دستنوشته های خاطرات: برگ سوم
چمدان به دست، عرض خیابان را طی کردم و با صبری توأم با سردرگمی به عناوین سردر مغازه ها نگاه کردم. پس از ماموریتی که آلبوس برای به دام انداختن گریندل والد طراحی و اجرا کرده بود، این دومین باری بود که باید به دل کندن از چمدانم و تمامی ساکنین درونش فکر می کردم.
طبق همیشه، بار دیگر یکی از قفل های بسته نگه دارنده چمدان باز شد. دستی برروی قفل کشیدم و با خود فکر کردم، اگر یکبار برای همیشه رهایشان کنم چه؟!
اگر یکبار خودم و آنها را از اسارتی مداوم آزاد کنم چه؟!
من که صاحب و یا ولی آنها نیستم. من فقط محققی هستم که جانوران آسیب دیده و یا ضعیف را برای نگه داری و مواظبت ازشان، مدتی محدود و کوتاه به محل زندگی ام میبرم و هنگامی که زمانش برسد و مطمئن شوم از پس خودشان بر می آیند، به آغوش دنیای تاریک و بی رحم بیرون بازمی گردانم!
- آروم باش، دوگل! به زودی خواهیم رسید!
قدرت زیادی می خواهد، دل کندن!
دل کندن از همه چیز هم نه...
دل کندن از آنهایی که به سختی به آنها دل بستی!
حتی دل کندن از شلاقی که از اول عمر تا به اینجا تورا تازیانه می زد هم سخت است...
به کشتی رسیدم. برنامه این بود، چمدان را در جاییکه مطمئن باشم حداقل کسی اورا می بیند جاگذاری کنم. یادداشتم را طوری روی چمدان بچسبانم که حتما چشمش به آن بیفتد.
نقل قول:
درود
نپرسید این چیست و من کیستم!
در اولین فرصت این چمدان را در صحرای بزرگ صاحارا بگذارید و پس از آنکه درب آن را باز نمودید، سریعا تا جاییکه می توانید از آن فاصله بگیرید!
برنامه را که در ذهنم مرور کردم، مکانی که باید چمدان را درآن می گذاشتم انتخاب کردم، یادداشت را نوشتم و فقط مانده بود خداحافظی، سخت ترین قسمت کار. چمدان را گذاشتم. خواستم یادداشت را بر روی آن بگذارم که ناگهان درب چمدان باز شد...
---------------------------------------------------------------------
- درب چمدان باز شد و چه؟!
- درب چمدان باز شد و همه جانورانم به من حمله کردند...
- خیلی وقته این خوابو میبینی؟!
- ... بله؟!... متوجه نشدم!
- پرسیدم خیلی وقته که خوابایی مثل این رو میبینی؟!
-... بله!... خیلی وقته!... مکررا!... بارها و به صورت واضح!
- عجیبه!
- بله... واقعا عجیبه!
از روی صندلی بلند شدم و به سمت میز دکتر رفتم. روان پزشکی جادوگران اتفاقی بود که جدیدا رواج یافته بود. اما با اینحال خیلی طول کشید که با آن کنار بیایم و به سراغ یکی از آنها بروم و درگیری های ذهنی ام را با آنها به اشتراک بگذارم. حرکتی به نظر عجیب می آمد. من آدم متعصبی نبودم اما در برخی زمینه ها تقلید از ماگل ها مشکل ساز می شد.
در راه خانه، در اتاق خواب، در حال مطالعه، در هنگام نوشتن و حتی در هنگام استراحتم! همیشه و همه جا درگیر این خواب بودم و فکر می کردم دلیلش هیچوقت برایم آشکار نخواهد شد. ولی اشتباه فکر می کردم!