هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: هتل ملوان زبل
پیام زده شده در: ۲۱:۱۴ جمعه ۲۱ خرداد ۱۴۰۰
#1
دامبلدور دستی به ریشش کشید.
-از جا به جایی نمی‌تونیم استفاده کنیم...کروشیو و اینجور چیزا هم که دور از اخلاقیات محفله...راه دیگه‌ای به ذهن من نمی‌رسه.

-معلومه که چیزی به ذهنت نمی‌رسه! دادن ایده‌های بی‌نظیر و خفن فقط کار خودمونه! ایده‌ی ما به این صورته که...خب...ایده‌ی ما...

لرد همانطور که اخم کرده بود رو به مرگخواران کرد.
- ایده‌‌ی خفن و بی‌نظیر ما چیست؟

-می‌تونیم از پنجره فرار کنیم ارباب!

-بله بله...می‌خواستیم همین رو بگیم.

دامبلدور با سردرگمی به سمت پنجره رفت و پایین را نگاه کرد.
-باباجان اینجا ارتفاعش خیلی زیاده... نمی‌تونم جون محفلیایِ بابا رو با پریدن از اینجا به خطر بندازم.

همان لحظه بود که نگاه همه روی ریش های بلند و سفید دامبلدور، ثابت ماند.


چند دقیقه بعد


-راپونزل، موهاتو بفرست پایی...چیز...یعنی...منظورم این بود که پروفسور، ریشتونو بفرستین پایین.

و دامبلدور ریشش را پایین انداخت!
ماموریت پایین رفتن از ریش دامبلدور و فرار از هتل، شروع شده بود!


کار من نبود... خودش یهو اینطور شد!


پاسخ به: جانورنماها
پیام زده شده در: ۱۰:۵۳ یکشنبه ۲۹ فروردین ۱۴۰۰
#2
-یه عصای نو!

موش کور با خوشحالی سرش را تکان داد.
-عصای خودم دیگه خیلی قدیمی شده.

سدریک و هکتور به عصای سفید موش کور، که داشت سعی می‌کرد آن را در دستانش بچرخاند اما در عوض، آن را در هوا تاب میداد و گیاهان و گل های کوچگ را له می‌کرد، نگاه کردند. برای بار دوم پشت به موش کور، سر هایشان را برای مشورت به هم نزدیک کردند.
-قبول کنیم؟
-چاره‌ی دیگه‌ای هم داریم؟
-ولی عصا از کجا گیر بیاریم اخه؟
-چطوره اینم از خودش بپرسیم؟

سدریک و هکتور رویشان را برگرداندند تا سوالشان را از موش کور بپرسند.
-از کجا باید برات عصا جور کنیم؟

موش کور اخم کرد.
-به من چه؟ نکنه این مشکلتونم من باید حل کنم؟


کار من نبود... خودش یهو اینطور شد!


پاسخ به: نیروگاه اتمی سیاهان(بمب جادویی)
پیام زده شده در: ۱۹:۳۱ جمعه ۲۰ فروردین ۱۴۰۰
#3
بعد از اینکه روان شناس اتاق را ترک کرد، دامبلدور آهی کشید و با لبخند ملیحی که عشق و محبت و دوستی در آن موج میزد، به لرد خیره شد.
- سلام تام! خوشحالم که به راه راست هدایت شدی باباجان. بهت گفته بودم محبت و دوستی می‌تونه سیاه ترین دل‌ها رو هم نرم کنه، نگفته بودم؟

لرد سیاه اخم کرد.
-این حرف‌های مسخره چه ربطی به ما داشت الان؟!

دامبلدور با خوشحالی سرش را تکان داد.
- تو وقتی دیدی من اینجام اومدی تا نجاتم بدی! ازت ممنونم تام! باورت نمیشه اینجا چقدر تنها بودم. دیگه شپش های ریشم نبودن که باهاشون درد و دل کنم. من همیشه می‌دونستم زیر اون صورت ترسناک و اخمو و بدون دماغت یه قلب مهربونِ گوگولی مگولی داری!

لرد سیاه به شدت احساس کرد به او توهین شده است.
-یک، ما گوگولی مگولی نیستیم! و دو، ما هیچوقت به قصد نجات یه پیرمرد خرفت جایی نمیریم!

دامبلدور طبق عادتش دست به ریشی که حالا وجود نداشت کشید و به فکر فرو رفت.
-برای نجات من نیومدی باباجان؟ پس تو هم گیر افتادی؟

لرد سیاه ترسناک بود، قوی بود، با ابهت بود، لرد سیاه هیچ‌گاه جایی گیر نمیفتاد!
- خیر! ما فقط...خب...فقط داشتیم از اینجا بازدید می‌کردیم...بله، بازدید می‌کردیم.

دامبلدورِ بدون ریش لبخندی زد و دستانش را باز کرد.
- خجالت نکش باباجان، لازم نیست وانمود کنی. نظرت چیه با هم‌فکری هم یه راه فرار پیدا کنیم تامِ بابا؟

هرچند لرد سیاه از همکاری با یک پیرمرد خرسند نمی‌شد، اما حالا بحث فرار بود. از طرفی هم بیمارستان پر از نگهبان بود و او، لردی بود بسیار با فکر.
پس به فکر فرو رفت و برای اولین بار در زندگی پر ابهتش، به پیشنهاد همکاری با پیرمردِ محفلی فکر کرد.


-دلت برای مرده‌ها نسوزه باباجان!
دامبلدور سه دقیقه یک بار، به طور خودکار دیالوگ می‌گفت.

لرد بعد از تفکر و اندیشه فراوان نتیجه را به دامبلدور اعلام کرد.
- با اکراه فراوان قبول می‌کنیم!


کار من نبود... خودش یهو اینطور شد!


پاسخ به: خانه های هاگزمید
پیام زده شده در: ۱۲:۲۴ یکشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۹۹
#4
افلیا که پشت سر دیگر مرگخواران ایستاده بود، بالا پایین پرید و دستش را تکان داد.
-من! من! من بگم؟ من بگم ارباب؟

لرد سرش را به آرامی تکان داد. افلیا با خوشحالی مرگخواران را کنار زد.همانطور که جلو می‌آمد، چند تا از مرگخواران زمین افتادند و دست وپای بعضی از انها هم شکست.
-ارباب! مشکلات زیادی دارم ارباب! اول کدومو بگم ارباب؟

لرد اخمی کرد.
-هرکدام که سریع تر تمام...

افلیا قبل از این که لرد حرفش را تمام کند شروع به غرغر کردن کرده بود.
-ارباب...همه از من بدشون میاد ارباب...میگن براشون دردسر درست میکنم ...اصلا درک نمیکنن ارباب...ولی...ولی شما درک میکنین ارباب! مگه نه؟
-خیر!

افلیا ناامید شد و با ناراحتی دستانش را در هم گره کرد.
-عه ...خب...چیزه...تازه وقتی پامو جایی میذارم همه یه بهونه میارن و فرار می کنن. حتما درک میکنید و میدونید چقدر دردناکه ارباب.
-نمی دانیم و درک نمیکنیم!

افلیا نگاهش را از لرد گرفت و به امید این که این بار جواب متفاوتی بشنود ادامه داد.
- ارباب! یه چیز دیگه هم هست ارباب! بقیه اصلا استعدادهای منو نمی بینن ارباب ...باورتون میشه؟ میگن غیر از دردسر درست کردن کار دیگه ای بلد نیستم!
-به شدت موافقیم!

ناامیدی عمیقی در چشمان افلیا ظاهر شد. سرش را پایین انداخت و با خجالت پایش را تکان داد.
-اوم...ارباب...میگم...احیانا نمیخواین یکم همدردی....
-بعدی!


کار من نبود... خودش یهو اینطور شد!


پاسخ به: چکش سازی دیاگون
پیام زده شده در: ۱۳:۰۵ جمعه ۱۷ بهمن ۱۳۹۹
#5
گابریل قاشق-ایوا را با مایع ظرفشویی شست. سپس آن را در وایتکس انداخت و بعد هم با ضدعفونی کننده به جانش افتاد.
وقتی بعد از چند ساعت از تمیز بودن آن اطمینان حاصل کرد، قاشق-ایوا را در ظرف عسل فرو برد و با رضایتمندی لبخندی زد. اما هنوز دهانش را برای خوردنش باز نکرده بود که صدایی از پشت سرش شنید.
-گابریل؟

لبخند بلاتریکس برای گابریل از دیدن یک لکه کثیف هم ترسناک تر بود.

-ما داریم دنبال ایوا می گردیم...اونوقت تو اینجا داری عسل می خوری...آره؟


گابریل وحشت کرد. دستپاچه شد و قاشق-ایوا از دستش زمین افتاد.
-من؟ ...نه...اشتباه برداشت نکن...من... من فقط داشتم نگاه می کردم ببینم عسل تمیزه یا نه...که اگه کثیف بود بشورمش...اره...همین!

در کمال تعجب بلاتریکس کروشیو نزد. اواداکداورا نگفت یا حتی او را مثل کاموا گره نزد و از پنجره به بیرون پرت نکرد...و این از هر چیزی برای گابریل ترسناک تر بود!
- من...من دیگه میرم دنبال ایوا بگردم.

گابریل با سرعت یک شاخدم مجارستانی دوید و از آشپزخانه خارج شد. این برای ایوا به آن معنا بود که بار دیگر در آشپزخانه تنها شده است...البته قبل از این که صدای کسی را از پشت سرش بشنود!
-من دیدم که به قاشق تبدیل شدی! ولی چرا؟ چرا قاشق؟


ایوا ترسید. یعنی لو رفته بود؟ برگشت و به پشت سرش نگاه کرد.
چنگالی درحالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود این را گفته بود. ایوا-قاشق به چنگال نگاه کرد و نفس راحتی کشید.
چنگال مذکور ادامه داد:
-اصلا می دونی زندگی قاشق چنگال ها چقدر سخته؟! اصلا درک می کنی؟ تاحالا شده باهات سالاد بخورن و بعدشم بدون یه تشکر خشک و خالی پرتت کنن گوشه‌ی آشپزخونه؟ اصلا این چیزای تلخ رو می فهمی؟
هق هقی کرد و ادامه داد:
-خیلی سخته...خیلی...

ظاهرا چنگال دل پری از انسان ها داشت!


کار من نبود... خودش یهو اینطور شد!


پاسخ به: در بحبوحه سیاهی
پیام زده شده در: ۱۵:۰۶ پنجشنبه ۱۸ دی ۱۳۹۹
#6
افلیا در را باز کرد و پایش را داخل اتاق گذاشت. زنی پشت میزی نشسته بود و قلم و کاغذی هم در دستش دیده میشد.
افلیا به سمت صندلی‌ای که رو به روی میز بود قدم برداشت. همانطور که راه می‌رفت، به چند تا از مجسمه‌های گران قیمت، که روی زمین بودند برخورد کرد و آنها را شکاند. تکه های مجسمه روی زمین پخش شد. پای افلیا به آنها گیر کرد و روی زمین افتاد.
همانطور که سعی میکرد بلند شود، یکی از قفسه های وسایل تزئینی را گرفت و آن را از جا کند. با کنده شدن قفسه مجسمه های ریز تزئینی و معجون های کوچک و رنگارنگ، یکی یکی زمین افتادند و خرد شدند.

-داری چیکار میکنی؟ نابود کردی اتاق رو!

زن فریاد زد و افلیا، همانطور که نگاهش را از او می‌دزدید روی صندلی نشست.
-کا...کار من نبود...خوش یهو اینطور شد!

زن چشمانش را چرخاند و کاغذ و قلم را روی میز گذاشت و آماده‌ی یادداشت کردن شد. موهای فرش را مثل گلوله‌ی کاموا روی سرش جمع کرده بود و عینک گرد و بزرگش او را جدی‌تر نشان می‌داد. پلکی زد و به افلیا نگاهی انداخت.
-اصلا تا حالا کار سیاهی انجام دادی؟

زن حق داشت. هرکسی بود به سیاه بودن افلیا شک میکرد. اصولا از اشخاصی که کلاهشان را برعکس می‌پوشیدند یا روی صندلی مدام پاهایشان را تکان میدادند و زیرلب آهنگ کودکانه‌ای را زمزمه میکردند، به عنوان جادوگر سیاه یاد نمیشد!

-البته! من شرور ترین ترین ترین ساحره‌ی تاریخم!

زن چشمانش را چرخاند و با بی‌حوصلگی، جوری که انگار مجبور است بازی کودکانه‌ای را انجام دهد جواب داد.
-چیکار کردی مثلا؟

افلیا به فکر فرو رفت و سعی کرد لبخند افتخارآمیزی بزند که نتیجه‌اش تنها یک لبخند کج و کوله و مسخره بود.
-اوم...خب... یه بار یواشکی موهای لیسا رو کشیدم! خیلی عصبانی شد! یه بارم قلموی پلاکس رو برداشتم و ازش به عنوان مسواک استفاده کردم! خب... حالا درسته عمدی نبود و واقعا فکر میکردم مسواکه ولی...
-برام مهم نیست موهای کدوم بنده مرلینی رو کشیدی! یه کار خلاف میخوام! یه سرپیچی بزرگ از قانون!

افلیا با شنیدن فریاد زن بر خود لرزید. دوباره به فکر فرو رفت و با اضطراب، اعماق مغزش را برای پیدا کردن یک کار خلاف جست و جو کرد.
-اوم...چیز...ا...آها! یه بار روی یه تابلو نوشته بود " دهکده هاگزمید...سمت چپ!" ولی من در یک حرکت خلافکارانه، رفتم سمت راست! ...آم...خب...درسته بعدش گم شدم ولی...

-بسه! بسه! به اندازه کافی شنیدم!

زن درحالی که اخم کرده بود چیزی را روی برگه یادداشت کرد و آن را به کناری پرت کرد.

-ن...نوشتین... م...من خیلی سیاهم...مگه نه؟

افلیا جوابی نشنید.

-ب..ببخشید...خو...خودش یهو اینطور...

اما زن به افلیا اجازه‌ی تمام کردن حرفش را نداد و به امید این که با یک شخص سیاه رو به رو شود کاغذ جدیدی را روی میز گذاشت.
-بعدی!


ویرایش شده توسط افلیا راشدن در تاریخ ۱۳۹۹/۱۰/۱۸ ۱۵:۱۵:۲۸

کار من نبود... خودش یهو اینطور شد!


پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۲۳:۵۱ جمعه ۵ دی ۱۳۹۹
#7
افلیاvs ایوا


-اون تو ماهی هم هست؟
-...
-نهنگ چی؟
-...
-اسب دریایی چی؟
-...
-عروس دریایی چطور؟

افلیا برای چندمین بار متوالی با ذوق و شوق صورتش را سمت میله پرچمی که کنارش بود کرد و سوالش را به امید اینکه جوابی بشنود دوباره پرسید.
-چرا جواب نمیدی؟

اما میله پرچم همچنان ساکت بود. افلیا لبخندی زد و سرش را تکان داد.
-حتما سرش شلوغه.

چند ساعتی میشد به امید این که یه عروس دریایی سرش را از آب بیرون بیاورد و برایش دست تکان بدهد به آب خیره شده بود. کم کم داشت ناامید میشد. افلیا ادم عجول و کم طاقتی بود. دیگر نمیتونست برای دیدن عروس دریایی ها بیشتر از این صبر کند. حالا وقت اجرای پلن B بود!

افلیا چشمانش ریز کرد و اطراف را برسی کرد. کسی نباید این صحنه را میدید. کتابی را که یواشکی از کتابخوانه کش رفته بود و توی کوله پشتی‌اش چپانده بود را بیرون کشید و شروع به ورق زدن کرد. بعضی ها معتقد بودند آن کتاب توسط قدیمی ترین و دانا ترین جادوگر تاریخ نوشته شده. البته حالا به زور میشد اسمش را کتاب گذاشت. بیشتر شبیه چند تا کاغذ کهنه بود. جلدش پوسته پوسته شده بود و دیگر به سختی میشد اسمش را تشخیص داد. افلیا خاک روی کتاب را تکاند و آن را جلوتر گرفت.


"ورد های ممنوعه"


به فهرست نگاه کرد. آن کتاب سیاه ترین و تاریک ترین چیزی بود که توی عمرش دیده بود!
احضار روح...نحوه تبدیل شدن به گرگینه... بیدار کردن هیولا ها... تبدیل به خون آشام... و احضار عروس دریایی!

افلیا نحوه احضار عروس دریایی را یک بار دیگر مرور کرد و موادی که نیاز داشت را توی لیست تیک زد. همه چیز همراهش بود...به جز گوشت انسان!
نمیدانست از کجا گوشت انسان گیر بیاورد...اما به قیمت شکستن چوبدستی‌اش هم شده این کار را انجام میداد!
افلیا کتاب را بست و حتی بازهم مارک اسباب بازی فروشی کوچه دیاگون و جمله "برای کودکان بالای سه سال" که روی جلد به درشتی نوشته شده بود را ندید!
هنوز درحال فکر کردن به این بود که چطور گوشت انسان گیر بیاورد که رویش را برگرداند و با صحنه‌ی عجیبی رو به رو شد.
-عه! یه لنگه پا!

افلیا درحالی که از ذوق بالا پایین میپرید سمت لنگه پا رفت و آن را برداشت. پس پیدا کردن گوشت انسان انقدر هم سخت نبود! پا از ان چیزی که فکر میکرد سنگین تر بود، برای همین مجبور شد به سختی ان را تا لبه‌ی کشتی بکشاند. حالا وقت اجرای نقشه بود!
افلیا به ترتیب همه موادی که جمع کرده بود را توی آب انداخت.
بال پشه‌ی استرالیایی...ناخن یه هیپوگریف پیر...حنجره جن خاکی...لوزالمعده‌ی گرگینه...مغز کرم فلوبر...و یه لنگه پا!

به صدای شلپ شلپ آب گوش کرد و لبخند رضایتمندانه‌ای زد. حالا وقت این بود تا ببیند احضار عروس دریایی چطور پیش میرود. چشمانش را مثل یه عقاب تیز کرد و به سطح دریا خیره شد. ده دقیقه‌ای گذشت.افلیا پوفی کشید و چشمانش را چرخاند. کم کم داشت کاملا ناامید میشد که صدایی از پشت سرش شنید.
-پس این لنگه پای من کجاست؟

افلیا رویش را برگرداند و تام را دید که داشت با اضطراب، اتم به اتم کشتی را برای لنگه پای گمشده‌اش زیر و رو میکرد. هیچ ایده‌ای نداشت که چطوری دارد بدون یک پا راه میرود و اینور اونور میدود...تام پرتلاشی بود خلاصه!
تام که دیگرداشت به افسردگی پس از از دست دادن لنگه پا دچار میشد به افلیا نزدیک شد.
-تو لنگه پای منو ندیدی؟

افلیا سرش را به نشانه‌ی تایید تکان داد و لبخند گشادی زد.
-همونی که انداختمش تو دریا؟
-ا...اندا...انداختی...ت...تو...د...دریا ؟!

افلیا چند بار دستانش را هیجان زده بر هم کوبید و لبخندش را گشاد تر کرد.
-اره! برا احضار عروس دریایی! احتمالا الان پیداشون میشه...میخوای تو هم ببینی؟

نفس کشیدن برای تام سخت شد و برای لحظه ای فکر کرد قلبش از حرکت ایستا راده. همانطور که در افق های دور محو شده بود ارام روی زمین نشست و سرفه‌ای کرد. احتمالا الان پایش در حال هضم شدن توی معده‌ی یک اره ماهی بود. شایدم پلانکتون ها پایش را توی فریزر گذاشته بودند تا برای نه سال اینده غذای آماده داشته باشند!

افلیا با نگرانی و عذاب وجدان زمزمه کرد.
-تام...چ...چت شد؟...نکنه میخواستیش؟

تام جواب نداد. نمیتوانست جواب بدهد. هنوز نتوانسته بود غم از دست دادن لنگه پایش را هضم کند.
-ب..بخشید تام ...کا...کار من نبود...میدونی...خودش پرید تو آب...

وقتی افلیا دوباره هم جوابی از تام دریافت نکرد با نگرانی این پا و آن پا شد و دستانش را درهم گره کرد.
-ن..نگران نباش...ا..الان درستش میکنم...

افلیا رفت تا یک پای جدید برای تام پیدا کند. سعی کرد تا جایی که میتواند سریع این کار را انجام دهد. البته نه بخاطر این که تام به پایش احتیاج داشت...بخاطر این که ممکن بود در غیابش عروس دریایی ها سر برسند!

هنوز دو دقیقه نگذشته بود که افلیا با یک پای چوبی برگشت.
-بیا! یه پای نو!


دستش را دراز کرد و پا را سمت تام گرفت. پای چوبی از تیکه هایی ساخته شده بود که با دقت بریده شده بودند و با ظرافت به هم وصل شده بودند. کاملا اندازه به نظر میرسید و حتی کنده کاری های زیبایی هم رویش دیده میشد. چشم‌های تام گرد شد و ابرو‌هایش بالا رفت. خواست بپرسد پا را از کجا آورده، اما هنوز دهانش را برای حرف زدن باز نکرده بود که خیسی چیزی را زیر ردایش حس کرد.
-اهههه...این چیه دیگه؟!


تام به سرعت بلند شد و به زیر یه لنگه پایش نگاه کرد. کفشش و همینطور تیکه‌ای از ردایش کاملا خیس شده بود! دیگر نیازی به سوال پرسیدن نداشت...حالا میدانست ان پا از کجا آمده!
-کدوم هیپوگریفی تخته های کف کشتی رو کنده!؟


بلاتریکس با قدم های بلند سمت افلیا حرکت کرد. حتی آب کف کشتی هم وقتی آن صحنه را دید با زبان خوش خودش را از جلوی راه بلاتریکس کنار کشید.
-افلیا...تو بودی؟...بهم بگو...میبینی که...کاریت ندارم.

افلیا نگاهش را از بلاتریکس دزدید. دستانش رو توی هم گره کرد و پایش را تکان داد.
-م...من..بودم...یعنی... نبودم! ...خودش...چیزشد...خو...خودش یهو کنده شد!

کم کم همه‌ی مرگخوارا داشتند متوجه شکستن کشتی بالا آمدن آب میشدند و صدای جیغ و دادشان به گوش میرسید.
ظاهرا تنها کسی که از وضعیت موجود راضی بود ایوا بود، چون دهنش را باز کرده بود و داشت مثل جاروبرقی همه‌ی آب را با یه مکش قوی بالا میداد.

بلاتریکس فریادی زد و همه‌ی مرگخواران دورش جمع شدند.
-سریع از مغز نداشته‌تون استفاده کنید و یه راه حل بدید!

لیسا دستی به چانه‌اش کشید و درفکر فرو رفت.
-باهاش قهر کنیم... خودش میره!
-بخوریمشون!
-هلشون بدیم دوباره بیفتن تو آب؟
-چاره‌ی کارفقط یه ساحره‌ی با کمالاته! اون حجم از کمالات رو که ببینن خودشون پا به فرا...

هنوز حرف رودولف تمام نشده بود که با یک ضربه پاروی چوبی در فرق سرش توسط بلاتریکس بیهوش شد.
بلاتریکس پلکی زد. دستانش را در هم گره کرد و دوباره سوالش را تکرار کرد. این بار مرگخواران با سکوت جواب سوال بلاتریکس را دادند و این اصلا برای او خوشایند نبود!
-باید یکی رو بندازیم تو آب تا کشتی سبک شه!

ماکسیم با شنیدن این حرف در سکوت به پستو های کشتی رفت و لا به لای تاریکی ها پنهان شد.
- قرعه کشی میکنیم...فنریر بیا اینجا!

کشتی را آب برده بود و فنریر را خواب برده بود!
-فنریر!

فنریر با فریاد بلاتریکس از خواب پرید. دوان دوان سمت او آمد و کف کشتی، توی آب نشست!
-پشم‌هاشو یکی یکی میکنم...سر اسم هرکی زوزه کشید اون باید بپره تو آب!


افلیا با این روش قرعه کشی آشنا نبود...اما چیز هیجان انگیزی به نظر میرسید.
برخلاف همیشه هیچ کدام از مرگخواران استرس نداشتند یا نترسیده بودند... تقریبا همه مطمئن بودند شخصی بدشانس تر از آنها میان جمع حضور دارد.
بلاتریکس اولین پشم را کند. فنریر خم به ابرو نیاورد...در واقع اصلا به نظر نمیرسید چیزی را حس کرده باشد! چند بار بعد هم به همین منوال ادامه یافت...تا وقتی که بلاتریکس اسم افلیا را بر زبان آورد و فنریر زوزه‌ای کشید که سقف هاگوارتز را از چندین کیلومتر انطرف تر به لرزه دراورد.
افلیا خواست مخالفت کند، خواست برای انها توضیح بدهد که کار او نبوده و خودش یهو اینطور شده، حتی خواست بگوید که او تالاسوفوبیا دارد، اما قبل از این که بتواند دهانش را برای اعتراض باز کند توی دریا انداخته شده بود و داشت برای نجات جانش زیر امواج خروشان آب سرد، دست و پا میزد.


***



افلیا صدا های اطرافش را به خوبی میشنید. صدای شرشر آب و اصوات نامفهومی که هرچند دقیقه یک بار تکرار میشدند. چشمانش را باز کرد. آسمان بالای سرش سیاه و تیره بود و بوی نچندان خوشایندی به مشامش میرسید...یعنی مرده بود؟ سرش را چرخاند و به اطراف نگاه کرد. آنجا شبیه یک غار بزرگ و نمناک به نظر میرسید. چشمانش را تیز کرد و از دور به دو جسم بزرگی که در انتهای غار افتاده بودند نگاه کرد. بلند شد و بدون این که به دردی که داشت در سرش می‌پیچید توجهی کند به سمت انها رفت. در راه اسکلت های زیادی دید که احتمالا متعلق به انسان بودند. افلیا این که چرا یک نفر باید انقدر خنگ باشد که انقدر یک جا بماند تا به اسکلت تبدیل شود را درک نمیکرد...به هرحال مهم نبود. انها ترسناک و تاریک به نظر میرسیدند. شاید میتوانست وقتی برمیگردد یکی از آنها را به عنوان سوغاتی برای اربابش ببرد!

افلیا به مقصد رسید. آن چیز هایی که از دور دیده بود انسان بودند! کف غار دراز کشیده بودند و هیچ حرکتی از خود نشان نمیدادند. افلیا نمیدانست که مرده‌اند یا فقط خوابیده‌اند. برای همین تصمیم گرفت مثل آن یارو توی همان فیلمی که در جادوگر تی وی دیده بود به این مسئله پی ببرد. افلیا روی دو زانویش نشست و سرش را روی سینه‌ی یکی از آنها گذاشت. چیزی حس نمیکرد. نه صدایی...نه تپشی...و نه هیچ چیز دیگر! همانطور که سرش را بلند میکرد لبخند گشادی زد.
- خوابیدن.

بلند شد و به راهش ادامه داد. احتمالا تا وقتی آنها بیدار میشدند میتوانست چند تا عروس دریایی پیدا کند. هنوز چند قدم بیشتر نرفته بود که از پشت سرش صدایی شنید.
-عه! داعاش! اینجا رو ببین! بازم از این دوپاها!

افلیا سرش را برگرداند و مارماهی‌ای را دید که داشت با باله‌اش او را به مارماهی دیگری نشان میداد. ماهی دوم که زخم صاعقه مانندی روی باله‌اش دیده میشد، دمش را تکانی داد.
-اره داعاش! چند سالی میشد پیداشون نشده بود... فکر میکردم نسلشون منقرض شده!

انها جوری که انگار افلیا اصلا وجود ندارد به گفت و گو پرداخته بودند. افلیا که احساس راحتی نمیکرد تصمیم گرفت خودش را به آنها معرفی کند.
-سلام! من فیل هستم! یعنی افلیا هستم...یعنی خودش یهو اینطوری شد...یعنی...چیز...

افلیا که حسابی قاطی کرده بود کمی به تفکر و اندیشه مشغول شد تا فامیلی خود را به یاد بیاورد.

-ح..حرف میزنه! تو این چند سالی که ندیدیمشون چقد تکامل یافته شدن داعاش! ن...نکنه تور ماهی‌گیری هم به آپشن‌هاشون اضافه شده باشه!

مارماهی ها از ترس لرزیدند و یکدیگر را بغل کردند. مارماهی زخمی همانطور که داعاشش را سفت چسبیده بود و دندان هایش از ترس برهم میخورد، اشک ریخت.
-داعاش! من حواسشو پرت میکنم! تو جونتو نجات بده!
-نه داعاش! تو نباید بمیری! دنیا بدون مارماهی برگزیده چیکار کنه؟ اقیانوس بدون تو باتلاق هم نیست داعاش!

هری دریایی و داعاشش چند ساعتی را به تعارف برای مرگ و فریاد کشیدن در آغوش یکدیگر گذراندند. افلیا به راهش ادامه داد و میگو‌یی را دید که داشت با آب و تاب برای خانم میگوی دیگری داستانی را تعریف میکرد.
-بعدش کوسه با نهایت سرعت به طرفم حمله کرد! ولی وقتی قدرت بسیار زیاد و البته این همه جذابیت رو دید خودش مثل یه پلانکتون کوچولو پا به فرار گذاشت!

میگودولف بعد از تمام کردن قصه‌‌ی ساختگی‌اش به میگوی باکمالات رو به رویش لبخند زد و بلامیگویی که از پشت داشت به طرف او می‌آمد را ندید.
-چه خبرا؟
-عه...ب‌...بلا...تویی؟...میدونی...من فقط داشتنم به این خانم دفاع شخصی در برابر کوسه رو اموزش می‌...

اما قبل از این که میگودولف بتواند حرفش را تمام کنو بلا با یک صدف دریایی تو سرش کوبیده بود و او را بیهوش کرده بود.
افلیا در دلش برای میگودولف تسلیتی خواند و به قدم زدن ادامه داد.

در همان لحظه بود که او را دید. شکوه! عظمت! ابهت! زیبایی! هیچگاه فکر نمیکرد انقدر خوش شانس باشد که بالاخره روزی او را ملاقات کند.یعنی همه‌ی این ها خواب بود؟ او داشت توهم میدید؟
افلیا همچنان به عروس دریایی‌ای که پشتش به او بود خیره شده بود و نمیتوانست از او چشم بردارد. دست هایش از شدت هیجان شروع به لرزش کرد و نمیتوانست لبخند گشادش را کنترل کند.
هنوز دهانش را برای معرفی خودش باز نکرده بود که عروس دریایی برگشت و به او نگاه کرد. همانطور که فکر میکرد عروس دریایی همه‌چیز تمام و بی‌نظیر بود، با یک کلاه زیبا و نیش هایی خطرناک که به او ابهت خاصی بخشیده بودند. اما یک جای کار میلنگید...عروس دریایی دماغ نداشت!
-ارباب!


همه‌چیز سریع اتفاق افتاد. انقدر سریع که لرد دریایی نفهمید کی افلیا محکم بغلش کرد و مثل یک کوالا به او چسبید.
-ارباب! اصلا فکر نمیکردم شما عروس دریایی باشین! یا شایدم عروس دریایی شما باشین! چقد خوبه که عروس دریایی هستین! راستی چرا وقتی با پای تام احضارتون کردم نیومدین؟
-یکی این دیوانه را از ما جدا کند!


افلیا لبخندی زد و همانطور که مثل یک حلزون آبی چسبناک لرد دریایی را محکم گرفته بود جواب داد.
-من که دیوونه نیستم ارباب! حتی بدشانس یا دردسرساز هم نیستم! راستی میدونستین من مرگخوار موردعلاقه‌ تونم؟ البته تو نسخه زمینی‌تون!
-از نسخه زمینی خود ناامید گشتیم!


افلیا هنوز دهانش را برای توضیحات بیشتر از افتخاراتش باز نکرده بود که با فریاد هری دریایی بر خود لرزید.

-آلبوس! چند بار گفتم باله‌ات رو نکن تو دماغت!

هری دریایی شروع به شنا کردن کرد تا برود و به تربیت پسرش برسد که یک بچه مارماهی دیگر جلویش را گرفت.

-بابا!...ا...اگه تو اسلیترین بیفتم چی؟

هری دریایی پلکی زد و به دمش تکانی داد
-بلاتریکس نجینی ولدمورت تام ریدل پاتر!...اینم از اسمت! برو اسایترین حال کن!

بچه مارماهی با خوشحالی شنا کرد و دور شد.
افلیا همانطور که هنوز ارباب عروس دریایی مانندش را سفت چسبیده بود از خوشحالی فریاد زد.
-اینجا خیلی خوبه! من تا ابد همینجا میمونم! همینجا میمونم و یه عروس دریایی میشم!

-عروس دریایی بشی؟ با زوتوپیا اشتباه گرفتی باباجان!
خرچنگ دامبلدور چنگال هایش را به نشانه‌ تاسف تکان داد.

- جای خوب؟ جای خوب؟ شما دوپاها به توی معده یه موجود دریایی بودن میگید جای خوب؟!

افلیا ناامیدانه به هری دریایی نگاه کرد.
-م...مگه این جا غار نیست؟
-این جا معده‌ی ایوا دریاییه! تا چند دیقه دیگه قراره هضم بشی بیچاره!


لبخند بر لب افلیا خشکید و حس کرد تمام آرزوهایش یکباره زیر خاک دفن شد. او هنوز برای مرگ آماده نبود. هنوز هیچ جای دنیا را ندیده بود! به اقیانوس های دیگر سفر نکرده بود! شرکت حمایت از حقوق عروس های دریایی را راه نینداخته بود!

-بی خیال حالا غضه نخور! دنیا دو روزه! مرلین رو شکر کن این اخر عمری تونستی مارماهی برگزیده رو ملاقات کنی!

هری دریایی برگشت و با جای خالی افلیا رو به رو شد.
-عه... این که دوپا داشت کجا رفت؟

همان لحظه بود که صدای بلامیگو مثل یک بلندگو در معده‌ی ایوادریایی پیچید.
-ارباب! ارباب نیستن! ارباب رو دزدید!

دامبلدور خرچنگی آهی کشید و بار دیگر چنگال هیش را به نشانه تاسف تکان داد.
-بهت گفته بودم تام...عاقبت سیاهی و بدی همینه باباجان...یه روز یه دو پا میاد میبرتت تو خشکی باباجان...کی که گوش کنه!

کسی نمیدانست افلیا چطورتوانسته درحالی که به یک عروس دریایی چسبیده از هضم شدن جان سالم به در برده باشد...اما از کسی که بعد ازچندین سال تلاش به آرزوی دیدن عروس دریایی رسیده بود انتطار دیگری هم نمیرفت...نه؟


ویرایش شده توسط افلیا راشدن در تاریخ ۱۳۹۹/۱۰/۵ ۲۳:۵۶:۳۱

کار من نبود... خودش یهو اینطور شد!


پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۲۲:۵۶ سه شنبه ۲ دی ۱۳۹۹
#8
سرباز مارا به رخ تفاهم داران حمله میکنه.


کار من نبود... خودش یهو اینطور شد!


پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۲۳:۳۳ دوشنبه ۱ دی ۱۳۹۹
#9
افلیا VS تام


افلیا اعصاب همه رو خرد کرده بود. خیلی هم خرد کرده بود. از اون چیزی که فکر میکنید خرد تر حتی. انقدر خرد که ممکن بود ملت با خرده‌ شیشه اشتباه بگیرنشون! برای همین مرگخوارا توی خونه با کفش تردد میکردن که خرده شیشه تو پاهاشون نره!

هرجا پاشو میذاشت همه یه دلیلی از گم شدن چوبدستیشون بگیر تا مریض شدن جغدشون پیدا میکردن تا اون مکان رو ترک کنن. حتی جدیدا هر وقت میخواست با ملت صحبت کنه اونا با قیافه وحشت‌زده درحالی که چشماشون گرد شده بود دستاشون رو جلو میکشیدن و میگفتن: جلو نیا! من جرونا دارم!

این که تنها هروقت افلیا میخواست با اونا وقت بگدرونه جرونا دار میشدن عجیب بود. البته آی کیو افلیا اونقدر قد نمیداد که متوجه شه ملت ازش متنفرن و دوست ندارن حتی ببیننش! به همین دلیل بود که هر روز شاد و شنگول همین پروسه رو تکرار میکرد. کدوم هیپوگریفی گفته بود وقتی عقل نباشه جان در عذابه؟ یحتمل افلیا مثال نقض این ماجرا بود.

همین شب قبل بود که افلیا با یه وسیله مشنگی مکعب مستطیلی سخنگو، حرفای یه آدم خل و چل که مشنگا بهش روانشناس میگفتن رو شنیده بود! حاضر بود قسم بخوره حتی جن های خاکی سخنگو هم نمیتونستن اون حجم از چرت و پرت رو یه جا به زبون بیارن! مطمئن بود هر کس وضعیت روانی متعادلی داشته باشه عمرا به این چرت و پرتا عمل نمیکنه...والبته هیچوقت از افلیا به عنوان یه انسان با وضعیت روانی متعادل یاد نمیشد!

اون روز، وقتی از خوب پرید یه لبخند گشاد زد! دستاشو از هم باز کرد و همانطور که روانشناس گفته بود بوی دلنشین زندگی که مثل یه رود پرخروش توی رگ هاش جریان داشت رو به اعماق وجودش فرستاد. البته اصلا معنای این این حرفا رو نفهمیده بود...ولی خب فرستاد دیگه!
به دنیا لبخند زد! به در اتاقش لبخند زد! به خوشی ها لبخند زد! به دکمه های لباسش لبخند زد! حتی به اون پشه ای که داشت توی تارعنکبوت گوشه اتاقش برای زنده موندن به آقا عنکبوته التماس میکرد هم لبخند زد!

بلند شد و به صورتش که داشت کم کم بنفش رنگ میشد توجهی نکرد. همونطور که نفسش رو هنوز محکم نگه داشته بود تا مرلینی نکرده بوی دلنشین زندگی رو با بازدمش بیرون نده سمت در رفت تا بازش کنه و به بقیه چیزا هم لبخند بزنه!

-لبخند و زهر تسترال! این چه وقت بیدار شدنه؟ مگه مرگخوار تا لنگ ظهر میخوابه؟

بلاتریکس با اون فریاد بلند و اخمی به عمق گودال ماریانا لبخند افلیا را درجا خشکوند!

-و..ولی الان ساعت شیش صبحه!
-شیش صبح و زهر تسترال! وقتی من میگم ظهره یعنی ظهره!
-مگ..مگه تسترالم زهر داره؟
-رو حرف من حرف میزنی؟ تازه‌واردم تازه واردای قدیم! چرا من تو رو تایید کردم اصلا؟ فقط برو! دور شو تا از هشت جهت جغرافیایی مختلف بهت کروشیو نزدم!

افلیا برای حفظ جونشم که شده با بیشترین سرعت دوید و از اونجا فاصله گرفت. برنامه لبخندش کاملا خراب شده بود. امیدوار بود آقای روانشناس رو ناامید نکرده باشه.
همونطور که داشت سعی میکرد انرژی مثبت رو با تک تک اعضای وجودش حس کنه به سمت آشپزخونه حرکت کرد و طبق چیزی که روانشناس توصیه کرده بود سعی کرد با خودش جملات انگیزشی تکرار کنه.
افلیا به مغزش فشار اورد تا دنبال جمله مناسب بگرده. مغزش استرس گرفت. اخه تا حالا دنبال جمله انگیزشی نگشته بود... در واقع تا حالا اصلا دنبال چیزی نگشته بود!

اون معمولا تو جمجمه لم میداد، با بصل النخاع گپ میزد و به اکسون و بقیه بروبچ میگفت خودشون یکم فکر کنن و یه حرکتی بزنن.
مغزش تو دانشگاه دو واحد جمله انگیزشی پاس کرده بود.درسته مال چند سال پیش بود... ولی خب هنوز یه چیزایی بارش بود. برای همین تصمیم گرفت یکم اعتماد به سقف داشته باشه و این دفعه خودش کار خودشو انجام بده. مغز از اولین جمله‌ای که به ذهنش رسید رونمایی کرد.

تو مثل یه عروس دریایی توی اقیانوس استعداد شنا میکنی...

-من یه عروس دریایی‌ام!

ظاهرا افلیا منظور مغزشو خوب متوجه نشده بود. مغز افلیا از اون بی اعصاب‌هاش بود. برای همین زود عصبانی شد و با اخم از جمله دوم رونمایی کرد.
کل استعدادهاتو با هم جمع بزنن اندازه یه بچه مورچه هم نمیشه احمق!

-من یه عروس دریایی مورچه خوارم!

مغز آرزو کرد کاش مال یه ادم دیگه بود. دیگه خسته شده بود. پوفی کشید و رفت یکم گلوکز بزنه تا اعصابش بیاد سرجاش!

افلیا دوباره نیشش رو تا بناگوش باز کرد و با قدم های بلند رفت تا هویت جدیش رو به ملت اعلام کنه!
-هی بلا! حدس بزن چی شده؟ من یه عروس دریایی مورچه خوارم!
- تو فقط یه دردسر متحرکی راشدن!


همه چیز سریع اتفاق افتاد. انقد سریع که افلیا نفهمید بلاتریکس کی در یک حرکت مثل یه گلوله کاموا دست و پاشو تو هم گره زد و از پنجره پرتش کرد بیرون!
- هیچ کاری جز لبخند زدن و راجع به عروس دریایی صحبت کردن بلد نیستی نه؟ تو یه مرگخوار بی خاصیتی! حتی به درد غذای نجینی شدن هم نمیخوری! حالا دور شو! تا وقتی هم باخاصیت نشدی حق نداری برگردی!

افلیا شوکه شد.زبونش بند اومده بود و نمیدونست باید چی جواب بده. سعی کرد از مغزش کمک بگیره ولی مغزش داشت چرت میزد و به این راحتی ها هم بیدار نمیشد! حتی اکسون و اکیپش هم حرفی برای گفتن نداشتن. به لوزالمعده‌اش هم اعتمادی نداشت...تصمیمات عجولانه‌ای میگرفت! با روده باریکش هم که همین چند روز پیش سر این که اول مرغ بوده یا تخم مرغ دعواش شده بود و از اون موقع باهاش حرف نزده بود! خواست از نخاعش کمک بگیره... اما اونم با پررویی تمام روشو برگردوند و گفت کارای مهم تری برای انجام دادن داره! احمق دراز!

-ب...بلا...من خیلی کارا بلدم! میتونم کروشیو بزنم! مشنگ بکشم! همون چیزایی که یه عروس دریا...چیز...یه مرگخوار باید داشته باشه!

دروغ افلیا توی هوای سرد زمستونی یخ زد و مثل قندیل روی زمین افتاد. افلیا با سرعت یه شاخ دم مجارستانی دستش رو دراز کرد. چنگ زد و دروغش رو از لا به لای برفا برداشت و پشت لباسش قایم کرد.

-راست میگم به مرلین!

افلیا به بالا نگاه کرد و دید داره با یه پنجره بسته حرف میزنه. ظاهرا چاره‌ای جز باخاصیت شدن نداشت. بلند شد و برف روی لباسش رو تکوند. اون حالا یه ماموریت داشت! ماموریت عروس دریا...چیز... خاصیت دار شدن!

***


- شما میدونین خاصیت فروشی کجاس؟

افلیا برای هزار و یکمین بار توی روز این جمله رو تکرار کرد. رهگذری که ازش سوال پرسیده بود کلاهش رو پایین تر کشید و با یه حالت "یکی این دیوونه رو از اینجا جمع کنه" خاصی از کنارش رد شد.

ظاهرا کسی نمیخواست کمکش کنه. باید خودش آدرس خاصیت فروشی رو پیدا میکرد. افلیا راه افتاد. قدم زد...قدم زد...بازم قدم زد حتی... انقد قدم زد که انگار دیگه قدم‌ داشت داشت اونو میزد! هربار که پاشو بلند میکرد درد شدیدی توی ساق پاش میپیچید و به نفس نفس افتاده بود.

افلیا روی زمین نشست. زانو‌هاش رو بغل کرد و سرشو بینشون گذاشت. فکر کرد و فکر کرد. اونقدر فکر کردنش زیاد طول کشید که حس کرد مغزش داره منفجر میشه.

افکارش مثل موشک های کاغذی کوچولو و رنگارنگ بودن که بعد از کمی پرواز به این طرف و اون طرف میخوردن و مغزش رو سوراخ سوراخ میکردن. یکی از موشک ها بزگ و قرمز رنگ بود که کلمه خاصیت روش به درشتی دیده میشد. موشک پرواز کرد. پیچ خورد و از از بالا سر هیپوتالاموس گذشت. هیپوتالاموس ناراحت شد و همونطور که به موشک بد و بیراه میگفت یه تیکه گلوکز که از شام دیشب تو یخچال مونده بود رو به سمتش پرت کرد. گلوکز تو هوا چرخید و به سمت موشک پرواز کرد اما موشک قرمز جاخالی داد و گلوکز خورد تو فرق سر موشک عقبی! موشک عقبی که یه موشک صورتی رنگ و کوچولو بود. وقتی دید زورش به هیپوتالاموس نمیرسه یه تیکه از موشک کناریش رو کند تا حرصش خالی شه! موشک کناری خواست انتقام بگیره که اشتباهی بال موشک جلویی رو شکوند! همونطور که موشک جلویی به سمت پایین سقوط میکرد، موشک چپی و موشک عقبی باهم درگیر شدن. موشک راستی هم که دید همه دارن همهدیگه رو لت و پار میکنن یکی زد تو سر موشک وسطی که بیکار نمونه!
هیپوتالاموس هم داشت با افتخار به نمایشی که درست کرده بود نگاه میکرد و تو دلش به هدف گیریش دست مریزاد میگفت!
اما یهو موشک جلویی...

-دِ مگه کری؟ میشنفی چی میگم؟ میگم بلند شو از اینجا! دِ بلند شو دیگه!

رشته‌ی افکار افلیا با شنیدن فریاد شخصی پاره شد. سرش رو بلند کرد و به بالا نگاه کرد.

-چه عجب! پس گوشات سالمه! یه ساعته این جا علافم کردی! حالا پاشو از سر راهم بیا کنار!

افلیا خواست براش توضیح بده چرا صداشو نشنیده...اما تصمیم گرفت به جای سخنرانی درباره موشک های کاغذی رنگی سکوت کنه و فقط از اونجا بلند شه.

پسر دری که افلیا تا اون لحظه بهش تکیه داده بود رو بازکرد و زیر لب شروع به غرغر کرد.
-امیدوارم امروز یه پولی به جیب بزنم...به یه نصفه مشتری هم راضی‌ام حتی!

افلیا به هیچ وجه فکر نمیکرد اون در یه مغازه باشه! شبیه بقیه مغاره ها نبود. نه تابلوی بزرگ و براقی داشت...نه یه ویترین رنگارنگ... و نه هیچ چیز دیگه‌ای که حداقل باعث شه حداقل یه شبه مغازه به نظر برسه!
افلیا کاملا ناامید بود. اما تصمیم گرفت اخرین شانسش رو امتحان کنه.
-آم...ببخشید...اینجا...چیز... خاصیت فروشی نیست؟

مغازه‌ی پسر چند هفته ای میشد که رنگ یه مشتری رو به چشم ندیده بود. پسر هم که از مرلینش بود یکم سود کنه.
یکم به افلیا نگاه کرد که نیشش رو تا بناگوش بازکرده بود و منتظر جواب اون بود. یکم خنگ به نظر میرسید... احتمالا میتونست یه تیکه سنگ رو جای خاصیت یا همچین چیزی بهش قالب کنه.
-معلومه که هست! اینجا همه چی داریم! تازه با بهترین کیفیت و تخفیف ویژه!

افلیا ذوق کرد. خیلی ذوق کرد! خیلی ذوق‌تر کرد حتی!
-راستی راستی؟

همون لحظه بود که بارون نم نم شروع به باریدن کرد. دونه های بارون یکی یکی از آسمون پایین میومدن و برای زود تر رسیدن به زمین باهم مسابقه میدادن. افلیا دهنش رو باز کرد و سرش رو بالا، رو به آسمون گرفت.

-آ...داری چیکار میکنی؟

افلیا به پسر نگاه کرد و جوری که انگار حرفش مثل روز روشن باشه جواب داد.
-بارون میخورم!

پسر دستش رو به پیشونیش کوبید و چشماش رو چرخوند.
-خب...اگه بخوای تا وقتی که بارون بند بیاد میتونی اینجا بمونی.

افلیا عادت نداشت چیزایی مثل دعوت شدن به جایی رو بشنوه. اون معمولا با جمله هایی مثل" این بدشانسه دوباره پیداش شد" یا "داره میاد فرار کنید" مواجه میشد.
-عه! جدی؟ بیام تو؟ من؟ راستی راستی؟

پسر قبل از این که افلیا بقیه قطره های آب رو بخوره دستش رو گرفت و کشیدش داخل.
-تو اینجا به جز خاصیت چی میفروشی؟

پسر مکثی کرد.
-من چیزی نمیفروشم! من یه پیشگو‌ام!

افلیا هیجان زده شد. اون داشت با یه پیشگو حرف میزد. اونم از نزدیک. راستی راستی!
-عه! چه باحال! ولی قیافت اصلا شبیه پیشگو‌ها نیس!

پسر به گوشه‌ی مغازه که یه کمد قدیمی اونجا قرار داشت حرکت کرد. از تو کمد یه لباس مندرس و گشاد و همینطور یه کلاه عجیب غریب بیرون اورد و پوشید. یکم پشمک هم به جای ریش به صورتش چسبوند.
-حال پیشگو میباشیم!

افلیا هیجان زده تر شد. سرش رو چرخوند و اونجا رو از نظر گذروند. دیوارای چوبی و ترک خورده ای که تابلو های عجیب و غریبی روشون نصب شده بود توجه‌شو جلب کرد. چند دقیقه‌ای به تابلو خیره شد. هنوز دهنشو باز نکرده بود که بگه " این چقد قشنگه" که تابلو غیژغیژ صدا داد و کمی کج شد. قبل از این که افلیا بخواد برای نجات دادن تابلو اقدام به کاری کنه تابلو با صدای وحشتناکی از جا کنده شد و بعد از برخورد با زمین به چند تیکه نامساوی تقسیم شد.

-چی کار میکنی؟ میدونی چقد بابتش پول داده بودم؟
-کا..کار من نبود...خودش یهو اینطور شد.

پسر دستش رو به پیشونیش کوبید و با بی‌حوصلگی پوفی کشید.

-ا...الان درستش میکنم.

افلیا خم شد تا تیکه های تابلو رو از رو زمین برداره اما دستش به قفسه کناریش خورد و چند تا معجونی که روی قفسه قرار داشتن یکی یکی افتادن پایین. افلیا با سرعت یه شاخ دم مجارستانی دستش رو کشید تا معجون ها رو از خطر سقوط نجات بده. اما با کله زمین خورد و باعث شد مجسمه‌ی سنگی که جلوش قرار داشت کج بشه و روی میز بیفته و خرد بشه. با خرد شدن مجسمه روی میز جوهر مشکی‌ای که روی میز قرار داشت چپ شد و برگه ها و حتی خود میز و زمین رو رنگی کرد.
-ب..بخشید...کارمن نبود...خودش یهو... یهو...

افلیا با نگرانی ادامه داد.
-م...من جبران میکنم!...اصلا...اصلا هر کاری بگی میکنم!
- جبران میکنی؟ چطوری جبران میکنی؟ اوم مجسمه شانسم بود! هر روز لیسش میزدم برام مشتری میومد! حالا چطوری گالیون دربیارم؟

مغز افلیا با سروصدای پسر از خواب بیدار شد. مرلین رو شکر دیگه استراحتش رو کرده بود و حالا میتونست کارش رو درست انجام بده!
-من جای مجسمه‌ات مشغول به کار میشم! البته من نمیتونم برات شانس بیارم...به جاش به هرکس که خواست از اینجا پاشو بیرون بذاره میگیم اگه دوباره برنگرده و گالیون نده بدشانسی میاره! منم همون لحظه براش بدشانسی میارم! اینطوری باورش میشه و دوباره برمیگرده!

پسر به فکر فرو رفت...هرچند تقریبا هیچی از حرفای افلیا رو نفهمیده بود ولی متوجه شد اون قراره تو گالیون دراوردن بهش کمک کنه...و همین برای اون کافی بود!
-قبوله! فقط حواست باشه دوباره دردسر درست نکنی که تو همین باغچه جلویی خاکت میکنم!

چیزی نمونده بود افلیا خوشحال بشه که یادش اومد هنوزم بی خاصیته! مغزش چیزی رو بهش یادآوری کرد. اون الان داشت با یه فروشنده کار میکرد. اگه پول در میاورد دیگه بی خاصیت نبود! اون میتونست برگرده!
-منم باید سهمی داشته باشم!

پسر چشماشو چرخوند.
-خیلی خب... نود ونه درصد برا من...یه درصدم برا تو!

افلیا نمیخواست این دفعه سرش کلاه بره. برای همین شروع به حساب و کتاب کرد تا میزان درصد سود خودش در یک روز رو نسبت به سود کل حساب کنه.
-سه کتانژانت آلفا تقسیم بر رادیکال چهار ایکس با فرجه سه به توان رادیکال سینوس تتا ضرب در منفی سه ایکس دوم...

افلیا چند دقیقه‌ای به حساب و کتاب ادامه داد و در اخر نتیجه رو به پسر اعلام کرد.
-عادلانه‌اس!

***


افلیا و پسرچند ساعتی بود پشت میز منتظر مشتری بودن. کم کم داشت خوابشون میگرفت که با صدای باز شدن در به خودشون اومدن.
-پیشگوی دانا! پس این بخت لعنتی من کی قراره باز بشه؟

پسر با حالت پروفسور‌ وارانه‌ای دست‌هاشو را روی هم گذاشت و چشماش رو بست. البته سرش رو تکون نداد تا ریش پشمکی‌اش نیفته!
-فرزندم...بیا اینجا بنشین و با آرامش مشکلت را نزدمان بازگو!

میرتل گریان همونطور که اشک میریخت اومد و روی صندلی جلوی میز نشست.
-کدوم آرامش پیشگوی دانا؟ مگه این بخت لعنتی برا من آرامشی هم گذاشته؟!

پسر دستاش رو روی شقیقه‌هاش گذاشت.
-هوم...داریم تمرکز میکنیم...هوم...تمرکز کردیم!...هوم...گمان میکنیم راه حلتان را یافته باشیم...

میرتل هق هقی کرد و اشک‌هاشو پاک کرد.
-چه راه حلی پیشگوی دانا؟
- باید هر روز به مدت یک هفته نزد ما بیایی...این چاره‌ی توست...درضمن گالیون های فراوانی هم با خود بیاور...وگرنه بختت بسته خواهد ماند!

میرتل اشک شوق ریخت...چند گالیون روی میز گذاشت و بلند شد تا پرواز کنه و بره بیرون. حالا زمان درخشش افلیا بود! افلیا دنبال میرتل دوید.
-میرتل! میرتل! اینجا!

میرتل به افلیا نگاه کرد. دقیقا همون چیزی که لازم داشتن! هرکس به افلیا نگاه میکرد بدشانسی میاورد!
یه دفعه یه روح جغد از پنجره داخل اومد و نامه‌ای رو روی زمین انداخت. افلیا نامه رو باز کرد و اونو با صدای بلند خوند.

-فرستنده...مرلین کبیر...برای میرتل! لازم نکرده برگردی پیش این پیشگو! به بختت روغن زدیم! باز شد!

میرتل درحالی که اشک شوق میریخت "متشکرم" گویان از مغازه بیرون رفت.

پسر از عصبانیت ریش پشمکی‌اش رو کند!
-این چه کاری بود کردی؟! مگه قرار نبود کاری کنی حتما دوباره برگرده اینجا؟!

افلیا نگاهش رو از پسر دزدید.
-نمیدونم چرا اینطوری شد...ولی کار من نبود! خودش یهو...
- بسه بسه! میدونم میخوای چی بگی! این چه وضعشه؟! ناسلامتی قراره یه درصد سود به تو برسه! این وضع همکاریته؟

پسر فریادزد. بلند هم فریاد زد. انقد بلند فریاد زد که یکی از مامورین وزارتخونه که داشت از اون اطراف رد میشد اومد تا ببینه مشکلی پیش اومده یا نه.
-این جا چه خبره؟ چرا آلودگی صوتی ایجاد میکنین؟!

پسر شوکه شد. روشو کرد اونور و سریع پشمکش رو به صورتش چسبوند.
-هیچی فرزندم...داشتیم قدری کارآموز خود را نصیحت می‌نمودیم تا پیشگویی را بهتر بیاموزد.

مامور وزارت خونه پوزخندی زد و دستبندی رو بیرون اورد.
-خیلی خب پدر جان...اول اون ریش پشمکی‌تون رو دربیارید تا بعدش باهم راجع به مجوز پیشگویی‌تون صحبت کنیم!

***


-خانم راشدن! شما به جرم ایجاد هرج و مرج های درونی، بالاکشیدن گالیون به روش ناصحیح، فرار از قانون، همکاری با مجرم فراری و بسیاری از تخلفات دیگر به مجازات محکوم میشوید!

صدای بلند و گوش خراش قاضی توی دادگاه پیچید. افلیا نمیدونست اون پسر عوضی یه مجرم فراریه! حتی نمیدونست کاری که داره انجام میده جرم محسوب میشه. فقط میدونست که اون مقصر نبود!

-به عنوان آخرین دفاع چه حرفی برای گفتن دارید؟!

افلیا بلند شد. دستاشو توی هم گره کرد و نگاهش رو از بقیه دزدید.
-کا..کار من نبود...خودش یهو اینطوری شد!


ویرایش شده توسط افلیا راشدن در تاریخ ۱۳۹۹/۱۰/۱ ۲۳:۴۱:۳۸

کار من نبود... خودش یهو اینطور شد!


پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۲۳:۳۰ یکشنبه ۲ آذر ۱۳۹۹
#10
رخ مارا

vs

فیل بدون نام

-کسی بصل النخاع منو ندیده؟

تام تقریبا فریاد زد. همانطور که روی کاناپه کنار شومینه نشسته بود و با اخم به برگه هایی که در دستش بود نگاه میکرد، پایش را روی پایش انداخت و مقداری از آب پرتقالش نوشید.
دیزی با شنیدن فریاد تام دست از زیر و رو کردن کشوها برداشت و درحالی که آثار خستگی در چهره‌اش نمایان بود عرق پیشانی‌اش را پاک کرد.
-نمیتونستی صبر کنی لوزالمعده‌ات پیدا بشه بعد یه چیز دیگه گم کنی؟


قبل از این که تام بخواهد به دیزی جوابی بدهد صدای قدم های یوشی که از دور با بیشترین سرعت ممکن به سمت انها میدوید و تکه کاغذ گازگرفته شده‌ای را که در دستش بود تکان میداد توجه همه را جلب کرد.
-تام! تام! تام! تام! اینو برام نقد میکنی تام؟

تام با بی حوصلگی به اوکه داشت از هیجان بالا و پایین میپرید چشم دوخت و با لحنی مدیروارانه‌ شروع به صحبت کرد.

-یوشی...نقد کنم؟ من الان یه مدیر مشغولم که از بس سرش با کارهای مدیریتی و بسیار مهم و حیاتی گرمه وقت نمیکنه حتی به کارهای روزمره‌اش برسه! من حتی وقت نمیکنم مثل یه آدم عادی گاهی اوقات بشینم و با آرامش نوشیدنی بخورم! میبینی که!
و بیشتر روی مبل لم داد و دوباره از آب پرتقالش نوشید!

درست در همان لحظه که یوشی خواست دهانش را برای اعتراض باز کند، افلیا کتابی را محکم پرتاب کرد و تقریبا فریاد زد:
-ظلم مدیران به بدشانس‌ها تا کی؟ گشتن دنبال لوزالمعده ناظر تا کجا؟ اصلا میدونی چند ساعت گشتن دنبال لوزالمعده ملت و زیر رو کردن کتابای قدیمی چه حسی داره؟ چرا خودت دنبال بصل النخاع‌ات نمیگردی؟!

تام با شنیدن صدای افلیا نگاهش را از یوشی گرفت و همانطور که لیوان آب پرتقالش را زمین می‌گذاشت با اخم به او چشم دوخت.
-من یه مدیر باکفایت‌ام افلیا! یه مدیر! تا حالا دیدی یه مدیرخودش دنبال اعضای بدنش بگرده؟

قطعا افلیا تا به آن روز همچین صحنه‌ای را ندیده بود!
-نه ولی...

تام با اخم آهی کشید و چشمانش را چرخاند. دستش را سمت کاغذهای روی میز برد و از لا به لای آنها عکسی از جزایر بلاک را بیرون کشید و روبه روی افلیا گرفت.
-ولی چی؟
-هیچی
-

-پیداش کردم! پیداش کردم!

پاتریشیا چیز دایره‌ای و نارنجی رنگی را هیجان زده تکان میداد.
دیزی پوفی کشید و چشمانش را چرخاند.
-اون یه پرتقاله پترا! یه پرتقال!

اخم های پاتریشیا درهم رفت و اشک در چشمانش حلقه زد.
-خب پرتقال باشه! چشه مگه؟ مگه پرتقال ها چیشون از لوزالمعده ها کمتره؟

تام دستش را به پیشانی‌اش کوبید.
- به جای داد و بیداد یه کار مفید کن پترا! برو و تلاش کن یکم میوه بدی!


***



افلیا در اتاقش را بست و از خستگی روی تختش ولو شد. هضم این موضوع که واقعا یک روز کامل را صرف جستجوی اجزای بدن تام کرده باشد برایش سخت بود.

قطعا لیاقت تالار ریون بیشتر از این بود که یک مدیر بدون بصل النخاع نظارت آن را به دست داشته باشد! حتی دیگر به ویلبرت هم امیدی نبود! هر از چندگاهی بعد از تمام شدن غیبت صغری می‌آمد و کنار شومینه با تام دعوا راه می‌انداخت... بعدش هم دوباره ناپدید میشد وبه غیبت کبری میرفت! مثل همین حالا که معلوم نبود قرار است چند وقت دیگر پیدایش شود!
افلیا خسته بود...دیگر همه خسته بودند!

دستش را دراز کرد و کتابی را که از لا به لای کتاب های قدیمی پیدا کرده بود برداشت.
اینطور که بنظر میرسید گشتن دنبال لوزالمعده‌ی تام خیلی هم بی‌فایده نبود! حدس میزد که قرار است کتاب مورد علاقه‌اش شود.
خاک روی جلد را پاک کرد تا نام کتاب بهتر معلوم شود.

" انسان های بدشانش، تاریخچه و افراد"
همانطور که دراز کشیده بود کتاب را رو به روی صورتش گرفت و باز کرد. ناگهان روزنامه ای تا شده و خاکی از لای کتاب بیرون افتاد.
افلیا شوکه شد. دستانش لرزید و کتاب قطور از لای دستانش لغزید و مستقیم روی دماغش سقوط کرد!
_آخ

افلیا سریع روی تختش نشست و برای لحظه‌ای از این فکر که نکند آن کتاب او را هم مثل اربابش از نعمت بینی بی‌بهره کرده باشد بر خود لرزید.
نکند اربابش فکر کند او تلاش کرده خودش را شبیه او کند! عصبانی شود و به قصد اقدام به شورش اخراجش کند؟!
دماغش را لمس کرد و بعد از مطمئن شدن از وجود آن لبخندی زد.
-هوف!

نفس عمیقی از سر آرامش خیال کشید و دوباره روی تختش ولو شد.
کتاب را کنار زد. تکه روزنامه تا شده و پاره‌ای را که حالا تخت را هم خاکی کرده بود برداشت.

نقل قول:
" آیا دیگر جانتان به لبتان رسیده؟
آیا مثل یک هیپوگریف سردرگم شده‌اید؟
آیا معتقدید زندگی جن های خاکی هم آسان‌تر از شماست؟
مشکلات خود را به ما بسپرید!
راه حل را برایتان شرح میدهیم! صددرصد تضمینی!
دو تا راه حل بخر، سه تا ببر!
پ.ن: تازه اشانتیون قورباغه شکلاتی هم میدیم!"


مشکل...راه حل...
چشمان افلیا با خواندن این جملات برق زد. هیجان سراسر وجودش را فرا گرفت و نگاهش روی آدرس کلبه ثابت ماند.


***



افلیا تکه روزنامه را مثل نقشه جلویش گرفته بود و در جنگل ممنوعه پیش میرفت. همانطور که با احتیاط شاخه‌های سد راهش را کنار میزد صدای له شدن خزه ها و شکستن تکه چوب های خشک شده را از زیر پایش میشنید.

دیروز چندین ساعت روی تختش دراز کشیده بود و به انواع روش هایی که باعث میشد تام از نظارت برکنار شود فکر کرده بود، و حالا او یک ایده درخشان داشت! محلول ضد تف! کافی بود تام را خشک کند. دیگر هیچکس به یک ناظر خشک شده احتیاج نداشت! ویلبرت هم که چند روزی بود در غیبت صغری به سر میبرد. وقتی به تالار برمیگشت حتما حساب او را هم میرسید! البته اگر شانس همراهش بود!

مهم این بود که فعلا میتواند با خشک کردن تام ریون را نجات دهد. دیگر هر روز لازم نبود دنبال بصل النخاع یا پانکراسش بگردند! همه خوشحال میشدند! حتی ممکن بود دردسر‌ها و خرابکاری هایی را که به بار آورده بود فراموش کنند! مثل آن روز که باعث شده بود جن های خاکی به آشپزخانه حمله‌ور شوند... یا آن روزی که اشتباها مجسمه روونا را جزغاله کرده بود!

او سوپر‌من ریون میشد!
خودش را با یک شنل قرمز تصور کرد، در حالی که حرف S روی پیراهنش به زیبایی نقش بسته بود و داشت با اعتماد بنفس و پر ابهت در آسمان پرواز میکرد...بالاتر رفت...بالاتر...بالاتر و...با سر توی چاله‌ی آب گِل کله پا شد!
-آخ!

انقدر غرق در خیالات مسخره‌اش شده بود که حتی فراموش کرده بود جلوی پایش را نگاه کند! مگر از یک بدشانس بیچاره انتظار دیگری هم میرفت؟ حالا بیشتر به حال بهم زن ترین مجسمه گِلی دنیا شباهت داشت تا به سوپر‌من!


***



مه غلیظی همه جا را پوشانده بود. جنگل در سکوت غرق شده بود و تنها صدای خش خش برگ های زرد که در هوا به پرواز درآمده بودند به گوش میرسید.
افلیا رو به روی کلبه ایستاد. ظاهر کلبه از لرد تا دامبلدور با چیزی که فکر میکرد تفاوت داشت. به آجر های شکسته شده‌ای که از دیواره کلبه جدا شده بود نگاه کرد و سقفی که کاملا پوسیده و آماده‌ی ریزش بنظر میرسید. تارعنکبوت سراسر کلبه را پوشانده بود و انگار چهارصد سالی میشد کسی پایش را آن اطراف نگذاشته بود. در نیمه باز بود. البته حالا دیگر به زور میشد اسمش را در گذاشت. نصف آن کاملا زنگ زده بود و تقریبا از جا کنده شده بود.

لرزشی سرد از کمر افلیا گدشت. شاید بهتر بود به همان ناظر بدون بصل النخاع قناعت می‌ورزید و دو پای دیگر قرض میکرد و پا به فرار میگذاشت!
اما او این همه راه آمده بود! پس رویای قهرمان شدن چه میشد؟ تالار ریون چه میشد و از همه مهم تر! چه کسی میخواست آن قورباغه های شکلاتی را بخورد؟

افلیا دوباره به کلبه نگاه کرد. شاید بهتر بود برای این که نترسد چشمانش را ببندد و تا داخل کلبه بدود!
جمله‌ای که میخواست بگوید را با خود مرور کرد تا دوباره گند نزند.
-من افلیا هستم، یه محلول ضد تف میخوام... من افلیا‌ هستم، یه محلول ضد تف میخوام...

سپس با اضطراب در را باز کرد و با یک پرش بلند درحالی که نفس نفس میزد، خودش را به وسط کلبه رساند.
-من محلول ضد تف هستم، یه افلیا میخوام!

افلیا تقریبا فریاد زد. به اطراف کلبه نگاه کرد و زنی را دید که پشت میزی گوشه کلبه نشسته بود و داشت با چند تا عنکبوت منچ بازی میکرد.
-ولی من جفت شیش اوردم!
صدای عنکبوت بود!

زن قبل از این که به اعتراض عنکبوت پاسخی بدهد سرش را بلند کرد و به افلیا نگاه کرد.
-اوه! یه مشتری!

از روی میز بلند شد و به سمت افلیا قدم برداشت. موهایی فرفری و وز داشت که مثل بوته خارداری روی سرش جمع شده بود. لباس هایش به قدری گشاد و پاره پوره بود که بنظر میرسید همین دو دقیقه پیش از جنگ با گلادیاتور ها برگشته است و انواعی از گردنبندهای بزرگ و کوچک و گوشواره های رنگارنگ را به سر و صورتش آویخته بود.
-بتی! برای مشتری عزیزمون یه صندلی بیار!

عنکبوتی که ظاهرا بتی نام داشت نگاه غضبناکی به افلیا کرد و سوتی زد. ناگهان چندین عنکبوت به آنجا سرازیر شدند و همانطور که از سر و کول یکدیگر بالا میرفتند، پایه های صندلی را بلند کردند و آن را کنار افلیا قرار دادند.
زن لبخند گشاد و دندان نمایی زد.
-بیا محلول ضد تف...بشین! راحت باش!

- م...من محلول ضد تف نیستم...افلیام!

چشمان زن با شنیدن این جمله برقی زد و با ذوق زدگی دستانش را بر هم کوبید.
-اوه! یه فیل! من عنکبوت های زیادی دیدم...ولی تاحالا یه فیل ندیده بودم! ظاهرا فیل ها خیلی ظریف‌تر از اون چیزی هستن که تصور میکردم... چه خرطوم قشنگی!

افلیا که میدید ظاهرا در توضیح دادن هویتش برای زن چندان موفق نبوده تصمیم گرفت بیشتر از ین بحث را کش ندهد.
-ن...نظر لطف‌تونه!

-بتی! چرا برای فیل عزیزمون نوشیدنی کره‌ای نمیاری؟

بتی همانطور که اخم کرده بود سرش را چرخاند و با نگاهش به افلیا آتش پرتاب کرد.
-چشم!

و با پاهای کوچکش به سمت اتاقی که ظاهرا آشپزخانه بود حرکت کرد.
زن دوباره رو به افلیا چرخید و لبخندش را گشاد‌تر کرد.
-خب عزیزم...مشکلت چیه؟

-مشکلم تامه...یه محلول ضد تف میخوام...باید خشکش کنم!
زن سرش را تکان داد و هیجان زده شد.

-محلول ضد تف! معلومه که داریم! خوبشم داریم!


عنکبوتی که تا چند دقیقه پیش داشت جلوی آیینه‌ی روی میز، موهایش را درست میکرد با شنیدن صدای زن بلند شد و سمت قفسه هایی خاکی و نامرتب رفت که انواع مختلفی از محلول ها و معجون ها روی آن دیده میشد.
بعد از چند دقیقه عنکبوت درحالی که بطری شیشه‌ای کوچکی حاوی محلولی آبی رنگ و درخشان را حمل میکرد، برگشت. صدایش را صاف کرد.
-صد درصد تضمینی! با قابلیت خشک کنندگی بالا! پاستوریزه و هموژنیزه! ماده‌ی مؤثره‌اش تف خالص عنکبوته! سه گالیو...

-اهم اهم. سی گالیون!

زن وسط حرف عنکبوت پرید.

افلیا شیشه را از دست عنکبوت گرفت و به آن نگاه کرد.
-میدونستی آبی خیلی بهت میاد؟ خیلی قشنگه! قشنگ تو تنت نشسته! حتما باید بخریش! اصلا انگار برای تو ساخته ش...چیز...ببخشید... اینا برای شعبه لباس فروشیمون بود...اینطوری ملت رو گول میز...چیز...راهنمایی‌شون میکنیم!

افلیا صبر نکرد. ذوق زده‌تر از چیزی بود که بتواند سر قیمت محلول با زن بحث کند. پولش را روی میز گذاشت و به سرعت از کلبه خارج شد. البته درراه چند بار با کله به استقبال زمین رفت و چند تا از گوی های زن را هم شکاند.
-سلام منو به بقیه فیل ها برسون!


***


-خوش اومدی!
افلیا در را با شدت باز کرد و با قیافه‌‌ وحشت‌زده‌‌‌‌ تام رو به رو شد. البته تام حق داشت. اگر بقیه به محض ورود شما هم اخم میکردند و غرغرهایشان را از سر میگرفتند و حالا با چنین خوش آمد گویی مواجه میشدید وحشت میکردید!

-اینجا چه خبره؟

افلیا دست تام را کشید و او را به ست میز هدایت کرد.
-هیچ خبری! مگه باید خبری باشه که بخوایم از یه مدیر وظیفه شناس و بهترین ناظر دنیا قدردانی کنیم؟

روی میز ظرف بزرگی بود که درپوشی روی آن قرار داشت. افلیا تام را تقریبا هل داد تا روی صندلی بنشیند. سپس درپوش را برداشت و از کیک دایره‌ای شکل و آبی رنگی رونمایی کرد.
-دارارارام! این یه هدیه‌اس! از بس که ناظر زحمت کشی هستی و از صبح تا شب داری برای پیشرفت ریون تلاش میکنی ! البته من که چیزی بلد نیستم درست کنم...پترا درستش کرده! من فقط یواشکی محلو...چیز...شکلات ریختم توش!

همان لحظه بادی وزید و خروار برگه هایی که از چند ماه پیش برای نقد در صف بودند به پرواز درآمد.

-افلیا...کم کم داشتم ازتون نا‌امید میشدم! ولی ثابت کردین که هنوز هوش ریونی‌تون سرجاشه! بالاخره درک کردین که من چقدر ناظر زحمت‌کشی هستم! خوشحالم که از تاریکی‌های نادانی رهانیده شدین!

افلیا لبخندی زد و دوباره به کیک نگاه کرد... ناگهان چشمانش از تعجب گرد شد! یک تکه از کیک ناپدید شده بود! دستان افلیا لرزید. مطمئن بود که تا همین چند لحظه پیش کیک سالم سالم بود!

ناگهان صدای سرفه های خشک جرمی از پشت سرش به گوش رسید. جرمی پی در پی سرفه میکرد و سعی داشت چیزی بگوید.
-ت..تف..د..دهنم..خش..خشک..ش..شد!

برای هزار و یکمین بار همه چیز خراب شده بود. رویای قهرمان شدن به باد رفته بود. حالا افلیا مانده بود و یک نقشه لو رفته و البته جرمی‌ای که اگر تا چند دقیقه دیگر به سنت مانگو منتقل نمیشد، کار دستشان میداد!


ویرایش شده توسط افلیا راشدن در تاریخ ۱۳۹۹/۹/۲ ۲۳:۵۹:۳۳
ویرایش شده توسط افلیا راشدن در تاریخ ۱۳۹۹/۹/۳ ۰:۱۸:۴۸
ویرایش شده توسط افلیا راشدن در تاریخ ۱۳۹۹/۹/۳ ۰:۵۲:۲۸

کار من نبود... خودش یهو اینطور شد!






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.