سلام
وقت بخیر
آقا حالا که خوشبختانه بخش شبکه های اجتماعی هم راه افتاده بنظرم یه تاپیک یا انجمن هم براش بزنید که بشه داخل سایت هم باهاشون ارتباط داشت. تا اونموقع... من یه مطلبی میخوام به مسئول شبکه های اجتماعی بگم که قاعدتا اینجا باید مطرح کنم:
من یه چیزی فی البداهه راجع به دید و بازدیدهای عید در ریونکلاو نوشتم، بعدا که بهش فک کردم دیدم میشه ادامه دارش کرد. مثل ستون های طنز هفتگی در روزنامه های کاغذی سابق. اسمش هم میذارم "ماجراهای بچه آقای همسایه". برای هفته اول رو که قبلا در ریونکلاو نوشتم و اینجا کپی میکنم، برای هفته دوم هم الان مینویسم که دو تا نمونه موجود باشه و ببینید بنظرتون جذابیت داره و به درد استفاده در شبکه های اجتماعی میخوره یا نه. مرسی
---
هفته اول:
نقل قول:
بردلی نوشته:
والا ما یه همسایه داریم، پسر بچه ش خیلی تُخسه! بچه پرروها! خلاصه آخرین روز عید به زور رفته بودیم خونشون عید دیدنی، اینم چوبدستی باباشو ور داشته بود هی سیخونک میزد به ما!
حالا ما هی مراعات میکردیم! هی میریختیم تو خودمون! از یه طرف شیطونه میگفت بزن مثل عمه مارج ملعون بادکنکیش کن! از یه طرف فرشته هه میگفت بچه س گناه داره! خلاصه فقط یه طلسم انفجاری کوچیک زدیم
و بچه هه یه کم موهاش کِز خورد و پشماش ریخت!
بعد اومد آروم کنار ما نشست! 
مادرش که رفته بود تو آشپزخونه و از همه جا بیخبر بود وقتی برگشت و دید بچه هه آروم نشسته، رو به من کرد و گفت: من به عمرم ندیده بودم این بچه آروم جایی بشینه! بردلی جون خدا خیرت بده فردا که برا سیزده به در رفتی بیرون اینم ببر که ما یه نفسی بکشیم! انگار با تو خیلی خوبه و بهت علاقه داره!
حالا بچه هه هی ابرو بالا مینداخت و نُچ نُچ میکرد ولی مادره به رو خودش نمیاورد.
خلاصه ما فرداش جارومونو آتیش کردیم
و بچه رو نشوندیم تَرکِ جارو و قام قام قام... زدیم به دل کوه و کمر. از این دشت به آن صحرا، از آن صحرا به آن دشت. تا اینکه سر ظهر دیگه خسته شدیم و جارو رو گذاشتیم رو خلبان خودکار که خودش بره و مام رو همون جارو یه چُرت مشتی بزنیم!
نگو وقتی ما خواب بودیم این بچه تُخسه اومده فضولی کنه، یه دکمه رو زده و صندلی عقب اِجِکت شده و با بچه رفته به آسمون! حالا ما اینقد خوابمون عمیق بوده اصلا نفهمیده بودیم! عصر که از خواب پا شدیم دیدیم بلـــــــه! جا تَره و بچه نیست!
عیب نداره حالا، حتما تو همین کوه و دشت و صحرا یه جایی افتاده میگردم پیداش میکنم 
---
هفته دوم:
آقا ما تو گاراژ خونه نشسته بودیم و داشتیم با پیچ و مهره های جارومون ور میرفتیم. از شما چه پنهون، چند روز پیش داشتیم دور آسمون هاگزمید دور دور میکردیم که یهو چند تا ساحره دیدیم و خواستیم براشون تک چرخ بزنیم که افتادیم تو یه چاله هوایی و کل جلوبندی جارو اومد پایین.

خلاصه تو حال و هوای خودمون بودیم که یهو یه چیز تیزِ سفت، محکم فرو رفت تو کمرمون! آقا ما رو میگی! سه متر پریدیم بالا! وقتی با نشیمنگاه به زمین فرود اومدیم دیدیم که پسر بچه تُخس آقای همسایه چند متر اونورتر وایساده و چوبدستی دراز باباشو که کِش رفته تکون تکون میده و هِرهِر به ما میخنده!

یعنی خدایی اگه چند تا مشنگ اونور خیابون نبودن یه طلسم ممنوعه رو بچه هه اجرا میکردم! اما چون قانون رازداری دست و پامو بسته بود با پای پیاده انداختم دنبال بچه هه و یه پَس گردنی محکم بهش زدم تا دلم خنک شه! ... اونم دردش گرفت و شروع کرد گریه کردن و تهدید کردن که میره چُغُلی ما رو به مادرش میکنه! مام که دیدیم تو عالم همسایگی آبرو ریزی میشه یه بستنی شکلاتی گنده ظاهر کردیم و دادیم بچه هه خورد تا قضیه رو فراموش کنه.
بچه هه که خیلی از بستنی خوشش اومده بود با ما رفیق شد و گفت:
_ عمو یه سوال بپرسم؟

_ بپرس!
_ من پس فردا برا اولین بار باید برم هاگوارتز و گروه بندی بشم. مادرم میگه هر گروهی تو دلم بگم کلاهه تو همون میندازتم... بنظرت کدوم بهتره؟ گریفندور، ریونکلاو، هافلپاف یا اسلایترین؟
ما هم که هنوز کمرمون از سیخونک چوبدستیه تیر میکشید کِرمِمون گرفت و خواستیم تلافی کنیم و گفتیم:
_ بارسلونا!
_ بارسلونا چه گروهیه عمو؟

_ یه گروه مخفیه. هیشکی ازش خبر نداره. فقط بخور بخواب و عشق و حاله!
آقا بچه هم پس فردا میره هاگوارتز و کلاه رو که سرش میذارن، هی تو دلش میگه بارسلونا بارسلونا!
کلاه هم که خب واسه خودش یه پا دایره المعارف جادوگری و مشنگیه، فک میکنه بچه هه مشنگه که همش اسم یه تیم فوتبال مشنگی رو به جای گروه های جادوگری میگه! بنابراین رد صلاحیتش میکنه و میگه از هاگوارتز دیپورتش کنن خونشون!
فرداش ما دیدیم سر صبح یکی محکم در خونه رو میزنه! وقتی با چشمای خواب آلود رفتیم دم در، دیدیم مادر بچه هه دستشو گرفته آورده دم در ما و داره داد و بیداد میکنه (

) و میگه ما باعث شدیم بچه ش از هاگوارتز اخراج بشه!
آقا مام که دیدیم داره آبرو ریزی میشه شال و کلاه کردیم و به بهونه کوییدیچ رفتیم هاگوارتز تا یکی رو پیدا کنیم و واسطه بشه بذارن بچه هه یه بار دیگه بره مدرسه و گروهبندی بشه اما هر چی به این و اون رو زدیم کسی قبول نکرد، آخرش روبیوس هاگرید (

) رو گیر آوردیم و اون قبول کرد در ازای یه تخم اژدها واسطه گری کنه!
مام که دیدیم تخم اژدها جایی نمیتونیم گیر بیاریم، رفیم از جمعه بازار هاگزمید یه تخم غاز گنده خریدیم و مثل تخم مرغای عید رنگش کردیم و به جا تخم اژدها انداختیم به هاگرید!
فعلا که همه چیز خوبه!

بچه هه برگشت به هاگوارتز و قبول شد و هاگرید هم که خوشحاله.
... تا دو هفته دیگه که تخم غازه باز شه و هاگرید ببینه به جا اژدها، غاز از توش دراومده و بندازه دنبال ما! احتمالا برا یه مدت برم یه جا گُم و گور شم!

روبیوس هاگریده بالاخره! یه رگش غوله! خطرناکه!