نیمه شبی سرد و برفی، جلوی در خانه ریدل ها، سو لی مثل همیشه در گوشه ای ایستاده بود.
کمی که دقت کرد متوجه سایه ای مبهم در میان تاریکی شد.
- کی هستی؟
- ما کی نیستیم.
سو به سرعت از جا جست و با احترام ایستاد.
- ارباب شما نصفه شب اینجا چیکار می کنین. خیلی سرده ها.
لرد سیاه که صدایش اصلا راضی به نظر نمی رسید جواب داد:
- ده دقیقه پیش به این نتیجه رسیدیم.
- مگه از کیه اینجایین؟
- یازده دقیقه ای می شه.
سو قصد داشت شنل پشمی اش را به لرد بدهد. ولی رنگ صورتی ملایم و گل های نارنجی روی شنل مانعش می شد.
- ارباب جسارت نباشه. چرا بیرونین؟ چرا نمی رین تو؟ رداتون برای این هوا زیاد مناسب نیست.
صدای لرد سیاه به وضوح می لرزید.
- اومدیم آشغالا رو بذاریم بیرون. در بسته شد. چوب دستی یا کلیدی هم نداریم. در هم نمی زنیم عمرا. در شان ما نیست.
سو چوب دستی اش را روشن کرد و به اطراف نگاه کرد.
- آشغالا کجان پس؟
لرد سیاه با خشم جواب داد:
- احساس کردیم در شان ما نیست آشغال حمل کنیم. گذاشتیم جلوی در اتاق ایوان روزیه.
سو دیگر جرات نداشت بپرسد پس خودتون چرا اومدین بیرون؟!
چیزی که واضح بود این بود که لرد سیاه بشدت سردش بود.
- تو... درو برامون باز کن.
سو آه سردی کشید که هوا را سردتر کرد.
- ارباب فراموش کردین؟ شما طلسم باز کردن در رو از چوب دستیم حذف کردین. زنگ در رو هم ضد سو کردین. حتی اگه با مشت به در بکوبم هم صدایی جز چه چه پرندگان ازش در نمیاد.
- ما گرسنه نیز هستیم. تو اینجا چه می خوری؟
سو کمی نان خالی از جیبش در آورد.
- مرگخوارا گاهی یادشون میفته و برام غذا میارن. امشب همینو دارم فقط. بفرمایین.
لرد سیاه مایل بود لوس شده و نفرماید، ولی سرما به اضافه گرسنگی، ترکیب بسیار بدی بود.
نان را گرفت و خورد.
- حال چه کنیم پس؟ پرواز هم بی فایده اس. پنجره اتاقمون بسته اس.
- صبح زود لینی برای نرمش صبحگاهی از خونه میاد بیرون. البته اونم درو باز نمی کنه. از سوراخ کلید میاد. کمی بعدش سدریک میاد بیرون زیر آفتاب صبحگاهی بخوابه.
لرد چاره ای جز صبر کردن نداشت.
به همراه سو تا طلوع خورشید صبر کرد.
سو درست گفته بود. لحظاتی قبل از طلوع آفتاب، لینی خمیازه کشان از سوراخ کلید خارج شد و با دیدن لرد سیاه که با اخم به او خیره شده بود خمیازه اش نصفه ماند.
سو اشاره کرد که چیزی نگفته و از آنجا دور شود.
بعد از رفتن لینی رو به لرد سیاه کرد.
- ارباب همش سر پا بودین. الان دیگه سدریک میاد.
لرد سیاه جوابی نداد. مدتی بود که جوابی نمی داد.
- یه قهوه داغ بخورین حالتون جا میاد.
لرد همچنان ساکت و بی حرکت بود.
- ارباب؟ کمی حرکت کنین خب...
سو خطر را حس کرد. دیگر انتظار جایز نبود. دو دستی با مشت به در می کوبید و فریاد می زد.
- یکی بیاد ارباب رو نجات بده.
صدایش در میان چهچهه پرندگان به گوش مرگخواران رسید.
ظرف یک دقیقه، چند مرگخوار خواب آلود در را باز کردند.
سو با چشمان پر از اشک به آنها خیره شد.
- کسی تخصصی در یخ زدایی ارباب نداره؟