صبح یک روز گرم تابستانی، خانوادهی گرم و صمیمی و خوشبخت آقای دورسلی از خانه به مقصد بازار خارج شدند. آقای دورسلی بسیارهمسرش را دوست داشت و معتقد بود گنجاندن خرید در برنامهی هفتگی خانواده برای روحیهی خانمها خوب است و هر کاری که روحیهی خانم خانه را بهتر کند، وظیفهی مرد خانواده است.
فلش بک
- خاک تو سر بیعرضت کنن مرد! اگه یه جو عرضه داشتی، من از خواهر سلیطه و مادر عفریتهت حرف نمیخوردم. هر بار ما رو بردی خه اون آبجی ایکبیریت، پز چینی لبپرا و بلور فیکای جدیدی که از شوش خریده رو به من داد!
اون وقت من بیست ساله توی این خونه دارم تو ظرفای جهیزیه خودم میپزم و میخورم!
-ده آخه زن! مگه ما چهقدر کاسه بشقاب نیاز داریم؟ مگه کاسه بشقابای خودمون چیزیشون شده که نوشو بگیریم؟
- عه؟ این طوریه؟ خیلهخب! [شترق! شترق! شترق! شترق! شترق! شترق! شترق! شترق! شترق! شترق! شترق! شترق!] حالا چیزیشون شده! همشون خورد و خاکشیر شدن!
پایان فلش بک
ورنون، همچنین به فرزند یکی یک دانه و دلبندش اهمیت بسیاری میداد. او برای موفقیت تحصیلی پسرش هر کاری میکرد.
فلش بک
- پسر! بیا این جا ببینم!
- خودت بیا ... مگه نمیبینی پای گیمم؟
- این چه کارنامهایه؟
- کارنامه مردود!
- تو خجالت نمیکشی؟ من تو کل دوران تحصیلم یک نمره زیر 18 نداشتم!
- بیخود شلوغش نکن بابا! معلما هم یک سری احمق مثل تو هستن دیگه!
- لا اله الا الله ... خانم ببین نتیجه رفتاراتو! ببین بچهای که لوس بارش آوردی چجوری با پدرش حرف میزنه! ما سیبیلمون سفید شده بود هنوز پامونو جلو پدرمون دراز نمیکردیم.
- تند نرو ورنون ... حتما دادرز عزیزم یه توجیه منطقی برای این نمرات داره. مگه نه دادرز؟
- نه! ندارم! فقط دلم نمیخواد درس بخونم! بخونم که چی؟ بشم یه بی عرضه مثل بابا که پول نداشت آیفون جدید برام بگیره؟
- اما من تازه آخرین مدل پلی استیشن ...
- هنر کردی! حداقل یه میکروفون و دوربین درست حسابی بگیر تا گیمها رو استریم کنم، خودم پول دربیارم. لنگ تو باشیم که کلاهمون پس معرکه است!
پایان فلش بک
دورسلیهای شاد و صمیمی در حال قدم زدن در بازار بودند که ...
- مامان! مامان!
اون جا رو نگاه چه صف شلوغیه! به نظرت چی میفروشن؟
- اوه ورنون! حتما از اون چیزای پرطرفدار باید برای دادرز بخریم.
اصلا چند وقت بود که داشتم فکر میکردم نیاز به یه ... اوم ... نیاز به یه چیزی که اون جا میفروشن داره!
ورنون چارهای جز رفتن به سوی مغازه نداشت. پتونیا از همان فاصله سرک میکشید تا بلکه سریعتر بفهمد چه میفروشند. دادلی که جلو دویده بود، سر در مغازه و سپس کاغذهای روی ویترین را خواند:
- خوار و بار فروشی لرد سیاه! از هری پاترهای داخل مغازه دیدن فرمایید. هری پاترهای آستین بلند تکسایز است، لطفا سوال نفرمایید. مــــامــــــان منم هری پاتر میخوام!
ورنون دیگر طاقت نیاورد و شروع به غرولند کرد:
- آخه پسر تو که از بچگی یه هری پاتر شخصی تو خونه داشتی! دوباره برای چیته؟
فقط میخوای خرج اضافی واسه من ...
- بخیل نباش مرد! ایش!
دورسلیها پس از دقایقی تنه زدن و هول دادن از بین جمعیت خودشان را به داخل مغازه رساندند.
- از این هم هری پاتر دیگری برایمان درنیامد!
باید فعلا تعطیل کنیم تا اجناسمان کامل شود. همین یک نمونه را اگر بفروشیم، دیگر دستمان به جایی بند نیست. یکی کرکره مغازه را پایین بکشد تا تدبیر جدیدی برای تکثیر میاندیشیم.
افراد جلوی مغازه که صدای لرد را شنیدند، بینشان همهمه شد و کم کم این همهمه به عقبتر نیز سرایت کرد. چند ثانیه بعد، مشتریهای مشتاق شروع به شعار دادن کردند.
- ما هری میخوایم یالا! ما هری میخوایم یالا!
- هیچجا نمیریم همینحا هستیم ... ما منتظر هری نشستیم!
- ما تا هری نگیریم ... آروم نمیگیگیریم!
یک آن برق حسادت در چشمهای پتونیا درخشید. انگار آن پسرهی کله زخمی خیلی محبوب بود که همه میخواستندش. مگر دادرز او چه کم داشت؟
- بیخود! تعطیلی بی تعطیلی! تا دادرز منو نفروشید تعطیل نمیکنید.
پتونیا در حالی که پسر دلبندش را در ویترین مغازه میچپاند، این را بر سر لرد فریاد زد.