ناتان در یکی از اتاق های معبد بود و داشت خودش را آماده ی خواب می کرد که ناگهان پنجره اش باز شد و کسی خودش را داخل اتاق پرت کرد.
ناتان از جایش بالا پرید و فهمید آن شخص گادفری است.
- تو این جا چه می کنی؟
- من باید این سوال را از تو بپرسم. با خودت چه فکری کردی که به این جا آمدی؟ اصلا می دانی این راهبی که تو را به این جا آورده، کیست؟
- خودم هم وقتی فهمیدم، شوکه شدم.
- و با این حال این جا را ترک نکردی؟!
ناتان سرش را پایین انداخت و با صدای آرامی گفت:
- ترجیح می دهم این جا بمانم.
گادفری جلو رفت و به ناتان نزدیک شد، آن قدر که صورت هایشان فقط یک اینچ با هم فاصله داشت.
- چه شده؟
- هیچ.
گادفری دستانش را دو طرف صورت ناتان گذاشت و آن را بالا آورد و او را وادار کرد که به چشمانش نگاه کند.
- به من بگو چه اتفاقی افتاده؟ چرا به این جا آمدی و تصمیم گرفتی یک راهب شوی؟
- من... فکر می کنم...
حس شرم به ناتان مستولی شده بود. حس می کرد اگر دلیل غم و غصه اش را بگوید، غرورش از بین می رود. انگار ترجیح می داد باقی عمرش را با قلبی تکه پاره همان جا بماند تا این که به شکست عشقی اش اعتراف کند.
گادفری لحظاتی به چشمان زمردی و اندوهگین ناتان خیره شد و بعد گفت:
- از خودم نفرت دارم که تو را به این حال انداختم.
ناتان سرش را به نشانه ی نفی تکان داد.
- نه، من که به خاطر تو ناراحت نیستم. قضیه مادرم است. دوباره بحثمان شد.
- نه، این طور نیست. در واقع من می دانم چه اتفاقی افتاده. فراموش کردی خون آشام ها گوش های تیزی دارند؟ چند ساعت پیش فهمیدم کسی از درخت رو به روی پنجره ی اتاقم بالا رفت و چند لحظه بعد به سرعت پایین آمد.
گونه های ناتان سرخ شدند.
- حتما گربه بوده.
- بله، او یک گربه ی مو قرمز چشم سبز بود و از پشت پنجره چیزی دید که باعث ایجاد افکار غلط در ذهنش شد.
ناگهان چیزی درون ناتان به خروش آمد.
- غلط؟ یعنی می گویی اشتباه فکر می کنم که عشق تو رزالیست، که من هیچ اهمیتی برای تو ندارم؟
- ناتان، من تو و رزالی را به یک اندازه دوست دارم.
حسادت مثل چشمه در قلب ناتان فواره زد.
- فکر می کنم او برای تو کافی باشد. نیازی به من نداری.
صورتش را از میان دستان گادفری آزاد کرد و پشتش را به او کرد. از شدت عصبانیت تمام صورتش سرخ شده بود و نفس نفس می زد.
- ناتان، گوش کن. من نمی توانم رزالی را رها کنم، چون به او مدیونم.
- آیا راست می گویی؟ باید حرفت را باور کنم؟
ناتان از صمیم قلب می خواست که حرف گادفری را باور کند، حتی اگر دروغ باشد.
- بله، ناتان عزیزم، عشق من.
گادفری دستانش را از پشت دور کمر ناتان حلقه کرد، دهانش را روی گردن ناتان قرار داد و دندان هایش را در رگ پر خون او فرو کرد.
*
گادفری در حالی که ناتان خفته را روی دو دستش بلند کرده و در آغوش گرفته بود، به سمت در خروجی معبد می رفت. در این لحظه صدای سردی او را از پشت سر صدا کرد.
- آقای میدهرست.
گادفری رویش را برگرداند و با دیدن پطروس لبخندی زد که نشانه ای از دوستی در آن دیده نمی شد.
- اوه، برادر پطروس. می خواستم بیایم و از شما تشکر کنم که مدتی مراقب ناتان بودید، ولی گفتم شاید خواب باشید.
پطروس جلو آمد و نگاه خشمگینش را به او دوخت.
- من می دانم که تو چه کار کردی. چه طور جرات کردی؟ نوشیدن خون انسان در معبد؟! شرم آور است.
گادفری سرش را به نشانه ی تایید تکان داد.
- موافقم. نوشیدن در فضای کسالت بار این جا یک گناه محسوب می شود.
- فکر می کنی می توانی با وجود کار پلید و چرک آلودی که کردی، این جا را ترک کنی، زالوی کثیف؟
در این لحظه ناتان چشمانش را باز کرد.
- برادر پطروس، لطفا از دست گادفری عصبانی نباشید. در واقع تقصیر از من است. اگر به این جا نمی آمدم، او هم مجبور نمی شد به این جا بیاید و آن عملی که باعث تکدر خاطر شما شده را انجام بدهد.
لحن خشمگین پطروس جای خود را به لحنی آرام داد.
- ناتان عزیز، این یک بهانه است.
- نه برادر پطروس. گادفری فقط آن کار را کرد تا غم را از دل من بزداید.
پطروس لحظاتی به صورت ناتان خیره شد و حس انزجار شدیدی که نسبت به گادفری داشت با حس محبت به ناتان جایگزین شد.
- این بار از خطای شما چشم پوشی می کنم، آقای میدهرست.
گادفری بر خلاف میل درونی اش تصمیم گرفت پاسخ مودبانه ای بدهد.
- از شما ممنونم، برادر پطروس.
و به این ترتیب همان طور که ناتان را در آغوش داشت، معبد را ترک و به سمت خانه ی گریمولد حرکت کرد.