اما ونیتی vs تام جاگسن
اما جلوی آینه ایستاد و به عنوان آخرین مرحله سنجاق سر رنگی که دیروز خریده بود به موهایش زد. بعد کتاب " چگونه محبوب ترین ارشد بودم؟ چگونه دل ها را بردم؟" نوشته پرسی ویزلی را از روی تختش بر داشت و دوباره به جلوی آینه برگشت. کتاب را ورق زد و به نکاتی که زیر آنها خط کشیده بود نگاه کرد.
-" خب...لباس و ردا...موهای مرتب...سنجاق سر... آبنبات خوشبو کننده ...و تمام!"
به تصویر خودش در آینه لبخند زد. برای اجرای نقشه آماده بود. از خوابگاه گریفیندور بیرون آمد و به سمت اتاق پرفسور مانک به راه افتاد. وقتی به اتاق پرفسور رسید، ایستاد و سعی کرد لبخند اطمینان بخشی بزند. پرفسور مانک، تازه به هاگوارتز آمده بود و شایعه ها میگفتند آدم حواس پرتی است. پس جای نگرانی نبود.
اما در زد و بعد از شنیدن صدای پرفسور وارد اتاق شد. پرفسور مانک با پوست تیره هندی و یک خال قرمز وسط ابروهایش، پشت میزش ایستاده بود و درحالی که به کتابی نگاه میکرد، دستهایش را با ریتم عجیبی به پهلوهایش میکشید و بعد میچرخید. صدای موسیقی شاد ضعیفی به گوش میرسید که مدام جملات "حالا ، یک، دو سه چهار....بعد به این ور...یک دو.." را تکرار میکرد.
بعد از چند ثانیه، پرفسور سرش را بلند کرد و گفت:
- معذرت میخوام عزیزم.. فردا قراره به شکار یه پاگنده نر بریم و هیچی مثل حرکات موزون توجه شونو جلب نمیکنه
...خب برای زمان برگردان اومدی؟ ثبت نام کرده بودی؟ اسمت چیه؟
-بله . من ریچل ویزلی ام و مدارکمم آوردم.
با شنیدن این حرف پرفسور مانک میزش را دور زد و کتاب را بست و صدای موسیقی قطع شد. او به طرف ویترین شیشه ایی بزرگی رفت که در آن حدود صد ساعت دستی گرد به چشم میخورد.
در حالی که در ویترین را باز میکرد گفت:
-از وقتی که دامبلدور رو راضی کردم که از این زمان برگرانا استفاده کنیم،خیلی از بچه ها پیشرفت کردن...البته هنوز هم مشکل ریختن پشم گرگینه ها رو داریم که فعلا اونم چند نفرو فرستادیم پشمای گمشده رو برگردونن
.... خب مدارکتو بده و از بین این ساعت های ردیف آخر یکی رو بردار.صورتی جیغ دخترونه هم داره
...
اما در حالی که مدارک جعلی با نام ریچل ویزلی را یکی یکی از کیفش در میاورد ،گفت:
- کپی کف پام، کارت عضویت گیاهان دریایی، امضای دو شاهد، امضای جن جونگی مون ،گواهی خوردن هویچ ،گواهی عدم خیس کردن دمپایی دستشویی و....اینهاش، امضای دختر کوچیکه همسایه مون!
بعد مدارک را به دست پرفسور داد و به سمت ویترین رفت. او هیچ علاقه ایی به ساعت های کوچک ردیف آخر نداشت. او بزرگترین ساعت را میخواست. ساعتی که علاوه بر دستکاری زمان، مکان را هم تنظیم میکرد. یک ابر ساعت، که در واقع کنترل کننده بقیه ساعت ها بود.میتوانست آن را به قیمت بسیار بالایی در بازار سیاه بفروشد. مطمعن شد که حواس پرفسور به مدارک گرم شده است و بعد ساعت را زیر ردایش جا داد و به سمت در اتاق چرخید.
- خب پرفسور من دیگه میرم!
- یه لحظه صبر کن... من اسمتو تو ثبت نام کننده ها ندارم...گفتی سال چندی؟
اما زیر لب لعنتی فرستاد، قرار بود " اریک جعلی" اسم او به طریقی به لیست ثبت نام اضافه کند.
- ببخشید پرفسور! ولی من دیرم شده و باید برم!
بعد سعی کرد غیب شود.چشمانش را بست و به غده غیب دان ش فکر کرد و بعد کتابخانه خانه اش را تصور کرد. ولی هیچ اتفاقی نیوفتاد. چشمانش را باز کرد و جمله " شما به غیب شدن دسترسی ندارید! به پیوند ها منتقل میشوید!" را که در هوا معلق بود جلویش دید. دستش را به سرعت در جیبش نکرد ولی آنجا نبود.
شکن جیبی اش را فراموش کرده بود.
صدای پرفسور را از پشت سرش شنید:
- خب ما به اینجاهاش هم فکر کرده بودیم،حالا اون ساعتی که زیر ردات قایم کردی رو برگردون
....هی! کجا فرار میکنی؟
اما به سرعت از اتاق بیرون آمد و به طرف حیاط قلعه دویید. آنجا میتوانست غیب شود. درست همان لحظه که به پشت سرش نگاه کرد که ببیند پرفسور به دنبالش آمده یا نه، ناگهان در چیز نرم و سفیدی فرو رفت. خیلی فرو رفت و نزدیک بود غرق شود که کسی او را بیرون کشید.
-سلام فرزندم! جایی میرفتی با این عجله؟
نیم ساعت بعد، رختشورخانه هاگوارتز در تالار رختشورخانه ، فضا مرطوب و تاریک بود و صدای شستن چیزی به گوش میرسید. دامبلدور روی کپه لباس چرک ها نشسته بود و روی تشت کوچکی خم شده بود. درون تشت تقریبا چیزی جز مقداری آب کف آلود نبود. البته تقریبا، چون اما که به اندازه یک لنگه زخم هری کوچک شده بود داشت به سختی در آن شنا میکرد.
اما که از دست و پا زدن خسته شده بود، با صدای ریزی گفت:
-میشه دوباره بزرگم کنی پرفسور؟
چوبدستیمم که گرفتی! باشه ...باشه.....من معذرت میخوام!خوبه؟ ساعتم که پس دادم!
دامبلدورآبنباتی از جیبش درآورد و آن را در دهانش گذاشت و گفت:
- نه فرزندم! حالا که اونجایی یکم روحتم دربیار بشور شاید یکم پاک بشی!
-نمیشه! روحمو آپدیت کردم!الان فقط وقتی با رمز دوم چوبدستی ام درمیاد! اونم که گرفتی
...نمیخوای منم با عشق به سمت روشنایی ببری؟ خودت همیشه اینا رو نمیگفتی؟
دامبلدور در حالی که کمی نزدیکتر شده بود و با دقت اما را نگاه میکرد، جواب داد:
- میگفتم ولی فعلا جرونا اومده، روشنایی محدودیت عبور گذاشته!
عشقم هم الکل زدم فعلا خشک نشده....میگم فرزندم تو یکم داری سفید میشی! فک کنم کف تراپی داره جواب میده!
اما وحشت زده لبه حبابی را گرفت و در حالی که سعی میکرد از آن بالا برود گفت:
-چی؟ دارم سفید میشم؟
نکنه این بوی تند مال وایتکسه؟
اصلا چرا اینجاییم؟ نکنه میخوای سرمو زیر کف کنی؟
-فرزندم! من یکم از بطری تمییز کننده کریچر برداشتم! همین... البته اگر وایتکسم باشه یکم دست و پات ذوب میشه، نگران نباش دست و پای خرس عروسکی هری رو میچسبونم بهت...
- یا مرلین! پرفسور! خیلی تو خانه ریدل ها گشتی! ولدمورت زده شدی!
دامبلدور خندید و گفت:
-شوخی کردم بابا! آوردمت اینجا چون یه کار مهم و سری باهات دارم! حتی دفترم هم برای این کار امن نیست! تو باید یه چیزی رو برام پیدا کنی!
اما سعی کرد با تکان حبابی که روی آن نشسته بود به لبه تشت نزدیک شود و گفت:
- چی؟ و چرا باید اینکارو برات بکنم؟
-یه لنگه جوراب رو برام باید پیدا کنی! لنگه جوراب خوش شانسیم و البته چوبدستیت هم پیشم میمونه!
-بدون چوبدستیم که هیچ جا نمیتونم برم!بعد واسه یه لنگه جوراب؟ خب یه نو بخر پرفسور! اصلا کجا باید برم؟
-اولا اون یه لنگه جوراب برام خیلی خاصه! روز شکست گریندل والد پوشیده بودمش و الان گم شده
.... اگر اونو بپوشم بلاخره میتونم تام رو شکست بدم...بدون جورابم اعتماد به نفس ندارم.... و باید بری خانه گریمولد و چندین سال قبل!
-جان؟ یعنی میخوای برم گذشته؟ تو محفل مگه کم آدم دارین؟ یکی از اونا رو بفرست! اصلا چه اطمینانی به من داری؟
دامبلدور آبنباتی دیگری را در دهانش گذاشت و جواب داد:
-نمیشه! اونا ممکنه تو گذشته دست ببرن! حتی با نیت خیر! تو اینکارو نمیکنی چون سودی برات نداره... و به خاطر چوبدستیت هم شده برمیگردی!....البته قبلا یه چند تا ویزلی قربانی کردیم،متاسفانه هنوز برنگشتن...
اما که از بوی کف سردرد گرفته بود، فریاد زد:
-هنوز برنگشتن!؟ من هیچ جا نمیرم! منو بیار بیرون!
دامبلدور از جایش بلند شد و بدون توجه به حرف اما گفت:
- باشه!...راستی بد نیست یه مدتی کوچولو بمونی...میدمت به هاگرید که یه مدت جاسویچی کلید هاگواتز باشی....
اما نمیخواست جاسویچی باشد و به طور اتفاقی در جیب هاگرید له شود. علاوه بر آن مجموعه حیوانات دست آموز هاگرید از هر سفر در زمانی ترسناکتر بود.
اما آهی کشید:
-میرم!...فقط میشه اول منو بزرگ کنی؟
دامبلدور با خوشحالی به اما نزدیک شد و او را از تشت بیرون کشید و روی زمین خیس گذاشت. بعد معجون بزرگ کننده را از ریشش بیرون کشید و به او داد.
بعد از اینکه اما به اندازه واقعی برگشت، همان ساعتی که اما دزدیده بود را از ردایش بیرون آورد و گفت:
-با این ابر ساعت برو! برات زمان و مکانشو تنظیم کردم! فقط کافیه دکمشو بزنی...و جورابم هم خال خالی قرمز وسفیدو با یه عکس کیتی روشه!
کافیه تو گریملود بری توی اتاقم! اون روز مطمعنم جفتشون رو تختم بود...
-باشه....هی داری کجا میری؟ اگه اتفاقی افتاد چی کار کنم؟ چجوری تنظیمش کنم برگردم؟
دامبلدور که داشت از تالار خارج میشد برگشت و گفت:
-دو نفر دیگم تو تشت گذاشتم خیس بخورن که اگر برنگشتی اونا رو بفرستم!
نگران نباش خود ساعت بعد ازیک ساعت به زمان حال برت میگردونه! البته اگر هنوز زنده باشی
....اگر برگشتی چوب دستی تو بهت پس میدم...
اما با قیافه متعجب رفتن دامبلدور را نگاه کرد.چاره ایی نبود. از روی زمین خیس بلند شد. خودش را به مرلین سپرد و تنها دکمه کنار ساعت را زد.
ناگهان همه چیز سفید شد. احساس کرد مثل آدامسی که جویده میشود، کش می آید و فشرده میشود. جای معده و مغزش عوض شد. دیگر دهان نداشت و به جایش گوش سومی داشت. پاهایش هم تغییر کرده بود و حالا سم داشت. اما که ترسیده بود و امیدی به زنده ماندن نداشت ، چشمهایش را محکم بست.
چند لحظه بعد احساس کرد روی جسم محکمی نشسته است و بوی بدی به مشامش میرسد. بدون آنکه چشم هایش را باز کند به صورت و بدنش دست زد. همه چیز سرجای خودش برگشته بود. آهی از سر آسودگی کشید و چشمانش را باز کرد.
در یک دستشویی کوچک بود و روی توالت فرنگی نشسته بود. موفق شده بود؟ اینجا خانه شماره 12 گریمولد بود؟
در حالی که سعی میکرد بی صدا باشد ، در دستشویی را باز کرد و به بیرون سرک کشید. یک حال پذیرایی با وسایل قدیمی آنجا بود ولی کسی در آن نبود. به آرامی از دستشویی بیرون آمد ولی صدای فریادی او را از جا پراند و اما پشت نزدیک ترین مبل پناه گرفت. دو نفر وارد پذیرایی شده بودند.
زن مو قرمز جوانی که عصبانی به نظر میرسید گفت:
-آرتور! الان این تلویزیون مشنگی رو چرا با خودت آوردی؟ خوب فردا تکرار اوشین رو ببین! ببین چقدر برای جلسه دیر کردیم؟
مرد جوانی که همراهش بود و جعبه ایی را زیر بغلش زده بود جواب داد:
-نمیتونم تا فردا صبر کنم مالی! میخوام ببینم اون دختر بیچاره بلاخره چی کار میکنه...اینقدر بدبخته که نمیتونه درست راه بره
...بعدشم این جلسه الکیه! هر دومون میدونیم میخوان سیریوس رو رازدار کنن!
-اون دختره به خاطر لباس ژاپنی اش اونجوری راه ...ولش کن! بعد این جریانا میخوابونمت کمپ این عشق به مشنگا رو ترک کنی! دیره بریم!
بعد هم دست آرتور را کشید و با هم از سمت دیگر پذیرایی خارج شدند. اما در دلش مرلین را شکر کرد که او را ندیده بودند. فقط کافی بود بدون جلب توجه اتاق دامبلدور را پیدا کند. میخواست از جایش بلند شود که جن جانگی را دید که در گوشه پذیرایی به او خیره شده است. در کنار جن دکمه بزرگ قرمزی روی دیوار قرار داشت.
اما با صدای آهسته گفت:
-عه سلام...تو باید کریچر باشی! ببین من ...من...
دست کریچکر در حالی که به او خیره شده بود بالا آمد و به سمت دکمه قرمز رفت.
اما وحشت زده وهیس هیس کنان گفت:
- نه! نه! پسر خوب! اون کارو نکن! من دوستم...یعنی محفلی ام! ببین بهت شیشه پاک کن بدم...
تلاش اما بی فایده بود.کریچر دکمه قرمز را فشار داد و دو ثانیه بعد ده محفلی در پذیرایی جمع شده بودند و چوبدستی هایشان را به سمتش نشانه رفته بودند.اما فرصت فرار نداشت و علاوه بر آن نمی دانست اصلا باید به کجا فرار کند. چند نفر از محفلی ها را میشناخت، شاید میتوانست کاری کند.
سعی کرد لبخند بزند و گفت:
- ببینین من حتی چوبدستیم ندارم و...
لوپین حرفش را قطع کرد:
- صبر کن ،هنوز یه نفرمون مونده!
-آرتور! محض رضای مرلین! چرا داری عقب جلو میشی؟
- شخصیت بازیم تو آتاری قبل نبرد این طوریه! یعنی ژست حمله خفن دارم
- حیف که بچه ها به پدرشون احتیاج دارن وگرنه...
صدای دویدن کسی آمد و مالی حرفش را قطع کرد.اما آبرفورث ،برادر دامبلدور را دید که به محفلی ها پیوست و چوبدستی اش را در آورد.
جیمز پاتر گفت:
-حالا حتما باید پیژامه تو عوض میکردی ؟
خوشگل بود که...ماه و ستاره داشت...
- باید وجه مون رو جلو مرگخورا حفظ کنیم! نمیخوام برام حرف دربیارن...خب این بچه رو ببریم آشپزخونه تا در نبود داداشم به سمت روشنایی هدایتش کنم!
چند دقیقه بعد اما پشت میز آشپزخانه نشسته بود و محفلی ها دورش حلقه زده بودند. تلویزیون مشنگی آرتور روشن بود و داشت زمان دادن کپن نفت را شرح میداد.
آبرفورث پرسید:
- خب...بگو چرا با این سن کم مرگخوار شدی؟ اصلا هم نترس ! من میدونم تام مغز همتونو شستشو داده...قشنگ بو وایتکس میدی...
- من که مرگخوار نیستم! اشتباه گرفتین! تازه اونی که کف تراپی ام کرده داداش پشمکی خودت بوده!
- خب اگه مرگخوار نیستی اینجا چی کار میکنی؟
زمان داشت میگذشت و اما نمیدانست چقدر وقت دارد که به اتاق دامبلدور برود و لنگه جوراب را بردارد. چوبدستی هم نداشت که از خودش دفاع کند. باید جوری از دست محفلی ها فرار میکرد. همه منتظر جواب اما بودند، و تنها صدای تلویزیون به گوش میرسید.
-ماجراهای پسر شجاع و پدر پسر شجاع، این جمعه....
فکری به ذهن اما رسید، بنابراین فریاد زد:
- اومدم دنبال پدرم!
- پدرت کیه ؟
اما به نزدیک ترین مرد پشت میز اشاره کرد و گفت:
- اینه!سلام بابا!
جیمز پاتر با تعجب پرسید:
-سیریوس؟ اینجا چه خبره؟
سیریوس اخمی کرد و جواب داد:
- دروغ میگه! این وصله های ناموسی به من نمیچسبه! ما فقط خواهران راه تاریک رو با فاصله شرعی میاریم تو روشنایی!
اما سعی کرد، اطلاعاتی که در گذشته جسته و گریخته شنیده بود به یاد بیاورد:
-نه راست میگم! تو دوست صمیمی جیمز پاتری! و یه برادر داری به اسم ریگولوس...و...یه موتورم داری! پدر خونده بچه شونم هستی! اصلا رمز درم خودت بهم دادی بابا!
همه نگاه ها از اما برداشته شد و با تاسف به سیریوس دوخته شد.
جیمز گفت:
- فقط افراد این اتاق میدونن تو پدر خونده هری هستی! ازت انتظار نداشتم ! تو داعاشی من بودی! راست میگن که ازگرگینه نترس که گاز میگیرد، از ان بترس که به سگ سیاه تبدیل میشود!
لوپین اعتراض کرد:
- من الان اینجا دارم چیپس و ماستمو میخورم چرا باید تو مثل باشم؟ سیرویس یواشکی زن گرفته به من چه؟
سیرویوس که عصبانی شده بود از جایش بلند شد و گفت:
-زن چی؟ من نمیدونم اینا رو از کجا میدونه ولی داره دروغ میگه!
ابرفورث دستش را به طرف سیریوس تکان داد و گفت:
- بشین بابا! کار خوبی کردی، من از اولم گفتم ازدواج زودش خوبه! فقط باید بهمون میگفتی...من میخواستم خودم برات برم خواستگاری...چقدر مهریه کردی حالا؟
قبل از اینکه سیریوس جواب دهد، مالی ذوق زده از اما پرسید:
-مامانت کجاست؟ چرا تنها اومدی؟ اسمت چیه برات پلیور ببافم؟
اما با حالت ناراحت ساختگی گفت:
- پیش شیش تا بچه دیگه! من اومدم خرجی مونو بگیرم....مامان گفت به یاد دورانی که با موتورت در مدرسه شون تک چرخ میزدی بیای خونه و خرجی مونو بدی!
...میگم من میتونم برم دستشویی؟
-نخیرم تو هیچ جا نمیری! کی تو رو فرستاده؟....مامانت کیه اصلا؟
لیلی که تا آن زمان ساکت بود گفت:
-میگه مامانش فرستادتش! هفت تا بچه رو ول کردی به امون مرلین؟ پس وقتایی که نبودی میرفتی پیش زنت و به ما میگفتی رفتم مرگخوارگیری
....ما رو بگو میخواستیم تو رو راز دار خودمون کنیم! ...من میگم چرا به جای جارو موتور خریدیا...
-بابا من پیک پیتذایی سنتورا بودم! قرار بود جذب محفل شون کنم ولی جذب نشدن لامصبا...
آرتور با ناراحتی گفت:
- اینا رو ول کن....رکورد بچه داری مال خودم بود! نامرد!
سیریوس که کلافه شده بود، دستهایش را روی سرش گذاشت و گفت:
- میگم من زن ندارم! چرا باور نمی کنین؟ من اصلا از بچه بدم میاد!
ابرفورث در حالی که یک آبنبات لیمویی به اما میداد گفت:
- اینو بگیر برو تو حیاط بازی کن! ما و بابات باید یکم حرف بزنیم...
اما از فرصت استفاده کرد و قبل از اینکه سیریوس اعتراضی بکند از آشپزخانه بیرون رفت. وقتی به پذیرایی رسید ، صدای بحث محفلی ها همچنان به گوش میرسید.باید عجله میکرد. فقط کافی بود اتاق دامبلدور را پیدا کند و....
ناگهان صدای تیک تیک ساعت را از جیببش شنید.ساعت را بیرون آورد. ساعت میلرزید و صدا میداد.
-نه نه....نگو که....
صدای جیمز را شنید که بلند گفت:
- بسه سیرویس! ما دیگه نمیخواییم راز دارمون باشی! جدا باید چند واحد تنظیم خانواده بگذرونی...
بقیه جمله را نشنید. چون همه چیز دوباره سفید شد و او دوباره کش آمد و فشرده شد. چند لحظه بعد در کوچه دیاگون بود.شب بود و نور مغازه ها کوچه را روشن کرده بود.ساعت را جیبش گذاشت. باید برای دامبلدور یه جوراب کیتی پیدا میکرد. قرار نبود او بفهمد که اما باعث یکی از بزرگترین اتفاق های تاریخ شده است.