ساعت پنج عصراتفاق های مرموز زیادی در زندگی انسان رخ می دهد که می تواند تا سال های سال، باعث ایجاد درگیری ذهنی برای افراد شود.
مثل اتفاقی که در آن روز اول سال رخ داد.
نامه ای مرموز با محتوایی تلخ و آزار دهنده و فرستنده ای مرموز تر، هرگز چیزی نبود که اعضای خانه گریمولد در آن صبح دل انگیز بهاری منتظرش بودند.
نامه ای که در آن ذکر شده بود روندا فلدبری در خرابه ای با دست و پای بسته به حال خود رها شده تا بمیرد. این پیام به اندازه کافی شوکه کننده بود و قابلیت ایجاد جنگی بزرگ بین محفلیان و مرگخواران را داشت.
ولی واکنش پر از آرامش پروفسور دامبلدور در مواجه با چنین نامه ای، خلاف راه انداختن جنگ و خونریزی را ثابت می کرد.
و با این وجود که رفتار او برای محفلی ها چندان قابل هضم نبود، آنها حرفی نزدند و به دستورات پیر محفل گوش دادند.
بعد از آن هم جوزفین و آلنیس مامور یافتن روندا شدند و بعد کلی تعقیب و گریز گربهی سیاه، توانستند در خرابه ای دخترک را بیهوش بیابند.
حال جوزفین کنار روندا زانو زده بود و سعی داشت با حرکت چوبدستی رد کبودی طناب هایی را که به دست و پایش بسته بوند، پاک کند و آلنیس درحال گشتن محوطه بود.
- هیچ ردی از خودشون باقی نذاشتن! هیچی!
جوزفین سرش را بالا آورد و نگاهش را به آلنیس دوخت.
- خو این نشونه خوبیه یا بد؟
- نمی دونم. واقعا سر در نمیارم چرا مرگخوارا همچین کاری کردن!... روندا می شه بگی چطور این اتفاق واست افتاد؟
روندا که به تازگی به هوش آمده و درحال مالیدن دست و پایش بود، با خنده، جوری که انگار نه انگار اتفاقی افتاده است. جواب داد:
- داشتم می رفتم عسل بخرم که یهو یه طلسم از ناکجاآباد به سمتم اومد و بعد برخورد بهم، من بیهوش شدم. جز این چیز دیگه ای یادم نمیاد.
آلنیس مختصرا سری تکان داد و به آسمان سرخ غروب خیره شد.
هوا صاف و خنک بود و فقط تکه ابری کوچک در آسمان دیده می شد. تکه ابر مانند همان دودی بود که فرد مرموز آن را به وجود آورده بود.
توجه جوزفین هم به ابر جلب شد و اخم هایش در هم رفت. او عادت داشت همه چیز را بهم ربط دهد. منتها خوشش نمیامد چیزی به زیبا ابر را به آن دود های مرموز تشبیه کند.
سوال هایی در ذهن جوزفین به پرواز در آمدند. چرا همه چیز آنقدر مبهم بود؟ چرا فرد شنل پوش زندانی خود را رها کرد؟ چرا هیچکس برای مبارزه با جوزفین و آلنیس نیامد؟ چرا نامه از زیر در ارسال شد؟ چرا هیچ معامله ای صورت نگرفت؟ پس شرط آزادی روندا چه بود؟
خودش بود!
- آلن معامله!
صدای فریاد دخترک مو قرمز، آلنیس و روندا را از جا پراند.
در لحظه اول هیچ کدام چیزی نفهمید ولی کمی بعد چهرهی متعجب آلنیس جای خود را به نگرانی داد.
- یعنی داری می گی این یه تله ست؟
- لابد! زود باش پاشو باید برگردیم!
آلنیس و جوزفین فوری بازو های روندا را گرفتند و با تمام سرعت، به خانه گریمولد آپارات کردند. امیدوار بودند قبل رسیدنشان مرگخوارها بلایی سر دوستانشان نیاورده باشند.
***
صدای 'پاق' ظاهر شدن سه نفر، تنهای صدایی بود که به گوش رسید. خبری از صدای درگیری و جنگ نبود. آلنیس، جوزفین و روندا با نگرانی به در نامرئی خانه گریمولد خیره شدند.
- به نظرت... دیر رسیدیم؟
- بیا امیدوار باشیم اینطور نباشه.
هر سه دختر چوبدستی های خود را بیرون آورده و حالت دفاعی گرفته بودند.
- من جلو میرم شما ها همینجا...
آلنیس بازوی جوزفین را گرفت.
- نه جو! منم با هات میام. نمی ذارم تنها بری. اگه قرار باشه یه کاری رو بکنیم با هم انجامش می دیم.
جوزفین با دیدن چشمان مصمم گرگ مقابلش حرفی نزد. فقط چوبدستی اش را در مشتش فشرد و سعی کرد لبخند پر انرژی ای تحویل آلنیس دهد.
- باشه. هم زمان با هم وارد می شیم!
و با باز شدن در خانه، لحظه ای همه چیز برای آن دو نفر متوقف شد...
اتفاق های مرموز زیادی در زندگی انسان رخ می دهد که می تواند تا سال های سال، باعث ایجاد درگیری ذهنی برای افراد شود و فرد تا آخر عمرش نتواند آن را فراموش کند.
این یکی هم مثل همان ها بود. اگر ده سال بعد هم راجع به آن اتفاق از جوزفین و آلنیس سوال می کردی، می توانستند تا ساعت ها درموردش حرف بزنند.
می توانستند بگوید وقتی در را باز کردند چه دیدند. می توانستند توصیف کنند در آن لحظه چه حالی داشتند. می توانستند با استرس شرح دهند که چه شوکی بهشان وارد شده.
و اگر روندا به داخل خانه هدایتشان نمی کرد تا ابد در همان حال می ماندند.
و آری، آن روز قرار بود تکه ای از وجودشان را از دست بدهند...
همان تکه که مربوط به افکار 'فراموش شدن' بود!
با باز شدن در، چهره ی محفلی هایی نمایان شد که نه تنها بخاطر جنگیدن با کسی خسته و درمانده به نظر نمی رسیدند، بلکه بسیار شاد و خوشحال بودند.
داخل خانه با بادکنک های رنگارنگی با طرح ققنوس هایی که از خاکستر بر می خواستند، تزئین شده بود.
دو دختر مات و مبهوت داخل خانه شدند.
- اینجا... اینجا چه خبره؟
-
آلنیس و جوزفین عزیز تولدتون مبــــــارک! همزمان با صدای فریاد جمعیت و تشویق هایشان، تعداد زیادی شرشره از هوا بر سر و روی آلنیس و جوزفین ریختند.
آلنیس شوکه به ریموس که کیک بزرگی در دست داشت رو کرد.
- پس اون ماموریت الکی بود؟
- اینجوری نگام نکن که ایدهی پروفسور بود. خود منم در جریانش نبودم!
بقیه ی اعضای محفل هم حرف ریموس را تایید کردند.
آلنیس تک خنده ای کرد. به یاد نداشت در عمرش کسی برایش چنین تولدی گرفته باشد.
- واهاییی رقیقمون کردین که!
جوزفین درحالی که با اشتیاق به جعبهی کادو ها چشم دوخته بود این را گفت.
- جو چان میدونی که اول باید کیک رو بِبُرین بعد برین سراغ کادوها؟
- حق با گادفریه مونت.
- آه... باوشه!
ریموند و گادفری جوزفین را از کادو ها دور کردند.
پیکت سراغ گرامافون جادویی رفت و سوزن آن را روی سی دی درون دستگاه گذاشت. صدای موسیقی بی کلام بلند و شد و محفلی ها همراه با آن شعر "تولدت مبارک" را خواندند.
پ.ن: این پست توسط کوین و روندا نوشته شده.
ویرایش شده توسط روندا فلدبری در 1403/1/1 14:11:34