هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: اسکله تفریحی
پیام زده شده در: ۱۶:۳۲:۴۷ جمعه ۲۳ تیر ۱۴۰۲
#1
سال جدید در هاگوارتز؛ همچیز خوش و خرم بود، همگی با هم با شادی در کنار هم میزیستند. مدیر گم شده ولی باز هم چیزی تغییر نکرده بود. با این حال که پروفسور ایوان و سه نفر منتخب راهی کلاب عمو یوری شدن تا به شایعات دیده شدن مدیر لی در آنجا رسیدگی کنند ولی باز هم همه سعی داشتند به روش خود به این موضوع بپردازند و دنبال مدیر لی بگردند، بالاخره آنها که نمیتوانستند تخم هیپوگریف های خود را در یک سبد بگذارند به ویژه که پیشنهادان مدیران محترم هم همین بود. اسلیترینی ها با کمال مهربانی خود بقیه را میفریبیدند؛ ریونکلاوی ها به هر روشی دنبال سر نخ هایی بودن و تصاویر مدیر لی را روی در و دیوار میچسباندند؛ گریفیندوری ها هم در تکاپو پیدا کردن مدیر لی در آب های عمیق دریاچه بودند و تور پهن میکردند تا مدیر لی به تورشان بخورد ولی تنها چیزی که به تورشان میخورد آت و اشغال های بعضی از افراد بی فرهنگ ساکن هاگوارتز بود و البته موجودات دریایی را فراموش نکنیم که برخورد با آنها چندان مسالمت آمیز نبود؛ در کنار دریاچه هافلپافی هایی را داریم که آفتاب میگرفتند و با موفقیت توانسته بودند از ماتریکس خارج شوند و یک نفری از گروهشان که از فعالیت نکردن آنها شاکی بود مشخصا از خودشان نبود؛ کمی آنطرف تر سال اولی های گروهبندی نشده ای بودند و از آنجایی که نمیدانستند دقیقا باید چه کنند به انتظار کشیدن برای با خبر شدن از شایعات دیده شدن مدیر لی اکتفا دادند.
از همه اینها که بگذریم میرسیم به اصل داستان. سه نفر منتخب به رهبری ایوان که سوال های بجایی هم در ذهنشان وجود داشت به کلاب وارد شدند و بلا فاصله سه نفر منتخب با موج دودی که با باز شدن ناگهانی درب به سوی آنها هجوم آورده بود به سرفه افتادند و برای مطرح کردن سوال های بجای خود به مشکل برخوردند ولی از آنجایی که پروفسور ایوان استخوان بود و طبیعتا ریه هم نداشت فقط دود را کمی کنار زد و برای روبه رو شدن با عمو یوری پیش قدم شد و لحظه به لحظه نزدیک و نزدیکتر میشد.

_آره داداش حق با شماست، هرچی شما بگی ولی به وصایای مرلین قسم اون در تا دیروز دستگیره داشت، چرا مثل آدم بازش نمیکنید و نمیاید تو؟ خانم... آقا... چی هستید شما الان دقیقا؟... استخوان متحرک محترم چرا داری میای جلو آقا جون فاصله اجتماعی رو رعایت کن جرونا هنوز هستا.
_در چیه؟ با من در مورد سو لی حرف بزن. پرسیدم سو لی کجاست؟
_بسیار لی که نداریم ولی کم لی داریم می خواین؟ خیخیخیخی

وقتی که عمو یوری این حرف را زد و با چهره از پیش جدی تر پروفسور یوان مواجه شد، کاملا منظور او را فهمید یکی از دست هایش را که بالا بود آرام پایین آورد و از زیر پیشخوان کاغذی درآورد و سمت ایوان گرفت.
_ببین داداش شخصی که شما دنبالشی اینجا زیاد نمیومد فقط یکبار اومد خودش رو معرفی کرد و گفت اگر کسی سراغش رو گرفت اینو بدم بهش.

ایوان آن را گرفت، اینور و آنور و بالا و پایینش کرد. یک نقاشی که یکسری علامت هم رویش داشت بود.

_انگار نقشس، نقشه یه راه.

لینی وارنر که کنار ایوان پرواز میکرد و متفکرانه در حال نگاه کردن به نقاشی بود حرف بس به جایی را مطرح کرده بود. یوان به نقاشی ضربه زد تا مگس هایی که رویش نشسته بودند پراکنده شوند و با دقت بیشتری شروع به نگاه کردن به نقشه کرد تا اینکه متوجه اشاره عمو یوری به پشت کاغذ شد.
_خب اینجا چی داریم؟

یوان و سه فرد منتخب شروع به خواندن طومار پشت نقاشی نوشته شده بود کردند و از آن جایی که حوصله خواندن همه آن طومار را نداشتند یک راست رفتند سر اصل مطلب و اصل مطلب هم این بود که از آنجایی که مدیر لی با مشکلات عدیده ای در هاگوارتز به ویژه عقب افتادگی پرداخت حقوق او که البته به گفته او مادیات برای او اهمیتی نداشت ولی قابل چشم پوشی نبود و رازی که بین خودش و مدیران بود تصمیم گرفته بود از هاگوارتز برود و اینهم نقشه سفرش بود به ذکر خودش هم این نقشه اصلا هم برای این نیست که دنبالش بروند و راضی اش کنند تا برگردد. و البته چیز مورد توجه تری که آنها به آن برخوردند این بود که زمان دقیقی برای شروع سفر مدیر لی در پایین نامه وجود داشت و فقط چند ساعت از آن گذشته بود.


ویرایش شده توسط گرینگوت در تاریخ ۱۴۰۲/۴/۲۳ ۱۷:۳۶:۲۵


پاسخ به: بررسی پست های انجمن ارتش تاریکی
پیام زده شده در: ۱۹:۱۴:۵۴ شنبه ۱۰ تیر ۱۴۰۲
#2
دفتر نقد باید مثل حسابی باشه که گردش بالایی داره؛ گردش بالا با مبالغی قابل توجه که بوی بورژوا رو بشه از صد کیلومتریش متوجه شد، دقیقا مثل حساب ریدل ها که قراره این گردشا بیشترم بشه، مگه نه؟


نقد شما به همراه صورتحساب و دستمزد نقد کننده و ویرایشگر و هزینه برق و آب و گاز و خاک و نور و جادوی مصرفی و همه چی براتون ارسال شد. سریعا پرداخت کنین تا با مامور نیومدیم دم در گرینگوتز!


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۴۰۲/۴/۱۳ ۱۷:۳۰:۱۵


پاسخ به: پشت پرده وزارت
پیام زده شده در: ۱۹:۱۴:۲۳ سه شنبه ۶ تیر ۱۴۰۲
#3
سوژه وجدان بی همه چیز قصد داشت که سوژه بی سوژه را کنترل کند اما کار از کار گذشته بود! حال سوژه بی سوژه به یک مطالبه گر و معترض جدی تبدیل شده بود که آتشین مزاج و آتشش هم گریبان گیر موقعیت فعلی و سوژه وجدان شده بود. سوژه مطالبه گر رفت و پشت تریبونی که مشخص نبود یکهو از کجا آمده ایستاد، گلویش را صاف کرد، سخنرانی پر شور خود را نطق نمود.
_آهای سوژه های سایت که سالیان سال در سایه ظلم و ستم اعضا ایفای نقش و هئیت مدیره شیطان صفت بودید. آهای سوژه هایی که همیشه تحت بلا های خانمان سوز اعضا قرار گرفتید و هر بلایی سرتون اومده. آهای سوژه هایی که در بند سانسور های گوناگون بوده اید. دیگر بس است، به پا خیزید و ظلم‌ و جورشان را روی سرشان ویران کنید. ما خواهان آزادی، آنارشیسم و همچنین درآوردن شلوار خود هستیم.

در همان زمان که سوژه مطالبه گر در حال سخنرانی پر شور خود بود لحظه به لحظه سوژه های دیگر، از ولدمورتی که روی سرش جلبک گذاشته اند تا مرلینی که ریشش را تراشیده اند به سمت او میامدند و با مشت گره کرده و مشعلی که آن هم معلوم نبود از کجا آمده و گفتن "صحیح است" از او حمایت میکردند.
چندی نگذشت که خبر اعتراضات گسترده و حتی چند خرابکاری و بمب گذاری در تاپیک ها خبر ساز شد و در پی این آشوب داخلی، از طرف هئیت مدیره سایت حکومت نظامی اعلام شد تا وضعیت را سر و سامان دهند.
حال، سایت دچار یک جنگ داخلی که در میان سوژه ها و اعضا و هئیت مدیره ایجاد گردیده شده بود. سوژه ها می خواستند بطور کلی از زیر سلطه اعضا سایت که خود، آنها را اربابان بد ذات میدانستند در بیایند و حکومتی متکی به خود ایجاد کنند، به همین دلیل حزبی موسوم به سیرک(سوژه یاوران رهایی کردار) تاسیس کردند تا برای اهداف خود مبارزه کنند.
سوژه ها به انجمن ها، تاپیک ها و حتی پست ها رخنه کرده و باعث هرج و مرج و آشوب شده بودند؛ حتی بعضی از آنها عمل شنیع شلوار درآوردن را که یکی از اعقاید ایدئولوژیک سازمان میدانستند انجام دادند که البته با اقدام موثر و سریع مدیرات ختم به خیر شد.
مدیران سایت که از این وضعیت با خبر شدند تصمیم گرفتند جلسه ای با حضور تمام اعضا سایت تشکیل بدند تا تصمیم نهایی را در باب این داستان بگیرند.



پاسخ به: باجه تلفن وزارتخانه (ارتباط با مسئولان)
پیام زده شده در: ۲۲:۲۹:۱۱ دوشنبه ۵ تیر ۱۴۰۲
#4
الو... با آقای لادیسلاو پاتریشوا خانزفا کاردلکیپ جورامونت پتیران عاصدیغ زاموژسلی کار دارم. همینه دیگه اسمش آره... قطع نکن... جلسه دارن چیه قطع نکن میگم... الان بالغ بر ۳ ماهه بصورت متمادی جلسه دارن... بگین هر چه سریعتر بدهی دولت به گرینگوتز رو پرداخت کنن وگرنه بصورت خیلی اتفاقی یه کاروان مشکی مدل ۹۵ تسترال بهشون برخورد میکنه... خرج مسائل اساسی و مفرح جامعه شده چیه پول مارو بیا بده... بهش بگو پول نمیدی حداقل در وزارتو باز کن حضوری حرف بزنیم... ای بابا باز قطع کرد.


ما و وزارت فخیمه‌مان همواره طلبکاریم جن‌آ.
همیشه و همواره.


ویرایش شده توسط لاديسلاو زاموژسلی در تاریخ ۱۴۰۲/۴/۶ ۱۴:۲۱:۰۱


پاسخ به: روان خانه سیاه - سفید !!!
پیام زده شده در: ۲۰:۴۵:۱۶ یکشنبه ۴ تیر ۱۴۰۲
#5
سکوت بود و تیک تیک ساعت و مهتابی‌و‌نورش که هر از چند گاهی مگسی به آن میخورد و باز میرفت تا برای بار چندم خودش را به مهتابی بکوبد و دو جفت چشمی که به سقف خیره شده بود. لحظه ای بعد، سکوت بود و تیک تیک ساعت و مهتابی‌و‌نورش که هر از چند گاهی مگسی به آن میخورد و باز میرفت تا برای بار چندم خودش را به مهتابی بکوبد و دو جفت چشمی که به سقف خیره شده بود. لحظه ای بعدتر، تیک تیک ساعت بود و... دامبلدور و لرد حالا شروع به فریاد زدن با مضامین "کمک" و "نجاتمان دهید" کرده بودند و با دست بسته در حال تقلا روی تخت، خودشان را اینور و آنور میکردند؛ مگس هم از ترس فریاد های ناگهانی مهتابی را ول کرد و به سمت آینه دو طرفه رفت تا خود را به آن بکوبد. لحظه بعد تر تر از آن سکوت بود و تیک تیک ساعت و چهره و سر لرد و دامبلدور که به آرامی به سمت یکدیگر قرار گرفته و به هم خیره شده بودند و نگاهی را با این عنوان که "همینجا این اتفاقات رو چال میکنیم و بین خودمون میمونه" رد و بدل کردند و بعد سریعا به حالت اولیه برگشته و با جفت چشم خود به سقف زل زدند.

_خب پیرمرد خوب گوش بده، نقشه اینگونه است که ریشاتو میندازی دور گردنت و خودت را حلق آویز میکنی تا مثلا اقدام به خودکشی کرده باشی و توجه مسئول اینجارو به خودت جلب میکنی و اونا هم میان تا نجاتت بدن، ما هم آن وسط در حرکت غافلگیرانه مسئولش را خفت میکنیم و میزنیم بیرون و البته که ترجیح میدهم بصورت حقیقی خودت را بکشی و شخصا اقدام به فرار کنم ولی خب به هر حال... چیست؟ چرا قیافت را اینجوری میکنی؟ نکنه می خواهی باز دهنت را باز کنی و از زندگی و ع... همان واژه مذکور که نمیتوانم تلفظش کنم چون با شنیدنش کهیر میزنم سخن بگویی؟ خیلی خب ما یک پلن B هم داریم؛ از آن جنگل ریشت چند تا جک و جانور میاوری بیرون و میگویی آزادمان کنند یا چمیدانم یک چیزی از آن تو در بیار نجاتمان بده.
_ تام فرزندم شاید اینها نقشه ای خوبی میشد، بجز اولی البته اونو بطور کامل فراموش میکنیم و هر واژه ای که به گونه ای با کشت و کشتن در ارتباط بود رو میذاریم کنار ولی تو بلند بلند همشو لو دادی! اونهم در شرایطی که مشخصا در هر ساعت شبانه روز تحت نظریم، بعدش هم فکر کردی اونها قبل آوردنمون به اینجا به این چیز ها فکر نکردن؟ ... بابا جان با اون حرفات در مورد ریشم غبار غم را آوردی و آوردی و نشاندی روی قلبم ، ریش من پر از عشق و پاکیزگی و روشناییه حتی اگر هم جونوری توش باشه با عشق و پاکیزگی و روشنایی زندگی میکنه و عشق و پاکیزگی و روشنایی هم میگسترانه.

لرد که تحمل این حجم از عشق و پاکیزگی و روشنایی را نداشت بالش را روی صورتش گرفته و فشار میداد و سرش را محکم به توشک میکوبید.

_بنظرت چطور کارمون به اینجا رسید تام؟

لرد بالش را از روی سرش برداشت و پرت کرد گوشه اتاق و به سقف خیره شد.
_باخت ما از بی وفایان بود وگرنه ما کجا و باخت کجا. حتما خیانتی در کار بوده، زمانی که ما لباس خواب نرم و گرممان را پوشیدیم رفتیم در رخت خواب نرم و گرممان و نجینی را بغل کردیم تا با قصه های دلهره آور بلا به خواب رویم...

لرد حرفش را قطع کرد و زیر چشمی نگاهی به دامبلدور انداخت که در حال لبخند زدن بود.
_خواب چیه؟ ما اصلا به خواب نمیریم. همیشه هوشیاریم. حتما ما را با یک توطئه به خواب بردن.
_نه تام منظور من از چطور کارمون به اینجا کشیده شده این بود که چرا ما رو خطری برای جامعه جادوگری در نظر گرفتن؟ خب شاید یکی از بین ما یسری شرارت هایی انجام داده باشه، به این فکر نکردن که یکی دیگه از ما کلی خدمات برای این جامعه انجام داده؟ اصلا بر فرض که خطرناکیم، این چه برخورد با یک آدم خطرناکه؟ میتونیم با صحبت حلش کنیم!
_حتما در فرصتی مناسب در دخمه عمارت ریدل ها صحبتی کاملا دوستانه را با باعث و بانی اش شکل خواهیم داد.
_تام ما باید واقعیت رو در آغوش بگیریم.
_آغوش؟ ما چیزی را در آغوش نمیگیریم. واقعیت را به ما دهید خودمان میدانیم باهاش چکار کنیم.
_دیگه ماجراجویی از ما گذشته فرزندم. بیا و از آخرین موقعیت های زندگی خودت استفاده کن و به سمت روشنایی گسیل شو. من هم اشتباهاتی در زندگیم داشتم به هر حال اما حالا نگاه کن، یک پیرمرد مهربون که ریش داره که تو ریشاش کلی شیپیش... نه؛ آبنبات داره.
_به ما چه! اشتباه داشتی که داشتی ما که نداشیم. هیچ گاه هم خلا ای در زندگی مان وجود نداشته. همیشه هم سایه پدر را بالای سرمان حس میکردیم. همیشه هم شرارت و وحشت از سر و روی خانواده مان میریخت. هیچوقت هم چنین خاطره ای ندارم که با یک پیرمرد نصیحت کن رو به رو شده باشم و هیچوقت هم هیچ کله زخمی ای نه رقیبمان بوده، نه برایمان اهمیتی داشته. به همه چیز هم رسیدیم، عمر زیاد، قدرت زیاد، عمر دو چندان زیاد.

دامبلدور و لرد ناخواسته وارد گفتگویی در باب خاطرات خود شده بودند و این چیز عجیبی بود و چیز عجیب تر از آن اینکه در آن سوی آینه جماعت مرگخوار و محفلی در کنار هم در حالا تماشای گفتگو لرد و دامبلدور بودن و برایشان جالب و حتی تا حد زیادی تاثیر گذار بود. در آن میان مگس هم داشت خود را به آینه دو طرفه میکوبید و رو به رویش آن سوی آینه پیکت در حال گریه کردن و تماشای صحنه بود. بلاتریکس به غیر از موتثر بودن عصبی هم بود.
_کی اولین نفر ایده اینو داد که باید ارباب و دامبلدور رو در موقعیتی قرار بدیم که از روزمرگی خلاص بشن؟ و کی موقعیت گیر افتادن و بسته شدن اونها رو تخت تو روان خانه رو مطرح کرد؟
_خودتون؟
_نه نه نه، این اشتباه رو نکن! شما گفتید دامبلدور توانایی بیشتری داره، در صورتی که همه میدونن ارباب رو دستش نیست. اصلا هم این بخاطر کل کل نبود که ما بیایم و انقدر چالش طراحی کنیم تا ارباب و دامبلدور رو آزمایش کنیم و توانایی ارباب رو ثابت کنیم؛ ارباب از اینکه کسی برای شکنجه باقی نمونده بود و ما هم باید بین خودمون کسی رو معرفی میکردیم و تلفات میدادیم راضی نبود و ما هم گفتیم یک سرگرمی براش درست کنیم ولی خب این رو در نظر نگرفتیم که چالش هارو نباید خیلی ساده طراحی کنیم و ارباب توش گیر کنه، چون میدونید دیگه ارباب مرد چالش های سخته؟ حالا این چربطی به مطرح کردن ایده ها داره؟ ربط داره چون من میگم.

"ربط داشت چون بلاتریکس میگفت" ادله کافی برای مرگخواران بود ولی دلیل نمیشد محفلیون با آن قانع شوند و یک بحث بین آنها در نگیرد و لازار مارکوویچ که خود را مدیر روانخانه معرفی کرده بود به همراه مدیر اصلی روانخانه که کادو پیچ شده روی صندلی حضور داشت با تعجب به انها نگاه نکنند. اما چیزی که بیشتر از مطرح شدن ایده مهم بود چگونگی رها کردن لرد و دامبلدور از موقعیت فعلی بود، آن هم در شرایطی که نقشه اشان لو نرود و همچیز طبق روالش پیش برود.



پاسخ به: سرسرای عمومی
پیام زده شده در: ۹:۲۷:۲۲ جمعه ۲۶ خرداد ۱۴۰۲
#6
سوژه آغازین
پست ابتدایی


پاداش


فضای شادی بر مدرسه هاگوارتز حاکم بود، حداقل برای دامبلدور که چنین حال و هوایی وجود داشت. پس از کسب نمرات افتضاح در سمج و کاهش سطح تحصیلی جادو آموزان، خبر پذیرش اعطا پاداش به دلیل عملکرد مدرسه در قرن گذشته در جهت ارتقا جامعه جادوگری یک خبر فوق العاده بود. وزارت سحر و جادو نیز تصمیم گرفته بود بازرسانی ارسال کند تا گزارشی مفصل از وضعیت کنونی هاگوارتز ارائه کنند تا حد و حدود جایزه یا اصلا دادن و ندادنش مشخص شود. ادعا ها و مطالبات زیادی هم در باب این پول وجود داشت و همه می خواستند جایزه در همان چیزی که می خواهند هزینه شود، دامبلدور هم با سخنرانی های متعدد سعی داشت این را به بقیه بقبولاند که این جایزه باید صرف پیشبرد تفرجگاه بندری هاگوارتز که هیچ کس تا پیش از این اسم آن را نشنیده بود و نوسازی استادیوم کوییدیچ که همگی پنجاه و اندی سال منتظرش بودند شود.

بالاخره درب سرسرا به صدا درآمد، مثل اینکه زمانش رسیده بود. دامبلدور شتابان به سمت درب سرسرا هجوم برد تا بازرسان را با استقبال گرمی بدرقه کند؛ درب را باز کرد اما خبری نبود، چشمانش را تنگ و باز کرد و باز هم خبری نبود، عینکش را روی دماغش بالا و پایین میکرد، خبری نبود! یکبار درب را باز و بسته کرد و در کمال تعجب اینبار هم خبری نبود! در حال و هوا این بی خبری ها دامبلدور می خواست که سر به پایین بی اندازد و افسوس بخورد که در همان هنگامی که سرش را به پایین انداخته بود با دو گابلین مواجهه شد و حیرت جای افسوس را گرفت. گرینگوت و دستیارش بود، چشمانش درست میدید گرینگوت بانکدار بود که با کلاه بزرگ استوانه ای شکل و کت مشکی اش و سیبیل مصنوعی که بسیار استتار مزخرفی بنظر میرسید با ذره بین در حال بررسی موشکافانه جدار درب سرسرا بود.

_آقای گرینگوت شما اینجا چیکار میکنید؟ 
_گرینگوت کیه؟ راستی این جدار های درتون مال کیه؟ بسیار پوسیده بنظر میرسه، حتما بنده این رو باید در گزارشم درج کنم.
_جناب گرینگوت خودتون هستید دیگر بابا جان. چرا صداتون رو تغییر دادید؟ این چه ریخت و قیافیه؟ اون هم دستیارتون که تو اسمش ل داشت دیگه. 
_من تا حالا در عمر گرانقدرم اسمی به نام گرینگوت نشنیدم. بنده گِیرمو هستم بازرس ارشد وزارت و ایشون هم دیویده که هیچ ل ای در اسمش وجود ندارد و لری هم نیست. بنده تمام مدارک موجود رو برای بازرسی دارم. 

گرینگوت، گیرمو نما کاغذهایی را از این و آن جیبش درآورد و به دست دامبلدور داد و دامبلدور هم به دقت آن را مورد مطالعه قرار داد.
_بسیار خب درسته.بفرمایید مدارکتون... فقط برام عجیب هستش که وزارت جدیدا از گابلین ها در امور خاص اداریش استفاده میکنه. 
_کاری که باید سال ها پیش انجام میداد رو انجام داد، گابلین ها موجدات ماهر و دقیقی بودن فقط خوب درک و بکار گرفته نشدن، یک نمونه بارزشم بانک گرینگوتز با مدیریت بسیار دقیق و توانمند که من نمیشناسمشون ولی تواناییشون در ثبات اقتصادی جامعه جادوگری برای ما روشنه. 

لری که با عنوات دیوید معرفی شده بود هم به نشانه تایید حرف های گرینگوت سر تکان میداد و دامبلدور هم از حرف هایش به فکر فرو رفته بود.
_به هر حال که خیر مقدم عرض میکنم بازرس جان ها. ورودتان پر از عشق و روشنایی. بسیار خوشحال و شگفت زده شدم از اینکه بالاخره پاداش برای سال ها خدمت هاگوارتز پذیرفته شده! 
_حقیقتا ما هم شگفت زده شدیم. تقریبا که نه، کاملا برایمان مانند یک جوک میماند که اینهمه پول بی زبان باید به عنوان پاداش اعطا شود.
_جان؟ 
_میگم که این موضوع جوک هست که چگونه تا الان به نقش گرانقدر هاگوارتز پی نبرده بودند. بهتر است بازرسی رو هرچه سریعتر شروع کنیم. 

گرینگوت کلاهش را گرفته و سریعا از جلوی دامبلدور به داخل رفت و به سرعت شروع به اینور و آنور رفتن و سُر خوردن روی کف سرسرا نمود.

_جناب بازرس میتونم بپرسم دارید چیکار میکنید؟ 
_تست سنجش استحکاکه، لیزه، سرعت گیرم که نداره، حادثه آفرین میشه.
_مگه اتوبانه که ویراژ بدن سرعت گیر نباشه، دچار حادثه بشن. حتما می خواید بگید تصادف های شدیدم صورت میگیره؟ بابا جان شوخی میکنید؟ 
_ببین عزیزجان. جادو آموز میاد، مرلینی نکرده لیز میخوره بعد میمیره بعد از آن طرف گرینگوتز باید بیمه پرداخت کنه و آن هم از بیت الماله. این برای شما خوشاینده که همچین اتفاقی بیوفته و یک جادو آموز که بورسیم شده بیوفته و بمیره؟ مطمئنا نه. 

گرینگوت پس از سُر خوردن های متمادی به جان یک صندلی بی زبان افتاد و شروع به ور رفتن با پایه اش کرد.
_لق است.
_بازرس جان خب الان انقدر انگولکش کردی لق شده دیگه.
_نه نگاه کن. فرص کن یک جادو آموز روی این صندلی بنشیند، پایه اش لق باشد و بشکند آن وقت میوفتد و میمیرد...
_بعدش باید گرینگوتز بیمه رو پرداخت کنه از بیت الماله. از قضا اون جادو آموز بورسیم بوده. 
_آ باریکلا. 

بعد از آن گرینگوت بر روی میز رفت و شروع به سینه خیز رفتن و با ذره بین نگاه کردن روی میز شد.
_اوه اوه ترک رو ببین. 
_اون که کلا دو سانتم نمیشه، عمقی هم نداره! 
_حادثه خبر نمیکنه دوست من، یکهو دیدی میز از هم شکافته شد و افتاد و فاجعه رخ داد و جادو آموازان زیر دو نیمه شکافته شده له شدند! آن وقت گرینگوتز کاملا ورشکسته میشود! پولشم که از بیت المال میرود... لری...چیز    ... دیوید جان همه اینهارو یادداشت و مستند کن.

گرینگوت کف دست درازش  را به روی دهانش گذاشت و مخفیانه به لری گفت "پیاز داغش رو زیاد کن، دوتا پیوستم بزن تنگش که قشنگ توجیه بشن" و دامبلدوز هم آمد تا بگوید "یعنی چی که این وضعیت" ولی با آمدن فیلچ و در گوشی حرف زدن با دامبلدور حرفش را نزده باقی گذاشت.

_توالت طبقه سوم لوله هاش پوسیده بود. الانم ترکیده، همه شاکی دارن اعتراض کنان میان این سمت که چرا یک توالت درست وجود نداره و از عدم قضای حاجت میترکن و فلان.

_مشکلی پیش اومده دوستان؟ 

پس از این حرف گرینگوت، فیلچ و دامبلدور هر دو همزمان لبخندی تا بناگوش به گرینگوت هدیه کردند و میدانستند که باید هر چه زودتر این مشکل را مرتفع کنند.



پاسخ به: تالار جشن ها (بالماسکه ی سابق)
پیام زده شده در: ۱۳:۴۴:۱۶ پنجشنبه ۲۵ خرداد ۱۴۰۲
#7
رون با چهره مچاله شده با لب و لوچه آویزان ، خسته و خمیده با آن چشم هایی که از فرط بی خوابی ترک های قرمزی برداشته بود دقایقی به تازه وارد بَشاش که از روی هیجان بی قرار برای گروهبندی بود زل زد و سپس دچار اختلال استرس پس از سانحه گردید؛ تمام اتفاقات کارگاه بار دیگر در ذهنش مرور شد. آن همه متن که بدون اینتر نوشته شده بود و باید آن را می خواند، روز ها بی خوابی، جملات جفنگ و سوژه های آبکی و مزخرف، همه آنها یک دور الا چند دور از جلوی چشمانش رد شد. دیری نگذشت که میز اداریی که بین رون و تازه وارد فاصله انداخته بود شروع به لرزیدن کرد. رون از شدت حملات عصبی ناشی از اتفاقات اخیر شروع به لرزیدن کرده بود، چند تار مو که تازگی روی سرش درآمده بود با لرزش رون اینور و آنور میرفت. کمی بعد، شدت لرزش ها بیشتر شد و رون به عقب رفته و دچار تشنج شدیدی گردید، در همان هنگام قلمی که در دستش گرفته بود و روی کاغذی قرار داشت به سرعت اینور و آنور کرد و خطوطی نامتقارن رسم کرد. به نظر میامد رون چیزی را می خواست به تازه وارد بازگو کند.
_م... مممم... مممیی... می... می... می.‌‌..
_میتونم برم؟

تازه وارد که فرصت را مناسب دید لبخندی تا بناگوش زد و جهید تا باری دیگر مهر تایید و قلم را بردارد و خود را گروهبندی کرده و مهر تاییدی بر آن زند ولی در همان هنگام رون مچش را محکم با دستش گرفت و باعث شد تازه وارد و رون رخ به رخ شوند و تازه وارد با چهره وحشتناک رون که خشم از سر و رویش میبارید رو به رو شود.
_می... می... میکشمت.

تازه وارد که زهره اش ترکیده بود دستش از دست رون رها کرد و با جیغ و فریاد سعی در فرار کردن از دست او داشت، رون هم هر چه که دستش میامد از قندان جلو میزش گرفته تا کشو های پر از بایگانی ورقه های گروهبندی را به سمت تازه وارد پرت میکرد و دنبالش دور تا دور اتاق میدوید. چند لحظه بعد در اتاق باز شد و شخصی با زونکن(کلاسور) کت و کلفتی در حال ورود به اتاق بود.
_ببخشید در مورد عوض کردن گروه که گفته بودید دلیلتون چیه بنده تمام دلایل رو مدلل و مستند کردم خدمت ش..‌. عذر می خوام مثل اینکه بد موقع مزاحم شدم... بعدا تشریف میارم.

شخص مذکور با همان سرعتی که قصد ورود به اتاق را داشت با دیدن ورقه های پراکنده روی زمین، کشو های درآمده و شخصی با چند تار مو روی سرش که در حال چپاندن کاغذ در دهان شخص دیگر و کوبیدن پی در پی مهر تایید بر سر و رویش بود برگشت و در را بست. چند دقیقه بعد هئیت مدیره سایت و ناظران و ریش سفیدان وارد اتاق شدند تا رون را از تازه وارد جدا کنند، توانستند، البته با چند مصدوم که به دلیل مشت و لگد های رون در آن میان دچار جراحت شده بودند. با نظر بزرگان تصمیم بر این شد که رون را به تاپیک دارالمجانین لندن ارسال کنند تا یک مورد مطالعه برای سوژه قرار بگیرد و در همانجا بستری شود.
مشکل دیگر پیش آمده این بود که حالا انبوهی از ملت پیگیری که می خواستند از گروهبندی و تغییر گروه خود با خبر شوند در مقابل درب اتاق تجمع کرده بودند، آن شخص زونکن به دست هم با گفتن "این تغییر گروه ما چیشد پس" در به در بدنبال ناظران سایت در راهرو راه افتاده بود.
اژدها هم با مشاهده همه این اتفاقات و حوادث، عذاب وجدان گرفت و به فکر فرو رفت که چه کاری میتواند برای رون بدبخت انجام دهد.

کمی بعد، تاپیک دارالمجانین

پنکه سقفی به آرامی میچرخید و قیژ قیژ میکرد. رون بر روی صندلی با تنگ‌پوش که لباس مخصوص روانی ها بود و غل و زنجیر بسته شده بود و رو به رویش، روی میز، نوشته ای وجود داشت که بیانگر آغاز یک سوژه جدید بود. همچیز در آرامش قرار داشت تا اینکه درب اتاق شروع به باز شدن کرد...



پاسخ به: دارالمجانین لندن
پیام زده شده در: ۱۸:۵۴:۰۴ سه شنبه ۲۳ خرداد ۱۴۰۲
#8
ورنون غم زده و مفلوک که دست در جیب نهاده و غبغب به گلو چسبانده و نگاه به پایین کرده بود در حال عبور از کوچه های بازار پر هرج و مرج دیاگون دقیقا مانند یک بدبخت بیچاره شکست خورده بود. همچیز برایش تقریبا تمام شده بود. دادلی که در مغازه لرد بود و نمیتوانست او را بخرد چون لرد علاقه خاصی به آن بچه گرد و قلمبه داشت و قصد فروشش را نداشت از یک طرف و رو انداختن به یک جادوگر آن هم دامبلدور! کسی که پیش از این اگر اسمش را میشنید به دلیل بلا های گوناگونی که سر خود و خانواده اش آورده، تنش به لرزه می افتاد و یک گوشه لبش کج میشد.
با همین تفکرات و افسوس ها در حال گذر از کنار چند دست فروش که کار های خود را با تبلیغ چیز های عجیب و غریب برای جذب مشتری انجام میدادند بود که ورنون هیچ از آنها سر در نمیاورد و نمی خواست هم که سر در بیاورد.

_ناخن گیر برای هیپوگریف های خانگی، دارا استاندارد سلامت سازمان بهداشت جادویی. من خودم ده تا ازینا تو خونه دارم بدو اینور بازار.

_ابر چوبدستی های فیک، اسمش فیکه ولی با اصلش مو نمیزنه. یکی بخر دوتا ببر.

_از تخم تسترال تا دمپایی گودریک. هرچی که جای دیگه نیست اینجا پیدا میکنی.

ناگهان جرقه ای در ذهن ورنون زده شد و توجهش به آخرین چیزی که از یکی از دست فروشان شنیده بود جلب شد؛ متحول گردید و دوان دوان به سمت دست فروش مذکور رفت.
_عذر می خوام آقا.
_جان؟
_من که نمیدونم تخم تسترال چیه یا گودریک کی بوده و برای چی باید دمپاییش ارزشمند باشه. من دنبالم چیزم...
_دنبال چیی عزیز؟
_چیز دیگه...
_آها متوجه شدم. پول مول که همراهت هست؟

ورنون قصد داشت دستش را در جیبش کند و کیف پولش را بیرون بکشد ولی دست فروش مانع آن شد، دست ورنون را گرفته و به آرامی به گوشه ای برد.
_آقاجون یعنی چی در انظار عمومی نا به هنگام دستو میکنی تو جیبت برا معامله؟! اولین بارته؟ حالا دنبال چی میگردی؟ تا کجا می خوای پیش ببرتت؟
_چطور بگم... برای یک حمله غافلگیرانه و برای رهایی گروگان و اگر بشه یک انتقام جانانه می خوام.
_آخ آخ آخ... پیش خوب کسی اومدی... اصل جنس پیش خود منه، من جنسو آروم میذارم تو جیب چپت و تو سریع پولو میذاری تو جیب راستم.

دست فروش قصد داشت تا کار را بلافاصله انجام دهد اما ورنون سریع خودش را عقب کشید و معامله بهم خورد.

_چیکار میکنی؟! چرا معامله رو بهم میزنی؟ تو خریدار نیستی آقا برو رد کارت.
_جناب قیافه من میخوره که دنبال این چیز ها باشم؟ خجالت بکش. من دنبال یک تبهکار حرفه ایم.
_خب از اول بنال دیگه. گوشی همراهت هست؟

ورنون بار دیگر دست به جیب میبرد تا گوشی همراه خود را به دست فروس تحویل دهد.

_از این قدیمیاس که.
_مرد حسابی ما هنوز تو قرن بیستیم همونم جلوتر از ماست. اصلا چرا با دوتا جادو و جنبل پیامتو نمیفرستی؟

دست فروش گوشی را گرفته و با دقت خاصی در حال شماره گیری بود.
_مگه الکیه؟ شنود میشه... هیس هیس، داره میگیره... به به ماندانگاس خان بزرگ... قربان شما، قربان شما... مشتری دارم براتون... نه بابا دله دزد چیه، دست به نقده... الساعه، الساعه... فقط شیتیل ما فراموش نشه، الو؟ الو؟

دست فروش با افسوس گوشی را جلوی رویش آورد و در هنگامی که مکالمه قطع شده بود و صدای بوقش میامد سر تکان داد و سپس به ورنون رو کرد.
_میبینی؟ تا حرف از پول شد هاپولی شد. حالا این لوکیشنو که فرستاده ببین برو جایی که زده. فقط یادت باشه که ایشون کم کسی برا خودش نیست با شبکه های تبهکاری زیادی در ارتباطه.

ورنون حالا در حال براندازی کنجکاوانه گوشیش شد که بفهمد لوکیشن کجا و چگونه در گوشیش است.

_چیکار میکنی؟
_لوکیشن تو همینه؟
_آره دیگه. حالا بجنب برو سر قرار اینجا واینسا. همین که تو دقیقا چرا اینجایی خودش پر شک و ابهامه.

مغازه لرد

به دلیل اوضاع آشفته موجود در مغازه دیگر خبری از مشتریانی که از سر و کول هم بالا بروند و دست پای هم را برای خرید کله زخمی بشکانند نبود چون اساسا کله زخمیی وجود نداشت! لرد هم از این وضعیت بسیار آشفته بود، ترجیح میداد عروسک های بابل هد آن پیرمرد همیشه نیک کردار که لبخند میزند و عشق میپروراند را بفروشد، از همان عروشک هایی که جلو میز یا جارو خود میگذارند و سرشان تکان تکان میخورد، در همین افکار بود که متوجه جای خالی دامبلدور در ویترین مغازه شد.
_دامبلدور کوش؟

همه سراسیمه در داخل مغازه به دنبال دامبلدور گشتند؛ کشو های دخل، قفسه های مغازه، زیر دفتک و دستک؛ هیچ جا نبود! دیگر وقتش بود بپذیرن از مغازه گریخته و رفته ولی پیش از اینکه لرد به خشم بیاید و خشمش هم دامان آنها را بگیرد تصمیم گرفتند خودشان برای یافتنش داوطلب شوند.

_نه کسی دنبال هیچ کس دیگری نخواهد رفت.

جمعیت مرگخوار با شک به خود و سپس با ترس و لرز به لرد نگریستن.
_همجا پخش میکنید که قراره آن پسر بچه تپل مپل ناز که خوبی به گمانم از سر و رویش میبارد در ملع عام در همین مغازه مورد شکنجه های گوناگون قرار گیرد. هم فال است هم تماشا. هم مشتری جذب میکنیم هم دامبلدور برمیگردد.



پاسخ به: دره‌ي سكــــــوت
پیام زده شده در: ۲۰:۴۲:۰۲ پنجشنبه ۱۸ خرداد ۱۴۰۲
#9
لرد آهسته قدم میزد، از پشت مرگخوارانی که بر صندلی تکیه داده بودند آرام آرام از دوریا بلک دور میشد و به سمت صندلی اش که در راس میز بود حرکت میکرد.
اسنیپ دو دستش را در هم تنیده بود و آن را روی میز گذاشته و کمی خم شده بود و برای ارائه گزارش آماده میشد؛ کمی مکث کرد سرش را پایین انداخت و سپس بالا گرفت تا سخن گفتن را شروع کند.
_به لطف زمزمه سایه ها و البته ناهماهنگی محفلی ها در اجرا یک عملیات ما مطلع شدیم اونها تحرکاتی رو بر علیه ما انجام دادن تا بصورت مخفی درون عمارت نفوذ کنن...

اسنیپ با گفتن تک تک کلمات همزمان سرش را میچرخاند و به مرگخوار ها نگاهی مینداخت و رد میشد. وقتی که جملاتش تمام شد آخرین نگاه را روی دوریا انداخت.
با حرف های اسنیپ پچ پچی در میان مرگخواران به راه افتاد و اسنیپ را وادار به نیمه کاره رها کردن حرفش کرد، کمی مکث کرد، نگاهش را دوباره پایین انداخت و سپس شروع به ادامه حرفش کرد. لوپین از اینکه نگاه اسنیپ دیگر متوجهش نبود راضی بود اما کماکان بلاتریکس او را زیر نظر داشت و این کافی بود که احساس ناخوشایندی داشته باشد.
_درسته، شاید چنین روش مقابله ای از طرف اونها زیاد متداول نباشه و ما تجربه نبرد های رو در روی زیادی رو داشته باشیم اما ما میدونیم که چنین اتفاقی افتاده اون هم در شرایطی که محموله بسیار مهمی به تازگی وارد عمارت شده. نیاز نمیدونم که در این مورد توضیح بیشتری بدم، شما هم نیازی ندارید ولی اونچیزی که باید بدونید اینه که کاملا حواستون رو جمع کنید و همچیز شک داشته باشید و مراقب اعتماد هایی که میکنید باشد... هر شخص با هر جایگاهی که برای ما داره.

باز هم مرگخواران حاضر شروع به پچ پچ کردند با این تفاوت که اینبار کمی بلندتر بود و پرسشگرایانه تر بنظر میرسید. اینبار هم در بیان آخرین کلماتش رو به دوریا کرد اما اینبار لوپین که در باطن دوریا بود سعی کرد که با اسنیپ رخ به رخ نشود و از چشمانش فرار کند.
بلاتریکس ایستاد تا سخنی بگوید، احتمالا یک جمع بندی که جلسه را به اتمام برساند که با ورود ناگهانی بارتی کراوچ پسر نتوانست سخنی بگوید. بارتی کراوچ سراسیمه نگاهی به مرگخواران و سپس لرد انداخت.
_عذر می خوام که جلسه رو بهم زدم.

بارتی کراوچ به سمت لرد میرود و چیزی را در گوش او که پشت صندلی اش ایستاده زمزمه میکند. لرد لحظه ای سرش را به پایین می اندازد و انگشتانش را روی سرش میکشد و سپس رو به مرگخواران میکند.
_همه بیرون...الان... اسنیپ، بلاتریکس شما بمونید.

لوپین از موقعیت ایجاد شده هاج و واج شده بود. باقی مرگخواران به سرعت در حال خارج شدن از اتاق بودن پس لوپین هم تصمیم گرفت که همین کار را بکند، به سمت خروجی حرکت کرد ولی به دلیل فشار روانی و عدم کنترل بدنی که در آن بود سکندری خورد و پایش پیچ خورد، لنگ لنگان شروع به ادامه راه رفتنش کرد و می توانست سنگینی نگاه بلاتریکس را حس کند. اتفاقاتی در جریان بود، اتفاقاتی که میتوانست به ضرر او تمام شود، او باید میفهمید که چخبر است و کاری عاجل تر از آن، باید در نقش شخص دیگری قرار میگرفت.

آنطرف تر دوریا بلک بیهوش کم کم در حال به هوش آمدن بود. دستش را به سرش گرفت و آخرین اتفاقاتی که در حال رخ دادن بود در ذهنش مرور شد، هزاران پرسش در سرش وجود داشت که بی جواب باقی مانده بود اما میدانست هرچه زودتر باید بقیه را مطلع کند.



پاسخ به: بررسی پست های انجمن ارتش تاریکی
پیام زده شده در: ۲:۳۴:۱۸ یکشنبه ۱۴ خرداد ۱۴۰۲
#10
به به.چه بسیار فرخنده که دفتر نقد دوباره باز شد و نقد ها به جریان افتاد.
به میمنت این امر می خواستم بیام و بر خلاف روال همیشه دو پست رو برای نقد بفرستم ولی تصمیم گرفتم بر اساس روال همیشه عمل کنم. بعدا که جوهر پست خشک شد خدمت خواهم رسید.
مقوله رو در پاکت همراه فاکتور خرده مخارج مرگخوارا و کسر وجه از حسابتان برای شما ارسال کردم، نقد را در آن بذارید و بفرستید تا مرلینی نکرده اصراف نشود به قول جنابانتان.
خلاصه هم کردم، طومارس یک خرده...


احساس می کنیم از ما استفاده ابزاری شد!

نقد شما را فرستادیم. ولی پشیمانیم. پس بفرستید.


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۴۰۲/۳/۱۵ ۲:۱۳:۴۷






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.