هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: خوابگاه مختلط هافلپاف!
پیام زده شده در: ۲۰:۵۶ شنبه ۲۵ بهمن ۱۳۹۹
#1
کفتر بازان عاشق، برو کنار نفتی نشی!


پالی در خیال خودش با حرکاتی موزون و سرشار از طمانینه، با ناز به سمت وسط سالن رقص به راه افتاد. در حالی که از دید سایر گریفندوری ها، شلنگ تخته انداخت به سمت وسط اتاق و سر راه هم آرنجش رو توی چشم و چال چند تا دختر هافلپافی فرو کرد.

رز زلر که سعی داشت جو تالار رو گرم و صمیمی کنه، سینی میوه رو از روی میز برداشت و به سمت تازه واردین اومد. نیتش خیر بود، نیت رز همیشه خیر بود، ولی در اثر ویبره‌های مکرری که میزد، پرتقال‌ها و سیب‌ها و انگورها و هر چیز گرد دیگه ای که توی سینی بود دونه دونه از داخل سینی قل خورد و رفت زیر دست پای کسایی که در سن رقص به قر دادن مشغول بودن. یه دونه گرد و قلمبه‌اش هم رفت زیر پای خودش و رز و سینی واژگون شدن.
رز که یکدفعه دید کله پا شده، از دستی که به سمتش دراز شده بود استقبال کرد:
- مرلین خیرت بده کمکم کند بلند شم. آخیش بهتر شد...

رز با حالت خیلی رمانتیک لبهاش رو غنچه کرد و مژه‌های بلند و فر خورده‌اش رو چند بار به هم زد و برگشت تا نجات دهنده‌ی خودش رو ببینه، که در جا پوکر فیس شد.
- پیوز، از کی تا حالا تو به زمین خورده ها کمک میکنی؟
- از اون روزی که زمین خورده چنین دختر جذاب و زیبایی باشه بانوی من!
-هه؟
- اجازه بدید دستتون رو ببوسم...

رز سینی میوه رو از روی زمین برداشت و توی صورت پیوز کوبید تا از مالیده شدن یک مشت تف بر پشت دستش جلوگیری کنه.
- حالا همه کارای عجیب غریبت به کنار، تو چرا صورتی شدی؟

از اونطرف تالار، ملانی داشت این صحنه رو تماشا میکرد و با همر یکی تو سر خودش می‌کوبید یکی تو سر لاوندر.


ویرایش شده توسط سر کادوگان در تاریخ ۱۳۹۹/۱۱/۲۵ ۲۱:۱۵:۱۶
ویرایش شده توسط سر کادوگان در تاریخ ۱۳۹۹/۱۱/۲۵ ۲۱:۲۵:۰۷


تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلوپ شطرنج جادويی
پیام زده شده در: ۱۷:۱۳ یکشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۹۹
#2
به نمایندگی از تیم خودمون اومدم بگم که صحبتی که ملانی استنفورد اینجا میکنه کاملاً صحیحه. تیم ما هم پیگیر وقفه افتاده در مسابقه شطرنج بود و جوابی که از داور شنیدیم این بود که بنا بر یک سری مشغله هایی که شخصی که شما آقای دورسلی داشتید، مسابقات فعلا معلق میشه و برید استراحت کنید. ما هم بدون هیچ اعتراض و حاشیه ای قبول کردیم و منتظر موندیم.

ولی اینکه شما الان برگشتید و در یه حرکت قیچی برگردون، مسأله رو ربط میدید به یک سری اعتراضاتی که مرتفع شده بود و مورد توافق طرفین قرار گرفته بود رفته بود پی کارش و حتی حرکت بعدی اعلام شده بود، واقعاً حرکت فرافکنانه و دور از سن و سال و مسئولیت شما به عنوان مدیر سایته.

تیم ما هم بلااستثنا همه‌ی بازی ها رو به موقع شرکت کرد و ما هم مثل تیم مارا خواستار اجرا شدن فینالیم. جدی اگه نشه چه انگیزه ای میمونه برای شرکت در برنامه های بعدی؟

یه نکته خیلی خوب دیگه ای که ملانی اشاره کردن، مثال آوردن لرد بود. شما ببینید الان چند ساله مرگخوار و محفلی، تازه وارد و قدیمی، با جنبه و بی جنبه رفته تاپیک دوئل، ایشون هیچوقت نه ناراحت شدن تاپیک رو ببندن نه دوئل کسی رو کنسل کردن چون رفتار بعضی شرکت کننده ها رو نپسندیدن. تیم ما هم از لرد خواهش داره اگه حتی خودشون هم دوست ندارن دخالت مستقیم کنن و این مشکل رو حل کنن، بی زحمت طبق تجربه خودشون یه برگزار کننده مسولیت پذیر که به قول خودتون «کسی پیدا بشه که حوصله‌ی سر و کله زدن با این حواشی رو داشته باشه » رو به شما معرفی کنن و این مسابقات ادامه پیدا کنه که حق همه‌ی شرکت کننده ها محقق بشه.



تصویر کوچک شده


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۱:۰۳ یکشنبه ۷ دی ۱۳۹۹
#3
سر کادوگان
V.S.

آموس دیگوری

فرصت!


فنریر گری بک، صبح خروسخوان در راهروی منتهی به در قلعه حرکت می‌کرد. از همینجا باید بتوانید حدس بزنید که کاسه‌ای زیر نیم‌کاسه بود، چرا که در حالت معمول، تا لنگ ظهر زیر لحاف کپیده بود. با وسواس عجیبی، هر چند قدم یک بار، پشت سرش را نگاه می‌کرد و هیکل نخراشیده اش را مثل نینجاها از پشت به دیوارهای قلعه می‌چسباند، البته شکم قلمبه‌اش طبق معمول توی آفساید بود و اگر کسی از راهرو رد می‌شد، امکان نداشت متوجه برآمدگی کنار دیوار نشود. اما تا آنجا بخت با فنریر یار بود، چرا که به جز چند دست زره‌های جنگی که همیشه بالای آن راهرو می‌ایستادند، هیچ احدالناسی سر راهش سبز نشده بود.
بلاخره به در قلعه رسید، دستگیره را پیچاند و به سرعت در جنگل ممنوعه گم و گور شد. بله، نویسنده گذاشت تا در برود و علی‌رغم مذبوحانه بودن تلاش‌هایش و گنده بودن شکمش، هیچ‌کس فنریر را در حین رفتن از قلعه ندید. کادوگان آن روز اصلاً در هاگوارتز نبود که بخواهد فنریر را ببیند، دیگر کلیشه شده دشمنی کادوگان و آن گرگینه‌ی خبیث روباه صفت، نویسنده به دنبال سوژه متهورانه تری بود. به دنبال دشمن قدرتری بود، دشمن تمام محفلی‌ها! فنریر که مرگخوار پلاستیکی‌ای بیش نبود!

همان‌روز لرد ولدمورت صبح خروسخوان از خواب پا شد. از ساعات خواب و بیداری معمول افراد در خانه‌ی ریدل‌ها، اطلاعات موثقی برای نویسنده موجود نیست، فلذا نمی‌توانیم نظر بدهیم که در اینجا هم واضح بود که کاسه‌ای زیر نیم‌کاسه است یا نه، اما با توجه به وقایع بعدی، برایتان اسپویل می‌کنیم، کاسه‌ی گنده‌ای زیر نیم کاسه بود!

لرد ولدمورت ردای بلند سیاهش را تنش کرد. همیشه فکر می‌کرد که در این ردا ترسناک‌تر می‌شود. چوبدستی‌اش را توی جیبش گذاشت و از پله‌های خانه ریدل پایین آمد و به سمت آشپزخانه رفت. وقتی دنبال یک مشت مرگخوار می‌گردید کجا را باید بگردید؟ آشپزخانه.

مرگخوارها با دیدن اربابشان خودشان را جمع و جور کردند و دست از صبحانه خوردن کشیدند.
- یاران همیشه نخورده‌ی ما! ما داریم امروز تنهایی می‌ریم به شهر مشنگ‌ها...
- ارباب میشه منم بیام؟
- گفتیم تنهایی می‌ریم! اگه برگردیم ببینیم هرکدومتون پشت سر مایید، یک آوادای آب نکشیده می‌خورید که دیگه هیچ‌وقت پشت سر هیچ‌کس نباشید! متوجه شدید؟

مرگخواران نیاز به تکرار نداشتند. مثل چند مرگخوار خوب در خانه‌ی ریدل‌ها نشستند و لرد ولدمورت به تنهایی عازم شهر مشنگ‌ها شد.

ولدمورت می‌توانست بدون جادو پرواز کند. تازه آپارت کردن هم برایش از آدم کشتن راحت‌تر بود، ولی آن‌روز عشقش کشیده بود مثل مشنگ‌ها پیاده روی کند. ابتدا به سینما رفت و یک بسته پف فیل خرید و فیلمی را دید که در آن، هیولایی همه‌ی بچه‌های دبیرستانی را می‌خورد. ولدمورت که حسابی دلش خنک شده بود، در تاریکی سینما باقی مانده پف فیل هایش را با ضربه‌ی ناخن به سمت چش و چال چند بچه دبیرستانی پرتاب کرد و از سینما بیرون آمد و به یک مرکز خرید مشنگی رفت.

وارد فروشگاه البسه بزرگی شد. گاری چرخداری را برداشت و شروع به پر کردن آن با انواع و اقسام چیزهای بلند کمربند داری کرد که شبیه رداهای توی خانه بودند، سپس به سمت اتاق پرو به راه افتاد.

مامور اتاق پرو می‌خواست به لرد ولدمورت توضیح بدهد که چیزهایی که در گاریش برداشته، همه مانتو هستند، ولی چیزی در صورت لرد ولدمورت باعث شد تا حرفش را فرو بخورد و با دست، او را به سمت اتاق پروهای مردانه هدایت کند. شاید اینکه مردمک چشم‌هایش دوتا خط بودند و صورتش دماغ نداشت، در تصمیم مامور اتاق پرو بی‌تاثیر نبود.

به محض رسیدن داخل اتاق پرو، لرد ولدمورت با دقت قفل در اتاقک را انداخت و محض احتیاط کولوپورتوسی هم به آن زد. سپس با بی‌توجهی همه‌ی آن ردا مانند‌ها را کنار زد تا چیز اصلی‌ای که برای آن به داخل اتاق پرو آمده بود پیدا شود: چند جفت کلاه‌گیس اعلا!
ولدمورت با هیجان دور و بر خودش در اتاقک را نگاه کرد و چون چیز مشکوکی ندید، اولین کلاه‌گیس را روی سرش گذاشت. کلاه‌گیس موهای سیاه موج داری داشت.
- بهمان می‌آید ولی متاسفانه شبیه سیریوس بلک ملعون شدیم!

سپس کلاه‌گیس بعدی را که موهای طلایی تحسین برانگیزی داشت را روی سرش گذاشت و کنجکاوانه خودش را در آینه برانداز کرد:
- الحق که اگر بور می‌بودیم هم جذاب و با ابهت می‌بودیم! ولی شبیه مرتیکه جلف مزلف، گیلدوری لاکهارت شدیم اندکی!

با ناراحتی کلاه‌گیس طلایی را برداشت و آخرین کلاه‌گیس را که مو‌های جوگندمی پیچ خورده شبیه کلاه‌گیس قضات داشت را بر سر گذاشت. در اینجا کسی که شاهد همه‌ی این‌ها بود دیگر نتوانست خودش را کنترل کند:
- شبیه گوسفند شدی!

لرد شیش متر به هوا پرتاب شد و سرش به سقف اتاق پرو برخورد کرد. از آخرین باری که از ترس به هوا پرتاب شده بود، هفتاد و هفت سال می‌گذشت. وقتی به زمین برگشت، سریعاً بر خودش مسلط شد و با عصبانیت به دنبال منبع صدا گشت. چشمش به پوستر تبلیغاتی چسبیده به در اتاق پرو افتاد. در نگاه اول، پوستر عکس دو مدل را در لباس‌های عجق وجق و در منظره‌ای ابسترکت نشان می‌داد. لرد ولدمورت به حساب مشنگی بودن تصویر، زیاد به آن توجه نکرده بود، ولی حالا که بیشتر دقت می‌کرد، شوالیه زره‌پوشی در منظره‌ی پشت دو مدل به چشم می‌خورد.
- کادوگان!

کادوگان که هنوز نمی‌توانست جلوی ریسه رفتنش را بگیرد، سعی کرد چیزی بگوید، ولی نفسش بالا نمی‌آمد. ولدمورت کلاه‌گیس را از روی کله‌اش برداشت.
- عیب نداره، الآن می‌کشیمت خنده‌ات بند می‌آد! آوادا...
- من قبلاً مردم!

لرد ولدمورت متوجه شد که حتی مرگ هم نتوانسته بود این پیرمرد مزاحم را ساکت کند.
- خوب الآن پاره‌ات می‌کنیم!

لرد ولدمورت دست انداخت و عکس تبلیغاتی را پاره کرد. اما در آخرین لحظه، کادوگان از قاب تصویر خارج شد و سپس صدایش از اتاق پرو بغلی آمد:
- پاره کردن هم فایده نداره، همیشه می‌تونیم بریم تو تابلوی بغلی!
- همه‌ی تابلو‌های دنیا را پاره خواهیم کرد!
- از تونستنش که می‌تونی! ولی به نظرت چند درصد احتمال داره قبل از اینکه موفق این‌کار رو بکنی، ما یکی از یارانت رو پیدا کنیم و همه‌چیز رو براش تعریف کنیم؟ یا از اونا بدتر، ریتا اسکیتر...
- ما رو تهدید می‌کنی مردک بی‌خاصیت؟

ولدمورت حسابی جوش آورده بود ولی کادوگان هنوز به طرز بسیار آزاردهنده‌ای هر و کر می‌کرد. اگر دست ولدمورت بود، به کادوگان می‌گفت که برود به قبر پدرش بخندد، ولی تصور اینکه کسی بفهمد او عادت دارد کلاه‌گیس‌های مختلف را روی سرش امتحان کند، از مرگ ‌هم برایش ترسناک تر بود! سرانجام گفت:
- چی می‌خوای از جون ما کادوگان؟


خانه ریدل‌ها

- یاران ما، ما برگشتیم!

مرگخواران آخرین لقمه‌ها را در دهانشان چپاندند و سراسیمه از آشپزخانه به سمت در ورودی حرکت کردند. لبخندی که از دیدن اربابشان به لبشان آمده بود، با دیدن چیزی که در دست اربابشان بود درجا خشکید.
- این رو امروز از بازار خریدیم، ببرین بزنینش هر جا که دوست داشت، فقط ترجیحاً تا جایی که میشه از جلوی چشم‌ ما دورش کنید!

مرگخواران با تعجب به تابلوی کادوگان که با بیخیالی به درختی لم داده بود و این لنگش را انداخته بود روی آن لنگش، خیره شدند. کادوگان به رودلف نگاه کرد و با دست اشاره کرد:
- بیا ما رو آویزون کن بالای شومینه، پفتل!
- به من گفتی پفتل؟ الان می‌اندازمت توی شومینه!
- تااااامی!

قیافه‌ی لرد ولدمورت طوری شد که وقتی هری پاتر نیش باسیسلیک را در جلد دفترچه خاطراتش فروکرده بود نشده بود! با این حال از سر ناچاری به رودلف گفت:
- ما بالای این تابلوی بی‌قواره گالیون دادیم! گالیون‌های ما رو می‌خوای بریزی تو آتیش شومینه رودلف؟
- نه من غلط بکنم ارباب!
- پس بیا برش دار آویزونش کن بالای شومینه‌. مطمئن شو تو یه زاویه‌ای باشه که دود بره تو چشمش!

مرگخواران نگاه‌های پر از سوالی بین خودشان رد و بدل کردند و رودلف تابلوی کادوگان را بالای شومینه آویزان کرد. چند ساعت بعدی بدون هیچ حادثه خاصی گذشت و لرد ولدمورت داشت کم کم امیدوار می‌شد که کادوگان بالای شومینه بر اثر استنشاق دود خفه شده باشد که موقع شام، دوباره صدایش بلند شد:
- ما تنهاییم! با ما شام بخورید!

لرد ولدمورت آه از ته دلی کشید.
- میز نهارخوری دیگه دمده شده یاران من. جمع کنید بریم سفره پهن کنیم جلوی شومینه شام بخوریم که بیشتر صفا داره!

مرگخواران باز هم نگاه‌های هاج‌ و واجی به یکدیگر انداختند ولی چیزی نگفتند. شام را از روی میز جمع کردند، سفره‌ای جلوی شومینه پهن کردند و همه چهارزانو دور آتیش شومینه نشستند. کادوگان با نیشخند و قیافه‌ی از خود راضی، به همه‌ی آنها نگاه می‌کرد.

اولین قاشق سوپ لرد ولدمورت داشت به دهنش نزدیک می‌شد که:
- حس می‌کنیم تابلومون زیاد جلال و شکوه نداره! یه چیز خال خال پشمی بندازید دور ما!

لرد قاشقش را پایین آورد:
- محض رضای سالازار کادوگان! هیپوگریف، هیپوگریفه، پالونش عوض میشه! تابلوی با شکوه و جلال می‌خوای چیکار؟
- دیگه هر کس دلش یه چیزی می‌خواد دیگه، یکی دلش شکوه جلال می‌خواد، یکی دلش کلاه‌گیس...
- نجینی، برو آویزون شو دور قابش!
- فیسسس!
- همینی که گفتیم، خودت رو هم فس نکن واسه ما، اعصاب معصاب نداریم می‌زنیم دق دلیمونو رو سر تو خالی می‌کنیم!

کادوگان با رضایت به نقش و نگار‌های مار دور تابلویش نگاه کرد و گفت:
- خیلی به منظره‌ی تابلوی ما میاد! حالا فقط یک گردنبند قاب آویز شیک دور تابلومون کم داریم تا حسابی لاکچری بشیم!
- جانپیچ ما؟!
- ای بابا تامی، تو که دیگه همه چیز رو از دست دادی، مثلاً موهات، حالا یه گردنبند جان‌پیچ هم روش چه اشکال داره؟

عضلاتی در صورت لرد ولدمورت می‌پریدند که سال‌ها بود از وجود آنها خبر نداشت. لب‌هایش بین حالت «باشه» گویان و «برو گورت رو گم کن» گویان در نوسان بود، ابرو‌هایش مثل مرحوم شان کانری بالا و پایین می‌رفتند، گونه‌هایش کشیده می‌شدند، کم مانده بود دماغ در بیاورد! در آخر آهی کشید و گفت:
- بلا، اون گردنبند جانپیچ ما رو بیار!
- بلا قربون دستت حالا که داری می‌ری سمت قفسه‌ی جانپیچ‌ها، اون دیهم ریونکلاو و اون فنجون هلگا رو هم برامون بیار بچین بالای شومینه، دور تابلومون!

بلاتریکس به اربابش نگاه کرد. لرد ولدمورت با سر به او اشاره کرد تا همین کار را بکند. ترجیح داد چیزی نگوید چون می‌ترسید اگر دهانش را باز کند، بی‌اختیار به سمت تابلو بپرد و خرخره‌ی کادوگان را بجود!
بلاخره کادوگان نگاهی به دور و بر تابلویش که حالا به جز نجینی، با سایر جانپیچ‌های لرد هم مزین شده بود، انداخت و رضایت داد به زیر سایه درخت برگردد و لم بدهد. سوپ اما حسابی سرد شده بود و از دهن افتاده بود.

مرگخواران در سکوت شام را تمام کردند و سفره را جمع کردند و یکی یکی رفتند تا بخوابند.
- تامی! تو نرو! بمون برایمان قصه بگو!
- واقعاً که خیلی رو داری پیرمرد! فقط یک قصه‌ است که دلمون می‌خواد برات تعریف کنیم، اونم قصه‌ی تک تک بلاهاییه که به سرت میاریم، وقتی که بلاخره بفهمیم چطور!
- عیب نداره، برامون تعریف کن! تو خودت نریز، بریز بیرون خودت را تخلیه کن!
-
- تازه فردا هم باید ببریمون پرواز! از اون پرواز بدون جارو و هیپوگریف و این قرتی بازی‌ها! همیشه می‌خواستیم ببینیم چه حالی داره!

لرد دوباره حسابی جوش آورده بود، ولی این‌بار در پشت چهره‌ی از عصبانیت قرمز شده‌اش، مغزش با سرعت سرسام آوری در حال کار بود. باید یک راهی وجود می‌داشت و او، لرد سیاه، باید قبل از آنکه بیشتر از این جلوی یارانش تحقیر شود، آنرا پیدا می‌کرد! هرچه باشد او یکی از باهوش‌ترین جادوگران عصر خودش بود! در دوران تحصیلش، همیشه شاگرد اول بود و ارشد شده بود، البته بیشتر ارشد شده بود تا بتواند به حمام ارشد‌ها برود و در آنجا به دید زدن...

خودش بود! لرد ولدمورت با احتیاط دور و برش را نگاه کرد تا مطمئن شود هیچ‌کدام از مرگخوارهایش توی اتاق نیستند. این‌بار ریسک نکرد و داخل همه‌ی تابلوها را هم نگاه کرد تا مطمئن شود به جز کادوگان، ننه‌ی سگ اخلاق سیریوسی و یا هیچ ننه قمر دیگری آنجا نباشد!
- همین الآن به فکرمون رسید که خودت دقیقاً توی اتاق پرو مردونه‌ی مغازه مشنگی چیکار می‌کردی؟

کادوگان با همان لحن موذیانه‌ی روی مخش شروع به صحبت کرد، ولی رنگش به صورت محسوسی دو درجه روشن‌تر شده بود:
- مهم نیست تامی، مهم اینه که ما اونجا بودیم و تو رو اونجا در حال کلاه‌گیس سر کردن دیدیم!
- نه اتفاقاً خیلی هم مهمه دوگی! چون‌که ما فکر می‌کنیم توی بی‌ناموس خودت رو پشت اون پوستر مسخره قایم کرده بودی تا مردهایی که میان اتاق پرو رو دید بزنی!
- اصلاً نمی‌دونیم داری راجع به چی حرف می‌زنی!

حالا دیگر رنگ کادوگان تقریباً همرنگ یال سفید اسب کوتوله‌اش شده بود و زره‌اش در اثر لرزش، جیلینگ جیلینگ صدا می‌کرد. لرد در حالی که پوزخندی به شدت شبیه پوزخند قبلی کادوگان روی صورتش نقش بسته بود ادامه داد:
- نچ نچ نچ! شوالیه‌ی شریف گریفی! دلاور راه سفیدی! محفلی ها چی فکر می‌کنن وقتی بشنون؟ دامبلدور چه فکری می‌کنه وقتی بشنوه؟
- تو که چیزی بهشون نمی‌گی؟ مگه نه تامی؟
- بیا اینجوری قضیه رو تموم کنیم، امروز صبح نه تو ما رو دیدی، نه ما ریخت منحوس و منحرف تو رو!

لرد این را گفت و به سمت اتاق خوابش به راه افتاد



تصویر کوچک شده


پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۱۹:۳۷ جمعه ۵ دی ۱۳۹۹
#4
ماجراهای هفت سال زندگی هری پاتر در هفت کتاب به قلم جی. کی. رولینگ مکتوب شده است. هرچند این کتاب‌ها، فقط گزیده حوادث را در بر می‌گیرند و از بیان بیشتر جزئیات چشم پوشی می‌کنند، چرا که در غیر اینصورت، هر جلد کتاب رولینگ، به قطر یک مجموعه کامل کتاب‌های الکساندر دوما می‌شد! برای مثال تنها چیزی که از کادوگان در نقش نگهبان در ورودی تالار گریفندور در کتاب سوم می‌دانیم، آن است که رفتار عجیبی داشت و راه به راه، رمز ورودی در تالار را عوض می‌کرد. ولی هیچ‌گاه به دلیل اصلی این حساسیت و رفتار کادوگان توضیح داده نشده است، صرفاً به گفتن این اکتفا شده که کادوگان دیوانه بود. خیر آقا جان! خیر! کادوگان شاید اندکی پرخاشگر و دچار هیجانات احساسی بود، ولی به هیچ وجه دیوانه نبود! خیلی هم عاقل و گوش به زنگ بود. اجازه بدهید برایتان تعریف کنم...

پروفسور دامبلدور و پروفسور مک گونگال جلوی تابلوی ساحره‌ی فرتوت، ویولت ایستاده بودند که دوستش بانوی چاق، به طرز مذبوحانه‌ای تلاش داشت هیکل نخراشیده‌اش را پشت او قایم کند.
- به ریش درازتون قسم پروفسور خودش بود، سیریوس بلک بود! با چاقو تابلوم رو پاره‌پوره کرد!
- متهاجم هر کی که بود حالا رفته، تو نماینده‌ی گریفندوری، نماینده شجاعتی! برگرد به تابلوت.
- فاج دیس تالار! گور پدر گریفندور و شجاعتش من که عمرا بر نمی‌گردم! باید کسی دیوانه باشه که قبول کنه از اون تالار محافظت کنه!

پروفسور مک گونگال پشت چشمی برای بانوی چاق نازک کرد و بعد آهی کشید و گفت:
- فکر کنم فقط یک راه چاره برامون باقی مونده آلبوس.

چند دقیقه بعد
پروفسور دامبلدور و مک گونگال اینبار جلوی تابلوی شوالیه‌ای رشید و با ابهت، خیلی خب باشه شاید رشید نه ولی خوش ترکیب و با ابهت ایستاده بودند، و با تحسین به سر تا پای زره پوشش نگاه می‌کردند.
- ما برای نگهبانی از در ورودی تالار گریفندور دنبال یک تابلو می‌گردیم. واقعاً اگه چاره‌ی دیگه‌ای داشتیم سر وقت تو نمی‌اومدیم باباجان، ولی هیچ تابلوی دیگه‌ای قبول نمی‌کنه!
- جسارت نباشه پروفسور دامبلدور، قربان! ما به هر حال برای جانفشانی در راه گریفندور آماده‌ایم قربان، ولی چرا هیچ تابلوی دیگه ای قبول نمی‌کنه؟

پروفسور مک گونگال به وسط بحث پرید.
- هیچی، چیز مهمی نیست، بانوی چاق فرض کرده که یه دشمن رو توی تالار دیده...
- که فرض کرده؟
- آره دیگه.
- که دشمن فرضی...

پروفسور دامبلدور ادامه داد:
- حالا تو به این چیزاش فکر نکن باباجان، تو فقط جلوی در وا میستی اسم رمز می‌پرسی، اگه کسی بلد نبود راه نمی‌دی.
- چشم پروفسور دامبلدور، قربان! ما برای خدمت آماده‌ایم، قربان! بکنید از روی دیوار ببرید بچسبونید روی در تالار قربان! ما برای نبرد دلیرانه لحظه شماری می‌کنیم، قربان! تک تک این دشمنان فرضی را به خاک و خون کشیده...

پروفسور مک گونگال به آرامی به پروفسور دامبلدور گفت:
- حداقل اگه بلک این یکی رو پاره کنه، زیاد ناراحت نمی‌شیم!
که صد البته مزاح می‌گفت. اینطور می‌گفت تا پروفسور دامبلدور از به خطر انداختن جان شوالیه‌ی فداکار ناراحت نباشد، وگرنه همه از پاره شدن کادوگان ناراحت می‌شدند.

فردای آن روز، در ورودی تالار

- به جون گربه‌ام نمی‌خوام باهات دوئل کنم بابا! ولم کن بذار برم تو خوابگاه خواهش می‌کنم! قلم پرم رو یادم رفته الآن هم کلاسم شروع میشه!
- پس برای به دست آوردن قلمت، دوئل کن بزدل ترسو! شمشیرت رو بکش و بجنگ با ما!

دین توماس مستاصل به سمت پروفسور مک گونگال که داشت از راهرو رد می‌شد چرخید:
- پروفسور! خواهش می‌کنم یه چیزی بهش بگین! از صبح داره همه رو به دوئل دعوت می‌کنه!

پروفسور مک گونگال آهی کشید و گفت:
- دیگه همینه دیگه توماس، سعی کن کنار بیای.
- ولی پروفسور! الان کلاس معجون سازیم شروع میشه و اگه دیر برسم پروفسور اسنیپ از گریفندور امتیاز کم میکنه...

برای دهمین بار در چند روز اخیر، مینروا مک گونگال باز آه کشید و رو به تابلو کرد:
-خیله خوب کادوگان! شمشیر کشی بسه. از الآن به بعد نمی‌تونی دانش آموز‌ها رو به دوئل دعوت کنی.
- ولی پروفسور مک گونگال! از کجا بتوانیم این دشمنان فرضی را شناسایی کنیم پس؟

- نمیدونم به من مربوط نیست، خودت یه راه دیگه پیدا کن کادوگان!

چند ساعت بعد

-سیبیل‌های دسته چخماقی رو میز! سیبیل‌هاتون رو نشون من بدین تا بذارم رد بشید! سیبلات کو بزمجه کوهی؟
- ولی من دخترم سر کادوگان!
- دختر باشی! چه ربطی داره! از الآن به بعد همه‌ی اعضای تالار گریفندور، برای نشان دادن غیرت و شجاعت گریفی، باید قدر خود مرحوم گودریک گریفندور سیبیل بگذارند! دست به سیبیلاتون بزنید راهتون نمی‌دم تو تالار!

صدای اعتراض دختر سال دومی بلند شد. ولی کادوگان به او توجهی نکرد، و در عوض صدایش را روی دسته‌ی پسرهای پشت سر دختر که قصد ورود به تالار را داشتند بلند کرد:
- ناخوناتون رو بذارید روی میز ببینم! هر کی ناخوناش رو نگرفته باشه، خودمان با شمشیر ناخون‌هاش رو براش می‌گیریم!

یکی از پسرها با ترس و لرز به انگشتانش خیره شد و سوت زنان صف ورود به تالار را ترک کرد. کادوگان سپس به سمت یکی دیگر از دانش آموزان که پشت دسته‌ی پسرها ایستاده بود عربده کشید:
- ردات چرا انقدر کوتاهه خانومم؟ پاشو برو از پروفسور مک گونگال ردای مناسب بگیر تا راهت بدم!

خلاصه که در چند روز آینده، سرکادوگان با هشیاری تمام وقت و بسان ناظمی سخت‌کوش و تیزبین، تک تک اعضای گریفندور را با دقت از زیر نظر گذراند تا دشمنان فرضی را شناسایی کند. چندتایی از دانش‌آموزان شاکی هم البته به دفتر مدیریت رفتند و شکایت کردند، که این فقط دشمن فرضی بودنشان را بیشتر به کادوگان اثبات کرد.
همه چیز با درایت فراوان کادوگان، عالی پیش می‌رفت تا آن بعد از ظهر کذایی...

- تو چرا توی صورتت یک دونه مو هم نداری خیار صحرایی؟

نویل بی‌نوا این‌پا و اون‌پا شد و گونه‌های تپلش گل انداختند.
- من هنوز بیبی فیسم سر کادوگان، متاسفانه هنوز ریش سیبیل درنیاوردم.
- ناخونات هم که زرد و بلنده.

نویل قرمزتر شد و گوی شیشه‌ای که درونش قرمز شده بود را از جیبش درآورد و دوباره به جیبش برگرداند:
- یادم رفت ناخونام رو کوتاه کنم!
- رمز ورودی رو هم که گفتی یادت نمیاد!

نویل که دیگه می‌شد دوتا تخم مرغ روی گونه‌هاش سرخ کرد، جواب داد:
- همشون رو روی یه کاغذ نوشتم، که گم شد...
- پس دیگه چاره‌ای نمونده! شمشیرت رو بکش و...

در همین لحظه حواس کادوگان به تازه وارد ارزشی و آسلام پسندی افتاد که به سمت در تالار می‌اومد.
- نگاه کن پسر جون! از سر و وضع این آقا یاد بگیر. موهای سر و صورتش جوریه که انگار ماه‌هاست کوتاهشون نکرده. محاسنش به طرزی ژولیده‌ است که انگار شب و روز به مناجات و مراقبه مشغوله و وقت برای شونه زدن نداره. ردای خاکی و بلندش یه جوریه که انگار شب‌ها به جای تخت خواب راحت، روی کف غار می‌خوابه. چه جوان با کمالاتی!
- این که رداش هم راه راه سفید سیاهه لابد واسه اینه که طرفدار یوونتوسه! تازه بوی سگ هم می‌ده!
- ساکت باش بچه! شمشیرت رو بکش تا من اول این آقا رو راه بدم بعداً به خدمت تو برسم!

بعد به سمت مرد تازه وارد چرخید:
- ببخشید جوون، از سر و وضع شما معلومه که از خودمونید، ولی بنده مامورم و معذور، احیانا شما رمز در امشب رو می‌دونید؟

مرد دستش را در ردای بلندش کرد و لیستی را بیرون کشید.
- مبارز شریف شیردل، قاتل بی صفتان مزدور، مرگ بر بی‌مایه‌گان! همینه مرگ بر بی‌مایه‌گان!
- درسته همرزم! بفرما داخل، بفرما! خب تو بچه...

کادوگان به سمت نویل برگشت تا او را به رزم فرابخواند، اما با پشت قلمبه‌ی نویل مواجه شد که هر لحظه دورتر می‌شد! کادوگان فرض کرد که نویل متوجه شده که وی هویت جاسوس و دشمنش را تشخیص داده و برای همین دارد فرار می‌کند، این بود که «بایست و شرافتمندانه مبارزه کن، خارشتر دم نکرده‌ی صحرایی» و امثالهم گویان، تابلو به تابلو با شمشیر برهنه به دنبال نویل گذاشت و در تالار را چهارطاق باز رها کرد.
غافل از اینکه نویل، در حقیقت توانسته بود یک‌بار در عمرش چیزی را به یاد بیاورد و آن‌چیز، قیافه‌ی مرد جوان روی پوسترهای تحت تعقیب آزکابان بود و برای همان داشت چهارنعل از صحنه دور می‌شد.

متاسفانه وقایع بعدی آن شب، فاجعه بار بود و اخراج کادوگان را از سمت نگهبانی در تالار گریفندور به همراه داشت. اگر هنوز هم متوجه نشدید، جوان ارزشی که کادوگان به داخل تالار راه داده بود، زندانی فراری، سیریوس بلک بود که به محض ورود به تالار، چاقو کشی به راه انداخته بود و بی‌ناموسانه، رختخواب رون ویزلی را جرواجر کرده بود. علی‌رغم هشیاری همیشگی و تلاش مظاعف و زحمت‌های کادوگان، او در این نبرد شکست خورده بود.



تصویر کوچک شده


پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۲۰:۲۷ سه شنبه ۲ دی ۱۳۹۹
#5
تیم ما با رخ (خود بنده) به فیل تیم حریف (ایرما پینس) حمله میکنه



تصویر کوچک شده


پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۲۳:۱۹ دوشنبه ۱ دی ۱۳۹۹
#6
رخ Queen Anne's Revange
V.S.

اسب ناسازگاران


- منم افتخار همه هافلپافیا! از همه سخت کوش ترم من!
- دوره‌ی شما تموم شده، قدیمی‌های بورژوا! وقتشه که نظارت تالار رو بدین به نسل انقلابی جدید! چون ماهاییم که هافلپاف رو سربلند خواهیم کرد!
- زاخاره راسته میگه، مو خودوم جوونم ولی افتخار هلگایم!

اعضای گروه هافلپاف، ریز و درشت، تازه وارد و قدیمی، مجازی و حقیقی، ساعت دو نصفه شب در تالار خصوصی‌شان جمع شده بودند و توی سر و کله‌ی هم می‌زدند. بحث داغی بینشان بالا گرفته بود و هرکدام سعی داشت به بقیه بقبولاند که خودش از همه سخت‌ کوش تر است. و خوب از آنجایی که هر کس کم می‌آورد، سخت کوش نبود، بحث به این ساعت نصف شب رسیده بود. ناگهان با صدای تلق و تولوقی، در تالار باز شد و تابلوی بزرگی که معمولاً در ورودی آشپزخانه را می‌پوشاند، به داخل تالار خصوصی پرتاب شد!
هافلپافی ها بعد از ساعت‌ها مجادله، بلاخره ساکت شده بودند و همه با تعجب به تابلوی مثل کتلت چسبیده به کف تالار نگاه می‌کردند. ظرف میوه درون تابلو، چپه شده بود و دانه‌های انگور، همه جا قل می‌خورد. کادوگان که از کمر خم شده بود تا موزی را بردارد، همان‌طور خم مانده، سرش را بالا گرفته بود و با نگاه گناه‌کاری در چشمانش، لبخند ژوکوندی را به همه تحویل می‌داد. بلاخره گابریل سکوت را شکست و پرسید:
- تو اینجا چیکار می‌کنی؟

کادوگان که توی این فاصله وقت کرده بود خودش را جمع و جور کند، در حالی که شق و رق ایستاده بود جواب داد:
- ما اومده بودیم یه دونه موز برداریم، پامون رفت روی پرتقال، سکندری خوردیم، همه چیز رفت روی هوا، تابلو از روی دیوار کنده شد یهو دیدیم پرت شدیم اینجا!

سدریک خمیازه‌ای کشید و بدون توجه به داستان دراماتیک کادوگان گفت:
- خیله خوب مهم نیست. پومانا، ایزابلا، بیایین دوطرف تابلو رو بگیرید برگردونید رو در آشپزخونه.

کادوگان هم به سدریک توجه نکرد:
- همرزمان، وقتی ما جلوی در آشپزخونه بودیم، می‌دونین نیست آخه آشپزخونه با تالار شما توی یک راهروئه، ناخواسته صدای جرو بحث شما به گوشمون رسید. گویا بحث می‌کردید که کی از همه سخت کوش تره...
- من! من! از همه سخت کوش‌ترم من، داشتم می‌گفتم بهشون!
- ای بابا رز، بین همه ماها تو بیست درصد هم شانس نداری!
- من وارث حقیقی هلگام!

دوباره بحث بالا گرفت و هر کس صدایش را گذاشت بالای سرش. کادوگان روی ظرف چپه شده‌ی میوه ایستاد، شمشیرش را بیرون کشید و عربده کشید:
- خاموش!

هافلپافی‌ها که آنقدر خوش شانس بودند که به صدای عربده‌های کادوگان عادت نداشته باشند، همه ساکت شدند و با تعجب به تابلو خیره شدند.
- همه‌ی مبارزان لشکر هلگا، کی حاضره تا آخرین نفس، تا آخرین قطره خون برای هافلپاف بجنگه؟
-ما!
- کی می‌خواد روح خدابیامرز، هلگا رو توی قبر شاد کنه؟
- ما!
- چطور می‌خوایم این کار رو بکنیم؟
- با سخت کوشی!
- کی می‌خوایم این کار رو بکنیم؟
- همین حالا!
- از کجا بدونیم روح هلگا شاد شد؟

هافلپافی ها با قیافه‌هایی شبیه علامت سوال به یکدیگر خیره شدند.
- ما به شما می‌گیم! شما احتیاج به یک داور وسط دارید، همرزمان! ما، شوالیه‌ی پاک طینت گریفی، مرد میدان، داور بی غرض، بین شما داوری خواهیم کرد! مرلین شاهده، مرلین بالا سر شاهده ما هیچ قصد و غرض شخصی از مثل خاک‌انداز پریدن وسط دعوای شما نداریم!
- هورااا!

کادوگان موجود بسیار جوگیر و جودهنده کاریزماتیکی بود، و به راحتی می‌توانست هر جمعی را به خروش بیارود. بعد از اینکه یک نگاه با رضایت کامل به جمعیت روبرویش انداخت، ادامه داد:
- امشب که دیروقته، فردا به شما ماموریت‌هایی خواهیم داد و براساس سخت کوشی و ممارست شما در انجام آن ماموریت‌ها، شما را رتبه بندی خواهیم کرد! حالا هم لطف کنید همه برید بخوابید، فقط قبلش بی زحمت تابلوی ما رو از وسط زمین بلند کنید بذارید روبروی پنجره‌ای، چیزی.


فلش بک

رز و سرکادوگان در رختکن تیم شطرنج نشسته بودند و یک دست شطرنج تمرینی می‌زدند. کادوگان که کلا به سکوت عادت نداشت و اگر دو دقیقه در سکوت قرار می‌گرفت، زیر زبونش تاول می‌زد، نیم ساعت اول بازی را همزمان به شرح تمام اتفاقات گروه مورد علاقه‌اش گریفندور، و همرزمان دلبندش، گریفندوری‌ها پرداخته بود. وقتی دیگر چیز خاصی به ذهنش نرسید که بتواند توی چشم رز بکشد، صرفاً از روی ادب پرسید:
- تالار خصوصی شما چطوریاست، همرزم؟

رز شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
- ای، بدک نیست. بگی نگی خوش می‌گذره، یه حموم عمومی داریم گاهی دور هم می‌کنیم میریم استحمام، یه خوابگاه مختلط داریم گاهی دور هم می‌خوابیم، یه پنجره مجازی هم داریم که باز میشه به سرزمین بی‌ناموسی‌ها...
- بگی نگی خوش می‌گذره فقط؟

پایان فلش بک


- یه پنجره‌ی مجازی هم ندارین یعنی؟
- چرا راستش یه پنجره مجازی داریم ولی...
- همون خوبه، مرسی! ما رو آویزون کنید روبروی همون!

تالار هافلپاف، صبح زود

هافلپافی‌ها همه سختکوش بودند، این بود که با وجود اینکه بوق سگ به خواب رفته بودند، شیش صبح همه قبراق و سرحال وارد اتاق کادوگان شدند و او را از خواب پراندند.
-لاویزارد الی‌المرلین! از این به بعد می‌خواین وارد این اتاق بشین قبلش در بزنید لطفاً، شاید پنجره روشن بود ما داشتیم نگاه می‌کردیم!
- سر وقتشه بینمون داوری کنین!
- آهان، داوری. ما خیلی فکر کردیم، دیدیم ماموریت شما باید یه چیزی باشه که برای همه‌ی شما تازگی داشته باشه، مرلینی نکرده برای تجربه‌ی کمتر، حق کسی ضایع نشه. اینه که پیش خودمون فکر کردیم شما تا به حال هیچوقت توی تالارتون مهمون نداشتین تا ما اومدیم، بهترین ماموریت برای تشخیص وارث حقیقی هلگا، اینه که نشون بدین کدومتون میزبان سختکوش تریه! حالا برای شروع، زاخاریاس همرزم، بیا ما رو ببر تو این حموم عمومیتون بشور!

زاخاریاس که به طرز واضحی احساس ناراحتی می‌کرد، لباس غواصی‌اش را تنش کرده بود و تابلوی بزرگ ظرف میوه به انضمام کادوگان را به داخل حمام می‌برد. بر خلاف او، کادوگان اما مایوی گل گلی اش را پوشیده بود و بی‌صبرانه منتظر رسیدن به حمام بود. وقتی به حمام رسیدند، به دستور کادوگان، زاخاریاس همه‌ی حوضچه‌ها و وان‌ها و استخر‌های کوچک داخل حمام را پر از آب و صابون‌های مایع خوشبو کرد.
- خیله خب سر، آخریش هم پر شد، اول توی کدوم می‌خوای شنا کنی؟
- توی هیچ‌کدوم همرزم! ما تابلوییم! بیفتیم توی آب از بین می‌ریم!
-
- تو قراره شنا کنی! تو همه‌شون! نشونمون بده چقدر سخت‌کوشی!

و کل آنروز را زاخاریاس بی‌نوا شنای قورباغه و کرال و تسترال رفت و کادوگان پرتقال پوست کند و به دیدن زیبایی‌های طبیعی مناظر اطراف مشغول شد. کادوگان که حسابی از آن‌روز لذت برده بود، توی لیستش جلوی اسم زاخاریاس دو ستاره کشید.
فردا صبح نوبت پومانا اسپراوت بود. پومانای بیچاره در حالی که از شدت ترس مثل بید می‌لرزید، وارد اتاق کادوگان شد. کادوگان نگاهی به سر تا پای معلم گیاهشناسی بیچاره انداخت و گفت:
- برای شما ایده بسیار آسونی داریم! لطفاً به عنوان مهمان نوازی، به ما توضیح بدید که چه داروهای گیاهی‌ای برای درمان چاقی، خارش کف پا، ضعف اعصاب، نفخ شکم، جرونا و قدکوتاهی مؤثره؟

پومانای مضطرب، انگشت‌هایش را دور هم پیچید و گفت:
- خوب پادزهر بیزوار برای چاقی خوبه.

کادوگان شروع به نت برداری کرد:
- که پادزهر بیزوار...
- ولی ده درصد احتمال مرگ بر اثر پارگی کلیه شریان‌های بدن رو داره.
-
- ریشه اسطوخودوس تا حدود چهل درصد در درمان نفخ شکم موثره.
- اسطوخود...
- ولی تا شصت درصد احتمال ترکیدگی روده رو داره
-
- روغن گل یاس بنفش در درمان جرونا موثره...
- ولی؟
- ولی پنجاه پنجاه احتمال لق شدن قسمت تحتانی بدن رو داره. ضمناً کشیده شدن دست‌ها و پاها روی میز شکنجه تا حدودی به افزایش قد کمک می‌کنه ولی صد در صد مرگ رو به دنبال خواهد داشت....گیاه میانور هم هست که صد در صد مرگ رو به دنبال داره و عملا هر بیماری رو حل می کنه.

کادوگان خیلی زود عذر پومانا را خواست و سدریک و آموس دیگوری را با هم همزمان به اتاق دعوت کرد، چرا که آن‌یکی می‌بایست هر ده دقیقه یکبار به این‌یکی یادآوری کند که برای چه اینجا هستند، و این‌یکی می‌بایست هر ده دقیقه یکبار با عصا به فرق سر آن‌یکی بکوبد تا از خواب بپرد!
- خوب، ماموریت مهمان نوازی شما دوتا خیلی راحته، برام قصه بگید من بخوابم!

سدریک قصه «هاگرید دروغگو» را انتخاب کرد. کادوگان پیش خودش فکر کرده بود که می‌تواند خواب کم شبش را با چرت زدن سر امتحان سدریک و آموس جبران کند، اما زهی خیال باطل، چرا که سدریک هنوز به بخش فریادهای "آی ملت! فنریر تسترال هامو خورد!" هاگرید نرسیده، خودش خوابش می‌برد و آموس هم با فریاد های «کیه؟ کیه؟ کیه؟!» هر دوی آنها را از خواب می‌پراند سپس سدریک دائم مجبور می شد بگوید «فنریره! فنریر گری بکه پدر جان!» . بلاخره بعد از نیم ساعت، کادوگان عذر جفتشان را خواست و اسم آنها را هم، مثل پومانا، از لیستش خط زد.

نفرات بعدی، ایزابلا تتویسل و آرتمیسا لافکین هم از لیست کادوگان خط خوردند، اولی چون مرگخوار بود و کادوگان بر خلاف چیزی که ادعا می‌کرد، اصلاً داور بی غرضی نبود، و دومی هم برای اینکه به جای اینکه به ماموریت کادوگان گوش کند، یک ساعت برایش بالای منبر رفته بود و از معایب دید زدن پنجره‌ی مجازی و رفتن به حمام عمومی روضه سرایی کرده بود.

صف هافلپافی‌های منتظر امتحان، تقریباً از نصف کمتر شده بود که دوباره صدای پاق بلندی در وسط تالار خصوصی پیچید. اینبار جن خانگی پیر و چروکیده‌ای در حالی که لنگ کهنه پاره‌ای به کمر و قوطی وایتکسی به دست داشت، وسط تالار ظاهر شد!
پومانا جیغی زد و پرسید:
- این جن وسط تالار ما چیکار می‌کنه؟
- چیز خاصی نیست همرزم، کریچره! ما ازش خواستیم بیاد به ما کمک کنه تو دادن ماموریت‌ها!
- سلام بر هافلپافی‌ها! کریچر خیلی به اینجا ارادت داشت! همانا که تک تک خاندان مطهر بلک، به جز ارباب سیریوس و ارباب آلفرد، هافلی بود و هافلی‌ترینشان، ارباب ریگولوس فقید بود!


فلش بک

- پس شوالیه کریچر رو یادش نرفت‌ ها! کریچر همه‌ی حرف‌های دختره ویبره زن به شوالیه موقع شطرنج رو شنید! یک وقت شوالیه نرفت اون تو تک خوری کرد و کریچر رو پیچوند؟
- نه نترس همرزم! بهت قول می‌دیم پامون برسه اون تو یه بهونه پیدا می‌کنیم تو رو هم میاریم! حالا پرت کن ما رو همرزم! پرت کن! پرت کن!

و کریچر تابلوی ظرف میوه را از روی در آشپزخانه برداشت و به درون تالار خصوصی هافلپاف پرتاب کرد!

پایان فلش بک


- خیله خوب زل زدن بسه، علی بشیر؟
- جونم سر کادون؟
- من رو حساب رفاقتی که با هم داریم به تو ماموریت آسون می‌دم. پاشو کریچر رو بردار و ببر حموم عمومی، با هم کل حموم رو بشورید ضد عفونی کنید.

علی بشیر بنده مرلین، به سمت حمام راه افتاد، در حالی که کریچر که با خوشحالی قوطی وایتکسش را تکان می‌داد و کلماتی مانند « سخت کوشی کرد، تنبل! » می‌گفت، او را همراهی می‌کرد.
تا علی بشیر و کریچر مشغول سابیدن در و دیوار و کف حمام عمومی بودند، سر کادوگان از رز خواست تا برای اثبات سختکوشی‌اش در مهمان نوازی، او را به گردش در هافلاویز ببرد.

- همرزم آن موجود نامبارک نامیمون رو بگیر اونور! مثل چی به ما زل زده!

کادوگان به گورکن رز اشاره می‌کرد که رز زیر بغل زده بود. مشکل اینجا بود که رز کادوگان را هم زیر این یکی بغلش زده بود، و با توجه به هجم وسیع ویبره‌ای هم که همزمان می‌زد، پوزه گورکن در هر قدم به تابلوی کادوگان مالیده می‌شد!
- نگران نباش سر! علیرضا به جز غذا به هیچ چیز دیگه اهمیت نمیده.
- واقعاً که خیالمان راحت شد!

بلاخره رز در اتاقی را باز کرد و علیرضا و کادوگان را پایین گذاشت.
- اینجا هافلاویزه! اون پشت مشتا یه کلبه است، اون ور یه تپه است. اینم مجسمه کلوپاترائه که اسطوره شوهر کردنه...

کادوگان با شور اشتیاق کل اون بعد از ظهر رو به بالا و پایین کردن تاپیک هافلاویز و تخمه شکستن پرداخت. اون که از شنیدن داستان‌های روابط عاشقانه و گاه پنهانی شخصیت‌های آشنا، به انضمام پیازداغ زیاد کردن‌های رز، حسابی سرگرم شده بود، توی لیستش جلوی اسم رز دوتا ستاره کشید.
نفر بعدی که باید مورد آزمایش قرار می‌گرفت، گابریل بود. کادوگان که ایده‌هایش ته کشیده بودند، رو به گابریل کرد و گفت:
- خودت به ما بگو چطوری می‌تونی از ما میزبانی کنی!
- من می‌تونم اطلاعات عمومی شما رو زیاد کنم! می‌تونم به شما از حقایق و مطالب علمی راجع به هر چیزی که بخواین بگم! مثلاً همین موزی که می‌خورید، درسته که خیلی پتاسیم داره، ولی اگه زیاد مصرف بشه...

کادوگان که فهمیده بود گیر یک علامه دهر دیگر مثل هرمیون خودشان افتاده است، خیلی زود گابریل را فرستاد تا با کریچر ماموریت خودش را بگذراند!

در همین حال برای بار سوم، صدای تق تق غیر منتظره‌ای در تالار خصوصی هافلپاف پیچید. صدای کوبیده شدن دستی به در ورودی تالار بود. هافلپافی‌ها با تعجب به یکدیگر نگاه کردند تا اینکه بلاخره سدریک جلو رفت و در تالار را باز کرد. بیرون در، یک لشکر از گریفندوری‌ها ایستاده بودند.


فلش بک

والا از شما چه پنهان، این فلش بک زیاد توضیح ندارد. کادوگان است دیگر، خاطراتان هست گفتم اگر ده دقیقه ساکت می‌ماند زیر زبونش تاول می‌زد و نخود در دهانش خیس نمی‌خورد؟ در این مدتی که کادوگان به داوری میان اعضای هافلپاف مشغول بود، هنوز هرازگداری سری به تابلوی خودش در بالای شومینه‌ی گریفندور می‌زد و برای هر گوش شنوایی که گیر می‌آورد، از بساط همیشه به پای غنا و لهو و لعب در تالار هافلپاف می‌گفت. همچنین از روند مساعد و تصاعدی مزدوج شدن مجردین و پیدا کردن همدم در تالار‌های خصوصی این گروه.

پایان فلش بک


آرتور ویزلی جلوی لشکر گریفندوری ها ایستاده بود و کلاه گروهبندی را در دست داشت. در آن یکی دستش، شمشیر گریفندور بود که خودش با شجاعت تمام از داخل کلاه بیرون کشیده بود. آرتور شمشیر را به طرز خطرناکی بیخ گلوی کلاه مادر مرده گرفته بود.
- بهشون بگو چیزی رو که به ما گفتی.

کلاه، آب دهنش را با معذبی قورت داد و گفت:
- اینا همه هافلین!

هافلپافی‌های جدید، منتظر تایید هافلپافی‌های اصلی نماندند و گله‌ای ریختند وسط تالار. هافلپافی‌های اصلی واقعاً گیج شده بودند و با نگاه‌هایی که صدها سوال می‌پرسید به کادوگان خیره شدند.

- چرا مثل خرچنگ‌های دریایی به من نگاه می‌کنید؟ برین خوابگاه رو به همگروهی‌های جدیدتون نشون بدین بعد هم برین بخوابین، دیروقته. در رو هم پشت سرتون ببندین مزاحم من هم نشید تا صبح، صبح به شما وارث حقیقی هلگا را معرفی خواهم کرد!

چند ساعت بعد کادوگان با آرامش توی اتاق تنها نشسته بود و به ماورای پنجره‌ی مجازی خیره شده بود. نور طلایی اغوا کننده‌ای از پنجره به بیرون می‌تابید، همه چیز در سکوت بود که یکدفعه ساییده شدن پنجه‌های کوچکی روی کف اتاق شنیده شد.
- ده دفعه گفتم بدون در زدن وارد نشوید!

اما فرد مهاجم جوابی نداد. نگاه کادوگان به کف اتاق افتاد، جایی که علیرضای گورکن، با نگاه گرسنه‌ای به نقاشی ظرف میوه نگاه می‌کرد.
- رز! همرزم! خودت را برسان! بیا و ما را از دست این هیولای ببر دندان نجات بده!

ولی دیگر دیر وقت شده بود و رز هم مانند سایر هافلپافی‌ها، طبق توصیه‌ی خود کادوگان در خوابگاه خوابیده بود. داد و فریادهای کادوگان بخت برگشته هیچ ثمری نداشت و تا صبح که هافلپافی‌ها به اتاق کادوگان آمدند، اثری نه از تابلو مانده بود و نه حتی از قاب چوبی دور تابلو. پیام اخلاقی داستان: به گروه خصوصی خودتان راضی باشید و مولتی نزنید!

در پایان جا دارد که به اتمام ماجرای رقابت هافلپافی‌ها هم اشاره کنم. وقتی هافلپافی‌ها صبح آن روز به اتاق کادوگان آمدند، فکر کردند که کادوگان شبانه متواری شده است. اما توانستند دفترچه یادداشت‌هایش را پیدا کنند که در آن جلوی اسم زاخاریاس و رز، دو ستاره کشیده بود.


ویرایش شده توسط سر کادوگان در تاریخ ۱۳۹۹/۱۰/۱ ۲۳:۴۲:۱۶


تصویر کوچک شده


پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۲۱:۲۵ جمعه ۲۸ آذر ۱۳۹۹
#7
کریچر ما هم (اسب) به گابریل تیت (سرباز) حمله میکنه!


ویرایش شده توسط سر کادوگان در تاریخ ۱۳۹۹/۹/۲۸ ۲۲:۰۴:۱۰


تصویر کوچک شده


پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۱۴:۰۱ جمعه ۲۸ آذر ۱۳۹۹
#8
همرزمان ما شرمنده‌ایم! ما عرق شرم می‌ریزیم! ما آرزو می‌کردیم هیپوگریف ما رو زنده زنده می‌جوید ولی این ماموریت به گردن ما نمی‌افتاد، ولی متأسفانه چوب کبریت کشیدیم و کوتاهه‌اش به ما افتاد!


ما می‌گیم که چیزه، حال شما چطوره تیم ناسازگاران؟ خیله خب کریچر انقدر ما رو هل نده! پروفسور دامبلدور جان، قربان، این کریچر اینجا پشت ما قایم شده، میگه نگران سلامتی خودتونه به مرلین! خسته شدید تو این مسابقات، زحمت کارای محفل هم روی گردنتونه، می‌خواین شما جای زاخاریاس این دست برین استراحت کنید از آب و هوای بیرون لذت ببرید!

- بیرون برف میاد شوالیه‌ی احمق! اصلاً بلد نبود حرف زد!

- خیله خب همرزم انقدر سقلمه نزن بوم رو پاره کردی! چیزه پروفسور، میدونین یه شتری هست در خونه همه جفتک میزنه...

- به منم یک بار جفتک زد پروفسور، اصلاً هم درد نداشت!

- دختره ویبره زن ساکت شد، همه کاسه کوزه ها سر شوالیه خراب شد! چوب کوتاهه به شوالیه افتاد!

- ما فکر کنیم پروفسور خودشون متوجه شدن. انقدر خودشون با فهم و شعور هستن که نگفته متوجه بشن همه اینا زیر سر اون گرگ بد سیرت، اون جرثومه رذل، فنریر گری بکه! ما سه تا هیچ کاره‌ایم به ردای مرلین!

-
-

:هر که سه فهمیده زیادی حرف زده اند، فرار را به قرار ترجیح می‌دهند:


ویرایش شده توسط سر کادوگان در تاریخ ۱۳۹۹/۹/۲۸ ۱۴:۵۸:۲۵


تصویر کوچک شده


پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۱۴:۱۵ شنبه ۱۵ آذر ۱۳۹۹
#9
ما به چالش کشیده شدیم!
ما شمشیرمان را در چشم و چالش فرو می‌کنیم!
ما مبارزه می‌کنیم!
ما تا آخرین نفس می‌جنگیم!
ما تا پاره پوره شدن آخرین تار و پود تابلویمان ایستادگی می‌کنیم!
ما تنمان می‌خارد برای دوئل!

درخواست دوئل داریم با آموس دیگوری، به مهلت سه هفته و هماهنگ شده.



تصویر کوچک شده


پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۲۰:۴۶ پنجشنبه ۲۹ آبان ۱۳۹۹
#10
تیم ما با اسب (کریچر) به سرباز تیم حریف (سیوروس اسنیپ) حمله می کنه!



تصویر کوچک شده






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.