لیوان نوشیدنی داغ، گرمایی لذت بخش را به انگشتان هکتور منتقل می کرد. اما برای از بین بردن سرمای استخوان سوز دستان هکتور کافی نبود. جسد خونین آرسینوس در خاطرش نقش بست و ترس را مهمان چشمان سرخ و خستهاش کرد. طولی نکشید که رشتهی افکارش از هم گسست. رکسان با مشت روی میز کوبید و فریاد کشید:
- حواست با منه؟ جای مغز توی کلهی تو چی گذاشتن هکتور؟ چرا بهمون هیچی نگفتی؟
هکتور با آشفتگی دستش را بر روی صورت گذاشت و با صدایی گرفته که از ته چاه بالا میآمد پاسخ داد:
- همین الانم اشتباه کردم دربارش حرف زدم.
رکسان از جا بلند شد و نگاهی سرشار از تحقیر و خشم به هکتور انداخت.
- طرف شده قاتل زنجیرهای، بعد تو میخوای معجون به خوردش بدی؟ مگه الکیه؟
- به جای این که منو سرزنش کنی یه راهکار پیشنهاد بده!
- راهکار؟ باشه. برمیگردیم خونهی ریدل و تمام جریان رو توضیح میدیم. مهم نیست چه بلایی سر تو میاد، اما اجازه نمیدیم لیسا قربانی این بازی کثیف بشه.
در حالی که نگاه افراد داخل کافه به رکسان و هکتور دوخته شده بود، رکسان با قدمهایی محکم و بلند به سمت درب حرکت کرد. هکتور با چهرهای خشمگین و وحشت زده، به سوی رکسان دوید و شانهاش را گرفت.
- صبر کن... من نمیتونم.
- وقتی اون بچه عین آشغال زیر پاهاتون له شد، باید به اینجاهم فکر میکردین.
***
دارین بر روی صندلی چوبی و کهنهای نشست و با حالتی جنونآمیز، به عکس درون دستش چشم دوخت. لحظهای بعد، چشمان سیاه رنگش را از آن تصویر گرفت و به لیسا که از پاهایش آویزان بود، خیره شد. نیشخندی که بر روی لبهایش نقش بسته بود، لرزه بر جسم نیمهجان لیسا میانداخت. گویا قصد داشت او را در سیاهچالهی نگاهش غرق کند.
شکاف زخم روی صورت دختر، با خون تزئین شده و منظرهی لذت بخشی را برای یک قاتل و شکنجهگر ساخته بود.
ناگهان دارین از جا بلند شد و روی دو تا پاهایش ایستاد. به سوی لیسا قدم برداشت و آهسته به دورش چرخید. هنگامی که با یکدیگر چشم در چشم شدند، دارین دستی روی زخم لیسا کشید و دختر نالهی بی جانی سر داد. بند اول انگشتان دارین، به خون آغشته شد. دستش را در میان موهای لیسا فرو برد و سرش را به گردنش نزدیک کرد و عمیق نفس کشید.
- ترکیب عطر موهات با بوی خون خیلی خوبه دختر... .
از فکری که ممکن بود دارین در سر داشته باشد، وجود لیسا یخ زد. نفسهایش میلرزید و با وجود بدن درد شدیدی که داشت، لحظه به لحظه بیشتر از قبل ماهیچه هایش را منقبض میکرد. دارین دستش را دور موهای لیسا حلقه کرد و با یک حرکت، او را به سمت دیواری که تصویر قربانیانش بر آن خودنمایی میکرد، چرخاند. لیسا احساس کرد که دستهای از موهایش کنده شد و فریاد دردناکی کشید.
دارین تصویر کسی را رو به روی چشمان لیسا نگه داشت.
- خوب بهش نگاه کن.
چشمان لیسا تار میدید، اما به خوبی چهرهی ایزابل را تشخیص داد. دارین از لیسا دور شد و تصویر ایزابل را به جمع قربانیانش اضافه کرد.
-
بازی عوض شده... امشب قرار نیست هکتور تنهایی بیاد دنبالت.
او به سمت تکه کاغذ ها و قلم پر روی میز حرکت کرد. قلم پر بر روی کاغذ میرقصید و صدای جیغش، گوشهای لیسا را آزار میداد، زیرا در حال نوشتن حکم مرگ شخص دیگری بود.
" بازی عوض شده
ایزابل مکدوگال رو همراه خودت بیار"
صدای قدمهای دارین درون تونل پیچید. بیرون رفت تا پیغامش را به دست قربانیان برساند.