پیتر همیشه به فکر موفقیت بود، سالهای سال بستههای موفقیت دکتر موفقیزوس رو میخرید، سالهای سال تمرین میکرد و همانطور که انتظار میرفت، به نتیجهای نمیرسید و اینکه بعد از آن متوجه شده بود موفقیزوس یک کلاهبردار است، هیچ کمکی به ماجرا نمیکرد.
ولی بالاخره، فهمید که پول و موفقیت توی چهکاری است، این که آرایشگاه بیصاحب یک آرایشگر دستگیر شده را صاحب شوی و سعی کنی از آن پول در بیاوری و بعد از ورود کتی به آرایشگاهش به عنوان یک دستیار، پیتر خوشحالتر شد.
-کتی!
اهم، منظورم اینه که.. خوش اومدین!
و مدرک کتی را گرفت و بدون بررسی کردنش، آن را روی میز انداخت. مگر مدرک مهم بود؟ او مدرک نداشت ولی حالا صاحب یک آرایشگاه بود. پیتر همانطور که کتی را به داخل دعوت میکرد شروع به خیالپردازی برای آیندهاش با آن آرایشگاه کرد.
کتی روی صندلی نشست و به پیتر خیره شد، پیتر به نقطهای نامعلوم خیره شده بود و لبخند محوی زده بود.
-پیتر؟
-بله؟
-خوبی؟
پیتر با شنیدن صدای کتی به خودش آمد، بلند شد و تلویزیون ماگلی آرایشگاه را روشن کرد، همان موقع برنامه پر از زرقوبرقی پخش شد و مجری با لبخند بزرگش وارد کادر شد، با لبخند به دوربین نگاه کرد و میکروفون را جلوی صورتش گرفت.
-سلام خدمت شما آرایشگر بااستعداد!
آیا خسته شدین از اوضاع اقتصاد دنیا ؟ آیا فکر میکنین که استعدادای شما چیزی فراتر از جاییه که هستین؟
شانستون اینجاست! اگه میدونین که استعداد آرایشگری دارین همین حالا ثبت نام کنین و برنده یه عالمه پول بشین!
صفحه محو شد و رنگها و نورها با هم ترکیب شدند و در آخر کلمهای صفحه نمایش تلویزیون را گرفت.
-مسابقات آرایشگری!
پیتر به کتی نگاه کرد و گفت:
-دیدی؟!
این نشونه موفقیتمونه!
و دست کتی را گرفت و از آرایشگاه بیرون و به سمت محل مسابقات دوید. کتی همانطور که سعی میکرد هماهنگ با سرعت پیتر بدود فریاد زد:
-مگه تو مدرک آرایشگری داری؟!
-مگه مهمه؟! من آرایشگاه دارم!