افلیا VS تامافلیا اعصاب همه رو خرد کرده بود. خیلی هم خرد کرده بود. از اون چیزی که فکر میکنید خرد تر حتی. انقدر خرد که ممکن بود ملت با خرده شیشه اشتباه بگیرنشون! برای همین مرگخوارا توی خونه با کفش تردد میکردن که خرده شیشه تو پاهاشون نره!
هرجا پاشو میذاشت همه یه دلیلی از گم شدن چوبدستیشون بگیر تا مریض شدن جغدشون پیدا میکردن تا اون مکان رو ترک کنن. حتی جدیدا هر وقت میخواست با ملت صحبت کنه اونا با قیافه وحشتزده درحالی که چشماشون گرد شده بود دستاشون رو جلو میکشیدن و میگفتن: جلو نیا! من جرونا دارم!
این که تنها هروقت افلیا میخواست با اونا وقت بگدرونه جرونا دار میشدن عجیب بود. البته آی کیو افلیا اونقدر قد نمیداد که متوجه شه ملت ازش متنفرن و دوست ندارن حتی ببیننش! به همین دلیل بود که هر روز شاد و شنگول همین پروسه رو تکرار میکرد. کدوم هیپوگریفی گفته بود وقتی عقل نباشه جان در عذابه؟ یحتمل افلیا مثال نقض این ماجرا بود.
همین شب قبل بود که افلیا با یه وسیله مشنگی مکعب مستطیلی سخنگو، حرفای یه آدم خل و چل که مشنگا بهش روانشناس میگفتن رو شنیده بود! حاضر بود قسم بخوره حتی جن های خاکی سخنگو هم نمیتونستن اون حجم از چرت و پرت رو یه جا به زبون بیارن! مطمئن بود هر کس وضعیت روانی متعادلی داشته باشه عمرا به این چرت و پرتا عمل نمیکنه...والبته هیچوقت از افلیا به عنوان یه انسان با وضعیت روانی متعادل یاد نمیشد!
اون روز، وقتی از خوب پرید یه لبخند گشاد زد! دستاشو از هم باز کرد و همانطور که روانشناس گفته بود بوی دلنشین زندگی که مثل یه رود پرخروش توی رگ هاش جریان داشت رو به اعماق وجودش فرستاد. البته اصلا معنای این این حرفا رو نفهمیده بود...ولی خب فرستاد دیگه!
به دنیا لبخند زد! به در اتاقش لبخند زد! به خوشی ها لبخند زد! به دکمه های لباسش لبخند زد! حتی به اون پشه ای که داشت توی تارعنکبوت گوشه اتاقش برای زنده موندن به آقا عنکبوته التماس میکرد هم لبخند زد!
بلند شد و به صورتش که داشت کم کم بنفش رنگ میشد توجهی نکرد. همونطور که نفسش رو هنوز محکم نگه داشته بود تا مرلینی نکرده بوی دلنشین زندگی رو با بازدمش بیرون نده سمت در رفت تا بازش کنه و به بقیه چیزا هم لبخند بزنه!
-لبخند و زهر تسترال! این چه وقت بیدار شدنه؟ مگه مرگخوار تا لنگ ظهر میخوابه؟
بلاتریکس با اون فریاد بلند و اخمی به عمق گودال ماریانا لبخند افلیا را درجا خشکوند!
-و..ولی الان ساعت شیش صبحه!
-شیش صبح و زهر تسترال! وقتی من میگم ظهره یعنی ظهره!
-مگ..مگه تسترالم زهر داره؟
-رو حرف من حرف میزنی؟ تازهواردم تازه واردای قدیم! چرا من تو رو تایید کردم اصلا؟ فقط برو! دور شو تا از هشت جهت جغرافیایی مختلف بهت کروشیو نزدم!
افلیا برای حفظ جونشم که شده با بیشترین سرعت دوید و از اونجا فاصله گرفت. برنامه لبخندش کاملا خراب شده بود. امیدوار بود آقای روانشناس رو ناامید نکرده باشه.
همونطور که داشت سعی میکرد انرژی مثبت رو با تک تک اعضای وجودش حس کنه به سمت آشپزخونه حرکت کرد و طبق چیزی که روانشناس توصیه کرده بود سعی کرد با خودش جملات انگیزشی تکرار کنه.
افلیا به مغزش فشار اورد تا دنبال جمله مناسب بگرده. مغزش استرس گرفت. اخه تا حالا دنبال جمله انگیزشی نگشته بود... در واقع تا حالا اصلا دنبال چیزی نگشته بود!
اون معمولا تو جمجمه لم میداد، با بصل النخاع گپ میزد و به اکسون و بقیه بروبچ میگفت خودشون یکم فکر کنن و یه حرکتی بزنن.
مغزش تو دانشگاه دو واحد جمله انگیزشی پاس کرده بود.درسته مال چند سال پیش بود... ولی خب هنوز یه چیزایی بارش بود. برای همین تصمیم گرفت یکم اعتماد به سقف داشته باشه و این دفعه خودش کار خودشو انجام بده. مغز از اولین جملهای که به ذهنش رسید رونمایی کرد.
تو مثل یه عروس دریایی توی اقیانوس استعداد شنا میکنی...-من یه عروس دریاییام!
ظاهرا افلیا منظور مغزشو خوب متوجه نشده بود. مغز افلیا از اون بی اعصابهاش بود. برای همین زود عصبانی شد و با اخم از جمله دوم رونمایی کرد.
کل استعدادهاتو با هم جمع بزنن اندازه یه بچه مورچه هم نمیشه احمق!-من یه عروس دریایی مورچه خوارم!
مغز آرزو کرد کاش مال یه ادم دیگه بود. دیگه خسته شده بود. پوفی کشید و رفت یکم گلوکز بزنه تا اعصابش بیاد سرجاش!
افلیا دوباره نیشش رو تا بناگوش باز کرد و با قدم های بلند رفت تا هویت جدیش رو به ملت اعلام کنه!
-هی بلا! حدس بزن چی شده؟ من یه عروس دریایی مورچه خوارم!
- تو فقط یه دردسر متحرکی راشدن!
همه چیز سریع اتفاق افتاد. انقد سریع که افلیا نفهمید بلاتریکس کی در یک حرکت مثل یه گلوله کاموا دست و پاشو تو هم گره زد و از پنجره پرتش کرد بیرون!
- هیچ کاری جز لبخند زدن و راجع به عروس دریایی صحبت کردن بلد نیستی نه؟ تو یه مرگخوار بی خاصیتی! حتی به درد غذای نجینی شدن هم نمیخوری! حالا دور شو! تا وقتی هم باخاصیت نشدی حق نداری برگردی!
افلیا شوکه شد.زبونش بند اومده بود و نمیدونست باید چی جواب بده. سعی کرد از مغزش کمک بگیره ولی مغزش داشت چرت میزد و به این راحتی ها هم بیدار نمیشد! حتی اکسون و اکیپش هم حرفی برای گفتن نداشتن. به لوزالمعدهاش هم اعتمادی نداشت...تصمیمات عجولانهای میگرفت! با روده باریکش هم که همین چند روز پیش سر این که اول مرغ بوده یا تخم مرغ دعواش شده بود و از اون موقع باهاش حرف نزده بود! خواست از نخاعش کمک بگیره... اما اونم با پررویی تمام روشو برگردوند و گفت کارای مهم تری برای انجام دادن داره! احمق دراز!
-ب...بلا...من خیلی کارا بلدم! میتونم کروشیو بزنم! مشنگ بکشم! همون چیزایی که یه عروس دریا...چیز...یه مرگخوار باید داشته باشه!
دروغ افلیا توی هوای سرد زمستونی یخ زد و مثل قندیل روی زمین افتاد. افلیا با سرعت یه شاخ دم مجارستانی دستش رو دراز کرد. چنگ زد و دروغش رو از لا به لای برفا برداشت و پشت لباسش قایم کرد.
-راست میگم به مرلین!
افلیا به بالا نگاه کرد و دید داره با یه پنجره بسته حرف میزنه. ظاهرا چارهای جز باخاصیت شدن نداشت. بلند شد و برف روی لباسش رو تکوند. اون حالا یه ماموریت داشت! ماموریت عروس دریا...چیز... خاصیت دار شدن!
***
- شما میدونین خاصیت فروشی کجاس؟
افلیا برای هزار و یکمین بار توی روز این جمله رو تکرار کرد. رهگذری که ازش سوال پرسیده بود کلاهش رو پایین تر کشید و با یه حالت "یکی این دیوونه رو از اینجا جمع کنه" خاصی از کنارش رد شد.
ظاهرا کسی نمیخواست کمکش کنه. باید خودش آدرس خاصیت فروشی رو پیدا میکرد. افلیا راه افتاد. قدم زد...قدم زد...بازم قدم زد حتی... انقد قدم زد که انگار دیگه قدم داشت داشت اونو میزد! هربار که پاشو بلند میکرد درد شدیدی توی ساق پاش میپیچید و به نفس نفس افتاده بود.
افلیا روی زمین نشست. زانوهاش رو بغل کرد و سرشو بینشون گذاشت. فکر کرد و فکر کرد. اونقدر فکر کردنش زیاد طول کشید که حس کرد مغزش داره منفجر میشه.
افکارش مثل موشک های کاغذی کوچولو و رنگارنگ بودن که بعد از کمی پرواز به این طرف و اون طرف میخوردن و مغزش رو سوراخ سوراخ میکردن. یکی از موشک ها بزگ و قرمز رنگ بود که کلمه خاصیت روش به درشتی دیده میشد. موشک پرواز کرد. پیچ خورد و از از بالا سر هیپوتالاموس گذشت. هیپوتالاموس ناراحت شد و همونطور که به موشک بد و بیراه میگفت یه تیکه گلوکز که از شام دیشب تو یخچال مونده بود رو به سمتش پرت کرد. گلوکز تو هوا چرخید و به سمت موشک پرواز کرد اما موشک قرمز جاخالی داد و گلوکز خورد تو فرق سر موشک عقبی! موشک عقبی که یه موشک صورتی رنگ و کوچولو بود. وقتی دید زورش به هیپوتالاموس نمیرسه یه تیکه از موشک کناریش رو کند تا حرصش خالی شه! موشک کناری خواست انتقام بگیره که اشتباهی بال موشک جلویی رو شکوند! همونطور که موشک جلویی به سمت پایین سقوط میکرد، موشک چپی و موشک عقبی باهم درگیر شدن. موشک راستی هم که دید همه دارن همهدیگه رو لت و پار میکنن یکی زد تو سر موشک وسطی که بیکار نمونه!
هیپوتالاموس هم داشت با افتخار به نمایشی که درست کرده بود نگاه میکرد و تو دلش به هدف گیریش دست مریزاد میگفت!
اما یهو موشک جلویی...
-دِ مگه کری؟ میشنفی چی میگم؟ میگم بلند شو از اینجا! دِ بلند شو دیگه!
رشتهی افکار افلیا با شنیدن فریاد شخصی پاره شد. سرش رو بلند کرد و به بالا نگاه کرد.
-چه عجب! پس گوشات سالمه! یه ساعته این جا علافم کردی! حالا پاشو از سر راهم بیا کنار!
افلیا خواست براش توضیح بده چرا صداشو نشنیده...اما تصمیم گرفت به جای سخنرانی درباره موشک های کاغذی رنگی سکوت کنه و فقط از اونجا بلند شه.
پسر دری که افلیا تا اون لحظه بهش تکیه داده بود رو بازکرد و زیر لب شروع به غرغر کرد.
-امیدوارم امروز یه پولی به جیب بزنم...به یه نصفه مشتری هم راضیام حتی!
افلیا به هیچ وجه فکر نمیکرد اون در یه مغازه باشه! شبیه بقیه مغاره ها نبود. نه تابلوی بزرگ و براقی داشت...نه یه ویترین رنگارنگ... و نه هیچ چیز دیگهای که حداقل باعث شه حداقل یه شبه مغازه به نظر برسه!
افلیا کاملا ناامید بود. اما تصمیم گرفت اخرین شانسش رو امتحان کنه.
-آم...ببخشید...اینجا...چیز... خاصیت فروشی نیست؟
مغازهی پسر چند هفته ای میشد که رنگ یه مشتری رو به چشم ندیده بود. پسر هم که از مرلینش بود یکم سود کنه.
یکم به افلیا نگاه کرد که نیشش رو تا بناگوش بازکرده بود و منتظر جواب اون بود. یکم خنگ به نظر میرسید... احتمالا میتونست یه تیکه سنگ رو جای خاصیت یا همچین چیزی بهش قالب کنه.
-معلومه که هست! اینجا همه چی داریم! تازه با بهترین کیفیت و تخفیف ویژه!
افلیا ذوق کرد. خیلی ذوق کرد! خیلی ذوقتر کرد حتی!
-راستی راستی؟
همون لحظه بود که بارون نم نم شروع به باریدن کرد. دونه های بارون یکی یکی از آسمون پایین میومدن و برای زود تر رسیدن به زمین باهم مسابقه میدادن. افلیا دهنش رو باز کرد و سرش رو بالا، رو به آسمون گرفت.
-آ...داری چیکار میکنی؟
افلیا به پسر نگاه کرد و جوری که انگار حرفش مثل روز روشن باشه جواب داد.
-بارون میخورم!
پسر دستش رو به پیشونیش کوبید و چشماش رو چرخوند.
-خب...اگه بخوای تا وقتی که بارون بند بیاد میتونی اینجا بمونی.
افلیا عادت نداشت چیزایی مثل دعوت شدن به جایی رو بشنوه. اون معمولا با جمله هایی مثل" این بدشانسه دوباره پیداش شد" یا "داره میاد فرار کنید" مواجه میشد.
-عه! جدی؟ بیام تو؟ من؟ راستی راستی؟
پسر قبل از این که افلیا بقیه قطره های آب رو بخوره دستش رو گرفت و کشیدش داخل.
-تو اینجا به جز خاصیت چی میفروشی؟
پسر مکثی کرد.
-من چیزی نمیفروشم! من یه پیشگوام!
افلیا هیجان زده شد. اون داشت با یه پیشگو حرف میزد. اونم از نزدیک. راستی راستی!
-عه! چه باحال! ولی قیافت اصلا شبیه پیشگوها نیس!
پسر به گوشهی مغازه که یه کمد قدیمی اونجا قرار داشت حرکت کرد. از تو کمد یه لباس مندرس و گشاد و همینطور یه کلاه عجیب غریب بیرون اورد و پوشید. یکم پشمک هم به جای ریش به صورتش چسبوند.
-حال پیشگو میباشیم!
افلیا هیجان زده تر شد. سرش رو چرخوند و اونجا رو از نظر گذروند. دیوارای چوبی و ترک خورده ای که تابلو های عجیب و غریبی روشون نصب شده بود توجهشو جلب کرد. چند دقیقهای به تابلو خیره شد. هنوز دهنشو باز نکرده بود که بگه " این چقد قشنگه" که تابلو غیژغیژ صدا داد و کمی کج شد. قبل از این که افلیا بخواد برای نجات دادن تابلو اقدام به کاری کنه تابلو با صدای وحشتناکی از جا کنده شد و بعد از برخورد با زمین به چند تیکه نامساوی تقسیم شد.
-چی کار میکنی؟ میدونی چقد بابتش پول داده بودم؟
-کا..کار من نبود...خودش یهو اینطور شد.
پسر دستش رو به پیشونیش کوبید و با بیحوصلگی پوفی کشید.
-ا...الان درستش میکنم.
افلیا خم شد تا تیکه های تابلو رو از رو زمین برداره اما دستش به قفسه کناریش خورد و چند تا معجونی که روی قفسه قرار داشتن یکی یکی افتادن پایین. افلیا با سرعت یه شاخ دم مجارستانی دستش رو کشید تا معجون ها رو از خطر سقوط نجات بده. اما با کله زمین خورد و باعث شد مجسمهی سنگی که جلوش قرار داشت کج بشه و روی میز بیفته و خرد بشه. با خرد شدن مجسمه روی میز جوهر مشکیای که روی میز قرار داشت چپ شد و برگه ها و حتی خود میز و زمین رو رنگی کرد.
-ب..بخشید...کارمن نبود...خودش یهو... یهو...
افلیا با نگرانی ادامه داد.
-م...من جبران میکنم!...اصلا...اصلا هر کاری بگی میکنم!
- جبران میکنی؟ چطوری جبران میکنی؟ اوم مجسمه شانسم بود! هر روز لیسش میزدم برام مشتری میومد! حالا چطوری گالیون دربیارم؟
مغز افلیا با سروصدای پسر از خواب بیدار شد. مرلین رو شکر دیگه استراحتش رو کرده بود و حالا میتونست کارش رو درست انجام بده!
-من جای مجسمهات مشغول به کار میشم! البته من نمیتونم برات شانس بیارم...به جاش به هرکس که خواست از اینجا پاشو بیرون بذاره میگیم اگه دوباره برنگرده و گالیون نده بدشانسی میاره! منم همون لحظه براش بدشانسی میارم! اینطوری باورش میشه و دوباره برمیگرده!
پسر به فکر فرو رفت...هرچند تقریبا هیچی از حرفای افلیا رو نفهمیده بود ولی متوجه شد اون قراره تو گالیون دراوردن بهش کمک کنه...و همین برای اون کافی بود!
-قبوله! فقط حواست باشه دوباره دردسر درست نکنی که تو همین باغچه جلویی خاکت میکنم!
چیزی نمونده بود افلیا خوشحال بشه که یادش اومد هنوزم بی خاصیته! مغزش چیزی رو بهش یادآوری کرد. اون الان داشت با یه فروشنده کار میکرد. اگه پول در میاورد دیگه بی خاصیت نبود! اون میتونست برگرده!
-منم باید سهمی داشته باشم!
پسر چشماشو چرخوند.
-خیلی خب... نود ونه درصد برا من...یه درصدم برا تو!
افلیا نمیخواست این دفعه سرش کلاه بره. برای همین شروع به حساب و کتاب کرد تا میزان درصد سود خودش در یک روز رو نسبت به سود کل حساب کنه.
-سه کتانژانت آلفا تقسیم بر رادیکال چهار ایکس با فرجه سه به توان رادیکال سینوس تتا ضرب در منفی سه ایکس دوم...
افلیا چند دقیقهای به حساب و کتاب ادامه داد و در اخر نتیجه رو به پسر اعلام کرد.
-عادلانهاس!
***
افلیا و پسرچند ساعتی بود پشت میز منتظر مشتری بودن. کم کم داشت خوابشون میگرفت که با صدای باز شدن در به خودشون اومدن.
-پیشگوی دانا! پس این بخت لعنتی من کی قراره باز بشه؟
پسر با حالت پروفسور وارانهای دستهاشو را روی هم گذاشت و چشماش رو بست. البته سرش رو تکون نداد تا ریش پشمکیاش نیفته!
-فرزندم...بیا اینجا بنشین و با آرامش مشکلت را نزدمان بازگو!
میرتل گریان همونطور که اشک میریخت اومد و روی صندلی جلوی میز نشست.
-کدوم آرامش پیشگوی دانا؟ مگه این بخت لعنتی برا من آرامشی هم گذاشته؟!
پسر دستاش رو روی شقیقههاش گذاشت.
-هوم...داریم تمرکز میکنیم...هوم...تمرکز کردیم!...هوم...گمان میکنیم راه حلتان را یافته باشیم...
میرتل هق هقی کرد و اشکهاشو پاک کرد.
-چه راه حلی پیشگوی دانا؟
- باید هر روز به مدت یک هفته نزد ما بیایی...این چارهی توست...درضمن گالیون های فراوانی هم با خود بیاور...وگرنه بختت بسته خواهد ماند!
میرتل اشک شوق ریخت...چند گالیون روی میز گذاشت و بلند شد تا پرواز کنه و بره بیرون. حالا زمان درخشش افلیا بود! افلیا دنبال میرتل دوید.
-میرتل! میرتل! اینجا!
میرتل به افلیا نگاه کرد. دقیقا همون چیزی که لازم داشتن! هرکس به افلیا نگاه میکرد بدشانسی میاورد!
یه دفعه یه روح جغد از پنجره داخل اومد و نامهای رو روی زمین انداخت. افلیا نامه رو باز کرد و اونو با صدای بلند خوند.
-فرستنده...مرلین کبیر...برای میرتل! لازم نکرده برگردی پیش این پیشگو! به بختت روغن زدیم! باز شد!
میرتل درحالی که اشک شوق میریخت "متشکرم" گویان از مغازه بیرون رفت.
پسر از عصبانیت ریش پشمکیاش رو کند!
-این چه کاری بود کردی؟! مگه قرار نبود کاری کنی حتما دوباره برگرده اینجا؟!
افلیا نگاهش رو از پسر دزدید.
-نمیدونم چرا اینطوری شد...ولی کار من نبود! خودش یهو...
- بسه بسه! میدونم میخوای چی بگی! این چه وضعشه؟! ناسلامتی قراره یه درصد سود به تو برسه! این وضع همکاریته؟
پسر فریادزد. بلند هم فریاد زد. انقد بلند فریاد زد که یکی از مامورین وزارتخونه که داشت از اون اطراف رد میشد اومد تا ببینه مشکلی پیش اومده یا نه.
-این جا چه خبره؟ چرا آلودگی صوتی ایجاد میکنین؟!
پسر شوکه شد. روشو کرد اونور و سریع پشمکش رو به صورتش چسبوند.
-هیچی فرزندم...داشتیم قدری کارآموز خود را نصیحت مینمودیم تا پیشگویی را بهتر بیاموزد.
مامور وزارت خونه پوزخندی زد و دستبندی رو بیرون اورد.
-خیلی خب پدر جان...اول اون ریش پشمکیتون رو دربیارید تا بعدش باهم راجع به مجوز پیشگوییتون صحبت کنیم!
***
-خانم راشدن! شما به جرم ایجاد هرج و مرج های درونی، بالاکشیدن گالیون به روش ناصحیح، فرار از قانون، همکاری با مجرم فراری و بسیاری از تخلفات دیگر به مجازات محکوم میشوید!
صدای بلند و گوش خراش قاضی توی دادگاه پیچید. افلیا نمیدونست اون پسر عوضی یه مجرم فراریه! حتی نمیدونست کاری که داره انجام میده جرم محسوب میشه. فقط میدونست که اون مقصر نبود!
-به عنوان آخرین دفاع چه حرفی برای گفتن دارید؟!
افلیا بلند شد. دستاشو توی هم گره کرد و نگاهش رو از بقیه دزدید.
-کا..کار من نبود...خودش یهو اینطوری شد!