یک صبح نه چندان دل انگیز در امین آباد بود، در هنگامی که تابش آفتاب درست به کله آنها برخورد میکرد. ملت روان نژند گریفیندور در ضلع شمالی امین آباد رو به روی ابنیه تاریخی ویران شده ایستاده بودن. ملت دور آرتور جمع شدند تا ببینند این چسب ماگلیی که میگوید چی هست؛ اینیگو هم سعی داشت درست به همین دلیل خود را لا به لای ملت بچپاند تا ببیند این وسیله ماگلی بحث برانگیز چیست که ناغافل ملت گریفی به خود آمدند و دیدند ای داد بیداد چسبی در کار نیست و کمی بعد هم متوجه شدند هاگرید در حالی که از کنارشان رد میشد دستش را به دلش گرفته و در خود میپیچید و احتمالا به دنبال دستشویی میگشت و به احتمال غریب به یقین قرار بود کارش را پشت ابنیه تاریخی ویران شده انجام دهد.
_یه احساس غریبی دارم، یه حسی که انگار بطن چپ قلبم به لوزالمعدم پیوند خورده! میدونید، زیاد خوشایند نیست.
ملت گریفی در تیمارستان بستری بودند ولی دلیل نمیشد قدرت استنباط و تحلیل را از دست داده باشند؛ آنها متوجه شدند ای داد بیداد هاگرید به دلیل
نبود عکس مورد نظر فشار زیادی که گرسنگی بر او وارد کرده بود او را قاپیده و خورده و حالا به این روز افتاده. پیش از اینکه لحظه ای شرایط را بسنجن و راه حلی دیگر برای شرایط پیدا کنند متوجه شدند آرتور بالا بولدوزر رفته و در حال ور رفتن با آن است، همینجا بود که متوجه شدند راه حل در پیش پای آنها قرار گرفته پس کورممد پیش قدم شد تا آرتور را راهنمایی کند.
_ببین آرتور این دقیقا مثل تراکتوره.
آرتور که اسم تیم فوتبالی مورد علاقش مورد علاقش یعنی "تراکتور" را شنیده بود به جنب و جوش افتاد، تراکتور را استارت زد، همچیز را آماده کرد و بلند بلند شروع شعار دادن کرد.
_دود دورو دورود تراکتور / دود دورو دورود تراکتور/دی دیری دیدید تیراختور.
_بده دو.
آرتور که "به دو دادن" آشناییت چندانی نداشت دنده رو چهار زد و با تمام سرعت به باقی مانده های ابنیه تاریخی هجوم برد.
_نه نه نه، ترمز کن.
ولی دیگر کار از کار گذشته بود و آرتور با بولدوزر بخش دیگری از ابنیه را تخریب کرد و انگشت شصتش را به نشانه انجام کار از کابین بولدوزر بیرون آورد و شعار "یا یا شا شا شا شا تراکتوروم چوخ یاشا/ یا یا شا شا شا شا تراکتوروم چوخ یاشا" را فریاد زد.
آنطرف در پشت بام گرینگوت که مشخص نبود چرا آنجا است به صندلی ماساژ خود تکیه داده و با چرتکه در حال محاسبه مقدار ضرر و زیان ملت به ابنیه ای که قرار بود در آینده ای نزدیک او را گم و گور کرده و سپس آب کند بود و بیل بیلک های چرتکه را به اینطرف و آنطرف میبرد.
کمی بعد آرتور که بعد مدتی حرف کور ممد برایش تازه منعقد شده بود دنده عقب گرفت و تنها بخش سالم مانده از ابنیه را تخریب کرد و دوباره شصتش را به بیردن از کابین آورد.
_حله.
_حله؟! نه حل نیست! این به هیچ عنوان از اون چیزی که ما از حل میدونیم توصیف نمیشه! این افتضاحه آرتور، افتضاح!
کور ممد راست میگفت، این افتضاح بود و حتی وضعیتی که در آن قرار داشتند هم افتضاح و بحرانی بود. گرینگوت که همه بیل بیلک های چرتکه خود را به یک طرف به نشانه ضرر و زیان خالص برده بود از یک سو، جیسونی که به دنبال چاقو خودش از ابنیه تاریخی در حال بازجویی و گه گاهی گاز گرفتن آنها بود از سویی دیگر. گذشتن از هاگریدی که پشت ابنیه در حال انجام کار خود بود میرسیم به آرتوری که دور حیاط امین آباد داشت به شادی پس از گل میپرداخت و اینیگویی که بدلیل PTSD اش زانو غم بغل کرده و در حال گذار از بحران روانی خود بود.
سر کادوگان که همه این اتفاقات را از نظر گذراند آهی به نشانه افسوس کشید.
_اگر این همه وقت را پای آموزش شما در کارگاه صنایع دستی گذاشته بودم الان خودمان ابنیه تاریخی تولید میکردیم.
با این حرف سِر، توجه همه از جمله اینیگو زانو غم بغل گرفته، آرتور شادی کننده پس از گل، جیسون بازپرس اشیا بی جان و هاگریدی که از پشت ابنیه سر به بالا آورده بود ابتدا به سِر و سپس به کارگاه صنایع دستی گل های خندان امین آباد که در ضلع جنوبی امین آباد واقع شده بود جلب شد.
آیا آنها میتوانستند طبق گفته سِر ابنیه تاریخی تولید کنند؟ آیا آنها میتوانستند آنجا را به مرکز درآمدزایی گریفیندور تبدیل کرده و پول مرمت ابنیه مذکور را پرداخت کنند؟ همه اینها سوال هایی بود که در ذهن تک تک ملت گریفی در ضلع شمالی امین آباد نقش بسته بود.