هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

لیگالیون کوییدیچ

پروژه بازسازی هاگوارتز


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: خانه شماره دوازده گریمولد
پیام زده شده در: ۱۵:۳۱:۵۹ جمعه ۲۸ اردیبهشت ۱۴۰۳

ریونکلاو، محفل ققنوس، مرگخواران

گابریل دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۰:۰۲ پنجشنبه ۲۳ فروردین ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۱۹:۱۶:۲۸
از اعماق خیالات 🦄🌈
گروه:
هیئت مدیره
جـادوگـر
مرگخوار
محفل ققنوس
شـاغـل
جادوآموخته هاگوارتز
ریونکلاو
مدیر دیوان جادوگران
پیام: 442
آفلاین
همان لحظه - مخفیگاه دامبلدور

- یه مشکلی پیش اومده.

دامبلدور با نگرانی این حرف را رو به هری می‌زند. هری که در حال آماده‌سازی جغدی برای با خبر کردن محفلی‌ها بود، در همان حالت متوقف می‌شود. چند لحظه‌ای طول می‌کشد تا خودش را برای سپردن توجهش به دامبلدور آماده کند و به او چشم بدوزد.

- دیگه به روح گریندلوالد دسترسی ندارم. شاید اونا فهمیدن...

ناخودآگاه دست هری شل شده، به مرکب می‌خورد و محتوایش روی کاغذ پوستی پخش می‌شود. تلخی لحن دامبلدور هم‌چون زهری در وجود هری نشسته بود. قلم پرش را رها کرده و دست‌هایش را با عصبانیت مشت می‌کند.
- حالا باید چی کار کنیم؟ اگه فهمیده باشن نمی‌تونیم نقشه قبلی رو عملی کنیم، عملا طعمه‌شون می‌شیم! ولی نمی‌تونیم بقیه رو هم اونجا رها کنیم...
- چاره‌ای نداریم. باید همین الان بریم هری. اونا انتظار ندارن زودتر از نیمه‌شب سراغشون بریم. من زودتر می‌رم، تو هم برو و باقی محفلیا رو بیار. جزئیات نقشه قبلی رو بهشون بگو تا بتونین موفق بشین.

هری ناگهان از جا می‌پرد و به دنبال دامبلدور که آماده‌ی خروج از اتاق بود می‌رود.
- ولی پروفسور من نمی‌ذارم شما تنهایـ...
- پس بهتره هرچه سریع‌تر بقیه رو بیاری.

دامبلدور لبخندی به هری می‌زند و از اتاق خارج می‌شود. هری با این که می‌دانست دیگر دامبلدور رفته است اما بی‌اختیار به دنبالش می‌دود. دلش آرام و قرار نداشت و نمی‌توانست او را تنها رها کند. اما حق با دامبلدور بود، آن‌ها نیاز به کمک داشتند وگرنه هر دویشان به همراه محفلی‌هایی که در چنگ مرگخواران بودند گرفتار می‌شدند.

باید راهکار دیگری در پیش می‌گرفت.

خانه ریدل‌ها

مرگخواران به تکاپو افتاده بودند. در چشم تک‌تکشان برقی ظاهر شده بود که نشان از هیجان بود. هیجانی که خیال می‌کردند با خنثی‌سازی نقشه محفل ققنوس به پیروزی بزرگی برایشان منجر می‌شود. آن‌ها همین حالا هم خودشان را پیروز میدان می‌دانستند. غافل از این که دامبلدور متوجه خراب شدن نقشه‌هایش شده بود...

ولی دانستن این موضوع حتی نزدیک به داشتن برگ برنده هم برای محفلیون نبود. آن‌ها نه تنها قرار بود در مقر ارتش تاریکی با تعدادی کم‌تر با مرگخواران مواجه شوند، بلکه تعدادی از یارانشان در چنگال آن‌ها گرفتار بودند. با این حال هنوز عنصر غافلگیری را داشتند. مرگخواران انتظار داشتند نیمه‌شب نقشه محفل اجرایی شود، در حالی که تاریکی به تازگی بر آسمان سلطه پیدا کرده بود و دامبلدور در همان لحظه در حیاط خانه‌ ریدل‌ها قدم گذاشته بود و دو مرگخواری که برای گشت‌زنی در محوطه بودند را بیهوش کرده بود.

دامبلدور دیگر نقشه‌ای در سر نداشت. فرصتی برای آن نداشت. یا باید در لحظه عمل می‌کرد یا شکست ابدی خودش و یارانش را می‌پذیرفت. در حالی که بر روی چمن‌های مرطوب حیاط به سمت در اصلی حرکت می‌کرد، نسیم ملایمی صورتش را نوازش می‌کند. این می‌توانست آخرین باری باشد که صورتش طعم هوای پاک و کفش‌هایش چمن آراسته را لمس می‌کنند...

در خانه را می‌گشاید و به داخل آن قدم می‌گذارد. همان‌طور که انتظار داشت مرگخواران بیش از اندازه درگیر تدارک دیدن مقدمات نیمه‌شب بودند و از ورودی غافل شده بودند. دامبلدور یکراست به سمت جایی که می‌دانست به اتاق لرد منتهی می‌شود قدم برمی‌دارد. یک لحظه احساس می‌کند حرکت سایه‌ای را در پشت سرش حس می‌کند. سر برمی‌گرداند و گم شدن سایه‌ در راه پله‌هایی که رو به پایین گم می‌شدند را می‌بیند. شاید مرگخواری متوجه حضور او شده بود و برای آگاه کردن دیگران به سویی شتافته بود.

دامبلدور سایه را رها کرده و مقصد قبلی خود را پیش می‌گیرد. نمی‌دانست با کدام قدم، مرگخواران به سمتش یورش برده و او را احاطه می‌کنند. وقتی تا چند قدمی اتاق لرد خبری نمی‌شود، برای لحظه‌ای خیال شیرینی در سرش شروع به پرورش می‌کند که شاید همه چیز بهتر از آن چه انتظارش را داشت پیش می‌رود. اما قهقهه‌ای که همراه طلسمی از پشت سرش به هوا بلند می‌شود خیال امیدبخشش را به همان زمان کوتاه محدود می‌کند.

- شما کجا، اینجا کجا؟ انتظار نداشتیم زودتر از شب پیداتون بشه. وگرنه حتما استقبال بهتری ازتون می‌کردیم.

بلاتریکس در حالی که چوبدستی دامبلدور را در دستش می‌چرخاند، چشم‌غره‌ای نثار مرگخواری که پشت سر دامبلدور ظاهر شده بود می‌کند. سپس سرش را به نشانه گشتن شخص دیگری به این سو و آن سو می‌برد.
- پس بقیه کجان؟ نکنه از بس به خاطر نقشه‌های خودخواهانه‌ت اونا رو تو خطر انداختی دیگه قبولت ندارن؟

دامبلدور نگاهش را از اتاق لرد برمی‌دارد و به بلاتریکس می‌دوزد.
- یا شاید هم در زمان‌بندی اشتباه کردین و یاران من خیلی زودتر عملیات رو آغاز کردن در حالی که من دارم مطمئن می‌شم وقت یکی از بهترین مرگخواران تام با این پیرمرد تلف بشه؟

این حرف حقیقت نداشت، ولی ارزشش را داشت که حتی شده برای چند ثانیه شک و تردید را در چشم‌های بلاتریکس ببیند.

- همیشه زیرک و باهوش بودی دامبلدور.

لرد که متوجه گفتگوهای خارج از اتاق شده بود، حالا بیرون آمده و درست پشت سر دامبلدور ایستاده بود.
- ولی من حرفاتو باور نمی‌کنم. دلیلش هم ساده‌س، تو صدای درگیری می‌شنوی؟ من که نمی‌شنوم. این یعنی احتمالا متوجه لو رفتن نقشه‌ت شدی و زودتر از همه تنها اومدی. تنهای تنها... و معلوم نیست تا وقتی یارانت می‌رسن، البته اگه قصد داشته باشن بیان، هنوز زنده باشی. فکر نکنم هیچ‌وقت متوجه بشی که اونا بالاخره میان یا نه.

بلاتریکس که حالا با سخنان لرد حقه‌ی دامبلدور را فهمیده بود، شک و تردید درون چشم‌هایش جای خود را به نگاهی بی‌رحمانه می‌دهد. او افتخار کشتن دامبلدور را می‌خواست.
- سرورم اجازه بدین خودم خلاصش کنم.
- نه بلاتریکس. می‌دونی که این افتخار همیشه باید نصیب کی می‌شد؟

لرد این را می‌گوید و دستش را به سمت در اتاقش می‌گیرد که حالا صدای قدم‌های نفر پنجمی از آن شنیده می‌شد. پسری با قد بلند و موهای بلوندی که به سفیدی می‌زد در آستانه‌ی در ظاهر می‌شود و بعد از مکثی کوتاه، کنار لرد قرار می‌گیرد.
- این افتخار همیشه برای دراکو بود. انجامش بده دراکو.

دامبلدور که برای مدتی طولانی سکوت کرده بود، حالا به حرف می‌آید.
- طبق معمول خودتو پشت آدمات مخفی می‌کنی تام. چرا خودت باهام مبارزه نمی‌کنی و به مرگخوارانت نشون نمی‌دی از همه قوی‌تری؟

این‌بار نوبت لرد بود تا صدای قهقهه‌اش در راهروهای خانه ریدل بپیچد.
- اوه نه دامبلدور. قصد ندارم به اندازه‌ای که خیال می‌کردی برات وقت بخرم و مبارزه‌ای که در تاریخ نوشته بشه تقدیمت کنم. ولی مطمئن باش پایانش به نفع من نوشته می‌شد تا شعرها در وصف شکوهم سروده بشه. تمومش کن دراکو. حالا!

- بومباردا!

انفجار کوچکی درست در کنار بلاتریکس بوجود می‌آید که موجب برخورد بلاتریکس با زمین و جدا شدن چوبدستی‌ها از دستش می‌شود. به دنبال آن طلسم‌های دیگری از پایین پله‌ها به سمتشان شلیک می‌شود. دامبلدور از وقفه ایجاد شده استفاده می‌کند و چوبدستی‌اش را از روی زمین برمی‌دارد. هنوز نمی‌دانست چه دارد رخ می‌دهد. لرد و مرگخوارانش نیز شوکه شده بودند. حتی در دنیای جادویی هم امکان نداشت یاران محفل ققنوس به این سرعت از وضعیت مطلع شده و خودشان را برسانند.

نه، واقعا امکان نداشت!

فلش‌بک

باید راهکار دیگری در پیش می‌گرفت.

هری نمی‌توانست دامبلدور را رها کند، اما می‌دانست در این صورت تنها دو قربانی در دل مرگخواران خواهند بود. دامبلدور از او خواسته بود جزئیات نقشه را با سایرین مطرح کند تا بتوانند ضد آن عمل کرده و موفق شوند. برای همین هری شخصا باید می‌رفت. اما او تصمیم دیگری داشت. پاترونوسی روانه‌ی مخفیگاه محفل ققنوس می‌کند که تنها یک نام را فریاد می‌زد...

خانه ریدل‌ها!

سپس خودش را به مقصد خانه ریدل‌ها غیب می‌کند. به آرامی در حیاط خانه ریدل‌ها جلو می‌رود و از کنار دو مرگخواری که روی زمین بیهوش افتاده بودند عبور می‌کند. دامبلدور داشت وارد خانه می‌شد. هری به دنبالش می‌رود و در لحظه‌ای که دامبلدور راهِ اتاق لرد را پیش می‌گیرد، هری به آرامی به سمت پله‌هایی که رو به پایین بود و احتمالا به محل زندانیان محفلی ختم می‌شد خیز برمی‌دارد. هر قدمی که در خلاف جهت دامبلدور برمی‌داشت همچون خنجری در قلبش فرود می‌آمد. اما چیزی که به او قدرت جلو رفتن می‌داد، این حقیقت بود که این تنها راه است. باید هرچه سریع‌تر محفلیون زندانی را آزاد می‌کرد و برای کمک به دامبلدور برمی‌گشت. با یکدیگر شانس بیشتری داشتند تا زمان لازم را خریداری کنند که سایر محفلیون سر برسند.

خوشبختانه مرگخواران به قدری سرگرم تدارکات شده بودند و تمرکزشان را بر روی اتاق زیرشیروانی گذاشته بودند که زندانیان در بند را تنها با یک مرگخوار نگهبان رها کرده بودند. هری با عنصر غافلگیری مرگخوار را از پیش رویش برمی‌دارد و جلوی در سلول محفلیون زندانی که با شوک شاهد ماجرا بودند می‌ایستد.
- عجله کنید. باید به پروفسور کمک کنیم. آلوهومورا!

پایان فلش‌بک

از سر و صدای ایجاد شده حالا دیگر سایر مرگخوارانی که ساکن خانه ریدل‌ها بودند نیز سر می‌رسند. طلسم‌های رنگارنگ مدام از این سو به سوی دیگر شلیک می‌شدند. دامبلدور با دیدن هری که حالا شانه به شانه‌اش قرار گرفته بود و در کنار هم می‌جنگیدند، به گرمی فریاد می‌زند:
- پس اون سایه تو بودی نه؟

هری طلسم انفجاری دیگری به سمت مرگخواری که در حال جنگیدن با سیریوس بود می‌فرستد و پاسخ می‌دهد:
- فکر کردم راه سریع‌تریه!

محفلیون که تعدادشان کم‌تر بود، بیشتر از حمله تن به تن، به ایجاد طلسم‌هایی که خرابی دسته‌جمعی به بار بیاورد مشغول بودند. بالاخره وقتی که زمان به قدر کافی سپری شده بود، در خانه ریدل‌ها با طلسمی منفجر شده و محفلیونی که پاترونوس هری را دریافت کرده بودند وارد می‌شوند.

حالا که تعدادشان به میزان قابل توجهی افزایش پیدا کرده بود، محفلیونی که به تازگی آمده بودند تلاش می‌کنند سد مرگخواران را بشکنند و راه را برای یاران گرفتارشان باز کنند. این مبارزه‌ای نبود که آن‌ها بتوانند پیروز شوند. از طرفی مبارزه‌ای هم نبود که مرگخواران بتوانند هری، دامبلدور و یارانش را برای همیشه از صحنه روزگار حذف کنند.

این جنگ با فرار موفق محفلیون از خانه ریدل‌ها پایان میابد. هر دو جبهه باید پیروزی را جای دیگری پیدا می‌کردند، در زمانی دیگر.


× پایان سوژه ×



پاسخ به: خانه شماره دوازده گریمولد
پیام زده شده در: ۲۲:۳۸ شنبه ۸ مهر ۱۴۰۲

اسلیترین، مرگخواران

دوریا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۵ پنجشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
امروز ۲۰:۱۰:۰۲
از پشت درخت خشک زندگی
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
اسلیترین
مرگخوار
مدیر دیوان جادوگران
شـاغـل
مترجم
پیام: 458
آفلاین
بلاتریکس، با هیجانی آمیخته به نگرانی، به چهره‌ی اربابش که بالای پله‌ها ایستاده بود، نگاه می‌کرد. لرد ولدمورت به آرامی سرش را تکان داد، بلاتریکس بلافاصله تعظیم کرد و از دید خارج شد. رضایتی وحشت آور، تمام آنچه بود که در فضا حس می‌شد. لرد سیاه با خشنودی به سمت اتاقش برگشت.
دامبلدور اشتباه کرده بود. او آنقدر که فکر می‌کرد، تام را نمی‌شناخت؛ البته چرا، آلبوس دامبلدور خیلی خوب تام ریدل را می‌شناخت؛ پسری بی‌تجربه و قدرتمند که تنها با باسیلیسکش دختری گریان را کشته بود. اما او، سال‌ها بود که مرده بود. امروز هیبت موجودی بر پیکره‌ی جامعه‌ي جادوگری سایه انداخته بود که هیچ کس او را نمی‌شناخت. موجودی چنان خو گرفته به کشتار که ببرهای وحشی اعماق جنگل، از او می‌گریختند. موجودی چنان باهوش و بی‌رحم که روحش را به راحتی قطعه قطعه کرده بود. نه، دامبلدور او را نمی‌شناخت. پس اگر فکر کرده بود می‌تواند سرش را با روحی جاسوس، شیره بمالد یا آنقدر او را احمق فرض کرده بود که گمان می‌کرد قدرتمندترین جادوگر جهان، تکه‌های روحش را در داخل عمارتی شلوغ نگه می‌دارد، سخت در اشتباه بود.
لرد سیاه، از مدت‌ها قبل می‌دانست. بله، صبور بودن برایش کار سختی بود؛ اما گذر زمانه، خوب به او یاد داده بود که راز جاودانگی، شکیبایی است. تنها وقتی می‌توانست فناپذیر بودنش را از بین ببرد که صبرش از مرگ هم بیشتر باشد.
به داخل برگشت و چشمان سردش را به روح گریندل‌والد دوخت. صدایش بی‌تفاوت و آهسته بود.
-روح‌ها مثل موجوداتی ضعیف درون قفسی گیر افتادن که خودشون ساختن.

گریندل‌والد یک روح بود اما سرما را در عمق وجودش حس می‌کرد. آب دهانش را قورت داد، زبانش تلخ شده بود.
-من... .

تنها یک نگاه از سمت ارباب تاریکی برای ساکت کردنش کافی بود. احساس کرد نمی‌تواند حرکت کند.

-چشمان باسیلیسک و برگ در حال سوختن پیچک شیطان هر دو اثری مشابه دارند.

دودی سفید رنگ گریندل‌والد را در بر می‌گرفت. او برای اولین بار در عمرش ترسیده بود. آلبوس، تنها دوست او، به زودی در تله‌ای می‌افتاد که خودش برای از بین بردن این موجود بی‌شفقت ریخته بود.

صدای خنده‌های لرد سیاه در سرش طنین انداخت و دیگر چیزی نفهمید.


***
پ.ن. پیچک شیطان ترجمه‌ی تحت الفظی devil's ivy یا همان گیاه پتوس است. همچنین اینکه برگ در حال سوختن اثری مشابه چشمان باسیلیسک دارد، موضوعی من در آوردی است و در کتاب یا منابع دیگر به آن اشاره نشده است.


Sometimes I can hear my bones straining under the weight of all the lives I'm not living


تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده



پاسخ به: خانه شماره دوازده گریمولد
پیام زده شده در: ۱۳:۵۶ یکشنبه ۴ دی ۱۴۰۱

گرینگوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۴ دوشنبه ۲۸ آذر ۱۴۰۱
آخرین ورود:
۱۵:۳۰:۴۵ یکشنبه ۲۵ شهریور ۱۴۰۳
از شما به ما چیزی نمی ماسه
گروه:
مـاگـل
پیام: 40
آفلاین
خلاصه:
گریندلوالد بصورت روح درآمده و پیش ولدمورت میرود تا آن را نسبت به اقدامات محفلیون علیه مرگخواران و ماموریت هایشان با مواجهه با خانه ریدل ها آگاه سازد. ولدمورت که نسبت به سخن ها و موجودیت روح گریندلوالد شکاکیت دارد، هدف او را از این کار جویا میشود و گریندلوالد این کار را انتقام و رسیدن به یک هدف مشترک بیان میکند.
به مرور زمان گفته های روح گریندلوالد درست از آب در میاید و مرگخواران موفق میشوند محفلیون را در ماموریت های خود ناکام بگذارند و تنها چندین مصدوم برای آنها به ارمغان بیاورند.
در پی کشمکش ها و تردید های ایجاد شده در محفل در رابطه با ماموریت ها و فرجام آن، این حس در اعضا به وجود آمد که شاید جاسوسی در آنها رخنه کرده و نقشه ها را پیش از پیش لو میدهد.
در پی آن آلبوس دامبلدور برای کنترل اوضاع تصمیم میگیرد از خانه شماره دوازده گریمولد به جایی مخفی نقل مکان کند که فقط یک دامبلدور توانایی ورود به آن را دارد.
سپس با گفتگویی که بین هری پاتر و آلبوس دامبلدور صورت میگیرد مشخص میشود که در واقع، همه این اتفاقات نقشه ای از طرف خود دامبلدور بوده تا با ورد و اعمال پیچیده روح گریندلوالد را شبیه سازی کند و اعتماد ولدمورت را جلب کرده، ضربه نهایی را به آن و مرگخواران وارد کند.
هری پاتر این سوال را مطرح میکند که چرا دامبلدور حالا این ضربه را وارد نمیکند؟ و دامبلدور پاسخ میدهد باید اعتماد ولدمورت به حدی برسد که کمترین شکی وجود داشته باشد؛ برای همین در آخرین مرحله باید چند تن از محفلیون در ماموریتی گیر بیوفتند!
هستیا جونز، استرنج پادمور، کینگزلی شکلبولت، سوروس اسنیپ و سیریوس بلک انتخاب میشوند تا ماموریتی دیگر علیه مرگخواران انجام دهند و خنجر و کتابی منسوب به سالازار اسلیترین را پیدا کنند. آنها بر اساس نقشه؛ باید با معجون نامرئی کننده به خانه ریدل ها نفوذ میکردند. کتاب پیدا میشود اما خنجری در کار نیست. محفلیون به دنبال آن گشتند ولی در انتها منجر به درگیری بین آنها و مرگخواران شد که با شکست به نتیجه رسید.



بوی شیرین، بوی سوزان، بوی زخم های سوخته، بوی جادو!
انرژی جادو، بر قلمرو اتاق چیره شده بود، حکمرانی که با خود نوید ستیز داشت. در اتاق نوید های دیگری هم بود؛ ضعف و اندوه مغلوب شدگان.
سیریوس و سوروس مغلوب شدند؛ حالا چوبدست ها بر آنها نشانه رفته بودند.
صدای قدم هایش میاید، گویی بوی ضعف را میچشد!
چند قدمی آنها، به پشت ایستاده، در تاریکی. با کمک روشنایی میشود او را دید اما نه خیلی واضح، بیشتر میتوان آن را حس کرد، تاریکی وجودش را.
دستانش را پشت کمر گرفته و خنجری را پشت سرش نگه داشته.
_اون پیرمرد برای این شمارو فرستاده بود اینجا؟
خنجر را بالا میبرد و موازی صورتش قرار میدهد،بخشی از صورتش، چشم نافذ سبزش و حفره دماغش بازتاب میابد.
_اون انقدر جون دوستانش براش بی ارزشه که برای پیدا کردن همچین عتیقه ای اونهارو به خطر انداخته؟

به بلاتریکس اشاره و چیزی در گوشش زمزمه میکند. بلاتریکس رو به مرگخواران برمیگردد.
_سیریوس و سوروس رو تو دخمه حبس کنید.

همزمان کسی وارد اتاق میشود، بوتراکلی در دست دارد که در هوا تکان تکان میخورد.
_اینو دم در گرفتم، می خواست فرار کنه.
_پیکت؟

سیریوس تعجب کرده بود که پیکت در آنجا چه میکرد. لرد ولدمورت که در راه برگشت به اتاقش بود لحظه برگشت و آن گرفت و رفت.
مرگخواران هم آنها را تا ژرف خانه همراهی میکنند، بوی خفقان میدهد، بوی مرگ و عذاب. عاقبت کینگزلی شکلبولت و عقوبت ماموریتشان فکر غالب، مغلوب شدگان بود.
آنها را در اتاقی نمور و تاریک میندازند و درب بر رویشان بسته میشود. سوروس به دیوار تکیه داده و سیریوس نزدیک به در ایستاده. هر دو خسته از جنگ بودند، دیگر رمقی باقی نمانده بود.
صدای فریاد کسی میامد، سیریوس نگاهی به سوروس انداخت.
_صدای فریاد شکلبولته؟ کاشکی میتونستیم اونو فراری بدیم.
_حداقل اون دو نفر دیگرو که تونستیم تلپورت کنیم.
_اصلا چرا ما به این ماموریت اومدیم؟ واقعا اون خنجر عتیقه بود؟ چرا اصلا دست ولدمورت بود؟ میدونست که ما میایم؟

سوروس بر جای خود نشست، سرش را به زیر انداخت، آنقدر خسته و در فکر بود که نمیتوانست جواب سیریوس را بدهد

_واقعا ارزشش رو داشت؟ چه چیزی بود که هری میدونست؟ چه چیزی بود که دامبلدور پنهان میکرد؟

سیریوس سوال های زیادی داشت ته قلبش به دامبلدور اعتماد داشت، این تقابل باعث شده بود به شک و ندانم گرایی بیوفتد.

مکان مخفی دامبلدور ها

آلبوس دور اتاق قدم میزد، در فکر بود، شاید اضطراب به سراغ او هم آمده بود.
هری آنطرف تر رو به رو دامبلدور نشسته بود، کف پایش را مرتب به زمین میزد.
_چه اتفاقی افتاده؟ چرا پیکت نیومد؟

دامبلدور که دست هایش را به پشت گرفت رو به رویش ایستاد.

_تا الان باید میرسید و خبری میداد؟ شاید بهتر باشه از الان نقشه رو شروع کنیم؛ نگرانم آسیبی ببینن پروفسور.

سپس لحظه ای سکوت اتاق را فرا گرفت. دامبلدور چند قدمی راه رفت، نگاهش روی زمین بود.
_سیریوس و سوروس آدمای قویی هستن، اما شرط عقل است که احتیاط کنیم، به بقیه خبر بده قراره این ماموریت نهایی و حیاتی باشه. ورودی اصلی و زیر شیروانی اینهارو حتما یادآوری کن و چیزی در رابطه با اتاق لرد بهشون نگو.

اتاق لرد ولدمورت

به میزش تکیه داده بود به نقاشی خودش که به دیوار بود نگاه میکرد، خنجر را به دست داشت و نوکش را آرام به روی انگشتش میکشید. صدای تقلا پیکت که خود را با شیشه های بطری که در آن حبس شده بود میکوبید تنها صدایی بود که در اتاق ابراز وجود میکرد.
ولدمورت وجود شخص دیگری را نیز حس میکرد، وجودی که تهی از هستی بود.

_همونطور که گفتم اونا برای بردن خنجر میان. میبینم که ناکامشون گذاشتی. محفلی ها از خانه گریمولد رفتن، یکم زمان برد تا پیداشون کنم.

ولدمورت خنجر را به میز کوبید و رویش را طرف روح برگرداند.
_کجا؟
_مکان مخفیی که فقط یه دامبلدور میتونه واردش بشه، اما این آخرش نیست! اونها قراره به سرعت به اینجا بیان، با تمام قوا، و هدفشونم فقط نجات محفلی های به دام افتاده نیست، می خوان با اطلاعاتی که بدست آوردن و خستگی که ایجاد کردن به هورکراکس های موجود در عمارت دست پیدا کنن و از بین ببرنشون.

ولدمورت روی صندلی نشست، نگاهش بر روی روح باقی مانده بود. انتظار میکشید؛ انتظار سخن بعدی.

_البته نقشه خوب و حدس های دقیقی هم داشتن. از ورودی پشتی وارد میشن و با غافلگیری زندانی هارو از دخمه نجات میدن، وقتی مرگخوارا در اونجا درگیر شدن، گروهی دیگه از محفلی ها برای بدست آوردن هورکراکس ها وارد عمل میشن. بهتره کمی جابجایی داشته باشید، زندانی هارو به اتاق زیر شیروانی ببرید و در جای قبلیشون کمین کنید؛ هم سادست و از کنارش میگذرن هم دسترسی بهش ندارن. و اما هورکراکس هارو بهتره منتقل کنید به اتاق خودتون؛ امن ترین و محتاطانه ترین کار.

ولدمورت از جایش بلند میشود، کمی فکر کرده و راه میوفتد. در اتاق را باز میکند و قدم میزند. نزدیک راه پله توقف میکند، نگاهی بین او و بلاترکس که در طبقه پایین است رد بدل میشود. زمان تصمیم گیری است.


ویرایش شده توسط گرینگوت در تاریخ ۱۴۰۱/۱۰/۴ ۱۸:۵۹:۵۱


پاسخ به: خانه شماره دوازده گریمولد
پیام زده شده در: ۳:۱۲ چهارشنبه ۲۳ آذر ۱۴۰۱

مرگخواران

سوزانا هسلدن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۶ دوشنبه ۲۵ بهمن ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۶:۰۲:۵۶ جمعه ۱۱ آبان ۱۴۰۳
از بچگی دلم می خواست...
گروه:
جادوآموخته هاگوارتز
مرگخوار
جـادوگـر
پیام: 94
آفلاین
ثانیه ای از اتمام جمله توسط گوینده آن نگذشته بود که با طنین صدای لولای در از طبقه پایین , نگاه ها از روی کتاب قطور ولی تو خالی برداشته شد .

- چنبار گفتم این در روغن کاری میخواد , دو بار تکون دادن چوبدستی اینقدر سخته ؟
- بلا ؟
- میخواین همتون رو به روغن پالم تبدیل کنم ؟
- بلا ؟
-چته تو دوست داری اولین نفری باشی که باهاش سیب زمینی سرخ میشه ؟
-در بازه
-بازه و زهر نجین... صبر کن چی ؟

هاله ی نازک نوری که از لای در نیمه باز به داخل عمارت میتابید , حالا با دری کاملا باز , قدرت نفوز کامل در تاریکی را پیدا کرد و سایه قامت بلاتریکس لسترنج را روی زمین انداخت .
اشعه های نگاه تهدید آمیز مرگخواران در حالی که تک به تک چوبدستی هایشان را جلوی بدنشان میگرفتند , عمارت را احاطه کرده بود و صدای قدم هایشان لحظه به لحظه واضح تر میشد .

- کی اونجاست

سوالی پرسیده شد اما انگار کسی انتظار جواب نداشت .

- خودتو نشون بده

سکوت محض و صدای نفس های لرزان محفلیون که در گلو خفه میشد , بعد از صدای محکم مادام لسترنج که گوشه های پوزخندش به اندازه ی گوش هایش تیز بود , در آن دور و بر تنها صدایی بود که شنیده میشد .
در میان نفس های حبس شده , یکی از چند مرگخوار چوبدستی اش را پایین آورد .
-شاید فقط یکی یادش رفته درو قفل کنه

بلاتریکس با چشمانی که برق میزدند و صدای ملایمی که رگه های آسودگی درونش هویدا بود , زمزمه کرد :
-خفه خون بگیر و گوش بده

در آن زمان بعد از آوای رسای دستورات لسترنج , صدای غفلت تنها صدایی بود که ارزش شنیدن توسط مرگخواران راداشت .
سربازان جناح روشنایی که حالا هر کدام در یکی از سایه های تاریکی پناه گرفته بودند , چشم امیدشان به دو نفر از باتجربه ترین یارانشان در بالای راهپله ی منتهی به اتاقِ جدِ ریدل ها بود . آنها در حالیکه معلوم نبود اشک است که چشمانشان را گرفته یا خون , با لب هایی به هم دوخته شده و افسون هایی بی صدا یکی یکی پیشِ جادوگران در اتاق آپارات میکردند تا در تقلا ی بین وظیفه و زندگی با یک پلن B نجات پیدا کنند .
اتاق شلوغ شده بود و تنها چیزی که به گوش میرسید صدای باد و تنها چیزی که حس میشد نوازش ملایم نسیم پاییزی بود و جست و جوی سیاهان برای یافتن متجاوز نامرئی ادامه داشت .

هستیا جونز تازه به جمع ساکت و محتاط درون اتاق ملحق شده و گوشه ای ایستاده بود. مشتانش را آنقدر محکم بهم گره کرده بود که رنگِ پوستِ دستانش رو به کبودی میرفت ; چشمانش با لایه ای از اشک پوشیده شده بود , اشکی که ترس از کوچک ترین صدا آن را از ریختن باز میداشت . او همین طور که با نگاه سردرگمش اطراف را می پیمود چشمش به صندوقی کنار دیوار افتاد . کفش هایش را در آورد , با گام هایی لرزان به طرف صندوقچه رفت و درِ آن را به قصد پنهان شدن درونش گشود .

- غییژژژژژ

سکوت حکم فرما در عمارت با صدای لولای درِ صندوق , شکست و آن قطره اشک بعد از دقایق طولانی انتظار روی گونه های دوشیزه جونز سراریز شد .

- بالااا , برید طبقه بالا

چندی بعد سیلی از مرگخواران جلوی دروازه اتاق قدیمی هجوم بردند .

- استوپفای
-اِنِروِیت

کمی جلو تر از سایر محفلیون , سیریوس طلسم های پی در پی که بی امان از نوک چوبدستی جدا و بر سر آنها میبارید را باطل میکرد و پشت سرش سوروس اعضا را تک به تک واردِ دروازه ی تلپورتِ دایره مانندی که پشتش میشد عمارت تاریخی دامبلدور هارا دید , می نمود .

- سکتم سمپرا
-ولنرا ساننتور

یک نفر وارد شد , دو نفر , سه نفر

- کروشیو
- پروتِگو

چهار نفر , پنج نفر , شش نفر

- آواداکداورا
- اکسپلیارموس

و تنها سیریوس و سوروس مانده بودند .
- سگ ولگرد احمق , فرار کن
- تو میتونی بری سوروس اما من تا ماموریتمو تموم نکنم جایی نمی... فینیته اینکانتاتم

خشم بود که از چشمان اسنیپ زبانه می کشید .
هر یک قدمی که بلاتریکس جلو میامد , سیریوس یک قدم عقب میرفت .

-لوی کارپوس
-لیبرا کارپوس

یک قدم

- کانفیندو , دیفیندو
-پروتگو

دو قدم , سه قدم

- پتریفیکوس توتالوس

چهار قدم , پنج قدم , شش قدم
سیریوس عقب عقب رفت , به اسنیپ برخورد کرد , اسنیپ افتاد , چوبدستی از دستش رها شد , دروازه تلپورت ناپدید شد و آن دو ناگهان دریافتند که توسط چندین چوب دستی محاصره شدند.

- تسلیم شین موشای کثیف


ویرایش شده توسط سوزانا هسلدن در تاریخ ۱۴۰۱/۹/۲۳ ۳:۱۹:۳۵

خواستن توانستن است.


پاسخ به: خانه شماره دوازده گریمولد
پیام زده شده در: ۱۸:۳۸ دوشنبه ۲۱ آذر ۱۴۰۱

گریک الیوندر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۱۳ سه شنبه ۱۵ آذر ۱۴۰۱
آخرین ورود:
۸:۱۵:۴۱ سه شنبه ۱۵ آبان ۱۴۰۳
از دایگون الی
گروه:
مـاگـل
پیام: 9
آفلاین
رو به روی درب خانه ی ریدل ها ، اعضای محفل برای چند ثانیه به یکدیگر زل زده بودند. و به این فکر میکردند که آیا این کار درست است. در همان لحظه دامبلدور که میدانست آنها به چه چیزی فکر میکنند گفت:《 اگر بتوانیم طبق نقشه پیش برویم مشکلی پیش نخواهد آمد.
لوپین: بنظرتون چه کسایی از مرگخواران اونجا هستند.
اسنیپ: زیاد نیستن. لرد سیاه برای مراقبت از این مکان مرگخوار زیادی نمیذاره.
لوپین: از کجا میدونی. اوه شاید بخاطر اینکه خودت مرگخواری نه؟
دامبلدور: ریموس الان وقت این حرف ها نیست.
سیریوس: راست میگه، اون از کجا میدونه ، شاید با ولدمورت در ارتباطه
اسنیپ: اگه لرد سیاه میخواست از جایی محافظت کنه الان ما یا مرده بودیم یا به بدبختی فرار میکردیم.
دامبلدور خب وقت تلف نکنید بریم تو
اعضای محفل وارد شدند. حیاط خانه خرابه ای بیش نبود و کلی علف هرز رشد کرده بود. انگار کسی سال ها به اونجا سر نزده. دامبلود آنها را به چند گروه تقسیم و هر کدام را به قسمتی از خانه فرستاد. اسنیپ ، دامبلدور و لوپین با هم به اتاق پدربزرگ ولدمورت رفتند. در اتاق یک صندوقچه ، قالیچه ی دستباف ، تخت دونفره و تابلو هایی که اجداد ریدل ها را نشان میداد قرار داشت.
دامبلدور گفت:《 یادتون باشه خنجر از کتابی به اسم سلاح جادوگران قرون وسطی ساخته شده پیدا کردن کتاب به اندازه خود خنجر مهمه.
لوپین به سمت صندوقچه رفت. گردنبندی از جنس طلای سفید به همراه یک کتاب قطور قدیمی در آن بود همان لحظه کتاب را برداشت و به دامبلدور داد.
اسنیپ که از این موفقیت راحت لوپین عصبانی بود به دامبلدور نگاه کرد. هر سه منتظر بودند ببینند در کتاب چه اطلاعاتی قرار دارد.
دامبلدور کتاب را باز کرد ولی کتاب شکاف عجیبی داشت. شکافی که شبیح جای یک خنجر بوده است. ولی خنجر در جای خود نبود.
دامبلدور گفت:《 یکی قبل از ما اونو برداشته》.




پاسخ به: خانه شماره دوازده گریمولد
پیام زده شده در: ۱۲:۰۳ چهارشنبه ۲۳ شهریور ۱۴۰۱

اسلیترین، مرگخواران

دوریا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۵ پنجشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
امروز ۲۰:۱۰:۰۲
از پشت درخت خشک زندگی
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
اسلیترین
مرگخوار
مدیر دیوان جادوگران
شـاغـل
مترجم
پیام: 458
آفلاین
سیریوس عادت نداشت که هری مطلبی را از او مخفی کند و این مورد به شدت او را نگران می‌کرد. دامبلدور چه مطلبی را به هری گفته بود که اینچنین او را به هم ریخته بود؟ سیریوس همانطور که از پله‌های چوبی بالا می‌رفت تا به اتاقش برسد، با اسنیپ برخورد کرد. پوزخند همیشگی سوروس اسنیپ بیش از پیش آزاردهنده به نظر می‌رسید.

-اینقدر زیاد در فرم جانورنمات بودی که یادت رفته باید جلوی پات رو نگاه کنی بلک؟

سیریوس عصبانی بود؛ اما نگرانیش برای هری آن چنان ذهنش را به هم ریخته بود که احساس می‌کرد نمی‌تواند هیچ جوابی برای طعنه‌ی اسنیپ پیدا کند. سرش را بالا گرفت و با خشم به چشمان اسنیپ که مانند چشمان تیره‌ی مار از بالای بینی عقابیش به او خیره شده بود، نگاه کرد. پوزخند اسنیپ با هر ثانیه‌ی سکوت، مانند خنجری که ذره ذره در سینه فرو می رود، پررنگ‌تر می‌شد.

-مثل اینکه حرف زدن با آدم‌ها رو هم یادت رفته! بی‌صبرانه منتظرم بدونم کی در پاسخ پارس می‌کنی!

اسنیپ با رها کردن آخرین تیری که در کمان زبانش داشت، از کنار سیریوس رد شد و در حالیکه ردای سیاهش، غبار تمام خاطرات غم‌انگیز سیریوس را پاک می‌کرد و آن‌ها را بهتر به او می‌نمایاند، از پله‌ها پایین رفت.

***
صبح روز ماموریت

تمامی اعضای محفل با نگرانی در سالن اصلی خانه‌ی مخفی دامبلدور جمع شده بودند و منتظر دریافت آخرین دستورات خود بودند. دامبلدور با آرامش همیشگی وارد سالن شد و در حالیکه چشمان آبی رنگش، موج‌هایی از اطمینان خاطر را به پیروانش می‌داد، همه را از نظر گذراند.
-از تمام اعضایی که قرار نیست در ماموریت حضور داشته باشن می‌خوام که سالن رو ترک کنن.

هری قدمی به جلو برداشت تا اعتراض کند اما قبل از اینکه بتواند کلمه‌ای را بر زبان جاری کند، نگاه نافذ دامبلدور او را منصرف کرد. صدای پاها سکوت سنگین سالن را شکست و وقتی در، پشت آخرین فرد بسته شد، سیریوس به خود لرزید. سیریوس احساس می‌کرد که می‌تواند صدای پوزخند اسنیپ را بشنود که در انتهای مغزش به مانند کشی بود که قرار است با شدت رها شود و رد سرخ خود را بر روی صورت سیریوس نمایان کند. افکار سیریوس با صدای دامبلدور در هم شکست.
-ماموریت امروز، نفوذ به مقر اصلی مرگخوارانه.

هستیا جونز با شدت نفسش را به درون سینه‌اش کشید و کینگزلی شکلبولت نگاهش را از زمین گرفته و به دامبلدور خیره شد. در این میان، سوروس اسنیپ هیچ تغییری نکرده و سیریوس از شدت هیجان نمی‌توانست شادمانی آمیخته با اضطرابش را پنهان کند.
-خب نقشه چیه؟ از کدوم سمت قراره حمله کنیم؟
-نفوذ قراره از در اصلی صورت بگیره.

تمامی افراد مات و مبهوت به دامبلدور خیره شدند؛ حتی اسنیپ.

-این ماموریت اهمیت بالایی داره و برای همین بهترین افراد محفل رو براش انتخاب کردم.

کینگزلی با صدایی بم و آرام شروع به صحبت کرد.
-این ماموریت خودکشیه.

دامبلدور با لبخند به او چشم دوخت.
-تام به سلاحی دست پیدا کرده که گرفتنش به شدت مهمه.
-چه سلاحی؟
-آخرین میراث سالازار اسلیترین، یک خنجر جواهرنشان با سنگ‌های زمرد و زبرجد که حاوی طلسمی به شدت قوی برای کنترل تمام مارهاست.
-این خنجر در کجای خانه‌ی ریدل قرار داره و ما قراره چطور اون رو به دست بیاریم؟
-با استفاده از طلسم سرخوردگی نامرئی شید و وقتی یکی از مرگخواران وارد خانه‌ی ریدل میشه، وارد بشید. موقعیت خنجر رو به صورت دقیق نمی‌دونم اما چنین شی باارزشی در امن‌ترین مکان خانه خواهد بود؛ مثل اتاق گنجینه‌ها و یا حتی...
-اتاق لرد سیاه.

اسنیپ با گفتن این کلمات به دامبلدور نگاه کرد. در تمام این سال‌ها، برای او نه محفل مهم بود و نه مرگخواران؛ وفاداری او تنها برای یک نفر بود و تمام اعمالش تنها برای جبران یک اشتباه؛ این دید بی‌طرافانه به محفل و مرگخواران به او اجازه می‌داد تا بفهمد نقشه‌ی دامبلدور چیزی فرای آنچه بیان می‌کرد، است.
-آیا برای این ماموریت، محدودیت زمانی داریم؟

دامبلدور لبخندی به سوروس زد. او می‌دانست که سوروس اسنیپ می‌داند.
-نه.
-پس همین الان حرکت می‌کنیم.

لحن اسنیپ چنان محکم بود که بقیه‌ی اعضای ماموریت، مطیعانه پشت سر او به حرکت درآمدند تا به در اصلی خانه‌ی ریدل برسند.


Sometimes I can hear my bones straining under the weight of all the lives I'm not living


تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده



پاسخ به: خانه شماره دوازده گریمولد
پیام زده شده در: ۱۲:۴۵ جمعه ۱۸ شهریور ۱۴۰۱

جیانا ماریold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۰ جمعه ۸ مرداد ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۸:۱۲:۴۱ جمعه ۲۲ دی ۱۴۰۲
از ایران_اراک
گروه:
مـاگـل
پیام: 174
آفلاین
هری تعجب کرد ولی سعی کرد تا جایی که میتواند جلوی تعجبش را بگیرد.
- گروگان؟
- بله فرزندم گرچه میدونم چی در انتظارشونه ولی...فقط در این صورت میشه موفق شد.
- اما پروفسور این اصلا درست نیست.حتما باید یه راه دیگه باشه!
- باور کن اینقدر بهش فکر کرده ام که تقریبا آبنبات لیموی هام تموم شده.

دامبلدور از زیر عینک نیم دایره ای اش با چشم های آبی درخشانش به هری خیره شد.هری به فکر فرو رفته بود.
- حالا...حالا کیا...منظورم اینه که چه کسایی قراره ...
- باور کن تصمیم گیری اش برای خودمم سخته. تو چی فکر میکنی ؟

هری آب دهانش را قورت می دهد.ذهنش به سرعت به سمت پدر خوانده اش می رود. نمی داند چطور منظورش را بیان کند.ولی دامبلدور از چشم های هری همه چیز را میخواند و دستی به بینی عقابی اش که دست کم دو بار شکسته می برد و عینکش را مرتب می کند.
- انتخاب خوبیه ولی سیریوس زیاد جلب توجه می کنه.

هری نفس راحتی می کشد.

- گرچه از خیلی لحاظ امتیاز بزرگی محسوب میشه . فکر کنم اگه با اسنیپ ...
- اما پروفسور!
- میدونم ولی گاهی شرایط میتونه همه چیز رو تغییر بده هری...زندگی همش یه حدسه و احتمال وقوع هرچیزی دور از انتظار نیست. انان ها میتونن غافلگیرت کنن.

مدتی بعد هری غرق افکارش از اتاق خارج شد. نمی توانست دیگر به کف اتاق یا دیوار ها توجه کند و گرمای چند ثانیه پیش شومینه دیگر زیاد وسوسه انگیز به نظر نمی رسید . بلکه کاملا برعکس بود و حس خفگی را القا می کرد. وقتی به راه پله رسید نزدیک بود از پله ها بیفتد ولی خودش را نگه داشت. وقتی سر جایش برگشت آقای ویزلی متوجه شد رنگ هری تا حدودی پریده و مضطرب است .
- ببینم هری خوبی؟ دامبلدور چی گفت؟

در همان موقع دامبلدور وارد شد و هری را از جواب دادن نجات داد.
- سلام بر همگی بابت تاخیر عذر میخوام داشتم فکر می کردم و اونقدر غرق افکارم شدم که زمان رو از یاد بردم.خب همون طور که همتون میدونین دلیل این که امروز دور هم جمع شدیم چیه ولی بازم میگم. از چند وقت پیش بعضی از ماموریت هامون لو رفته و باعث آسیب به بعضی اعضا شده .
چند نفر سرشان را پایین انداختند و چند نفر سعی کردند ظاهر خود را حفظ کنند و آه نکشند چون دیدن دامبلدور در آن حالت برای همه سخت بود و هر کسی خود را مقصر می دانست و بعضی نگاه های مشکوکشان را به سمت اسنیپ که خونسرد نشسته بود ولی چشمان سیاهش بر خلاف همیشه برق خاصی داشت گرچه سعی در مخفی کردن آن داشت دوخته بودند. دامبلدور که متوجه نگاه ها شد سری تکان داد.
- خب و دلیل دیگه اش ...

توجه همه حتی هری که نمی دانست چطور خود را نسبتا بی تفاوت جلوه دهد به خود جلب کرد.
-دلیل دیگه ای که ما اینجاییم اینه که مامورت خاصی در پیش داریم.

همه ای فضا را پر کرد. بعضی که انتظار داشتند راجب جاسوس صحبت شود کاملا متعجب بودند و بعضی از این که دامبلدور که شخص مورد اعتمادشان همچین تصمیمی گرفته سردرگم بودند چرا که ماموریت های قبلی لو رفته بود ولی هیچ کس جرعت اعتراض نداشت. در این میان نگاه سیریوس به هری افتاد که به او نگاه می کرد. نمی توانست چیزی که پشت نگاه هری بود را بفهمد و این برایش تازگی داشت چون همیشه نگاه هری را خوب درک می کرد. دامبلدور با حرکت چوبدستی اش دوباره توجه همه را جلب کرد.
- خب من اسم کسانی رو که قراره به این ماموریت برن رو میخونم ... هستیا جونز. ..استرنج پادمور ...کینگزلی شکلبولت...سوروس اسنیپ و...
قلب هری در سینه اش فرو ریخت ولی با این حال سعی کرد خود را نگه دارد. خیلی ها هم از شنیدن اسم اسنیپ جا خوردند.
- سیریوس بلک.

سیریوس چند دقیقه بعد در حالی که از پله ها پایین می آمد هری را دید که گوشه ای ایستاده به سمتش رفت ولی هری آنقدر غرق فکر بود که تا وقتی سیریوس دستش را روی شانه ی او نگذاشته بود متوجه حضورش نشده بود.
- سلام هری.خوبی؟ به نظر میاد تو فکر باشی.
- ممنونم...آخره خوبم...فقط...
- گوش کن اتفاقی نمیوفته اگه دامبلدور همچین تصمیمی گرفته من بهش اعتماد دارم گرچه اسنیپ خب... دست کم اگه دامبلدور این طوری فکر می کنه باز هم قبولش دارم.

هری چشمانش را از سیریوس دزدید چون حتم داشت اگر مستقیم به اون نگاه کند همه چیز خراب می شود ولی از ته دل دوست داشت فریاد بزند و به سیریوس هشدار بدهد.
-نگران نباش هری.
-میدونم...امید...امیدوارم ماموریت خوب پیش بره... چی دارم میگم معلومه که میره...من باید هرماینی و رون رو پیدا کنم. شب بخیر.

سیریوس با تعجب ایستاد و رفتن هری را تماشا کرد.


ویرایش شده توسط جیانا ماری در تاریخ ۱۴۰۱/۶/۱۸ ۱۹:۱۰:۱۹

اکسپکتو پاترونوس


قدم به قدم تا روشنایی از شمعی در تاریکی تا نوری پر ابهت و فراگیر!!
می جنگیم تا اخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!
برای عشق!!
برای گریفندور!!




پاسخ به: خانه شماره دوازده گریمولد
پیام زده شده در: ۱۳:۳۴ سه شنبه ۱۵ شهریور ۱۴۰۱

برودریک بود


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۴۸ سه شنبه ۱۱ مرداد ۱۴۰۱
آخرین ورود:
۱۶:۱۵ یکشنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۴۰۲
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 12
آفلاین
خلاصه داستان: گلرت گریندل والد به صورت روح در اومده و پیش ولدمورت رفته تا بتونه بهش کمک کنه دامبلدور رو شکست بده. چون به صورت روحه می تونه به خونه 12 گریمولد بره و مخفیانه جاسوسی کنه. ولدمورت خیلی تلاش می کنه انگیزه اصلی گریندل والد رو بفهمه ولی گریندل والد میگه فقط میخواد شکست خوردن و کشته شدن دامبلدور رو ببینه.
با وجود اختلافات و عدم اعتمادی که بین لرد و گریندل والد هست، تا حدودی با هم همکاری می کنن و چند مأموریت اخیر محفل ققنوس علیه مرگخواران لو میره. با این که کشته ندادن ولی مصدوم های زیادی روی دست محفل مونده و محفلی ها گیج و عصبانی شدن و نمی دونن چرا داره اینجوری میشه. از طرف دیگه سیریوس مثل همیشه اسنیپ رو مقصر می دونه و فکر می کنه اون باز هم داره جاسوسی می کنه.
ریموس لوپین و بعضی دیگه از اعضای محفل هم کم و بیش باهاش موافق هستن. دامبلدور که می بینه درگیری داره بین اعضا زیاد میشه نقشه ای می کشه و به همه میگه که میخوان از خونه 12 گریمولد برن که دوباره سیریوس عصبانی میشه. ولی ریموس باهاش صحبت می کنه و میگه این بخشی از نقشه دامبلدوره که میخواد جاسوس رو شناسایی کنه. روز بعد همه ی محفلی ها به خانه ی مخفی دامبلدور ها میرن.
جایی که دامبلدور بهشون میگه هیچ کس بدون همراهی یک دامبلدور (آبرفورث یا آلبوس) نمی تونه وارد یا خارج بشه و هیچ پیامی هم نمی تونن رد و بدل کنن. در همین حال آلبوس به آبرفورث میگه که به همه ی اعضای محفل اعتماد داره و این نقشه برای این نیست که جاسوس پیدا بشه بلکه نقشه های دیگه ای داره.

❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃


چند ساعتی می شد که دامبلدور توی اتاق شخصی خودش در طبقه ی سوم خونه ی بزرگ آبا اجدادیش مونده بود و خبری از جلسه ای که قولش رو داده نشده بود. درسته که دامبلدور همیشه به وعده هاش متعهد بود ولی توی این شرایط عجیب و غریب محفل هیچکس انتظار دامبلدور همیشگی رو نداشت. توی چند سال گذشته این بدترین شرایطی بود که محفل ققنوس تجربه ش می کرد. اون هایی که قبل از سقوط ولدمورت هم جزو اعضا بودن حالا شباهت زیادی به روز های آخر اون زمان می دیدند. روزهایی که ته دلشون می دونستن شاید آخرین روز های عمر خودشون و رهبرشون باشه.

در حالی که همه توی سالن اصلی خونه نشسته بودن و هر لحظه سکوت جمع با پچ پچ های آروم می شکست، هری از جاش بلند شد و به سمت آقای ویزلی رفت. ازش مشورت گرفت که آیا بره دنبال دامبلدور یا نه. آرتور ویزلی نگاهی به ریموس لوپین که بغل دستش نشسته بود کرد و با تکون دادن سرش علامت تأیید رو بهش داد.
هری پاتر در میان نگاه های خیره ی محفلی ها از راه پله ی پرشکون و خمیده ای که گوشه ی سالن اصلی بود و به طبقات بالاتر راه داشت حرکت کرد. نگاهی به چلچراغ بلندی انداخت که به ارتفاع هر سه طبقه خونه وسط راه پله آویزون شده بود. هر پله ی مرمر سفیدی رو که بالا می رفت به اتفاقاتی که توی این چند وقت اخیر افتاده بود فکر می کرد. خودش هم نمی دونست که طرف سیریوسه یا اسنیپ. در این که از پروفسور اسنیپ اصلاً خوشش نمیومد شکی نداشت ولی فکر نمی کرد آدمی باشه که بخواد علیه محفل فعالیت کنه.

به طبقه سوم رسید. طبقه ای که فقط یه سالن کوچک در کنار راه پله داشت. نگاهی به اطراف انداخت. دکور این سالن بر خلاف طبقه اول که همه از سنگ مرمر سفید بودن، چوب قهوه ای روشن بود. رنگ کف پوش چوبی روشن تر و دیوار های تیره تر در کنار شومینه ای که از چوب درخت بلوط و به رنگ سیاه بود گرمای خاصی رو بهش القا می کرد. گرمایی که آتش شومینه بیشترش می کرد. مبلمان مخمل سبزی که دور شومینه چیده شده بود وسوسه ش کرد که چند دقیقه ای بشینه و از این محیط دنج لذت ببره ولی ترجیح داد به سمت راهرویی بره که در اون اتاق ها قرار داشتند.
نمی دونست چجوری باید اتاق دامبلدور رو پیدا کنه ولی چند قدمی که جلو رفت با یک در بزرگ از چوب راش مواجه شد که با خط زیبا و شکسته ای «آلبوس پرسیوال» روش حکاکی شده بود.

چند ضربه ای با دست به در زد و بلافاصله صدای دامبلدور به گوش رسید:
- بیا تو فرزندم!

در رو باز کرد و وارد اتاق شد. به محض ورودش آلبوس دامبلدور رو دید که پشت یک میز تحریر کوچک که معلوم بود مناسب نوجوان هاست و بیشتر از اون برای انجام تکالیف مدرسه استفاده می شده نشسته. همه ی تزئینات اتاق به رنگ آبی آسمانی بود و خیلی به رنگ لباسی که دامبلدور پوشیده بود نزدیک بود. هیچ قاب عکس یا پوستر یا چیزای دیگه ای که معمولاً نوجوون ها به در و دیوار اتاقشون می زنن نبود.

پروفسور دامبلدور لبخندی به پهنای صورتش زد و گفت:
- منتظرت بودم.

هری که گیج شده بود با قیافه ی متعجبی پرسید:
- یعنی شما می دونستید که من میام اینجا؟

دامبلدور از جاش بلند شد. از کنار دیوار یک صندلی چوبی قدیمی برداشت و جلوی میز تحریر، روبروی صندلی خودش گذاشت. به هری اشاره کرد بشینه و جواب داد:
- نمیشه گفت می دونستم. بهتره بگم که امیدوار بودم بیای. چند روزه دلم میخواد باهات صحبت کنم ولی ترجیح میدادم خودت بیای پیشم و من این بار رو روی دوشت نندازم.

هری که گیج تر شده بود گفت:
- متوجه نمیشم. اگه باهام کار داشتین چرا بهم نگفتین؟
- چون دیدم خودت تمایلی نشون نمیدی وارد این مشکل بشی.
- نه بحث تمایل نبوده. بیشتر مشکلم اینه خودم گیجم. نمی دونم چی درسته چی غلطه!
- یعنی تو هم به سوروس شک داری؟
- قطعاً ازش خیلی خوشم نمیاد ولی ته دلم نه. بهش شک ندارم. از کسایی که من می شناسم و عضو محفل هستن کسی رو نمی شناسم که بتونم بگم ممکنه جاسوس باشه.

دامبلدور لبخندش بزرگ تر شد:
- برای همین منتظر تو بودم هری! تو سنت خیلی کمه. قطعاً تجربه ی کمتری داری. ولی فکر می کنم تو تنها کسی باشی که بتونم نقشه م رو کامل باهاش در میون بذارم.

هری ته دلش خیلی از این تعریف دامبلدور خوشحال شد ولی سعی کرد جلوی لبخندش رو بگیره و پرسید:
- چه نقشه ای؟ منظورتون همون نقشه ی پیدا کردن جاسوسه؟

دامبلدور از جاش بلند شد. رداش بلندش رو صاف کرد و جواب داد:
- من هیچ نقشه ای برای پیدا کردن جاسوس ندارم. چون مطمئنم جاسوسی توی محفل نیست. روزی که معلوم بشه جاسوسی توی محفل بوده آخرین روز حضور من توی محفل ققنوسه. چون یعنی من اونقدر خرفت شدم که دیگه توانایی اداره ی اینجا رو ندارم. همه ی این جابجا شدنمون و این که به چندتا از اعضا گفتم نقشه ای دارم که جاسوس رو پیدا کنم برای اینه که فعلاً جو آروم تر بشه. من نقشه ی دیگه ای دارم که مدت هاست دارم روش کار می کنم. چیزی که می تونه ما رو به یه پیروزی خیلی بزرگ برسونه. ولی خیلی کار سختیه.

در حالی که عینک نیم دایره ایش رو در آورده بود و تمیز می کرد ادامه داد:
- هری این چیزایی که میخوام برات بگم خیلی مهمه و مهم تر از اون اینه که تو به هیچ وجه نباید به کسی در موردش چیزی بگی. چون حتی اگه یه نفر متوجه این موضوع بشه همه چیز از بین میره. وقتی هم که برات از جزئیات کار بگم عملاً تو رو از روند اجرایی ش خارج می کنم چون از موضوع خبر داری. ولی می تونی به من از نظر فکری کمک کنی که تصمیم های درست تری بگیرم. حالا هنوز هم دوست داری برات از جزئیاتش بگم؟

هری فکری کرد و سرش رو به نشانه تأیید تکون داد.

دامبلدور شروع به صحبت کرد. برای هری از جادوی سخت و پیچیده ای گفت که یک شِبه روح به شکل گریندل والد ایجاد کرده و سراغ ولدمورت فرستاده. گفت که چقدر به سختی تونسته ولدمورت رو راضی کنه که به حرفش گوش کنه و با لو دادن مأموریت های محفل اعتمادش رو جلب کرده. در مقابل حیرت هری و سوالش که پرسید آیا دامبلدور می دونسته که کسایی که به مأموریت می فرستاده آسیب می بینن جواب داد که می دونسته ولی مطمئن می شده که کشته نمیدن. آخرین لحظات یه جزئیات کوچکی از مأموریت رو تغییر می داده و مطمئن میشده که کسی آسیب جدی نبینه. حتی بعضی وقتا خودش هم میرفته و دورادور زیر نظرشون می گرفته که اگه نیاز پیدا شد کمکشون کنه. اما مهم ترین نکته این بود که الان ولدمورت تا حد زیادی به روح تقلبی گریندل والد اعتماد داره.

هری که ذوق زده شده بود گفت:
- پس منتظر چی هستیم؟! می تونیم الان با اطلاعات غلط یه جا بکشونیمشون و یه ضربه ی بزرگ بهشون بزنیم!

دامبلدور لبخندی زد و گفت:
- تند نرو هری! هنوز کار داریم. من گفتم تا حد زیادی! نگفتم کامل اعتماد داره. تام داره مشکوک میشه که چرا هر مأموریتی که لو میره فقط چند تا مصدوم میشن و آخر هم همه می تونن فرار کنن. برای همین یه قدم بزرگ داریم. باید توی مأموریت بعدی بهشون چندتا گروگان بدیم! باید جوری برنامه بریزیم که چند نفرمون گیر بیفتن و اونوقته که اعتماد تام کامل جلب میشه!



پاسخ به: خانه شماره دوازده گریمولد
پیام زده شده در: ۱۷:۰۷ شنبه ۱۳ شهریور ۱۴۰۰

لایتینا فاست


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۳ شنبه ۷ فروردین ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۳:۲۱ دوشنبه ۹ اسفند ۱۴۰۰
گروه:
مـاگـل
پیام: 9
آفلاین
"خانه قدیمی دامبلدور ها"، وقتی آبرفورث این را گفت، همه با تعجب به او نگاه کردند.
دامبلدور آهی کشید و گفت:
-خیلی خب! همگی لطفا یه مقدار عقب بایستید!

سپس دامبلدور چوبدستی اش را پیچ و تابی داد و لایه محافظتی ای که تا آن موقع نامرئی بود، پدیدار شد.
-بسیار خب، حالا میتونین وارد بشین.

سپس همه از داخل حفره ای که دامبلدور روی لایه محافطتی ایجاد کرده بود، عبور کردند و بعد از عبورشان، لایه دوباره نامرئی شد.
داخل خانه کاملا به سبک اشرافی ساخته شده بود، اما با این که به نظر می آمد خیلی قدیمی باشد، کاملا مرتب وتمیز بود.هیچ گرد و غباری روی وسایل وجود نداشت و شیشه ها طوری تمیز بودند که انگار همین دیروز برقشان انداخته بودند.همه چیز در آن جا مجلل به نظر می آمد، درست همان طور که یک خانه اشرافی باید باشد، اما بیشتر از هر چیز تابلوی زنی که در هال نصب شده بود، خودنمایی میکرد.

دامبلدور رو به دیگران کرد و گفت:
-بسیارخب، لطفا همگی گوش کنید! ما به اینجا اومدیم چون من فکر کردم مخفیگاه قبلیمون دیگه مثل قبل امن نیست، حداقل تا مدتی.ولی نکته ای که درمورد اینجا وجود داره اینه که شما نمیتونید به تنهایی از این جا خارج بشید، حتی اگر اجازه گرفته باشید.من یک طلسم محافطتی بسیار قدرتمند روی این خونه اجرا کردم و فقط یک دامبلدور میتونه به این خونه وارد یا ازش خارج بشه بنابراین حتی اگه مرگخوار ها هم پیدامون کنن، نمیتونن واردش بشن.

-یعنی با هیچ روش دیگه ای نمیشه وارد یا خارج این خونه شد؟
-درسته ریموس! درواقع این کار رو برای امنیت بیشتر کردم و دوباره میگم هر کسی میخواد خارج بشه باید به من اطلاع بده! شما حتی نمیتونین به هیچ طریقی پیامی به کسی بدین یا دریافت کنین! هرکسی میخواد وارد یا خارج بشه، باید همراه من یا آبرفورث باشه.
و تا خواست برود دوباره رویش را برگرداند و گفت:
-در ضمن، یک ساعت دیگه جلسه توی هال بزرگ.

بعد از این که دامبلدور حرفش را تمام کرد، همه یک جا مستقر، و منتظر شروع جلسه شدند.
.
.
.
.
*دو ساعت بعد، پس از اتمام جلسه*

دامبلدور نقشه را مو به مو برای همه توضیح داده بود اما با این وجود، باری دیگر آن را با خودش مرور کرد تا مطمئن شود نقشه اش بی نقص باشد.قرار بود با نقشه او یکبار دیگر حمله کنند، گرچه این فقط ظاهر سازی بود و او امیدوار بود بتواند بفهمد اطلاعاتشان چگونه لو می رود، یعنی ممکن بود واقعا بین شان جاسوسی وجود داشته باشد؟

همان طور که غرق در افکار خود شده بود، آبرفورث دستی روی شانه برادرش گذاشت و کنار او نشست.
-امیدوارم بدونی داری چی کار میکنی آلبوس!
دامبلدور نفس عمیقی کشید و گفت:
-نگران نباش آبر...با این نقشه اگه سوروس یا هر کس دیگه ای جاسوس باشه متوجه میشیم!

سپس از روی صندلی اش بلند شد و به تابلوی بزرگی که روی دیوار بود خیره شد، سپس گفت:
-گرچه من خیلی شک دارم اگر که معلوم بشه اون جاسوس سوروسه! اون بار ها خودش رو ثابت کرده، من بهش اطمینان دارم.
-منظورت چیه ال؟...مگر تو این نقشه رو نکشیدی که بفهمی اون جاسوسه یانه؟... یا شاید هم، به کس دیگه ای شک داری؟
-نه، راستش رو بخوای... من به هیچ یک از اعضای محفل شکی ندارم.

آبرفورث که به نظر می آمد کمی کلافه شده از جایش بلند شد و کنار برادرش ایستاد.
-نمیفهمم چی میگی آلبوس! قصد داری چی کار کنی؟
-صبور باش آبر...جزئیاتش رو الان نمیتونم بهت بگم.
-پس کی میخوای بگی؟
-در زمان و مکان مناسبش!

سپس هر دو برادر به تابلوی خواهرشان، آریانا خیره شدند.
آبر فورث آهی کشید و گفت:
-بازم میگم، آلبوس! واقعا امیدوارم بدونی داری چی کار میکنی...لطفا به خاطر آریانا هم که شده این بار...
-آبر!...گفتم نگران نباش! فقط لازمه یکم صبر کنی، اون وقت همه چی معلوم میشه.


ONLY RAVEN PRIDE
تصویر کوچک شده


پاسخ به: خانه شماره دوازده گریمولد
پیام زده شده در: ۱۷:۳۲ چهارشنبه ۱۰ شهریور ۱۴۰۰

چارلی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۲۶ جمعه ۵ شهریور ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۵:۳۰ چهارشنبه ۲۹ تیر ۱۴۰۱
گروه:
مـاگـل
پیام: 32
آفلاین
سیریوس حال آرامشی عجیب درش حاکم شده بود. او با متانت پله ها را پشت سر ریموس پایین می آمد. بالاخره به آشپزخانه رسیدند، ریموس دستگیره در را فشار داد و به دنبال او سیریوس نیز وارد آشپزخانه شد...

- بلک؟! این خودتی؟! نکنه روت طلسم فراموشی پیاده کرده؟!

سیریوس در جواب اسنیپ هیچ چیز نگفت و فقط پوزخندی زد. دامبلدور برای این که اوضاع را کمی بهتر کند، با آرامش دوباره شروع به صحبت کرد.
- ما فردا صبح نقل مکان می کنیم... هیچ وسیله ای لازم نیست بیارین چون ممکنه هر کدومشون طلسم شده باشه پس لطفا غیر از خودتون هیچ چیز دیگه ای برندارین! پس همه متوجه شدن؟

اعضای محفل به غیر از سیریوس و اسنیپ که بهم زل زده بودند، به نشانه تایید دامبلدور سر تکان دادند و بعد منتظر واکنش سیریوس و اسنیپ بودند که در همین حین کریچر غذا های سوخته ای را روی میز گذاشت و مجالی را برای پاسخ سیریوس و اسنیپ باقی نگذاشت. بعد از آمدن کریچر و قرار دادن غذا ها بر روی میز، مالی که از دیدن غذا ها متاسف شده بود، دستش را به سرش گرفت و با سرزنش رو به جن پیر گفت:
- کریـــــچر! این چیز ها چیه که جلوی ما گذاشتی؟ یعنی هیچ کاری رو نمی تونیم به تو بسپاریم؟

و بعد مالی با حرکت چوبدستی غذاهایی لذیذ را به وجود آورد و با بشقاب های نو تر در جلوی هر فرد قرار داد. همه با ولع شروع به خوردن کردند غیر از سه نفر؛ سیریوس، اسنیپ و دامبلدور. آنها تا زمانی که غذای بقیه تمام شود فقط با غذا ها بازی می کردند و تنها غذایی که در بشقاب ها مانده بود، غذای آن سه بود. سرانجام روز پردردسر و مشقت اعضای محفل تمام شد.

صبح روز بعد

- خب، خب! همه بیدار شدین؟ آماده رفتن هستین؟
- آره آلبوس! فقط کجا داریم میریم؟
- اونجا برسیم آبرفورث براتون توضیح میده!

اعضای محفل از خانه بیرون رفتند و جارو هایشان را فرا خواندند و بعد یکی پس از دیگری پشت دامبلدور حرکت می کردند.
که در همین حین جادوگرانی که همانند توده سیاه بودند در آسمان ظاهر شدند. باز هم نقشه محفلی ها لو رفته بود، ولدمورت باز هم رو دستشان زده بود. آنها به زور از میان جادوگران که هرکدام یکی از طلسم ها نابخشودنی را انجام می دادند رد شدند و توانستند در حواسشان اختلال ایجاد کنند. بالاخره آنها به پناهگاه محفل جدید رسیدند که در یک ساحل قرار داشت.

- آلبوس... قراره رو شنا بخوابیم؟
- راست میگه، زیادی ضایع نیست؟
- خواهش می کنم صبر کنید! آبرفورث... وارد عمل شو!

پیرمرد که ردایش بر تنش زار می زد، جلو رفت و عصایش را بر زمین کوبید. ناگهان زمین لرزه ای ایجاد شد و همه بر زمین افتادند و قصری قدیمی ولی سالم از میان خاک ها در آمد. دامبلدور با دست از برادرش تشکر می کند و با لحنی مهربان رو به بقیه که با تعجب به قلعه نگاه می کردند، گفت:
- این هم پناهگاه جدید محفل که در واقع... در واقع...

دامبلدور از ادامه حرفش عاجز می ماند و برادرش این را درک می کند. آبرفورث جلو می رود و با حالتی تسلی بخش میگوید:
- و درواقع خانه پنهان قدیمی دامبلدور ها است...


ویرایش شده توسط چارلی ویزلی در تاریخ ۱۴۰۰/۶/۱۰ ۲۲:۱۸:۰۳
ویرایش شده توسط چارلی ویزلی در تاریخ ۱۴۰۰/۶/۱۱ ۱۶:۰۹:۲۰

اژدها... از جلو نظام!







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.