جام آتش!

لوگوی هاگوارتز

رویداد جام آتش

۵ اردیبهشت تا ۲۶ اردیبهشت ۱۴۰۳

جام آتش

آماده‌اید شاهد یکی از بزرگ‌ترین و نفس‌گیرترین رقابت‌های تاریخ هاگوارتز باشید؟ جام آتش بازگشته، و این‌بار نه‌تنها جادوآموزان برجسته، بلکه چهار گروه افسانه‌ای هاگوارتز در جدالی سهمگین برای کسب افتخار نهایی رو در روی هم قرار می‌گیرند. از ۵ اردیبهشت تا ۲۶ اردیبهشت، همه‌چیز در هاگوارتز رنگ رقابت به خود می‌گیرد؛ جادو، شجاعت، نبوغ و اتحاد به آزمون گذاشته می‌شود و تنها یک گروه می‌تواند قهرمان نهایی لقب بگیرد. تماشاگران عزیز، شما دعوت هستید تا از نزدیک شاهد این ماجراجویی باشید، پست‌ها را بخوانید، از خلاقیت‌ها لذت ببرید و با گروه خود همدل شوید. این فقط یک مسابقه نیست؛ جشن شکوه جادوی ناب است!


پاسخ به: سازمان اقلیت‌های جادویی
ارسال شده در: پنجشنبه 22 شهریور 1403 00:00
تاریخ عضویت: 1398/01/14
: پنجشنبه 4 اردیبهشت 1404 14:36
از: میان قصه ها
پست‌ها: 331
آفلاین
نام کامل: ریموند
گروه هاگوارتز: فارغ‌ التحصیل ریونکلاو
جبهه: محفل ققنوس
دسته اقلیت: جانوران سخن گو
زیرمجموعه دسته: چهارپایان پرحرف
القاب منسوب: ری
سابقه فعالیت در هرگونه گروهک مستقل یا سازمان‌یافته: کمیته شبدر یاب، سبزی خوران خوش قد و بالا، تعمیرکاران سم دار، نویسندگان شاخ دار، سخن گویان چهارپا، چهارپایه داران سخن گو( از این جا اخراج شدم همه چهارپایه داشتن من نه)، کمیته جوندگان علف و....

چی شد فهمیدید با بقیه جامعه جادوگری متفاوتید؟ کسی از من توقع نداشت صحبت کنم، من فقط یه گیاه خوار بی دردسرم.


پاسخ به: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
ارسال شده در: جمعه 26 مرداد 1403 21:58
تاریخ عضویت: 1398/01/14
: پنجشنبه 4 اردیبهشت 1404 14:36
از: میان قصه ها
پست‌ها: 331
آفلاین
دوست قدیمی



صبح قبل از بیدار شدن آسمان از جایش بلند شد. پرده ها را کشید و به سیاهی شب نگاه کرد. عشق به عزیزانش سیاهی را رنگ میزد و دمِ گرم و پر از خاک آسمان را به نسیمی معطر و خنکایی مطبوع تغییر می داد.

بدون گله و شکایت از سحر خیزی، پیش بند بست، دستمال سر انداخت و دمپایی های ابری پلاستیکی اش را پوشید.
از بین درب اتاق ها به تک تک بچه ها سر کشید. رویای شیرینی در هوای خانه و خانواده پخش بود.

با لبخندی عمیق از گرمای محبتش، دست به کار شد. تا قبل از بیداری بچه ها چند ساعتی بیشتر زمان نداشت! ابتدا چوب جادویش را به تمیز کاری آشپزخانه مشغول کرد و خودش به پرده های خاکستری و خاک گرفته سالن اصلی رسید. گردگیری، شست و شو و بخش آخر پخت و پز.

میز صبحانه با تخم مرغ های عسلی که رویشان خنده نقاشی شده بود تزئین و با حلیم گوشت که در کاسه های سفالی سبز روی میز گذاشته شده بود کامل شد.

بعد به سراغ کوله ی بچه ها رفت. تک تکشان را آماده کرد. لباس هایشان را اتو کشید و زدگی ها را رفع کرد.
مادر مهربانی بود که عطرش از جلوی اتاق هر که رد می شد لبش به خنده ای در خواب می شکفت.

در انتها به اتاق خودش رفت و وسایلش را جمع و جور کرد. تقریبا همه چیز را برداشته بود. آخرین کار خالی کردن قاب عکس روی میزش بود. عکس کاغذی دسته جمعی بچه ها.
لرزی وجودش را فرا گرفت، ترسی که مدت ها دلش را چنگ می زد حالا گلویش را فشرده بود.
بغضی از نفس هایش در اتاق می پیچید که خاک روی زمین را منجمد می کرد.
گرمای قلبش خانواده را زنده نگه می داشت و غم هایش خودش را به ویرانی می کشاند‌.

کوله اش را به پشت بست و راهی شد. درب خانه شماره ی دوازده گریمولد برای آخرین بار به دست هایش خورد.
بعد از رفتنش غبار سردی در خانه و دلها سنگینی کرد. همه با تنگی نفس از خواب بیدار شدند.

آسمان طلوع کرد و هیچکس نمی دانست دلیل دلگیری که صبح به سینه ی همه شان چنگ زد چه بود. تنها چیزی که احساس می شد صندلی خالی میز صبحانه بود.

به اتاقش که سر بزنید دلتان می گیرید. همه چیز عمیقا یخ زده حتی تکه کاغذی که در میان فضای منجمد اتاق گیر کرده.





پاسخ به: حیاط پشتی گریمولد
ارسال شده در: پنجشنبه 25 مرداد 1403 14:06
تاریخ عضویت: 1398/01/14
: پنجشنبه 4 اردیبهشت 1404 14:36
از: میان قصه ها
پست‌ها: 331
آفلاین
جوزفین از انبوه دانش باد کرد. اینقدر باد کرد که گوشه‌ ی سرش به شاخه ی درخت خورد، و با سوراخ شدن سرش که مثل توپ ورزشی بزرگی شده بود شروع به باد در کردن کرد‌.

ریموس بچه مچه ها رو از روی زمین برداشت و کنار تنه ی درخت برد و خودش رو سپرشون کرد.
جوزفین هم زوزه کشان از بین شاخ و برگ بالا و پایین می رفت و هر از گاهی که از کنار گوش کسی رد می شد ویژی صدا می داد.
تا اینکه به صورت عمودی بالا رفت، بالا رفت و اینقدر بالا رفت تا در میانه ی آسمان چشمکی زد و ناپدید شد. از جوزفین در سینه ها یادی ماند و در خاطره ها رنگی.

به خاطر رفع و رجوع شدن نگرانی های مادرانه ی رزالین قرار شد چند ساعتی همان جا منتظر بمانند شاید جوزفین برگردد. اما به دقیقه هم نکشید که چشمکی در آسمان زده شد و یک ستاره ی دنباله دار که اکلیل تراوش می‌کرد در دل آسمان شروع به پرواز کرد. جوزفین هنوز هم باد داشت.

ریموس به اطراف نگاهی انداخت گاری ای از جنس آبنبات روی زمین افتاده بود و ریموند همانجا نشسته بود و گوشه گاری را لیس می زد.

نگاه نگران محفلیون به جوزفین و آسمان بود که ریموس در حرکتی برده دارانه طور، افساری گردن ریموند انداخت و گاری رو به پشتش بست، بعد هم با دریفت زیبایی تک تک محفلی ها را با صدای جیرینگ سکه سوار کرد و زیر رد دنباله ی جوزفین در آسمان تاخت.



ویرایش شده توسط ریموند در 1403/5/25 14:32:21


پاسخ به: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
ارسال شده در: شنبه 20 مرداد 1403 00:00
تاریخ عضویت: 1398/01/14
: پنجشنبه 4 اردیبهشت 1404 14:36
از: میان قصه ها
پست‌ها: 331
آفلاین
این قسمت: ریموس لوپین. گرگینه ای که در هفت آسمان یک‌ ستاره نداشت.


گاهی به نظر لوپین، زندگی در خانه‌ی شماره‌ی دوازده گریمولد به عنوان آشپزی شیری شکلاتی، آنقدر ها هم هیجان انگیز و دلنشین نبود.

در محفل عشق بود. سپیدی بود. و گرمایی از بچه ها ساطع می شد که قلب آدم را گرم می کرد.

اما لوپین... گاهی دلش یخ می ماند و گرمای شکلات، مونس و همدم تنهایی هایش نمی شد.
مدتی بود که لوپین دچار احساساتی پیچیده تر از سابق شده بود. تنهایی او را آزار می داد.
تنهایی یعنی حس دوست داشته نشدنی که تو را از دیگران جدا نگه میدارد و اخیرا لوپین خودش را در جمع یا عضوی از آن نمی دانست.

تلخی شکلاتش آن شبی بیشتر شد که روی مبل گرمش نشسته بود و بافتنی می بافت. اما تا به خودش آمد همه ی چراغ ها خاموش شده بود و همه ی بچه ها بدون حتی شب به خیر گفتن به اتاق هایشان رفته بودند. یعنی فرق لوپین با مبل زیر پایش چه بود؟ البته تفاوت هایی وجود دارد، اینکه روی یک مبل می‌توان نشست اما روی یک گرگینه نه.

آن شب لوپین اشک گوشه ی چشمش را پاک نکرد. آن را روی انگشتش گرفت و به آن خیره شد. وقت رفتن رسیده بود!
نه لباس، نه چمدان و نه یادگاری، کتش را به دست گرفت و از درب اصلی خارج شد.
برای آخرین بار به آسمان بالای خانه‌ی شماره‌ی دوازده نگاه کرد.
این آخرین بار بود. آخرین باری که زیر این بخش از آسمان می ایستاد. هر چه باشد قلبش همیشه سپید می‌ماند اما حالا محفل برایش دلگیر شده بود و باید آن را ترک می کرد.
در این افکار شنا می‌کرد که لکه ی سیاهی در مهتابِ آسمان پدیدار شد.
لکه ای که به سرعت پایین می آمد. لکه ای که جیغ می کشید.
لوپین قبل از آنکه از زیر سایه‌ی آن لکه عقب برود مثل گوجه ای زیاد رس روی سنگ فرش له شد.

جوزفین که لبه ی پنجره‌ی اتاقش نشسته بود چند طبقه ای سقوط کرده و مقصدش لوپین بود. قسمت را مرلین چنان رقم زد که دست جوزفین به خون لوپین آغشته شود و خودش زنده بماند.

در روز های بعد جوزفین از عذاب وجدان آب گرفتن لوپین بیشتر از همه بالای سرش حاضر میشد. برایش کتاب می خواند و شکلات آب شده در دهانش می ریخت. لوپین زنده ماند.

جوزفین هم مدتی بود که برای مقابله با افکار مشوش اش لازم می‌دانست خودش را سرگرم کند و این اتفاق همان چیزی بود که لازم داشت.
در آشپزخانه هم جای خالی لوپین احساس می شد. شاید لوپین به ظاهر کار بزرگی برای محفل نمی کرد اما در واقع وجودش و اهمیتش برای تک تک اعضای سپیدی آشکار بود. وجودی که گرمایش همه را کنار هم نگه می‌داشت.

مدتی گذشت و آرامش به محفل بازگشت. لوپین بهبود پیدا کرده بود و روی پای خودش می ایستاد. حالا بیشتر از همیشه لوپین محبوب دل ها شده بود و قدرش دانسته می‌شد. اما اینبار ریموس لوپین گیر کرد، بین افکار و آرزوهایی که صدای گرم جوزفین در آن ها پرواز می‌کرد.

لوپین زمانی که به جوزفین برخورد می‌کرد گل از گلِ لپهایش می شکفت. وقتی صدایش را می‌شنید یاد مراقبت ها و محبت هایش هنگام نا خوش احوالی اش می افتاد و به طور کل، لوپین احساس می کرد دلش نسبت به جوزفین دچار شوری شده که او را دلگرم می‌کند.
برای همین تصمیم اش را گرفت. باید حرف دلش را به جوزفین می‌زد.

تنها جایی که می شد جوزفین را تنها گیر آورد، زمانی بود که در میان ظهر، در حیاط پشتی روی درخت نشسته و کتاب می خواند. لوپین مدت ها او را زیر نظر داشت، امروز روزی بود که باید انجامش می‌داد.

موهایش را شانه زد. عطر گرگینه کشش را به پوستش زد و شکلات نعنایی اش را روی زبانش گذاشت. همه چیز آماده بود.
لوپین کاملا مشکوک، سر ظهر، زیر درخت راه می رفت و جوزفین از گوشه ی چشم یک لوپین اتو کشیده ولی وا رفته می دید که با استرس انگشت هایش را در هم پیچ و تاب می داد. و هر لحظه یک تار موی ژل زده اش در هوا بالا می رفت.
آنقدر لوپین قدم زد تا جوزفین با عصبانیت گفت:
_ریموس! چیزی میخوای؟

لوپین که جمله ای را زیر لبش تکرار میکرد هول شد و به زبانش آورد.
_ ازدواج با من جوزفین میکنی؟


ریموس لوپین با چسب زخم هم خوشگل بود. اما اینبار موقع درست کردن پنکیک صبحانه باید مواظب می بود تا خاک از اجری که تا نصفه در سرش فرو رفته بود داخل ماهیتابه نریزد.
ریموس حالا خوشحال از اینکه هنوز زنده است زندگی می کند. زندگی نعمت بزرگی است.


پاسخ به: ستاد انتخاباتی ریموس لوپین
ارسال شده در: پنجشنبه 3 خرداد 1403 22:07
تاریخ عضویت: 1398/01/14
: پنجشنبه 4 اردیبهشت 1404 14:36
از: میان قصه ها
پست‌ها: 331
آفلاین
صبح به صبح محفل با بوی پنکیک عسلی و مربای تمشک خونگی ریموس زنده می شه!
بعد از صرف صبحونه شکلات داغ مخصوص سرو میشه و گرمای اون همه ی ما رو سر زنده و خوشحال می‌کنه.
ریموس پر انرژیه! پر حرارته و از وجودش احساس خوشایندی به من گوزن دست می ده! هر چند، که کنار یک گرگینه من باید احساس بی قراری کنم ولی... حتی می تونم کل کله ام رو اگر توی دهنش جا بشه بذارم زیر دندون های ریموس، از بس که ایشون قابل اعتماده.
( البته کله گوزن هم قابل خوردن نیست هم توی دهن جا نمیشه و هم شاخ هاش اذیت میکنن.)

اما... ریموس از جادوگرانه و برای جادوگرانه!

همین عصری ریموس رو دیدم، دم باغچه ی کلم های من نشسته بود، آنتن میله ای درازی به دستش گرفته بود و شکلات تخته ای گاز می زد. نگاهش به آسمون بود و غم عجیبی توش ذوق ذوق می کرد.
بهم گفت ریموند، حتی زور نت ماگلیم اونقدر قوی نیست که تبلیغات کنیم. امیدوارم بتونم این شرایط رو برای جادوگران تغییر بدم.

ریموس شکلاتی.
من و فرستاده تا به شیوه ی سنتی، تبلیغات کاغذی پخش کنم! اما من گشنه بودم، و کاغذ چاپ شده هم کمی تلخه! البته من رو اذیت نکرد.

ریموس.


و باز هم امیدوارم، امید به اینکه با رسیدنت به وزارت، بقیه ی جامعه ی جادوگری هم از حرارت شکلاتی، صمیمیت کافئین دار و مسئولیت پذیری پدرانه ی تو لذت ببرند‌.
ویرایش شده توسط ریموند در 1403/3/3 22:11:38


پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
ارسال شده در: دوشنبه 10 اردیبهشت 1403 13:12
تاریخ عضویت: 1398/01/14
: پنجشنبه 4 اردیبهشت 1404 14:36
از: میان قصه ها
پست‌ها: 331
آفلاین
تکلیف ترجمه‌ی زبان باستانی ژرگوس، ارائه شده توسط جوزفین مونتگومری.
(( بیانات ژرگوسی استاد در کلاس درس را ترجمه کنید))

ژرگوس: نوعی از حیوانات باستانی دو پا و دو گوش که قدرت تکلم داشته اند.
___________________________________

نقل قول:
پترحف مکتیث پیونا پرچا. پرکه کامازو برسیج افکیدی، برنیض پاریه مارتیکامیل پانقیجا پسفغشه یسبیک پیسکام لاتمجر. طیضا نچوبسکا کاپیفا وانتکی ماسخوگ.
پیلگی ماکرتاب پولوبو ثیبا:
- ژیرا آموگا اگریسانا؟ شگجه صیتاله باتاگو! چکتی ابکیساخ؟!

سلام. به کلاس ژرگوس خوش آمدید، لطفا پشت صندلی نشسته، میز را روی سرتان بگذارید. بدوید تنبلان کم‌خاصیت.
درس امروز مکالمات ژرگوسی بخش دوم:
- پدر گوساله‌ی نامحترم چه‌کار میکنی؟ اینجا کلاس درس است! آیا من برای تو یک مزاح هستم؟

نقل قول:
مرکه سحفاو پیراچونه مکریفه. گردرا پاکیپ چاگه نادا:
- میسکیژ! پرنه برتوج. مجیس تیکا سیکراغ، نیهام؟
- عاتبا ساکخیفا ماچور. شرخیث پهبو؟ بالبا ناکریخا! پرچیمو توندا! چایبا آنتیسا!

همانطور که دیدید برای شروع مکالمه شما از پدر طرف شروع می‌کنید. سپس صحبت را به موضوع مورد نظرتان سوق می‌دهید:
- زباله! امشب اورژانس اجتماعی ساعت نه شب می‌آید. آشغال های خودتان را آماده کنید که، بفروشیدشان؟
- استاد نمی‌دانستم در ژرگوسستان آشغال می‌خرند. با آنها چه‌کار می‌کنند؟ واقعا که! شبدرهایم! چه زیبا!

نقل قول:
- مرنه پتقیم.
- پوشو تلوما کامیگا... سوکفمو موکوبا جیموژ.

- بله می‌خرند.
- یعنی آنها را کاربردیست... شاید آنها را بازیافت می‌کنند.

نقل قول:
السوب، چنکه زیتا اگچنله لوکاگ ارظیطو. پوسکو چامونا! مکخی مغتی نفزو.
آنیجا بنافد بیسکه واکوچ، کنچوت، پیلا، شگنید، گنله بیلاتا نیسکا قوتابن. اریس وونا جانجا ماتیبا بوتوقه. شنخو ماسفوبا مالچیخ. سولا موکفه شوبلتیخ تیشژا نسکه. کاغو پشکا، نا؟

به‌هرحال، ما با تاریخچه‌ی زباله‌های ژرگوسی کاری نداریم! موضوع دیالوگ‌ها بود.
لازم‌به‌ذکر است شلغم، تربچه، شوید، مویز و شبدر کوهی از نمادهای ژرگوسی هستند که در مکالمات استفاده می‌شوند. همانطور که آلنیس از شبدر استفاده کرد. شما هم استفاده کنید. اما دقت هم داشته باشید. کاهو و کلم استفاده نشود که، که فحش است؟

نقل قول:
کیگو ملنخپیغ سیزات بانژه. عگسر شضبه ژیتژی پرکغ شیلبت دالنم هکسو، مسگش جهمت پنتیقا دوکسوف بیگریخ ادبیح.

آفرین که فحش است. حالا از دو نفر دعوت می‌کنیم که، با ادبیاتی ژرگوسی باهم مکالمه کنند‌‌.

نقل قول:
-کوژسه گانف پرمیغ!
-سونک قوتن زوپله خاجواک!
-میشجر وکتو لاتگاماپی رانسیفادا!
-اجوس خافوس بنفی انجاگ.

-سلام ای پدر شلغم!
-بر پدرت شوید زیبا دل بفرمایید!
- حال و احوال شما شبدر است؟
- خیر کمی کاهویی شده‌ام و غمگینم!


نقل قول:
- سبخی مژدنه، وک ژزجه نشکپ؟
- ژزجه نشکب، نکخیدو.
- سومپاغاپرنیگو! نجثا شیژدک قاتخه ابکوم.


- کاهو به دور، چه‌تان شده؟
- شکست کلمی خورده‌ام، نفخ دارم.
- نفخ کلم! باید آب مویز بزنید.

نقل قول:
استمپیر شیجا اولژه، دوبکی دزکو شسمیلدا. اوجژو نشبی پسفنه کربگی شلیمتز، هنیبه فلوکادشچا. سیظحه شگضیل منیجگاپنه آموپانا.

بسیار زیبا بود سبزی خوردن‌های عزیزم، به شما بیست می‌هیم. سر جایتان بشینید تا شاید کمی، ژرگوسیوم مغزتان فروکش کند. امیدوارم از کلاس درس امروز لذت برده باشید.
ویرایش شده توسط ریموند در 1403/2/10 13:16:53


پاسخ به: اسکله تفریحی
ارسال شده در: دوشنبه 27 فروردین 1403 14:09
تاریخ عضویت: 1398/01/14
: پنجشنبه 4 اردیبهشت 1404 14:36
از: میان قصه ها
پست‌ها: 331
آفلاین
قلپ قلپ قلپ...

گولّه ی کوچک مشکی، درون نوشیدنی کره ای فرو رفت و از میان حباب های زرد آن به اطرافش نگاه کرد.
جام های چوبی و پهن روی میز کوبیده می شد، نوشیدنی کره ای به هوا می پاشید، ساحره هایی خندان موهای خود را با حالتی اغواگرانه تکان می دادند و به اجرای زنده ی یک چنگ نوازنده که گوشه ی بار اجرا می کرد گوش می دادند گاهی هم انحنای انتهای بدن خود را می جنباندند.
پسر بچه ی کک و مکی قرمز موی کوچکی با دو تا از بقیه ی همکلاسی هایش با دهان های باز شده از میان میزها رد می شدند، گروهی از سال اولی های هاگزمید بودند که نگاه کنجکاوشان همه چیز را گرفته بود.
فضای شادی بود، شادی هم در فضا بود و درست بالای هاگزمید در یک ایستگاه فضایی نشسته بود و تخمه ی آفتاب گردان می شکست.

موجود سیاه، در ظرف نوشیدنی پیرمردی افتاده بود که انگار زورش به دهمین لیوان نوشیدنی کره ایش نرسیده بود و سرش را روی میز گذاشته و خوابیده بود.
گوله ی کوچک دهانش را باز کرد و قلپی بزرگ از نوشیدنی کره ای بالا کشید.
همانطور که بچه های تازه وارد کافه، اولین نوشیدنی کره ایشان را می خوردند مزه ی نوشیدنی کره ای گویی مثل این بود که یک نوشیدنی با بافتی غلیظ تر از آب می نوشید که در عین خنک بودن دهان را گرم می کند، بخار خنک و شیرینی دارد که از بینیتان بیرون می زند و آنقدر معطر و دلنشین است که دلت می خواهد آنقدر بنوشی که از حال بروی.
گوله ی کوچک هم اسیر نوشیدنی شد. آنقدر نوشید تا به شکل لیوانی که درونش بود درامد.

پیرمرد صاحب نوشیدنی که تازه چشمانش باز شده بود دستی به لیوانش برد، بعد از برخورد سر انگشتش به لیوان بلافاصله صدای ترک شیشه به هوا بلند شد.( این یکی لیوان شیشه ای بود.)
آنقدر بلند بود که کل سالن به آن نگاه کرده و ساکت شدند.
لیوان شکست و گوله ی سیاه ماجرا که شکل لیوان به خودش گرفته بود با چشمانی قلمبه و دهانی باز پر از دندان های کوچک به اطراف نگاه کرد و ارام پلک زد.
پیرمرد در مستی دوستش کامبیز را صدا زد.
-کامبیز! چرا شکل لیوان شدی؟

بعد هم باد گلویی ول کرد و پیشانی اش دوباره به میز خورد و خوابید.

کامبیز! حالا اسم داشت، تلاش کرد مجدد صدای رادیویی الستور را به خودش بگیرد و ارام زمزمه کرد کامبیــــــز.

جو سالن به حالت عادی بازگشت، همه باور کردند که کامبیز هر چند عجیب و غریب دوست پیر مرد باشد.
کامبیز هم خودش را کش و قوس داد تا شکل نامفهوم خودش را پس بگیرد بعد دست و پایش را تکان داد و به سمت کوله ی آویزان از صندلی بچه هایی رفت که با ذوق از بقیه برنامه هایشان می گفتند. احتمالا بعدتر قرار بود بقیه هاگزمید را بچرخند.
کامبیز هم که تازه چند ساعتی بود چشم به جهان گشوده بود و کمی گشت و گذار برایش دلنشین می نمود مثل مهی غلیظ از بین شیار زیپ کوله وارد شد.

اما اتفاقی افتاد. درون کوله چند مداد و یک دفترچه وجود نداشت! حتی یک دست لباس اضافه و کرم دست و صورت هم وجود نداشت. شاید کوله ی اشتباهی را سوار شده بود...



پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
ارسال شده در: چهارشنبه 1 فروردین 1403 14:00
تاریخ عضویت: 1398/01/14
: پنجشنبه 4 اردیبهشت 1404 14:36
از: میان قصه ها
پست‌ها: 331
آفلاین
ساعت دوازده ظهر


سر ظهر بود. دقیقا خود خود سر ظهر. محفلِ گرم صبحانه تمام شد و سپیدی های دور میز به نوبت بلند شده و به سراغ کار خود رفتند.
دل آشوبه ی عمیقی در فضای خانه حکم فرما بود، از آن دل آشوبه هایی که پشت بندش بوی عرق نعنا در خانه می‌پیچید.
جوزفین و آلنیس هم از این استرس خالی نبودند. اما هر کدام با وسایل مورد نیاز خود جلوی درب محفل ایستاده بودند و با ریموند صحبت میکردند.
جوزفین روی تیشرت آبی آسمانی خودش سر همی بلند و نارنجی روشنی به تن داشت که تک جیب جلویش را تا خرخره پر از آت و آشغال کرده بود.
آلنیس هم کلاه لبه دار آفتابی گذاشته بود و با خلال دندان مشغول وارسی گوشه های دندانش بود و به صحبت ریموند و جوزفین گوش می‌داد.
-رِی خرابه یعنی دقیقن کدوم خرابه، کی خرابه؟ کجا خرابه؟

ریموند دفترچه قصه اش را باز کرد و قلم بر آن گذاشت.
-خب الان درستش میکنم. میتونیم آدرس خرابه رو پیدا کنیم.

قصه

در میان نگرانی های محفل، آلنیس و جوزفین برای پیدا کردن روندا راهی شدند. اما کسی آدرس خرابه را نمی‌دانست از قضا گربه ای که ساکن همان خرابه بود برای شکار موش در نزدیکی خانه شماره دوازده گریمولد قدم میزد و بعد از شکار آماده برگشت به خرابه خودش بود. جوزفین و آلنیس برای رسیدن به خرابه گربه سیاه را دنبال کردند.

پایان


بعد از اینکه ریموند قصه را بلند برای جوزفین و آلنیس خواند درب خانه را باز کرد. آفتاب سر ظهر چشمانش را زد، باد خنک بهاری هم پلاستیک زباله ای را از جلوی خانه حرکت میداد. کوچه خالی از زندگی بود اما در گوشه ی محوطه کنار سطل آشغال، توپ سیاه ریزه میزه و مو سیخ سیخی ای می‌جنبید.
آلنیس و جوزفین با دقت نگاه کردند‌. ریموند هم گوشه ی شاخش را خاراند و گفت:
_ پیشته شلغم، برو جلو خونتون بازی کن.

توپ سیاه رنگ سرش را بالا گرفت و به ریموند نگاه کرد، موش ورقلمبیده ای از دهنش آویزان بود. و بعد از دیدن چشم های خیره به سمتش کمی ترسید و شروع به فرار کرد. موش فقط برای خودش بود قرار نبود تقسیمش کند!

-عَکه هِی، دِ برو که رفتیم.

جوزفین گوشه ی ردای آلنیس را گرفت و تق و لق خوران دنبال گربه دویدند. تعقیب و گریز آغاز شده بود.


ویرایش شده توسط ریموند در 1403/1/1 14:12:37
ویرایش شده توسط ریموند در 1403/1/1 14:14:45
ویرایش شده توسط ریموند در 1403/1/1 14:26:51


پاسخ به: در جستجوی راز ققنوس(عضویت)
ارسال شده در: یکشنبه 27 اسفند 1402 23:06
تاریخ عضویت: 1398/01/14
: پنجشنبه 4 اردیبهشت 1404 14:36
از: میان قصه ها
پست‌ها: 331
آفلاین
کتابچه‌ی قصه


مثل یک شبح در سکوت شب، پشت درب خانه ایستاده بود.
عقربه‌ی ثانیه شمار ساعت جیبی اش روی شماره دوازده که رسید زنگ آرامِی از داخل خانه به گوشش رسید و نیمه شب را اعلام کرد.
زمان مناسبی بود. محفل نیمه شب ها آرام و پر از خواب خوش بود؛ خواب پروانه هایی که دور یک گل که از گوشه چکمه‌ی هاگرید بیرون زده می رقصند‌.
گوزن دستکش هایش را تا مچ بالا کشید و کلید را به قفل انداخت. چلیق کوچکی بلند شد و در را باز کرد.
راهرو تاریک بود و نور زرد چراغ خیابان، کم فروغ به داخل خانه میریخت.
برای پیدا کردن مسیرش در تاریکی مشکلی نداشت.
همه جا را مثل کف دستش می شناخت.
با صدای بادی که به صورت می‌خورد مثل یک سایه از راهرو عبور کرد، پله های چوبی را بالا رفت و دستگیره اتاقش را چرخاند. مأموریت به اتمام رسید.
روز بعد ریموند مثل یک محفلی که هیچوقت خانه را ترک نکرده از خواب بیدار شد و با بقیه اعضای محفل حال و احوال پرسی کرد بعد هم بدون اینکه کسی متوجه حضور ناگهانی اش بشود پشت میز صبحانه نشست و سوپ پیازش را سر کشید و به خوبی و خوش برای بقیه عمرش در کنار دوستانش زندگی کرد.


واقعیت

اما ریموند در واقعیت هنوز به انتهای قصه ای که نوشته بود نرسیده بود. کتابچه را بست و نفس عمیقی کشید. فعلا تا آنجا پیش رفته بود که بدون اینکه بلد باشد، قفل در را باز کرده بود. بدون اینکه یکبار مثل آدمیزاد راه اتاقش را بداند به اتاقش رسیده بود و بدون اینکه بتواند نیمه شب بی سر و صدا و بدون بیدار کردن بقیه داخل محفل قدم بزند، کسی را از خواب نپرانده بود.
حالا اگر بقیه اتفاقات مثل این بخش از داستان خوب پیش می رفت فردا صبح که از خواب پا می‌شد کسی متوجه غیبتش نمی شد. به هر حال این چیزی بود که در کتابچه نوشته بود و قطعا اگر اتفاق غیر منتظره ای نمی افتاد عملی میشد. اما حادثه از آنچه فکر میکرد نزدیک تر بود.
در همان حال که در تاریکی به دیوار اتاقش تکیه داده بود نفس عمیقی کشید، آرامش همیشگی اتاقش هنوز هم دلنشین بود. دستش را به سمت کلید چراغ تکان داد، فقط باید می خوابید تا صبح شود. چند باری در تاریکی تلاش کرد تا کلید برق پیدا شد و ریسه های وصل شده به در و دیوار اتاقش را روشن کرد.
در کمال ناباوری جوزفین را دید که لبه ی پنجره‌‌ی باز اتاق نشسته بود و خیره خیره به گوزن نگاه میکرد.
ریموند جا خورد، رنگش پرید و دلش به هم پیچید. اتفاق غیر منتظره ای رخ داده بود همان که تمام مدت انتظارش را می‌کشید. بدون اینکه ریموند بداند داخل کتابچه، کلمات آینده‌ی داستان ابتدا کمرنگ و سپس محو شدند.
در مقابل جوزفین ریلکس بود، نگاهش را روی شکل و شمایل جدید ریموند انداخت و طلبکارانه گفت:
- خب! کجا بودی؟

ریموند با لبخندی بر لب به سوال جوزفین پاسخ نداد. جوزفین هم بدون انتظار کشیدن از طاقچه پایین پرید، شاخه ی کاه بین لب هایش را با انگشت به گوشه اتاق انداخت و شاخ ریموند را گرفت و دنبال خودش کشید.
پر سرو صدا و پر از ترق و تروق، نیمه ی شب چراغ های خانه شماره دوازده گریمولد روشن شد. یک گوزن نادم و پشیمان در حالی که یک کتابچه کثیف و چرک را به دست داشت وسط سرسرای اصلی خانه روی زمین نشسته بود و محفلی ها با صورت های پف آلود و موهای در هم پیچیده دور تا دورش جمع شده بودند.

ریموند آهی کشید، روی چهار پایش ایستاد و رسا و بلند گفت:
عذر خواهم. بدون خداحافظی رفتم. میخواستم بدون سلام هم برگردم، اما مسئولیت پذیری در این ماجرا اتفاق شایسته تری بود.
از همه شما عذر خواهی میکنم و امیدوارم فرصت دوباره ای برای حضور در محفل گرمتون به من بدید. هر چند شاید مثل سابق نتونم مستقیم به چشم های شما نگاه کنم.

درخواست مجدد عضویت در محفل گرم شما را دارم.
ویرایش شده توسط ریموند در 1402/12/27 23:12:12
ویرایش شده توسط ریموند در 1402/12/28 16:04:56


پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
ارسال شده در: یکشنبه 27 اسفند 1402 16:32
تاریخ عضویت: 1398/01/14
: پنجشنبه 4 اردیبهشت 1404 14:36
از: میان قصه ها
پست‌ها: 331
آفلاین
نام: ریموند

خصوصیات ظاهری: مطابق با گوزن های قهوه‌ای

ویژگی جادویی: توانایی صحبت کردن به عنوان یک چهار پا

شئ جادویی: کتابچه ی قصه

معرفی شخصیت: بر خلاف دیگر موجودات جامعه ی پنهان جادوگری، ریموند طبیعی بود. توانایی صحبت کردن یک گوزن اگر شنیده نشود همه چیز عادی جلوه می کند.
در خانه اش محفل ققنوس چیزی جز دردسر از جانب گوزن نصیب کسی نمی شد.
شاخ هایش به در و دیوار و ریش سالمندان گیر می کرد، سم هایش چوب های پوسیده ی راه پله را سوراخ و زمختی اش کودکان نوپای روشنایی را دچار ترس می کرد.
احساس مفید نبودن می کشد. ریموند را نکشت، بلکه راهی اش کرد.
در نیمه شبی که صدای پا را برف، آرام بغل می کرد، راهی شد و بدون خداحافظی خانه را ترک کرد. سفری که جز دلتنگی و دوری از دوستان سودی نداشت، اما بعد از گذشت مدتی ورق برای ریموند برگشت.
در خرابه های یک مزرعه ی قدیمی کتابچه ای پیدا شد. عنصری که ریموند را قابل کنترل می کرد. کتابچه ای که اسم ریموند را روی قابش داشت. اما به چه علت؟
دو سال بعد از ترک محفل، ریموند با زنگ ساعت که نیمه شب را در خانه شماره دوازده اعلام میکرد برگشت.
قامتی هموار تر پیدا کرده بود، شاخهایش مرتب و سم هایش به انگشتانی پوشیده از موی قهوه ای تبدیل شده بود.
حالا با ظرافت بیشتر قادر به کنترل رفتارش بود.
اما همه تغییرات تحت کنترل کتابچه ای بود که در دست داشت. کتابچه ای که ریموند در آن قصه می نوشت و قصه ها به واقعیت تبدیل می‌شد.
طرز کار کتابچه بدین شکل بود که اگر اتفاقات کوچک به شکل درست و سنجیده و پشت سر هم چیده می شد در واقعیت هم آثارش پیدا می شد. ریموند بدین شکل خودش و اتفاقات اطرافش را کنترل می کرد. اما اگر قصه مشکل داشت یا اتفاق غیر منتظره ای رخ می داد روند داستان نوشته شده، در واقعیت تغییر می کرد و کلمات نوشته شده از کتاب پاک می شد و عاقبت این اتفاق چیزی نبود جز همان سوپ و همان کاسه؛ همان ریموند و همان دردسر های گوزنی که در خانه ی انسان ها زندگی میکرد.




پ.ن: درود، لطفا در صورت امکان دسترسی ایفای نقش رو به من برگردونید. (دسترسی گروه هاگوارتزی عزیزم رو برام فعال نکنید)

سلام، خوش برگشتی و انجام شد!
ویرایش شده توسط Rick در 1402/12/27 16:38:05
ویرایش شده توسط گودریک گریفیندور در 1402/12/27 22:35:13