هکتور برای لحظهای گمان کرد دیگر قرار نیست به خاطر بیاورد، که دنیا بدون این حجم عظیم از اضطراب و تشویش چگونه است. زندگی هکتور هیچ وقت خالی از خونریزی و مرگ نبود؛ به ویژه از وقتی که به لردِ سیاه پیوسته بود. ولی قرار نبود آن کسی که طعم مرگ اطرافیان را میچشد، خودش باشد.
معجونساز، دستی به دستگیرهی یخ زده کشید. باید میجنبید و قبل از رسیدنِ کارآگاهان و ساکنین کنجکاو محله، وضعیت را بررسی میکرد.
هنوز تهامیدی به سالم بودنِ رکسان داشت. بدون اتلاف وقت، دستگیره را پایین داد و وارد شد.
کمی عقبنشینی کرد و لحظاتی اجازه داد تا چشمانش همنشینی تاریکی را قبول کنند. آرام آرام، پیکر دختری موقرمز در میان انبوهی از وسایل کوییدیچِ تخریب شده، پیدا شد. رکسان با بیخیالی روی پیشخوان نشسته بود و پاهایش را تکان میداد.
هکتور کمر صاف کرد و به نشانهی آسوده شدنِ خیالش، نفسش را بیرون داد. رکسان کسی نبود که بتوان دستِ کم گرفت.
رکسان پیش از آنکه هکتور چیزی بگوید، پیشدستی کرد و از پیشخوان پایین پرید.
- یارو ترسناک بود...یعنی میدونی؛ نه ترسناکتر از یه موشک کاغذی! گمونم ازش ترسیدم چون از همون اول با اون چاقوش منو نشونه رفته بود...
معجونساز با گیجی به سه جسد روی زمین اشاره کرد.
- پس اینا...؟
- زیادی داشتن سر و صدا میکردن. مثل اینکه تقلای قبل از مرگشون مفید واقع شد...
رکسان به خودش اشاره کرد.
- طرف نرسید کارمو تموم کنه.
هکتور نامحسوس سرش را تکان داد و به ساعت مچیِ قدیمیاش که ترک رویش، خواندن ساعت را کمی مشکل میکرد، نگاهی انداخت. بهتر بود سریع تر آن محل را ترک میکردند. به علاوه، وقت زیادی برای درست کردن معجون مورد نظر برایش نمانده بود.
****************
- منظورت چیه که آرسینوس مرده و لیسا رو گرفتن؟
رکسان قبل از اینکه با حیرت دستش را روی دهنش بگذارد، این جمله را تقریبا فریاد کشید و باعث شد که حواس مشتریهای دیگر پاتیل درزدار، به آنها جلب شود.
حالا که باز در محیط گرم و نرمی قرار گرفته بودند، تمرکز هکتور برای توضیح حوادث بیشتر بود. دستانش را دورِ نوشیدنی گرمش حلقه کرد تا سرما را بیشتر از پیش از خود براند.
- و دردسر تازه اینه که... فکر میکنم من رو زیر نظر داره. اینو بعد از اینکه از بانک بیرون اومدم، تو جیبم پیدا کردم.
هکتور بعد از کمی مکث این را گفت و کاغذ چروکیده را جلوی رکسان گرفت.
رکسان کمی اخم کرد و روی نوشتههای روی کاغذ دقیق شد. و فقط کمی طول کشید تا صدای جیغش، باز در پاتیل درزدار طنین انداز شود.
- این دقیقا عین جملهایه که اون یارو قبل از اینکه چاقو رو از جیبش در بیاره، به من گفت!