اما ونیتی vs مادام ماکسیم
رادیو روشن بود و صدای هیجان زده گزارشگر کوییدچ را در خانه پخش میکرد.
- جارو سازی لندن این هفته خیلی قدرتمند ظاهر شده...چه میکنه این مهاجم...جلو میره و...یه پیچ زیبا...و دفاع قدرتمند رزمرتاز باکینگهامو میبینم که توپ رو میقاپه...
درکنار رادیو،هاگرید با زیرپوش و پیژامه راه راهی که کمی برایش کوتاه بود و جنگل سیاه پاهایش را نمایان میساخت روی قالیچه نشسته بود. البته دیگر چیزی از قالیچه پیدا نبود و با مخملی از پوست تخمه و بزاق هاگرید پوشانده شده بود.بازی مدام اوج میگرفت و همزمان با آن سرعت تخمه شکستن هاگرید و برد تف کردن آن نیز افزایش میافت. به طوری که وقتی یک بازیکن به جای توپ در دروازه شوت شد، موشک تخمه ایی هاگرید این بار روی مجله مادام ماکسیم که چندین متر آنطرف تر پشت میز نهارخوری نشسته بود، فرود آمد.
ماکسیم با حسرت به عکس مجله که داشت از بزاق هاگرید خیس میشد نگاه کرد. عکس متعلق به یک ورزشکار روسی بود که مدام ژست میگرفت و به دوربین لبخند میزد.صدای شکستن چیزی آمد و ماکسیم با بی میلی نگاهش را از مجله گرفت و به هاگرید نگاه کرد.
همیشه وقتی تیم مورد علاقه اش گل میخورد، یکی از جهیزیه گرانبهای ماکسیم را پودر میکرد و اکنون که ماکسیم همه وسایل را به سقف چسبانده بود،با یک لگد دیوار را سوراخ کرده بود. از جایش بلند شد و تصمیم گرفت آتش عصبانیت اش را با ریز کردن سیب زمینی برای شام خاموش کند.
- آخ عزیز دلم....ترسیدی؟ ببخشید....حواسم نبود...گوگولی من...
ماکسیم لبخندی زد. اگرچه به نظرش هاگرید توپ پشمالوی احمق و مخربی بود اما مهم این بود که دوستش دارد. همین که به طرف هاگرید برگشت تا جمله ی عاشقانه ایی به او بگوید، خشکش زد و لبخندش مانند جغدی پر کشید و از صورتش رفت. هاگرید باز هم آن بزغاله خزنده لعنتی را بغل کرده بود و داشت با او حرف میزد. مدت ها بود که داشت این وضع را تحمل میکرد، ولی دیگر کافی بود.
ماکسیم مانند نامه عربده کش زنده ایی فریاد زد:
-هاگرید! دیگه خستم کردی!من دیگه نمدونم باهات چی کار کنم! حتی اون گوسفندم از من مهم تره!
هاگرید که جا خورده بود،در دریاچه ی تخمه ایش به سمت ماکسیم چرخید و گفت:
-شنگولو میگی؟ عزیزم شنگول بزغالس گوسفند نیست که...ولی اخه مگه من چی کار کردم؟ اها! نکنه تخمه میخوای؟
ماکسیم که به قرمزی قطار هاگواتز شده بود، داد زد:
-تخمه؟! تخمه میخوام؟!...اصلا میفهمی چی میگم؟ ..اگر میدونستم تو چجور آدمی هستی هیچ وقت خواستگار دکترمو رد نمیکردم...
-تو که خواستگار دکتر نداشتی...مگر من اولیش نبودم؟ مامانت خودش بهم گفت...
-هیچم اینطور نیست...به جای اینکه یکم به خودتو هیکل ات برسی، خونه رو کردی طویله و گوسفند میچرونی!
هاگرید که روی گوش های شنگلول را گرفته بود ،گفت:
-نگو بچم دلش میشکنه! ببین چه نازه! قیافه اش شبیه توعه واسه همین گرفتمش!
- به من میگی گوسفند؟ حالا که اینطوری شد، پاشو برو بیرون! اون بچت هم از جلو چشمام دور کن!
هاگرید که تازه متوجه وخامت اوضاع شده بود، از جایش بلند شد و شنگول را زیر بغلش زد و گفت:
-اصلا شنگولو یکم میبرم بیرون ، خوبه عزیزم؟ قربون نردبونم برم!
تمام شد. هاگرید با این جمله ضامن انفجار ماکسیم را کشیده بود.
ماکسیم در حالی که سمتش حمله میکرد،گفت:
- به من گفتی نردبون؟!...میدونی که چقدر تو مهدکودک با این کلمه اذیتم کردن و بازم بهم گفتی؟نگفتم نمیخوام خاطرات مهدکودک کوتوله ها برام زنده بشه؟
هاگرید میخواست چیزی بگوید ولی ماکسیم یقه اش را گرفت و اوو شنگول را از همان سوراخی که خودش ایجاد کرده بود به بیرون پرتاپ کرد.
هاگرید که روی یکی از درخت های کاج فرود آمده بود، در حالی که سعی میکرد نیفتد فریاد زد:
-عزیزم! من..من یادم نبود! ببین تو که نمیتونی منو از خونه ام بندازی بیرون! اخه الان کجا برم؟
ماکسیم سرش را از سوراخ بیرون آورد و داد زد:
- اولا که این خونه رو به عنوان مهریه ام برمیدارم وبعدش به من چه؟ برو پیش همون دوست جونت که ازش گوسفند خریدی!
املاک ونیتیهزاران سر بی پیکر روی زمین خانه بالا و پایین میپریدند. همه شاد بودند و لبخند میزدند وهورا میکشیدند. روی بروی آنها اما و دامبلدور روی مبلی ایستاده بودند.
دامبلدور صدایش را صاف کرد و گفت:
- از همه ی سرهایی که به این مراسم باشکوه اومدن تشکر میکنم....ما اینجاییم که جایزه بزرگترین کلاهبردار همه دوران ها رو به اما ونیتی تقدیم کنیم...از تام عزیز خواهش میکنم که جایزه رو بیاره....
سرها فریاد کشیدند و اما هم ار روی مبل برایشان دست تکان داد.ناگهان ولدمورت که لباسی کاملا مشابه دامبلدور پوشیده بود با یک کاپ بزرگ طلایی کنار آنها روی مبل ظاهر شد.
اما با تعجب پرسید:
- عه چه ست ام کردین!شما دشمن نبودین احیانا؟
ولدمورت دستش را روی شانه دامبلدور انداخت و گفت:
-پشت سرمون حرف میزنن نامردا....اصلا منو آلبوس یه طرف...همه دنیا یه طرف...
دامبلدور لبخند زنان گفت:
- سلطانی حاجی....ابروی نداشته ام به مرلین....
بعد کاپ را از ولدومورت گرفت و به سمت اما دراز کرد. اما هم دستش را دراز کرد ولی نتوانست کاپ را بگیرد. انگار هرچه جلوتر میرفت، از آنها دورتر میشد. احساس کرد چیزی به دور پایش میپیچد و بعد....
چشمانش را باز کرد.سرش محکم به زمین خورده بود و درد میکرد و صدای وقفه در زدن کسی به گوش میرسید. با بیحالی نشست و پتو را که دور پایش پیچیده بود باز کرد.
بعد بلند شد و در حالی که به سمت در میرفت، گفت:
-خب بابا! اومدم! مگه هیپوگریف آوردی اینجوری در میزنی؟....حداقل میذاشتی جایزه مو بگیرم بعد بیدارم کنی...
پشت در هاگرید با چشم های گریان و بزغاله ایی در بغل ایستاده بود. اما آهی کشید و گفت:
- ما یه نوشیدنی کره ایی خوردیمو و یه بزغاله ایی به تو فروختیم! دست از سرم بردار جان خودت! گفتم که جفتش رو ندارم خب؟ دفعه قبلم گفتم بهت بزغاله هنوز فلس نداره، اصلا جفت گیری نمیکنه تو این سن!بعدشم...
هاگرید با صدایی که از گریه گرفته بود وسط حرفش پرید:
-برای اون نیومدم!...زنم از خونه انداختتم بیرون! گفت برو پیش دوستت!
بعد اما را مانند پری کنار زد و وارد خانه شد.مغز اما با جمله" من هنوز خوابم، خودت یه کاریش کن!" او را تنها گذاشت و اما وحشت زده پرسید:
-کدوم دوستت؟ منو میگی؟ من دوستت نیستم! رابطه ما کاریه! برو بیرون!
هاگرید روی یکی از مبل ها نشست و پایه های مبل از وزن او شانه خالی کردند و خم شدند.
- جایی رو ندارم برم!اصلا تقصیر توعه! به خاطر بع بع های شنگول نرفتم به دامبلدور بگم...
-تقصیر منه؟ به من چه؟ اصلا بری به دامبلدور بگی پای خودت گیره! میدونی که این بزغاله های خزنده
ن دیگه؟
هاگرید آب دماغش را بالا کشید و شنگول را رها کرد و گفت:
- چون اگه جفتشو بهم میدادی براشون یه طویله میساختم و لازم نبود تو خونه باشن که ماکسی ناراحت بشه....بعدشم من آب سرم گذشته....دامبلدور بفهمه چی کار میکنه؟ میندازتم بیرون ؟ من همین الانشم ...
هاگرید نتوانست جمله اش را تمام کند و به گریه افتاد.اما با اینکه از دلایل غیرمنطقی او تعجب کرده بود، با دیدن گریه او به اندازه سر موی گرگینه ایی دلش برایش سوخت.
بنابراین جلو رفت و با لحن آرامی گفت:
- خب حالا....میشه اینقدر تو خونه من بارون نریزی؟...حالا زنت پشیمون میشه و چند روز دیگه برمیگردی...فعلا میتونی اینجا بمونی...
هاگرید رومیزی کنارش را کشید و فینی کرد و با لبخند احمقانه ایی به اما نگاه کرد و سرش را تکان داد. در همان لحظه مغز اما که تازه بیدار شده بود و داشت قهوه صبحانه اش را مزه مزه میکرد فریاد کشید:
- یه چرت زدما! چی کار کردی احمق؟ این بدبختمون میکنه!...قراره به اندازه یورتمه رفتن یه سنتور رو بدنت، حالت گرفته شه....
چند روز بعد، مشخص شد مغز اما کاملا درست حدس زده بود. هاگرید در طی یک هفته خانه اما را به پناهگاه حیوانات تبدیل کرده بود. در هر جایی یا تخم حیوانی یا لانه او به چشم میخورد.آنها مدام یا با هم جفت گیری یا دعوا میکردند و اما در هیچ جا آرامش نداشت.
البته خود هاگرید از همه آنها بدتر بود. او بدون اجازه اما، هرچیزی که قابل خوردن بود، ازجمله کتاب ها، لباس های اما و حتی تابلوهای نقاشی گرانبهای او را نیز به خورد حیوانات داده بود. بقیه وسایل غیر قابل خوردن هم یا در اثر استفاده هاگرید و یا در اثر سهل انگاری او شکسته و خورد شده بود. بدتر از همه اینکه هیچ خبری از ماکسیم نبود و به نظر نمیرسید او برنامه ایی برای برگرداندن هاگرید داشته باشد. این وضع از یورتمه رفتن سنتور ها هم وحشتناک تر بود.
اما درخانه را با شدت باز کرد و با عصانیت به سمت هاگرید رفت و گفت:
- ببین من خسته شدم! چقدر از دستشویی همسایه استفاده کنم! این اژدهای تو کاسه توالتو همین الان میندازی بیرون!
هاگرید که داشت تیغ های یک جوجه تیغی بالدار را با برس اما شانه میزد جواب داد:
- اخه اونجا رو خیلی دوست داره!...اسمشو گذاشتم مسترابی!
-مسترابی و کوفت! دیونم کردی!!تو نمیخوای برگردی پیش زنت؟
- ماکسی که منو نمیخواد کجا برگردم!اون همش عاشق چیزای روسی عه....
ناگهان مغز اما مشت اش را بالا برد و گفت:
- همینو بچسب !این ماکسیم شوهر بگیر نیست! خودت باید این کلاغو جای ققنوس بهش قالب کنی!
اما که از پیشنهاد مغزش خوشحال شده بود فریاد زد:
- درسته! تو باید روبیستازیا بشی!
-چی چی؟
- مثل آنستازیا دیگه! همون پرنسس روسی....هیچی ولش کن! خودم بهت یاد میدم!
تبدیل هاگرید به شاهزاده روسی، مانند تبدیل نویل به هرمیون بود. همان قدر سختو همان قدر پیچیده. اما اول با دادن باج نگه داری، یک بچه پاگنده در یخچال توانسته بود هاگرید را راضی کند که موها و ریشش را کاملا کوتاه کند.ولی وضعیت بدتر شده بود و شکم گنده هاگرید بیشتر به چشم میآمد. ولی اما تسلیم نمیشد.
هاگرید که کمی سرخ شده بود، ناله کرد:
-تورور خدا اینو دربیار! دارم خفه میشم! اصلا شکمم خیلیم خوبه!
اما که داشت شکم بندی را که از بانوی چاق دزدیده بود به سختی روی شکم هاگرید میبست گفت:
- حرف نزن! نمیبینی دستام دارن کنده میشن! بده تو این لامصبو...
- دیگه نمیتونم! اصلا نمیخوام پرنس بشم!
-خفه شو! یک کلمه دیگه حرف بزنی اون ماهی سخن گو تو آکواریمو واسه شام کباب میکنم!
تهدید کارساز بود و بلاخره شکم بند بسته شد. مرحله بعدی یاد دادن چند جمله خارجی به هاگرید بود.
-بگو گوتن مورگن! یعنی صبح به خیر!
- چیزه...این روش نوشته زبان آلمانی! مگه قرار نبود روسی بشم؟
اما با عصبانیت لگدی به هاگرید زد و گفت:
-خودم میدونم احمق! اون توله اسبات کتاب روسی مو خوردن ! همینو داریم! چی شد پس؟ گوووتن مورگن!
اما چند روز پشت سر هم عبارات آلمانی را برای هاگرید تکرار کرد تا آنها را حفظ شود. البته تهدید های مکرر به نیمرو کردن تخم اژدها از هر روش یادگیری موثرتر بود.
فقط یک مرجله مانده بود.
هاگرید دست و پا میزد و اما محکم سرش را گرفته بود تا نیافتد و همزمان گفت:
-کم تکون بخور! دو تا فلسه دیگه! میذارم تو چشم ات و تموم!
-کور میشم!
-نمیشی! باید چشمات آبی باشه! این موش خرماییت تمام سکه هامو خورده امکاناتمون همینه!
در نهایت اما موفق شده بود. از آن موجود ریش و پشم دار، یک شاهزاده روسی ساخته بود. البته اگر شکمی که روی شکم بند بیرون زده بود و چشم هایی که مانند چشم مار شده بود را نادیده میگرفت. در آخر هفته دوم بعد ازورود هاگرید، اما 15 جن خانگی را استخدام کرده بود تا خانه را تمییز کنند و حیوانات را در اتاق های طبقه بالا جا بدهد.
جز مسترابی که کسی نتوانسته بود او را از دستشویی بیرون بیاورد، همه حیوانات جابه جا شده بودند. البته یک جن هم توسط بچه گرگینه ایی خورده شده بود،که آن مساله هم اما با دادن یکی از مگس های آواز خوان هاگرید به باقی جن ها حل کرده بود.
هاگرید با لباسی که اما به زور تن او کرده بود، دم در همراه اما ایستاده بود. اما گفت:
- خب برای آخرین بار مرور میکنیم! تو روبستازیا هستی که از روسیه اومدی که فقط ماکسیمو ببینی! از بچگی عاشق اش بودی! الان کشتی گیرم هستی! آلمانی هم حرف میزنی! منم فقط یه واسطه ام که اونو دعوت کردم که تو بتونی ببینیش، حله؟
هاگرید که نگران بود گفت:
- اگه بفهمه چی؟ نمیدونم...
اما نتوانست جوابی بدهد، چون در هام لحظه زنگ در زده شد. اما در را به روی ماکسیم باز کرد و درست طبق نقشه هاگرید بلافاصله جلو آمد و دست او را بوسید.
-گوتن مورگن مادام! من روبستازیا هستم! عاشق شما!
ماکسیم که جا خورده بود سرخ شد و جواب داد:
-بله شاهزاده روسی.....خانم ونیتی تو نامه اش بهم گفته بود....خیلی از دیدنتون خوشبختم....
هر سه آنها به پذیرایی رفتند و مشغول صحبت شدند.
ماکسیم با عشوه گفت:
-شما از روسیه به خاطر من اومدین؟ او خدای من! هوا اونجا خیلی سرده نه؟
هاگرید که جو زده شده بود جواب داد:
- فقط به خاطر شما !نه الان که تابستونه گرمه که!
اما سریعا حرف او را تصحیح کرد:
- منظورش اینکه از عشق آتشین شما گرم شده!
ماکسیم ریز خندید و گفت:
-اوو خدای من چقدر شما بامزه این!
همه چیز داشت خوب پیش میرفت. ماکسیم به چیزی شک نکرده بود. وقت قسمت مهم ماجرا بود. اما به آشپز خانه رفت و تاجی که او و هاگرید با استفاده از اسمارتیز رنگی چسبانه شده به کاغذ درست کرده بودند با خودش به پذیرایی آورد.
با اشاره به هاگرید او جلو آمد و در حالی که زانو میزد تاج را به سمت ماکسیم گرفت:
- این برای شماست بانو! ملکه من میشوید!گوتن مورگن؟
-او خدای من! من....من...نمیدونم!
اما که دیگر تحمل نداشت او را تشویق کرد:
- قبول کنین دیگه! مگه چند تا شاهزاده به آدم پیشنهاد میدن؟
- اخه من ازدواج کردم یعنی... البته الان دیگه تمومه....اخه...
- خودتون میگین تمومه دیگه نه؟ قبولش کنین!
ماکسیم بلاخره تاج را گرفت و روی سرش گذاشت ولی با تعجب گفت:
- این خیلی سبک نیست؟
هاگرید با ذوق گفت:
- من مخصوصا گفتم برای شما بسازن که اذیت نشین! راستش من...
هاگرید ناگهان خشک اش زد و با حرکت چشم به تاج اشاره کرد.تاج مشکلی نداشت ولی بالاتر از ان بزغاله خزنه هاگرید داشت از دیوار به سمت پایین میخزید و درحالی که دهانش را باز کرده بود به تاج چشم دوخته بود. هاگرید و اما از جا پریدند. هاگرید به طرف ماکسیم حمله کرد که بزغاله را بگیرد و خودش را روی او انداخت.
ماکسیم که انظار این حرکت را نداشت گفت:
- دارین چی کار میکنین روبستازیا؟ من...
اما هاگرید که مشغول گرفتن بزغاله بود به او توجهی نداشت. ماکسیم که در حال له شدن بود ضربه محکمی به شکم هاگرید زد و او را به عقب هل داد. ناگهان اما صدای پاره شدن چیزی را شنید. قبل از اینکه فکر کند ثدای چیست، شکم بند هاگرید که در اثر ضربه ماکسیم شل شده بود با صدای مهیبی از جا در رفت وبا برخورد با تاج ماکسیم آن را روی زمین انداخت. شکم هاگرید که از بند اسارت رها شده بود، از لباسش نیز بیرون زده بود.
بعد از چند لحظه ماکسیم سکوت را شکست:
-وایسا ببینم! از این شکم فقط یه دونه تو دنیا هست....هاگرید؟؟؟