.

قوانین تکمیلی دوئل رو در این پست مطالعه کنید.