هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مسابقات لیگالیون کوییدیچ را قدم به قدم با تحلیل و گزارشگری حرفه‌ای دنبال کنید و جویای نتایج و عملکرد تیم‌ها در هر بازی شوید. فراموش نکنید که تمام اعضای جامعه جادویی می‌توانند برای هواداری و تشویق دو تیم مورد علاقه‌شان اقدام کنند. (آرشیو تحلیل کوییدیچ)


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۲۲:۴۲ جمعه ۵ دی ۱۳۹۹

مرگخواران

الکساندرا ایوانوا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۳۸ پنجشنبه ۱۹ تیر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۸:۰۵:۳۸ سه شنبه ۳۰ مرداد ۱۴۰۳
گروه:
جادوآموخته هاگوارتز
مرگخوار
جـادوگـر
پیام: 312
آفلاین

دردسرساز v.s کج و کوله


سوژه: یونس!


کشتی با تکانی وحشتناک به سویی کج شد. مسافران هم به همان سو کج شدند. باد، بادبان ها را به تکاپو انداخت. مسافران هم به تکاپو افتادند.
اما کشتیِ "انتقام ملکه آن"، به این راحتی ها نباید تسلیم میشد.
کریچر با حرص، سکان کشتی را محکم گرفت و چرخاند. سکان بر اثر حرکت لطیفِ او از جایش در آمد. رز با عجله سر رسید و سکانِ از جا در آمد را از کریچر قاپید ولی همین که خواست آن را سر جایش محکم کند، بادِ شدید، نرم نرمک آن را برد و کشتی به زیبایی بدون سکان ماند.
روی عرشه اما، مردم بی نوا، از این سرِ کشتی به آن سر کشتی دائم مهاجرت میکردند، میچرخیدند و میگردیدند و آب در دهانشان میریخت و باد از بین لباس هایشان زوزه کشان رد میشد و فنریر فریاد کشان از دکل بالا میرفت و هشدار میداد. از حق نگذریم... او آن بالا، در حالی که باد در میان موهای گرگینه ای اش می‌پیچید و لباس دریا نوردان را پوشیده بود، بسیار خوشتیپ و جذاب به نظر می‌رسید!
تابلوی سر کادوگان که از جایی آویزان بود تاب تاب خورد. اسب کوتوله با وحشت، مفلوکانه شیهه کشید. تابلو روی زمین افتاد و یک مردم که هویتش نامشخص است، پایش را بر روی آن گذاشت و رد شد.
و همان موقع بود که کشتی شروع به غرق شدن کرد. ابتدا کل قسمت های پایینی کشتی، از جمله انبار محموله های کشتی را آب برد. سپس آب دید بیشتر نیاز دارد که ببرد، بیشتر برد.
فنریر آن بالا، طول و عرض و ارتفاع و سرعت غرق شدن را در ذهنش محاسبه کرد. از گرگینه ای مثل او داشتن چنین توانایی ای بعید بود.
سپس با خوشحالی چیزی را فریاد زد. خیلی بلند فریاد زد. خبر خیلی خوبی بود. برای تمام اعضای کشتی. به جز یه نفرشان. کسی که از همه مظلومانه تر گوشه ای نشسته بود.
با فریاد فنریر، به طور ناگهانی همه‌ی افراد حاضر در کشتی دریافتند که همه ی این اتفاقات تقصیر ایوا است.

میدانید... کوشولو بودن زیاد خوب نیست.
باعث میشود یکهو تام بیاید و با افلیا تو را بگیرند و ببرند سمت لبه ی کشتی و با تو وداع کنند. و بگویند تو یک کوشولوی شجاع هستی! و بگویند که تو خیلی قوی و چیز هستی.

ایوا با نگرانی نگاهی به تام و افلیا که او را بغل کرده بودند انداخت و سعی کرد از آغوش آنها بیرون بیاید.
ولی مثل اینکه آنها خیلی او را دوست داشتند.

-چیزه... میگم... منم خیلی شما رو دوست دارم! آممم... میذارید بیام پایین...؟

تام با نگاهی دلسوزانه و پر از اشک که کاملا دروغین بود به ایوا خیره شد.
-اوه... بچه... من میدونم سخته... میدونم. ولی عیبی نداره... مرگ حقه. شنیدی که... همین الان فنریر گفت که تو اضافه ای. وزنت باعث میشه کشتیمون غرق بشه. اگه تو بری همه چی حله.

سپس دستی به سر ایوا کشید.
ایوا به یاد نمی آورد که چه هیزم تری به فنریر فروخته است.
-عه! خب من که از همه لاغر ترم! نگا نکن چقد میخورم. ببین منو! استخونم! خودت بپر خب اگه راست میگی! من وزنم زیاد نیست که! از چمدونا بندازین تو آب خب!

ایوا دست و پا زد و سعی کرد خود را از دست آنها رها کند. ولی هم افلیا و هم تام قوی تر از او بودند.
و همچنان باد زوزه کشان می‌وزید و تمام وسایل و اعضای کشتی را هل میداد. کشتی هم کم لطفی نمیکرد و لحظه به لحظه بیشتر در آب فرو میرفت.

-نه نه نمیشه بچه... فقط تو میتونی نجاتمون بدی.
-ولی... ولی اگه من غرق بشم نمیتونم پستمو بنویسم و افلیا ما رو میبره...

تام اخم کرد و جاخالی داد تا تخته چوبی که در هوا پرواز میکرد به سرش برخورد نکند.
-درسته ولی من میخوام زنده بمونم ایوا.
-خب منم میخوام زنده بمونم عه...
-یعنی تو حاضر نیستی جونتو به خاطر دوستات به خطر بندازی؟

ایوا مکث کرد. خب... او هیچوقت چنین قصدی نداشت. ولی مگر رویش میشد این را به تام بگوید؟ او به تام که نیشخند زنان به چشمانش خیره شده بود چشم دوخت و بغض کرد.

-چرا... چیزه... ولی...

اما قبل از اینکه ایوا منظورش را برساند، تام و افلیا او را داخل آب پرتاب کردند.
باد در اطراف، تبدیل به گردباد شد.
گردباد چرخید و چرخید و گردآب به وجود آورد.
و ایوا هنوز بین آب و آسمان معلق بود.
در آخرین لحظه سوالی بسیار مهم ذهنش را درگیر کرد. او در حالی که صدایش کِش می آمد فریاد زد:
-هـــــــی! میـــــــگـــــم! الـــــــان تـــــو گــــفتــــی دوســـــتـــــیـــــم؟!

و صدای تام که انعکاسش در آب بسیار بلند بود را شنید که میگفت:
-نـــــه کوشـــــولـــــو! نـــــه! درووووغ گـــــفــــتم!

و کشتی در گردباد و ایوا در دریا ناپدید شدند.
سپس تمام موج های بلند دریا، در همان حال که میخواستند اوج بگیرند، به طور ناگهانی فرو نشستند. آفتاب از پس ابرهای تیره بیرون پرید و رنگین کمانی بزرگ و زیبا آسمان را پوشاند.

***


ایوا سرش را کج کرد و به او خیره شد. نمیدانست او چه فرقی با بچه هایی که تا حالا دیده بود دارد. مثل همه ی آنها شیشه شیر در دست داشت. مثل همه ی آنها پشت صندلی غذای بچه نشسته بود و با خشنودی روی میز جلوی آن میکوبید.
ایوا نمیداست اشکال از چیست. هرچه فکر کرد به یاد نیاورد. شانه هایش را بالا انداخت و لبخند ترسناکی تحویل بچه داد.
کودک هم چند لحظه به او خیره شد. سپس بعد از چند دقیقه تفکر به این نتیجه رسید که یک دختر ژولیده ارزش توجهش را ندارد. بنابراین جغجغه اش را در حلقش فرو برد.
ایوا به سینی غذایی که در دستانش بود نگاهی انداخت.
پوره، سوپ، سرلاک، فرنی، حریره، شیرخشک، سس سیب بدون سیب، سس سیب با سیب، یک نوع غذای همزده و باز هم سرلاک.
او از نگهداری از کودکان چیزی نمیدانست. ولی میدانست اگر یک نفر همه ی آن چیز های آبکی را درجا میخورد، دچار بیرون روی میشد.
غان و غون های بچه ایوا را از افکارش بیرون کشاند و او با تردید، روی صندلی رو به روی بچه جا خوش کرد.

فلش بک!


ایوا تنها ماهی میدید.
همه جا ماهی بود.
ماهی های زشت با چشمانی لوچ، درشت و بیرون زده!
ایوا تلو تلو خوران از روی ماسه های نرمِ کفِ دریا بلند شد و سعی کرد راه برود. صدای تام همچنان در سرش طنین می‌انداخت: نــــــه کــــــوشــــولــــو....
او بغض کرد و درحالی که آب چشمانش را میسوزاند سعی کرد به سوی دیگری برود. ولی ماهی ها او را احاطه کرده بودند. چشمانش را باز تر کرد. حرکت آنها بیشتر به یک نوع رقص بندری می‌مانست تا به شنای دست‌جمعی!
ایوا درک نمیکرد که چرا و چطور هنوز زنده است و نفس میکشد.
ماهی ها دور زدند و چرخیدند و در مقابل چشمان حیرت زده ی ایوا شروع به دست زدن کردند!
ایوا رقص و شادمانی دوست داشت. موزیک بندری او را به وجد آورد. او دست دو تا از ماهی ها را گرفت و به آنها پیوست.
و همان لحظه، حلقه ی ماهی های دست زننده از هم شکافت، ایوا به کناری پرتاب شد و ماهی اعظم بیرون آمد. یا حداقل ایوا حدس زد سِمَت او این باشد.
ماهی اعظم تاجی از جلبک های قهوه ای به سر داشت و رنگ بدنش خاکستری بدرنگ بود. چشم هایش هم از همه درشت تر و بیرون زده تر بود.
ایوا اصلا از او خوشش نیامد.
ماهی اعظم درحالی که دمش را با ریتم تکان میداد با عصایش به او اشاره کرد و با صدایی که از یک ماهی بعید بود فریاد زد:
-ما امروز، پرستارِ مخصوص پرنسسمان را پیدا کردیم... پرستاری که در حد پرنسس بزرگ و پرعظمتمان باشد، پرستاری که از همه ی موجودات حاضر در دریا خاص تر است. به پرستارِ پرنسسمان، ادای احترام کنید!

ماهی ها همه خم شدند و رو به ایوا تعظیم کردند.
-ما ادای احترام میکنیم پرستار!

و قبل از اینکه ایوای متعجب به خود بیاید، ماهی ها دست او را گرفتند و او را به سوی پرنسس اعظم بردند.

پایان فلش بک!


و حال ایوا، جلوی بچه ماهی ای که به گفته ی آنها پرنسس بود، نشسته، و تشخیص نمیداد که او چه فرقی با باقی کودکان دارد.
از نظر او، آن بچه چندان هم با عظمت نبود. ماهی ای بود اندازه ی یک انگشت و خیلی عصبانی به ایوا نگاه میکرد.
به هر حال ایوا نگاهش را از نگاه او دزدید و قاشق کوچک را به سوی سینی غذا برد تا به دستور دیگر ماهی ها به بچه غذا بدهد.
-خب... ببینم... از اینا دوس داری پ‍....پرنسس؟

اما پرنسس هیچ چیز نگفت و تنها به قاشق پری که غذا از آن سر ریز شده بود و ایوا آن را به سوی دهانش می آورد خیره شد.

-تصمیم دالم اسم تو لو ماهی قلمز بگذالم.

بچه ماهی این را گفت و دوباره به ایوا خیره شد. ایوا از شدت شوق نمیدانست باید چه کار کند.
-خب... چیز... پرنسس... میگم نظرت چیه اینا رو بخوری؟!

ماهی نظری نداشت. او لب هایش را محکم بهم چسباند و پلک هایش را معصومانه بر هم زد.
و پروژه ی غذا دادن به او، و پرستار شدن ایوا شروع شد!


بسه دیگه!



ویرایش شده توسط الکساندرا ایوانوا در تاریخ ۱۳۹۹/۱۰/۵ ۲۳:۱۷:۳۷


پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۱۹:۳۷ جمعه ۵ دی ۱۳۹۹

سر کادوگان


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۴۹ چهارشنبه ۳ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۵:۰۸:۰۹ شنبه ۹ دی ۱۴۰۲
از این تابلو به اون تابلو!
گروه:
مـاگـل
پیام: 341
آفلاین
ماجراهای هفت سال زندگی هری پاتر در هفت کتاب به قلم جی. کی. رولینگ مکتوب شده است. هرچند این کتاب‌ها، فقط گزیده حوادث را در بر می‌گیرند و از بیان بیشتر جزئیات چشم پوشی می‌کنند، چرا که در غیر اینصورت، هر جلد کتاب رولینگ، به قطر یک مجموعه کامل کتاب‌های الکساندر دوما می‌شد! برای مثال تنها چیزی که از کادوگان در نقش نگهبان در ورودی تالار گریفندور در کتاب سوم می‌دانیم، آن است که رفتار عجیبی داشت و راه به راه، رمز ورودی در تالار را عوض می‌کرد. ولی هیچ‌گاه به دلیل اصلی این حساسیت و رفتار کادوگان توضیح داده نشده است، صرفاً به گفتن این اکتفا شده که کادوگان دیوانه بود. خیر آقا جان! خیر! کادوگان شاید اندکی پرخاشگر و دچار هیجانات احساسی بود، ولی به هیچ وجه دیوانه نبود! خیلی هم عاقل و گوش به زنگ بود. اجازه بدهید برایتان تعریف کنم...

پروفسور دامبلدور و پروفسور مک گونگال جلوی تابلوی ساحره‌ی فرتوت، ویولت ایستاده بودند که دوستش بانوی چاق، به طرز مذبوحانه‌ای تلاش داشت هیکل نخراشیده‌اش را پشت او قایم کند.
- به ریش درازتون قسم پروفسور خودش بود، سیریوس بلک بود! با چاقو تابلوم رو پاره‌پوره کرد!
- متهاجم هر کی که بود حالا رفته، تو نماینده‌ی گریفندوری، نماینده شجاعتی! برگرد به تابلوت.
- فاج دیس تالار! گور پدر گریفندور و شجاعتش من که عمرا بر نمی‌گردم! باید کسی دیوانه باشه که قبول کنه از اون تالار محافظت کنه!

پروفسور مک گونگال پشت چشمی برای بانوی چاق نازک کرد و بعد آهی کشید و گفت:
- فکر کنم فقط یک راه چاره برامون باقی مونده آلبوس.

چند دقیقه بعد
پروفسور دامبلدور و مک گونگال اینبار جلوی تابلوی شوالیه‌ای رشید و با ابهت، خیلی خب باشه شاید رشید نه ولی خوش ترکیب و با ابهت ایستاده بودند، و با تحسین به سر تا پای زره پوشش نگاه می‌کردند.
- ما برای نگهبانی از در ورودی تالار گریفندور دنبال یک تابلو می‌گردیم. واقعاً اگه چاره‌ی دیگه‌ای داشتیم سر وقت تو نمی‌اومدیم باباجان، ولی هیچ تابلوی دیگه‌ای قبول نمی‌کنه!
- جسارت نباشه پروفسور دامبلدور، قربان! ما به هر حال برای جانفشانی در راه گریفندور آماده‌ایم قربان، ولی چرا هیچ تابلوی دیگه ای قبول نمی‌کنه؟

پروفسور مک گونگال به وسط بحث پرید.
- هیچی، چیز مهمی نیست، بانوی چاق فرض کرده که یه دشمن رو توی تالار دیده...
- که فرض کرده؟
- آره دیگه.
- که دشمن فرضی...

پروفسور دامبلدور ادامه داد:
- حالا تو به این چیزاش فکر نکن باباجان، تو فقط جلوی در وا میستی اسم رمز می‌پرسی، اگه کسی بلد نبود راه نمی‌دی.
- چشم پروفسور دامبلدور، قربان! ما برای خدمت آماده‌ایم، قربان! بکنید از روی دیوار ببرید بچسبونید روی در تالار قربان! ما برای نبرد دلیرانه لحظه شماری می‌کنیم، قربان! تک تک این دشمنان فرضی را به خاک و خون کشیده...

پروفسور مک گونگال به آرامی به پروفسور دامبلدور گفت:
- حداقل اگه بلک این یکی رو پاره کنه، زیاد ناراحت نمی‌شیم!
که صد البته مزاح می‌گفت. اینطور می‌گفت تا پروفسور دامبلدور از به خطر انداختن جان شوالیه‌ی فداکار ناراحت نباشد، وگرنه همه از پاره شدن کادوگان ناراحت می‌شدند.

فردای آن روز، در ورودی تالار

- به جون گربه‌ام نمی‌خوام باهات دوئل کنم بابا! ولم کن بذار برم تو خوابگاه خواهش می‌کنم! قلم پرم رو یادم رفته الآن هم کلاسم شروع میشه!
- پس برای به دست آوردن قلمت، دوئل کن بزدل ترسو! شمشیرت رو بکش و بجنگ با ما!

دین توماس مستاصل به سمت پروفسور مک گونگال که داشت از راهرو رد می‌شد چرخید:
- پروفسور! خواهش می‌کنم یه چیزی بهش بگین! از صبح داره همه رو به دوئل دعوت می‌کنه!

پروفسور مک گونگال آهی کشید و گفت:
- دیگه همینه دیگه توماس، سعی کن کنار بیای.
- ولی پروفسور! الان کلاس معجون سازیم شروع میشه و اگه دیر برسم پروفسور اسنیپ از گریفندور امتیاز کم میکنه...

برای دهمین بار در چند روز اخیر، مینروا مک گونگال باز آه کشید و رو به تابلو کرد:
-خیله خوب کادوگان! شمشیر کشی بسه. از الآن به بعد نمی‌تونی دانش آموز‌ها رو به دوئل دعوت کنی.
- ولی پروفسور مک گونگال! از کجا بتوانیم این دشمنان فرضی را شناسایی کنیم پس؟

- نمیدونم به من مربوط نیست، خودت یه راه دیگه پیدا کن کادوگان!

چند ساعت بعد

-سیبیل‌های دسته چخماقی رو میز! سیبیل‌هاتون رو نشون من بدین تا بذارم رد بشید! سیبلات کو بزمجه کوهی؟
- ولی من دخترم سر کادوگان!
- دختر باشی! چه ربطی داره! از الآن به بعد همه‌ی اعضای تالار گریفندور، برای نشان دادن غیرت و شجاعت گریفی، باید قدر خود مرحوم گودریک گریفندور سیبیل بگذارند! دست به سیبیلاتون بزنید راهتون نمی‌دم تو تالار!

صدای اعتراض دختر سال دومی بلند شد. ولی کادوگان به او توجهی نکرد، و در عوض صدایش را روی دسته‌ی پسرهای پشت سر دختر که قصد ورود به تالار را داشتند بلند کرد:
- ناخوناتون رو بذارید روی میز ببینم! هر کی ناخوناش رو نگرفته باشه، خودمان با شمشیر ناخون‌هاش رو براش می‌گیریم!

یکی از پسرها با ترس و لرز به انگشتانش خیره شد و سوت زنان صف ورود به تالار را ترک کرد. کادوگان سپس به سمت یکی دیگر از دانش آموزان که پشت دسته‌ی پسرها ایستاده بود عربده کشید:
- ردات چرا انقدر کوتاهه خانومم؟ پاشو برو از پروفسور مک گونگال ردای مناسب بگیر تا راهت بدم!

خلاصه که در چند روز آینده، سرکادوگان با هشیاری تمام وقت و بسان ناظمی سخت‌کوش و تیزبین، تک تک اعضای گریفندور را با دقت از زیر نظر گذراند تا دشمنان فرضی را شناسایی کند. چندتایی از دانش‌آموزان شاکی هم البته به دفتر مدیریت رفتند و شکایت کردند، که این فقط دشمن فرضی بودنشان را بیشتر به کادوگان اثبات کرد.
همه چیز با درایت فراوان کادوگان، عالی پیش می‌رفت تا آن بعد از ظهر کذایی...

- تو چرا توی صورتت یک دونه مو هم نداری خیار صحرایی؟

نویل بی‌نوا این‌پا و اون‌پا شد و گونه‌های تپلش گل انداختند.
- من هنوز بیبی فیسم سر کادوگان، متاسفانه هنوز ریش سیبیل درنیاوردم.
- ناخونات هم که زرد و بلنده.

نویل قرمزتر شد و گوی شیشه‌ای که درونش قرمز شده بود را از جیبش درآورد و دوباره به جیبش برگرداند:
- یادم رفت ناخونام رو کوتاه کنم!
- رمز ورودی رو هم که گفتی یادت نمیاد!

نویل که دیگه می‌شد دوتا تخم مرغ روی گونه‌هاش سرخ کرد، جواب داد:
- همشون رو روی یه کاغذ نوشتم، که گم شد...
- پس دیگه چاره‌ای نمونده! شمشیرت رو بکش و...

در همین لحظه حواس کادوگان به تازه وارد ارزشی و آسلام پسندی افتاد که به سمت در تالار می‌اومد.
- نگاه کن پسر جون! از سر و وضع این آقا یاد بگیر. موهای سر و صورتش جوریه که انگار ماه‌هاست کوتاهشون نکرده. محاسنش به طرزی ژولیده‌ است که انگار شب و روز به مناجات و مراقبه مشغوله و وقت برای شونه زدن نداره. ردای خاکی و بلندش یه جوریه که انگار شب‌ها به جای تخت خواب راحت، روی کف غار می‌خوابه. چه جوان با کمالاتی!
- این که رداش هم راه راه سفید سیاهه لابد واسه اینه که طرفدار یوونتوسه! تازه بوی سگ هم می‌ده!
- ساکت باش بچه! شمشیرت رو بکش تا من اول این آقا رو راه بدم بعداً به خدمت تو برسم!

بعد به سمت مرد تازه وارد چرخید:
- ببخشید جوون، از سر و وضع شما معلومه که از خودمونید، ولی بنده مامورم و معذور، احیانا شما رمز در امشب رو می‌دونید؟

مرد دستش را در ردای بلندش کرد و لیستی را بیرون کشید.
- مبارز شریف شیردل، قاتل بی صفتان مزدور، مرگ بر بی‌مایه‌گان! همینه مرگ بر بی‌مایه‌گان!
- درسته همرزم! بفرما داخل، بفرما! خب تو بچه...

کادوگان به سمت نویل برگشت تا او را به رزم فرابخواند، اما با پشت قلمبه‌ی نویل مواجه شد که هر لحظه دورتر می‌شد! کادوگان فرض کرد که نویل متوجه شده که وی هویت جاسوس و دشمنش را تشخیص داده و برای همین دارد فرار می‌کند، این بود که «بایست و شرافتمندانه مبارزه کن، خارشتر دم نکرده‌ی صحرایی» و امثالهم گویان، تابلو به تابلو با شمشیر برهنه به دنبال نویل گذاشت و در تالار را چهارطاق باز رها کرد.
غافل از اینکه نویل، در حقیقت توانسته بود یک‌بار در عمرش چیزی را به یاد بیاورد و آن‌چیز، قیافه‌ی مرد جوان روی پوسترهای تحت تعقیب آزکابان بود و برای همان داشت چهارنعل از صحنه دور می‌شد.

متاسفانه وقایع بعدی آن شب، فاجعه بار بود و اخراج کادوگان را از سمت نگهبانی در تالار گریفندور به همراه داشت. اگر هنوز هم متوجه نشدید، جوان ارزشی که کادوگان به داخل تالار راه داده بود، زندانی فراری، سیریوس بلک بود که به محض ورود به تالار، چاقو کشی به راه انداخته بود و بی‌ناموسانه، رختخواب رون ویزلی را جرواجر کرده بود. علی‌رغم هشیاری همیشگی و تلاش مظاعف و زحمت‌های کادوگان، او در این نبرد شکست خورده بود.



تصویر کوچک شده


پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۲۳:۳۵ سه شنبه ۲ دی ۱۳۹۹

هری پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۵ سه شنبه ۱۱ شهریور ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۳:۴۰ دوشنبه ۱۸ مهر ۱۴۰۱
از سایه ها نترس، تو فانوسی! :shout:
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 69
آفلاین
مادام ماکسیم از تیم تفاهم داران و اما ونیتی از تیم مارا
سوژه: اجنبی پرست!
مادام ماکسیم که از زندگی با هاگرید خسته شده، اونو از کلبش میندازه بیرون. هاگرید دست به دامن اما میشه و اون هم تصمیم میگیره با کمی اعمال تغییرات، اون رو به عنوان شوهر خارجی دوباره به مادام قالب کنه.

افلیا راشدن از تیم مارا و الکساندرا ایوانوا از تیم تفاهم داران
سوژه: یونس!
کشتی ای که شما مسافرشین خراب میشه و قرعه‌ی خروج از کشتی برای سبک شدنش، به نام شما میفته. میتونید از ماجراهای نقص فنی کشتی و انتخاب طعمه بنویسید یا از سرنوشتتون پس از انداخته شدن به آب یا ترکیبی از این دو.

ایرما پینس از تیم ناسازگاران و سر کادوگان از تیم Queen Anne's revenge
سوژه: دشمن فرضی!
شما درگیر مبارزه با دشمن فرضی میشین و دست آخر شکست میخورین.

برای ارسال پست هاتون در همین تاپیک تا آخر روز جمعه ۵ دی فرصت دارید.
موفق باشيد!




پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۲۲:۵۶ سه شنبه ۲ دی ۱۳۹۹

افلیا راشدن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۳ یکشنبه ۲ شهریور ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۴:۰۰ جمعه ۵ شهریور ۱۴۰۰
از بدشانس بودن متنفرم!
گروه:
مـاگـل
پیام: 54
آفلاین
سرباز مارا به رخ تفاهم داران حمله میکنه.


کار من نبود... خودش یهو اینطور شد!


پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۲۰:۲۷ سه شنبه ۲ دی ۱۳۹۹

سر کادوگان


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۴۹ چهارشنبه ۳ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۵:۰۸:۰۹ شنبه ۹ دی ۱۴۰۲
از این تابلو به اون تابلو!
گروه:
مـاگـل
پیام: 341
آفلاین
تیم ما با رخ (خود بنده) به فیل تیم حریف (ایرما پینس) حمله میکنه



تصویر کوچک شده


پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۱۸:۵۲ سه شنبه ۲ دی ۱۳۹۹

مرگخواران

تام جاگسن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۱ سه شنبه ۶ فروردین ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱:۱۱:۵۳ پنجشنبه ۱۹ مهر ۱۴۰۳
از تسترال جماعت فقط تفش به ما رسید.
گروه:
مرگخوار
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
پیام: 642
آفلاین
درود.
فیلِ تفاهم داران با فیلِ مارا خرطوم به خرطوم میشه.
خدافظ.


آروم آقا! دست و پام ریخت!


پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۲۳:۵۰ دوشنبه ۱ دی ۱۳۹۹

اما ونیتی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۲ پنجشنبه ۱ آبان ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۰:۳۴:۲۹ دوشنبه ۲۲ مرداد ۱۴۰۳
از دست رفته و دردمند
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 172
آفلاین
اما ونیتی vs تام جاگسن

اما جلوی آینه ایستاد و به عنوان آخرین مرحله سنجاق سر رنگی که دیروز خریده بود به موهایش زد. بعد کتاب " چگونه محبوب ترین ارشد بودم؟ چگونه دل ها را بردم؟" نوشته پرسی ویزلی را از روی تختش بر داشت و دوباره به جلوی آینه برگشت. کتاب را ورق زد و به نکاتی که زیر آنها خط کشیده بود نگاه کرد.

-" خب...لباس و ردا...موهای مرتب...سنجاق سر... آبنبات خوشبو کننده ...و تمام!"

به تصویر خودش در آینه لبخند زد. برای اجرای نقشه آماده بود. از خوابگاه گریفیندور بیرون آمد و به سمت اتاق پرفسور مانک به راه افتاد. وقتی به اتاق پرفسور رسید، ایستاد و سعی کرد لبخند اطمینان بخشی بزند. پرفسور مانک، تازه به هاگوارتز آمده بود و شایعه ها میگفتند آدم حواس پرتی است. پس جای نگرانی نبود.

اما در زد و بعد از شنیدن صدای پرفسور وارد اتاق شد. پرفسور مانک با پوست تیره هندی و یک خال قرمز وسط ابروهایش، پشت میزش ایستاده بود و درحالی که به کتابی نگاه میکرد، دستهایش را با ریتم عجیبی به پهلوهایش میکشید و بعد میچرخید. صدای موسیقی شاد ضعیفی به گوش میرسید که مدام جملات "حالا ، یک، دو سه چهار....بعد به این ور...یک دو.." را تکرار میکرد.

بعد از چند ثانیه، پرفسور سرش را بلند کرد و گفت:
- معذرت میخوام عزیزم.. فردا قراره به شکار یه پاگنده نر بریم و هیچی مثل حرکات موزون توجه شونو جلب نمیکنه ...خب برای زمان برگردان اومدی؟ ثبت نام کرده بودی؟ اسمت چیه؟

-بله . من ریچل ویزلی ام و مدارکمم آوردم.

با شنیدن این حرف پرفسور مانک میزش را دور زد و کتاب را بست و صدای موسیقی قطع شد. او به طرف ویترین شیشه ایی بزرگی رفت که در آن حدود صد ساعت دستی گرد به چشم میخورد.
در حالی که در ویترین را باز میکرد گفت:
-از وقتی که دامبلدور رو راضی کردم که از این زمان برگرانا استفاده کنیم،خیلی از بچه ها پیشرفت کردن...البته هنوز هم مشکل ریختن پشم گرگینه ها رو داریم که فعلا اونم چند نفرو فرستادیم پشمای گمشده رو برگردونن .... خب مدارکتو بده و از بین این ساعت های ردیف آخر یکی رو بردار.صورتی جیغ دخترونه هم داره ...

اما در حالی که مدارک جعلی با نام ریچل ویزلی را یکی یکی از کیفش در میاورد ،گفت:
- کپی کف پام، کارت عضویت گیاهان دریایی، امضای دو شاهد، امضای جن جونگی مون ،گواهی خوردن هویچ ،گواهی عدم خیس کردن دمپایی دستشویی و....اینهاش، امضای دختر کوچیکه همسایه مون!

بعد مدارک را به دست پرفسور داد و به سمت ویترین رفت. او هیچ علاقه ایی به ساعت های کوچک ردیف آخر نداشت. او بزرگترین ساعت را میخواست. ساعتی که علاوه بر دستکاری زمان، مکان را هم تنظیم میکرد. یک ابر ساعت، که در واقع کنترل کننده بقیه ساعت ها بود.میتوانست آن را به قیمت بسیار بالایی در بازار سیاه بفروشد. مطمعن شد که حواس پرفسور به مدارک گرم شده است و بعد ساعت را زیر ردایش جا داد و به سمت در اتاق چرخید.

- خب پرفسور من دیگه میرم!
- یه لحظه صبر کن... من اسمتو تو ثبت نام کننده ها ندارم...گفتی سال چندی؟

اما زیر لب لعنتی فرستاد، قرار بود " اریک جعلی" اسم او به طریقی به لیست ثبت نام اضافه کند.

- ببخشید پرفسور! ولی من دیرم شده و باید برم!

بعد سعی کرد غیب شود.چشمانش را بست و به غده غیب دان ش فکر کرد و بعد کتابخانه خانه اش را تصور کرد. ولی هیچ اتفاقی نیوفتاد. چشمانش را باز کرد و جمله " شما به غیب شدن دسترسی ندارید! به پیوند ها منتقل میشوید!" را که در هوا معلق بود جلویش دید. دستش را به سرعت در جیبش نکرد ولی آنجا نبود. شکن جیبی اش را فراموش کرده بود.

صدای پرفسور را از پشت سرش شنید:
- خب ما به اینجاهاش هم فکر کرده بودیم،حالا اون ساعتی که زیر ردات قایم کردی رو برگردون ....هی! کجا فرار میکنی؟

اما به سرعت از اتاق بیرون آمد و به طرف حیاط قلعه دویید. آنجا میتوانست غیب شود. درست همان لحظه که به پشت سرش نگاه کرد که ببیند پرفسور به دنبالش آمده یا نه، ناگهان در چیز نرم و سفیدی فرو رفت. خیلی فرو رفت و نزدیک بود غرق شود که کسی او را بیرون کشید.

-سلام فرزندم! جایی میرفتی با این عجله؟

نیم ساعت بعد، رختشورخانه هاگوارتز

در تالار رختشورخانه ، فضا مرطوب و تاریک بود و صدای شستن چیزی به گوش میرسید. دامبلدور روی کپه لباس چرک ها نشسته بود و روی تشت کوچکی خم شده بود. درون تشت تقریبا چیزی جز مقداری آب کف آلود نبود. البته تقریبا، چون اما که به اندازه یک لنگه زخم هری کوچک شده بود داشت به سختی در آن شنا میکرد.

اما که از دست و پا زدن خسته شده بود، با صدای ریزی گفت:
-میشه دوباره بزرگم کنی پرفسور؟ چوبدستیمم که گرفتی! باشه ...باشه.....من معذرت میخوام!خوبه؟ ساعتم که پس دادم!

دامبلدورآبنباتی از جیبش درآورد و آن را در دهانش گذاشت و گفت:
- نه فرزندم! حالا که اونجایی یکم روحتم دربیار بشور شاید یکم پاک بشی!
-نمیشه! روحمو آپدیت کردم!الان فقط وقتی با رمز دوم چوبدستی ام درمیاد! اونم که گرفتی ...نمیخوای منم با عشق به سمت روشنایی ببری؟ خودت همیشه اینا رو نمیگفتی؟

دامبلدور در حالی که کمی نزدیکتر شده بود و با دقت اما را نگاه میکرد، جواب داد:
- میگفتم ولی فعلا جرونا اومده، روشنایی محدودیت عبور گذاشته! عشقم هم الکل زدم فعلا خشک نشده....میگم فرزندم تو یکم داری سفید میشی! فک کنم کف تراپی داره جواب میده!

اما وحشت زده لبه حبابی را گرفت و در حالی که سعی میکرد از آن بالا برود گفت:
-چی؟ دارم سفید میشم؟ نکنه این بوی تند مال وایتکسه؟ اصلا چرا اینجاییم؟ نکنه میخوای سرمو زیر کف کنی؟

-فرزندم! من یکم از بطری تمییز کننده کریچر برداشتم! همین... البته اگر وایتکسم باشه یکم دست و پات ذوب میشه، نگران نباش دست و پای خرس عروسکی هری رو میچسبونم بهت...

- یا مرلین! پرفسور! خیلی تو خانه ریدل ها گشتی! ولدمورت زده شدی!
دامبلدور خندید و گفت:
-شوخی کردم بابا! آوردمت اینجا چون یه کار مهم و سری باهات دارم! حتی دفترم هم برای این کار امن نیست! تو باید یه چیزی رو برام پیدا کنی!

اما سعی کرد با تکان حبابی که روی آن نشسته بود به لبه تشت نزدیک شود و گفت:
- چی؟ و چرا باید اینکارو برات بکنم؟

-یه لنگه جوراب رو برام باید پیدا کنی! لنگه جوراب خوش شانسیم و البته چوبدستیت هم پیشم میمونه!

-بدون چوبدستیم که هیچ جا نمیتونم برم!بعد واسه یه لنگه جوراب؟ خب یه نو بخر پرفسور! اصلا کجا باید برم؟

-اولا اون یه لنگه جوراب برام خیلی خاصه! روز شکست گریندل والد پوشیده بودمش و الان گم شده .... اگر اونو بپوشم بلاخره میتونم تام رو شکست بدم...بدون جورابم اعتماد به نفس ندارم.... و باید بری خانه گریمولد و چندین سال قبل!
-جان؟ یعنی میخوای برم گذشته؟ تو محفل مگه کم آدم دارین؟ یکی از اونا رو بفرست! اصلا چه اطمینانی به من داری؟

دامبلدور آبنباتی دیگری را در دهانش گذاشت و جواب داد:
-نمیشه! اونا ممکنه تو گذشته دست ببرن! حتی با نیت خیر! تو اینکارو نمیکنی چون سودی برات نداره... و به خاطر چوبدستیت هم شده برمیگردی!....البته قبلا یه چند تا ویزلی قربانی کردیم،متاسفانه هنوز برنگشتن...
اما که از بوی کف سردرد گرفته بود، فریاد زد:
-هنوز برنگشتن!؟ من هیچ جا نمیرم! منو بیار بیرون!

دامبلدور از جایش بلند شد و بدون توجه به حرف اما گفت:
- باشه!...راستی بد نیست یه مدتی کوچولو بمونی...میدمت به هاگرید که یه مدت جاسویچی کلید هاگواتز باشی....

اما نمیخواست جاسویچی باشد و به طور اتفاقی در جیب هاگرید له شود. علاوه بر آن مجموعه حیوانات دست آموز هاگرید از هر سفر در زمانی ترسناکتر بود.

اما آهی کشید:
-میرم!...فقط میشه اول منو بزرگ کنی؟

دامبلدور با خوشحالی به اما نزدیک شد و او را از تشت بیرون کشید و روی زمین خیس گذاشت. بعد معجون بزرگ کننده را از ریشش بیرون کشید و به او داد.
بعد از اینکه اما به اندازه واقعی برگشت، همان ساعتی که اما دزدیده بود را از ردایش بیرون آورد و گفت:
-با این ابر ساعت برو! برات زمان و مکانشو تنظیم کردم! فقط کافیه دکمشو بزنی...و جورابم هم خال خالی قرمز وسفیدو با یه عکس کیتی روشه! کافیه تو گریملود بری توی اتاقم! اون روز مطمعنم جفتشون رو تختم بود...
-باشه....هی داری کجا میری؟ اگه اتفاقی افتاد چی کار کنم؟ چجوری تنظیمش کنم برگردم؟

دامبلدور که داشت از تالار خارج میشد برگشت و گفت:
-دو نفر دیگم تو تشت گذاشتم خیس بخورن که اگر برنگشتی اونا رو بفرستم! نگران نباش خود ساعت بعد ازیک ساعت به زمان حال برت میگردونه! البته اگر هنوز زنده باشی ....اگر برگشتی چوب دستی تو بهت پس میدم...

اما با قیافه متعجب رفتن دامبلدور را نگاه کرد.چاره ایی نبود. از روی زمین خیس بلند شد. خودش را به مرلین سپرد و تنها دکمه کنار ساعت را زد.
ناگهان همه چیز سفید شد. احساس کرد مثل آدامسی که جویده میشود، کش می آید و فشرده میشود. جای معده و مغزش عوض شد. دیگر دهان نداشت و به جایش گوش سومی داشت. پاهایش هم تغییر کرده بود و حالا سم داشت. اما که ترسیده بود و امیدی به زنده ماندن نداشت ، چشمهایش را محکم بست.
چند لحظه بعد احساس کرد روی جسم محکمی نشسته است و بوی بدی به مشامش میرسد. بدون آنکه چشم هایش را باز کند به صورت و بدنش دست زد. همه چیز سرجای خودش برگشته بود. آهی از سر آسودگی کشید و چشمانش را باز کرد.

در یک دستشویی کوچک بود و روی توالت فرنگی نشسته بود. موفق شده بود؟ اینجا خانه شماره 12 گریمولد بود؟

در حالی که سعی میکرد بی صدا باشد ، در دستشویی را باز کرد و به بیرون سرک کشید. یک حال پذیرایی با وسایل قدیمی آنجا بود ولی کسی در آن نبود. به آرامی از دستشویی بیرون آمد ولی صدای فریادی او را از جا پراند و اما پشت نزدیک ترین مبل پناه گرفت. دو نفر وارد پذیرایی شده بودند.

زن مو قرمز جوانی که عصبانی به نظر میرسید گفت:
-آرتور! الان این تلویزیون مشنگی رو چرا با خودت آوردی؟ خوب فردا تکرار اوشین رو ببین! ببین چقدر برای جلسه دیر کردیم؟

مرد جوانی که همراهش بود و جعبه ایی را زیر بغلش زده بود جواب داد:
-نمیتونم تا فردا صبر کنم مالی! میخوام ببینم اون دختر بیچاره بلاخره چی کار میکنه...اینقدر بدبخته که نمیتونه درست راه بره ...بعدشم این جلسه الکیه! هر دومون میدونیم میخوان سیریوس رو رازدار کنن!

-اون دختره به خاطر لباس ژاپنی اش اونجوری راه ...ولش کن! بعد این جریانا میخوابونمت کمپ این عشق به مشنگا رو ترک کنی! دیره بریم!
بعد هم دست آرتور را کشید و با هم از سمت دیگر پذیرایی خارج شدند. اما در دلش مرلین را شکر کرد که او را ندیده بودند. فقط کافی بود بدون جلب توجه اتاق دامبلدور را پیدا کند. میخواست از جایش بلند شود که جن جانگی را دید که در گوشه پذیرایی به او خیره شده است. در کنار جن دکمه بزرگ قرمزی روی دیوار قرار داشت.

اما با صدای آهسته گفت:
-عه سلام...تو باید کریچر باشی! ببین من ...من...

دست کریچکر در حالی که به او خیره شده بود بالا آمد و به سمت دکمه قرمز رفت.
اما وحشت زده وهیس هیس کنان گفت:
- نه! نه! پسر خوب! اون کارو نکن! من دوستم...یعنی محفلی ام! ببین بهت شیشه پاک کن بدم...
تلاش اما بی فایده بود.کریچر دکمه قرمز را فشار داد و دو ثانیه بعد ده محفلی در پذیرایی جمع شده بودند و چوبدستی هایشان را به سمتش نشانه رفته بودند.اما فرصت فرار نداشت و علاوه بر آن نمی دانست اصلا باید به کجا فرار کند. چند نفر از محفلی ها را میشناخت، شاید میتوانست کاری کند.

سعی کرد لبخند بزند و گفت:
- ببینین من حتی چوبدستیم ندارم و...

لوپین حرفش را قطع کرد:
- صبر کن ،هنوز یه نفرمون مونده!

-آرتور! محض رضای مرلین! چرا داری عقب جلو میشی؟
- شخصیت بازیم تو آتاری قبل نبرد این طوریه! یعنی ژست حمله خفن دارم
- حیف که بچه ها به پدرشون احتیاج دارن وگرنه...

صدای دویدن کسی آمد و مالی حرفش را قطع کرد.اما آبرفورث ،برادر دامبلدور را دید که به محفلی ها پیوست و چوبدستی اش را در آورد.
جیمز پاتر گفت:
-حالا حتما باید پیژامه تو عوض میکردی ؟ خوشگل بود که...ماه و ستاره داشت...
- باید وجه مون رو جلو مرگخورا حفظ کنیم! نمیخوام برام حرف دربیارن...خب این بچه رو ببریم آشپزخونه تا در نبود داداشم به سمت روشنایی هدایتش کنم!

چند دقیقه بعد اما پشت میز آشپزخانه نشسته بود و محفلی ها دورش حلقه زده بودند. تلویزیون مشنگی آرتور روشن بود و داشت زمان دادن کپن نفت را شرح میداد.

آبرفورث پرسید:
- خب...بگو چرا با این سن کم مرگخوار شدی؟ اصلا هم نترس ! من میدونم تام مغز همتونو شستشو داده...قشنگ بو وایتکس میدی...

- من که مرگخوار نیستم! اشتباه گرفتین! تازه اونی که کف تراپی ام کرده داداش پشمکی خودت بوده!

- خب اگه مرگخوار نیستی اینجا چی کار میکنی؟

زمان داشت میگذشت و اما نمیدانست چقدر وقت دارد که به اتاق دامبلدور برود و لنگه جوراب را بردارد. چوبدستی هم نداشت که از خودش دفاع کند. باید جوری از دست محفلی ها فرار میکرد. همه منتظر جواب اما بودند، و تنها صدای تلویزیون به گوش میرسید.

-ماجراهای پسر شجاع و پدر پسر شجاع، این جمعه....
فکری به ذهن اما رسید، بنابراین فریاد زد:
- اومدم دنبال پدرم!
- پدرت کیه ؟

اما به نزدیک ترین مرد پشت میز اشاره کرد و گفت:
- اینه!سلام بابا!

جیمز پاتر با تعجب پرسید:
-سیریوس؟ اینجا چه خبره؟

سیریوس اخمی کرد و جواب داد:
- دروغ میگه! این وصله های ناموسی به من نمیچسبه! ما فقط خواهران راه تاریک رو با فاصله شرعی میاریم تو روشنایی!

اما سعی کرد، اطلاعاتی که در گذشته جسته و گریخته شنیده بود به یاد بیاورد:
-نه راست میگم! تو دوست صمیمی جیمز پاتری! و یه برادر داری به اسم ریگولوس...و...یه موتورم داری! پدر خونده بچه شونم هستی! اصلا رمز درم خودت بهم دادی بابا!

همه نگاه ها از اما برداشته شد و با تاسف به سیریوس دوخته شد.

جیمز گفت:
- فقط افراد این اتاق میدونن تو پدر خونده هری هستی! ازت انتظار نداشتم ! تو داعاشی من بودی! راست میگن که ازگرگینه نترس که گاز میگیرد، از ان بترس که به سگ سیاه تبدیل میشود!

لوپین اعتراض کرد:
- من الان اینجا دارم چیپس و ماستمو میخورم چرا باید تو مثل باشم؟ سیرویس یواشکی زن گرفته به من چه؟

سیرویوس که عصبانی شده بود از جایش بلند شد و گفت:
-زن چی؟ من نمیدونم اینا رو از کجا میدونه ولی داره دروغ میگه!

ابرفورث دستش را به طرف سیریوس تکان داد و گفت:
- بشین بابا! کار خوبی کردی، من از اولم گفتم ازدواج زودش خوبه! فقط باید بهمون میگفتی...من میخواستم خودم برات برم خواستگاری...چقدر مهریه کردی حالا؟

قبل از اینکه سیریوس جواب دهد، مالی ذوق زده از اما پرسید:
-مامانت کجاست؟ چرا تنها اومدی؟ اسمت چیه برات پلیور ببافم؟

اما با حالت ناراحت ساختگی گفت:
- پیش شیش تا بچه دیگه! من اومدم خرجی مونو بگیرم....مامان گفت به یاد دورانی که با موتورت در مدرسه شون تک چرخ میزدی بیای خونه و خرجی مونو بدی! ...میگم من میتونم برم دستشویی؟

-نخیرم تو هیچ جا نمیری! کی تو رو فرستاده؟....مامانت کیه اصلا؟

لیلی که تا آن زمان ساکت بود گفت:
-میگه مامانش فرستادتش! هفت تا بچه رو ول کردی به امون مرلین؟ پس وقتایی که نبودی میرفتی پیش زنت و به ما میگفتی رفتم مرگخوارگیری ....ما رو بگو میخواستیم تو رو راز دار خودمون کنیم! ...من میگم چرا به جای جارو موتور خریدیا...
-بابا من پیک پیتذایی سنتورا بودم! قرار بود جذب محفل شون کنم ولی جذب نشدن لامصبا...

آرتور با ناراحتی گفت:
- اینا رو ول کن....رکورد بچه داری مال خودم بود! نامرد!

سیریوس که کلافه شده بود، دستهایش را روی سرش گذاشت و گفت:
- میگم من زن ندارم! چرا باور نمی کنین؟ من اصلا از بچه بدم میاد!

ابرفورث در حالی که یک آبنبات لیمویی به اما میداد گفت:
- اینو بگیر برو تو حیاط بازی کن! ما و بابات باید یکم حرف بزنیم...

اما از فرصت استفاده کرد و قبل از اینکه سیریوس اعتراضی بکند از آشپزخانه بیرون رفت. وقتی به پذیرایی رسید ، صدای بحث محفلی ها همچنان به گوش میرسید.باید عجله میکرد. فقط کافی بود اتاق دامبلدور را پیدا کند و....
ناگهان صدای تیک تیک ساعت را از جیببش شنید.ساعت را بیرون آورد. ساعت میلرزید و صدا میداد.
-نه نه....نگو که....

صدای جیمز را شنید که بلند گفت:
- بسه سیرویس! ما دیگه نمیخواییم راز دارمون باشی! جدا باید چند واحد تنظیم خانواده بگذرونی...

بقیه جمله را نشنید. چون همه چیز دوباره سفید شد و او دوباره کش آمد و فشرده شد. چند لحظه بعد در کوچه دیاگون بود.شب بود و نور مغازه ها کوچه را روشن کرده بود.ساعت را جیبش گذاشت. باید برای دامبلدور یه جوراب کیتی پیدا میکرد. قرار نبود او بفهمد که اما باعث یکی از بزرگترین اتفاق های تاریخ شده است.




پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۲۳:۳۳ دوشنبه ۱ دی ۱۳۹۹

افلیا راشدن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۳ یکشنبه ۲ شهریور ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۴:۰۰ جمعه ۵ شهریور ۱۴۰۰
از بدشانس بودن متنفرم!
گروه:
مـاگـل
پیام: 54
آفلاین
افلیا VS تام


افلیا اعصاب همه رو خرد کرده بود. خیلی هم خرد کرده بود. از اون چیزی که فکر میکنید خرد تر حتی. انقدر خرد که ممکن بود ملت با خرده‌ شیشه اشتباه بگیرنشون! برای همین مرگخوارا توی خونه با کفش تردد میکردن که خرده شیشه تو پاهاشون نره!

هرجا پاشو میذاشت همه یه دلیلی از گم شدن چوبدستیشون بگیر تا مریض شدن جغدشون پیدا میکردن تا اون مکان رو ترک کنن. حتی جدیدا هر وقت میخواست با ملت صحبت کنه اونا با قیافه وحشت‌زده درحالی که چشماشون گرد شده بود دستاشون رو جلو میکشیدن و میگفتن: جلو نیا! من جرونا دارم!

این که تنها هروقت افلیا میخواست با اونا وقت بگدرونه جرونا دار میشدن عجیب بود. البته آی کیو افلیا اونقدر قد نمیداد که متوجه شه ملت ازش متنفرن و دوست ندارن حتی ببیننش! به همین دلیل بود که هر روز شاد و شنگول همین پروسه رو تکرار میکرد. کدوم هیپوگریفی گفته بود وقتی عقل نباشه جان در عذابه؟ یحتمل افلیا مثال نقض این ماجرا بود.

همین شب قبل بود که افلیا با یه وسیله مشنگی مکعب مستطیلی سخنگو، حرفای یه آدم خل و چل که مشنگا بهش روانشناس میگفتن رو شنیده بود! حاضر بود قسم بخوره حتی جن های خاکی سخنگو هم نمیتونستن اون حجم از چرت و پرت رو یه جا به زبون بیارن! مطمئن بود هر کس وضعیت روانی متعادلی داشته باشه عمرا به این چرت و پرتا عمل نمیکنه...والبته هیچوقت از افلیا به عنوان یه انسان با وضعیت روانی متعادل یاد نمیشد!

اون روز، وقتی از خوب پرید یه لبخند گشاد زد! دستاشو از هم باز کرد و همانطور که روانشناس گفته بود بوی دلنشین زندگی که مثل یه رود پرخروش توی رگ هاش جریان داشت رو به اعماق وجودش فرستاد. البته اصلا معنای این این حرفا رو نفهمیده بود...ولی خب فرستاد دیگه!
به دنیا لبخند زد! به در اتاقش لبخند زد! به خوشی ها لبخند زد! به دکمه های لباسش لبخند زد! حتی به اون پشه ای که داشت توی تارعنکبوت گوشه اتاقش برای زنده موندن به آقا عنکبوته التماس میکرد هم لبخند زد!

بلند شد و به صورتش که داشت کم کم بنفش رنگ میشد توجهی نکرد. همونطور که نفسش رو هنوز محکم نگه داشته بود تا مرلینی نکرده بوی دلنشین زندگی رو با بازدمش بیرون نده سمت در رفت تا بازش کنه و به بقیه چیزا هم لبخند بزنه!

-لبخند و زهر تسترال! این چه وقت بیدار شدنه؟ مگه مرگخوار تا لنگ ظهر میخوابه؟

بلاتریکس با اون فریاد بلند و اخمی به عمق گودال ماریانا لبخند افلیا را درجا خشکوند!

-و..ولی الان ساعت شیش صبحه!
-شیش صبح و زهر تسترال! وقتی من میگم ظهره یعنی ظهره!
-مگ..مگه تسترالم زهر داره؟
-رو حرف من حرف میزنی؟ تازه‌واردم تازه واردای قدیم! چرا من تو رو تایید کردم اصلا؟ فقط برو! دور شو تا از هشت جهت جغرافیایی مختلف بهت کروشیو نزدم!

افلیا برای حفظ جونشم که شده با بیشترین سرعت دوید و از اونجا فاصله گرفت. برنامه لبخندش کاملا خراب شده بود. امیدوار بود آقای روانشناس رو ناامید نکرده باشه.
همونطور که داشت سعی میکرد انرژی مثبت رو با تک تک اعضای وجودش حس کنه به سمت آشپزخونه حرکت کرد و طبق چیزی که روانشناس توصیه کرده بود سعی کرد با خودش جملات انگیزشی تکرار کنه.
افلیا به مغزش فشار اورد تا دنبال جمله مناسب بگرده. مغزش استرس گرفت. اخه تا حالا دنبال جمله انگیزشی نگشته بود... در واقع تا حالا اصلا دنبال چیزی نگشته بود!

اون معمولا تو جمجمه لم میداد، با بصل النخاع گپ میزد و به اکسون و بقیه بروبچ میگفت خودشون یکم فکر کنن و یه حرکتی بزنن.
مغزش تو دانشگاه دو واحد جمله انگیزشی پاس کرده بود.درسته مال چند سال پیش بود... ولی خب هنوز یه چیزایی بارش بود. برای همین تصمیم گرفت یکم اعتماد به سقف داشته باشه و این دفعه خودش کار خودشو انجام بده. مغز از اولین جمله‌ای که به ذهنش رسید رونمایی کرد.

تو مثل یه عروس دریایی توی اقیانوس استعداد شنا میکنی...

-من یه عروس دریایی‌ام!

ظاهرا افلیا منظور مغزشو خوب متوجه نشده بود. مغز افلیا از اون بی اعصاب‌هاش بود. برای همین زود عصبانی شد و با اخم از جمله دوم رونمایی کرد.
کل استعدادهاتو با هم جمع بزنن اندازه یه بچه مورچه هم نمیشه احمق!

-من یه عروس دریایی مورچه خوارم!

مغز آرزو کرد کاش مال یه ادم دیگه بود. دیگه خسته شده بود. پوفی کشید و رفت یکم گلوکز بزنه تا اعصابش بیاد سرجاش!

افلیا دوباره نیشش رو تا بناگوش باز کرد و با قدم های بلند رفت تا هویت جدیش رو به ملت اعلام کنه!
-هی بلا! حدس بزن چی شده؟ من یه عروس دریایی مورچه خوارم!
- تو فقط یه دردسر متحرکی راشدن!


همه چیز سریع اتفاق افتاد. انقد سریع که افلیا نفهمید بلاتریکس کی در یک حرکت مثل یه گلوله کاموا دست و پاشو تو هم گره زد و از پنجره پرتش کرد بیرون!
- هیچ کاری جز لبخند زدن و راجع به عروس دریایی صحبت کردن بلد نیستی نه؟ تو یه مرگخوار بی خاصیتی! حتی به درد غذای نجینی شدن هم نمیخوری! حالا دور شو! تا وقتی هم باخاصیت نشدی حق نداری برگردی!

افلیا شوکه شد.زبونش بند اومده بود و نمیدونست باید چی جواب بده. سعی کرد از مغزش کمک بگیره ولی مغزش داشت چرت میزد و به این راحتی ها هم بیدار نمیشد! حتی اکسون و اکیپش هم حرفی برای گفتن نداشتن. به لوزالمعده‌اش هم اعتمادی نداشت...تصمیمات عجولانه‌ای میگرفت! با روده باریکش هم که همین چند روز پیش سر این که اول مرغ بوده یا تخم مرغ دعواش شده بود و از اون موقع باهاش حرف نزده بود! خواست از نخاعش کمک بگیره... اما اونم با پررویی تمام روشو برگردوند و گفت کارای مهم تری برای انجام دادن داره! احمق دراز!

-ب...بلا...من خیلی کارا بلدم! میتونم کروشیو بزنم! مشنگ بکشم! همون چیزایی که یه عروس دریا...چیز...یه مرگخوار باید داشته باشه!

دروغ افلیا توی هوای سرد زمستونی یخ زد و مثل قندیل روی زمین افتاد. افلیا با سرعت یه شاخ دم مجارستانی دستش رو دراز کرد. چنگ زد و دروغش رو از لا به لای برفا برداشت و پشت لباسش قایم کرد.

-راست میگم به مرلین!

افلیا به بالا نگاه کرد و دید داره با یه پنجره بسته حرف میزنه. ظاهرا چاره‌ای جز باخاصیت شدن نداشت. بلند شد و برف روی لباسش رو تکوند. اون حالا یه ماموریت داشت! ماموریت عروس دریا...چیز... خاصیت دار شدن!

***


- شما میدونین خاصیت فروشی کجاس؟

افلیا برای هزار و یکمین بار توی روز این جمله رو تکرار کرد. رهگذری که ازش سوال پرسیده بود کلاهش رو پایین تر کشید و با یه حالت "یکی این دیوونه رو از اینجا جمع کنه" خاصی از کنارش رد شد.

ظاهرا کسی نمیخواست کمکش کنه. باید خودش آدرس خاصیت فروشی رو پیدا میکرد. افلیا راه افتاد. قدم زد...قدم زد...بازم قدم زد حتی... انقد قدم زد که انگار دیگه قدم‌ داشت داشت اونو میزد! هربار که پاشو بلند میکرد درد شدیدی توی ساق پاش میپیچید و به نفس نفس افتاده بود.

افلیا روی زمین نشست. زانو‌هاش رو بغل کرد و سرشو بینشون گذاشت. فکر کرد و فکر کرد. اونقدر فکر کردنش زیاد طول کشید که حس کرد مغزش داره منفجر میشه.

افکارش مثل موشک های کاغذی کوچولو و رنگارنگ بودن که بعد از کمی پرواز به این طرف و اون طرف میخوردن و مغزش رو سوراخ سوراخ میکردن. یکی از موشک ها بزگ و قرمز رنگ بود که کلمه خاصیت روش به درشتی دیده میشد. موشک پرواز کرد. پیچ خورد و از از بالا سر هیپوتالاموس گذشت. هیپوتالاموس ناراحت شد و همونطور که به موشک بد و بیراه میگفت یه تیکه گلوکز که از شام دیشب تو یخچال مونده بود رو به سمتش پرت کرد. گلوکز تو هوا چرخید و به سمت موشک پرواز کرد اما موشک قرمز جاخالی داد و گلوکز خورد تو فرق سر موشک عقبی! موشک عقبی که یه موشک صورتی رنگ و کوچولو بود. وقتی دید زورش به هیپوتالاموس نمیرسه یه تیکه از موشک کناریش رو کند تا حرصش خالی شه! موشک کناری خواست انتقام بگیره که اشتباهی بال موشک جلویی رو شکوند! همونطور که موشک جلویی به سمت پایین سقوط میکرد، موشک چپی و موشک عقبی باهم درگیر شدن. موشک راستی هم که دید همه دارن همهدیگه رو لت و پار میکنن یکی زد تو سر موشک وسطی که بیکار نمونه!
هیپوتالاموس هم داشت با افتخار به نمایشی که درست کرده بود نگاه میکرد و تو دلش به هدف گیریش دست مریزاد میگفت!
اما یهو موشک جلویی...

-دِ مگه کری؟ میشنفی چی میگم؟ میگم بلند شو از اینجا! دِ بلند شو دیگه!

رشته‌ی افکار افلیا با شنیدن فریاد شخصی پاره شد. سرش رو بلند کرد و به بالا نگاه کرد.

-چه عجب! پس گوشات سالمه! یه ساعته این جا علافم کردی! حالا پاشو از سر راهم بیا کنار!

افلیا خواست براش توضیح بده چرا صداشو نشنیده...اما تصمیم گرفت به جای سخنرانی درباره موشک های کاغذی رنگی سکوت کنه و فقط از اونجا بلند شه.

پسر دری که افلیا تا اون لحظه بهش تکیه داده بود رو بازکرد و زیر لب شروع به غرغر کرد.
-امیدوارم امروز یه پولی به جیب بزنم...به یه نصفه مشتری هم راضی‌ام حتی!

افلیا به هیچ وجه فکر نمیکرد اون در یه مغازه باشه! شبیه بقیه مغاره ها نبود. نه تابلوی بزرگ و براقی داشت...نه یه ویترین رنگارنگ... و نه هیچ چیز دیگه‌ای که حداقل باعث شه حداقل یه شبه مغازه به نظر برسه!
افلیا کاملا ناامید بود. اما تصمیم گرفت اخرین شانسش رو امتحان کنه.
-آم...ببخشید...اینجا...چیز... خاصیت فروشی نیست؟

مغازه‌ی پسر چند هفته ای میشد که رنگ یه مشتری رو به چشم ندیده بود. پسر هم که از مرلینش بود یکم سود کنه.
یکم به افلیا نگاه کرد که نیشش رو تا بناگوش بازکرده بود و منتظر جواب اون بود. یکم خنگ به نظر میرسید... احتمالا میتونست یه تیکه سنگ رو جای خاصیت یا همچین چیزی بهش قالب کنه.
-معلومه که هست! اینجا همه چی داریم! تازه با بهترین کیفیت و تخفیف ویژه!

افلیا ذوق کرد. خیلی ذوق کرد! خیلی ذوق‌تر کرد حتی!
-راستی راستی؟

همون لحظه بود که بارون نم نم شروع به باریدن کرد. دونه های بارون یکی یکی از آسمون پایین میومدن و برای زود تر رسیدن به زمین باهم مسابقه میدادن. افلیا دهنش رو باز کرد و سرش رو بالا، رو به آسمون گرفت.

-آ...داری چیکار میکنی؟

افلیا به پسر نگاه کرد و جوری که انگار حرفش مثل روز روشن باشه جواب داد.
-بارون میخورم!

پسر دستش رو به پیشونیش کوبید و چشماش رو چرخوند.
-خب...اگه بخوای تا وقتی که بارون بند بیاد میتونی اینجا بمونی.

افلیا عادت نداشت چیزایی مثل دعوت شدن به جایی رو بشنوه. اون معمولا با جمله هایی مثل" این بدشانسه دوباره پیداش شد" یا "داره میاد فرار کنید" مواجه میشد.
-عه! جدی؟ بیام تو؟ من؟ راستی راستی؟

پسر قبل از این که افلیا بقیه قطره های آب رو بخوره دستش رو گرفت و کشیدش داخل.
-تو اینجا به جز خاصیت چی میفروشی؟

پسر مکثی کرد.
-من چیزی نمیفروشم! من یه پیشگو‌ام!

افلیا هیجان زده شد. اون داشت با یه پیشگو حرف میزد. اونم از نزدیک. راستی راستی!
-عه! چه باحال! ولی قیافت اصلا شبیه پیشگو‌ها نیس!

پسر به گوشه‌ی مغازه که یه کمد قدیمی اونجا قرار داشت حرکت کرد. از تو کمد یه لباس مندرس و گشاد و همینطور یه کلاه عجیب غریب بیرون اورد و پوشید. یکم پشمک هم به جای ریش به صورتش چسبوند.
-حال پیشگو میباشیم!

افلیا هیجان زده تر شد. سرش رو چرخوند و اونجا رو از نظر گذروند. دیوارای چوبی و ترک خورده ای که تابلو های عجیب و غریبی روشون نصب شده بود توجه‌شو جلب کرد. چند دقیقه‌ای به تابلو خیره شد. هنوز دهنشو باز نکرده بود که بگه " این چقد قشنگه" که تابلو غیژغیژ صدا داد و کمی کج شد. قبل از این که افلیا بخواد برای نجات دادن تابلو اقدام به کاری کنه تابلو با صدای وحشتناکی از جا کنده شد و بعد از برخورد با زمین به چند تیکه نامساوی تقسیم شد.

-چی کار میکنی؟ میدونی چقد بابتش پول داده بودم؟
-کا..کار من نبود...خودش یهو اینطور شد.

پسر دستش رو به پیشونیش کوبید و با بی‌حوصلگی پوفی کشید.

-ا...الان درستش میکنم.

افلیا خم شد تا تیکه های تابلو رو از رو زمین برداره اما دستش به قفسه کناریش خورد و چند تا معجونی که روی قفسه قرار داشتن یکی یکی افتادن پایین. افلیا با سرعت یه شاخ دم مجارستانی دستش رو کشید تا معجون ها رو از خطر سقوط نجات بده. اما با کله زمین خورد و باعث شد مجسمه‌ی سنگی که جلوش قرار داشت کج بشه و روی میز بیفته و خرد بشه. با خرد شدن مجسمه روی میز جوهر مشکی‌ای که روی میز قرار داشت چپ شد و برگه ها و حتی خود میز و زمین رو رنگی کرد.
-ب..بخشید...کارمن نبود...خودش یهو... یهو...

افلیا با نگرانی ادامه داد.
-م...من جبران میکنم!...اصلا...اصلا هر کاری بگی میکنم!
- جبران میکنی؟ چطوری جبران میکنی؟ اوم مجسمه شانسم بود! هر روز لیسش میزدم برام مشتری میومد! حالا چطوری گالیون دربیارم؟

مغز افلیا با سروصدای پسر از خواب بیدار شد. مرلین رو شکر دیگه استراحتش رو کرده بود و حالا میتونست کارش رو درست انجام بده!
-من جای مجسمه‌ات مشغول به کار میشم! البته من نمیتونم برات شانس بیارم...به جاش به هرکس که خواست از اینجا پاشو بیرون بذاره میگیم اگه دوباره برنگرده و گالیون نده بدشانسی میاره! منم همون لحظه براش بدشانسی میارم! اینطوری باورش میشه و دوباره برمیگرده!

پسر به فکر فرو رفت...هرچند تقریبا هیچی از حرفای افلیا رو نفهمیده بود ولی متوجه شد اون قراره تو گالیون دراوردن بهش کمک کنه...و همین برای اون کافی بود!
-قبوله! فقط حواست باشه دوباره دردسر درست نکنی که تو همین باغچه جلویی خاکت میکنم!

چیزی نمونده بود افلیا خوشحال بشه که یادش اومد هنوزم بی خاصیته! مغزش چیزی رو بهش یادآوری کرد. اون الان داشت با یه فروشنده کار میکرد. اگه پول در میاورد دیگه بی خاصیت نبود! اون میتونست برگرده!
-منم باید سهمی داشته باشم!

پسر چشماشو چرخوند.
-خیلی خب... نود ونه درصد برا من...یه درصدم برا تو!

افلیا نمیخواست این دفعه سرش کلاه بره. برای همین شروع به حساب و کتاب کرد تا میزان درصد سود خودش در یک روز رو نسبت به سود کل حساب کنه.
-سه کتانژانت آلفا تقسیم بر رادیکال چهار ایکس با فرجه سه به توان رادیکال سینوس تتا ضرب در منفی سه ایکس دوم...

افلیا چند دقیقه‌ای به حساب و کتاب ادامه داد و در اخر نتیجه رو به پسر اعلام کرد.
-عادلانه‌اس!

***


افلیا و پسرچند ساعتی بود پشت میز منتظر مشتری بودن. کم کم داشت خوابشون میگرفت که با صدای باز شدن در به خودشون اومدن.
-پیشگوی دانا! پس این بخت لعنتی من کی قراره باز بشه؟

پسر با حالت پروفسور‌ وارانه‌ای دست‌هاشو را روی هم گذاشت و چشماش رو بست. البته سرش رو تکون نداد تا ریش پشمکی‌اش نیفته!
-فرزندم...بیا اینجا بنشین و با آرامش مشکلت را نزدمان بازگو!

میرتل گریان همونطور که اشک میریخت اومد و روی صندلی جلوی میز نشست.
-کدوم آرامش پیشگوی دانا؟ مگه این بخت لعنتی برا من آرامشی هم گذاشته؟!

پسر دستاش رو روی شقیقه‌هاش گذاشت.
-هوم...داریم تمرکز میکنیم...هوم...تمرکز کردیم!...هوم...گمان میکنیم راه حلتان را یافته باشیم...

میرتل هق هقی کرد و اشک‌هاشو پاک کرد.
-چه راه حلی پیشگوی دانا؟
- باید هر روز به مدت یک هفته نزد ما بیایی...این چاره‌ی توست...درضمن گالیون های فراوانی هم با خود بیاور...وگرنه بختت بسته خواهد ماند!

میرتل اشک شوق ریخت...چند گالیون روی میز گذاشت و بلند شد تا پرواز کنه و بره بیرون. حالا زمان درخشش افلیا بود! افلیا دنبال میرتل دوید.
-میرتل! میرتل! اینجا!

میرتل به افلیا نگاه کرد. دقیقا همون چیزی که لازم داشتن! هرکس به افلیا نگاه میکرد بدشانسی میاورد!
یه دفعه یه روح جغد از پنجره داخل اومد و نامه‌ای رو روی زمین انداخت. افلیا نامه رو باز کرد و اونو با صدای بلند خوند.

-فرستنده...مرلین کبیر...برای میرتل! لازم نکرده برگردی پیش این پیشگو! به بختت روغن زدیم! باز شد!

میرتل درحالی که اشک شوق میریخت "متشکرم" گویان از مغازه بیرون رفت.

پسر از عصبانیت ریش پشمکی‌اش رو کند!
-این چه کاری بود کردی؟! مگه قرار نبود کاری کنی حتما دوباره برگرده اینجا؟!

افلیا نگاهش رو از پسر دزدید.
-نمیدونم چرا اینطوری شد...ولی کار من نبود! خودش یهو...
- بسه بسه! میدونم میخوای چی بگی! این چه وضعشه؟! ناسلامتی قراره یه درصد سود به تو برسه! این وضع همکاریته؟

پسر فریادزد. بلند هم فریاد زد. انقد بلند فریاد زد که یکی از مامورین وزارتخونه که داشت از اون اطراف رد میشد اومد تا ببینه مشکلی پیش اومده یا نه.
-این جا چه خبره؟ چرا آلودگی صوتی ایجاد میکنین؟!

پسر شوکه شد. روشو کرد اونور و سریع پشمکش رو به صورتش چسبوند.
-هیچی فرزندم...داشتیم قدری کارآموز خود را نصیحت می‌نمودیم تا پیشگویی را بهتر بیاموزد.

مامور وزارت خونه پوزخندی زد و دستبندی رو بیرون اورد.
-خیلی خب پدر جان...اول اون ریش پشمکی‌تون رو دربیارید تا بعدش باهم راجع به مجوز پیشگویی‌تون صحبت کنیم!

***


-خانم راشدن! شما به جرم ایجاد هرج و مرج های درونی، بالاکشیدن گالیون به روش ناصحیح، فرار از قانون، همکاری با مجرم فراری و بسیاری از تخلفات دیگر به مجازات محکوم میشوید!

صدای بلند و گوش خراش قاضی توی دادگاه پیچید. افلیا نمیدونست اون پسر عوضی یه مجرم فراریه! حتی نمیدونست کاری که داره انجام میده جرم محسوب میشه. فقط میدونست که اون مقصر نبود!

-به عنوان آخرین دفاع چه حرفی برای گفتن دارید؟!

افلیا بلند شد. دستاشو توی هم گره کرد و نگاهش رو از بقیه دزدید.
-کا..کار من نبود...خودش یهو اینطوری شد!


ویرایش شده توسط افلیا راشدن در تاریخ ۱۳۹۹/۱۰/۱ ۲۳:۴۱:۳۸

کار من نبود... خودش یهو اینطور شد!


پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۲۳:۳۳ دوشنبه ۱ دی ۱۳۹۹

مرگخواران

تام جاگسن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۱ سه شنبه ۶ فروردین ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱:۱۱:۵۳ پنجشنبه ۱۹ مهر ۱۴۰۳
از تسترال جماعت فقط تفش به ما رسید.
گروه:
مرگخوار
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
پیام: 642
آفلاین
وزیر تفاهم داران vs. سرباز و فیل مارا

سوژه: خرابکاری



- میشه لااقل... یه موز بردارم؟
- نه!
- خیار چطور؟
- بیـــــــــــــــــرون!

*فلش بک*

آخرین لایۀ برگ‌هایِ پاییزی باقی‌مانده را درون صندوق چوبی ریخت. دست به صورت برد تا عرق هایش را پاک کند، که دریافت نقابش مانع می‌شود و با دشنامی حاویِ اعضای خانواده سیریوس، جارو را کناری گذاشته و بعد از ساعاتی برگ جمع کردن، به سمت اصطبل برگشت.

- تام! تام!

تام که از فرط خستگی در حال از دست دادن تعادلش بود، رو به الکساندرا برگشت.
- بله؟
- ارباب می‌خوان بخورنت!

ناگهان تمامیِ خواب‌آلودگی‌های تام از سرش پرید.
- جان؟
- ارباب می‌خوان بخورن... آخ نه. ببخشید. من می‌خواستم بخورم... نه... تام ببخشید. می‌بخشی؟

تا آن لحظه ذهنِ تام به سختی تلاش در تحلیلِ دلیل آمدن ایوانوا به آنجا بود، اما با شنیدنِ جمله‌ی بالا ناگهان تمام افکارش مانندِ نقاش ساختمانی که نردبانش را هُل داده باشند، در وسط ذهنش پخش شد و چهره‌اش شکل علامت سوالی بزرگ به خود گرفت.
که قطعا برای الکساندرا اهمیتی نداشت. پس تام تصمیم گرفت به جای شکلک درآوردن با قیافه‌اش، جواب ایوانوا را بدهد.
- نمی‌دونم چی رو... ولی می‌بخشم.
- مرسی مرسی!

الکساندرا دقایقی را به قلب پراکنی و دویدن در میانِِ سبزه‌ها و شیرجه زدن میانِ چمن‌ها و شنای خشک میانِ برگ‌های پاییزیِ به سختی جمع شده گذراند.

- ایوا... ببخشید مزاحم میشما. ولی کاری نداشتی؟
- عه... راست می‌گیا. هیچی. ارباب گفتن می‌خوان ببیننت.
- و ده دقیقه‌ست اینجا کرالِ خشک میری که اینو بگی؟
- ای وای تام ببخشید. تام می‌بخــ...

تام پیش از اینکه دوباره در چرخۀ‌بی‌نهایتِ عذرخواهی و ببخشید بیفتد، جارو را زیرِ بغل زده و به سمتِ اربابش پرواز کرد.
و صد البته با جارویِ برگ‌جمع‌کن نمی‌شود پرواز کرد و تام، با مغز به زمین اصابت کرد و مجبور شد ادامه راهش را پیاده و با تِی‌ای زیر بغل طی کند.

***


- در بزنم؟ اگه خواب باشن از خواب بپرن، بعد این شوک باعث شه موقع بلند شدن فشارشون بیفته، لیز بخورن، با سر بخورن به لبه تخت و زبونِ مادام ماکسیم لال فوت کنن چی؟ گارانتی هورکراکس شاملِ ضربه فیزیکی هم میشه؟

تام مغزِ خلاقی داشت. کاملاً مشخص بود.
- ولی اگه بدون در زدن برم داخل هم زشته... ولش کن اصلاً. همون درو می‌زنم.

تام چند ضربه‌ای به در زد.
صدایی از پشت در به گوش رسید.
- درو باز کن... با استفاده از دستگیره! اگه ماکسیمی این‌بار در رو از جا نکَن لطفا!

تام به آرامی در را طبق دستور اربابش، با استفاده از دستگیره باز کرد.
- ارباب. کارم داشتید؟

لرد ولدمورت سرش را بالا آورد و با چشمانِ سرخش به تام زل زد.
- بله. اگر نداشتیم می‌گفتیم این‌جا بیای؟
- نه خب...
- خب، غرضمون از مراحمت این بود که... خجالت نمی‌کشی؟

تام شوکه شد.
از چه باید خجالت‌زده می‌بود؟ از اینکه در میانِ تسترال‌‌ها زندگی می‌کرد؟ از این‌که در بزرگترین گروهِ خلاف در دنیای جادویی عضو بود و اکنون برگ جارو می‌کرد؟ خب... حال که فکر می‌کرد دلایل زیادی برای خجالت‌زده شدن داشت.
ولی به‌نظر نمی‌آمد نظر لرد از میان آن‌ها باشد. پرسش بهترین راه برای فهمیدن بود.
- چطور ارباب؟
- چطور؟ هر روز داری با خرج ما می‌خوری و می‌خوابی! این هم زندگی است که داری؟
- خب... شما می‌گین چیکار کنم ارباب؟
- خودمان را شکر این را هم ما باید بگوییم! باید سر و سامان بگیری.

تام خوابش می‌آمد.
سر و سامان بگیرد یعنی چه؟ مگر الان سر نداشت؟ سامان که بود؟
- ارباب خب... سر که دارم. یعنی درسته نقاب روشه... ولی...
- پناه بر خودمان. خلوت کردن با آن تسترال‌ها چه بر سر این آورده؟ منظورمان این است که باید زن بگیری! همسر! باید نیمه گمشده‌ات را بیابی.

تام زن گرفتن دوست نداشت. تام رودولف را دیده بود که چه بر سرش آمده بود. تام دوست نداشت بیست و چهارساعته و هفت روزِ هفته زیرنظر باشد و تمام هزینه‌هایش برای کسی شود.
- اما...
- این ماموریتته.

افکار پیشینش را به یاد دارید؟
خب فکر زیادی کرده بود. ماموریتش بود و غیرقابلِ سرپیچی. پس سرش را پایین انداخت و از همان لحظه‌ای که از اتاق اربابش خارج میشد، ماموریتش آغاز شده بود.

***


این سومین روزنامه‌ی همسریابی‌ای بود که می‌خواند و چیزی در آن نمی‌یافت.
تام از شاخص‌هایی که برایِ "فرد موردنظر" آن ساحرگان در لیست نوشته شده بود، فقط مرد بودنش را داشت.
نه چهره‌ی جذابی داشت،نه عمارت چند صد متری داشت، نه ویلایِ لیورپول داشت، اصلاً چرا باید زنی قبول می‌کرد تا آینده‌اش را به دست او بسپارد؟
- خب... حالا نیاز نیست خیلی آدم همه‌چیز تمومی هم باشه ها. من فقط می‌خوام ماموریتمو انجام بدم.

برای انجام ماموریتش تام به دو شاخص نیاز داشت. اولی وجود یک شخص و دومی، مونث بودن آن شخص. باقی چیزها در رابطه به دست می‌آمد... این دو از سایرین مهم‌تر بودند. تام این درس‌های زندگی را از متکدیِ سر کوچه خانه‌ی ریدل‌ها، که پس از دادنِ مهریه‌ای که "کی داده و کی گرفته" به تکدی‌گری روی آورده بود، آموخته بود.

اما تام چیزی از این‌ها سرش نمی‌شد. او ماموریتی داشت که باید انجام می‌شد و برای انجام این ماموریت، به یک انسان مونث نیاز داشت.

به فکر فرو رفت...

چه کسی برای یافتنِ این نیمۀ گمشده می‌توانست کمکش کند؟ اسمی به ذهنش رسید... شخصی مهم. اما آخر انجام ماموریت به چه قیمتی؟
- نه... یعنی... آره... ارباب ناراحت نمیشن که، میشن؟ اگه بفهمن آره... ولی نمی‌فهمن که. ارباب به همه‌چی آگاهنا ولی.

حالات مختلف کاری که می‌خواست انجام دهد را در ذهن متصور میشد... بدترینش آن بود که اربابش بفهمد دیگر؟ خب در مسیرِ انجامِ ماموریت شهید میشد. چیز خاصی نبود.

در همین افکار بود که به مقصدش رسید.
تام جلوی خانه ی گریمولد، مثل سربازان وظیفه در پادگان‌ها نظامی، وجب به وجب خاک دشمن را یورتمه می رفت و می‌تاخت. می رفت و برمی‌گشت.

دست‌دست کردن دیگر فایده‌ای نداشت، باید دل را به دریا میزد.

- بله؟
- اهم... ببخشید... آقای پاتر تشریف دارن؟

در نظر تام، هری‌پاتر بهترین شخص برای مشورت گرفتن بود.
چون او نیز مثل تام، نه چهره ی جذابی داشت و نه عمارت چند صد متری. رفقایش هم هاگرید و این‌ خل و چل ها بودند که میشد با کمی ارفاق در مقام مقایسه با تسترال‌هایِ اصطبل قرارشان داد.
و تازه دست دوم و کارکرده بود و خط و خش و زخم و زیل از این قبیل چیز ها هم داشت.
اما با تمام این اوصاف، دختران دورمشترانگ و هاگوارتز و بوباتون بر سر تصاحب جایی در دلش، با یکدیگر به مبارزه می‌پرداختند.

تام باید راز او را کشف می‌کرد.

- آره هستش. داشت برام از رشادتاش تو هاگوارتز تعریف می‌کرد اتفاقاً. تخمه داری؟
- نه.
- مهم نیست. خودمون داریم. بیا تو.

تام از هوش سرشار رز در عجب بود!

- هری! بیا کارت دارن.
- من بیام؟ من؟! همین الان داشتم برات می‌گفتم چقدر توی نبرد هاگوارتز عرق ریختم. بعد بیام دم در؟

از صدایِ همیشه جیغ‌جیغویش مشخص بود که شخص هری‌پاتر پشتِ این راهرو ایستاده است. پس تام وقت را تلف نکرد و همراه با رز به پیش او رفت.

- آره می‌گفتم رز... ما بودیم، نویل بود، سیموس بود، ریموس آقامونم... یا پشمایِ ریش دامبلدور!

ناگهان درمیانِ خاطره تعریف کردن، چشم هری به مرگخواری که اکنون در دو قدمی‌اش ایستاده بود افتاد.
- اومدی بکشیم ها؟ بالاخره ولدمورت می‌خواد کارشو بکنه؟ جلاد اختصاصی‌شی؟

تام که دید اگر کمی دیگر طولش بدهد کل محفل ققنوس بر سرش خواهند ریخت، سریعاً شروع به صحبت کرد.
- نه نه. من... من به راهنماییت نیاز دارم.

هری راهنمایی کردن دوست داشت. او پسر برگزیده بود. زخمی داشت که در دنیا تک بود. اگر می‌گذاشتندش تا ساعت‌ها در این باره کنفرانس می‌داد.
- خب پس... بیا بشین.

تام در کنار هری نشست.
- راستش آقای پاتر... من می‌خوام زن بگیرم. ولی هیچی ندارم. خواستم ببینم که، شما روش خاصی بلدی؟ راه میان‌بری چیزی.
- به به. وارد موضوع تخصصی خودم شدی.

هری دستی بر موهایش کشید تا به کناری روند و زخمش را نمایان کنند.
- ببین جاگسن، شجاعت مهمه. باید خودت باشی. هر چقدر گند، هر چقدر بدبخت، هر چقدر ضعیف، هر چقدر تو سری خور، هر چقـ...
- باشه باشه. متوجه شدم. باقی جمله‌تونو بگین.
- آره خلاصه، می‌گفتم. خودت باش. برو تو دل خطر. مستقیم و صاف بگو کی رو می‌خوای. مطمئن باش مرلین باهاته.

هری مکثی کرد و ادامه داد.
- حالا کی هست این خانم خوش‌بخت؟

تام صحبت‌های هری را در ذهنش تجزیه و تحلیل کرد... احتمالاً با شجاعت تام تحت تاثیر قرار می‌گرفت.
- خب، من... لیلی لونا رو توی هاگوارتز دیدم... دختر خوش قلبیه. خواستم اگه اجازه بدین ازتون خواستگاریش کنم.
- لیلی لونا... پاتر... رو؟
-
- گمشو.
- ها؟
- بهت میگم... از خونه شماره سیزده گریمولد گمشو بیرون!

*پایان فلش‌بک*

صحنه جالبی نبود.
تام در خیابان می‌دوید و هری‌پاتری که رز را در دست داشت و بالای سر می‌تاباند و گله‌ای ویزلی هم قابلمه و ملاقه به دست دنبالش می‌کردند، پشت سر تام بودند.
- تو باید تنبیه شی جاگسن!

تام بعد از شنیدنِ آخرین دیالوگِ هری، در کوچه‌ای پیچید و آن‌ها را گم کرد.
او به این نتیجه رسیده بود که باید به مجازات شدن توسط اربابش قانع میشد... او مردِ ازدواج نبود. کم‌کم به رودولف افتخار هم می‌کرد، زن گرفتن اصلاً آسان نبود؛ آن هم زنی به مانند بلاتریکس!

-پایان-


ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۹/۱۰/۱ ۲۳:۴۲:۴۷
ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۹/۱۰/۱ ۲۳:۴۴:۰۶
ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۹/۱۰/۱ ۲۳:۴۵:۴۴

آروم آقا! دست و پام ریخت!


پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۲۳:۱۹ دوشنبه ۱ دی ۱۳۹۹

سر کادوگان


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۴۹ چهارشنبه ۳ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۵:۰۸:۰۹ شنبه ۹ دی ۱۴۰۲
از این تابلو به اون تابلو!
گروه:
مـاگـل
پیام: 341
آفلاین
رخ Queen Anne's Revange
V.S.

اسب ناسازگاران


- منم افتخار همه هافلپافیا! از همه سخت کوش ترم من!
- دوره‌ی شما تموم شده، قدیمی‌های بورژوا! وقتشه که نظارت تالار رو بدین به نسل انقلابی جدید! چون ماهاییم که هافلپاف رو سربلند خواهیم کرد!
- زاخاره راسته میگه، مو خودوم جوونم ولی افتخار هلگایم!

اعضای گروه هافلپاف، ریز و درشت، تازه وارد و قدیمی، مجازی و حقیقی، ساعت دو نصفه شب در تالار خصوصی‌شان جمع شده بودند و توی سر و کله‌ی هم می‌زدند. بحث داغی بینشان بالا گرفته بود و هرکدام سعی داشت به بقیه بقبولاند که خودش از همه سخت‌ کوش تر است. و خوب از آنجایی که هر کس کم می‌آورد، سخت کوش نبود، بحث به این ساعت نصف شب رسیده بود. ناگهان با صدای تلق و تولوقی، در تالار باز شد و تابلوی بزرگی که معمولاً در ورودی آشپزخانه را می‌پوشاند، به داخل تالار خصوصی پرتاب شد!
هافلپافی ها بعد از ساعت‌ها مجادله، بلاخره ساکت شده بودند و همه با تعجب به تابلوی مثل کتلت چسبیده به کف تالار نگاه می‌کردند. ظرف میوه درون تابلو، چپه شده بود و دانه‌های انگور، همه جا قل می‌خورد. کادوگان که از کمر خم شده بود تا موزی را بردارد، همان‌طور خم مانده، سرش را بالا گرفته بود و با نگاه گناه‌کاری در چشمانش، لبخند ژوکوندی را به همه تحویل می‌داد. بلاخره گابریل سکوت را شکست و پرسید:
- تو اینجا چیکار می‌کنی؟

کادوگان که توی این فاصله وقت کرده بود خودش را جمع و جور کند، در حالی که شق و رق ایستاده بود جواب داد:
- ما اومده بودیم یه دونه موز برداریم، پامون رفت روی پرتقال، سکندری خوردیم، همه چیز رفت روی هوا، تابلو از روی دیوار کنده شد یهو دیدیم پرت شدیم اینجا!

سدریک خمیازه‌ای کشید و بدون توجه به داستان دراماتیک کادوگان گفت:
- خیله خوب مهم نیست. پومانا، ایزابلا، بیایین دوطرف تابلو رو بگیرید برگردونید رو در آشپزخونه.

کادوگان هم به سدریک توجه نکرد:
- همرزمان، وقتی ما جلوی در آشپزخونه بودیم، می‌دونین نیست آخه آشپزخونه با تالار شما توی یک راهروئه، ناخواسته صدای جرو بحث شما به گوشمون رسید. گویا بحث می‌کردید که کی از همه سخت کوش تره...
- من! من! از همه سخت کوش‌ترم من، داشتم می‌گفتم بهشون!
- ای بابا رز، بین همه ماها تو بیست درصد هم شانس نداری!
- من وارث حقیقی هلگام!

دوباره بحث بالا گرفت و هر کس صدایش را گذاشت بالای سرش. کادوگان روی ظرف چپه شده‌ی میوه ایستاد، شمشیرش را بیرون کشید و عربده کشید:
- خاموش!

هافلپافی‌ها که آنقدر خوش شانس بودند که به صدای عربده‌های کادوگان عادت نداشته باشند، همه ساکت شدند و با تعجب به تابلو خیره شدند.
- همه‌ی مبارزان لشکر هلگا، کی حاضره تا آخرین نفس، تا آخرین قطره خون برای هافلپاف بجنگه؟
-ما!
- کی می‌خواد روح خدابیامرز، هلگا رو توی قبر شاد کنه؟
- ما!
- چطور می‌خوایم این کار رو بکنیم؟
- با سخت کوشی!
- کی می‌خوایم این کار رو بکنیم؟
- همین حالا!
- از کجا بدونیم روح هلگا شاد شد؟

هافلپافی ها با قیافه‌هایی شبیه علامت سوال به یکدیگر خیره شدند.
- ما به شما می‌گیم! شما احتیاج به یک داور وسط دارید، همرزمان! ما، شوالیه‌ی پاک طینت گریفی، مرد میدان، داور بی غرض، بین شما داوری خواهیم کرد! مرلین شاهده، مرلین بالا سر شاهده ما هیچ قصد و غرض شخصی از مثل خاک‌انداز پریدن وسط دعوای شما نداریم!
- هورااا!

کادوگان موجود بسیار جوگیر و جودهنده کاریزماتیکی بود، و به راحتی می‌توانست هر جمعی را به خروش بیارود. بعد از اینکه یک نگاه با رضایت کامل به جمعیت روبرویش انداخت، ادامه داد:
- امشب که دیروقته، فردا به شما ماموریت‌هایی خواهیم داد و براساس سخت کوشی و ممارست شما در انجام آن ماموریت‌ها، شما را رتبه بندی خواهیم کرد! حالا هم لطف کنید همه برید بخوابید، فقط قبلش بی زحمت تابلوی ما رو از وسط زمین بلند کنید بذارید روبروی پنجره‌ای، چیزی.


فلش بک

رز و سرکادوگان در رختکن تیم شطرنج نشسته بودند و یک دست شطرنج تمرینی می‌زدند. کادوگان که کلا به سکوت عادت نداشت و اگر دو دقیقه در سکوت قرار می‌گرفت، زیر زبونش تاول می‌زد، نیم ساعت اول بازی را همزمان به شرح تمام اتفاقات گروه مورد علاقه‌اش گریفندور، و همرزمان دلبندش، گریفندوری‌ها پرداخته بود. وقتی دیگر چیز خاصی به ذهنش نرسید که بتواند توی چشم رز بکشد، صرفاً از روی ادب پرسید:
- تالار خصوصی شما چطوریاست، همرزم؟

رز شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
- ای، بدک نیست. بگی نگی خوش می‌گذره، یه حموم عمومی داریم گاهی دور هم می‌کنیم میریم استحمام، یه خوابگاه مختلط داریم گاهی دور هم می‌خوابیم، یه پنجره مجازی هم داریم که باز میشه به سرزمین بی‌ناموسی‌ها...
- بگی نگی خوش می‌گذره فقط؟

پایان فلش بک


- یه پنجره‌ی مجازی هم ندارین یعنی؟
- چرا راستش یه پنجره مجازی داریم ولی...
- همون خوبه، مرسی! ما رو آویزون کنید روبروی همون!

تالار هافلپاف، صبح زود

هافلپافی‌ها همه سختکوش بودند، این بود که با وجود اینکه بوق سگ به خواب رفته بودند، شیش صبح همه قبراق و سرحال وارد اتاق کادوگان شدند و او را از خواب پراندند.
-لاویزارد الی‌المرلین! از این به بعد می‌خواین وارد این اتاق بشین قبلش در بزنید لطفاً، شاید پنجره روشن بود ما داشتیم نگاه می‌کردیم!
- سر وقتشه بینمون داوری کنین!
- آهان، داوری. ما خیلی فکر کردیم، دیدیم ماموریت شما باید یه چیزی باشه که برای همه‌ی شما تازگی داشته باشه، مرلینی نکرده برای تجربه‌ی کمتر، حق کسی ضایع نشه. اینه که پیش خودمون فکر کردیم شما تا به حال هیچوقت توی تالارتون مهمون نداشتین تا ما اومدیم، بهترین ماموریت برای تشخیص وارث حقیقی هلگا، اینه که نشون بدین کدومتون میزبان سختکوش تریه! حالا برای شروع، زاخاریاس همرزم، بیا ما رو ببر تو این حموم عمومیتون بشور!

زاخاریاس که به طرز واضحی احساس ناراحتی می‌کرد، لباس غواصی‌اش را تنش کرده بود و تابلوی بزرگ ظرف میوه به انضمام کادوگان را به داخل حمام می‌برد. بر خلاف او، کادوگان اما مایوی گل گلی اش را پوشیده بود و بی‌صبرانه منتظر رسیدن به حمام بود. وقتی به حمام رسیدند، به دستور کادوگان، زاخاریاس همه‌ی حوضچه‌ها و وان‌ها و استخر‌های کوچک داخل حمام را پر از آب و صابون‌های مایع خوشبو کرد.
- خیله خب سر، آخریش هم پر شد، اول توی کدوم می‌خوای شنا کنی؟
- توی هیچ‌کدوم همرزم! ما تابلوییم! بیفتیم توی آب از بین می‌ریم!
-
- تو قراره شنا کنی! تو همه‌شون! نشونمون بده چقدر سخت‌کوشی!

و کل آنروز را زاخاریاس بی‌نوا شنای قورباغه و کرال و تسترال رفت و کادوگان پرتقال پوست کند و به دیدن زیبایی‌های طبیعی مناظر اطراف مشغول شد. کادوگان که حسابی از آن‌روز لذت برده بود، توی لیستش جلوی اسم زاخاریاس دو ستاره کشید.
فردا صبح نوبت پومانا اسپراوت بود. پومانای بیچاره در حالی که از شدت ترس مثل بید می‌لرزید، وارد اتاق کادوگان شد. کادوگان نگاهی به سر تا پای معلم گیاهشناسی بیچاره انداخت و گفت:
- برای شما ایده بسیار آسونی داریم! لطفاً به عنوان مهمان نوازی، به ما توضیح بدید که چه داروهای گیاهی‌ای برای درمان چاقی، خارش کف پا، ضعف اعصاب، نفخ شکم، جرونا و قدکوتاهی مؤثره؟

پومانای مضطرب، انگشت‌هایش را دور هم پیچید و گفت:
- خوب پادزهر بیزوار برای چاقی خوبه.

کادوگان شروع به نت برداری کرد:
- که پادزهر بیزوار...
- ولی ده درصد احتمال مرگ بر اثر پارگی کلیه شریان‌های بدن رو داره.
-
- ریشه اسطوخودوس تا حدود چهل درصد در درمان نفخ شکم موثره.
- اسطوخود...
- ولی تا شصت درصد احتمال ترکیدگی روده رو داره
-
- روغن گل یاس بنفش در درمان جرونا موثره...
- ولی؟
- ولی پنجاه پنجاه احتمال لق شدن قسمت تحتانی بدن رو داره. ضمناً کشیده شدن دست‌ها و پاها روی میز شکنجه تا حدودی به افزایش قد کمک می‌کنه ولی صد در صد مرگ رو به دنبال خواهد داشت....گیاه میانور هم هست که صد در صد مرگ رو به دنبال داره و عملا هر بیماری رو حل می کنه.

کادوگان خیلی زود عذر پومانا را خواست و سدریک و آموس دیگوری را با هم همزمان به اتاق دعوت کرد، چرا که آن‌یکی می‌بایست هر ده دقیقه یکبار به این‌یکی یادآوری کند که برای چه اینجا هستند، و این‌یکی می‌بایست هر ده دقیقه یکبار با عصا به فرق سر آن‌یکی بکوبد تا از خواب بپرد!
- خوب، ماموریت مهمان نوازی شما دوتا خیلی راحته، برام قصه بگید من بخوابم!

سدریک قصه «هاگرید دروغگو» را انتخاب کرد. کادوگان پیش خودش فکر کرده بود که می‌تواند خواب کم شبش را با چرت زدن سر امتحان سدریک و آموس جبران کند، اما زهی خیال باطل، چرا که سدریک هنوز به بخش فریادهای "آی ملت! فنریر تسترال هامو خورد!" هاگرید نرسیده، خودش خوابش می‌برد و آموس هم با فریاد های «کیه؟ کیه؟ کیه؟!» هر دوی آنها را از خواب می‌پراند سپس سدریک دائم مجبور می شد بگوید «فنریره! فنریر گری بکه پدر جان!» . بلاخره بعد از نیم ساعت، کادوگان عذر جفتشان را خواست و اسم آنها را هم، مثل پومانا، از لیستش خط زد.

نفرات بعدی، ایزابلا تتویسل و آرتمیسا لافکین هم از لیست کادوگان خط خوردند، اولی چون مرگخوار بود و کادوگان بر خلاف چیزی که ادعا می‌کرد، اصلاً داور بی غرضی نبود، و دومی هم برای اینکه به جای اینکه به ماموریت کادوگان گوش کند، یک ساعت برایش بالای منبر رفته بود و از معایب دید زدن پنجره‌ی مجازی و رفتن به حمام عمومی روضه سرایی کرده بود.

صف هافلپافی‌های منتظر امتحان، تقریباً از نصف کمتر شده بود که دوباره صدای پاق بلندی در وسط تالار خصوصی پیچید. اینبار جن خانگی پیر و چروکیده‌ای در حالی که لنگ کهنه پاره‌ای به کمر و قوطی وایتکسی به دست داشت، وسط تالار ظاهر شد!
پومانا جیغی زد و پرسید:
- این جن وسط تالار ما چیکار می‌کنه؟
- چیز خاصی نیست همرزم، کریچره! ما ازش خواستیم بیاد به ما کمک کنه تو دادن ماموریت‌ها!
- سلام بر هافلپافی‌ها! کریچر خیلی به اینجا ارادت داشت! همانا که تک تک خاندان مطهر بلک، به جز ارباب سیریوس و ارباب آلفرد، هافلی بود و هافلی‌ترینشان، ارباب ریگولوس فقید بود!


فلش بک

- پس شوالیه کریچر رو یادش نرفت‌ ها! کریچر همه‌ی حرف‌های دختره ویبره زن به شوالیه موقع شطرنج رو شنید! یک وقت شوالیه نرفت اون تو تک خوری کرد و کریچر رو پیچوند؟
- نه نترس همرزم! بهت قول می‌دیم پامون برسه اون تو یه بهونه پیدا می‌کنیم تو رو هم میاریم! حالا پرت کن ما رو همرزم! پرت کن! پرت کن!

و کریچر تابلوی ظرف میوه را از روی در آشپزخانه برداشت و به درون تالار خصوصی هافلپاف پرتاب کرد!

پایان فلش بک


- خیله خوب زل زدن بسه، علی بشیر؟
- جونم سر کادون؟
- من رو حساب رفاقتی که با هم داریم به تو ماموریت آسون می‌دم. پاشو کریچر رو بردار و ببر حموم عمومی، با هم کل حموم رو بشورید ضد عفونی کنید.

علی بشیر بنده مرلین، به سمت حمام راه افتاد، در حالی که کریچر که با خوشحالی قوطی وایتکسش را تکان می‌داد و کلماتی مانند « سخت کوشی کرد، تنبل! » می‌گفت، او را همراهی می‌کرد.
تا علی بشیر و کریچر مشغول سابیدن در و دیوار و کف حمام عمومی بودند، سر کادوگان از رز خواست تا برای اثبات سختکوشی‌اش در مهمان نوازی، او را به گردش در هافلاویز ببرد.

- همرزم آن موجود نامبارک نامیمون رو بگیر اونور! مثل چی به ما زل زده!

کادوگان به گورکن رز اشاره می‌کرد که رز زیر بغل زده بود. مشکل اینجا بود که رز کادوگان را هم زیر این یکی بغلش زده بود، و با توجه به هجم وسیع ویبره‌ای هم که همزمان می‌زد، پوزه گورکن در هر قدم به تابلوی کادوگان مالیده می‌شد!
- نگران نباش سر! علیرضا به جز غذا به هیچ چیز دیگه اهمیت نمیده.
- واقعاً که خیالمان راحت شد!

بلاخره رز در اتاقی را باز کرد و علیرضا و کادوگان را پایین گذاشت.
- اینجا هافلاویزه! اون پشت مشتا یه کلبه است، اون ور یه تپه است. اینم مجسمه کلوپاترائه که اسطوره شوهر کردنه...

کادوگان با شور اشتیاق کل اون بعد از ظهر رو به بالا و پایین کردن تاپیک هافلاویز و تخمه شکستن پرداخت. اون که از شنیدن داستان‌های روابط عاشقانه و گاه پنهانی شخصیت‌های آشنا، به انضمام پیازداغ زیاد کردن‌های رز، حسابی سرگرم شده بود، توی لیستش جلوی اسم رز دوتا ستاره کشید.
نفر بعدی که باید مورد آزمایش قرار می‌گرفت، گابریل بود. کادوگان که ایده‌هایش ته کشیده بودند، رو به گابریل کرد و گفت:
- خودت به ما بگو چطوری می‌تونی از ما میزبانی کنی!
- من می‌تونم اطلاعات عمومی شما رو زیاد کنم! می‌تونم به شما از حقایق و مطالب علمی راجع به هر چیزی که بخواین بگم! مثلاً همین موزی که می‌خورید، درسته که خیلی پتاسیم داره، ولی اگه زیاد مصرف بشه...

کادوگان که فهمیده بود گیر یک علامه دهر دیگر مثل هرمیون خودشان افتاده است، خیلی زود گابریل را فرستاد تا با کریچر ماموریت خودش را بگذراند!

در همین حال برای بار سوم، صدای تق تق غیر منتظره‌ای در تالار خصوصی هافلپاف پیچید. صدای کوبیده شدن دستی به در ورودی تالار بود. هافلپافی‌ها با تعجب به یکدیگر نگاه کردند تا اینکه بلاخره سدریک جلو رفت و در تالار را باز کرد. بیرون در، یک لشکر از گریفندوری‌ها ایستاده بودند.


فلش بک

والا از شما چه پنهان، این فلش بک زیاد توضیح ندارد. کادوگان است دیگر، خاطراتان هست گفتم اگر ده دقیقه ساکت می‌ماند زیر زبونش تاول می‌زد و نخود در دهانش خیس نمی‌خورد؟ در این مدتی که کادوگان به داوری میان اعضای هافلپاف مشغول بود، هنوز هرازگداری سری به تابلوی خودش در بالای شومینه‌ی گریفندور می‌زد و برای هر گوش شنوایی که گیر می‌آورد، از بساط همیشه به پای غنا و لهو و لعب در تالار هافلپاف می‌گفت. همچنین از روند مساعد و تصاعدی مزدوج شدن مجردین و پیدا کردن همدم در تالار‌های خصوصی این گروه.

پایان فلش بک


آرتور ویزلی جلوی لشکر گریفندوری ها ایستاده بود و کلاه گروهبندی را در دست داشت. در آن یکی دستش، شمشیر گریفندور بود که خودش با شجاعت تمام از داخل کلاه بیرون کشیده بود. آرتور شمشیر را به طرز خطرناکی بیخ گلوی کلاه مادر مرده گرفته بود.
- بهشون بگو چیزی رو که به ما گفتی.

کلاه، آب دهنش را با معذبی قورت داد و گفت:
- اینا همه هافلین!

هافلپافی‌های جدید، منتظر تایید هافلپافی‌های اصلی نماندند و گله‌ای ریختند وسط تالار. هافلپافی‌های اصلی واقعاً گیج شده بودند و با نگاه‌هایی که صدها سوال می‌پرسید به کادوگان خیره شدند.

- چرا مثل خرچنگ‌های دریایی به من نگاه می‌کنید؟ برین خوابگاه رو به همگروهی‌های جدیدتون نشون بدین بعد هم برین بخوابین، دیروقته. در رو هم پشت سرتون ببندین مزاحم من هم نشید تا صبح، صبح به شما وارث حقیقی هلگا را معرفی خواهم کرد!

چند ساعت بعد کادوگان با آرامش توی اتاق تنها نشسته بود و به ماورای پنجره‌ی مجازی خیره شده بود. نور طلایی اغوا کننده‌ای از پنجره به بیرون می‌تابید، همه چیز در سکوت بود که یکدفعه ساییده شدن پنجه‌های کوچکی روی کف اتاق شنیده شد.
- ده دفعه گفتم بدون در زدن وارد نشوید!

اما فرد مهاجم جوابی نداد. نگاه کادوگان به کف اتاق افتاد، جایی که علیرضای گورکن، با نگاه گرسنه‌ای به نقاشی ظرف میوه نگاه می‌کرد.
- رز! همرزم! خودت را برسان! بیا و ما را از دست این هیولای ببر دندان نجات بده!

ولی دیگر دیر وقت شده بود و رز هم مانند سایر هافلپافی‌ها، طبق توصیه‌ی خود کادوگان در خوابگاه خوابیده بود. داد و فریادهای کادوگان بخت برگشته هیچ ثمری نداشت و تا صبح که هافلپافی‌ها به اتاق کادوگان آمدند، اثری نه از تابلو مانده بود و نه حتی از قاب چوبی دور تابلو. پیام اخلاقی داستان: به گروه خصوصی خودتان راضی باشید و مولتی نزنید!

در پایان جا دارد که به اتمام ماجرای رقابت هافلپافی‌ها هم اشاره کنم. وقتی هافلپافی‌ها صبح آن روز به اتاق کادوگان آمدند، فکر کردند که کادوگان شبانه متواری شده است. اما توانستند دفترچه یادداشت‌هایش را پیدا کنند که در آن جلوی اسم زاخاریاس و رز، دو ستاره کشیده بود.


ویرایش شده توسط سر کادوگان در تاریخ ۱۳۹۹/۱۰/۱ ۲۳:۴۲:۱۶


تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.