آمادهاید شاهد یکی از بزرگترین و نفسگیرترین رقابتهای تاریخ هاگوارتز باشید؟ جام آتش بازگشته، و اینبار نهتنها جادوآموزان برجسته، بلکه چهار گروه افسانهای هاگوارتز در جدالی سهمگین برای کسب افتخار نهایی رو در روی هم قرار میگیرند. از ۵ اردیبهشت تا ۲۶ اردیبهشت، همهچیز در هاگوارتز رنگ رقابت به خود میگیرد؛ جادو، شجاعت، نبوغ و اتحاد به آزمون گذاشته میشود و تنها یک گروه میتواند قهرمان نهایی لقب بگیرد. تماشاگران عزیز، شما دعوت هستید تا از نزدیک شاهد این ماجراجویی باشید، پستها را بخوانید، از خلاقیتها لذت ببرید و با گروه خود همدل شوید. این فقط یک مسابقه نیست؛ جشن شکوه جادوی ناب است!
ولی تلما بعد از اینکه رفت توی اتاقش دیگه از اتاق بیرون نیومد. کسی هم نمیدونه که چرا بیرون نیومد. شما هم نپرسین که چرا بیرون نیومد. زشته توی کارای بقیه دخالت کنین! عه... بیترادبا! خب دیگه کتاب اخلاق رو ببندیم و بریم سراغ اصل مطلب...
لرد دید که درصد فرهنگی بازی و با فرهنگ بودن و این چیزاش کم شده، خواست به این فکر کنه که چهجوری میتونه درصد با فرهنگ بودن و اینجور مسائل رو بالا ببره. ولی نه خودش به فرهنگ اهمیت میداد، نه اصلا علاقهای داشت به این مسائل، نه حال داشت که فکر کنه.
بالاخره اون لرد بود. کارش فقط لردیت بود و بس. خرده کاریها رو باید مرگخوارانش انجام میدادن. کار اون فقط نظارت بود و ایرادگیری و تخریب و شکنجه و آسیب زدن و کروشیو زدن و در مواردی هم قر دادن و حتی قهر کردن. دیگه بالاخره لرد هم در برههای از دوران زندگیش ناخواسته قلب داشته بود. گناه داره، به روش نیارین!
پس یکی از مرگخوارانش رو صدا زد. - یکی از مرگخوارانمان!
کسی نیامد. پس دوباره صدا زد. - یکی از مرگخوارانمان!
باز هم مورد اهمیت واقع نشد و کسی نیامد. پس تصمیم گرفت عصبانی شود و رخی نشان دهد و با رخش قلعه حریف رو بزنه و بعد بره برای کیش و مات. پس فریاد زد. - مرگخوارنمان!
در کسری از ثانیه لشکر انبوهی از مرگخواران درحالی که از سر و کول و کلهی همدیگه بالا میرفتن جلوی لرد ظاهر شدن.
توی فرهنگستان خانه ریدل، مرگخوارا مشغول کارای فرهنگی هستن.
____________
-امروز آسمون آبی بود. خورشیدم طلایی بود. زمینم دور خورشید میچرخید. تاحالا همچین روزی دیده بودین؟ -آره. هر روز!
مرگخواران با ترکیبی از تاسف و دل بهم خوردگی، صندلی های خود را از صندلی گابریل دور کردند. گابریل برای مرگخوار بودن زیادی عجیب بود. او بر خلاف سایر ساکنین خانه ریدل ها، سوزن روی صندلی معلمان هاگوارتز نمی گذاشت. مشنگ هارا در دستگاه آبمیوه گیری نمی انداخت و گربه هارا سلاخی نمیکرد.
-هی هی... صندلیتو نزدیک من نیاریا! من که میدونم پشت اون لبخند معصومانت چه نقشه شومی داری! میخوای بغلم کنی و از پشت بهم خنجر بزنی. بعدم جسدمو قطعه قطعه کنی و بندازی تو چرخ گوشت بانو مروپ. لابد بعدشم میخوای به عنوان نذری ببریم بدی محفلیا تا از قحطی نجات پیدا کنن! نه؟ دیدی دستتو خوندم؟ -من فقط میخوام روباهتو بغل کنم تلما. چه نارنجی و خوشگله!
تلما روباهش را دور گردنش انداخت و به سرعت از سر میز شام برخاست. در حالی که چنگالش را برای دفاع از خودش به سمت گابریل نگه داشته بود، آرام آرام به اتاقش برگشت و در را پشت سرش بست.
-اینطوری نمیشه...من باید فرهنگ دوست داشتن رو بین مرگخوارا رواج بدم. مطمئنم همشون یه قلب مهربون تو وجودشون دارن، فقط باید دوست داشتنو یادشون بدم.
شپشهای موجود در سر هاگرید، بهخاطر فشار روحیای که به آنها نازل شدهبود، به سمت تخمهایشان حرکت کردند؛ آنها هر یک از تخمهایی را که در روبهرویشان بود را خوردند، و با هرگازی که میزدند قسمتی از خون شپشهای کوچولو به بیرون میپاشید. پس از آنکه تمام تخمهای موجود در سطح سر هاگرید خوردهشد، شپش ها شروع به تغییر شکل کردند. سر شپش کوچولوهای که خوردهبودند، از شکمشان بیرون آمد؛ دستهایشان از قسمت آرنج تبدیل به یک دست کوچک بیانگشت و یک دست بزرگتر شدند؛ انگشتهایی کوچک از هر یک از گوشهایشان بیرون آمد و پا های ناقص و عجیبی از حدقهی چشمان آنها در آمد. یکیِشان قسمتی از پوست کپکزدهی سر هاگرید را کند و آن را خورد، سپس در حالیکه دهانش پر بود، فریاد زد: - میدونین تنها راه نجات ما چیه؟ - پناه بردن به باربی از شر اوپنهایمر راندهشده؟ - نــــــــه، شـــورش، فقط شـــورش!
شپشهای جهش یافته به سمت آتش هجوم بردند، در آن آتیش گرفتند و به سطح جدیدی از شپشیت رسیدند و تبدیل به شپشهای جهش یافته آتشی شدند. شپشها داشتند به سمت صورت پیتر هجوم میآوردند.
***
سر هاگرید میسوخت، جزغاله میشد و هاگرید با هر فریاد شیر بستهبندی پاستوریزه از ریش دامبلدور میخواست. - مواَاَاَاَاَاَاَاَاَ مواَاَاَاَاَاَ! من شیر بستهبندی از ریش دامبلدورو میخوامممم! چرا اینجا هیچ عشقی احساس نمیکنم؟ من عشق میخواممم، مواَاَاَاَاَاَاَ!
پیتر میخواست نازش کند، اما کلهاش و به ویژه موهایش زیادی داغ بود. او به مقادیر زیادی مغزش پیچ در پیچ شدهبود و مقداری دود نیز از چشمهایش بیرون زدهبود. او مثل مجسمهای در جایش ایستادهبود که شپشهای جهشیافتهی آتشی از قسمتهای مختلف صورت او داخل رفتند، صورتش را کندند و شروع به خوردن ادامهی بدنش کردند. خون از سوراخهای صورت پیتر مانند فواره بیرون میزد؛ اما مغز پیتر سوخته بود و عصبهایش کار نمیکردند و او فقط لبخندی ملیح بر صورتش داشت.
کتی مضطرب و بهتزده شدهبود؛ نه بهخاطر پیتر، بلکه بخاطر اینکه در بالای نام گروه آنها "مدل موی آتشین" را نوشتهبودند و به امتیازشان نهصد و دو امتیاز اضافه کردهبودند؛ آنها هماکنون مقام اول را در اختیار داشتند.
- هی رفیق آتیش داری؟...پیس پیس...خانم شما آتیش نداری؟...ای بابا این وسط همه سبک زندگیشون سالمه؟ یه معتاد پیدا...
دستی که در میان تماشاگران بلند شده بود باعث شد کتی ادامه جمله اش را نادیده بگیرد. فردی که دستش را بلند کرده بود شبیه عصاره خالص تمام موادهای مخدر سنتی، صنعتی و جادویی جهان بود! کتی با خوشحالی به سمتش دوید و به آرامی گفت: - میشه دو دقیقه فندک یا کبریتت رو قرض بگیرم؟
مرد لاغر مردنی دستش را توی جیب ردایش کرد و فندکی فلزی و زنگ زده را از آن بیرون کشید و کف دست کتی گذاشت. بر روی بدنه فندک نام مورفین حک شده بود! کتی با تعجب به مرد نگاه کرد و گفت: -مورف...تویی؟!
مورفین نگاه عاقل اندر صفیحی به او انداخت و به ارامی گفت: - هیششش...شدات در نیاد، من ممنوع الورودم! برو به کارت برش بژار منم به کارم برشم! کتی خوشحال از اینکه توانسته فندک پیدا کند شلنگ تخته کنان به پیش پیتر برگشت.
- بیا پیتر یه فندک گیر آوردم. پیتر فندک را از دست کتی قاپید و به پشت انبوه موهای هاگرید پناه برد و زیر لب گفت: - هیچ مویی حریف من نمیشه، الان ظرف چند ثانیه یه جوری موهات رو کوتاه میکنم که اسمم توی گینس ثبت بشه! میخوام برات مدل موی سموری بزنم!
فندک با اولین تلاش روشن شد و شعله اش به جان موهای هاگرید افتاد. موها با سرعتی دلچسب میسوختند و هر لحظه به امتیاز پیتر و کتی اضافه میشد. پیتر هم الکی ادای قیچی کردن در میاورد تا کسی شک نکند. چند لحظه بعد صدای کتی پیتر را به خودش آورد: -پیتر...پیتر خاموشش کن!
پیتر با نارضایتی گفت: - هنوز زوده، صبر کن یکم دیگه اش بسوزه!
کتی سیخونکی به پیتر زد و با دستپاچگی گفت: - لعنتی موهاش داره دود میکنه! الان همه متوجه میشن!
کتی و پیتر بسی زحمت می کشیدند، ولی به جایی نمی رسیدند. هاگرید بسیار بسیار انبوه بود!
پیتر رقبایش را بررسی کرد. یکی از آن ها داشت از موی مدلش لانه عقاب درست می کرد. حتی یک عقاب واقعی به همراه جوجه هایش منتظر بودند که در پایان کار به مو ها اضافه شوند. یکی دیگر در حال طراحی قلعه هاگوارتز بود و سومی مدل بید کتک زن را انتخاب کرده بود.
- فایده ای نداره. خیلی از ما جلوترن. آبرو و حیثیت تجاریمون در خطره. باید یه کاری کنیم کتی.
کتی در حال بافتن مقداری از موهای هاگرید، برای کمتر کردن حجم آنها بود. - از یه قیچی بزرگتر استفاده کنیم؟ یا مثلا ساطور! تبر! اره برقی؟
پیشنهاد های بدی نبودند. ولی پیتر فکر بهتری کرده بود. - مقداری از مو و ریششو آتیش می زنیم. مو سریع می سوزه و کسی متوجه نمی شه. اینجوری حجمشون کمتر می شه و کارمون راحت تر می شه.
کتی تایید کرد. پیتر زیر چشمی تماشاگران را از نظر گذراند. - با چوب دستی که نمی شه. یه وسیله آتش زا برای من پیدا کن. ببین کسی سیگار نمی کشه؟
کتی برای یافتن فندک یا چیزی شبیه به آن، به میان تماشاگران نفوذ کرد.
- خانمها و آقایان! این شما و اینم از آخرین شرکت کنندهها، تیم پیتر و کتی!
در برابر تشویق پرشور و پرحرارت تماشاگرای حاضر توی استادیوم آرایشگری، پیتر و کتی همونطور که با افتخار مشتهاشونو توی هوا به اینطرف و اونطرف تکون میدادن، به جمع شرکت کنندهها اضافه شدن.
جلوی هر کدومشون یه صندلی به چشم میخورد که ملّت با موهایی با ارتفاع 20 متری روشون نشسته بودن. جلوی پیتر و کتی، صندلی گندهای وجود داشت که هاگرید روش نشسته بود و کیک میخورد.
تشویقات تماشاگرا کمکم خوابید و صدای ناظر مسابقات به گوش رسید: - هرچی بیشتر اصلاح کنین، امتیازی که روی اسکوربورد مشاهده میکنین، بیشتر میشه. برندهی مسابقه اونیه که زودتر از همه 1000 امتیاز کسب کنه!
پیتر و کتی اول به اسکوربورد و بعدش به شرکت کنندهها که داشتن خودشونو گرم میکردن، زل زدن. بعدش زاویه به زاویهی موهای بیش از حد پر پشتِ هاگرید رو بررسی کردن. جفتشون سعی کردن وانمود کنن که چیز خاصی نیس و سه سوته اصلاح میشه.
- هی کتی، تو موهاشو با شونه بگیر، منم قیچی میزنم. اوکی؟ - اوکی. - خوبه. ابزار آرایشگری! لتس گووو!
پیتر یه سالن مد و زیبایی تاسیس کرده و منتظر مشتری های عجیب و غریب با درخواست های عادی و غیر عادیشونه. ولی قبل از اومدن مشتری ها تصمیم می گیره به همراه دستیارش کتی، سری به مسابقه آرایشگری بزنه.
..................
پیتر و کتی در آخرین لحظه خودشان را به داخل اتاق شرکت کننده ها پرتاب کردند. -ما شرکت می کنیم! -حتما می کنیم!
و اسمشان ثبت شد.
پیتر در گوشه ای نشست و سرگرم صحبت با قیچی طلایی اش شد. -ببین... خوب دقت کن. نوک موها رو مورب می زنی که تیز تیز بشن. اگه صاف کوتاه کنی بی ریخت می شه. یه کمی هم خودتو برق بنداز. لکه داری. شونه کو؟
شانه فلزی خمیازه ای کشید و سر بلند کرد. -کی رو شونه کنم؟
پیتر شانه را تکان داد. -کسی رو شونه نکن. حواستو جمع کن. مسابقه الان شروع می شه، تو گرفتی خوابیدی. پاشو خودتو گرم کن. اگه بلاتریکس رو بیارن و بگن موهاشو شونه کن، قراره چیکار کنی؟
شانه وحشت کرد. بلاتریکس، کابوس ثابت شب هایش بود. تنها موهایی که هیچ شانه از عهده باز کردن گره هایشان بر نیامده بود.
-خب دیگه! مطمئنا اینجاست! اما آنجا هم نبود! -وااااا! چرا خلوت منو ابزار آرایشگری ام رو به هم زدین! برین بیرون، بیرون... و بعد کتی با حالتی عصبانی گفت: -اوووف! پیتر اون یکی بغلی اتاقه! -خب باشه حالا! ببخشید... -ببخشید و ... -بهتره ادامه اش ندی کتی و وقت رو تلف نکنی! -من وقت رو تلف نکنم؟! برو گم شو بابا! -کتی جان؟! -بگو! -فکر کنم مسابقه شروع شده ها! و بعد کتی با چشمانی پر از خشم و تعجب به در اتق اونور بغلی نگاه کرد و دید دارن درش را قفل می کردند! -دااارییید چی کار می کنید؟! ما شرکت کننده ایم! نبندید نبندید!