هیزل استیکنی
vs
پاتریشیا وینتربورن
اجتناب
هر شخصی ویژگی های خاص خودش را دارد و این ویژگی ها وی از از دیگران متمایز می سازد. حال گاهی این ویژگی ها نقاط قوت خود می شماریم و با استفاده از این ویژگی ها سعی می کنیم که راحت تر به موفقیت و خواسته های برسیم. اما گاهی این وِیژگی های به خصوص ما با جای اینکه در مسیر زندگی پشتیبان و یار و همراه ما باشند ما را از رسیدن به اهدافمان باز می دارند و مانند سدی عظیم روبهروی ما ظاهر می شوند و کار ما را مشکل می سازند؛ به همین دلیل سعی می کنیم از انجام آن کار ها و رویارویی با آن ویژگی اجتناب کنیم. یکی از این ویژگی های ترسناک زندگی هیزل غرورش بود. این غرور مانند اقیانوسی عمیق بود که هربار بیش تر از بار قبل هیزل را به درون خود می کشاند. در موقعیت های مختلف این غرور به سراغش میآمد و زندگی و راه او را برای رسیدن به موفقیت را خراب میکرد. هر بار که او میخواست از این غرور و اعتماد به نفس کاذب خود اجتناب کند غرور او بیشتر میشد و فرار از حس غرور برای او اجتناب ناپذیر بود.
امتحان دفاع در برابر جادوی سیاه، درسی که هیزل در آن مهارت بالایی داشت دوشنبه آن هفته بود. هیزل روبهروی شومینه تالار بزرگ ریونکلاو نشسته بود و رمانی که در ابتدای سال از دیاگون خریده بود میخواند. دوستش هانا به سراغش آمد.
- سلام هیزل. چیکار میکنی؟
هیزل چشم از کتاب برنداشت.
- مگه خودت نمی بینی؟ دارم کتابم رو میخونم. حالا اگه میشه راحتم بذار، بخش حساسشه.
- قصد نداری برای امتحان درس بخونی؟ از هفته پیش تا الان لای کتابم باز نکردی!
- نیازی به این کار نیست. دفاع در برابر جادوی سیاه برام مثل آب خوردنه. فقط کافیه قبل از امتحان یه مرور سریع از روی کتاب انجام بدم و بعد هم میرم برای گرفتن نمره کامل.
- حالا می بینیم.
هیزل پوزخندی زد. دوباره حس غرور به سراغش آمده بود.
- می بینیم.
دوشنبه هفته بعد- بیشتر تلاش کن استیکنی!
- چی؟ ولی استاد...
- ساکت! همین که گفتم. مطمئنم که حتی لای کتابم باز نکرده بودی. فقط یه مشت چرت و پرت برای من سرهم کردی و اسمشون گذاشتی امتحان. اگه قرار باشه همین وضع ادامه پیدا کنه من یکی که بهت نمره قبولی نمیدم!
- متاسفم استاد. قول میدم دیگه تکرار نشه.
- امیدوارم.
عصر همان روز - تالار ریونکلاو-ببین کی اینجاست! هیزل خانوم پر مدعا!
- ساکت شو هانا.
هانا نه تنها ساکت نشد بلکه با دستش سر هیزل را بالا برد و برگه ای را نشانش داد.
- به این میگن نمره کامل نه نمره تو.
-کجای معنی ساکت شو رو نفهمیدی؟
- برای ساکت کردن من چیزی بیشتر از ساکت شو نیازه.؛ درست مثل خودت.
- من که شباهتی بین من و تو نمی بینم. از روی نمره هامون هم مشخصه.
- نه هیزل جون. تنها تفاوت بین من و تو غروره، غرور. تو خیلی به خودت مغرور هستی و فکر میکنی که بی نقصی؛ ولی بزرگ ترین نقص تو همین غرور هست که باید سعی کنی ازش فاصله بگیری وگرنه هرگز موفقیت رو به چشم نمی بینی.
- داری میگی باید چیکار کنم؟
- نقص هاتو پیدا کن و اعتراف کن بی نقص نیستی.
- ولی هستم.
- ایناها! حتی سعی نمی کنی یکم از این حس کاذب فاصله بگیری و ازش اجتناب کنی!
- اجتناب؟
- بله هیزل جون، اجتناب. حالا هم دیگه برو سراغ تاریخ جادو امتحانش 3 روز دیگهست.
هانا این را گفت و به سمت خوابگاه رفت.
هیزل به فکر فرو رفت. آیا مشکل او تنها غرور بود؟ آیا می توانست غرورش را کنار بگذارد؟ اگر می توانست چگونه باید این کار را میکرد؟ اینها سوالاتی بود که ذهن او را به خودش مشغول کرده بود و هیچ جوابی برای آنها نداشت. پس تصمیم گرفت...
- هانا! صبر کن منم بیام!
هانا خندید.
- بفرمایید هیزل خانم! منتظرتون بودیم!
دو سال بعدهیزل در حال اتمام سال پنجم خود در هاگوارتز بود؛ این سال، سال بسیار مهمی در دوران جادوآموزی خود بود چرا که باید امتحانات سمج را میگذراند. حال چیزی به امتحانات سمج نمانده بود اما تمام فکر و ذکر هیزل کوییدیچ بود. در تیم ریونکلاو به عنوان جوینده بازی میکرد و همچنین اکثر روز هم همراه با تعدادی از دوستانش تمرین میکرد. همچنین تمام بازی های تیم های دیگر را تماشا می کرد و اصلا درس نمی خواند.
تازه به تالار برگشته بود و بسیار خسته بود. دیروقت بود و تالار تقریبا خالی بود. تابستان بود و هوا بسیار گرم؛ شومینه 1 ماه بود که خاموش بود و کمتر کسی روی مبل های روبهروی شومینه می نشست. اما در آن لحظه دختری با موهای قهوه ای روشن و چشم های آبی آسمانی آنجا نشسته بود و داشت با موهایش بازی میکرد. هیزل که بلافاصله او را شناخت به سوی او آمد و روی مبل روبهروی او نشست.
- بازم تمرین کوییدیچ؟
- هانا، شاید تو درک نکنی چون چیز زیادی از کوییدیچ نمی دونی، اما ما بازی مهمی رو در مقابل گریفیندور پیش رو داریم. گریفیندور رقیب سر سخته و هر طور شده باید برنده شیم. این برای گروهمون مهمه!
- انقدر که باید خودتو بخاطرش قربانی کنی؟
- نمی فهمم منظورت چیه؟
- چیزی راجع به امتحانات سمج شنیدی هیزل؟
- اینقدر تیکه ننداز هانا! نیازی به درس خوندن ندارم. خودم همچیز رو بلدم.
- مثل تمام امتحانات این چند سال، هیزل؟ دو سال پیش بعد از امتحان دفاع در برابر جادوی سیاه فکر کردم تصمیم گرفتی تغییر کنی ولی حتی برای تغییر ذره تلاش نکردی! همیشه مغرور بودی، هستی و خواهی بود!
- بسه هانا! نمیشه یه روز تو زندگیت منو نصیحت نکنی و ادای بزرگان رو برای من در نیاری؟
- ببین کی داره این حرفو میزنه! تو همیشه در حال نصیحت کردن بیخود این و اونی! حالا کافیه نصیحتت کنن تا جوش بیاری، به هم بریزی و بپری به آدم.
- هانا!
هانا درست میگفت. هیزل آنقدر مغرور بود که حتی طاقت شنیدن نصیحت را هم نداشت. هر وقت که هر شخصی حال چه مادرش چه هانا نصیحتش میکردند جوش می آورد، رنگ موهایش قرمز می شد و غیرقابل کنترل می شد. نفس عمیق کشید و سعی کرد غرور و عصبانیتش که بزرگترین نقطه ضعف های وی بود را مهار کند و به آرامش برسد اما نمی توانست. غرور او مهارنشدنی بود؛ غیرقابل اجتناب و باری سنگین بر روی دوش او.
هانا به سمت هیزل آمد و روبهروی او ایستاد دست های گرمش را روی شانه های او گذاشت و لبخند زد. با صدای مهربانی به او گفت:
- از پسش برمیای هیزل! باهاش مقابله کن.
- نمی تونم هانا، نمی تونم. هر چقدر که میخوام ازش فرار کنم بیشتر منو به سمت خودش میکشه.
- درک میکنم.
- چی؟ اما چطور؟
- یادمه بچه که بودم یکی از عزیزترین افراد زندگیم منو تنها گذاشت...
- آه، حس خیلی بدیه. میدونم.
- نگو که تو هم...
- خواهر بزرگترم.
- تسلیت میگم.
- منم تسلیت میگم. از دست دادن افرادی که دوستشون داری درد بدیه.
- مادر خیلی به آدم نزدیکه.
- وای! مادرت رو از دست دادی؟!
- 8 سالم بود.
صدای بغض آلود هانا لرزه ای بر بدن هیزل انداخت. هیزل هانا را در آغوش گرفت.
- فکر نکردن بهش اجتناب ناپذیره، نه؟
- تاجایی که تونستم بهش غلبه کردم. مطمئن باش تو هم می تونی.
- فکر نمی کنم بتونم.
- چرا میتونی! خوبم میتونی. من بهت ایمان دارم هیزل.
-ولی باید با چی شروع کنم؟
- شروعش که راحته. میری به خوابگاه و شروع میکنی به درس خوندن. امتحانات تو راهه!
هیزل از آغوش هانا بیرون آمد. بسیار نگران بود؛ تنها یک هفته به امتحان سمج باقی مانده بود و کوهی از کتاب های حجیم و سخت در انتظار هیزل بود. هانا به او دگرمی داد.
- نگران نباش هیچگاه برای شروع دیر نیست. اگه همین الان شروع کنی می تونی به موقع تمام درس ها رو بخونی و حتی یه دور هم مرور کنی.
- مطمئنی؟ نکنه...
- مطمئنم. حالا فکر و خیال بد به ذهنت راه نده و شروع کن.
هیزل با خوشحالی لبخند زد. به نشانه اطاعت سر تکان داد و به سمت خوابگاه دوید. امتحانات سختی در انتظار او بود و تنها کلید موفقیت او داشتن پشتکار و کنار گذاشتن غرور بود...