از جاروی جیغ تا مرلین
پست دوم
کارشان ساده بود؛ تحت هیچ شرایطی نایستید، حتی وقتی که نیاز به دستشویی داشتید. مار نیشتان نزند در حالی که دارید در یک جنگل که دست کمی از آمازون ندارد راه میروید. از قسمت ضربدر خورده ی داخل نقشه که سر راهتان است و مجبورید از آن بگذرید، نگذرید! این مشکل خودتان است.
بهرحال هرطور که بود، اعضای تیم کوییدیچِ سرگردان، با آن نقشهی مرباییشان داخل جنگل به راه افتادند.
به تاتسویا سپرده بودند که حواسش باشه و در صورت دیدن مار بهشان خبر بدهد. ولی طبق ادعای او، در طول مسیر، حتی حشره ای هم دیده نشده است. که خب دیگران زیاد آن را جدی نگرفتند چون آنجا جنگل بود بهرحال.
-بابا جانیا به نظرتون داریم راه رو درست میریم؟ به نظرم چشمم کمی ضعیف تر از قبل شده نمیتونم نقشه رو درست ببینم...
-شاید هم به خاطر اینکه مربای صبحونه ی اون خانمه رو هم به نقشه و هم به شیشه های عینکتون مالیدید؟
تاتسویا چند لحظه به آلبوس دامبلدور که نقشه را در دور ترین نقطه از صورتش گرفته بود و سعی در خواندن آن داشت، نگاه کرد. سپس نقشه را از دست او قاپید و سعی کرد از پشت لکه های بنفش آن را بخواند. خیلی وقت بود که هیچ کدام چیزی نخورده بودند و این حتی به تاتسویا هم فشار آورده بود.
-خب معلوم نیست کجاییم!
نقشه را به کناری پرتاب کرد و یک جا نشست و با عصبانیت به نقطه ای خیره شد. دست برد که کاتانا را بردارد. که البته کاتانا جای همیشگی اش کنار کمر او بسته نشده بود. غصه اش بیشتر شد. پیکت ساقه اش را دور پای او پیچید.
-ناراحت نباشید. میتونیم این لکه رو پاک کنیم عزیزانِ بابا.
یه جا یه دستور خاص برای پاک کردن لکه های... نقشه کجا رفت بچهها جان؟
ایوا آروغ زد و تکه های ریز کاغذ از دهانش بیرون پرید.
-مربا... گفتید مربا هست. خب...
-
به نظر نمیرسید دامبلدور دیگر فرصتی داشته باشد که از دستور عملی که برای پاک کردن لکه ها، که از اینترنت یاد گرفته بود، استفاده کند.
***
هرچه پیش میرفتند به نظر میرسید که بیشتر دارند به دور خود میچرخند. هرچه بیشتر میرفتند راه های صاف و هموار کمتر و کمتر میشدند. درست مثل خوراکی هایشان که ثانیه به ثانیه در دهان ایوا غیب میشد؛ آنها به این نتیجه رسیدند که با دادن خوراکی ها به ایوا احتمالا خورده شدنشان توسط او کمتر میشود.
پایشان در میان خزه ها گیر میفتاد و صدای بد و بیراه زیرلبی شان به گوش میرسید. دیگر حتی نیش خوردن توسط مارِ سفیدِ خالدار برایشان کمترین اهمیت را داشت.
تنها کسی که به نظر میرسید مشکل چندانی با این وضعیت ندارد، پیکت بود که با ریشههایش از درختها آویزان میشد و تاب تاب میخورد.
-ببخشید که مزاحم گردش های سیصد و شصت درجهایتون میشیم. به نظر ورزش خوبی میاد. فقط مطمئنید گم نشدید؟
اعضای تیم، با سردرگمی ایستادند و به آنها نگاه کردند.
گروهی از انسانهایی کوچک با صورت هایی سیاه دور آتش حلقه زده بودند و با لبخند به آنها نگاه میکردند.
-خب... فکر کنم این بار سی و دوم بود که از جلوی ما گذشتید... راستی شما قوم و خویش تارزان هستید؟
کسی جواب او را نداد.
-شما چی هستید؟ خوراکی دارید؟ خوراکی هستید؟
دامبلدور یقهی ایوا را گرفت تا حمله نکند. سپس به خوراکی های خوشمزهی آنها چشم دوخت.
-منظور این خواهرمون این بود که... شما میتونید کمک کنید خودمون رو هرچه سریع تر به یه رستوران برسونیم و راهو نشونمون بدید؟
-ما اومپا لومپا هستیم. بعد از اینکه چارلی، کارخونه ی شکلات سازی رو از ویلی به ارث برد ما رو از اونجا بیرون کرد...
و اینکه... رستوران! تا چندین مایل اونور تر هیچ انسانی وجود نداره. پس فک میکنی ما چرا "اون" رو به عنوان ارباب جدیدمون انتخاب کردی؟
-باشه فقط "اون" کیه باباجان؟
اومپالومپا که به جای لباس چندین برگ را مثل دامن به دور پایش پیچیده بود، از جایش بلند شد. ایوا جلوی چشم هایش را گرفت.
مرد سیاه، در حالی که به غار رو به رویشان اشاره میکرد.
-مار سفید خالدار. میدونید... خب ما دقیقا نمیدونیم راز پشتش چیه ولی خب هروقت براش یه قربانی میفرستیم داخل غارش، اونم بهمون غذا میده.
-مار... چی؟ قربانی میدید؟! عزیزانِ بابا اینجا دیگه جای موندن نیست. بریم. ما رفع زحمت میکنیم...
-صبر کنید! خود قربانی رو نمیخوره ها! فقط یه نیش کوچولو... بعدش قربانی رو با یه عالمه غذا بهمون پس میده. تنها چیزی که هست اینه که قربانی ها یکمی تغییر میکنن... گرچه خب تغییر در جهت مثبت! در واقع این افسانه وجود داره که مار سفید خالدار درواقع یه روانشناس بوده و خب هروقت که ما کسی رو میفرستیم پیشش...
-خوراکی میدن؟
ایوا صحبت او را قطع کرد. اعضای تیمش به او خیره شدند.
غذا. خب غذا خیلی چیز خوبی بود. همه ی آنها غذا میخواستند. و ایوا... ایوا میتوانست تغییر کند. یک تغییر مثبت! او بیشتر از همه ی آنها به یک تغییر مثبت نیاز داشت.
-گفتی تغییر در جهت مثبت بابا جان؟
میدونستی من یکی از حامیان جنبش تغییر در جهت مثبت هستم؟
اومپا لومپا لبخند زد.
***
دامبلدور قاشق و چنگالش را پایین گذاشت، سرش را کج کرد و به صورت ایوا زل زد. ایوا با وقار خاصی که تاکنون در او دیده نشده بود به او نگاه کرد.
-ببخشید موجب تکدر خاطر شما شدم؟ رفتار ناخوشایندی از من سر زده؟
-نه... نه! بابا جان غذات رو بخور خیلی وقته چیزی نخوری.
بعد نیش مار چند ساعت خواب بودی. ولی مهم اینه که الان غذا داریم!
-اوه بله. راستی غذای شما کافیه؟
دامبلدور پلک زد.
-راستش من رژیمم. فقط سبزیجاتمو میخورم.
-آها!
ایوا نگاهی به اومپالومپاهای دور میز انداخت.
-و درضمن اون نوع گرفتن چنگال و کارد توی دست درست نیست. کارد دست راست و چنگال دست چپ. سوپ رو هم هورت نکشید لطفا.
مسلما اومپا لومپاها توجهی نکردند.
دامبلدور سرش را به گوش رهبرشان نزدیک کرد:
-اومپای لومپای بابا... میگم این ایوای ما چرا اینشکلی شده. چرا انقدر... با نزاکت؟
-اون دختر پلشت رو یادت میاد؟ الان دیگه نیست. بهتون که گفتم. تغییر در جهت مثبت. روان درمانی! کشف شخصیت درونی خود!
دامبلدور چیزی نگفت. بشقاب غذایش را برداشت و به تاتوسیا و پیکت اشاره کرد که دنبالش بیایند. سر انجام چند متر دورتر از میز، روی تختسنگی جاخوش کردند.
-چرا ایواچان اینشکلی شده؟ به من گفت که نباید استیکمو با شمشیری که از اومپا لومپا گرفتم، تیکه تیکه کنم! ولی آخه چه فرقی داره... چاقو هم همون...
-به من گفت باید چاقو رو توی دست راست بگیری چنگال رو اون یکی دست. ولی من فقط یه ریشه دارم!
-ولی بابا...
-ببخشید!
ایوا که از سرمیز بلند شده بود سرفهای کرد و ادامه داد.
-ببخشید ولی ترک میز غذا بدون اطلاع قبلی جزو آداب غذا خوردن نیست. ما همگی دوستان هم هستیم. چه اشکالی داره که...
نگاهی بین سه نفر رد و بدل شد. رفتن به آمازون از بابازون، حتی از آنچه که به نظر میرسید سختتر شده بود.
"آن طرف ماجرا"
ایوا دماغش را بالا کشیده. تا زانو در شن فرو رفته بود و نمیدانست کجاست. تا جایی که به یاد میآورد، لحظاتی قبل در یه جنگل انوبه با اعضای تیشم به سر میبرد. گرچه خب هیچ وقت به حافظهی او اطمینانی نبود.
جای نیش مارش را محکم خاراند.
_هی پس... بچه ها کجان؟ اینجا بیابونه؟ اینا... آسمون خراشن؟
زنیبا کفش پاشنه بلند و غرق در شن به او نزدیک شد.
_عزیزم دلیل نمیشه چون بیابونه، شهر نداشته باشه. راه شهر از اون وره.
ایوا به زن که موقع راه رفتن شن را به هر طرف میپاشید نگاه کرد. به دیدن آدم های رندوم در خیابان که به سویش میآمدند و شروع به صحبت میکردند، عادت داشت.
_پس راه شهر از اون طرفه... باید به کوییدیچ برسیم.