هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۵:۲۰ دوشنبه ۳۱ شهریور ۱۳۹۹

مرگخواران

الکساندرا ایوانوا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۳۸ پنجشنبه ۱۹ تیر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۳:۱۰:۳۵ چهارشنبه ۱۳ دی ۱۴۰۲
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 312
آفلاین
-احمق! احمق! احمق!

دختربزرگتر قهقهه ای سر داد و باز هم موهای دخترک را کشید.
درحالی که اشک از چشمانش جاری شده بود دوباره با عصبانیت فریاد زد:
-احمق! احمق! امحق!

دختر بزرگتر، پوز خندی زد:
-امحق؟!

موهای نقره‌ای رنگش مانند حاله‌ی ماه صورتش را احاطه کرده بود و چشمانی آبی-طوسی و مژه هایی بلند داشت. همه شان همانطور بودند. هر نُه تایشان.
ولی او...نه! او مانند آنها نبود.

دخترک، روی تخت پرید تا از دسترس خواهرش دور باشد.
-هی بچه! بیا پایین! اون تخت منه!

صدای پنجمی بود. در را باز کرده و وارد اتاق شده بود.
-دِ گفتم بیا پایین!

آستین لباس دخترک را گرفت و او را از تخت پایین کشید. خودش روی تخت نشست و مشغول پوشیدن لباس زیبایی شد که برای مهمانی دوخته بود.
مهمانی...

در اتاق باز و شد و هفت دختر دیگر هم وارد شدند. همه شان شبیه هم بودند.گاهی دخترک فکر میکرد آنها را در دستگاه تکثیر گذاشته اند و هر بار دخترهایی مشابه هم، منتها در ابعاد متفاوت، وارد میشوند!
-برو کنار! جلوی دست و پایی الکساندرا! برو!

از روی زمین بلند شد و به سوی دیگر اتاق رفت. گوشه ای نشست و آنها را تماشا کرد که لباس هایی با رنگ هایی ملیح را بیرون می آوردند، لنگه های کفش هایشان را گم میکردند، آنها را پیدا میکردند و تازه بعد از همه‌ی اینها گل سر هایشان را پیدا نمیکردند!
-هی الکس! بچه! با توام! این لباسه بیشتر به من میاد یا به این؟

خواهرش این را گفت و لباس لیمویی رنگی را اول جلوی خودش و بعد هم جلوی یکی دیگر از خواهرها گرفت.
دخترک با گیجی به آن دو و لباس در دستانشان نگاه کرد. حتی نمیدانست کدام، کدام است. اسم هایشان یادش نمی آمد. اصلا این چه سوالی بود؟! آن ها که یک شکل بودند!
شانه هایش را بالا انداخت. آنها نگاه بدی به او کردند و دور شدند.
توجه‌اش به کشمکش دوتا دیگه جلب شد.
-این... مالِ...منه! مال منه!
-خفه شو ابله! مال منه! این لباس مهمونی منه!

مهمانی...
دخترک پوزخندی زد و زانو هایش را بغل و کرد و آرزو کرد کاش یک سطل ذرت بوداده برای تماشای این صحنه ها، که از تماشای فیلم سینمایی جالبتر بود، آماده میکرد.
-اوسکول برقی!
-کلم!

دخترک نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد.
دو دختر به او نگاه خشمگینی کردند...و لحظه ای بعد، دخترک با یک اردنگی به بیرون اتاق پرتاب شده بود!
ناراحت نشده بود.
به سمت آشپزخانه به راه افتاد. بوی خوشِ خوراک مرغ سس زده و پوره‌ی سیب‌زمینی به مشامش رسید.
در آشپزخانه را باز کرد. پس از کمی جست‌و‌جو، توانست مادرش را میان قابلمه‌ها وکفگیرها بیابد!
-مزاحم نشو الکساندرا! دارم برای مهمونی غذا درست میکنم.

مهمانی...
تکه‌ای مرغ و مشتی پوره‌ی سیب زمینی را از داخل دیس غذا دزدید و قبل از آن که مادرش مچش را بگیر زد به چاک!
او هم به مهمانی خودشان دعوت شده بود. ولی معمولا هیچ چیز از غذای مهمانی به او نمیرسید... چون در هیچ کدام شرکت نمیکرد! در مکانی که همه چیز بی نقص و کامل بود جایی نداشت.
بی آنکه واقعا مقصد خاصی مورد نظرش باشد، در خانه را باز کرد و بیرون رفت. حوصله قیل و قال های مادر و خواهر هایش را برای مهمانی نداشت.
بی هدف در خیابان ها بالا و پایین میرفت و هر لحظه از خانه دورتر میشد.
میخواست دور شود... از خواهرهایش دور شود... از خانه دور شود...سالها دور شود...

عصر شده بود و او گرسنه بود.
به آرامی وارد محوطه‌ی اختصاصی یک عمارت شد. عمارت بزرگ و ترسناکی بود. اصطبل با شکوهی در گوشه‌ی محوطه قرار داشت و صدای تسترال ها از داخل آن به گوش میرسید.
خواست دروازه ورودی را باز کند که با صدای فریاد مردانه و خشنی عقب پرید.
-کجا؟! مگه طویله است سرتو عینهو تسترال انداختی پایین میری؟!

رویش را برگرداند و به مرد ترسناکی که هیکل طبقه طبقه اش را نپوشانده بود نگاه کرد.
-عه... ساحره ای که... از پشت فکر کردم بی کمالاتی... خب... یه فکری به حالت میکنم...

"رودولف لسترنج"، به دختر گیج و ژولیده ای که مانند موشی وحشت زده به او نگاه میکرد، خیره شد و گفت:
-خب... راستی سلام بچه! این جا... خونه‌ی ریدل هاست! محل زندگی ارباب لرد ولدمورت و مرگخوارا! گفتم شاید بخوای بدونی...

دختر با تعجب و ناباوری به عمارت خیره شد... عمارت ریدل؟!

رودولف بادی به غبغب انداخت ادامه داد:
-منی هم که میبینی...رودولف لسترنج، دربان اینجا و جانشین آینده‌ی اربابم! شیرفهم شد؟!

دختر سرش را به نشانه‌‌ی مثبت تکان داد. رودولف که فرد مناسب و زود باوری را برای خودستایی و قمپز در کردن انتخاب کرده بود، خوش حال و شادان مچ دست اورا گرفت و گفت:
-بیا دختر! میخوای مرگخوار شی؟

دختر به فکر فرو رفت... ارباب ولدمورت؟ قوی ترین جادوگرسیاه قرن... سرش را به نشانه‌ی مثبت تکان داد.
-میخوای؟ خودم مرگخوارت میکنم!

رودولف دکمه‌ی ای را زد. دروازه باز شد و دخترک، درحالی که رودولف محکم مچ دستش را گرفته بود و کشان کشان اورا میبرد وارد محوطه‌ی عمارت شد.
پسر جوانی با ماسک و شنلی عجیب روی نرده بان بود و در حال ریسه بستن به دیوار های محوطه و اصطبل بود و همه جا را تزیین میکرد.
به او اشاره کرد و پرسید:
-امشب چه خبره؟
-امشب مهمونیه! تو حیاط! مهمونی فقط واسه مرگخوارا بچه...
-واقعا؟! من تا حالا مهمونی نرفتم... ذوق کردم!

پیرمردی با کلاه گاوچرونی و پیپ ای چوبی، از پشت به پسر نزدیک شد و با لگدی که به نرده‌ بان زد، پسر را پخش زمین کرد! دخترک بقیه اش را ندید چون رودولف به بالاترین پنجره‌ی برج اشاره کرد و گفت:
-اونجا رو میبینی؟ اونجا اتاق اربابه! هیچی کی به اندازه اون قوی و با عظمت نی!

دخترک به عمارت بزرگ و باشکوه نگاه کرد، به مرگخوارانی که این جا و آنجا دیده میشدند، و در آخر به پنجره‌ای که رودولف به آن اشاره کرده بود نگاه کرد. نیم رخ جدی و با شکوه لرد سیاه مشخص بود.
برای اولین بار به کاری که میخواست بکند اطمینان داشت.
میخواست که ببیند، یاد بگیرد، آشنا شود، خدمت کند و لذت ببرد. میخواست در مهمانی مرگخواران شرکت کند.
پس رفت تا به معنای واقعی زندگی کند...


ویرایش شده توسط الکساندرا ایوانوا در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۳۱ ۱۵:۲۴:۱۱



پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۰:۰۱ دوشنبه ۳۱ شهریور ۱۳۹۹

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۱۸:۱۸:۳۱
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6946
آفلاین

هنوز تقریبا خواب بود که سرو صدایی از جلوی در اتاقش شنید.
صدای پاهایی که به نظرش عمدا محکم تر از حد معمول به زمین کوبیده می شدند.
-اهم... کی این کارتنا رو گذاشته این جا؟ جا قحطی بود؟ جلوی در اتاق ارباب؟ فکر نکردین ممکنه پاشون گیر کنه بهشون؟ درسته که صبح شده... ولی هوا هنوز تاریکه. ولی صبح شده. بله... صبح شده... صبـــــــــــح!

چشمان نیمه بازش را بازتر کرد. بلاتریکس درست می گفت. هوا هنوز تاریک بود.
-ساعت چنده... چرا هر روز باید با صدای تو بیدار بشیم بلا؟ چی از جون ما می خوای!

زیر لب زمزمه کرد و اجبارا از تختخواب جدا شد. می دانست بلاتریکس تا بیدارش نکند دست بردار نیست.

نیم ساعت بعد در اتاقش را باز کرد... و با بلاتریکسی که درست جلوی در ایستاده بود مواجه شد.

-صبح بخیر ارباب. چقدر خوبه که زود بیدار شدین. انتظارشو نداشتم. می دونین که... امروز روز خاصیه.

می دانست...

روزی که منتظرش بود. روزی که بالاخره باید تکلیف همه چیز روشن می شد. روز حمله به هاگوارتز!

تصمیم گرفت بلاتریکس را بابت سرو صدای بی دلیلش سرزنش کند؛ ولی چیزی در درونش فشرده شد.
-روز خاصیه که هنوز شروع نشده... ما نمی فهمیم چرا باید ساعت پنج صبح بیدار شویم!

-خب ارباب از الان باید شروع به آماده شدن بکنیم.

همینطور که حرف می زدند از پله ها پایین رفتند.
وسط پله ها، منظره جلوی در را دید!
در خانه باز بود و تمام مرگخواران، بدون حتی یک غایب، جلوی در به صف شده بودند.

-بلا... ساعت پنج صبح برای چی اینا رو این جا چیدی؟ که ما تماشاشون کنیم؟
-نه ارباب... امروز روز پیروزیه. باید حرکت کنیم.

به چهره مرگخوار وفادارش نگاه کرد. چقدر خوشحال بود. خوشحال و مطمئن.
بلاتریکس متوجه نگاهش شد.
-من آماده ام ارباب.

زیر لب زمزمه کرد:
-کی آماده نبودی؟

هیچوقت پیش نیامده بود که بلاتریکس برای انجام ماموریت ها و کمک به او پیشقدم نشود. همیشه مثل سایه کنارش بود. نگاه تحسین آمیزش همیشه به دنبال لرد سیاه بود. جادوی سیاه را از خود او یاد گرفته بود و قصد داشت تا آخرین لحظه عمرش در راه او از آن استفاده کند.

آخرین لحظه عمرش...


ساعت ها بعد...

گرد و خاک و آتش همه جا را فرا گرفته بود. هاگوارتز در حال پس دادن آزمون نهایی اش بود.

لرد سیاه سرگرم جنگیدن بود که سرو صدایی را از پشت سرش شنید.

مالی ویزلی فریاد زنان گفت:
-دیگه... دستتون... به... بچه های ما... نمی رسه!

بلاتریکس خندید. خنده اش مانند خنده پرشور پسرعمه اش در زمانی بود که در پس پرده ناپدید می شد.
طلسم مالی از زیر دست بالا آمده بلاتریکس رد شد و درست به وسط سینه اش و بالای قلبش خورد.
لبخند شادمانه بلاتریکس بر لبانش خشک شد و چشمانش از حدقه بیرون زدند. فهمید که چه اتفاقی افتاده است و قبل از این که فرصت زدن آخرین حرف هایش را داشته باشد، روی زمین افتاد.
ولدمورت فریاد کشید... غمناک ترین و بلند ترین فریاد عمرش را.
خشمش مانند بمبی منفجر شد و همه را به عقب پرتاب کرد...
بهترین و وفادارترینش را از دست داده بود.


ساعت ها بعد...

به سختی از جا بلند شد. احساس ضعف شدیدی می کرد. سرفه کرد. سر تا پایش غرق در گرد و خاک بود و درونش پر از غم.
آخرین فریادهای شادی هری پاتر و همراهانش را شنیده بود و بعد، با تصور مرگ او، همانطور رهایش کرده بودند.

افتان و خیزان خودش را به محل امن تری فرستاد.
زنده بود. این یعنی می توانست ادامه بدهد. می توانست ارتش جدیدی تشکیل بدهد. می توانست دوباره قدرتمند شده، و هورکراکس های بیشتری بسازد. می توانست جاودانه شود.

می توانست... اما نمی خواست...

به خانه برگشت.

به سختی خودش را به اتاقش و تختخوابش رساند.
از محفظه کوچک تعبیه شده روی دیوار، جسم سیاه رنگی را برداشت.
یک گردنبند سیاه بود. با گوی درخشانی در میانش.
زمان برگردان!
این زمان برگردان را سال ها پیش از جادوگر پیری که اصول اولیه جادوی سیاه را به او آموخته بود گرفته بود. صدایش هنوز در گوش لرد سیاه می پیچید.
-این یه زمان برگردان خاصه تام. یادت نره. این تو رو توی زمان بر نمی گردونه. این واقعا زمان رو برمی گردونه. ولی هرگز نمی تونی سرنوشت رو تغییر بدی... و یادت نره. فقط یک روز می تونی عقب بری. بیشتر نمی شه.

با آخرین نیرویی که در بدنش احساس می کرد دستش را بلند کرد. انگشتش را روی زمان برگردان گذاشت و آن را چرخاند.
آرزو می کرد که ای کاش روز قبل این کار را انجام داده بود... یا در روزی شاد تر و معمولی تر از امروز... ولی هرگز نمی توانست حدس بزند که آن روز او را به همراه بقیه ارتشش از دست خواهد داد.
زمان برگردان سیاه، چرخید و چرخید و زمان را به عقب راند...
احساس سرگیجه کرد. کم کم چشمانش بسته شد.

هنوز تقریبا خواب بود که سرو صدایی از جلوی در اتاقش شنید.
صدای پاهایی که به نظرش عمدا محکم تر از حد معمول به زمین کوبیده می شدند.
-اهم... کی این کارتنا رو گذاشته این جا؟ جا قحطی بود؟ جلوی در اتاق ارباب؟ فکر نکردین ممکنه پاشون گیر کنه بهشون؟ درسته که صبح شده... ولی هوا هنوز تاریکه. ولی صبح شده. بله... صبح شده... صبـــــــــــــح!

صبح شده بود. دوباره صبح شده بود.
بلاتریکس زنده بود و خوشحال. پشت در اتاقش بود. با شور و شوق منتظر بیدار شدنش بود. می دانست که بقیه یارانش هم جلوی در صف کشیده اند.

خمیازه ای کشید و زیر لب گفت:
-همه اون کارتنا رو خودت اونجا گذاشتی بلا! که بتونی با غر زدنت ما رو بیدار کنی. مگه اجازه می دی کسی به پنجاه متری اتاق ما نزدیک بشه که بتونه چیزی اونجا بذاره؟

خوب می دانست که ساعت پنج صبح است!
برایش اهمیتی نداشت که این روز، بارها و بارها برایش تکرار شده است.
می دانست باید بجنگد. امروز هم باید بجنگد و شکست بخورد و در پایان روز به سمت اتاقش برگردد.

خستگی جنگ هم برایش مهم نبود. هیچ چیز مهم نبود. نمی توانست جلوتر برود.
بدون او نمی توانست حتی یک قدم جلوتر برود...



"تولدت مبارک بلای عزیزم"




پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۲:۱۳ شنبه ۲۹ شهریور ۱۳۹۹

مرگخواران

الکساندرا ایوانوا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۳۸ پنجشنبه ۱۹ تیر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۳:۱۰:۳۵ چهارشنبه ۱۳ دی ۱۴۰۲
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 312
آفلاین
تقدیم به تمام کسانی که مرلین را دیدند!

آسمان پرستاره نبود... هیچ قرار عاشقانه و زیر نور ماهی هم درکار نبود. همه‌ی مرگخواران و اربابشان در "تخت" ها و بعضی در "رخت" های خوابشان خوابیده بودند... فقط خوابیده بودند، همین.
ایوا جزو کسانی بود که در "رخت خواب"ش خوابیده بود. منتها به جای این که مانند بقیه ی رخت خواب نشینانِ تازه وارد درحال خواب دیدن هفت هورکراکس باشد، با چشمان بازِ باز، دراز کشیده بود و داشت ستاره هایی که میدید و نمیدید را می‌شمرد.
-صد و بیست و یک، هفت، شیش و نه، ده هزار سیصد و نه و شیش، پنج و دو...

هر کسی روش خودش را دارد.
-سیصد و یک... یک... پنج... دو و هفت و نیم...

ایوا هم روش خودش را برای شمردن داشت.

-و اینم از آخری... دومین ستاره! من امشب دو تا ستاره شمردم! دوتا! دوتا! دوتا!

ولی بالاخره حوصله‌ی هر انسانی از شمردن ستاره های در آسمان سر میرود. خصوصا اگه در طول شب "دو" تا ستاره شمرده باشد!

-آشپزخونه!

ایوا با خوشحالی زیرلب این کلمه را زمزمه کرد و روبدوشامبر به تن و دمپایی به پا از جایش بلند شد. در اتاق را باز کرد و پا به راهر گذاشت.
راهرو تاریک بود و سرد. و خب... ایوا یک جورهایی از تاریکی میترسید... ولی وقتی مقصد یک ایوا، آشپزخانه‌ی خانه‌ی ریدل ها باشد، تاریکی جلو دارش نیست.
ایوا با شادی و ذوق همیشگی اش، به راه افتاد. از راهروهای تو در توی خانه‌ی ریدل‌ها گذشت. از پله های طبقه ی سوم بالا رفت. پیچید سمت چپ و آن را دید.
قلمرو بانو مروپ، اشپز خانه‌ی خانه‌ی ریدل ها!
در آشپز خانه را به آرامی باز کرد و وارد شد. به محض ورود، با بانو مروپ مواجه شد.
بانو، سر پا ایستاده بود و در حال بار گذاشتن کله پاچه‌ی صبحانه‌ی فردا صبح بود. با صدای چرخیدن دستگیره‌ی در به سوی ایوا برگشت.
-ایوای مامان؟

ایوا دستپاچه سعی کرد توضیح بدهد:
-عه... بانو...خب... دوتا ستاره بودن... و منم... گشنه ام شده بود

بانو فرصت حرف زدن را به ایوا نداد. سیبی را از داخل پیشبندش برداشت و به سوی او گرفت.
-بخور ایوای مامان!

ایوا با ذوق به سیب نگاه کرد... ولی... چرا شبیه...
-مرلین؟! با...با...بانو؟! این سیبه.... شبیه مرلینه!

ایوا به بانو مروپ نگاه کرد. ولی او پشتش را به ایوا کرده بود.
-بانو؟!

مروپ رویش را به سوی ایوا کرد... ولی او دیگر مروپ نبود... مرلین بود!
-واهاهایی!

مرلین-مروپ ریش های بلندی داشت و پیشبند سبز پوشیده بود و دستکش آشپزخانه‌ی رز مریم دستش کرده بود!
-ایوای مامان! بیا بخور دیگه!

مرلین-مروپ این را فریاد زد و سیب هایی را که چهره‌ی مرلین داشتند جلوی صورت ایوا گرفت.
-بخور ایوای مامان! "مامان مرلینو" زشت کشیدی؟! عیب نداره! فقط میری جهنم!

سیب-مرلین‌ها با صدای زیرشان دم گرفتند:
-جهنم! جهنم! جهنم!
-بیا این سیبای مامان مرلینو بخور که مستقیم بری جهنم! هانسل و گرتلِ مامان مرلین بودن سیب خوردن رفتن جهنم؟! کی بود سیب خورد رفت جهنم؟!

ایوا وحشت زده هانسل و گرتل را دید که آنها هم با صورت های مرلینی از آسمان نازل شدند و وسط صحنه شروع به رقصین کردند!
-من مرلینسلم!
-منم مرلینتلم!

-شایدم آدم و حوای مامان مرلین بودن که سیب خوردن رفتن جهنم... البته اونا نرفتن جهنم که... اومدن زمین!
-نه نمیخوام!

ایوا عربده کشان از آشپزخانه بیرون پرید و وارد راهرو شد و شروع به دویدن کرد.
-حالا، حالا حالا حالا! همه دستا به بالا...

ایوا ایستاد و به آگلانتاین که پیپ میکشید و آواز میخواند نگاه کرد.
-وای آگلا! تویی پیرمرد؟! بیا ببین بانو مروپ قاتی کردن! هانسل هم بود! با گرتل! یه سیبایی هم بودن...

ایوا آگلانتاین را در آغوش گرفت وگفت:
-کمکم کن! بیا بریم ببین چی شده! آگلا... آگلا؟!

ایوا سرش را بلند و کرد و مرلین را دید که کت کهنه‌‌ی آگلا را پوشیده است، کلاه کابوی اگلانتاین را روی سرش گذاشته است و از زیر انبوه ریشش درحال پیپ کشیدن است!
ایوا وحشت زده عقب پرید و به آگلانتاین-مرلین جلویش نگاه کرد.
-من کمکت میکنم ایوا! ولی تو "آگلامرلین" رو زشت کشیدی... باید تام رو نابود کنی تا ببخشمت و نفرستمت جهنم!

همان لحظه ریش های اگلانتاین- مرلین داخل پیپ خاموشش فرو رفت و آتش گرفت!
از میان ریش شعله ور، تام-مرلینی بیرون پرید و دستان آگلانتاین-مرلین رو گرفت و با هم دیگر شروع به خواندن کردند:
-حالا، حالا حالا حالا! همه دستا به بالا! به این ساز کمونچه برقصیم همه یالا!

کمانچه‌ای از جایی پیدا شد و شروع به نواختن آهنگ کرد.
-هی ایوا! ایوا! تو هم بیا بخون!
-نه نمیخوام!

ایوا در حالی که سعی میکرد از دست تام-مرلین و اگلانتاین-مرلین فرار کند پایش گیر کرد به سدریک که روی زمین خوابیده بود.
-سدریک! سدریک! کمک! کمکم کن!

به جای خود سدریک، بالشش بلند شد. بالش هم دست های تام-مرلین و آگلانتاین-مرلین را گرفت و باهم چرخیدند و "حالا حالا حالا" خواندند.
در آن بلبشو، دومینیک و پیشی از راه رسیدند. پیشی با ریش هایی مرلینی بالای سر همه پرواز میکرد و فضولات روی سر همه می انداخت.
-الان بیلتون میزنم!

دومینیک با بیلش بر سر تام و آگلانتاین و ایوا میزد و خوشحالی میکرد.
همان لحظه بود که "مامان مرلین" با سیب های مرلینی اش از راه رسید.
-بخورید! وگرنه میرید جهنم!

و سیب هایش را در دهان آنها فرو کرد...

-نه!
ایوا عرق ریزان از خواب بلند شد. نگاهی به اطراف کرد. در اتاق خودش بود و هیچ نوع مرلینی در اطرافش به چشم نمیخورد. لعنتی بر خودش و نقاشی اش فرستاد و از جایش بلند شد و به سمت دستشویی به راه افتاد.
از پله ها بالا رفت، پیچید سمت چپ و وارد دستشویی شد. آبی به سر و صورتش زد. و راه برگشت را در پیش گرفت.
از پله ها پایین امد، پیچید سمت...
-چپ؟

پیچید سمت چپ و اتاق خودش را پیدا کرد. دستگیره ی در را چرخاند و به آرامی روی رخت خوابی که روی زمین انداخته شده بود دراز کشید.
تازه داشت آرام میگرفت که نفس های موجودی به جز خودش را احساس کرد.
-پیشی؟ پیشی؟ پیشی؟

پیشی نبود. دراز بود و پشمالو و نفس های طولانی میکشید.
- مرلین کجایی که خواهم مرد!

موجود از کنارش بلند شد و نشست.
-با ما کاری داشتی ایوا؟

ولی صدای مرلین میان صدای جیغ ایوا که از پنجره به بیرون پریده بود گم شد.
ایوا وارد اصطبل تسترال ها شد. به قدری ترسیده بود که متوجه تام و آگلانتاین که به سوی یکدیگر کاه و علوفه پرتاب میکردند نشد. ایوا روی بسته های کاه ها دراز کشید و سالها خوابید و خواب مرلین و جهنم رفتنش را دید.
تام و آگلانتاین برای اولین بار دستهایشان را دور گردن هم انداختند و به ایوا که در خواب به خود میلولید و جیغ میکشید خندیدند!




پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۰:۰۵ شنبه ۲۹ شهریور ۱۳۹۹

ویزنگاموت، مرگخواران

بلاتریکس لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۵ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱:۴۴:۵۴ یکشنبه ۱ بهمن ۱۴۰۲
از زير سايه لرد سياه
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 828
آفلاین
قرمزی چشمانش درخشان تر از همیشه بود و این دو معنی داشت... یا بسیار هیجان زده بود و یا بسیار عصبانی. اما اخمی که بر چهره داشت قطعا نشان از عصبانیت بود.
ترسش از او نسبت به سایرین بیشتر بود... همانطور که عشقش قابل مقایسه با سایرین نبود.

-بیا تو!

اگر حق انتخاب داشت دمش را روی کولش می‌گذاشت و با نهایت سرعت از آنجا دور می‌شد. اما حق انتخابش در مقابل او را سال‌ها قبل، هنگام ورود به خانه ریدل ها پشت در جا گذاشته و وارد شده بود.

تعظیمش بیشتر از حد لازم طول کشید.

-می‌دونی کی اومده بود اینجا؟

ایکاش نمی‌دانست...
صاف ایستاد. لاکن همچنان گردنش خم بود.

-خوبه... پس می‌دونی... یه زخم رو صورتش بود... زخمش اثر انگشت تو بود بلا...

ایکاش می‌توانست انکار کند.
کنترل کردن عصبانیتش وقتی پای اربابش وسط بود، سخت‌ترین کار دنیا بود... حتی سخت تر از فرار اعجاب انگیزش از آزکابان!

-بلا... مگه ما در این مورد صحبت نکرده بودیم؟

ایکاش قابلیت ناپدید شدن داشت.
متنفر بود از ناامید کردن اربابش... کاری که اخیرا ناخواسته انجام داده بود.

-بهت گفته بودیم شانس آخرته... نگفته بودیم؟

ایکاش نگفته بود...

-بلا... به ما نگاه کن.

تمام روزش را مگر صرف همین کار نمی‌کرد؟ پس چرا در آن لحظه آنقدر سخت بود؟
گردنش را به قدری خم کرده بود که موهایش تمام صورتش را پوشانده بود. به سختی سر بلند کرد.

-چرا باز این کار رو کردی؟

با پسر بچه‌ای که شیشه همسایه را با تو‌پش شکسته و مورد سرزنش قرار گرفته هیچ فرقی نداشت. اما آیا پشیمان بود از بلایی که بر سر مرگخوار تازه‌وارد آورده بود؟... البته که نه! هنگام زدن مهر تایید بر درخواستش، با او اتمام حجت کرده بود.

-معلومه که نه! پشیمون نیستی... نمی‌دونیم چرا هنوز اخراجت نکردیم!

هیچکس نمی‌دانست!


I was and am the Dark Lord's most loyal servant
I learned the Dark Arts from him


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۴:۱۹ سه شنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۹

مرگخواران

دومینیک ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۴۲ سه شنبه ۱۱ شهریور ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۳:۲۴ چهارشنبه ۸ شهریور ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 31
آفلاین
پس از سال‌ها زندگی در میان خانواده‌ای پرجمعیت، دومینیک ویزلی با سر و صدا و شلوغی خو گرفته بود. عادت داشت که همیشه، میانِ مردابی از ویزلی‌های شبیه به خودش، شناور باشد و مادرش به جای او، اشتباهی یک دخترعمو ویزلی از میانشان بیرون بکشد و به خانه ببرد. و با آن میزان زیادِ هیاهو در سبک زندگی سابقش، سکوتِ خانه‌ی ریدل ها برایش سنگین و غلیظ بود؛ همانند عسلی که از کوزه بیرون می‌ریزد.
دومینیک چمدانش را کمی دور تر از محوطه‌ی جلوی خانه، روی زمین گذاشته بود و تمام وزنش را روی آن انداخته‌بود. صبح آن روز، برای ترک خانواده و پیوستن به لرد سیاه، خیلی مصمم به نظر می‌رسید؛ طوری که لباس هایش را به سرعت درون چمدان ریخته بود و بدون این که به زیپ بازِ آن و بیرون ریختن تدریجی لباس‌ها از چمدان توجه کند، مسیر طولانی‌ای تا خانه ریدل‌ها طی کرده‌بود.
حال کمی از نیمه‌شب گذشته‌بود و دومینیک زیر نورِ ماه به تماشای عمارتِ به سیاهی جوهر، که از میان باغ سر بر آورده‌بود، نشسته بود. درست نمی‌دانست که تردیدش را باید به کدام سرچشمه وصل کند. ترس؟ خجالت؟ هر دو؟ شاید هم فقط نمی‌دانست چطور، میمون پرنده‌‌ی مزاحمش را که در چمدان دست و پا می‌زد، به آن ها معرفی کند.
دستی به شکمش کشید. گرسنه‌اش بود. البته اطلاق واژه‌ی گرسنگی به احساس درون شکمش، کم‌فروشی به نظر می‌آمد. اگر خانه بود، به راحتی با دو پسرعمو ویزلی تبانی می‌کرد تا یک پسرعمو ویزلیِ بخت برگشته را کباب کنند.

- ایوا! دهنتو باز کن بذار بیام بیرون!

دومینیک با کنجکاوی به بالا نگاه کرد. چراغِ یکی از طبقه ها روشن شده بود و صدای جر و بحث به گوش می‌رسید.

- اگه بیای بیرون، دوباره گشنم میشه!
- منِ حشره، کجای معدتو می‌گیرم آخه؟

چراغ اتاق دیگری روشن شد و صدای جیغی، حواس دومینیک را به خود پرت کرد.
- بذار یه پیس از این معجون ضدِ عفونی کننده‌ی جدیدی که هکتور بهم داده بپاشم به مارهات، شیلا!
- نه گابریل! نــــــه! حساسیت دارن!

صدای شکسته شدنِ شیشه و آویزان شدنِ مردی از پنجره، نگذاشت دومینیک بیشتر از آن به مکالمه‌ی آن دو گوش کند.
- خب...یه بار دیگه بهم بگو کی باکمالاته؟
-هیشکی! کی می‌خواد غیر تو باکمالات باشه، بلا؟ شلوارمو ول نکنی!

دومینیک و میمون پرنده‌اش که در آن میان خودش را از چمدان بیرون کشیده‌بود، به هم نگاه کردند. شاید خانه‌ی ریدل، آنقدرها هم که به نظر می آمد، سوت و کور نبود.
شاید باید کمی منتظر می‌ماند تا از شدت آن هیاهو کم شود و بعد خودش را معرفی کند؛ ولی از دومینیک هیچ وقت به عنوان یک فرد موقعیت‌شناس یاد نمی‌شد. برای اینکه آن را بیشتر ثابت کند، از جا بلند شد، میمون پرنده اش را زیر بغل زد و چمدان و بیل‌اش را به دست گرفت.
- دارم میام بیلتون بزنم!



همتونو بیل می‌زنم!


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۵:۰۶ سه شنبه ۱۸ شهریور ۱۳۹۹

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۱۸:۱۸:۳۱
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6946
آفلاین
در حال جمع کردن وسایلش بود.
در چهره اش اثری از غم یا شادی به چشم نمی خورد. عادت نداشت احساساتش را بروز بدهد.
چمدان بزرگ سیاه رنگ، وسط اتاقی زیبا و مجلل قرار داشت. شاید در کودکی به مکان های تنگ و تاریک عادت داشت، ولی حالا، ارباب بود و محل زندگی اش، شایسته یک ارباب.

چوب دستی اش را در بخش کوچکی از چمدان جای داد.

به سمت اشیای پخش و پلا در وسط اتاق برگشت. می توانست همه را با یک طلسم احضار و مرتب کند، ولی به لمس کردن تک تک آن ها احتیاج داشت.

یک جفت بال کوچک سبز رنگ...

-ارباب... برای شما سبزشو درست کردم. اینجوری می تونیم بال هامونو با هم ست کنیم! اسلیونکلاو! عالی می شه... نه؟
-نه!
-می شه نرین؟
-نه!

همیشه توی ذوق لینی می زد... و هیچوقت توی ذوق لینی نمی خورد.

نگاهش می کرد... با چشمانی منتظر. تا این که بالاخره صدای حشره بلند می شد.
-وااااای...من اون پست رو خوندم. چقدر عالی بود!
-برای ما مهم نیست که خوندی یا نخوندی! ننوشته بودیم تو بخونیش که.
-می رم دوباره بخونم. خیلی خوب بود!


و انتظار در اعماق چشمانش به پایان می رسید. از صبح منتظر نظر او بود.
لینی، حشره آبی رنگ کوچک و ضعیف، قدرت ادامه دادنش بود. اعتماد به نفسش بود. امید به آینده اش بود. لینی جزئی از خودش بود.
بال ها نمی توانست جسمش را حمل کند... ولی قلب و روحش را چرا. آن ها را با دقت تا کرد و مرتب داخل چمدان گذاشت.

شیء بعدی که باید داخل چمدان می رفت پاتیل بود. ولی نه یک پاتیل عادی!

-تو جنگل ممنوعه گم شدن. می تونن تنها باشن یا با کسی. چوب دستیشونو گم می کنن و مجبور می شن یکی بسازن. مشکل فقط ماده وسطشه که چی بذارن.
-این خیلی ویبه به نظرم. کلی سوژه داره. من بودم مغزشو پاتیل تک شاخ جنگلی می ذاشتم.
-اون دیگه چیه؟ پاتیل رویاهات؟
-پاتیلی که یک عدد شاخ داره و تو جنگل زندگی می کنه. پاتیلی کمیاب. خود گرم شونده هست. با قابلیت پخت اتوماتیک!


پاتیل تک شاخ جنگلی اش را به او داده بود و سفارش کرده بود که غذای بی کیفیت رستوران ها را نخورد. حتی ادعا کرده بود که این درخواست مروپ است.

مروپ... مادرش...

-مادر... ما داریم می رویم.

مروپ چمدانش را کشان کشان تا جلوی در برده بود و جلوتر از چمدان او گذاشته بود.
-من زودتر می رم. طاقت دیدن رفتنت رو ندارم. می رم که نبینم! اگه من برم، شاید کمی غذا بخوری.

نه تنها حاضر به رفتن بود، بلکه حاضر بود بمیرد که شاید پسرش سالم بماند. مروپ نگران بود. نگران پسری که همه به قدرتش غبطه می خوردند و عده ای برای قرار گرفتن زیر سایه اش تلاش می کردند، ولی مروپ بخش شکننده لرد سیاه را می دید... و نگران بود.
-اگه یه روز از دستم خسته بشه چی؟ اگه بگه دیگه به دردم نمی خوری. اگه بخواد منو بذاره خانه سالمندان چی؟
و پیش دستی کرد! هر روز و هر شب حرف خانه سالمندان را پیش کشید تا مطمئن شود کسی قصد بیرون کردنش را ندارد.
هلوهای پلاسیده را در چمدانش گذاشت و متوجه شد که به جای هسته، مقداری گردوی چسبناک عسل مالی شده، داخل هلو جاسازی شده. مروپ از هر فضایی استفاده کرده بود.
گوشه چمدانش کمی ساییده شده بود.
قابل تعمیر بود. ولی این ایراد چمدان نبود. این نتیجه ساعت ها تلاش گابریل برای پاک کردن لکه های کرم های فلوبر له شده از روی چمدانش بود.
گابریل کار داشت. خسته بود. ولی طوری لبخند می زد که انگار لبخند را روی صورتش کاشته بودند و حالا شکوفا شده بود. وایتکسی که شب و روز در دست و جیب و کیف گابریل قرار داشت، برای سلامتی مضر بود. خودش هم این را به خوبی می دانست، ولی اهمیتی به سلامتی خودش نمی داد. همه جا باید تمیز می شد که مبادا نقطه ای آلوده لرد یا مرگخواران را بیمار کند.
شیشه وایتکس کوچک مسافرتی را هم در کیفش گذاشت. به یاد توصیه گابریل افتاد:
-اصلا بهش دست نزنین. تنفسش هم نکنین. وقتی از اتاق می رین بیرون بذارینش روی میز و بهش بگین همه جا رو تمیز کنه. خودش بلده.

قمه تیزی را با دقت برداشت و لای شلوار نه چندان زیبایی پیچید.
-لعنتی! با یه قمه می تونی سر کنی... ولی الان دقیقا چی پوشیدی؟!
شلوار را داده بود که لرد سیاه دور قمه بپیچد و آسیبی نبیند. با خودش فکر کرد که اگر قرار بود سوغاتی برای رودولف بیاورد می توانست یک پریزاد جوان باشد!
ولی شک کرد...
رودولف وفادار بود...خیلی وفادار...
هیچوقت نفهمید که واقعا از زندگی با بلاتریکس شکایتی دارد یا نه.

بلاتریکس!

-بلا... یه کاری داشتیم که...
-چشم ارباب. همین الان انجام می دم.


برای بلاتریکس مهم نبود ماهیت کار چیست. او انجامش می داد. حتما انجامش می داد. در هر موقعیت و هر شرایطی که بود. برای هر ماموریتی آماده بود.
مهر تایید مرگخواران را هم داخل چمدان گذاشت.

-وقتی شما نیستین من کسی رو تایید نمی کنم! اینم با خودتون ببرین. دیگه بهش احتیاج نداریم. یه درخواست نقد هم داریم که انجام نمی دم. همینجوری می مونه.
خوب می دانست لرد سیاه، روی چه چیزهایی حساس است!

نقشه ای را از روی زمین برداشت.

-ببینین ارباب. بلغارستان اینجاست! دیدین؟ منم دیدمش. ذوق کردم.

ذوق می کرد! چپ و راست. برای هر اتفاقی که می افتاد و نمی افتاد! ذوق و شوقش به لرد سیاه انرژی می داد. خوشحالش می کرد.
-تو قدیمی نیستی؟ چرا اینقدر آشنایی!

قدیمی نبود. ولی بشدت آشنا بود. طوری که انگار سالها در کنار هم زندگی کرده بودند. ساحره ای ماهر بود، با اخلاقی شیرین و دلنشین.
-کج و کوله ای!
از او ایراد گرفته بود و در مقابل لبخند گرمی دریافت کرده بود.
-لباسات کهنه و پاره اس.
لبخند، گرم تر شد.
-این چه اسمیه خب! ایوا می گیم بهت. چه بخوای و چه نخوای!
-ایوا عالیه...خیلی خوبه. می دونین چی شد؟
-می دونیم... ذوق کردی!


و پیپ را برداشت.
خاموش بود. نمی توانست چهره اگلانتاین را بدون آن تصور کند.
-چی می کشی خب الان! تو که به این معتاد بودی.
به یاد آخرین حرف هایش افتاد.
-ارباب این خاموشه... ولی به محض این که اراده کنین خودش روشن می شه. اگه تام بهتون نزدیک شد روشنش کنین و دماغشو فرو کنین توی این. دیگه مزاحم نمی شه. من قبلا امتحان کردم.

چهره تام با بینی باند پیچی شده را به خاطر آورد.
-این چه قیافه ایست؟

-ارباب سعی کردم بینیمو ببرم که شبیه شما بشم. شدم؟


نشده بود. بینی اش بعد از یک هفته کاملا خوب شده بود و حالا در دستان لرد سیاه قرار داشت.
-اینو چرا داد به ما؟

جواب سوال را به خوبی می دانست. که اگر خواست، صورت ناقصش را کامل کند. مطمن بود که اگر سر نداشت، حالا سر تام در دستانش بود.
-وفاداری باید همچین چیزی باشه.

تکه کاغذی مچاله شده روی زمین بود. برداشت و باز کرد. نامه ای طولانی که تک تک کلماتش خط خورده بود.
فقط لیسا بود که می توانست نامه ای حاوی "قهر" بنویسد!
لیسا اصولا با لرد قهر نمی کرد. ولی به قول خودش "حالا که دارین می رین شدیدا قهرم. حتی بیشتر از قهر با کل کائنات با شما قهرم".

برای اولین بار پشتش را به او کرده بود... ولی زیر چشمی منتظر عکس العمل یا منصرف شدن لرد سیاه بود.

دسته ای موی آبی رنگ بطور مرتب بافته و لای کتابش قرار داده شده بود.

-ارباب شما قبلا منو بیشتر از الان دوست داشتین؟
-خیر!
-یعنی الان بیشتر دوستم دارین؟
-خیر!
-یعنی همیشه منو بیشتر دوست دارین؟ هر روز بیش از پیش دوست دارین؟
دست از سر ما بردار مل! غیبت می زنه. خوشحال می شیم که دیگه نمی بینیمت... یهو بازم می بینیمت. نیستی... ولی همیشه هستی.
-ارباب توی علاقمندی هامم که نوشتم به چیزای براق علاقمندم. شما هم که...


لرد سیاه اخم هایش را در هم کشیده بود. دستی به سر بی مویش کشید. ولی ملانی ادامه داد:
-شما هم که همیشه همچون جواهر می درخشین.

نفس راحتی کشید.

چمدان داشت پر می شد. قبل از این که خودش اقدامی بکند، وسایل تکان خورده و کمی جابجا شدند.
-به تو گفتیم حرکت نمی کنی. مزاحم ما هم نمی شی. پدرت تو را قالب ما کرد.

بچه خوشحال و خندان روی قمه شلوار پیچ شده رودولف نشست.
-بابا منو دادن کرد که مطمئن شد شما برگشتن کرد! شما برگشتن کرد؟ نکنه بچه برای همیشه از پدر جدا شدن شد؟ بچه به پدر احتیاج داشتن کرد!

جواب بچه را نداد. رابستن هیچوقت از بچه اش جدا نمی شد. حالا بچه اش را داخل چمدان او گذاشته بود که مطمئن شود باز خواهد گشت.
-کاش بچشو می ذاشت دم در که بیان ببرن.

دم در...
بسته ای را که سو لی داده بود باز کرد.
-می دونیم چیه خب!

اشتباه کرد...
کلاه نبود...کلید بود. کلید دری که سو، ماه ها پشت آن منتظر مانده بود.
-کلید در رو داشت؟

-ارباب من یه مدتی باید برم!
-کاش نمی گفتی. برامون اهمیتی نداشت. مایل نبودیم بدانیم.


در واقع مایل بود فکر کند سو، هنوز هم پشت در به انتظار اجازه ورود ایستاده. این دلگرمش می کرد.

بطری کوچک پر از بنزین را برداشت و داخل چمدان گذاشت.

-پدربزرگ... ما با بنزین کار نمی کنیم.
-نفت بدم؟ گازوئیل؟ تا کجا می ری برسونمت!


سرو وضع پدربزرگش بسیار بد بود.
-پدرجان نکش...یک عمر به داییمان گفتیم نکش، گوش نکرد. حداقل شما نکش. مسافر نکش! آبروی ما را نبر. ما پول داریم.

-به پولش که نی...مرد باس کار کنه.


-این چیه؟
لای وسایل، چشمش به وسیله ای بزرگ و دراز افتاد!
وسیله نبود... تکان می خورد.
-نجینی؟
نجینی هم نبود. با کمی دقت، او را شناخت.

-شیلا... گفتیم نه! مارتو نمی خواییم. لزومی نداره ازمون محافظت کنه.
-ارباب این مار نیست. ژرویراست. فرق می کنه. لزومی داره!
-با ما مخالفت نکن. لجبازی هم نکن. ما مار نمی بریم.


و حالا ژرویرا داشت لابلای وسایلش می خزید.

قوطی کوچکی را برداشت و با دقت داخل چمدان گذاشت. لازم نبود بازش کند. می دانست داخل قوطی چه چیزی وجود دارد.
هیچ چیز!
قوطی خالی بود.
خالی!
برای این که هرگز رکسان خالی اش را فراموش نکند. چطور می توانست کسی را که به خاطر او نام خانوادگی اش را فراموش کرده بود، فراموش کند؟

سعی کرد قوطی را داخل پاتیل هکتور جاسازی کند که آسیبی نبیند... ولی نتوانست.
داخل پاتیل پر بود.
بوی نه چندان خوشایندی را احساس کرد.
دستش را داخل پاتیل کرد و مشتی گوشت ادویه زده به شکل های کاملا اشتها کور کن، بیرون آورد.
سوسیس و کالباس های مخصوص فنریر!
می دانست برای درست کردن این مواد، زحمت زیادی می کشد. یک بار تعریف کرده بود که از گوشت چهل حیوان و پنج انسان استفاده می کند. لرد سیاه نمی دانست واقعیت دارد یا نه... ولی می دانست که هرگز نمی تواند لب به این مواد بدبو بزند.
-کاش خودت می خوردیشون. تو که دوستشون داشتی.
برای فنریر اولویت داشت... هر چند تازگی ها کمتر به سراغش می آمد.

تاج گلی روی زمین افتاده بود. گل ها هنوز هم ترو تازه بودند.
-چقدر آشناست... اینو کجا دیده بودیم؟

خیلی زود به یاد آورد. روی سر مگان. سر مگان را بدون تاج گل نمی توانست تصور کند و حالا تاجش در دست های او بود.
برای لحظه ای خودش را با تاج گل تصور کرد و خنده اش گرفت. تاج را به دست بچه رابستن داد.
-مواظب این باش.

یکی از کتاب های درسی پیتر جونز را از روی زمین برداشت.
-اینو برای چی به ما دادی آخه؟ ما درس می خونیم؟

صفحه اولش را باز کرد. نوشته های کتاب با جادو پاک شده و شکایت های پیتر از سیستم آموزشی و امتحانات جایگزین آن ها شده بود.
احتمالا فکر کرده بود به این شکل لرد سیاه سرگرم خواهد شد!

میان وسایل به دنبال بالش گشت. سدریک حتما بالشش را به او داده بود. عزیزترین وسیله اش را.

ولی نبود!
تعجب کرد. سدریک را خوب می شناخت. به خاطر او از محبوب ترین و راحت ترین بالش دنیا...
نمی گذشت!
حالا می فهمید...
-نمی خواستی زیاد راحت باشیم؟ نه؟... که حتما برگردیم!

تکه کاغذی پیچیده شده در پاکتی قرمز توجهش را جلب کرد.
-نامه عربده کش؟! کی اینو برای ما فرستاده؟

نامه را باز کرد... و صدای فریاد ربکا داخل اتاق پیچید!
-ارباب سلام. خوبین؟ امیدوارم خوب باشین. صدامو دارین؟ قطع و وصل نمی شم که؟ براتون روزای خوبی آرزو می کنم. روزایی پر از آرامش...

-مگه تو آرامش برای آدم می ذاری! خوبه خفاش نذاشته... با این بچه و اون ماره دعواشون می شد.

نامه را باید پاره می کرد. وگرنه بعد از مدتی دوباره شروع به فریاد کشیدن می کرد. ولی کاغذ بسیار مقاومی داشت.
قیچی را از روی زمین برداشت و نامه را تکه تکه کرد.
قیچی را روی زمین گذاشت... ولی نتوانست نگاهش را از آن بگیرد.
-ما که قیچی نداشتیم. این... قیچی... ادوارده!

قیچی نبود... یکی از دست های ادوارد بود.
-همیشه می گفت قیچی همه جا به درد می خوره.

مطمئن بود حالا بغض کرده و در گوشه ای از خانه ریدل ها نشسته. با یک دست! دستی که همیشه برای او تکان می داد!

کتاب آیات سیاهش را برداشت. این یکی را بارها خوانده بود. آیاتی که پیامبرش به خاطر او نوشته بود. برای او! هیچ کسی در دنیا صاحب چنین کتابی نبود. کتاب مقدسی مخصوص خودش.
لبخند نزد! چون مطمئن بود مرلین قادر است از جایی او را ببیند. کسی نباید لبخند و خوشحالی ارباب تاریکی را می دید.

تابلوی مونالیزا را برداشت و در چمدان گذاشت. این یکی کار ماتیلدا بود. به او قول داده بود که روزی ریش دامبلدور را آتش بزند! و حتما می زد.

ظرف کوچک لنز را از روی زمین برداشت. درش را باز کرد و لنز های سبز رنگ را دید. پیغامی کوتاه روی آن ها بود.
-ارباب... چشم های قرمز خیلی قشنگن... ولی گفتم شاید خواستین گاهی یاد گذشته ها بیفتین.

هزار بار به آیلین گفته بود لنز نمی خواهد! ولی آیلین که حرف گوش نمی کرد. لرد سیاه می گفت و می گفت و آیلین کار خودش را می کرد. چشم های او هم قرمز بود. درست مثل خودش.

کارش تمام شده بود. چمدان را بست. وقت رفتن بود. برای آخرین بار نگاهی به اطراف انداخت.
-نجینی؟

نجینی از زیر تختخواب به بیرون خزید. از ردایش بالا رفت و دور گردنش پیچید. برای لحظه ای به محتویات چمدانش فکر کرد. از چمدانی به آن بزرگی، فقط چوب دستی باریکش بود که مال خودش محسوب می شد. بقیه همه وسایلی بودند که با هزاران امید و آرزو به او داده شده بودند. برای قوی ماندن. برای فراموش نکردن. برای یاد آوری حس زیبای وفاداری و متعلق بودن.

رو به مار خوش خط و خالش کرد.
-فقط یک هفته بود. ولی گذشت. تعطیلات بسه دیگه. وقت برگشتن به خونه اس. همشون منتظرمونن.





پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۲:۲۳ سه شنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۹

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۱۸:۱۸:۳۱
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6946
آفلاین
قادر به تکان خوردن نیستم...
قادربه نفس کشیدن هم نیستم. نمی توانم بشنوم، حرف بزنم یا حتی بویی را احساس کنم.

این جا دائما تاریک است. تاریکی محض و مطلق. متفاوت از هر رنگ سیاهی که قبلا دیده بودم. سیاه تر از تمام تاریکی های گذشته.

نمی دانستم کار به این جا خواهد کشید.
هیچ کس فکر نمی کرد کارم به این جا بکشد.

عبور سایه ای از کنارم را احساس می کنم. سرش را نزدیک گوشم آورده و با تمام قدرت فریاد می کشد.
نمی دانم چه می گوید یا چه می خواهد. نمی شنوم! شاید نمی داند که نمی شنوم. ولی حس عمق شیون و زاری اش باعث یخ کردن تمام بدنم می شود.
حس می کنم کسی اسمم را نجوا می کند.
سعی می کنم تکان بخورم... به سمتش برگردم... حرفی بزنم...
ولی کنترل اعضای بدنم، دیگر متعلق به من نیست.

مرگم را به خوبی به خاطر دارم. کابوسش را بارها دیده ام. بعد از پرتاب شدن از روی پل، به سرعت تجزیه شدم. قبلش مرده بودم. جسمم به زمین هم نرسید. روی هوا تکه تکه شد. روحم حتی قبل از آن به دستان باد سپرده شده بود.

نترسیدم!

من همیشه راهی برای بازگشت پیدا کرده بودم. این بار هم پیدا می کردم. کسی یا چیزی نمی توانست جلوی من را بگیرد. بر می گشتم!

بزرگترین جادوگر قرن بودم...

اندکی بعد، بدون این که خودم دخالتی داشته باشم، دوباره جسم پیدا کردم. طولی نکشید که رشته ای نامرئی مرا به سمت موجوداتی نورانی کشید.
مدتی ساکت و منتظر در مقابلشان ایستادم. بالاخره سر بلند کرده و نگاه سردی به صورتم انداختند. هیچ تغییری در حالت چهره شان ایجاد نشد. مرا نشناخته بودند. چه جسارتی!

-روح؟

این اولین کلمه ای بود که از آن ها شنیدم. حرف نمی زدند. صدا به شکل عجیبی در فضای اطرافم انعکاس پیدا می کرد.

-روح؟

تکرار شد. منظورشان را نمی فهمیدم.
-یعنی چی روح؟ من مردم... روحمو می خوایین؟ بگیرینش خب.

موجود نورانی این بار دقیق تر نگاه کرد.
-نیست... جاش خالیه. فقط یک هشتمش اینجاست. هفت قسمت بقیه کو؟ باید منتقل بشی...

احساس سرمای شدیدی کردم. سرمایی همراه با لرزش. خوب می دانستم چه اتفاقی برای هفت تکه دیگر افتاده.
موجود نورانی هم متوجه شده بود. این بار نگاهش پر از افسوس بود. پر از ترحم. ترحمی که مرا بشدت می ترساند.
زیاد پیش نمی آمد که لرد سیاه به ترسش اعتراف کند! ولی این بار ترسیدم.
-خب... حالا چی می شه؟ برمی گردم؟ روح سرگردان می شم؟ یا چی؟

سرش را تکان داد. نمی دانم به نشانه "نه" یا از سر افسوس.

احساس کردم دست های سردی، دست و پایم را گرفته اند. در تاریکی، جثه و چهره هیچکدام را نمی دیدم. ولی مرا کشان کشان به طرف زمینی خالی بردند. زمینی که جز سنگ های کوتاه و قدیمی چیزی روی آن نبود.

گورستان!

این نباید خیلی بد می بود. مرده ها به گورستان می رفتند. همینجا به خواب ابدی فرو می رفتند. ترسم بی جا بود. این جا که قرار نبود بمانم. جسمم را به خاک می سپردند و روحم راهی جهان ابدی می شد...

ولی اشتباه کردم...

هفتصد و سی و شش سال، از لحظه ای که اشتباه کردم گذشته.
شمردم!
تک تک روزها و ساعت ها را.

شخصی قدم زنان از روی مزارم عبور کرد.
صدای پایش را نشنیدم. لرزش قبر را حس نکردم. فقط از گرد و خاکی که روی صورتم ریخت این حرکت را فهمیدم. حتی مکث کوتاهی هم نکرده بود.
به فضای خاکی بالای سرم خیره شدم. تنها صحنه ای که در طی این همه سال، قادر به دیدنش بودم.

امروز روز تولد من است. هفتصد و سی و شش سال از دفن شدنم می گذرد. دفن شدن جسمی ناقص، به همراه روحی ناقص تر!
اشتباه کرده بودم.
مرگ برای همه خواب ابدی بود... برای من بیداری همیشگی...

نمی شنیدم... حس نمی کردم... تکان نمی خوردم...

به تنها کاری که از دستم بر می آمد ادامه دادم. شمردم... و شمردم... و شمردم!






پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۳:۱۲ جمعه ۱۷ مرداد ۱۳۹۹

هافلپاف، مرگخواران

سدریک دیگوری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۳ دوشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
امروز ۳:۱۸:۴۲
از خواب بیدارم نکن!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
هافلپاف
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 693
آفلاین
هشدار: این پست حاوی صحنه‌هایی‌ست که ممکن است کسی جز خود شخصِ متولد، متوجه موضوع آن نشود. پس اگر بخشی را نفهمیدید، به دانسته‌های خود هیچ شکی نکنید؛ ایرادی از جانب شما وجود ندارد.

*****


در را با شدت هر چه تمام‌تر و با لگد باز کرد.
- سورپرایز!

اما با دیدن صحنه‌ی مقابلش، تمام هیجانی که در وجودش زبانه می‌کشید، به یکباره خاموش شد. کسی درون اتاق نبود. باز هم ساعت‌ها برنامه‌ریزی‌اش درست از آب درنیامده بودند.
سال‌ها بود که می‌خواست درست و حسابی سورپرایزش کند، اما هر بار یا به دلیلی برنامه‌اش بهم می‌خورد و یا شخص دیگری زودتر این کار را می‌کرد. اما این بار دیگر نمی‌خواست عقب بکشد. هرطور شده باید راهی پیدا می‌کرد.

به کیک‌یزدی‌های درون جعبه‌ای که دستش گرفته بود، نگاهی انداخت تا از سالم بودنشان اطمینان حاصل کند. دلش نمی‌خواست وقتی موفق به سورپرایز کردنش می‌شد، یک مشت کیک‌یزدی له شده تحویلش بدهد. تک به تکشان باید صحیح و سالم به دستش می‌رسیدند. هر چه باشد، کیک‌یزدی‌ها همواره از اهمیت و جایگاه ویژه‌ای برخوردارند!

از خوابگاه بیرون آمد و گشتی در تالار خصوصی هافلپاف زد؛ به این امید که پیدایش کند. اما موفق نشد. ناامیدانه به محوطه هاگوارتز رفت. و زمانی که او را حتی آنجا هم پیدا نکرد، کم‌کم شعله‌های هیجان درونش فروکش کردند و غمگین و ناراحت، گوشه‌ای بر روی چمن‌ها نشست.

مدام به خود یادآوری می‌کرد که دیگر امسال نباید ناامید شود. نباید عقب بکشد. نباید بگذارد بار دیگر برنامه‌هایش بهم بریزد. فکر کرد که دیگر کجا می‌تواند پیدایش کند...و پس از گذشت چندین ثانیه، ناگهان به جوابی رسید که در عجب بود چرا زودتر به فکر آن نیفتاده بود: خانه ریدل‌ها!
قطعا آنجا می‌توانست او را بیابد. وقتی در خوابگاه هافلپاف نبود، حتما در اتاقش در خانه ریدل‌ به سر می‌‌برد. بنابراین، از جایش بلند شد و با نهایت سرعت، به سمت خانه ریدل‌ها به راه افتاد.

******


- سورپرایز!

نبود. آنجا هم نبود. اتاقی خالی و ساکت که نشان از این می‌داد که او آنجا نیست. و باز هم شکستی دیگر.

ناامیدی آمیخته به خشم، خشم از این که حتی عرضه‌ی یک سورپرایز کردن ساده را هم ندارد، سراسر وجودش را فرا گرفته بود.

با قدم‌هایی بلند و سریع از داخل ساختمان بیرون آمد و به حیاط رفت. شاید اکسیژن بیشتری به مغزش می‌رسید و راه حلی برای یافتنش پیدا می‌کرد.
و درست همانجا بود که بویی آشنا به مشامش رسید. گویی او را به سوی خود فرا می‌خواند. بویی شبیه به بوی...پیپ!

با هیجان آن را دنبال کرد و بالاخره به چیزی که می‌خواست رسید. پیکری غوزکرده، پشت ساختمان نشسته و به دوردست‌ خیره شده بود. پیپ‌ای گوشه‌ی لبانش خودنمایی می‌کرد.

از پشت آرام آرام به او نزدیک شد. هنگامی که به دو قدمی‌اش رسید، خم شد و درست پشت سرش قرار گرفت.
- سورپرایز!

اگلانتاین، وحشت‌زده از جا پرید. چرخی زد و به او نگاه کرد. بالاخره توانسته بود نقشه‌اش را عملی کند؛ برق درون چشمان اگلانتاین، این را به خوبی ثابت می‌کرد.

- هی، چیکار می‌کنی سدریک؟ نزدیک بود قلبم وایسه!
- نه، این اتفاق هیچ وقت برای قلب تو نمیفته، چون من می‌خوام ساعت واییییسه، می‌خوام ساعت وایسه...
- بسه بسه، کافیه. متوجه شدم.

باورش نمی‌شد. خونسردی اگلانتاین مثل همیشه پابرجا بود؛ حقیقتا انتظارش را نداشت بعد از چنین سورپرایزی همچنان بتواند خونسرد باشد. اما خب، اگلانتاین بود دیگر. گاهی کاملا بی‌دلیل عصبانی می‌شد و زمین و زمان را به باد فحش می‌گرفت، و گاهی نیز چنان در آرامش غرق می‌شد که هیچ چیز و هیچ کس نمی‌توانست خونسردی و بیخیالی‌اش را از او بگیرد.

- خب، حالا بگو ببینم این کارا برای چیه؟

جعبه‌ی کیک‌یزدی‌ها را که پشتش قایم کرده بود، جلوی اگلانتاین گرفت.
- تولدت مبارک! ببخشید دیگه بادکنک نداشتیم...راستش شمع هم نداشتیم، و همینطور کلاه تولد، از این چیزای بوق‌بوقی که صدا می‌دن هم نداشتیم و..‌.
- می‌دونی، اصلا مهم نیست. این چیزایی که می‌گی هیچ اهمیتی نداره، چون ما کیک‌یزدی داریم! و این از همه چی مهم‌تره.

با این که کاملا مطمئن بود کیک‌یزدی‌ها او را خوشحال می‌کنند، اما باز هم از این که این جمله را از زبانش می‌شنید، ذوق می‌کرد.
دوتایی همانجا روی چمن‌ها نشستند و مشغول خوردن شدند.

دقایقی بی هیچ حرفی سپری شد. و درست زمانی که رو به او برگشت تا چیزی بگوید، ناگهان صدایی از بالای سرشان شنیده شد.
هر دو به بالا نگاهی انداختند و با کله‌ی آقا.م مواجه شدند که از گوشه‌ی سقف ساختمان بیرون آمده و به آنان زل زده بود. همین که متوجه نگاه آن دو شد، فنّ سودایی را به کار گرفت و سپس شروع به حرف زدن کرد:
- تولدت مبارک لیلا جون. راستش اومدم اینجا که...که فقط...من یه موز بردارم برم. ممنون‌. مرسی. خداحافظ.

سپس سری تکان داد و غیب شد. مدتی به فضای خالی نگاه کردند و دوباره سراغ کیک‌ها رفتند. می‌خواست چیزی به اگلانتاین بگوید و بار دیگر دهانش را باز کرد، اما قبل از این که کوچکترین صدایی از آن خارج شود، کسی از سمت راستشان فریاد زد.
برگشتند و با یوآن، روباه نارنجی، روبه‌رو شدند.

- هی سلام بچه‌ها! هیچ می‌دونستین چقد شبیه همین؟ مرلینا، چطور میشه دو نفر انقد مثل هم باشن؟ من همش شما دوتا رو باهم قاطی می‌کنم. یکم متفاوت‌تر باشین خب!

نگاهی به خودش و اگلانتاین انداخت. حقیقتا ذره‌ای شباهت نیز بینشان دیده نمی‌شد. اگلانتاین، پیرمردی میانسال با چهره‌ای خشک و جدی و او پسری جوان و خوش‌خنده بود که بیشتر مواقع نیز در خواب به سر می‌برد.
چندین بار تاحالا سعی کرده بود این موضوع را به یوآن بگوید و او را متوجه تفاوت‌های آشکارشان کند؛ اما یوآن معتقد بود چون رنگ شال گردن گروهشان و بعضا پس‌زمینه‌ی تعدادی از عکس‌هایشان، مشابه و یکسان بوده‌اند، آن دو را با یکدیگر اشتباه می‌گیرد و بهتر است یکیشان اندکی متفاوت‌تر عمل کند.

البته تقصیر یوآن نبود؛ جمع کثیری از اطرافیانشان نیز همین عقیده را داشتند. هر بار که نزدیک اگلانتاین بود یا باهم کاری را انجام می‌دادند، صدای اعتراضشان بلند می‌شد که شما غیرقابل تشخیص و بی‌‌اندازه شبیه به یکدیگر هستید. حتی در مواردی افراد بسیار نزدیک به آنها هم دچار اشتباه می‌شدند.

سرش را بالا گرفت که برای هزارمین بار به یوآن بگوید اشکالی پیش نمی‌آید اگر با دقت بیشتری نگاه کند تا دیگر دچار اشتباه نشود، اما با فضای خالی مواجه شد. یوآن رفته بود.

سرش را تکانی داد و از درون کیفش ترکیب رویایی همیشگی‌شان را بیرون آورد...چیپس و دلستر لیمویی!
چشمان اگلانتاین برقی زدند. خاطرات خوشِ بسیاری همراه با آن چیپس و دلستر از درون کیفش بیرون آمده و اگلانتاین را خوشحال کرده بودند.

برای بار سوم خواست حرفش را بزند، و چیزی را که مدت‌ها ته دلش نگه داشته بود، بر زبان بیاورد؛ که باز هم موفق نشد. زیرا درست در همان هنگام، مرد تنومندی با کت آبی‌نفتی و سیبیلی پرپشت، روبه‌رویش ظاهر شده و به او زل زده بود.

- ببخشید آقا، کاری داشتین؟
- پاشو باید بریم. دیرمون شده.
- کجا؟ چی دارین می‌گین؟
- تو مگه مامان حسن نیستی؟
- خیر!

مات و مبهوت به مرد زل زده بود که ناگهان با صدای قهقه‌ی اگلانتاین به خودش آمد. مرد عذرخواهی کنان به سرعت رفت و او را با اگلانتاینی غرق در خنده تنها گذاشت. اگلانتاین حدود ده‌ دقیقه‌ای خندید تا این که بالاخره رضایت داد بر خنده‌اش غلبه کند و چیپس و دلسترش را بخورد.

بیخیال حرفش شد. دست در جیبش کرد و جعبه‌ی باریک و درازی بیرون کشید و رو به او گرفت.
- بفرمایین. اینم از کادوت.

اگلانتاین بسته را از او گرفت و باز کرد. شیئی براق و نقره‌ای رنگ، میان جعبه می‌درخشید.
- فلوت؟ اما من که بلد نیستم فلوت بزنم!
- اشکالی نداره. منم بلد نیستم. ولی قراره بریم یاد بگیریم! نکنه یادت رفته؟

لبخند بزرگی بر لبان اگلانتاین نقش بست.
- اوه...نه نه، یادم نرفته. اتفاقا خیلی هم مشتاقم که یاد بگیریم. همین فردا باید شروع کنیم.

سپس برای این که اولین گامشان را در عرصه‌ی موسیقی برداشته باشند، تصمیم گرفتند آهنگی را که حفظ کرده بودند، همخوانی کنند.
چشمانشان را بستند و همزمان شروع به خواندن کردند.
- گروه سرود اگلادریک تقدیم می‌کند!
-دی‌ری‌ری‌ریییی...دی‌رییییی...دی‌رییی. دی‌ری‌ری‌ریییی...دی‌رییییی...دی‌رییی.
- لا لا لا...لا لا لا...لا لا لا، لا لا لا لا لا...

مدتی با صدای گوشخراششان خواندند و از نتایج این اتفاق نیز می‌توان به این اشاره کرد که پرنده‌های اطرافشان را مجبور به مهاجرت به کیلومترها دورتر کردند.

سپس، وسایلشان را جمع کردند و بلند شدند. خورشید درحال غروب بود و نور نارنجی رنگش آن دو را در آغوش گرفته و با گرما و محبتش، نوازششان می‌کرد.
قدم به جلو گذاشتند و رو به مسیر بی‌انتهای مقابلشان، "را...را...راسپوتین، لاور آو دِ راشن کوئین" گویان، درحالی که متناسب با آواز می‌رقصیدند، حرکت کردند.

بالاخره موقعیت مناسبی گیر آورده بود. چرخید و مقابل اگلانتاین قرار گرفت و ناگهان، پرید و با تمام قدرت او را بغل کرد. و حرفی را که مدت‌ها بود می‌خواست بزند، بر زبان آورد:
- دوستت دارم اگلانتاین و...تولدت مبارک!


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۱:۰۹ دوشنبه ۱۶ تیر ۱۳۹۹

ربکا لاک‌وود


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۲۷ چهارشنبه ۲۴ مهر ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۳:۳۱ شنبه ۴ شهریور ۱۴۰۲
از از تاریک‌ترین نقطه‌ی زیر سایه‌ی ارباب!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 326
آفلاین
شب بود و لرد جلسه‌ای برای مرگخواران گذاشته بود. وقتی جلسه تمام شد و مرگخواران در حالی که در گوش یک‌دیگر پچ‌پچ می‌کردند از اتاق بیرون آمدند.
-ارباب گفت یه هنر یا چی رو یاد بگیریم؟
-یه شغل یا یه چیزی مثل همین.
-تا کی؟
-فکر کنم یه روز وقت داریم.

اکثر مرگخوارانی که حضور داشتند، می‌دانستند که چه هنری دوست دارند، اما ربکا نمی‌دانست در چه هنری استعداد دارد و این کمی کارش را سخت می‌کرد.

ساعت 9صبح فردا
-تام تام تام! میشه بهم نقاشی یاد بدی؟

ربکا در حیاط خانه ریدل‌ها بالا و پایین می‌پرید و برای تام دست تکان می‌داد تا او را ببیند. ولی تام می‌خواست خودش را بزند به نشنیدن و راهش را بگیرد و برود. ربکا که متوجه این موضوع نشده بود (یا نمی‌خواست بشود!) به سمت تام دوید.
-تام تام تام تام...
-چیشده؟
-میشه بهم نقاشی یاد بدی؟
-من؟
-آره دیگه! تو!
-

ساعت 12 ظهر
-این 38امین بایه که داری سعی میکنی نقاشی بکشی ربکا! وقتی استعداد نداری...

ربکا با استرس زیاد در اتاق تام راه می‌رفت و در تلاش این بود که بتواند از یک گل نقاشی بکشد.
تام هم از صبح معطل ربکا شده بود، می‌خواست به او بفهماند که در این هنر، استعدادی ندارد؛ شاید دست از سر او بردارد!

-من استعداد دارم! من یه ریونیم! تو همه چی استعداد دارممممممم!
-اگه یه ریونی‌ای پس لطفا منطقی رفتار کن! تو تو این هنر استعدادی نداری!
-چرا دارممممم!

ربکا در واقع مطمئن شده بود که در نقاشی استعدادی ندارد ولی نمی‌خواست به روی خودش بیاورد.

ساعت 4 بعد از ظهر
-ربکا، میشه من برم؟
-تام؟ دلت می‌خواد دوباره از هم جدا بشی؟ از تو بعیده که انقدر زود جا بزنی! من میخوام نقاشی یاد بگیرم!
-ای بابا، نقاشی استعداد می‌خواد که تو نداری! منو ول کن جان هر کی دوست داری!
-باشه، برو. ولی وقتی نقاشیم فوق‌العاده شد، میگم تو بهم کمک نکردی!
-باشه!

ساعت 7 غروب
-تــــــــــــام! ببین چی کشیدم!
-آفرین! خیلی عالی شده! منم نمی‌تونم انقدر خوب بکشم!
-عه واقعا؟ خب پس من می‌رم سراغ هنر دوم!
-عه، من که نگفتم...
-آخ جون! می‌رم سراغ هنر دوم!
-وای!

ساعت 9 شب
-ربکا؟ چرا رو لامپ آویزون شدی؟
-این یه استعداده که فقط من دارم!
-بعله، یادم نبود! فقط حواست باشه تو یکم بدشانس تشریف داریا.
-من؟ منو بدشانسی؟ خیلی بامزه بود!

ساعت 11 شب
-تام تام تام تام! کی تو خونه ریدلا برق‌کار خوبیه؟
-نگو لامپ...
-ترکید!
-وای!
-تام اگه درست نشه ارباب هرچی تا الان بهش نشون دادمو قبول نمی‌کنه!
-من برق‌کار خوبی نیستم. برق‌کار خوبم نمی‌شناسم! دتس یور پرابلم!
-تام خیلی بی‌رحمی! می‌گم رودولف دوباره تیکه تیکه‌ات کنه.
-تو لامپو ترکوندی، من چرا باید تیکه تیکه بشم؟

تام درحالی که با همان چهره به ربکا نگاه می‌کرد، متوجه فریاد لردسیاه شد.
-کدوم مرگخوار جسوری لامپ اتاقمون رو ترکونده؟

حالا تام متوجه ترس ربکا شده بود.
او لامپ خانه ریدل‌ها را نترکانده‌بود، بلکه لامپ اتاق لردسیاه را ترکانده‌بود!

-دلم خیلی برات می‌سوزه رب، خیلی!


Mon Grand Seigneur
fille française
♡ Only Raven ♡


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۳:۱۶ شنبه ۱۴ تیر ۱۳۹۹

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۱۸:۱۸:۳۱
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6946
آفلاین
-تکون نخور!

می خواست... ولی نمی توانست. پنج دقیقه ای می شد که دماغش به شدت می خارید.

-دماغ حشرات کجاشونه؟

لرد سیاه، بی هدف پرسید.
لینی نمی دانست. به نظر خودش دماغش روی صورتش بود. دقیقا مثل انسان ها. ولی در این موقعیت، اصلا نمی خواست روی دماغش و محل احتمالی آن تمرکز کند.
چقدر سخت بود. نگاهش درست روی مرکز صورت لرد سیاه، در جای خالی دماغش متوقف می شد...
و بیشتر می خارید!

-یعنی دماغ ارباب هیچوقت نمی خاره؟

این فکر از ذهنش گذشت و نگاه خشمگین لرد سیاه متوجهش کرد که حتی در این وضعیت هم قادر به ذهن خوانی است.

چند ساعتی بود که ثابت و بی حرکت ایستاده، و مدل نقاشی لرد سیاه شده بود.
لرد سیاه، نجینی را دور گردنش پیچیده بود. هر دو کلاهی به سر و پیپی بر لب داشتند. لرد، درست باید در لحظه ای که لینی خسته و رنجور، از سفر چندین ماهه اش برگشته بود، احساس مستعد بودن می کرد و تصمیم می گرفت از فرزند نقاشش، نقاشی بیاموزد.
و چه مدلی بهتر از لینی از سفر برگشته! به گفته لرد، لینی جزئیات کمتری داشت. کشیدنش آسان بود.

-فیسش فیس نشد؟

لرد سیاه اخم هایش را در هم کشید و به صفحه دقت کرد. ظاهرا به نظر او هم فیسش فیس شده بود. چرا که قلم دیگری برای اصلاح اشتباهش برداشت.

بعد از چند دقیقه قلم را پایین گذاشت. به صفحه خیره شد. آن را به خوبی بررسی کرد... و بالاخره لبخند رضایت بر لبانش نقش بست.
-کشیدیمش! بسیار زیبا شد. اربابی هستیم هنرمند.

نجینی با خوشحالی تایید کرد.

لینی نفس راحتی کشید. دستش داشت برای خاراندن دماغش بالا می رفت که فریاد لرد سیاه متوقفش کرد.
-کی بهت گفت تکون بخوری؟ هنوز خیسه! حداقل ده ساعت باید همینجوری بمونی تا نقاشی ما خشک بشه.


لرد و نجینی به لینی فرصت حرف زدن ندادند. هر دو اتاق را برای صرف شام ترک کردند و لینی ماند و دماغی که بشدت می خارید...









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.