خلاصه داستان: گلرت گریندل والد به صورت روح در اومده و پیش ولدمورت رفته تا بتونه بهش کمک کنه دامبلدور رو شکست بده. چون به صورت روحه می تونه به خونه 12 گریمولد بره و مخفیانه جاسوسی کنه. ولدمورت خیلی تلاش می کنه انگیزه اصلی گریندل والد رو بفهمه ولی گریندل والد میگه فقط میخواد شکست خوردن و کشته شدن دامبلدور رو ببینه.
با وجود اختلافات و عدم اعتمادی که بین لرد و گریندل والد هست، تا حدودی با هم همکاری می کنن و چند مأموریت اخیر محفل ققنوس علیه مرگخواران لو میره. با این که کشته ندادن ولی مصدوم های زیادی روی دست محفل مونده و محفلی ها گیج و عصبانی شدن و نمی دونن چرا داره اینجوری میشه. از طرف دیگه سیریوس مثل همیشه اسنیپ رو مقصر می دونه و فکر می کنه اون باز هم داره جاسوسی می کنه.
ریموس لوپین و بعضی دیگه از اعضای محفل هم کم و بیش باهاش موافق هستن. دامبلدور که می بینه درگیری داره بین اعضا زیاد میشه نقشه ای می کشه و به همه میگه که میخوان از خونه 12 گریمولد برن که دوباره سیریوس عصبانی میشه. ولی ریموس باهاش صحبت می کنه و میگه این بخشی از نقشه دامبلدوره که میخواد جاسوس رو شناسایی کنه. روز بعد همه ی محفلی ها به خانه ی مخفی دامبلدور ها میرن.
جایی که دامبلدور بهشون میگه هیچ کس بدون همراهی یک دامبلدور (آبرفورث یا آلبوس) نمی تونه وارد یا خارج بشه و هیچ پیامی هم نمی تونن رد و بدل کنن. در همین حال آلبوس به آبرفورث میگه که به همه ی اعضای محفل اعتماد داره و این نقشه برای این نیست که جاسوس پیدا بشه بلکه نقشه های دیگه ای داره.
❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃
چند ساعتی می شد که دامبلدور توی اتاق شخصی خودش در طبقه ی سوم خونه ی بزرگ آبا اجدادیش مونده بود و خبری از جلسه ای که قولش رو داده نشده بود. درسته که دامبلدور همیشه به وعده هاش متعهد بود ولی توی این شرایط عجیب و غریب محفل هیچکس انتظار دامبلدور همیشگی رو نداشت. توی چند سال گذشته این بدترین شرایطی بود که محفل ققنوس تجربه ش می کرد. اون هایی که قبل از سقوط ولدمورت هم جزو اعضا بودن حالا شباهت زیادی به روز های آخر اون زمان می دیدند. روزهایی که ته دلشون می دونستن شاید آخرین روز های عمر خودشون و رهبرشون باشه.
در حالی که همه توی سالن اصلی خونه نشسته بودن و هر لحظه سکوت جمع با پچ پچ های آروم می شکست، هری از جاش بلند شد و به سمت آقای ویزلی رفت. ازش مشورت گرفت که آیا بره دنبال دامبلدور یا نه. آرتور ویزلی نگاهی به ریموس لوپین که بغل دستش نشسته بود کرد و با تکون دادن سرش علامت تأیید رو بهش داد.
هری پاتر در میان نگاه های خیره ی محفلی ها از راه پله ی پرشکون و خمیده ای که گوشه ی سالن اصلی بود و به طبقات بالاتر راه داشت حرکت کرد. نگاهی به چلچراغ بلندی انداخت که به ارتفاع هر سه طبقه خونه وسط راه پله آویزون شده بود. هر پله ی مرمر سفیدی رو که بالا می رفت به اتفاقاتی که توی این چند وقت اخیر افتاده بود فکر می کرد. خودش هم نمی دونست که طرف سیریوسه یا اسنیپ. در این که از پروفسور اسنیپ اصلاً خوشش نمیومد شکی نداشت ولی فکر نمی کرد آدمی باشه که بخواد علیه محفل فعالیت کنه.
به طبقه سوم رسید. طبقه ای که فقط یه سالن کوچک در کنار راه پله داشت. نگاهی به اطراف انداخت. دکور این سالن بر خلاف طبقه اول که همه از سنگ مرمر سفید بودن، چوب قهوه ای روشن بود. رنگ کف پوش چوبی روشن تر و دیوار های تیره تر در کنار شومینه ای که از چوب درخت بلوط و به رنگ سیاه بود گرمای خاصی رو بهش القا می کرد. گرمایی که آتش شومینه بیشترش می کرد. مبلمان مخمل سبزی که دور شومینه چیده شده بود وسوسه ش کرد که چند دقیقه ای بشینه و از این محیط دنج لذت ببره ولی ترجیح داد به سمت راهرویی بره که در اون اتاق ها قرار داشتند.
نمی دونست چجوری باید اتاق دامبلدور رو پیدا کنه ولی چند قدمی که جلو رفت با یک در بزرگ از چوب راش مواجه شد که با خط زیبا و شکسته ای «آلبوس پرسیوال» روش حکاکی شده بود.
چند ضربه ای با دست به در زد و بلافاصله صدای دامبلدور به گوش رسید:
- بیا تو فرزندم!
در رو باز کرد و وارد اتاق شد. به محض ورودش آلبوس دامبلدور رو دید که پشت یک میز تحریر کوچک که معلوم بود مناسب نوجوان هاست و بیشتر از اون برای انجام تکالیف مدرسه استفاده می شده نشسته. همه ی تزئینات اتاق به رنگ آبی آسمانی بود و خیلی به رنگ لباسی که دامبلدور پوشیده بود نزدیک بود. هیچ قاب عکس یا پوستر یا چیزای دیگه ای که معمولاً نوجوون ها به در و دیوار اتاقشون می زنن نبود.
پروفسور دامبلدور لبخندی به پهنای صورتش زد و گفت:
- منتظرت بودم.
هری که گیج شده بود با قیافه ی متعجبی پرسید:
- یعنی شما می دونستید که من میام اینجا؟
دامبلدور از جاش بلند شد. از کنار دیوار یک صندلی چوبی قدیمی برداشت و جلوی میز تحریر، روبروی صندلی خودش گذاشت. به هری اشاره کرد بشینه و جواب داد:
- نمیشه گفت می دونستم. بهتره بگم که امیدوار بودم بیای. چند روزه دلم میخواد باهات صحبت کنم ولی ترجیح میدادم خودت بیای پیشم و من این بار رو روی دوشت نندازم.
هری که گیج تر شده بود گفت:
- متوجه نمیشم. اگه باهام کار داشتین چرا بهم نگفتین؟
- چون دیدم خودت تمایلی نشون نمیدی وارد این مشکل بشی.
- نه بحث تمایل نبوده. بیشتر مشکلم اینه خودم گیجم. نمی دونم چی درسته چی غلطه!
- یعنی تو هم به سوروس شک داری؟
- قطعاً ازش خیلی خوشم نمیاد ولی ته دلم نه. بهش شک ندارم. از کسایی که من می شناسم و عضو محفل هستن کسی رو نمی شناسم که بتونم بگم ممکنه جاسوس باشه.
دامبلدور لبخندش بزرگ تر شد:
- برای همین منتظر تو بودم هری! تو سنت خیلی کمه. قطعاً تجربه ی کمتری داری. ولی فکر می کنم تو تنها کسی باشی که بتونم نقشه م رو کامل باهاش در میون بذارم.
هری ته دلش خیلی از این تعریف دامبلدور خوشحال شد ولی سعی کرد جلوی لبخندش رو بگیره و پرسید:
- چه نقشه ای؟ منظورتون همون نقشه ی پیدا کردن جاسوسه؟
دامبلدور از جاش بلند شد. رداش بلندش رو صاف کرد و جواب داد:
- من هیچ نقشه ای برای پیدا کردن جاسوس ندارم. چون مطمئنم جاسوسی توی محفل نیست. روزی که معلوم بشه جاسوسی توی محفل بوده آخرین روز حضور من توی محفل ققنوسه. چون یعنی من اونقدر خرفت شدم که دیگه توانایی اداره ی اینجا رو ندارم. همه ی این جابجا شدنمون و این که به چندتا از اعضا گفتم نقشه ای دارم که جاسوس رو پیدا کنم برای اینه که فعلاً جو آروم تر بشه. من نقشه ی دیگه ای دارم که مدت هاست دارم روش کار می کنم. چیزی که می تونه ما رو به یه پیروزی خیلی بزرگ برسونه. ولی خیلی کار سختیه.
در حالی که عینک نیم دایره ایش رو در آورده بود و تمیز می کرد ادامه داد:
- هری این چیزایی که میخوام برات بگم خیلی مهمه و مهم تر از اون اینه که تو به هیچ وجه نباید به کسی در موردش چیزی بگی. چون حتی اگه یه نفر متوجه این موضوع بشه همه چیز از بین میره. وقتی هم که برات از جزئیات کار بگم عملاً تو رو از روند اجرایی ش خارج می کنم چون از موضوع خبر داری. ولی می تونی به من از نظر فکری کمک کنی که تصمیم های درست تری بگیرم. حالا هنوز هم دوست داری برات از جزئیاتش بگم؟
هری فکری کرد و سرش رو به نشانه تأیید تکون داد.
دامبلدور شروع به صحبت کرد. برای هری از جادوی سخت و پیچیده ای گفت که یک شِبه روح به شکل گریندل والد ایجاد کرده و سراغ ولدمورت فرستاده. گفت که چقدر به سختی تونسته ولدمورت رو راضی کنه که به حرفش گوش کنه و با لو دادن مأموریت های محفل اعتمادش رو جلب کرده. در مقابل حیرت هری و سوالش که پرسید آیا دامبلدور می دونسته که کسایی که به مأموریت می فرستاده آسیب می بینن جواب داد که می دونسته ولی مطمئن می شده که کشته نمیدن. آخرین لحظات یه جزئیات کوچکی از مأموریت رو تغییر می داده و مطمئن میشده که کسی آسیب جدی نبینه. حتی بعضی وقتا خودش هم میرفته و دورادور زیر نظرشون می گرفته که اگه نیاز پیدا شد کمکشون کنه. اما مهم ترین نکته این بود که الان ولدمورت تا حد زیادی به روح تقلبی گریندل والد اعتماد داره.
هری که ذوق زده شده بود گفت:
- پس منتظر چی هستیم؟! می تونیم الان با اطلاعات غلط یه جا بکشونیمشون و یه ضربه ی بزرگ بهشون بزنیم!
دامبلدور لبخندی زد و گفت:
- تند نرو هری! هنوز کار داریم. من گفتم تا حد زیادی! نگفتم کامل اعتماد داره. تام داره مشکوک میشه که چرا هر مأموریتی که لو میره فقط چند تا مصدوم میشن و آخر هم همه می تونن فرار کنن. برای همین یه قدم بزرگ داریم. باید توی مأموریت بعدی بهشون چندتا گروگان بدیم! باید جوری برنامه بریزیم که چند نفرمون گیر بیفتن و اونوقته که اعتماد تام کامل جلب میشه!