هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: پارک جادوگران
پیام زده شده در: دیروز ۲۳:۵۵:۴۵
#1
خلاصه تا انتهای پست 324 نوشته شده توسط گودریک گریفیندور:
لرد به دنبال حیوان خانگی میگرده و نظرش به پادشاه خرگوشا جلب میشه.

----------------

مرگخوارا سوت زنان به خودشون و آسمون و بلاتریکس عصبانی نگاه کردن و سرشون رو به چپ و راست نشون دادن و اصلاً هم به رو نیاوردن که کلی وسیله با خودشون دارن و حسابی برای انواع سفرهای جاده‌‎ای، هوایی، دریایی، فضایی، درون‌تنی و برون‌تنی آماده هستن.

بلاتریکس با چشمان تنگ شده تک تک مرگخواران رو از نظر گذروند و اولش چیزی به نظرش نرسید، تا اینکه یکی از مرگخوارا که می‌خواست خیلی آروم بره پشت بقیه قایم بشه، موقع حرکت یک عدد قوطی کرم ضد آفتاب از جیب رداش افتاد.
و نگاه بلاتریکس، قوطی رو وسط هوا شکار کرد. قوطی ضد آفتاب، سوخت و کرم داخلش دچار آفتاب زدگی شد و گریه کرد و آب بدنشو از دست داد و دچار توهم شد و فکر کرد کرم مرطوب کننده ست.

- خیلی خب... جیباتونو خالی کنید.

مرگخوارا جیب‌هاشونو خالی نکردن، ولی جیب‌هاشون خودشون رو به خاطر ترس از بلاتریکس و بلایی که قراره سرشون بیاد خالی کردن. و چندثانیه بعد، انواع کباب‌پز، کرم‌های ضد آفتاب، معجون‌های ضد تهوع در سفر دریایی ساخته هکتور، چادر، کیسه خواب، چندتا قایق نجات، ریش‌های اضطراری مرلین، و البته چندتا لباس فضانوردی ماگل دوز، روی زمین تلنبار شدن.

بلاتریکس نفس عمیقی کشید و ابرهای سیاه رو از بالای سرش کیش کرد. بالاخره مرگخواران و لرد سیاه آماده سفر به جهنم بودن!


Smile my dear, you're never fully dressed without one


پاسخ به: خاطرات مرگخواران
پیام زده شده در: دیروز ۲۰:۰۱:۰۱
#2
نامناسب برای افراد حساس.

Now in darkness, world stops turning
Ashes where their bodies burning
No more war pigs have the power
Hand of God has struck the hour

ماه در پشت ابرها پنهان بود و آسمان لندن گویا لباسی از جنس مخمل بر تن کرده بود. اما این فقط ظاهر ماجرا بود. در عمق زیبایی شب، ابرها در حال تشکیل طوفانی بی‌سابقه بودند که شبکه هواشناسی ماگل‌ها، آن را پیش‌بینی کرده و به اطلاع شهروندان رسانده بود. اگرچه به دلیل طوفان دنیای ماگل‌های ساکن لندن در سکوت فرو رفته و شهروندان به خانه‌های گرم و امن‌شان و بی‌خانمان‌ها به گرم‌خانه‌ها پناه برده بودند، اما در دنیای جادویی هنوز هیاهو برپا بود، گویا که دوشنبه بود و اوج ساعت کاری.

The jewel, the prize
Looking into your eyes
Cool pools drown your mind
What else will you find?


و دلیلش را تنها سیاه‌ترین، و البته ثروت‌مندترین جادوگران می‌دانستند. هر سال در تاریخ بیست و نه آپریل، نمایشگاه حراجی از انواع عتیقه‌جات و ابزار جادوهای باستانی تاریک و شیطانی، در نقطه‌ای از لندن درست در میان دنیای ماگل‌ها به صورت غیرقانونی برگزار میشد. شاید غیر قانونی بود، اما گاهی حتی وزرای سحر و جادو نیز نمی‌توانستند کنجکاوی خود را کنترل کنند و به صورت ناشناس، سری به آن محل می‌زدند، اما تلاشی برای جلوگیری از چنین وقایعی انجام نمی‌گرفت. برگزار کنندگان آن چنان نفوذ عمیقی در وزارت داشتند که می‌توانستند تمام وزارت، کارمندانش و خود وزیر را بخرند، آزاد کنند و سپس دوباره همه را به دو برابر قیمت قبلی خریداری کنند.

محفل ققنوس و مرگخواران اهمیت چندانی به چنین رویدادهایی نمی‌دادند. اما پس از فاش شدن لیست اشیائی که قرار بود برای حراج گذاشته شوند، یک مرگخوار تصمیم به شرکت در این حراجی عظیم گرفته بود. مرگخواری که برعکس اکثریت هم‌رزمانش، ردای سیاه بر تن نداشت، بلکه کت و شلواری سرخ بر تن، و عینکی تک‌چشمی بر صورت داشت که او را شبیه به مردی از طبقات بالای جامعه جادویی می‌کرد. و عصایش که شبیه به یک میکروفون سرخ بود، او را شبیه به یک اجرا کننده نمایش کرده که با لباس‌های شیکش در تضاد بود.

ضربه‌ای ملایم به در اتاق خورد و گوش‌های بلند و گوزن مانند مرد که با مو پوشیده‌شده بودند، به سمت عقب خم شدند. به خوبی می‌دانست چه زمانی است، و البته به بهترین نحو می‌دانست چطور از خانه ریدل‌ها خارج شود. صدای شاد گابریل، نوید آماده‌شدن شام را به مرگخوار سرخ‌پوش داد.
- الستور؟ هنوز تو اتاقتی؟ شام حاضره! سریع بیا تا بقیه سهمتو نخوردن!

پوزخند تقریبا همیشگی الستور، تبدیل به لبخندی گرم شد. هیچ‌وقت از مصاحبت با گابریل خسته نمی‌شد. دلش می‌خواست بیشتر راجع به ذهن و افکار پیچیده وی یاد بگیرد. همچنان که لبخندش را حفظ کرده بود، از اتاق خارج شد و با سرعتی زیاد در حالی‌که عصایش را به زمین می‌کوبید، از میان راهروها عبور کرد و مستقیم به سالن غذاخوری رفت. جایی که تمام مرگخواران در آن زمان نشسته بودند. مرگخوار عصا به دست، عصایش را پیش از نشستن روی صندلی‌اش رها کرد، و سایه‌اش به سرعت عصا را گرفت و برعکس صاحبش که روی صندلی، پشت میز بزرگ شام نشسته بود، ایستاد و به عصا تکیه داد و با پاهایش به زمین کوبید و به مچ دستش نگاه کرد، انگار که شدیدا در انتظار بود.

الستور به ظرف غذایش نگاه کرد. ترافل سفید که با خاویار تزئین شده بود. مرگخواران هیچ‌وقت از نظر رژیم غذایی دچار کم و کسر نبودند، و الستور شخصاً به شدت به نوع غذایی که مصرف می‌کرد، حساس بود. برعکس بقیه شب‌ها که او با آرامش تمام و سرعتی حتی آهسته‌تر از دیگران شامش را میل می‌کرد، به سرعت غذایش را به اتمام رساند و از پشت میز بلند شد.

- آ! آ! کجا با این عجله؟! میدونم که تو با یه بشقاب سیر نمیشی!

الستور در جایش متوقف شد و به مروپ که به وسیله چوبدستی، برایش یک بشقاب دیگر غذا پر کرده بود، نگاه کرد. تعظیم غرایی کرد و با لحن آرامی گفت:
- بانو گانت عزیزم! واقعاً از اینکه انقدر به فکر من هستید متشکرم، ولی هردومون میدونیم که این دندونا نیاز به جویدن گوشت دارن. شب خوبی داشته باشید رفقا!

سپس دوباره صاف ایستاد، لبخند دندان نمایی زد، و با آرامش تکه‌ای سبز را از لای دندان‌های تیز و زردش خارج نمود، روی پاشنه پا چرخید و به سمت در خروجی رفت، و سایه‌اش نیز که به دنبالش بود، طول سالن را روی زمین پیمود و برای مرگخواران و مروپ دستی تکان داد.
چند ثانیه بعد، مرگخواران که همچنان مشغول لذت بردن از غذایشان بودند، صدای باز و بسته شدن در جلویی خانه ریدل‌ها، و سپس صدای غیب شدن یک جادوگر، در خارج از خانه را شنیدند.

I am the passenger
And I ride and I ride
I ride through the city's backsides
I see the stars come out of the sky
Yeah, the bright and hollow sky
You know it looks so good tonight

لحظاتی بعد، الستور چشمانش را باز کرد و به اطرافش نگاه کرد. هوا بوی چمن تازه کوتاه شده می‌داد که دل‌پذیر بود، اطرافش پر از درختانی بود که خشک شده بودند و در مقابل خانه‌های آجری قهوه‌ای و سفید ماگل‌ها ، وسایل نقلیه آهنی ماگل‌ها در هر طرف ایستاده بودند که خالی و بی‌جان به نظر می‌رسیدند. و تابلوی تقاطع خیابان پرنسس و ملویل گاردنز در کنار خیابان دیده می‌شد. و این تابلو، همان چیزی بود که الستور به دیدنش نیاز داشت. سرش را تکان داد، و همان‌طور که شروع به حرکت می‌کرد، سایه‌اش، عصایش را به دستش داد.


Death comes sweeping through the hallway, like a lady's dress
Death comes driving down the highway, in its Sunday best


بدون اتلاف وقت بیشتر، الستور از تقاطع گذشت و در جهت خیابان ملویل گاردنز به سمت شمال حرکت کرد. خیابان باریک‌تر می‌شد و هیچ جنبنده‌ای در آن به چشم نمی‌خورد. البته که دقیقه‌ای بعد، این وضعیت با چند ماگل قوی هیکل مسلح به چاقو، که از درون یکی از وسایل نقلیه خارج شدند، تغییر یافت. الستور به سرعت تمام احتمالات را از نظر گذراند. تا مقصدش، یعنی خانه شماره چهل و دو که در تقاطع بین ملویل گاردنز و هروارد گاردنز بود، بیش از صد متر نمانده بود. اما دو ماگل مقابلش بودند، و یکی هم پشت سرش. بنابراین، کاری را کرد که در آن استاد بود. لبخند دندان نمایی زد و با چشمان سرخش به عمق روح ماگل‌های رو به رویش نگاه کرد.

If you wanted me dead, you should've just said
Nothing makes me feel more alive
So I leap from the gallows and I levitate down your street
Crash the party like a record scratch as I scream

- هرچی داری رو سریع بده! صداتم در نیاد!

الستور سرش را کج کرد و چشمانش را تنگ. همچنان در حال ارزیابی ماگل‌ها و میزان خطر بود که ماگلی که پشت سرش بود، تصمیم گرفت چند قدم نزدیک‌تر شود تا از عدم فرار وی، اطمینان بیشتری حاصل کند. دو ماگل جلویی هم به او نزدیک‌تر شدند، هر دو حدود بیست و پنج، سی سال سن داشتند، چشمانشان سرد و بدون احساس بود، بدنشان را با کت‌هایی از جنس چرم پوشانده بودند، و قدشان از الستور بسیار بلندتر بود. جادوگر از گوشه چشم، نیم‌نگاهی به ماگل پشت سرش انداخت. بزرگ‌تر از دو نفر رو به رویش بود. روی بازوانش خالکوبی‌هایی داشت که پوستش را به طور کامل سیاه کرده بودند و لباس آستین کوتاه و جذبی که پوشیده بود، عضلات قدرتمندش را به خوبی به نمایش می‌گذاشتند. آن‌ها اهمیتی به چهره عجیب و حتی کابوس‌وار الستور نمی‌دادند. فقط پول یا لباس‌های به نظر گران قیمتش را می‌خواستند. البته همانطور که نزدیک می‌شدند، ذره ذره زبانشان باز شد و حرف‌هایشان لحن تمسخرآمیزی به خود گرفت.
- داداشمون فکر میکنه هالووینه!
- تو عقب افتاده‌ای چیزی هستی؟
- زود باش جیبتو خالی کن! ما که کل شبو وقت نداریم!

آن‌ها تقریبا در فاصله‌ای بودند که می‌توانستند به راحتی جادوگر را با چاقو بزنند. الستور مشکلی با پرداخت پول، یا حتی تحویل کت یا عینک تک‌چشمی‌اش به آن‌ها نداشت. اما به خوبی می‌دانست که آن‌ها قرار نیست پس از گرفتن پول‌هایش، که البته فقط گالیون بودند، او را به سلامت رها کنند. قطعا از چاقوهایشان استفاده می‌کردند. این مردها آن شب نه فقط برای به دست آوردن نان، بلکه برای خون بیرون آمده بودند. این را از چشمانشان می‌خواند. خودش هم مرد نجیبی نبود، و می‌توانست افکار شوم‌شان را که مثل دندان‌های حیوانی درنده، برهنده بودند، از چشمانشان بخواند.
- شماها هیچ استایلی ندارید.

لحنش سرخوش و آرام بود، بدون هیچ حس تهدیدی. و این تنها چیزی نبود که زورگیران را غافل‌گیر کرده بود، آن‌ها متوجه شده بودند که صدای مرد، گویی از دهانش خارج نمی‌شد، بلکه انگار از رادیویی قدیمی پخش می‌شد که گوینده سرخوش آن مشغول گزارش یک مسابقه ورزشی هیجان انگیز بود. و ماگل‌های زورگیر که نمی‌خواستند کنترل اوضاع را از دست بدهند، یا توسط یک فرد به قول خودشان عقب افتاده مورد تمسخر قرار گیرند، به الستور حمله کردند. شاید در یک لحظه، اجازه احساس خشم برای کنترل تمام اعمال آدمی، کار درستی به نظر برسد. اما در طولانی مدت ممکن است باعث پشیمانی یا حتی از دست رفتن جانی شود.

Well you know I never pray
I won't offer no salvation
I was born to raise some hell

پیش از آنکه هریک از ماگل‌ها فرصتی برای واکنش داشته باشند، انتهای عصای الستور به زانوی ماگلی که مقابلش و سمت چپش قرار داشت، برخورد کرد. ماگل از درد نعره کشید و الستور با وقار و آرامش خودش را به سمت چپ انداخت و از دایره محاصره‌شان خارج شد. حالا هر سه مقابلش بودند. ماگلی که ضربه خورده بود، با اینکه چهره‌اش غرق درد و نفرت بود، اما حالا میل بیشتری به کشتن قربانی سرخ پوشش داشت.

- و هیچ نظمی هم ندارید.

ماگل‌ها که از خشم کور شده بودند، تلاش کردند با زور و سرعت زیادشان به الستور ضربه بزنند و بدون نظم و تکنیک خاصی، با چاقوهایشان هوا را می‌بریدند. و الستور به سادگی ضربات را دفع می‌کرد یا خود را از جلوی چاقوها کنار می‌کشید و با غرور و هیجان می‌خندید، گویی که مشغول انجام بازی کودکانه‌ای است و نه دفاع از جان خود. دیگر به نظر می‌رسید نقش شکار و شکارچی تغییر یافته. برای اثبات این تغییر نقش، الستور با انتهای عصایش ضربه محکمی به صورت ماگلی که قبلاً پشت سرش بود، زد. ضربه به صورت کاملا دقیق و حساب شده، وارد چشم راست ماگل شد، و زمانی که الستور عصایش را از چشم مرد خارج کرد، مرد فریادی از درد و عجز کشید و تلاش کرد با کف دست فواره خونی که از چشمش خارج می‌شد را بپوشاند، که ضربه دیگری با عصا به کشاله رانش برخورد کرد و ماگل قوی هیکل با صدای خفه‌ای به زمین افتاد. دو ماگل دیگر لحظه‌ای جا خوردند و متوقف شدند. الستور از فرصت استفاده کرد و به انتهای عصایش که وارد چشم مرد شده بود، نگاه کرد. کره چشم و مقداری از رگ‌های خونی هنوز به عصا چسبیده بودند. و الستور با لبخندی آن را لیسید.
- مزه‌ش درست مثل سبک مبارزه‌ش بود. نفرت‌انگیز و ضعیف.

Soon be there, the moon in the sky tonight
We're burning on a purified
Smash your face and then I beat it down
Are we really gonna die?!

ماگل‌ها دوباره به اعصاب خود مسلط شدند و هر دو به جادوگر سادیسمی حمله کردند. حملاتشان بی اثر بود، یکی‌شان با ضربه‌ عصا که به سینه‌اش برخورد کرده بود، تلوتلو خوران عقب رفت و دیگری، با ضربه محکم عصا به شکمش، تمام محتویات معده‌اش را روی آسفالت خیابان تخلیه کرد.

- و میدونید از همه بدتر چیه؟ شلخته‌ و رقت انگیزید!

و مرد که هنوز درحال عق زدن بود و دولا شده بود، با ضربه بخش میکروفون عصا به سرش، با شدت به زمین افتاد. جمجمه‌اش به شدت خرد شده بود و خون درحال بیرون ریختن از محل شکستگی، به آرامی زمین را تزئین می‌کرد. آخرین ماگل بالاخره موفق شد نفسش را بازیابد و به سرعت به سمت مرگخوار حمله کرد. و الستور که صدای خنده‌های رادیویی‌اش در سرتاسر خیابان شنیده می‌شد، به ازای هر ضربه‌ای که ماگل خطا می‌زد، ضربه آرامی به زانوها و قوزک پاهای مرد می‌زد. شکارچی هنوز در حال بازی با شکارش بود و از این بازی وحشیانه لذت میبرد. بعد، ماگل قوی هیکل، احمقانه‌ترین کاری که می‌توانست در آن شب شوم انجام دهد را انجام داد. تردید کرد. و همین برای الستور تشنه به خون کافی بود که سرگرمی‌اش را تمام شده ببیند. بنابراین با یک ضربه عصایش مرد را خلع سلاح کرد و با ضربه دیگری به پشت زانو، مرد را به زمین انداخت. سپس با آرامش تمام به سمت چاقوی مرد که روی زمین افتاده بود، رفت.

Can you hear the silent screams?
You embrace an ice cold breeze
We're heading for a fall
The nights are gone


عصایش را با بی‌خیالی رها کرد تا همانجا روی زمین ایستاده باقی بماند، کتش را با آرامش و وقار از تن خارج کرد و روی هوا رها کرد، که پیش از رسیدن به زمین، توسط سایه‌اش گرفته شد. بعد از آن، آستین‌های پیراهن سرخش را بالا داد، پاپیون سیاهش را مرتب کرد و با اشاره دستش چاقو را روی هوا شناور کرد تا بدون دولا شدن آن را به چنگ آورد. درحالی که چاقو را بین انگشتانش می‌چرخاند به سمت قربانی بخت برگشته که هنوز نتوانسته بود از جایش بلند شود، بازگشت و روی زمین مقابل مرد زانو زد. چاقو را به صورت عمودی روی زمین قرار داد و مطمئن شد که تیغه نقره‌ای و مرگ‌بارش به آسمان سیاه شب اشاره کند. و بعد موهای ماگل را که ناله می‌کرد و دیگر توانایی مقاومت نداشت، در میان انگشتان دست دیگرش گرفت، و لب‌هایش را به گوش‌های ماگل نیمه‌جان نزدیک کرد و زمزمه کرد:
- دیدار به جهنم.

Hellfire isn't really just flames
Right now it's a city of stains
All primed for it being my stage
Turn the volume up

سپس با شدت تمام سر ماگل را به روی تیغه چاقو کوبید. جیغ مرد به سرعت تبدیل به ناله‌ای بی‌جان شد که در میان اصواتی که از میان لب‌های جادوگر خارج می‌شد و همچون صدای گوزنی در حال زجر کشیدن بود، گم شد. بدن مرد چند ثانیه لرزید، سپس بی‌حرکت شد. شکار به پایان رسیده بود.

الستور لبخندی زد. کتش را از سایه‌اش پس گرفت و بر تن کرد، سپس عصایش را که ثابت ایستاده بود، در دست گرفت و به سوی مقصدش به راه افتاد. نگران پیش‌آمد این اتفاق کوچک نبود. به خوبی می‌دانست صبح روز بعد پلیس‌های ماگل‌ زمانی که جسدها را بیابند و فیلم دوربین‌هایشان را بررسی کنند، با تصاویری کاملا برفکی و نامفهوم رو به رو خواهند شد. آخرین قدم‌هایش تا خانه شماره چهل و دو، به سرعت پیموده شدند. و به محض اینکه مقابل مردمک چشمکی که روی در خانه حکاکی شده بود و به نظر می‌رسید با کنجکاوی به شخصی که مقابل درب ایستاده نگاه می‌کند، قرار گرفت، با بخش بالای عصایش دو ضربه ملایم و آرام، و بلافاصله پنج ضربه سریع به در نواخت. در بدون کمک کسی باز شد، اما نه به خانه‌ای ماگلی، بلکه به راهرویی طولانی با دیوارهایی تزئین شده با انواع نقاشی‌ها و تزئینات که با مشعل‌هایی که با شعله‌های آبی و سبز می‌سوختند، روشن شده بودند.

جادوگر لبخندش را حفظ کرد، نفس عمیقی کشید، هیجانش را مخفی کرد، و اولین قدمش را روی کف از جنس چوب بلوط راهرو گذاشت. قدم‌هایش کوچک‌ترین صدایی تولید نمی‌کردند که خبر از طلسم قدرتمندی برای ایجاد سکوت می‌داد. توجه الستور به سرعت به نقاشی‌ها که با ظرافت و هنری خارق‌العاده، تاریخ دنیای جادویی و ماگل‌ها و حتی گابلین‌ها را به نمایش می‌‎گذاشتند، جلب شد. نقاشی‌ها چنان زیبا بودند که انگار از دنیایی دیگر آمده بودند. اما مانند هر چیز خوبی، آن راهرو و نقاشی‌های اعجاب انگیزش هم به پایان رسید و الستور به درب چوبی بسیار ساده‌ای که مقابلش بود، نگاه کرد. و بعد بدون اتلاف وقت بیشتری، در را گشوده و وارد شد. دقایقی طول کشید تا چشمان سرخش به نور شدید عادت کنند، و بعد با سالن عظیمی رو به رو شد. اولین چیزی که توجهش را جلب کرد، درهایی دور تا دور سالن بودند. پس نمایشگاه ده‌ها، شاید صدها ورودی داشت تا از هر نقطه قابل دستیابی باشد، و به نظر می‌رسید هربار شخص جدیدی قصد ورود داشت، درب جدیدی برایش به صورت اختصاصی ساخته می‌شد. پس از این مشاهدات، توجه مرگخوار سرخ‌پوش به انواع و اقسام عتیقه‌جات جادویی و شیطانی جلب شد که در تمام سالن روی پایه‌هایی قرار داشتند و با حباب‌هایی از جادو حفاظت می‌شدند. و جادوگران و ساحرگانی با رداها و لباس‌هایی بسیار شیک در بین این وسایل حرکت می‌کردند و بررسی‌شان می‌کردند.

الستور هم به بقیه پیوست. هیچ‌کس به چشمان و چهره کسی نگاه نمی‌کرد، و او هم همین رفتار را در مقابل بقیه نشان داد. حتی سایه‌اش هم تلاش می‌کرد توجه کسی را جلب نکند. جادوی سیاهی که در تمام آن سالن عظیم حکم‌رانی می‌کرد، اضطراب و نگرانی را به جان همه حاضرین انداخته بود. اما به جز حس نگرانی، چیز دیگری هم بود، گویا با فشاری بر مغزشان، تمام خاطرات غم‌انگیز گذشته و حسرت‌های افراد که سال‌ها بود زیر بار بقیه خاطرات دفن شده‌بودند، ناگهان زیر و رو می‌شدند. اما حتی با وجود فشار روانی، الستور به گشتن در میان تمامی عتیقه‌جات ادامه داد. چندین بار احساس کرد چشمانی او را زیر نظر دارند، اما اهمیت نداد. و در حالی که تمام خاطرات فراموش شده تلخ گذشته، به صورت زنده در مقابل چشمانش حرکت می‌کردند. فقط به لبخند زدن ادامه داد.
It must be the lesson
Hidden deep inside
It must be the lesson
So roll the tide

و سرانجام، آنچه می‌خواست را یافت. درون یکی از حباب‌های جادویی محافظ، رادیویی قدیمی به رنگ سرخ، به چشم می‌خورد، که مشخص بود رنگ و رویش به دلیل رسیدگی نه چندان خوب، از بین رفته و رویش لایه‌ای از غبار نشسته. توضیحاتش که روی سنگ حکاکی شده بودند را مانند نوشیدنی گوارایی، با چشمان سرخش نوشید. رادیو در سال 1734، یعنی 167 سال پیش از اختراعش توسط ماگل‌ها، به کمک جادوی سیاه ساخته شده بود تا انرژی جادویی شخص را پس از هدایت توسط چوبدستی، تقویت نموده و جادوگر را حتی قدرتمندتر یا خطرناک‌تر کند. و اگرچه هیچ‌کس به آن توجه نمی‌کرد، جادوگری مثل الستور نمی‌توانست از آن بگذرد. زنگوله‌ای روی هوا در کنار توضیحات وجود داشت، که در صورت به صدا درآمدن، می‌توانست بها را پرداخته و محل را با جنس خریداری شده، ترک کند. الستور به زنگوله نگاه کرد و درخشش وحشیانه‌ای در چشمان سرخش شکل گرفت. و البته گزشی هشدار آمیز در گردنش، گویا می‌دانست هر حرکتش، پیامدی خواهد داشت.

It's hard to tell these days and which way that we're falling
I'm not sure any more what's right or what is wrong
It hurts to feel, to think, to know I may be nothing
But then again I've been wrong before
I've opened up my eyes just to wish that I'd stayed blind

از شدت این گزش، لبخندش محو شد. دستش را به سمت زنگوله کوچک و طلایی دراز کرد، و با ضربه‌ای آن را به صدا در آورد. برای یک لحظه، گویا تمام سالن که پر از زمزمه جادوگران و ساحرگان بود، در سکوت فرو رفت. اما بعد همه چیز به حالت عادی بازگشت، و سنگی که توضیحات رادیو رویش حک شده بود، همچون سینی کوچکی مقابل الستور قرار گرفت. زمان پرداخت بهای خواسته‌اش رسیده بود.

دستش را جیب کناری کتش فرو برد، سپس به صورت مشت‌شده بیرون آورد و بالای سینی سنگی قرار داد. زمانی که مشتش را باز کرد، هفت یاقوت به رنگ خون، روی سینی افتادند. اتفاقی نیفتاد. چشم‌های سرخ فامش را ریز کرد و به فکر فرو رفت. ندایی در درونش می‌گفت بهای واقعی خواسته‌اش چیزی گرانبهاتر است. اینبار کتش را باز کرد و دستش را درون جیب داخلی کت فرو برد، گردنبندی با سنگی درخشان به رنگ بنفش را از جیبش خارج کرد، که نمادهای عجیبی روی آن حکاکی شده بود. حکاکی‌هایی مربوط به جادوی سنتی وودوو که در بعضی مناطق آمریکا همچنان رواج داشت. الستور به گردنبند نگاه عمیقی انداخت، و حس کرد قطره اشکی در چشمش شکل می‌گیرد. اما شانه‌ای بالا انداخت، و گردنبندی که تنها ارثیه باقی‌مانده از مادرش بود را روی سینی سنگی قرار داد.

در لحظه قرار دادن گردنبند روی سینی سنگی، در خاطراتش فرو رفت. مادرش را که روی تخت در اتاقی خالی دراز کشیده بود دید، زن زیبایی بود. به نظر نمی‌رسید سنش بیش از چهل سال باشد. و بهترین زنی بود که الستور در زندگی‌اش شناخته بود. بدنش را ملافه‌ای سفید پوشانده بود، و چهره‌اش بی‌نهایت آرام بود. نمی‌توانست صحبت کند، اما با چشمانی پر از اندوه به چهره پر از نگرانی فرزندش نگریست. دست فرزندش را در دست خود که هر آن سرد و سردتر می‌شد، نگاه داشته بود. لحظه‌ای بعد، دستش فرو افتاد، و گردنبندی کف دست الستور جوان که شانه‌هایش شروع به لرزیدن کرده‌بودند، باقی‌ماند.

Everywhere I go, my shadow, it follows behind
Doesn't matter where I travel, my shadow, it finds me
Something that I've come to realize after all this time
I can't escape my shadow, I can't escape my shadow

خاطرات به همان ناگهانی که وارد شده‌بودند، محو شدند. الستور حس کرد پاهایش ضعف می‌روند، وزنش را به سرعت روی عصایش انداخت. چهره سایه‌اش برای اولین بار لبخند نمی‌زد و به نظر نگران، یا حتی تا حدودی وحشت‌زده بود. اما بعد، انعکاس رادیو در چشمانش که همچون دو گلوله آتش شده بودند، و طمع شیطانی‌اش برای قدرت، دوباره احساساتش را در خود خفه کردند. دستش را به سمت رادیو دراز کرد و به آرامی انگشتانش را به سمتش برد. سایه‌اش هر لحظه چهره نگران‌تری به خود می‌گرفت و از هر حرکتی برای نشان دادن نارضایتی‌اش استفاده می‌کرد، اما نمی‌توانست اراده فولادین صاحبش را سست کند.

درست در زمانی که نوک انگشتش می‌خواست با رادیو برخورد کند، دوباره چشمان اندوه‌گین مادرش را دید. دستش شروع به لرزیدن کرد. سایه‌اش همچنان به شدت از لمس کردن رادیو نهی‌اش می‌کرد، گویی چیزی شوم در آن می‌دید که صاحبش توانایی دیدن‌اش را نداشت. الستور حس می‌کرد به تمام قوانین و قواعدی که برای خودش وضع کرده، و به خاطره مادرش، خیانت می‌کند. شاید یک شیطان بود، اما شیطانی با قوانین اخلاقی خاص خودش بود. نیم‌نگاه دیگری به سایه‌اش انداخت. نفس عمیقی کشید، به اعصابش مسلط شد. و تصمیم بزرگی گرفت. با آرامش چرخید، و فقط گردنبند را از روی سینی سنگی برداشت، که باعث شد حباب جادویی دور رادیو دوباره تشکیل شود.

به سرعت از آن محل شوم خارج شد. ریه‌هایش را با نفسی عمیق از هوای خنک شب پر کرد. احساس سبکی می‌کرد، فشار زیادی به ناگاه از رویش برداشته شده‌بود، و سایه‌اش دوباره لبخند پلیدش را بر لب داشت. خودش هم لبخندی شبیه به لبخند سایه‌اش را زد. برای اولین بار شکست خورده بود. آن‌هم به خواست خودش. و به طرز عجیبی از این موضوع احساس آرامش می‌کرد. تصمیم گرفت پیش از بازگشت به خانه ریدل‌ها، اندکی قدم بزند. شاید دوست یا دشمنی قدیمی را در مسیر می‌دید، شاید هم نمی‌دید. به‌هرحال شب هنوز تمام نشده بود.



Special thanks to Winky and Alannis for assisting in writing the musical parts. And Merupe gaunt and Gabrielle delacoure for pointing at story problems and moral support.


ویرایش شده توسط الستور مون در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۱۱ ۱:۰۳:۱۵

Smile my dear, you're never fully dressed without one


پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۲۱:۱۰:۳۵ یکشنبه ۹ اردیبهشت ۱۴۰۳
#3
خب پس، یه روزی از روزای مرلین بود که یه جادوگری نشسته بود تو کافه و داشت با آهنگای خوب خوب هد میزد و خودش بود و یه آقای جادوگر دیگه و یه خانم ساحره هم بودن و خلاصه که خیلی بودن که یهو آقای جادوگر اولی همونطور که داشت هد میزد تلفن جادوییش زنگ زد و مجبور شد دیگه هد نزنه و به تلفنش جواب بده و بعد که جواب داد و داشت حرف میزد دوباره شروع کرد به هد زدن و همزمان از شیک شکلاتیش هم خورد که پرید گلوش و کبود شد و رفت به دنیای مرده های جادویی که یهو اونجا مرلین کبیر رو دید که نشسته رو یه بزرگ و تخت و دورش پر از گل و بلبل و گوزن و آهو و شیر و گربه و پلنگ و دایناسوره و داره فلوت میزنه و مرلین وقتی دیدش یه نگاه کرد تو چشمش و گفت:
- پس بالاخره اومدی؟

ولی این آقا جادوگره نمیدونست کیه و کجاست و چرا و چگونه و اصلا چرا اونجا آهو و خر و گاو و قاطر هست و همه چیز انقدر سبز و خوشگل موشگله و یهو تشنج کرد و بلو اسکرین داد مغزش و گفت:
- sghkstohktophksoptkho

که مرلین یکی از همون جک و جونورای دورشو که هی بهش سجده میکردن رو برداشت پرت کرد تو سر آقا جادوگره و دکمه ریستش رو با زبون اون جونور پرتاب شده فشار داد و ریستش کرد و گفت:
- زودباش یکی از چین و چروکای صورت منو تفسیر کن تا زنده ت کنم!

آقا جادوگره که از شدت تعجب کل ذرات جادوییش ریخته بودن رو زمین و داشت دولا میشد جمعشون کنه خودشو نزدیک کرد به صورت مرلین و بعد از sniff کردن تک تک چروکای صورتش به این نتیجه رسید که بهترین چروکی که وجود داره و نظیرش وجود نداره و اصلا چروکی مثلش آفریده نشده چروکی در انتهای سوراخ دماغ سمت چپ مرلینه که حتی خود مرلین هم از وجودش بی خبر بود و بعد از اینکه شنیدش تا حد خوبی دچار شد و برگشت گفت:
- وای خدا نکشتت شیطون.

و بعدش آقا جادوگره و مرلین دست به دست هم دادن و توی برزخ جادوگرا خوشحال و خندان دویدن و آقا جادوگره شروع کرد به تعریف و تفسیر اون چروک بی نظیر.
- ببینید ای پیامبر بزرگ، ای قوی شوکت، ای ریشت تو دماغم، ای زیر شلواریت تو حلقم، ای کاشف 29 خاصیت خون اژدها که دامبلدور کشفتو زد به نام خودش، ای بنیان گذار جاودانگی و punk rock drip و پرورش دهنده گیاه و زندگی، ای غرق کننده تایتانیک، ای رقیب کینگ کونگ در پینگ پونگ، ای آموزش دهنده شنا به گودزیلا، ای آموزش دهنده تار زنی به اسپایدرمن، اون چروکی که من پیدا کردم از زمان به دنیا اومدن شما بوده و قدیمی ترین چروک دنیای جادویی و ماگلیه و اصلا وجودش توی ژنتیک عظیم شما که با خود کائنات و جهان هستی دست داده و پیوند خورده و ماچ و بوسه کرده و رفته خواستگاری و جواب بله گرفته، وجود داشته و وجود داره و وجود خواهد داشت که اصلا دلیل اینکه شما اینهمه دشمن در طی قرون داشتید و دارید به خاطر همینه و کل منبع قدرت شما و اصلا وجود جادو در کل دنیای جادویی و ظهور و سقوط سلسله ها و پادشاها و ملکه ها و بی کفایتی درباریان و دخالت زنان دربار همه به خاطر همین چروک هستن.

مرلین یک لحظه انگشت به دهن موند، بعد دید فقط انگشت به دهن موندن واسه اینکه بتونه قضیه رو تجزیه تحلیل کنه کافی نیست و مجبور شد اول انگشت شست، بعد انگشت اشاره، بعد انگشت وسط، بعد انگشت حلقه و بعد انگشت صورتیش رو بمکه و بعد بره سراغ انگشتای اون یکی دستش و وقتی دید حتی اینم کافی نیست مجبور شد تک تک ناخنای تک تک انگشتای تک تک دستاشو که دوتا بودن بمکه و بعد که دید حتی اینم کافی نیست مجبور شد تک تک انگشتای پاهاش و بعدشم تک تک ناخنای تک تک انگشتای تک تک پاهاشو که بازم فقط دوتا بودن رو بمکه و بالاخره خودشو جمع کنه و ریششو که به خاطر تقلاها و مکیدناش زده بود بیرون رو برگردونه توی تمبونش و به آقا جادوگره نگاه کنه و بگه:
- جیزز کرایست. پاشو برو گمشو اصلا تو همون دنیای زنده هاتون. قهرم. نمیبرمت پیش حوری هام.

آقا جادوگره ناراحت شد و شروع کرد به مالیدن سر و کله ش روی زمین و پوستش کنده شد و خونین مالین شد و بعد کرما اومدن سر و صورتشو خوردن و ماچش کردن و مرلین هم همینطوری فحشش داد و از تو برزخ پرتش کرد بیرون و آقا جادوگره در حالی بیدار شد که کل کافه خلوت شده بود و همه فکر کردن مرده و کسی سعی نکرده بود احیاش کنه و دچار شکستگی روانی شد و شروع کرد به چنگ و پار کردن صورتش چون فهمید حضورش برای کسی مهم نیست و بعد دیگه برای خودشم مهم نبود و بعد رفت خودشو از بالای برج لندن انداخت پایین و افتاد تو بغل ملکه انگلیس که هنوز زنده بود اونموقع و شدن عاشق و معشوق همدیگه و تا ابد به خوبی و خوشی با هم زندگی کردن. یایی.


ویرایش شده توسط الستور مون در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۹ ۲۱:۳۴:۱۲

Smile my dear, you're never fully dressed without one


پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۵:۴۳:۱۲ شنبه ۸ اردیبهشت ۱۴۰۳
#4
تغییرات کوچیکی ایجاد کردم، جایگزین بشه.

نام و نام خانوادگی: الستور مون

ویژگی‌های ظاهری: موهای قرمز و مشکی، عینک تک چشمی، چشمای قرمز، کت و شلوار قرمز، پاپیون سیاه، گوش‌های گوزنی پوشیده شده با مو، شاخ‌های گوزن کوچک که از بین موهایش جوانه زده‌اند.

ویژگی‌های اخلاقی: همواره شاد و خندان، معمولاً به صورت طعنه‌آمیز صحبت می‌کنه و به موسیقی جاز / Jazz علاقه زیادی داره.

چوبدستی: چوب افرا (Maple)، با طول 12.5 اینچ، معادل 31.75 سانتی‌متر و مغز ریسه قلب اژدها.

گروه هاگوارتز: گریفیندور

پاترونوس: -

زندگی‌نامه:
الستور توی خانواده‌ای با پدر بریتانیایی و مادر اهل نیواورلئان که یه ساحره وودو بود به دنیا اومد که البته این موضوع فاقد اهمیته و صرفاً جهت طولانی شدن زندگی‌نامه نوشته شده. الستور در سن یازده سالگی مثل بقیه به مدرسه جادوگری هاگوارتز رفت و توی گروه گریفیندور جا گرفت. بعد از فارغ‌التحصیلی از هاگوارتز، الستور خیلی گیج شده بود که حالا با زندگیش چی‌کار کنه، و برای همین از مادرش کمک خواست، چون پدرش توی یه سیرک جادویی کار میکرد و تقریباً هیچ‌وقت پیششون نبود. و مادرش هم چون خیلی تشویقش میکرد که دنبال علایقش بره و همیشه حمایتش میکرد، یک مقدار زیادی علایق این بچه به گوزن‌ها و رنگ قرمز رو جدی گرفت و بهش دوتا شاخ گوزن کوچیک و چشمای قرمز داد، که البته الستور حسابی کیف کرد و افسردگی بعد از فارغ‌التحصیلیش هم درمان شد. و بعد هم تصمیم گرفت بره دنبال حرفه گویندگی رادیو و انقدر به کارش علاقه پیدا کرد که از مامانش خواست صداش رو هم رادیویی کنه حتی که همیشه در حال گزارش دادن باشه! همچنین یه عصا برای خودش خرید و یه رادیو توش جاسازی کرد که همه‌جا بتونه از صداهای رادیویی مختلف واسه پرت کردن حواس ملت، یا رفتن رو مخشون یا حتی در گفت‌گوهای عادی استفاده کنه، چون قطعاً این کاریه که آدم‌هایی که از سلامت روان کامل برخوردار هستن انجام میدن، البته نباید فراموش کرد عصا باعث افزایش استایل میشه و یک سلاح سرد عالیه، وقتی هم کاری نداره عصاشو هرجا بخواد ول میکنه و سایه‌ش طبیعتا برمیداره و هروقت خواست دوباره میده بهش، که خب باز هم یک همزیستی مناسب و خوبه.
همچنین کت و شلوار قرمز میپوشه که همیشه تو چشمه، و انقدر از تکنولوژی‌های جدید مثل فیلم‌برداری و عکسای جادویی متحرک متنفره که توی همه‌شون به صورت شطرنجی میفته و گند میزنه تو عکس و کلاً نمیشه باهاش عکس دسته‌جمعی گرفت. آها! سایه‌ش هم مستقله و خیلی وقتا سعی میکنه بکشونتش توی دیوار، یا از تو دیوار در بیاد، یا بره ملت رو اذیت کنه یا از این کارای خوب خوب، چون خب بهرحال مگه یه مرد بدون لبخند و سایه‌ش چی برای عرضه داره؟


انجام شد.


ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۸ ۱۶:۳۶:۲۴

Smile my dear, you're never fully dressed without one


پاسخ به: کلاس اصول تغذیه و سلامت جادویی
پیام زده شده در: ۱۱:۳۶:۴۷ شنبه ۸ اردیبهشت ۱۴۰۳
#5
eatscursor:


ویرایش شده توسط الستور مون در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۸ ۱۲:۱۱:۲۹

Smile my dear, you're never fully dressed without one


پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۴:۰۰:۰۹ شنبه ۸ اردیبهشت ۱۴۰۳
#6
سایه‌ای با لبخندی شیطانی و مورمورکننده وارد کلاس تاریک مراقبت از موجودات جادویی شد که توی راهروی سوم طبقه چهارم قلعه برگزار میشد، چون مدرسه بودجه نداشت طبیعتا انواع و اقسام حشرات و عنکبوت و جک و جونور وحشی و موذی ریخته بود تو محوطه و همه باک‌بیکا و سانتورای مهربون و پیش‌گو رو خورده بودن و بعدشم همونجا استخوناشون رو ول کرده بودن که بشه نشونه‌ای برای همه اونایی که فکر میکنن میدونن، ولی در واقع نمیدونن، و هی الکی تلاش میکنن بدونن و آخرشم هیچی که هیچی و بعدم میگن همه‌ش شاید قسمت بود و اصلا تسترال تف بندازه رو قسمت و هرچی که هست.

بله همونطور که میگفتیم سایه داستان وارد کلاس شد و دانش‌آموزا با دیدنش لرزیدن و گرخیدن و چشماشون چپ شد و باباقوری شدن و صدتا الستور مودی کوچولو کوچولو از چشما و دماغشون زد بیرون و با هم دیگه کشتی گرفتن و بعد تصمیم گرفتن که برن با جک و جونورای موذی هم کشتی بگیرن ولی این وسط یهو Christmass truce پیش اومد و همگی با هم دست دادن و رفتن با تخم عنکبوتا فوتبال بازی کردن و بعد یهو فهمیدن اگه با تخم عنکبوتا فوتبال بازی کنن تخم عنکبوتا میشکنن و نابود میشن و عنکبوتا منقرض میشن و شد آنچه شد.

و البته بالاخره صاحب سایه هم اومد توی کلاس، که یه آقای جنتلمن با کت و شلوار و چشمای قرمز و موهای قرمز و مشکی و عینک تک‌چشمی و گوش‌های گوزنی و حتی شاخ‌های کوچولوی گوزنی بود. این آقائه که لبخندی به لب داشت که دندونای زرد و تیز و واضحاً گوشت‌خوارانه‌ش رو به نمایش میذاشت، به تک تک دانش‌آموزا نگاه کرد و تک تک دانش‌آموزا هم بهش نگاه کردن و با خودشون فکر کردن که شاید استاد درس مراقبت از موجودات جادوییشون براشون یه موجود عجیب و جالب و exotic آورده و زودتر از خودش فرستاده تو کلاس که حسابی همه رو سورپرایز کنه.
ولی اینطوری نبود و آقائه یهو دهنشو باز کرد و با صدایی که مشخص نبود از دهنش خارج میشه یا از یه رادیوی قدیمی، گفت:
- هاها... الستور هستم! از دیدنتون خوشحالم، خیلی خوشحال! امروز قراره یه سرگرمی حسابی با هم داشته باشیم! امروز میخوام بهتون یاد بدم چجوری از روباه‌های جادویی پر حرف مراقبت کنید!

دانش‌آموزا با کنجکاوی به پروفسورشون نگاه کردن. هاگوارتز کِی به همچین اوضاع فلاکت باری افتاده بود؟ نمیدونستن. اگر هم میدونستن طبیعتا جوابی ندادن. چون چشمای تیزبین حسن از تک تک سوراخا و شکاف‌های در و دیوار و لباس‌ها و پنجره‌ها و تابلوها و هزاران جایزه نقدی و غیرنقدی دیگه در تمام مدت داشتن بدون پلک زدن نگاهشون میکردن و حواسشون حسابی بود بهشون.

- همونطور که میگفتم شماها همه‌تون قطعاً اگر از کلاس امروز زنده خارج بشید آینده درخشانی در پیش خواهید داشت، شک نکنید! این روباه‌ها هم خیلی مکارن، بنابراین باید مواظبشون باشید واقعا.

و بعد الستور از توی جیبش عصای عجیبی رو در آورد، با یک دست بهش تکیه داد و با دست دیگه‌ش از توی جیبش قفسی رو درآورد که حامل روباهی عجیب و زیبا به رنگ آبی بود که اصلاً انگار کل رنگای آسمون داشتن توی رنگ خزهای این روباه می‌رقصیدن و همزمان هم فاصله اجتماعی رو رعایت میکردن که یه وقت شپشی چیزی رو به‌هم‌دیگه منتقل نکنن چون بهرحال روباه‌ها جونورای وحشی و جنگلین و خودشونو به هزارجا میمالن.

الستور شروع کردن به تکون تکون دادن قفس که روباه وحشت‌زده توش بود که یهو روباه تصمیم گرفت کم‌تر وحشت‌زده باشه و بیشتر حرف بزنه.
- آی ایهاالناس! من جونور دارای فهم هستم! این منو گروگان گرفته بخوره! این آموزش و اینا همه‌ش سرپوش رو کارهای وحشیانه‌شه!
- هاهاهاهاها! You have to try harder than that, old pal!

دانش‌آموزا کم‌کم داشتن دچار تراما می‌شدن و به ترک کلاس و حذف اضطراری درس فکر میکردن و حتی حاضر بودن از مامان باباهاشون نامه‌های عربده‌زدن و جیغ بنفش‌کش بگیرن ولی دیگه با الستور توی یه کلاس نباشن که یهو روباه جادویی قصه‌مون دوباره گفت:
- بابا من خودم پادکست ویدیویی دارم! من خیلی خفنم! من کارم درسته! ولم کن نامرد! من غذا نیستم! شناسنامه دارم!
- اوه جدی؟ یعنی میگی میخوای دوئل کنیم؟
- اگه ببرم آزادم؟
- اگه ببرم غذایی.

و یوآن توی قفس صداشو صاف کرد، حنجره طلاییشو مالید به چشم و چال حسن که از سوراخا و در و دیوار کلاس زده بود بیرون و اوضاع رو زیر نظر داشت، و بعد گفت:
- Welcome home, I'm gonna make you wish that you'd stayed gone.

و بعد هم جاشو کف قفسش راحت کرد و حتی طوری نشست به سمت دانش‌آموزا که حقیقتا موهاشون فر خورده بود از این وضع کلاس به روباهی نگاه کردن که مثل یه گوینده اخبار خفن تلویزیونی نشسته کف قفسش و حتی عینک ریبن اصلی هم گذاشته و میخواد که شعرشو ادامه بده.
- Say hello to a new status quo, everyone know that there's a brand new dawn turn the tv ON!

الستور با بیخیالی نشست پشت صندلی استادیش و خمیازه کشید و پاپیونشو مرتب کرد و بعدشم شروع کرد به گل یا پوچ بازی کردن با سایه‌ش.

- Top of the hour, and we're discussing a certain has-been who has been spotted coverting around Hogwarts, did anybody miss him? Did anybody notice? More on tonight's program!

الستور گل یا پوچ با سایه‌ش رو برنده شد، عصاش رو گرفت جلوی دهنش و دوتا ضربه بهش زد که مطمئن شه صداش با حداکثر ولوم پخش میشه و بعد با لبخند و صدای با استاتیک رادیویی، صدای یوآن رو که انگار خزهاش داشتن مثل تلویزیون LED می‌درخشیدن و فحشای بد بد مینوشتن خطاب به الستور و حتی بو گندو و Furry خطابش میکردن، خفه کرد.
- Salutations! Good to be back on the air! Yes I know it's been sometimes since someone with style treated Jadoogaran to a broadcast, people rejoice!
- What a dated voice!
- Instead of a clout-chasin' mediocre video podcast!
- Come on!
- Is Euan insecure? Persuing allure? Flitting between this fad and that, is nothing working?
- Ignore his chirping!
- Everyday he's got a new discord account!
- You're looking at the future! He's the shit that comes before that!
- Is Euan strong as he purports or is it based on his support? He'd be powerless without kevin!
- Oh please!
- And here's the sugar on the cream He asked me to join his team...
- HOLD ON!
- I said no and now he's pissy, that's the tea!
- YOU OLD TIMEY PRICK I'LL SHOW YOU SUFFERING!

و یوآن شروع کرد به گنده شدن و باد کردن و قوی شدن و قدرت‌نمایی و خم کردن میله‌های قفسش عین پهلوون پنبه‌هایی که میان سر بازار و زنجیرایی که در واقع از قبل بریده‌شدن رو سعی میکنن و ببرن از هم و باز هم شکست میخورن که در نتیجه همه اینا، تصویر روی خزهاش شروع کرد به پریدن از فحش‌های بد بد به الستور به ماجراهای روز ایفا و خنده‌های ملیح جواد خیابانی و تصاویر گل و بلبل و شکار حیوانات و شکار انسان‌ها و بعدشم گلیچی شد و کم کم شروع کرد به دود کردن و بوی گوشت پخته توی فضا پیچید و دانش‌آموزا که تا همون لحظه هم روان‌کاو لازم شده بودن و واسه مامان باباهاشون نامه هم فرستاده بودن "مَمَن بیا منو بشور"، مجبور شدن جلوی دماغشونو بگیرن.

- Uh oh, the tv is buffering!
- I'll destroy you, you little-

و یهو یوآن قاط زد و بلو اسکرین داد و زبونش از دهنش افتاد بیرون و چشماش ضربدری شدن و کلا سیاه سوخته شد و به خواب ابدی فرو رفت و بعدشم روحش از تو سوراخ چپ دماغش در اومد و تلاش کرد خودشو از بین میله‌های قفس خارج کنه ولی خب استخون بندیش درشت بود و نتونست کنار جنازه بدبختش گیر افتاد و شروع کرد به گریه کردن به حال بخت بدش ولی خب نتونست و فهمید که روحا اشک ندارن و باباشون خبر نداره و اصلاً از کجا معلوم واقعین و دچار سندروم روباه شرودینگر شد و خلاصه که تو روحش اصلا.

- I'm afraid you've lost your signal.

دانش‌آموزا جرئت نکردن حرف بزنن. که خب احتمالا کار درستی بود، و الستور هم حرف نزد. و به جاش قفس یوآنو باز کرد، روحش رو کیش کیش کرد که بره یه جا رو تسخیر کنه و شاید با پیوز بتونه دوست بشه و بعد با آرامش کارد و چنگال از جیبش در آورد و شروع کرد به خوردن روباه جادویی الکتریکی چون به نظر می‌رسید که نرمال‌ترین کار ممکن باشه در اون لحظه.
- این هم از کلاس امروزمون. مطمئنم که همه‌تون چطور باید با روباه‌های جادویی الکتریکی برخورد کنید. و تکلیفتون هم اینه که... یکی از اینارو فریب بدید و شکار کنید. بیاید یه بار شکارچی فریبکار رو به طعمه فریب‌خورده تبدیل کنیم! خوش میگذره!

و بعد مردمک سرخ چشماش شدن مثل دوتا گلوله آتیش و شاخ‌های کوچولوش شروع کردن به رشد کردن و بعد بازهم رشد کردن و دست در اوردن و زدن قدش و بعد بازم دستای شاخ‌هاش شاخ درآوردن و حسابی شاخ تو شاخ شدن و الستور هم روباه رو یه لقمه چپ کرد و دانش‌آموزا هم ترسون و لرزون و مو ریزون از کلاس فرار کردن.


ویرایش شده توسط الستور مون در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۸ ۴:۰۷:۰۹

Smile my dear, you're never fully dressed without one


پاسخ به: حمله!!!!!!
پیام زده شده در: ۲۰:۲۱:۵۸ جمعه ۷ اردیبهشت ۱۴۰۳
#7
مرلین و مروپ همزمان به سمت هری و محفلیا حمله میکنن، محفلیا و مرگخوارا رو بدون استثنا مثل توپ بولینگی که به مهره‌ها برخورد میکنه پرت میکنن به اینطرف و اونطرف و در حالی که بر اثر برخورد دست و پا و خود ملتی که به اطراف پرت کرده بودن، خودشونم مقداری کبود و زخمی میشن، به هری میرسن، و هر کدوم یکی از دستای هری رو میگیرن و سعی میکنن هری رو به سمت خودشون بکشن.
- هری مامان؟ بیا بریم بهت کلی سبزیجات مقوی بدم.
- نه بیا بریم بهت آموزشات راه و روش مرلینو بدیم و به قدرت‌های فرای تصورت برسونیمت. گوش نکن به حرفش.
- نه به حرف این پیامبر کذاب گوش نکن، بیا با من بریم، کلی غذاهای سالم داریم پیش من.

هری تا اینجا فهمیده بود صاف بین مرگخوارا اومده، ولی نمیدونست این مرگخوارا چرا انقدر عجیبن و چی شده و کاملاً دچار شوک شده بود و زخمش هم درد گرفته بود.
- آی زخمم! ولم کنید! آی دستام! شماها چجوری مرگخوارایی هستید؟!
- بهترین نوع مرگخوارا! پیامبرشونیم. وحی میگیریم از عالم بالا.
- مامان همه مرگخوارا هستم و پسرم که قربونش برم هم دشمن بزرگته و میخواد سر به تنت نباشه، پس میشه گفت بهترین مرگخوارا هستیم با سالم‌ترین غذاها!

هری هنوزم نمی‌فهمید. چرا مرگخوارا به جای کشتنش یا تحویلش به لرد میخواستن بکشوننش سمت یکی از دو جبهه‌شون؟


Smile my dear, you're never fully dressed without one


پاسخ به: حمله!!!!!!
پیام زده شده در: ۲:۰۳:۰۷ جمعه ۷ اردیبهشت ۱۴۰۳
#8
اصولاً در اون وضعیت که دو جبهه سیاه با هم درگیر بودن که رهبر بر حق مرگ‌خوارا رو تعیین کنن، هرکس مشغول به کاری بود.
به غیر یک نفر.
و اون هم الستور بود که به دیوار تکیه داده بود، با لبخند به درگیری بقیه نگاه میکرد، و سایه‌ش هم آزادانه برای خودش می‌چرخید و گاهی هم سعی میکرد بکشونتش توی دیوار و باهاش یکی بشه، که البته موفق نمیشد.
و الستور چشمای سرخش رو برای پیدا کردن یک مقدار سرگرمی به سمت چپ چرخوند، و صحنه رو مشاهده کرد که مرلین درحال کندن تیکه‌های ریشش و تقدیسشون و دادنشون به طرفداراشه که در مبارزه پیش رو شانس زنده موندن و پیروزیشون بالاتر بره.

الستور خمیازه‌ای کشید، ولی لبخند روی لب‌هاش جایی نرفت. و بعد سرش رو به سمت راست چرخوند، مروپ رو دید که به دست تک تک سبزیجات و میوه‌ها نیزه و شمشیر میداد و با طرفدارانش جفتشون میکرد که با هم تمرین کنن و آماده درگیری فیزیکی بشن.
دیدن این صحنه، باعث شد لبخند محوش تبدیل به لبخندی بزرگ و دندان نما بشه. طرفی که بیشتر سرگرمش میکرد رو پیدا کرده بود!


Smile my dear, you're never fully dressed without one


پاسخ به: حمله!!!!!!
پیام زده شده در: ۲۳:۴۴:۱۶ پنجشنبه ۶ اردیبهشت ۱۴۰۳
#9
گابریل مثل فرفره میدوه داخل خانه ریدل‌ها و در پشت سرش محکم میخوره به هم. مرگخوار تازه وارد به اطراف نگاه میکنه، و پیامبر رو میبینه که یک طرف سالن وایساده، مروپ هم طرف دیگه سالن وایساده و جفتشون دارن به هم چشم غره میرن.

گابریل به سرعت خودشو میرسونه به مرلین، و از ردای بلندش آویزون میشه و خودشو میکشه بالا و درحالی که اشک شادی تو چشماش حلقه زده، مرلینو بغل میکنه و میگه:
- ممنون که منو قبول کردید پیامبر بزرگ، مطمئنم که با هم میتونیم همه رو به راه درست هدایت کنیم.

و صدایی که گویا از رادیو پخش میشد و لحن شادی داشت، در اون طرف سالن شنیده شد:
- بله بله، کاملا درست میگید. رژیم غذایی خوب خیلی مهمه. برای همین من همیشه گوشت تک‌شاخ و سایر گوشت‌هارو خیلی خوب میپزم و میجوم... البته در مورد پختنش بعضی وقتا شبهه وجود داره هاهاهاها.

و مرلین یک‌هو معجزه‌ای به رنگ صورتی و قرمز پرت کرد سمت مروپ.
و کم کم بقیه مرگخوارا جمع شدن تا جناحشون برای رهبری مرگخواران رو انتخاب کنن.
و الستور دچار حس خوش گذرونی شدیدی شد:
تصویر کوچک شده


و اعلان جنگ بین مادر لرد سیاه و مرلین پیامبر هم رسمی شد!


Smile my dear, you're never fully dressed without one


پاسخ به: یاران لرد سياه به او مي پيوندند(در خواست مرگخوار شدن).
پیام زده شده در: ۲۰:۳۸:۵۸ پنجشنبه ۶ اردیبهشت ۱۴۰۳
#10
الستور به عمارت عظیم رو به روش نگاه کرد.
و عمارت پر مرگخوار هم به طرز مرگبار و تهدید آمیزی بهش نگاه کرد.
بعد هر دوشون هی به هم نگاه کردن.
در نهایت به نظر رسید که مرگخوارا که داخل عمارت ریدل‌ها بودن از این همه مسابقه نگاه کردن خسته شدن و لای در رو باز کردن.
- اینجا چی میخوای غریبه؟

الستور در حالی که عصاش رو تو دستش می‌چرخوند یک قدم جلو گذاشت.

- جلو نیا!

الستور یک قدم دیگه هم جلو گذاشت. چون خب چرا که نه؟ بدترین اتفاقی که می‌تونست براش در مواجهه با یک عمارت عظیم پر از مرگخواری که مشکلی با کشتن و انجام جادوی سیاه نداشتن، چی بود؟

- یک قدم دیگه جلو بیای میمیری!

الستور با لبخند دندان نما و مورمور کننده‌ش به مرگخواری که لای در بود نگاه کرد، و بعد با صدای رادیوییش، با لحن شادی گفت:
- خب پس... چطوره با ملحق شدن بهتون، بدون کشته شدن جلو بیام و وارد بشم؟ هوم؟





___________

مامان با اختیاراتی که از وراثت بهش منتقل شده اقدام میکنه:

اگر قول بدی رژیم غذاییتو سالم تر کنی میتونیم با هم کنار بیایم الستور مامان.

تایید شد.


ویرایش شده توسط مروپ گانت در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۶ ۲۰:۵۳:۰۵

Smile my dear, you're never fully dressed without one






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.