wand

روزنامه صدای جادوگر

wand

پاسخ: شیطنت‌های گریفیندوری
ارسال شده در: چهارشنبه 7 خرداد 1404 19:21
تاریخ عضویت: 1403/01/23
: چهارشنبه 7 خرداد 1404 19:21
از: ایستگاه رادیویی
پست‌ها: 312
آفلاین
- اوی! بیدار شو! ردای گران‌بهای ما که اندازه خون حداقل سه نسل خاندانتون می‌ارزه رو با آب دهانت کثیف کردی!

مارکوس چشماشو باز کرد. خمیازه بلندی کشید و سرش رو از روی پارچه نرم بلند کرد و به رد آب دهانش که روی شونه سالازار اسلیترین سرازیر شده بود، نگاه کرد و فهمید که ای بابا ای بابا باید بیشتر حواسش باشه که موقع خواب دهانش رو بسته نگه داره که آب دهانش سرازیر نشه و البته که روی هر شونه‌ای هم بهتره که خوابش نبره.
احتمالا شما خواننده عزیز هم گیج و پر از سوال شدید که چی شد که همچین شد؟ مگه اینا در حال مهمونی و مذاکره نبودن؟
بودن. چرا نبودن؟ البته که بودن. در واقع اونی که نبود، مارکوس بود.
مارکوس تازه رسیده بود. مارکوس خسته بود. مارکوس چند روز بود که نخوابیده بود، چون هنوز توی امتحان آپارات کردن پاس نشده بود و مجبور شده بود با پای پیاده بیاد هاگوارتز. البته که به خاطر رد شدن توی امتحان، چندین بار سر صف هم هو شده بود که این موضوع زیاد مشوق خوبی براش نبود که توی امتحان پاس بشه.
- عه... من که سرمو گذاشته بودم روی شونه یه ست زره و کلاهخود خوابیده بودم؟
- خیر. از دیشب ما وایساده بودیم ببینیم کِی بیدار میشی، دیگه وقتی آب دهانت جاری شد طاقتمون تموم شد. حقیقتا که صبرمون افسانه‌ایه، مثل همه کارهامون.

مارکوس خییییلی آروم از سالازار که داشت از انواع کارهای افسانه‌ای اون روزش که شامل صبحونه خوردن، ناهار خوردن، تنبیه چندتا از دانش آموزای غیر اصیل و حتی سر به نیست کردن چندتای دیگه‌شون بود، می‌گفت؛ فاصله گرفت و از بعدشم دوید به سمت تالار گریفیندور تا به ملت ریونکلاوی که اونجا بودن ملحق بشه. آفرین به مارکوس.

گریفیندوری‌ها که حسابی شجاع و قوی و قدر بودن، حتی وقتی که بیشتر قلدر و بی‌ادب و آلنیس دزد بودن، سینه سپر کرده بودن و می‌خواستن که اول کوین رو تحویل بگیرن تا بعدش آلنیس رو با پست پیشتاز بفرستن به تالار ریونکلاو؛ طبیعتا این موضوعی نبود که ریونکلاوی‌های باهوش و زرنگ بخوان زیر بارش برن. به‌هرحال همه‌شون می‌دونستن که پست پیشتاز هیچ اعتباری نداره که مرسوله رو سالم برسونه و فقط حاضر به تعویض حضوری بودن و از انواع تکنیک‌های مذاکره هم داشتن استفاده می‌کردن ولی خب تکنیک مذاکره نرود در سینه سنگی شجاعت و این حرفا.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
Smile my dear, you're never fully dressed without one


پاسخ: تالار اسرار
ارسال شده در: شنبه 3 خرداد 1404 01:24
تاریخ عضویت: 1403/01/23
: چهارشنبه 7 خرداد 1404 19:21
از: ایستگاه رادیویی
پست‌ها: 312
آفلاین
همه هوا رو بو کردن. هوا هم همه رو بو کرد.
در جواب، همه معذب شدن چون تا حالا چیزی به شکلی انقدر یهویی بو نکرده بودشون و این موضوع باعث شد یکمی همه‌شون مثل بچه‌هایی که کار بدی کردن و لو رفتن و قراره تنبیه بشن، چند ثانیه ساکت و ساکن بمونن و به زمین خیره بشن و سعی کنن تعداد مورچه‌هایی‌که داشتن از پاچه شلوارشون بالا می‌رفتن رو بشمرن.

بعدش اما، گابریلا که داشت نسخه مینیاتوری کتاب‌های مزرعه حیوانات و 1984 رو از بالای دست مورچه‌ها مطالعه می‌کرد؛ تصمیم گرفت که خفقان کافیه و اصلا حالا که هوا بوشون کرده و انقدر معذبشون کرده و بعدشم کلی بهشون حس گناه و بد بودن و عخ بودن داده، باید تنبیه بشه و بنابراین به هوا نگاه کرد و در حالی که چشماش رو کاملا باز نگه داشته بود تا نمره intimidation ش 20 از 20 باشه، هوا رو با تمام قدرت sniff کرد.

مولکول‌های هوا شدن و صحنه رو ترک کردن و جاشون با بوی غذای گربه تاریخ گذشته خانم فیگ که مثل موش‌هایی که در انتظار کشته شدن گربگان بی‌گناه بودن تا طاعون رو به ارمغان بیارن، پر شد؛ حقیقتا که از چاله افتادن تو چاه فاضلاب و شاید برای اولین بار در تاریخ بشری مطالعه و علم اندوزی به راه اشتباه ختم شد و ای بابا ای بابا.

البته گابریلا از موقعیت و حرکتش راضی بود و به خودش مدال تقدیم کرد و الستور هم بهش دوتا مدال دیگه تقدیم کرد تا سه بشه که بازی بشه و گابریلا به سوالات ملت جواب بده:
- هیچی دیگه، این یارو ماگله... پرتنی... پترنی... پرنتیس فامیلمو کش رفته، قراره به قتل برسونیمش که فامیلم به جایگاه اصلیش یعنی پشت اسم من برگرده.

الستور هم همراه سایه‌ش گابریلا رو حسابی تشویق کردن که براشون سخنرانی کنه که حتی با دل و دماغ بیشتری بتونن همگی برن قتل و خون بازی. Yay.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
Smile my dear, you're never fully dressed without one


پاسخ: ماجراهای مردم شهر لندن
ارسال شده در: جمعه 19 اردیبهشت 1404 23:00
تاریخ عضویت: 1403/01/23
: چهارشنبه 7 خرداد 1404 19:21
از: ایستگاه رادیویی
پست‌ها: 312
آفلاین
پس من اومدم مهمون کلاس پرورش خلاقیت سالازار بشم با موضوع نسخه متضاد.

طلسم بنفش رنگی رو که در نتیجه حرکت شلاق‌وار چوبدستی رقیبش به سمتش روانه شده بود رو دفع کرد و در جواب طلسم بیهوش کننده‌ای رو از نوک عصاش به سمت رقیبش که سیبل تریلانی بود فرستاد که البته با پرتاب یک عدد گوی بلورین به سمتش، دفع بشه و پشت بندشم مجبور شد دوتا طلسم کشنده رو به کمک سایه‌ش دفع کنه.
- ولی این قرار بود دوئل تمرینی باشه!
- خب حالا تو که نمیمیری اگه طلسم مرگ هم بخوری!
- باشه ولی ترجیح میدم نخورم!

و دوئل ادامه یافت. البته که الستور همچنان ترجیح میداد سیبل رو به کشتن نده و صرفا بیهوشش کنه. بنابراین در همون حال که انواع طلسم‌های غیر لفظی رو می‌فرستاد و دفع می‌کرد و از گوی‌های بلوری سیبل جا خالی می‌داد، به یک عدد طلسم توهم ساز زیبا فکر کرد که می‌تونست باعث بشه شخص توی زندگی نسخه متضاد خودش زمان بگذرونه و حسابی از نظر روانی دچار تراما بشه.

الستور با خنده سرد و بی‌روحی طلسمش رو فرستاد، طلسمی که مستقیما به گوی بلوری سیبل برخورد کرد؛ و به سمت خودش کمونه کرد.

***

چشماشو باز کرد و به سقف اتاقش نگاه کرد. لباش به لبخندی باز شدن و حس کرد که داره صدای آواز گنجیشکا و انواع و اقسام پرنده‌های خوش صدا رو از پنجره اتاقش می‌شنوه. طبیعتا کلی انرژی مثبت گرفت و حتی لبخندش عمیق‌تر شد.
بعدش از جاش بلند شد، توی آینه اتاقش به چهره‌ش نگاه کرد. با انگشتای بلندش، موهاش رو مرتب کرد و کمی خودش رو کش و قوس داد. چند ثانیه بعد، به سمت کمد لباساش رفت و آبی‌ترین تیشرت و شلوارکشو پوشید؛ بعدشم از اتاقش خارج شد.

توی آشپزخونه دنجش، صبحونه درست کرد و همون‌جا خوردش. صبحونه‌ای مقوی، بدون هیچ‌گونه شکلات و هله و هوله. همون‌طور که باید. موقع جویدن گردوهاش، حس غریبی داشت. انگار که نباید اون‌جا باشه. البته که می‌دونست باید باشه. ولی در هر صورت حسش عجیب بود، و چون نمی‌دونست از کجاست و چرا و چطور، تصمیم گرفت شونه‌هاشو بالا بندازه و بی‌اهمیتی کنه و از ادامه صبحونه‌ش لذت ببره.

همون‌طور که آروم لیوان آب گرمش رو می‌نوشید، از پنجره به بیرون نگاه کرد و حس کرد آفتاب اون روز درخشان‌تر و زیباتر از همیشه‌ست. انگار که با رگه‌های طلایی رنگ نورش، بهش لبخند میزنه تا روزش رو به بهترین نحو شروع کنه.

بنابراین، آخرین دونه گردو و نونش رو خورد، موهاش رو شونه کرد و از خونه خارج شد، دیگه حس غریب و عجیب رو نداشت و خیلی هم خوشحال بود. مستقیم به سمت خونه همسایه بغلیش رفت، روزنامه‌ای که جلوی حیاط خونه افتاده بود رو برداشت، به سمت در رفت، و چندبار آروم با انگشت به در کوبید.
در باز شد و پیرزنی کوتاه قد که به سختی با عصاش راه می‌رفت، بهش نگاه کرد.
- سلام ال! مرسی از بابت روزنامه... نمی‌دونم اگه تو نبودی چیکار می‌کردم.
- البته. همیشه باعث افتخارمه که بهتون کمک کنم. اصلا برای همین اینجا هستم. ^___^

بعدشم رفت. رفت و رفت و رفت تا به انتهای کوچه رسید، توی خیابون اصلی به سمت چپ پیچید و وارد سوپر مارکت شد. دوتا بطری شیر بدون لاکتوز خرید و مقداری هم انعام برای شاگرد سوپرمارکتی گذاشت چون حس می‌کرد به جوان بیچاره که خیلی هم مودب بود و همه کارهارو به خوبی انجام می‌داد، به اندازه کافی حقوق و بها داده نمی‌شه.

و برگشت. برگشت و برگشت و برگشت تا دوباره به جلوی خونه خودش رسید. وارد خونه شد، یک کاسه فلزی برداشت و داخلش رو پر از شیر کرد.
- این هم برای گربه‌های بی‌خانمان که شیر تمیز و خوشمزه بدون لاکتوز داشته باشن.

بعدش هم یک کاسه فلزی دیگه رو پر از آب جوشیده شده و خالی از املاح کرد. چون می‌دونست که گربه‌ها توی این فصل گرم، نیاز به آب هم دارن و بدون آب نمی‌تونن زیاد دووم بیارن. بعد هر دو کاسه رو به دست گرفت، از خونه خارج شد و توی حیاط جلوی خونه، هر دو کاسه رو توی یه گوشه که سایه بود روی زمین گذاشت.
و اون لحظه، انعکاس خودش رو توی آب داخل کاسه دید.
اولش حس کرد اشتباه دیده، بنابراین دوباره برگشت و به خودش نگاه کرد. و چشماش از شدت وحشت و تعجب گشاد شدن...

***

- نععوووهاااااااااووووو!

الستور مون با صدایی مثل نعره گوزن زخمی، بیدار شد. روی تخت سفتی خوابیده بود، که قطعا تخت خودش نبود و چندین نفر هم دورش ایستاده بودن که چهره‌هاشون براش نامفهوم و ناشناس بود.
قلب سیاهش با شدت و قدرت توی سینه خودش رو داشت به در و دیوار می‌کوبید و احتمالا اگر الستور دهنش رو باز می‌کرد، از توی دهنش می‌پرید بیرون.
- صبحونه بدون شکلات؟! کمک به همسایه‌ها؟! خریدن شیر واسه گربه‌ها؟! البته این یکی رو منم احتمالا انجام می‌دم اگه شیر توی یخچال باشه... وات د فلامل؟! اصلا شما کی هستید و من کجام؟!
- به نظر می‌رسه که بیمار کاملا بهوش اومده و از توهمش خارج شده. آفرین بهمون. سنت مانگو حقیقتا بهترینه و باید بکوبیم تو صورت بیمارستان سوانح جادویی آمریکا که هی ادعای برتری میکنه.

نگاه شفادهنده‌ها روی وجودش که خیس از عرق سرد بود، سنگینی می‌کرد. بدون حرف دیگه‌ای روی تخت نشست. از بین شفادهنده‌ها که دورش حلقه زده بودن، تخت بغلی رو دید و بیماری که روش خوابیده بود با صورتی که انگار چند ساعت توی شیر خیس خورده بود.
الستور از این موضوع خوشش نیومد. الستور نمی‌خواست ورژن گوگولی مگولی و کیوت خودش که توی توهمش بود، واقعی باشه. بنابراین با سرعت تمام تصمیم گرفت اوضاع رو اصلاح کنه، و کم‌تر طلسم‌های روزمره توی جهنم رو توی دنیای انسان‌ها اجرا کنه.

دقایقی بعد، الستور در حالی از بیمارستان خارج شد که کلی صدای جیغ و داد پشت سرش بود و خودشم قطرات خون روی صورتش پاشیده بود و داشت کتش رو با آرامش مرتب می‌کرد.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط الستور مون در 1404/2/19 23:18:40
Smile my dear, you're never fully dressed without one


پاسخ: تالار اسرار
ارسال شده در: چهارشنبه 20 فروردین 1404 02:11
تاریخ عضویت: 1403/01/23
: چهارشنبه 7 خرداد 1404 19:21
از: ایستگاه رادیویی
پست‌ها: 312
آفلاین
و بعد الستور به سمت در تالار رفت، سایه‌ش هم همین‌طور. البته سایه‌ش، وقتی سایه اهریمن دیگه حاضر در تالار رو سر راهش دید، بهش اردنگی زد و سایه اهریمن رو همراه صاحبش در طول تالار شوت کرد.
الستور هم کاری رو کرد که هر شیطان رادیویی مسئولیت‌پذیری انجام می‌ده، قهقه زد.
- گابر؟ داری میای؟

گابریلا روی تخت سالازار ایستاده بود، و داشت میومد. ولی نه با راه رفتن. بلکه با پرشی بلند به سمت الستور که باعث شد مستقیم روی کول الستور فرود بیاد و الستور چند قدم تلو تلو بخوره و از عصاش برای اینکه سقوط نکنه کمک بگیره.
- هاه! کاملا انتظارشو داشتم. نشونه‌گیریت خیلی بهتر از قبل شده.
- معلومه که شده. انتظار دیگه‌ای داشتی؟
- آره. دفعه بعد یکم روی سرعتت کار کن که جفتمونو به سمت جلو پرت نکنی، اگه جلوی این جماعت می‌خوردم زمین مجبور میشدم تک تکشون رو بکشم که یه وقت جایی نگن.
- مه... تلاشمو میکنم... شاید!
- همین کافیه.

سایه الستور، الستور و گابریلا، سه تایی در حالی که بگو بخند می‌کردن، دوتاشون با صدای بلند و یکیشون هم بدون صدا، به سمت اتاق مطالعه سالازار رفتن. توی اتاق مطالعه بزرگ و دنجی، که شباهت چندانی به جهنم نداشت، سالازار مقابل شومینه‌ای که آتیشی با شعله‌های آبی توش می‌سوخت، ایستاده بود و داشت طوماری رو بررسی می‌کرد.

با ضربه محکم عصای الستور به در اتاق مطالعه، سالازار به طور خیلی نامحسوس و ریزی از جاش پرید و به همون صورت نامحسوس و ریز و غیرقابل توجه طومارش رو هم انداخت توی آتیش و زیر لب چندتا فحش آب‌دار نثار شیطانی که بدون در زدن وارد بشه کرد و به سمت در چرخید.
- آه... جهنمی ما.

صدای سالازار نرم و آروم بود. اما در حضورش، میشد موجی از قدرت و عظمتی نابود کننده رو حس کرد. این موج قدرت، لرزش کمی رو به ستون فقرات الستور منتقل کرد که باعث شد سایه‌ش با حالتی هشدار آمیز به سمتش بچرخه. ولی چهره الستور آروم بود، چشماش درخشان و لبخندش هم پهن.
- پس ما داریم میریم زمین که پرنتیس رو بکشیم. شیر، قهوه، تنقلات یا چیزی نمی‌خوای برات بیاریم؟

چندتا از تارهای موی داخل ابروهای سالازار تبدیل به حالت اخم شدن، ولی بقیه‌شون سر جاشون موندن.
- اتفاقا ما هم براتون ماموریت‌هایی تدارک دیده بودیم... که تا وقتی یکیشون انجام نشه، بعدی پدیدار نمیشه. به انجامشون برسونید و برگردید.

الستور با حس سنگین شدن جیب کتش، دستش رو واردش کرد و با دیدن کاغذ پوستی سنگینی که روش کلی قطرات خون و قهوه خشک شده بود، برقی از هیجان از چشمای سرخش عبور کرد.
- پس اتلاف وقت بیشتر جایز نیست. ما بریم.

با گفتن این حرف، سایه الستور تغییر شکل داد، باد کرد و بزرگ شد و خودش رو مثل پتوی عظیمی دور الستور و گابریلا که روی کولش بود پیچید. هوا سرد شد، همه چیز تاریک شد و بعد، الستور، گابریل و سایه الستور که به حالت عادی برگشته بود و ایستاده بود یه گوشه و از یه فنجون سایه‌ای، چای می‌نوشید، به محیط اطرافشون نگاه کردن.
- آه... پریوت درایو، اون که خونه شماره چهار... اون خونه شماره پنج... پرنتیس توی خونه شماره هفته.
- من که اینجا روی کول توئم.
- طرف حتی هنوز جنازه نشده هم اسمشو صاحب شدی، آفرین.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط الستور مون در 1404/1/20 12:31:19
Smile my dear, you're never fully dressed without one


پاسخ: دفترچه خاطرات گمشده هاگوارتز
ارسال شده در: یکشنبه 10 فروردین 1404 23:05
تاریخ عضویت: 1403/01/23
: چهارشنبه 7 خرداد 1404 19:21
از: ایستگاه رادیویی
پست‌ها: 312
آفلاین
الستور در حالی از دفتر مدیریت هاگوارتز خارج شد که صدای قهقه سالازار و صدای جیغ پر از درد شخصی، از داخل دفتر به گوش می‌رسید. البته که این صداها توی گوش الستور مثل موسیقی بودن و لبخندش حسابی ریلکس و آروم بود و حتی داشت با آرامش شکلات می‌خورد. حتی برای بیشتر غرق شدن در لحظه و ذخیره کردن و حس کردن لحظه، چشماش رو هم بسته بود و به سایه‌ش اجازه داده بود قدم‌هاش رو هدایت کنه.

البته که الستور به خوبی می‌دونست سایه‌ش ماجراجو، شیطون، دروغ‌گو، بی‌تربیت و کلی صفات بد بد دیگه‌ست و احتمالا به جای اینکه به سمت خارج از هاگوارتز هدایتش کنه، به سمت پرتگاه، یا بید کتک زن، یا حتی یه تله مرگبار هدایتش می‌کنه. شوخی‌های بین سایه و شخصش به هر حال.

الستور شکلاتش رو آروم و ملچ و مولوچ کنان می‌خورد و می‌رفت و می‌رفت. همون‌طور هی می‌فت، و بعد یهو فهمید که دیگه داره نمی‌ره. احتمالا سوال پیش میاد که چرا؟ برای الستور هم همین سوال پیش اومد. بنابراین لب و زبون رو از ملچ و مولوچ کردن شکلاتش برداشت، اخم کرد، چشماشو باز کرد و جلوش رو نگاه کرد، تا راهروی سنگین هاگوارتز رو نبینه.
- هممم...

الستور گردنش رو چرخوند تا پشت سرش پنجره طبقه هفتم هاگوارتز و دیوار رو ببینه.
- ای بابا.

بعدش به زیر پاش و کلی ارتفاع بین خودش و دریاچه سیاه، نگاه کرد.
- هعععی.

بعدش سقوط کرد.

الستور دست به سینه شد، یکمی اخم کرد و به سایه‌ش که روی دیوار هاگوارتز داشت همراهش سقوط می‌کرد و قهقهه می‌زد، چشم‌غره رفت و بعد با صدای شالاپ به دریاچه برخورد کرد، در حالی که حباب ازش بلند می‌شد به ته دریاچه رسید، همونجا ایستاد و حتی بیشتر به سایه‌ش چشم‌غره رفت.

داشت چشم‌غره می‌رفت و از حالت دست به سینه خارج می‌شد که چهارتا حرف بد به سایه‌ش بزنه که ماهی مرکب غول پیکر تصمیم گرفت خودشو بکوبه تو پنجره خوابگاه اسلیترین که زیر دریاچه بود و حتی پنجره داشت، که در نتیجه این حرکت، کلی شن و ماسه بلند شد و آب و جلبک و خزه رفت تو حلق الستور و حتی بیشتر موجبات خنده سایه‌ش شد.

الستور داشت دهنش و لای دندونای تیزش رو تمیز می‌کرد که یک عدد دفترچه سیاه و خزه بسته که مشخصا با جادو از خیس شدنش جلوگیری می‌شد، از توی دهنش بیرون افتاد.

الستور همون‌جا ایستاد و دفترچه رو وارسی کرد. سایه‌ش هم ادامه کار تمیز کردن دهان و بین دندون‌ها و حلق الستور رو ادامه داد و بعد از اینکه دو سه بار توی صورت سایه‌ش بازش کرد تا مطمئن شه یه وقت دفترچه صورتش رو ذوب نمی‌کنه یا چشماشو از کاسه در نمیاره، شروع به خوندنش کرد.

نقل قول:
30 مارس 1234

صبح، باز هم صداها رو شنیدم. بهم می‌گفتن خودمو بکشم. ولی من که همچین کاری نمی‌کنم. زندگیم خیلی هم عالیه. چرا آخه باید بخوان خودمو بکشم؟ بعدشم یعنی چی که هی بهم میگن کوتوله؟ قد من که شیش فوته و مجبورم ته کلاس بشینم! حالا که اینطوره میرم با جادوی بزرگ‌سازی، سایز کفشامم بزرگ‌تر می‌کنم اصلا!

ظهر، الان علاوه بر صداها، سایه‌ها هم اومدن. من که حوصله این چیزا رو ندارم، ناهارم رو خوردم و بعدشم برگشتم به خوابگاه تا هم یکمی روی بالشم گریه کنم و بعدشم بخوابم. تصمیم خوبی به‌نظر می‌رسه. الان که دارم این بخش رو می‌نویسم، در حال گریه کردنم و حتی نمی‌دونم از چی ناراحتم.

بعد از ظهر، از خواب بیدار شدم، ولی هنوز چشمامو باز نکردم. دارم با چشم بسته می‌نویسم و احتمالا کلی غلط دارم، شایدم نه. اگه غلط نداشته باشم خیلی باحال میشه!
الان چشمامو باز کردم و توی خوابگاه نیستم. نمی‌دونم کجام ولی اینجا خیلی تاریکه. شاید دارن باهام شوخی می‌کنن...


الستور و سایه‌ش به هم نگاه کردن.
- برمی‌گردیم به دفتر مدیریت. این... سرگرم کننده به نظر می‌رسه.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
Smile my dear, you're never fully dressed without one


پاسخ به: زير نور ماه! (ریونکلاو)
ارسال شده در: سه‌شنبه 7 اسفند 1403 00:16
تاریخ عضویت: 1403/01/23
: چهارشنبه 7 خرداد 1404 19:21
از: ایستگاه رادیویی
پست‌ها: 312
آفلاین
ریونکلاوی‌ها عادت داشتن که همیشه سر وقت باشن، و حتی زودتر از زمان تعیین شده به محل برن تا از هر مشکلی که ممکنه باعث دیر رسیدنشون بشه، جلوگیری کنن. البته که در اون زمان، شدیدا هم هیجان‌زده بودن و چشماشون برق می‌زد. به هرحال تا الان در جشنی خارج از هاگوارتز شرکت نکرده بودن و به‌نظرشون جشنی که توسط یک خاندان اصیل‌زاده گوشه‌گیر برگزار بشه، قطعا قراره هیجان‌انگیز و فوق‌العاده بشه.

توی این یک ربع آخر، اونا جلوی در جمع شده بودن و با هم پچ پچ می‌کردن و تصوراتشون از چیزی که قراره باهاش رو به رو بشن رو با هم به اشتراک می‌ذاشتن و به شدت خوشحال و پر انرژی بودن. در واقع انقدر گرم صحبت بودن که متوجه گذشت زمان نشدن و بالاخره درهای عمارت باز شدن تا مهمان‌ها و ریونکلاوی‌ها، بتونن وارد بشن.

داخل عمارت، باشکوه، زیبا و باستانی بود. انواع عتیقه‌جات جادویی، ست‌های زره، شمشیر و سلاح‌های باستانی، زیور آلات از جنس سنگ‌های قیمتی و حتی عتیقه‌جات، ابزار آلات و اشیاءی از دنیای ماگل‌ها با نظم و ترتیب توی تمام تالارهای بی‌انتهای عمارت به چشم می‌خورد و به هیجان ریونکلاوی‌ها، که در مورد خیلی از اون اشیا توی کتاب‌ها خونده بودن، اضافه می‌کرد.

ریونکلاوی‌ها همراه با سیل جمعیت، از تالارها و اتاق‌ها عبور کردن تا اینکه به سالن مهمانی بزرگی رسیدن که تمام سرسرای بزرگ هاگوارتز می‌تونست داخلش جا بگیره. آهنگ ملایمی از ابزارآلات موسیقی که روی سکویی در انتهای تالار، به کمک جادو خودشون رو می‌نواختن، به گوش می‌رسید و سینی‌های حاوی نوشیدنی کره‌ای و آب کدو حلوایی روی هوا شناور بودن و هر چند دقیقه یک‌بار جلوی مهمون‌ها توقف می‌کردن تا بهشون نوشیدنی بدن یا لیوان‌های خالی رو ازشون بگیرن.

مهمون‌ها بعد از ورود به تالار، متوجه میزهای دایره‌ای و صندلی‌ها شدن. انگار که به تعدادشون، بلافاصله میز و صندلی هم ظاهر می‌شد و همه تونستن بدون مشکل برای خودشون جا پیدا کنن.
بعد، صاحب عمارت، شخص سر ویلیام، که ردای بلندی به رنگ ارغوانی و تزئین شده با انواع جواهرات درخشان به تن داشت، از انتهای دیگه تالار وارد شد و جلوی ابزار آلات موسیقی ایستاد. موسیقی بلافاصله متوقف شد و سر ویلیام که لبخند گرمی به لب داشت، دستاش رو باز کرد و با صدای بمی شروع به صحبت کرد.
- مهمانان عزیز! باعث افتخاره که امشب میزبان شما باشم. مطمئنم که شبی شگفت‌انگیز رو در کنار هم تجربه خواهیم کرد و من هم بیشتر می‌تونم با همسایگانم در هاگزمید و جادوآموزانی که از مدرسه علوم و فنون جادوگری هاگوارتز به اینجا اومدن، آشنا بشم. اتفاقی که طی چند قرن گذشته در خاندان من نیفتاده. بسیار خب... لطفا از جشن لذت ببرید!

و سر ویلیام از سکو پایین اومد، موسیقی دوباره شروع شد و سر ویلیام هم به سمت مهمانان اومد تا باهاشون سلام و احوال پرسی کنه.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
Smile my dear, you're never fully dressed without one


پاسخ به: ماجراهای مردم شهر لندن
ارسال شده در: یکشنبه 5 اسفند 1403 16:50
تاریخ عضویت: 1403/01/23
: چهارشنبه 7 خرداد 1404 19:21
از: ایستگاه رادیویی
پست‌ها: 312
آفلاین
تکلیف دیدار نهم پرورش خلاقیت با سالازار اسلیترین. دانش‌آموز مهمان.

بخش دوم


فلش بک به قبل از دقایقی بعد

توی اون روز آفتابی سرنوشت‌ساز، شایدم غیر سرنوشت‌ساز، توی آشپزخونه نشسته بودم و داشتم پیاز خرد می‌کردم که همراه با چایی برای قند عسل مامان، فداش بشمِ مامان، اگور پگور مامان، ببرم و همزمان توی ذهنم آهنگ Baby one more time پلی شده بود و هر بار که به بخش Baby hit me one more time می‌رسید، یاد کتک‌هایی که به تام زده بودم می‌افتادم و قند تو دلم آب می‌شد که یک‌ههو در آشپزخونه با ضربه محکمی باز شد و الستور که از حالت عادیش به شدت سرخوش‌تر بود، در حالی که وینکی رو زیر بغلش زده بود و ازش به عنوان در کوب استفاده کرده بود، وارد شد.

- وینکی... جن در باز کن خوووب.

بعدشم الستور وینکی رو که مشخصا ضربه مغزی شده بود توی گونی سیب زمینی گذاشت و من تازه اون‌موقع متوجه شدم که الستور کت و شلوار همیشگیش رو نپوشیده و در واقع حسابی تغییر ظاهر داده، چه تغییر ظاهری؟ مامان به اونجا هم می‌رسه، البته بعد از اینکه خورد کردن پیازهاشو تموم کرد!

و خیلی آروم و با دقت خرد کردن پیازهامو تموم کردم، همراه لیوان چایی روی سر وینکی گذاشتم و وینکی رو که هنوز چشماش چپ بود به سمت اتاق گل‌پسر مامان روانه کردم و بعدش به الستور و ظاهر... جدیدش نگاه کردم.

- خوشگل شدم؟

تصویر تغییر اندازه داده شده

از نظر مامان که حسابی زیبایی شناس قهاریه، الستور با زیبایی فاصله زیادی داشت، ولی این چیزی نبود که بخوام تو روش بگم، دل نداشته‌ش می‌شکست یه وقتی. ولی نمی‌تونستم هم سوالشو بی‌جواب بذارم، پس به جای اینکه دلشو بشکنم، واقعیت ظاهری و لباس‌هاش رو براش بازگو کردم.
- راهبه شدی الستور مامان.
- همین‌طوره! و البته به دلایل خیلی خیلی خیلی خوب!

اینجا دیگه چشمای الستور به شدت از هیجان گشاد شده بودن و شدیدا صورتش رو بهم نزدیک کرده بود و می‌تونستم بوی نفسش که ترکیبی از بوی جنگل و گوشت فاسد شده بود رو هم حس کنم. کاش یه مقدار کاهو، صمغ درخت نعنا... یا هر چیزی که می‌تونه بو رو بهتر کنه داشتم و بهش می‌دادم. ولی افسوس.

- دلایلی که عرض کردم رو... بانو؟ گوشتون با منه؟

به نظر می‌رسید توی همون لحظه‌ای که چشمای من به خاطر بوی نفس الستور سیاهی رفته بود و به خوش‌بو کننده دهن فکر کرده بودم، الستور توضیحاتشو داده بود و وقتی به خودم اومدم دیدم الستور داره با هیجان یه دست لباس راهبه‌هارو توی هوا تکون تکون می‌ده جلوی چشمم.

- دقیقا نامه همین یک ساعت پیش رسید و اصلا هم از خودم در نمیارم. ولی جغد مستقیما از کلیسای رولینگ القدوس از روتیکان رسید که دنبال دو مبلغ بودن که ملت رو به توبه‌گاه ببرن و روحشون رو نجات بدن و ملت زیر سن قانونی رو هم بدون لمس کردن هدایت کنن و البته که همه اینا تقصیر مردم کج فهم جامعه‌س که نظریات گران‌بهای ایشون رو درک نمی‌کنن و نمی‌خوان زورکی برن بهشت، جنجال و حاشیه درست می‌کنن.

من با دقت و حوصله به تک تک حرفای الستور گوش دادم و شدیدا هم سعی کردم جلوی خودمو بگیرم که به خاطر صدای رادیویی الستور یاد خاطرات گذشته و رادیو گوش دادن همراه بابا ماروولو و داداش مورفین نیفتم و همزمان داشتم به تغییر رژیم غذاییم به نون و نمک فکر می‌کردم که حتی مفیدتر، بهتر و سالم‌تر بود، درست مثل راهبه‌های تارک دنیا که صدها سال عمر می‌کردن. بعد پاسخ نهایی رو دادم.
- مامان هم اعلام آمادگی می‌کنه برای این ماموریت.

و لباس راهبه‌ای رو از دست الستور قاپیدم. الستور هم که داشت با سایه‌ش یه چیزایی پچ پچ می‌کرد و می‌خندید از آشپزخونه خارج شد تا مامان راحت تغییر لباس بده.

پایان فلش بک

زمان حال، دقیقا همین لحظه، ارزش گالیون 93000 نا... اوه. شد 95000 نات.

- اعتراف کن ببینم بلدی.

صدای الستور سرخوش بود و می‌تونستم حس کنم به اعتراف‌گیری از دامبلدور ایمان کامل داره. ولی هیچ صدایی به جز "ممم ممم" خفه‌ای از دهن دامبلدور نمی‌شنیدم که یکمی نگران کننده بود.

- حالا یه اعتراف ریز بکن، آخه زحمتی نداره که.
- مممم... مممممم!

این یکی "ممم مممم" دامبلدور دیگه یکمی شدیدتر بود و کنجکاوی مامان بهش پیروز شد. بنابراین رفتم روی توالت ایستادم تا از بالای دیوار بتونم داخل توالتی که الستور و دامبلدور داخلش بودن رو ببینم.

از قیافه دامبلدور می‌تونستم حس کنم حاضره حتی اعتراف کنه که پدر تک تک بچه‌های توی یتیم‌خونه سنت دیاگون هم هست. بینیش رو طوری چین داده بود که انگار بدترین بوی دنیا رو دارن با زور واردش می‌کنن البته توی این مورد هم‌دردی مامان رو داشت. جدا نباید از فاصله بیشتر از سی سانتی‌متر با الستور چشم تو چشم شد.

بعد، چیزی که هیچ‌وقت توی تمام عمر سرافراز، اصیل و با تغذیه سالمم فکر نمی‌کردم ببینم رو دیدم. الستور که توی یه دستش منجیل رو نگه داشته و با اون یکی دستش لبه‌های لباس بلندش رو بالاتر از زمین نگه داشته بود که لباسش روی کف خیس دستشویی کثیف نشه، لب‌هاش رو گذاشت روی لب‌های دامبلدور و... نه. خوشبختانه این اتفاقی نبود که افتاد. لب‌هاش رو گذاشت روی لبه‌های گلابی تا گلابی رو از توی دهن دامبلدور بیرون بکشه. رولینگ رو شکر. اینجا دیگه مرلین رو شکر جواب نمی‌داد.

من هم از فرصت استفاده کردم و سریع رفتم چشمام رو با آب مقدس و آب نمک و چایی بشورم. هر چند که ذهنم تا ابد با دیدن این صحنه زخمی شده بود.

- حالا اعتراف کن ببینم.
- چشم پدر الستور... اعتراف می‌کنم. من گلرت رو رها کردم. فکر می‌کردم بهترین کار اینه. فاوکس رو هم چیز خور کردم که بشه ققنوس خونگیم. همیشه هم غذام رو می‌دادم جن‌های خونگی هاگوارتز برام تست کنن که مطمئن شم سمی نبوده. به دابی هم گالیون واقعی نمی‌دادم و طلای لپرکان بود. تازه...
- نه نه. همین‌جا نگه دار، برگرد عقب یه خورده...
- جن‌های خونگی؟ ;cry3:
- نه بابا... اونا که وظیفه‌شونه اصلا. برگردیم به قضیه گلرت.

با این حرف الستور، گوشام تیز شد. بالاخره وقتش بود که به جریان اعتراف‌گیری بپیوندم و این بحران عشقی قدیمی رو رفع کنم. اصلا کی بهتر از من برای حل چنین مشکلات ریشه‌ای و عمیقی هست؟ قطعا هیچ‌کس. بنابراین خودم رو کمی به دیوار توالت نزدیک کردم که راحت صدام به دامبلدور برسه.
- چی‌شد که رهاش کردی؟

البته که سعی کردم لحنم بدون قضاوت باشه ولی گویا زیاد موفق نبودم، چون صدای هق هق‌های خفه دامبلدور تنها جوابی بود که بهم رسید و مجبور شدم دوباره روی توالت وایسم تا از بالای دیوار، دامبلدور رو ببینم.
- اینجا یه محیط امنه... البته به جز بخش حضور پدر الستورش. قضاوتت نمی‌کنیم، یعنی می‌کنیما، ولی توی دلمون صرفا. حالا اعتراف کن که چرا عشق جوانیت رو رها کردی که مامان می‌خواد زندگیت رو عوض کنه.

کاملا آماده بودم که جلوی خمیازه‌م رو در مواجهه با داستان‌های کسل کننده در مورد دعواهای سه نفره آلبوس، آبرفورث و گلرت بگیرم. به هرحال گفته بودم قرار نیست قضاوتش کنم و مامان همیشه روی حرفش وایمیسه.

- مشکل بین من و گلرت فراتر از هر چیزی بود که فکرشو می‌کنید. گلرت... نمی‌دونم چطور بگم. شاید اولین باریه که توی عمر طولانیم نمی‌تونم کلمه‌ای برای توصیف چیزی پیدا کنم. شاید اولین باریه که هوش سرشارم ناامیدم می‌کنه. اما چون حس می‌کنم می‌تونم بهتون اعتماد کنم، باهاتون واضح صحبت می‌کنم. گلرت... اگزوزش خراب بود.

چشمام رو تنگ کردم، نیازمند اطلاعات بیشتری بودم تا بتونم این پیرمرد گم گشته رو راهنمایی کنم و دیدم که الستور هم چشماش رو تنگ کرده و لبخند از روی لباش محو شده.
- منظورت از اگزوز... اگزوز ماشینش بوده؟
- اگزوز تعاریف زیادی داره فرزندان من...

صدای دامبلدور هنوز لرزان بود و قطرات اشک آروم آروم از گوشه چشماش پایین می‌ریخت و توی ریشش گم می‌شد.

- ... می‌شه گفت که مثل چوبدستی که صاحبش رو انتخاب می‌کنه، اگزوزها هم ما رو انتخاب می‌کنن. در این مورد، سرنوشت و تک تک انتخاب‌هایی که توی زندگیم کردم، من رو به جایی رسوند که اگزوز شکسته و ناکار شده گلرت من رو انتخاب کرد. می‌تونم بگم که ژرف‌ترین و عجیب‌ترین لحظه زندگی طولانیم بود... علاوه بر انتخاب‌ها، می‌تونم به جرئت بگم انحرافات و تمایلات هم توی این موضوع که یکی از باستانی‌ترین و مرموزترین موضوعات دنیای جادوییه به شدت موثره...

با شنیدن حرف دامبلدور، زخم دیگه‌ای به روح و روانم خورد چنان عمیق بود که می‌تونستم همون‌جا و همون لحظه، باهاش هورکراکس درست کنم. اما به جاش تصمیم گرفتم با مخلوطی از آب مقدس، آب نمک و چایی، گوشام رو بشورم.
البته که از صداهایی که می‌شنیدم، فهمیدم حتی الستور هم تصمیم گرفته همین کار رو بکنه. البته بعد از اینکه کل محتوای معده‌ش رو خالی کرده.

- ... فکر می‌کردم راه حل این موضوع رو پیدا کردم. فکر می‌کردم اینم مثل پیدا کردن کاربردهای خون اژدها و انواع گره‌هایی که با موی تک‌شاخ میشه زد باشه. ولی نبود.

از اینجا دیگه حقیقتا نمی‌خواستم گوش کنم، ولی خودمو مجبور کردم. می‌تونستم ببینم که الستور با اینکه خودش داره گوش می‌کنه، ولی سایه‌ش روی گوش‌هاش رو گرفته.

- کاری که کردم، ممنوعه بود. کاری بود که اگر کسی می‌فهمید، از جامعه جادوگری بریتانیا به طور کامل تبعید می‌شدم تا همراه غول‌ها در کوهستان‌ها زندگی کنم. من... من... اگزوزم رو مثل اگزوز گلرت شکستم تا بهش هم‌دردیم رو نشون بدم و اینکه برام اهمیتی نداره. حتی بینیم رو هم شکستم که باهاش ست بشه...

دیدم که الستور گوش‌هاش رو به سمت عقب خم کرده بود و صورتش ته رنگ سبز گرفته بود. مشخص بود که انتظار همچین چیزهایی رو نداشت. منم نداشتم. مجبور شدم دوباره گوش‌هام رو بشورم. ولی به نظر نمی‌رسید که اعترافات دامبلدور تموم شده باشه.

- گلرت باهام سرد شد. مثل یه زمستون برفی و بدون نور. قلبم رو تیکه تیکه کرد. من هم رهاش کردم. عکس‌های سلفی اختصاصی که از انواع زاویه‌ها برام گرفته بود رو پاره کردم. نامه‌هاشم سوزوندم. حتی فکر یه چاره برای اگزوزم کردم. ولی متاسفانه چیزی که شکسته شده، حتی با ریپارو هم قابل درست شدن نیست.

البته که من با این‌که واقعا روح و روانم تیکه پاره و زخمی شده بود، هنوز پر اراده و آماده رفع این مشکل بودم. بنابراین، مهم‌ترین، بهترین و کارسازترین توصیه ممکن رو به دامبلدور کردم.
- ببین... شما اول از همه باید برگردی به گلرت. یا حتی گلرت برگرده بهت. بعدشم باید با هم بچه بیارید. حالا از هر جا که شده، این‌طوری زندگیتون گرم میشه و تا ابد به خوبی و خوشی زندگی می‌کنید. تضمین مامان.

بعدشم چون حسابی مامان کار بلد و زرنگی هستم و بلدم که هر چیزی رو کجا گذاشتم و از کجا میشه پیدا کرد، از توی جیبم، از بین کشمش‌های خشک شده، قره قوروت‌ها و تیکه‌های نون و نمک، گلرت رو در آوردم و انداختم توی توالت تنگ، درست روی دامبلدور.
می‌تونستم ببینم که الستور و سایه‌ش شدیدا کز کردن گوشه توالت و الستور فقط دنبال راه فراره. ولی اول باید کارمون رو به انجام می‌رسوندیم.

- ولی ما که جفتمون اگزوزامون خرابه.

این‌بار نوبت الستور بود، از حالت کز کرده خارج شد، گردن دامبلدور و گلرت رو گرفت و در حالی که صورت‌هاشون رو با بی‌دقتی تمام به هم می‌مالوند و می‌فشرد، گفت:
- اصلا اهمیتی نداره. مهم فقط جوانی جمعیت و رعایت قواعد کلیسای رولینگ القدوسه. ما بهتون ایمان داریم و شما می‌تونید. یای.
- الان هم یه بله بگید مامان و پدر الستور ببینن بلدید.

و گلرت و دامبلدور که شدیدا گیر افتاده بودن و نمی‌تونستن، شاید هم نمی‌خواستن از هم جدا بشن، با صداهای خفه و تقریبا نامشخص و مخلوط با ملچ مولوچ، بله‌شون رو تحویل دادن.

- بدینوسیله، من، پدر الستور، شما رو شوهر و شوهر می‌نامم. کار ما اینجا تموم شد. اعتراضی هم وارد نیست. این بچه رو هم بگیرید و همین‌جا زندگیتون رو گرم کنید.

چشمای مامان فوق العاده تیزبینن و قطعا اشتباه نمی‌کردم. ولی سایه الستور یه بچه کوچیک رو که حسابی گیج شده بود، از توالت بغلی دزدیده بود و زده بود زیر بغلش و آورد رها کرد بین گلرت و دامبلدور که همین‌طوریشم به هم چسبیده بودن و حتی نمی‌تونستن نفس بکشن.

البته که این برای آماده شدنشون برای تشکیل زندگی، قدم مثبت و خوبی بود. ولی من همیشه به خودکفایی اعتقاد دارم و از همون بچگی حتی کلم بروکلی مامان رو هم فرستادم مدرسه شبانه روزی که خودکفا بار بیاد. البته که بعد چند ده سال بعد مشخص شد که آدرسو اشتباه رفته بودیم و گذاشته بودمش یتیم‌خونه؛ ولی راجع به این موضوع قرار نیست صحبت کنیم. اونجا هم قرار نبود اجازه بدم این دو... درخت باستانی پژمرده و بی‌برگ و بی‌شاخه، بدون تولید ملی به زندگیشون اجازه بدن.
- پدر الستور مامان، مامان اصلا این وضعیت رو برنمی‌تابه! ما همین بیرون صندلی می‌ذاریم و می‌شینیم تا این دو پیرمرد چروکیده به تولید ملی و جوانی جمعیت کمک کنند و تا نتیجه رو روئیت نکردیم، اجازه نمی‌دیم از توبه‌گاه خارج بشن.

بعدش من با چابکی تمام از روی توالت پریدم پایین و خارج شدم، الستور هم که منتظر بود از توالت توبه‌گاه که با حضور گلرت حتی تنگ‌تر و خفه‌تر شده بود، خارج شد و دوتایی دست به سینه و منتظر پشت در، روی دوتا صندلی که از غیب ظاهر کردیم، چون جادو بلدیم، نشستیم.

انتظار داشتم مدت خیلی طولانی مجبور باشیم همون‌جا بشینیم. اما نه صدایی از داخل مرلی... توبه‌گاه میومد، نه هیچ نشونه‌ای وجود داشت، که ناگهان بدون هیچ هشداری درش باز شد و گلرت و دامبلدور، که یه بچه تو بغلشون بود، و هر دوشون شکماشون شدیدا بزرگ شده بود، از توبه گاه خارج شدن. با دیدن این صحنه، اشک توی چشمام حلقه زد. توی لیست ده تا از شادترین لحظات زندگیم، دیدن این دوتا پیر چروکیده و اگزوز شکسته، که یه بچه به لطف سایه الستور توی بغلشون داشتن و حالا جفتشون مشغول تولید ملی نسل جوان جادو بودن، رتبه پونزدهم رو به خودش اختصاص می‌داد.

اما همه این‌ها به کنار، ماموریت ویژه‌مون به درستی و کامل انجام شده بود و مامان حسابی راضی بود. البته که پدر الستور دچار PTSD شده بود و انتظار خیلی از اتفاقاتی که توی توبه‌گاه افتاد رو نداشت و بلافاصله به تراپیست خانه ریدل که در واقع یک عروسک بود که وقتی بیش از سی کلمه باهاش صحبت می‌کردی، بهت فحش می‌داد، مراجعه کرد. ولی مامان مروپ برای تمام ماموریت‌های ویژه آینده آماده‌ست. حقیقتا که هشدار برای راهبه‌گان 11. از همیشه پرتنش‌تر.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
Smile my dear, you're never fully dressed without one


پاسخ به: تالار اسرار
ارسال شده در: یکشنبه 5 اسفند 1403 13:24
تاریخ عضویت: 1403/01/23
: چهارشنبه 7 خرداد 1404 19:21
از: ایستگاه رادیویی
پست‌ها: 312
آفلاین
در همون لحظه که لوسیفر و سالازار چشم تو چشم هم بودن و سعی می‌کردن به افکار همدیگه نفوذ کنن، اتفاق دیگه‌ای کمی پایین‌تر و شاید کمی دورتر در شرف وقوع بود.

شاید فکر کنید که الستور بعد از ورود لوسیفر و ترک خوردن و باز شدن زمین و ورود سالازار و گابریل، از صحنه محو شده بود و با دمش بین پاهاش از نبرد فرار کرده بود. شاید هم فکر کنید که کشته شده بود و جنازه‌ش بین کوه جنازه‌های شیاطین مدفون شده.

ولی همه این فرضیات غلط بود. الستور کاملا زنده و سالم بود و صرفا زیر جنازه‌های شیاطین و سنگ‌هایی که به خاطر ورود سالازار پرت شده بودن این طرف و اون طرف، مدفون شده بود. Not a big deal really.

در واقع همون لحظه که ما داشتیم راجع به همه این‌ها صحبت می‌کردیم، الستور داشت با دندوناش جنازه‌های شیاطین رو تیکه پاره می‌کرد و با بازوهای سایه‌ایش سنگ‌های عظیم رو کنار می‌زد تا به میدون جنگ برگرده و به کشتار بپیونده. زشت بود اگه جنگ تموم می‌شد و تازه برای جشن پیروزی خودشو نشون می‌داد.

بالاخره بعد از چیزی که شاید چند دقیقه بود، شاید هم چند ساعت، الستور تونست خودش رو از زیر آوار بیرون بکشه. کتش شدیدا خاکی شده بود و توی چندین ناحیه هم پاره. قطعا توی اولین فرصت می‌رفت خیاطی و یک دست کت سفارشی جدید می‌گرفت. ولی فعلا وقتش نبود. الان باید خودش رو به سالازار می‌رسوند تا توی مبارزه علیه لوسیفر کمکش کنه. بنابراین برای عبور و مرور راحت‌تر از میدون جنگ، از بازوهای سایه‌ایش کمک گرفت تا هر چیزی که سر راهش بود رو با دریدنش کنار بزنه و جلو بره. در اون زمان دوست و دشمن اصلا براش اهمیتی نداشت، فقط رسیدن به لوسیفر و سالازار مهم بود. همین و بس. و الستور داشت همون‌طور به دو ابرقدرت نزدیک می‌شد. ترکیب قدرت خودش و سالازار، قطعا می‌تونست جنگ رو به پایانی سریع و قاطعانه برسونه.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
Smile my dear, you're never fully dressed without one


پاسخ به: تالار اسرار
ارسال شده در: دوشنبه 29 بهمن 1403 21:09
تاریخ عضویت: 1403/01/23
: چهارشنبه 7 خرداد 1404 19:21
از: ایستگاه رادیویی
پست‌ها: 312
آفلاین
الستور احمق نبود و اجازه نمی‌داد سرگرم شدنش جلوی هدفش رو بگیره. البته که در اون لحظه، هدف خیلی ساده‌ای رو دنبال می‌کرد: قتل عام و خون‌ریزی تا جایی که می‌تونست.

چندتا از شیاطین دشمن راه خودشون رو به سمتش باز کردن و تلاش کردن روی الستور شیرجه بزنن. به خوبی می‌دونستن با کشتن یا حتی زخمی کردن الستور، به راحتی می‌تونن جنگ رو در همین نقطه تموم کنن. ولی الستور با دیدنشون تکون سریعی به عصاش داد تا موجی از سایه از انتهای عصاش فوران کنه و هر سه شیطان رو بدره. بعد، صدای قهقهه الستور دوباره در میدان جنگ طنین انداخت.

زمین از خون شیاطینی که هر لحظه از هر دو ارتش کشته می‌شدن، به رنگ سرخ در اومده بود و بوی تعفن زیادی به مشام می‌رسید. الستور با آرامش از بین شیاطینی که می‌کشتن و کشته می‌شدن عبور می‌کرد، هروقت هم شیطانی تلاش می‌کرد به سمتش بیاد، سایه‌هاش ترتیبش رو می‌دادن.

و بالاخره به شیطان عظیم الجثه‌ای که با هر حرکت پنجه‌های عظیمش، شیاطین تحت فرمان الستور رو تکه تکه می‌کرد، رسید. الستور با دیدن فرمانده ارتش لوسیفر لبخند ضعیفی زد و با صدای رادیوییش، شیطان بزرگ رو خطاب قرار داد.
- می‌خوای این بازی رو همین‌جا تموم کنیم؟

و فرمانده ارتش لوسیفر، با پرتاب سر قطع شده یک شیطان کوچیک‌تر به سمت الستور، پاسخش رو داد.
موج‌هایی از سایه از عصای الستور خارج شدن و وارد شکم فرمانده ارتش لوسیفر شدن، ولی این برای متوقف کردنش کافی نبود. شیطان بزرگ، نعره‌ای زد و در حالی که زمین زیر پاش می‌لرزید به سمت الستور دوید.
الستور لب‌هاش رو لیسید و قبل از اینکه پنجه‌های شیطان گردنش رو بدرن، جا خالی داد.
کافی نبود. فرمانده ارتش لوسیفر با اینکه شکمش توسط سایه‌های الستور پاره شده‌بود و روده‌هاش روی زمین ریخته‌بودن و زیر پاهاش کشیده می‌شدن، حاضر به تسلیم شدن نبود و الستور فقط می‌تونست با سرعت زیادش از جلوی ضربات مرگبار، جا خالی بده و همزمان سایه‌هایی کوچیک‌تر رو به سمت سر و صورت فرمانده بفرسته.

بعد، بالاخره اتفاقی که الستور منتظرش بود، افتاد. پاهای چنگال دار فرمانده سست شد و ناله ضعیفی کرد، روی روده‌های آویزون شده‌س سکندری خورد و به سختی به زمین افتاد. الستور با آرامش به عصاش تکیه داد و به بدن بی‌جان فرمانده ارتش لوسیفر نگاه کرد.

در نگاه اول، به نظر می‌رسید جنگ همون‌جا به اتمام رسیده باشه.
اما بعد، نوری کور کننده در افق، کل میدان جنگ رو روشن کرد.
الستور با چشمای سیاه شده‌ش به نور نگاه کرد...
زیر نور، فرشته سقوط کرده، لوسیفر روی هوا معلق بود و با خشم به الستور نگاه می‌کرد. دو بال سفیدش با شکوه و درخشان بودن و شمشیر آتشینی توی دستش بود...

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
Smile my dear, you're never fully dressed without one


پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
ارسال شده در: دوشنبه 29 بهمن 1403 20:06
تاریخ عضویت: 1403/01/23
: چهارشنبه 7 خرداد 1404 19:21
از: ایستگاه رادیویی
پست‌ها: 312
آفلاین
نام: الستور

نام خانوادگی: مون

ظاهر عادی:
گوش‌های بزرگ گوزنی که وقتی به فکر فرو میره، به سمت عقب خمشون می‌کنه. موهای قرمز که حاشیه‌هایی به رنگ سیاه دارن و با وجود اینکه پریشون و بلند هستن، ولی حالت خوش فرمی دارن. روی سرش دوتا شاخ کوچیک گوزن هم رشد کردن. مردمک چشماش قرمز تیره‌ن و داخل چشماش هم قرمز روشن. لب‌هاش اکثر اوقات به لبخندی بزرگ بازن که حالت غیرطبیعی و نقاب مانندی داره و دندون‌های زرد و نوک تیزش رو مشخص میکنه.

ظاهر شیطانی:
الستور زمانی که عصبانی میشه، دچار تغییرات ظاهری خیلی مشخصی میشه، که از جمله‌ش میشه به سیاه شدن دور مردمک چشم‌هاش، بزرگ شدن شاخ‌هاش، و درازتر شدن دستاش که حالتی حیوانی‌تر رو بهش میدن، اشاره کرد.

صدا:
صدای الستور طوریه که انگار همیشه در حال پخش شدن از یک رادیوی قدیمیه و زمانی که عصبانی بشه، صداش خشن‌تر میشه.

لباس‌ها:
الستور شخصیت شیک پوشیه، همیشه کت قرمزی به تن داره که زیرش جلیقه‌ای به رنگ قرمز و مشکی پوشیده و به پاپیونی سیاه مزینش کرده.

اخلاق:
الستور معمولا آروم و خندانه و حرفاش حالت طعنه‌آمیزی دارن. بیشتر به دنبال سرگرمی و هرج و مرجه و هرچیزی رو به چشم سرگرمی می‌بینه. با خشونت علیه کودکان و موجودات بی‌دفاع و ضعیف‌تر شدیدا مخالفه و با چنین چیزهایی به شدیدترین شکل ممکن برخورد میکنه.

چوبدستی:
الستور از چوبدستی استفاده نمیکنه و چوبدستی نداره. بلکه همواره با خودش یک عصا داره که بخش بالاییش شبیه یک میکروفونه و در واقع از عصاش برای اجرای جادو و هدایت قدرت جادوییش استفاده می‌کنه.

زندگی‌نامه کوتاه:
الستور از مادری انسان و پدری شیطان به وجود اومده و به همین خاطر می‌تونه بین دنیای انسان‌ها و جهنم جا به جا بشه. به عنوان یک نیمه شیطان قدرتمند و با لقب "شیطان رادیویی" شناخته می‌شه و توی جهنم کنترل تمام رادیوها و امواج رادیویی رو به عهده داره و به درجه "اور لرد" (Over lord) رسیده. الستور بعد از مادرش به تنهایی مشغول تنفر از پدرش بود، تا اینکه با گابریلا پرنتیس (گابریل دلاکور) آشنا شد و آموزشش رو به عهده گرفت و گابریل رو مثل دخترش می‌دید. و بعد همراه گابریلا به سالازار اسلیترین پیوست تا پایه‌های قدرتش در جهنم و دنیای انسان‌هارو محکم‌تر کنه.

قدرت‌ها و توانایی‌ها:
الستور علاوه بر اینکه می‌تونه به راحتی از جهنم به دنیای انسان‌ها بیاد و برگرده، توانایی اجرای تمام جادوهای عادی رو داره، ولی عمده قدرت و جادوهاش به‌وسیله و به شکل بازوهایی بلند و ضخیم (مثل بازوهای هشت‌پا) از جنس سایه‌ست که می‌تونن به دشمناش ضربه بزنن یا حتی باعث مرگشون بشن. الستور این سایه‌هارو از توی زمین یا حتی بعضی مواقع از پشت ستون فقراتش احضار میکنه تا توی جنگ ازشون استفاده کنه.
همچنین سایه الستور از خودش مستقل عمل میکنه و زنده‌ست و می‌تونه عصاش یا بقیه چیزهاش رو در مواقع لزوم براش حمل کنه یا حتی باعث انواع خراب‌کاری‌ها بشه.
توانایی‌های الستور در دنیای انسان‌ها کمی محدودتره و فقط برای مدت محدودی می‌تونه از بازوهای سایه‌ایش استفاده کنه یا رادیوهارو تحت کنترلش در بیاره.
در صورتی که الستور توی دنیای انسان‌ها کشته بشه، توی جهنم دوباره بیدار میشه و می‌تونه که برگرده. الستور رو نمیشه در جهنم کشت.

جایگزین بشه.

انجام شد.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط هری پاتر در 1403/11/29 20:41:38
Smile my dear, you're never fully dressed without one




Do You Think You Are A Wizard?
جادوگری؟