سوژه جدید!
روزی روزگاری کدخدایی در یک دهکده جادویی زندگی میکرد. اسم این کدخدا جعفر بود و خیلی به گوسفنداش علاقه داشت. توی اون دهکده همه مردم به خوبی و خوشی زندگی میکردند و سالها بود که خبری از هیچ حادثه یا دردسری نشده بود. هرکس به کسب و کار خودش میپرداخت و شبها با خیال راحت به خونه میرفت و به استراحت میپرداخت. یکی پشم گوسفندان جادویی میفروخت، یکی کافه دار بود و هرشب کلی نوشیدنی کرهای برای اهالی دهکده فراهم میکرد و خلاصه هرکس حلالوار زندگیشو میگذروند.
اما بعد از مدتی، کدخدا نسبت به حرف همه کس بی اعتماد شد. البته کدخدا حق داشت که دچار این بی اعتمادی بشه. چون اون به شدت تحت تاثیر گوسفندای خودش بود و مدتی بود که گوسفندهاش حال طبیعی نداشتن! گروهی ناشناس هر نیمه شب، به سراغ گوسفندای کدخدا توی طویله میرفتن و اونهارو چیزخور میکردن. البته خود کدخدا احساس کرده بود که مدتیه گوسفندهاش زیاد از حد خوشحالن اما هنوز بویی از چیزخور شدن گوسفنداش نبرده بود.
طرف دیگه ماجرا، توی وزارتخانه سحر و جادو، پانمدی تازه وزیر شده بود و سعی داشت وزیر خوبی باشه. کله شق بازی هاشو مدتی بود که کنار گذاشته بود و میخواست که به مردم کمک کنه. یک روز عادی توی دفترش داخل وزارتخونه نشسته بود و مشغول حسابرسی مالی شرکتهای جادوییِ دولتی بود که یکی وارد اتاق شد...
- قربان یک گزارش مهم خدمت تون اوردم!
- خب بخونش برام.
![](https://www.jadoogaran.org/uploads/smilies/smil4f661728ed623.gif)
- اما محرمانهست قربان.
- بده ببینمش...
سیریوس گزارش رو از دست خانم منشی گرفت و بازش کرد. همینطور که به وسطای خوندن گزارش رسید، چشماش از تعجب گرد شد!
![](https://www.jadoogaran.org/uploads/smilies/smil52413cd727066.gif)
طبق این گزارش قرار بود در زمان خیلی نزدیکی، یک زلزله مهیب توی هاگزمید بیاد و همه چیز رو خراب کنه!
کدخدا جعفر فقط کدخدای هاگزمید نبود، معاون پانمدی هم بود. فردای روز گزارش، کدخدا اومده وزارتخونه که با سیریوس مواجه شد...
- چرا دیروز جواب نامه وزارتخونه رو ندادی؟
- چون این چیزها همش شایعهست. قرار نیست هیچ اتفاقی بیوفته.
- شایعه؟؟ یعنی میگی کارمندای دولت به وزیرشون گزارش دروغ تحویل میدن؟
- تقصیر خودته! اینقدر بهشون شکلات دادی و محصولات خوراکی کارخوتنو به خوردشون دادی، دیگه دست خودشون نیست! دوپامینشون خیلی بالا رفته و واسه هیجان همه کاری میکنن...
- چیزی که الان مهمه زلزله است... چرا جدی نمیگیری؟ مردم میمیرن...
![](https://www.jadoogaran.org/uploads/smil48a9537132595.gif)
این مکالمه ساعتها طول کشید ولی گوش کدخدا به این حرفها بدهکار نبود.
دو روز دیگه گذشت تا اینکه سیریوس صبرش تموم شد و تصمیم گرفت یک تیم نجات تشکیل بده تا خودش به همراه اونها به هاگزمید بره و مردم رو از خطرات احتمالی نجات بده...
- همونطور که میبینید وزارتخونه بهترین موتورهای پرنده رو برای تیم نجات فراهم کرده تا درصورت بروز هر حادثهای، بتونیم توی محل حاضر بشیم و مردم رو نجات بدیم. سوالی نیست؟
![](https://www.jadoogaran.org/uploads/smilies/smil4f661728ed623.gif)
و تیم نجات سوالاتشون رو پرسیدن:
- ببخشید میشه یه کاری کرد از موتور به جای دود، رنگین کمون بیرون بیاد؟
- حداکثر چندتا سکه... چیزه ببخشید... چندتا آدم رو همزمان میشه باهاش نجات داد؟
- من یه خانم دکترم! پشت موتور نمیشینم... گفته باشم!
![](https://www.jadoogaran.org/uploads/smilies/smil5241392ebfed9.gif)
بعد از چندساعت، کلاس آموزشی تیم نجات تموم شد. هرکس وسایل مورد نیاز خودشو جمع کرد و سوار موتورش شد. سیریوس قول داده بود که اگه این ماموریت به خوبی و خوشی تموم بشه، به هرکس موتور مخصوص خودش و با تغییرات دلخواه خودش رو بهش بده. همگی شکلات به دهان، با موتورهاشون به پرواز در اومدن و به سمت دهکده و محل استقرار حرکت کردن.
همون موقع، دکه کدخدا دهکده، هاگزمید
اکثر مردم دهکده به داخل پناهگاه هاگزمید رفته بودند و کمتر کسی توی مغازه یا خونش مونده بود. کدخدای دهکده هم توی دکه نه چندان سالم و قدیمی خودش مونده بود و زیر لب چیزهایی میگفت:
- همش دروغ بود! توهم وزیر بود! هیچ زلزلهای درکار نیست... همه چیز امنه... گوسنفدای من اصلا هم چیزخور نشده بودن... همه چیز خوبه... همه ...
زمین لرزه به جعفر امان نداد تا حرفشو تموم کنه. زلزله واقعا اومد! واقعا همه جا لرزید و هاگزمید داشت خراب میشد! جعفر زیر آوار توی دکه خودش گم شد و ساختمون به کلی روی سرش خراب شده بود. هیچ اثری از او پدیدار نبود و انگار کدخدا جدی جدی به طور کامل گم شده بود!