هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: دوئل زیر زمینی
پیام زده شده در: ۱۸:۳۱:۵۵ سه شنبه ۱۳ شهریور ۱۴۰۳
#3

ریونکلاو، محفل ققنوس

گادفری میدهرست


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۹ سه شنبه ۲۲ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
امروز ۱۳:۱۵:۱۵
از خونت می خورم و سیراب میشم!
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
محفل ققنوس
ریونکلاو
پیام: 294
آفلاین
تلما هلمز Vs گادفری میدهرست

بسته ی مشکوک


بسته ای مکعبی شکل به رنگ سیاه که روی آن نوشته شده بود:
از طرف: وقتی بازش کنی، خودت می فهمی.

گادفری این بسته را در میان دستانش گرفته بود و داشت آن را از زوایای مختلف بررسی می کرد.
"به نظر یه بسته ی معمولی میاد."

آن را روی میز گذاشت و تعدادی طلسم احتیاطی را روی آن اجرا کرد و لحظاتی به بسته خیره شد.

هیچ اتفاقی نیفتاد، ولی با این حال گادفری هنوز نمی توانست خودش را راضی به باز کردن این بسته ی مشکوک کند.
"شاید فرستنده اش یه جور جادوی پیشرفته روش کار گذاشته باشه، جادویی که باعث بشه این بسته کاملا بی خطر به نظر بیاد، ولی در واقع این طور نباشه."

پشت میز مقابل بسته نشست و چشمان عسلی اش را به آن دوخت، بدون این که پلک بزند.
"نمی دونم چم شده. شک کردن زیاد کار تلما هلمزه، نه من. شاید چون یه مدت خیلی سر به سرش گذاشتم و اذیتش کردم، آهش منو گرفته و حالا منم مثل اون شکاک شدم."

همان طور که نگاهش روی بسته بود، کم کم پلک هایش سنگین شدند و سرش عقب رفت و روی پشتی نرم صندلی قرار گرفت و چشمانش بسته شدند و به خواب فرو رفت.

ساعتی بعد با حس سوزشی در گلویش بیدار شد و فهمید که باید به شکار برود. خواست از جایش بلند شود که نگاهش به بسته ی مرموز افتاد و در حالی که کنجکاوی در چشمانش موج می زد، دستش را روی آن گذاشت.
"یعنی چی توشه؟"

لحظاتی در همان حال ماند و به این فکر کرد که آیا باید فقط بسته را دور بیندازد و همه چیز را درباره ی آن فراموش کند یا این که احساس خطرش را نادیده بگیرد و آن را باز کند؟

در نهایت اشتیاق شدیدش برای پی بردن به محتویات بسته بر احساس خطرش غالب شد و آن را با هیجان باز کرد و با دیدن محتویاتش قلبش در سینه اش فرو ریخت و رنگش مثل گچ سفید شد. خواست فریاد بزند، ولی از شدت شوکی که به جسم و روحش وارد شده بود، موفق نشد این کار را بکند و فقط توانست دهانش را باز کند و صدای خفه ای از اعماق گلویش خارج کند.

داخل بسته دو کره ی چشم خون آلود قرار داشت که عنبیه هایش به رنگ آبی اقیانوسی و آشناتر از آن بودند که گادفری نداند متعلق به چه کسی هستند. آن ها متعلق به معشوقش، ایزابل مک دوگال بودند.

داشت با خودش فکر می کرد چه کسی توانسته دست به چنین جنایتی بزند که ناگهان طرح سیاهی در سفیدی چشم ایزابل توجهش را جلب کرد، طرح سیاهی به شکل یک صلیب. خشم مثل مذابی در وجودش فوران کرد و رنگ عسلی چشمانش به رنگ شعله ی آتش درآمد. چشم ها را از کف بسته برداشت و آن ها را داخل یک دستمال پیچید و در جیب کتش گذاشت و بعد غیب شد و مقابل مکانی ظاهر شد که مدت ها بود به آن پا نگذاشته بود: ساختمانی با گنبدهای نوک تیز و سنگ های مشکی براق، معبد راهبان مسیحی.

با سرعتی مافوق طبیعی به سمت در ورودی رفت و داخل شد و از پلکان طویلی که مقابلش بود، بالا رفت و به تالاری وسیع رسید که راهبان در آن شمع به دست گرفته و با صدایی ملایم مشغول دعا خواندن بودند. در انتهای تالار صلیب چوبی بزرگی به حالت ایستاده قرار داشت و زنی به آن بسته شده بود که حدقه ی چشمانش خالی و خون آلود بود. گادفری با دیدن او فریاد زد:
"ایزابل!"

و به سمتش دوید، ولی همان لحظه در حالی که قلبش به شدت می تپید، از خواب پرید. دستش را روی قفسه ی سینه اش گذاشت و همان طور که نفس نفس می زد، گفت:
"روونا رو شکر! فقط یه کابوس بود... بهتره زودتر این بسته رو باز کنم تا از فکرش دربیام."

و با دستانی لرزان بازش کرد و زنجیری نقره ای را در آن دید که جواهری به شکل عنبیه ی چشم به آن متصل بود و نیمی از آن آبی و نیم دیگرش عسلی بود. گادفری لبخندی به لب آورد و گردنبند را برداشت و لحظاتی عنبیه را روی لب هایش گذاشت و بعد آن را به گردنش آویخت.

در همین لحظه زنجیر گردنبند خودش را محکم دور گردنش پیچید و شروع کرد به فشار دادن آن. گادفری با انگشتانش به زنجیر چنگ زد و سعی کرد آن را از دور گردنش باز کند، ولی زنجیر با قدرت بیشتری خودش را به گردنش فشرد و انگشتان گادفری بیهوده به زنجیر کشیده شدند.

صورت گادفری به رنگ سرخ درآمده و چشمانش از حدقه بیرون زده بود و صدای خس خس از گلویش بیرون می آمد و منظره ی اطرافش داشت کم کم در مقابل دیدگانش تار می شد. او مثل یک مار روی صندلی اش به خودش می پیچید و ناخن هایش را بیهوده به زنجیر نقره ای می سایید.

در این هنگام شخصی از پنجره ی اتاقش داخل شد و به سمتش آمد. او مردی ملبس به ردای راهبان با موهای طلایی بلند، پوست سفید مرمری، چشمانی آبی و ظاهری فرشته مانند بود. مرد به سمتش آمد و چشمان آبی آرامش را به او دوخت و گادفری در این لحظه فهمید نیمه ی آبی عنبیه ی متصل به زنجیر نمایانگر رنگ چشمان ایزابل نبود.

مرد راهب جلوتر آمد و کنارش ایستاد و دستش را با حالتی محبت آمیر روی سر او گذاشت و با صدایی که انگار متعلق به این دنیا نبود، گفت:
"تقلا نکن، این طوری بیشتر درد می کشی."

گادفری خودش را به ردای راهب آویخت و با صدایی که به سختی از گلویش خارج می شد، گفت:
"پطروس... خواهش می کنم... بذار زنده بمونم."

پطروس در حالی که دستش هنوز روی سر او قرار داشت، با لحنی اطمینان بخش به او پاسخ داد:
"زندگیت جز تاریکی و تعفن چیزی برات نداره. مرگ شرارت و پلیدی درونت رو از بین می بره و روحت رو رستگار می کنه."

اشک در چشم های گادفری جمع شد و چهره ی ایزابل در مقابل دیدگانش نقش بست و با خودش فکر کرد که ای کاش می توانست او را برای آخرین بار ببیند. به او قول داده بود که هرگز ترکش نخواهد کرد، ولی حالا داشت قولش را زیر پا می گذاشت. اشک از چشمانش روی گونه هایش جاری شد و بدنش از تقلا ایستاد و بی حرکت روی صندلی ماند.

پطروس دست گادفری را در دست خود گرفت و دعایی برای او خواند و بعد چوبدستی اش را بیرون کشید و با اجرای طلسمی جسدش را به آتش کشید.






پاسخ به: دوئل زیر زمینی
پیام زده شده در: ۲۱:۵۸:۳۶ سه شنبه ۶ شهریور ۱۴۰۳
#2

ریونکلاو، مرگخواران

هیزل استیکنی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۲۹ سه شنبه ۱۷ مرداد ۱۴۰۲
آخرین ورود:
امروز ۱۳:۱۲:۳۵
گروه:
ریونکلاو
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
مرگخوار
شـاغـل
بانکدار گرینگوتز
پیام: 125
آفلاین
هیزل استیکنی
vs
پاتریشیا وینتربورن
اجتناب



هر شخصی ویژگی های خاص خودش را دارد و این ویژگی ها وی از از دیگران متمایز می سازد. حال گاهی این ویژگی ها نقاط قوت خود می شماریم و با استفاده از این ویژگی ها سعی می کنیم که راحت تر به موفقیت و خواسته های برسیم. اما گاهی این وِیژگی های به خصوص ما با جای اینکه در مسیر زندگی پشتیبان و یار و همراه ما باشند ما را از رسیدن به اهدافمان باز می دارند و مانند سدی عظیم رو‌به‌روی ما ظاهر می شوند و کار ما را مشکل می سازند؛ به همین دلیل سعی می کنیم از انجام آن کار ها و رویارویی با آن ویژگی اجتناب کنیم. یکی از این ویژگی های ترسناک زندگی هیزل غرورش بود. این غرور مانند اقیانوسی عمیق بود که هربار بیش تر از بار قبل هیزل را به درون خود می کشاند. در موقعیت های مختلف این غرور به سراغش می‌آمد و زندگی و راه او را برای رسیدن به موفقیت را خراب می‌کرد. هر بار که او می‎خواست از این غرور و اعتماد به نفس کاذب خود اجتناب کند غرور او بیشتر می‌شد و فرار از حس غرور برای او اجتناب ناپذیر بود.

امتحان دفاع در برابر جادوی سیاه، درسی که هیزل در آن مهارت بالایی داشت دوشنبه آن هفته بود. هیزل روبه‌روی شومینه تالار بزرگ ریونکلاو نشسته بود و رمانی که در ابتدای سال از دیاگون خریده بود می‌خواند. دوستش هانا به سراغش آمد.
- سلام هیزل. چیکار می‌کنی؟

هیزل چشم از کتاب برنداشت.
- مگه خودت نمی بینی؟ دارم کتابم رو میخونم. حالا اگه میشه راحتم بذار، بخش حساسشه.
- قصد نداری برای امتحان درس بخونی؟ از هفته پیش تا الان لای کتابم باز نکردی!
- نیازی به این کار نیست. دفاع در برابر جادوی سیاه برام مثل آب خوردنه. فقط کافیه قبل از امتحان یه مرور سریع از روی کتاب انجام بدم و بعد هم میرم برای گرفتن نمره کامل.
- حالا می بینیم.

هیزل پوزخندی زد. دوباره حس غرور به سراغش آمده بود.
- می بینیم.

دوشنبه هفته بعد

- بیشتر تلاش کن استیکنی!
- چی؟ ولی استاد...
- ساکت! همین که گفتم. مطمئنم که حتی لای کتابم باز نکرده بودی. فقط یه مشت چرت و پرت برای من سرهم کردی و اسمشون گذاشتی امتحان. اگه قرار باشه همین وضع ادامه پیدا کنه من یکی که بهت نمره قبولی نمی‌دم!
- متاسفم استاد. قول میدم دیگه تکرار نشه.
- امیدوارم.

عصر همان روز - تالار ریونکلاو

-ببین کی اینجاست! هیزل خانوم پر مدعا!
- ساکت شو هانا.

هانا نه تنها ساکت نشد بلکه با دستش سر هیزل را بالا برد و برگه ای را نشانش داد.
- به این میگن نمره کامل نه نمره تو.
-کجای معنی ساکت شو رو نفهمیدی؟
- برای ساکت کردن من چیزی بیشتر از ساکت شو نیازه.؛ درست مثل خودت.
- من که شباهتی بین من و تو نمی بینم. از روی نمره هامون هم مشخصه.
- نه هیزل جون. تنها تفاوت بین من و تو غروره، غرور. تو خیلی به خودت مغرور هستی و فکر میکنی که بی نقصی؛ ولی بزرگ ترین نقص تو همین غرور هست که باید سعی کنی ازش فاصله بگیری وگرنه هرگز موفقیت رو به چشم نمی بینی.
- داری میگی باید چیکار کنم؟
- نقص هاتو پیدا کن و اعتراف کن بی نقص نیستی.
- ولی هستم.
- ایناها! حتی سعی نمی کنی یکم از این حس کاذب فاصله بگیری و ازش اجتناب کنی!
- اجتناب؟
- بله هیزل جون، اجتناب. حالا هم دیگه برو سراغ تاریخ جادو امتحانش 3 روز دیگه‌ست.

هانا این را گفت و به سمت خوابگاه رفت.

هیزل به فکر فرو رفت. آیا مشکل او تنها غرور بود؟ آیا می توانست غرورش را کنار بگذارد؟ اگر می توانست چگونه باید این کار را می‌کرد؟ این‌ها سوالاتی بود که ذهن او را به خودش مشغول کرده بود و هیچ جوابی برای آنها نداشت. پس تصمیم گرفت...
- هانا! صبر کن منم بیام!

هانا خندید.
- بفرمایید هیزل خانم! منتظرتون بودیم!

دو سال بعد

هیزل در حال اتمام سال پنجم خود در هاگوارتز بود؛ این سال، سال بسیار مهمی در دوران جادوآموزی خود بود چرا که باید امتحانات سمج را می‌گذراند. حال چیزی به امتحانات سمج نمانده بود اما تمام فکر و ذکر هیزل کوییدیچ بود. در تیم ریونکلاو به عنوان جوینده بازی می‌کرد و همچنین اکثر روز هم همراه با تعدادی از دوستانش تمرین می‌کرد. همچنین تمام بازی های تیم های دیگر را تماشا می کرد و اصلا درس نمی خواند.

تازه به تالار برگشته بود و بسیار خسته بود. دیروقت بود و تالار تقریبا خالی بود. تابستان بود و هوا بسیار گرم؛ شومینه 1 ماه بود که خاموش بود و کمتر کسی روی مبل های روبه‌روی شومینه می نشست. اما در آن لحظه دختری با موهای قهوه ای روشن و چشم های آبی آسمانی آنجا نشسته بود و داشت با موهایش بازی می‌کرد. هیزل که بلافاصله او را شناخت به سوی او آمد و روی مبل روبه‌روی او نشست.

- بازم تمرین کوییدیچ؟
- هانا، شاید تو درک نکنی چون چیز زیادی از کوییدیچ نمی دونی، اما ما بازی مهمی رو در مقابل گریفیندور پیش رو داریم. گریفیندور رقیب سر سخته و هر طور شده باید برنده شیم. این برای گروهمون مهمه!
- انقدر که باید خودتو بخاطرش قربانی کنی؟
- نمی فهمم منظورت چیه؟
- چیزی راجع به امتحانات سمج شنیدی هیزل؟
- اینقدر تیکه ننداز هانا! نیازی به درس خوندن ندارم. خودم همچیز رو بلدم.
- مثل تمام امتحانات این چند سال، هیزل؟ دو سال پیش بعد از امتحان دفاع در برابر جادوی سیاه فکر کردم تصمیم گرفتی تغییر کنی ولی حتی برای تغییر ذره تلاش نکردی! همیشه مغرور بودی، هستی و خواهی بود!
- بسه هانا! نمیشه یه روز تو زندگیت منو نصیحت نکنی و ادای بزرگان رو برای من در نیاری؟
- ببین کی داره این حرفو میزنه! تو همیشه در حال نصیحت کردن بیخود این و اونی! حالا کافیه نصیحتت کنن تا جوش بیاری، به هم بریزی و بپری به آدم.
- هانا!

هانا درست میگفت. هیزل آنقدر مغرور بود که حتی طاقت شنیدن نصیحت را هم نداشت. هر وقت که هر شخصی حال چه مادرش چه هانا نصیحتش میکردند جوش می آورد، رنگ موهایش قرمز می شد و غیرقابل کنترل می شد. نفس عمیق کشید و سعی کرد غرور و عصبانیتش که بزرگترین نقطه ضعف های وی بود را مهار کند و به آرامش برسد اما نمی توانست. غرور او مهارنشدنی بود؛ غیرقابل اجتناب و باری سنگین بر روی دوش او.

هانا به سمت هیزل آمد و رو‌به‌روی او ایستاد دست های گرمش را روی شانه های او گذاشت و لبخند زد. با صدای مهربانی به او گفت:
- از پسش برمیای هیزل! باهاش مقابله کن.
- نمی تونم هانا، نمی تونم. هر چقدر که می‌خوام ازش فرار کنم بیشتر منو به سمت خودش می‌کشه.
- درک میکنم.
- چی؟ اما چطور؟
- یادمه بچه که بودم یکی از عزیزترین افراد زندگیم منو تنها گذاشت...
- آه، حس خیلی بدیه. میدونم.
- نگو که تو هم...
- خواهر بزرگترم.
- تسلیت میگم.
- منم تسلیت میگم. از دست دادن افرادی که دوستشون داری درد بدیه.
- مادر خیلی به آدم نزدیکه.
- وای! مادرت رو از دست دادی؟!
- 8 سالم بود.

صدای بغض آلود هانا لرزه ای بر بدن هیزل انداخت. هیزل هانا را در آغوش گرفت.
- فکر نکردن بهش اجتناب ناپذیره، نه؟
- تاجایی که تونستم بهش غلبه کردم. مطمئن باش تو هم می تونی.
- فکر نمی کنم بتونم.
- چرا می‌تونی! خوبم میتونی. من بهت ایمان دارم هیزل.
-ولی باید با چی شروع کنم؟
- شروعش که راحته. میری به خوابگاه و شروع میکنی به درس خوندن. امتحانات تو راهه!

هیزل از آغوش هانا بیرون آمد. بسیار نگران بود؛ تنها یک هفته به امتحان سمج باقی مانده بود و کوهی از کتاب های حجیم و سخت در انتظار هیزل بود. هانا به او دگرمی داد.
- نگران نباش هیچگاه برای شروع دیر نیست. اگه همین الان شروع کنی می تونی به موقع تمام درس ها رو بخونی و حتی یه دور هم مرور کنی.
- مطمئنی؟ نکنه...
- مطمئنم. حالا فکر و خیال بد به ذهنت راه نده و شروع کن.

هیزل با خوشحالی لبخند زد. به نشانه اطاعت سر تکان داد و به سمت خوابگاه دوید. امتحانات سختی در انتظار او بود و تنها کلید موفقیت او داشتن پشتکار و کنار گذاشتن غرور بود...


{زِندِگیــت هَمون رَنگـی میشِـہ که خودِت نَقاشـیش میکُنـے🎨🦋}

تصویر کوچک شده



دوئل زیر زمینی
پیام زده شده در: ۰:۲۳:۵۷ سه شنبه ۱۶ مرداد ۱۴۰۳
#1

اسلیترین

مروپ گانت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۸ شنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
امروز ۱۲:۲۴:۲۵
از گیل مامان!
گروه:
اسلیترین
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
پیام: 656
آفلاین
دوئل زیر زمینی


این تاپیک که یکی از انواع مکان‌های قابل انتخاب برای دوئل فرا جبهه‌ای هست و کارکردش به این شکله که سوژه‌ای در قالب یک کلمه یا توضیحات به شما داده می‌شه.
در ادامه شما آزاد هستین که یک رول با این سوژه به هر شکلی که خودتون دوست دارین بزنین. طنز یا جدی بودنش فرقی نداره و هیچ اجباری در اینکه اسمی از حریف تو رولتون بیارین یا سوژه ارتباطی با دوئل پیدا کنه ندارین. فقط کافیه یک رول آزاد با سوژه مشخص شده بزنین.

فراموش نکنین حتما بالای رول خودتون ذکر کنین که حریف شما و سوژه‌ی مشخص‌شده چیه، در غیر این صورت امتیاز 0 به شما تعلق می‌گیره.

قوانین تکمیلی دوئل رو در این پست مطالعه کنید.








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.