این قسمت: ریموس لوپین. گرگینه ای که در هفت آسمان یک ستاره نداشت.
گاهی به نظر لوپین، زندگی در خانهی شمارهی دوازده گریمولد به عنوان آشپزی شیری شکلاتی، آنقدر ها هم هیجان انگیز و دلنشین نبود.
در محفل عشق بود. سپیدی بود. و گرمایی از بچه ها ساطع می شد که قلب آدم را گرم می کرد.
اما لوپین... گاهی دلش یخ می ماند و گرمای شکلات، مونس و همدم تنهایی هایش نمی شد.
مدتی بود که لوپین دچار احساساتی پیچیده تر از سابق شده بود. تنهایی او را آزار می داد.
تنهایی یعنی حس دوست داشته نشدنی که تو را از دیگران جدا نگه میدارد و اخیرا لوپین خودش را در جمع یا عضوی از آن نمی دانست.
تلخی شکلاتش آن شبی بیشتر شد که روی مبل گرمش نشسته بود و بافتنی می بافت. اما تا به خودش آمد همه ی چراغ ها خاموش شده بود و همه ی بچه ها بدون حتی شب به خیر گفتن به اتاق هایشان رفته بودند. یعنی فرق لوپین با مبل زیر پایش چه بود؟ البته تفاوت هایی وجود دارد، اینکه روی یک مبل میتوان نشست اما روی یک گرگینه نه.
آن شب لوپین اشک گوشه ی چشمش را پاک نکرد. آن را روی انگشتش گرفت و به آن خیره شد. وقت رفتن رسیده بود!
نه لباس، نه چمدان و نه یادگاری، کتش را به دست گرفت و از درب اصلی خارج شد.
برای آخرین بار به آسمان بالای خانهی شمارهی دوازده نگاه کرد.
این آخرین بار بود. آخرین باری که زیر این بخش از آسمان می ایستاد. هر چه باشد قلبش همیشه سپید میماند اما حالا محفل برایش دلگیر شده بود و باید آن را ترک می کرد.
در این افکار شنا میکرد که لکه ی سیاهی در مهتابِ آسمان پدیدار شد.
لکه ای که به سرعت پایین می آمد. لکه ای که جیغ می کشید.
لوپین قبل از آنکه از زیر سایهی آن لکه عقب برود مثل گوجه ای زیاد رس روی سنگ فرش له شد.
جوزفین که لبه ی پنجرهی اتاقش نشسته بود چند طبقه ای سقوط کرده و مقصدش لوپین بود. قسمت را مرلین چنان رقم زد که دست جوزفین به خون لوپین آغشته شود و خودش زنده بماند.
در روز های بعد جوزفین از عذاب وجدان آب گرفتن لوپین بیشتر از همه بالای سرش حاضر میشد. برایش کتاب می خواند و شکلات آب شده در دهانش می ریخت. لوپین زنده ماند.
جوزفین هم مدتی بود که برای مقابله با افکار مشوش اش لازم میدانست خودش را سرگرم کند و این اتفاق همان چیزی بود که لازم داشت.
در آشپزخانه هم جای خالی لوپین احساس می شد. شاید لوپین به ظاهر کار بزرگی برای محفل نمی کرد اما در واقع وجودش و اهمیتش برای تک تک اعضای سپیدی آشکار بود. وجودی که گرمایش همه را کنار هم نگه میداشت.
مدتی گذشت و آرامش به محفل بازگشت. لوپین بهبود پیدا کرده بود و روی پای خودش می ایستاد. حالا بیشتر از همیشه لوپین محبوب دل ها شده بود و قدرش دانسته میشد. اما اینبار ریموس لوپین گیر کرد، بین افکار و آرزوهایی که صدای گرم جوزفین در آن ها پرواز میکرد.
لوپین زمانی که به جوزفین برخورد میکرد گل از گلِ لپهایش می شکفت. وقتی صدایش را میشنید یاد مراقبت ها و محبت هایش هنگام نا خوش احوالی اش می افتاد و به طور کل، لوپین احساس می کرد دلش نسبت به جوزفین دچار شوری شده که او را دلگرم میکند.
برای همین تصمیم اش را گرفت. باید حرف دلش را به جوزفین میزد.
تنها جایی که می شد جوزفین را تنها گیر آورد، زمانی بود که در میان ظهر، در حیاط پشتی روی درخت نشسته و کتاب می خواند. لوپین مدت ها او را زیر نظر داشت، امروز روزی بود که باید انجامش میداد.
موهایش را شانه زد. عطر گرگینه کشش را به پوستش زد و شکلات نعنایی اش را روی زبانش گذاشت. همه چیز آماده بود.
لوپین کاملا مشکوک، سر ظهر، زیر درخت راه می رفت و جوزفین از گوشه ی چشم یک لوپین اتو کشیده ولی وا رفته می دید که با استرس انگشت هایش را در هم پیچ و تاب می داد. و هر لحظه یک تار موی ژل زده اش در هوا بالا می رفت.
آنقدر لوپین قدم زد تا جوزفین با عصبانیت گفت:
_ریموس! چیزی میخوای؟
لوپین که جمله ای را زیر لبش تکرار میکرد هول شد و به زبانش آورد.
_ ازدواج با من جوزفین میکنی؟
ریموس لوپین با چسب زخم هم خوشگل بود. اما اینبار موقع درست کردن پنکیک صبحانه باید مواظب می بود تا خاک از اجری که تا نصفه در سرش فرو رفته بود داخل ماهیتابه نریزد.
ریموس حالا خوشحال از اینکه هنوز زنده است زندگی می کند. زندگی نعمت بزرگی است.