هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

به برنامه "تور جهانی سالازار اسلیترین" ملحق شوید و به مدت یک هفته، بر اساس علایق و استراتژی‌های تصرف جهانی ایشان، در انجمنی که مورد بازدید سالازار کبیر قرار می‌گیرد، وی را همراهی کنید.


این برنامه به همه‌ی جامعه‌ی جادوگری، از اعضای محفل ققنوس گرفته تا مرگخواران و کارکنان وزارت سحر و جادو، فرصت می‌دهد تا در این مهم، شریک و همراه سالازار شوند.




پاسخ به: مغازه اليواندر
پیام زده شده در: ۱۴:۵۱:۴۸ جمعه ۳ فروردین ۱۴۰۳
#1
خلاصه:
یه مگس به نام ویزو می خواد لرد سیاه رو پیدا کنه و بکشه. در طی یک جریاناتی و با کلی گشتن و پرس و جو میتونه خانه ریدل ها و لردو پیدا کنه اما به پیشانی بلاتریکس برخورد میکه که باعث میشه یک ضربه ای بهش بخوره و بیهوش بشه. وقتی هم که بهوش میاد یادش نمیاد دنبال چی بوده و مرگخوارا بهش میگن می خواسته عضو مرگخوارا بشه که قبول کردن و ماموریتشم اینه که بره بپره تو سوپ محفلی ها و ترور بیولوژیکیشون بکنه.


پس از اینکه ویزو از جا خیزید و کش و قوسی به خود داد و گرد و خاکی را از خود تکاند، پرواز کنان به راه افتاد تا دلاورانه به سوی محفل گسیل شود و خود را فدا کند. پس از مدتی متوجه شد اساسا نمیداند محفل کجاست، و این سوال آغازی بود بر سوالاتی همچون اینکه: او کیست، کجا هست و کِی اش نام نهادند؟ و خب نتیجتا می خواست برگردد تا بپرسد "دقیقا باید چه کند و چگونه کند و چرا کند؟ و این محفلی که میگویند کجا هست؟ " که تا برگشت متوجه شد از آنجایی که در ابتدا بوده بسیار دور شده و در ناکجا آباد سیر میکند و تنها چند کلمه را به خاطر دارد: "محفل ققنوس" ، "سوپ" ، "ترور" . پس او تصمیم میگیرد از اولین نفری که در خیابان رد میشود سوالی بپرسد.
_هی... آقا... با شمام.
_ها؟ ژیه داژ؟ کژایی؟

فرد مورد نظر، فردی افیونی و خموده بود که مدتی توجهش را به اطراف معطوف کرد تا بتواند ویزی را روئیت کند.
_عه... این ژارو ببین... به ژز دوره های فژانوردی ناشا مشل اینکه کورش های ژبان حژرت شلیمان هم پاش کردیم.
_هی آقا، گوشت با من هست؟
_شرو پا گوژم داژ، بفرما.
_شما محفل ققنون میشناسی؟
_محفل قوقنوش؟ آها فکر کنم قولیون خونه نوشرت قوقولی قوقو رو می خوای.
_فکر نمیکنما.
_ژرا داژ. بیا دونبالم نشونت بدم.

فرد افیونی رفت که نشان دهد که بلافاصله به دیوار پشتش برخورد کرد و نقش بر زمین شد؛ و همان جا بود که ویزو فهمید باید به خودش اکتفا کند و کس دیگری کمک نخواهد کرد. او صبح تا شب و شب تا صبح کوچه ها و شهر ها و خیابان ها را میگذراند و به صورت خستگی ناپذیر راه ها را میپیمود تا بتواند به مراد خود "محفل ققنوس" برسد. گاهی بال هایش کوفته و خسته میشد ولی او مگسی بود بس خستگی ناپذیر و مصمم، هیچ چیز جلوی پیشروی به سوی هدفش را نمیگرفت، حتی کثیفی های خوشمزه و تر و تازه و آبنبات های لذیذی که بچه ها آنها میلیسیدند. او با مخاطرات مختلف رو به رو شد و دشمن خونی آن یعنی "مگس کش" قدم به قدم به دنبال او بود. دنیا به او نیاز داشت تا خود را درون سوپ محفلیون بی اندازد، حداقل که خودش اینگونه فکر میکرد.

و بالاخره رسید! روز موعود فرا رسید! خانه شماره ۱۲ گریمولد! زحماتش جواب داده بود. آستین هایش را بالا زد، تفی کف دستش انداخت و دست هایش را بهم مالید و سپس موهای آشفته و برهم ریخته اش را با دستش صاف کرد و با زیر چشم هایی که از بی خوابی باد کرده بود رفت تا در محفل را از جا بکند و با ندای "زنده باد مرگخواران و مرگ خوری" شیرجه ای در سوپ بزند و محفلیون را معدوم کند که ناگهان اتوبوسی با سرعت از کنارش رد شد و با مخ به زمین خورد.

لحظه ای گذشت تا ویزو چشم گشود و خود را در جایی روشن و نورانی دید و در مقابلش یک پیر ریشو با پیژامه و اعصایی را دید که به او خیره شده است.
_ به اذن ما، مرلین کبیر، شما ماموریت پیدا میکنید بروید در سوراخ دماغ تام ریدل، معروف به لرد ولدمورت و او را معدوم سازید.

ویزو تا آمد سخنی بگوید چشم از آن بارگاه ملکوتی فرو بست و در کف زمین بهوش آمد و تمام خاطرات از دست داده را بدست آورد. تمام جریانات گذشته یکی پس از دیگری در خاطرش مرور شد و حالا عزمی راسخ تر پیدا کرده بود. ولی او به محفل رسیده بود و آن هم بعد اینهمه راه و زحمات، حیف بود که این مامورت را به سرانجام نرساند و برگردد. باید اول به کار محفلی ها رسیدگی میکرد و بعد به سراغ مرگخواران و لرد میرفت، اما برای رسیدن به آنها باید زنده هم میماند و خب سوال اینجا بود چگونه وقتی خودش را قرار است در سوپ بی اندازد زنده میماند؟ باید راهی برایش می اندیشید.



پاسخ به: شکنجه گاه
پیام زده شده در: ۱۸:۴۹:۱۷ چهارشنبه ۱ فروردین ۱۴۰۳
#2
خلاصه:
آریانا هنگام شکنجه زیر دستگاه پرس گیر میکنه و پرس میشه. آریانا پرس شده به دست دامبلدور تو هاگوارتز میرسه. دامبلدور آریانا پرس شده رو میبره دم کلبه و هاگرید. رودولف و هوریس و هاگرید و دامبلدور که تو کلبه بودن تصمیم میگیرن آریانا رو تعمیر کنن و برای اینکار هوریس خودشو تبدیل به تلمبه میکنه تا باد هاگریدو به آریانا پرس شده منتقل کنه اما ناغافل باد زیادی از هاگرید به آریانا منتقل میشه و باعث میشه آرینا بترکه. بعد از انفجار تکه های ترکیده آریانا جمع میشه و برای تعمیر به خانه ریدل ها میبرن و در اونجا رودولف و هوریس و لرد به زیرزمین میرن و با کمک راهنمایی مروپ گانت شروع به خیاطی و تعمیر آریانا و به هم چسبوندن تیکه ها میکنن. دامبلدور هم در طبقه بالا با نجینی حرف میزنه و باعث اعصبانیتش میشه که در نهایت منجر به بلعیده شدن دامبلدور و در نهایت فرایند هضم دامبلدور تو شکم نجینی میشه.




_ببین، من از دم آروم آروم میفرستمش سمتت، تو بکش بیرون.

دامبلدور توسط نجینی بلعیده شده بود و آنچه از قرائن و شواهد برآمده این بود که مزه تازه پوسیدگی و کهنگی، چندان هم به مذاقش بد نیامده است. در واقع نجنینی گوشه عزلتی برگزیده بود و انتظار میکشید تا اسید هایش دامبلدور را بجورند، و داشتند هم میجوریدند ولی مرگخواران چندان از این جوریدن ها راضی نبودند، نه بخاطر سلامت دامبلدور، بلکه بالعکس، آنها میترسیدند به سبب مصرف دامبلدور که به نظرشان تاریخ انقضا گذرانده است مسمومیتی برای نجینی پیش بیاید و بعد هم حساب کارشان با لرد باشد؛ پس به سرعت دست به کار شدند. مروپ گانت که ابتکار عمل خود را در طبقه پایین، بخش مداوا و مرمت نشان داده بود حالا می خواست که توانمندی هایش را در بخش عملیات ویژه امداد و نجات نشان دهد، پس تصمیم گرفت که دامبلدور را از انتها دم به سمت سر هل دهد تا بلاتریکس او را بیرون بکشد. از آنجایی که این عملیات بسیار دشوار بود و همکاری بیشتری میطلبید سدریک دیگوری هم به آنها پیوست و با خوابیدن کنار نجینی سعی داشت حس همزاد پنداری را به او القا کند. کار دشوار و زمان بر بود اما در نهایت نتیجه بخش بود، دامبلدور در نهایت به بیرون کشیده شد، البته با یک ریشی که نصفش را اسید ها جوریده و تناول کرده بودند و قطرات اسیدی که از لباسش میچکید.
_ دیدید بابا جانیان، اینا همش نشانه هست، اینا همش می خواد یه ما یک چیزو بگه؛ قدرت نور، قدرت امید، قدرت روشنایی، اعتقاد به آینده ای
...

مرگخواران قبل از اینکه دامبلدور بخواهد سخنان دیگری بگوید او را گرفتند تصمیم بر این داشتند که هر چه سریعتر او را به همان جای قبلی برگردانند و با شجاعت با عواقبش هم رو به رو شوند اما در همین هنگام فریاد های هوریس آنها را متوقف کرد.
_فرار کنید!


کمی قبل تر، طبقه پایین

کار دوخت و دوز تمام شده بود و تنها یک قدم دیگر باقی مانده بود و آن هم باد کردن دوباره آریانا، ولی اینبار نه به شکل باد کردن با تلنبه، بلکه به صورت اولیه و بهره گیری از نفس های رودولف اینکار انجام میشد.

_بنظرمان که با همانی که اول بوده مو نمیزند.
_دقیقا، عینا همونه، بهتر هم شده تازه.

رودولف نفس زنان به گوشه ای از اتاق افتاده بود و لرد و هوریس هم رو به روی موجودی عجیب الخلقه حضور داشتن که چندان قرابتی با " آریانا" نداشت. پایش جای دستش ، انگشتان دستش بر روی پایش، یک چشم کور و نامتقارن و اساسا هم معلوم نبود اون رویی که رو به رویش بودند رو بود یا پشت، چند تکه هم که مشخصا از پارچه های کهنه بانو مروپ بود کاملا در آناتومیش مشهود بنظر میرسید.

آریانایی که حالا آریاناشتاین تبدیل شده بود، چشم به جهان گشود و چند کلامی نطق پیش از دستور کرد که کاملا برای لرد و هوریس غیر قابل فهم بود و سپس زیر میز خیاطی زد و آن را واژگون ساخت. لرد هم آمد تا چیزی به هوریس بگوید که دید ای دل غافل هوریسی در کار نیست و فلنگ را بسته.



پاسخ به: بررسی پست های انجمن ارتش تاریکی
پیام زده شده در: ۱۴:۱۶:۰۹ یکشنبه ۲۷ اسفند ۱۴۰۲
#3
خسته نباشید.


بسیار ممنون. نقد شما رو با جنی آزاد فرستادیم. اگه تونستین ازش بگیرین. به ما که نمی داد.


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۴۰۲/۱۲/۲۷ ۲۳:۴۹:۱۸


پاسخ به: كافه سه دسته جارو
پیام زده شده در: ۱۴:۱۱:۲۵ یکشنبه ۲۷ اسفند ۱۴۰۲
#4
تام چرخی در هوا زد، چند ستاره را که در آسمان شب رخ می نمود از نظر گذراند و شالاپ نقشی بر آب شد‌. چندی درون آب دست و پا زد تا اینکه دستی آمد و او را گرفت و بر روی آب آورد.
_سرده، خیسه، احساس سنگینی میکنیم، انگار می خواد مارو داخل خودش بکشه! ما خودمان قراره بقیه را داخل بکشیم، این رود منحوس چه از جان ما می خواهد؟

_تام! بابا جان، نفس عمیق بکش، بذار آب رود به تن و جونت بیوفته ، قلبت رو بشوره، جلا بده، غباراشو بگیره، همچین پلیدی ها و کثیفی هاشو بزدایه که صفا بگیری.

صدا برای تام آشنا بود، لحنش هم همینطور و البته کم مانده بود با کلمات گفته شده کهیر هم بزند. همچنان که داشت نفسی تازه میکرد تصمیم گرفت توجهش را به اطراف بیشتر جلب کند. چند تار مو را از صورتش کنار زد، چشمانش را بیشتر باز کرد و دامبلدور را دید که بسیار هم به او نزدیک بود، ریش هایش در آب شناور بود و داشت به پهنای صورت به تام لبخند میزد، دماغش از نزدیک بزرگ جلوه میکرد، خیلی بزرگتر! دقیقا این از آن صحنه هایی بود که تام هیچگاه قرار نبود فراموشش کند.
_برو رد کارت!

تام فریاد زد، دستانش را به سینه دامبلدور کوبید و خود را از او جدا کرد و کمی فاصله گرفت.
دست و پا میزد و آب را به اینور و آنور می پاچید، لحظه ای سرش به داخل آب میرفت و لحظه ای بعد، به روی آب میامد؛ می خواست شنا کند اما نمی توانست، در واقع خیلی وقت بود تنی هم به آب نزده بود، شاید در کودکی، یکی دو بار آن هم در حمام.

_اشکالی نداره بابا جان، یاد میگیری.

دامبلدور دوباره دستی انداخت و تام را گرفت ولی تام باز هم تقلا کرد و از دست او رها شد و این موقعیت چندین بار تکرار شد تا اینکه تام از نا افتاد.

_ببین تام، روشنایی همینه، می خوای همش بگریزی ازش ولی همیشه و دوباره تو رو به سمتش میکشونه؛ زیبا نیست؟
_نه! نیست، ولم کن، می خوام دلم بگنده انقدر آبیاری بشه، می خوام بیوفتم به دامان مرگ اصلا.

در همین هنگام که دامبلدور و تام در حال گفتگو بودند متوجه شدند یک مقدار، بیش از حد زیر پایشان خالی شده و از خشکی هم فاصله گرفتند و در حال حرکت هستند. در واقع بنظر میرسید سخنان تام قاقارو را تحت تاثیر قرار داده و مجذوب جیمز کرده و باعث شده تام و دامبلدور را رها کند.

_میمیریم، آن هم در کنار این پیر ریشو، تنمان هم خوراک ماهی ها میشود، شاید هم به آبشاری رسیدیم و پرت شدیم پایین و متلاشی گردیدیم و باقی مانده بدنمان هم شد نهار یک بچه کوسه ای که مادرش داده که در راه مدرسه جادوییشان بخورد و در آخر لرد سیاهی از بچه کوسه در بیاید که خون مردم را در شیشه کند؛ خوب است، این را ترجیح میدهیم.
_باکیت نباشه تام، در جوانی بصورت پی در پی قهرمان مسابقات شنا بودم، طول دریاچه سیاه رو درعرض ۳ دقیقه کرال سینه میرفتم اونم بدون استفاده از دست! تو فقط اجازه نده امید از دلت پر بکشه و بره، آینده روشنه بابا جان.

دامبلدور و تامی که در بغلش بود در حال حرکت در طول رودخانه بودند، ولی بنظر میرسید خیلی این حرکت به اختیار آنها نبود، حتی با وجود سابقه درخشان دامبلدور در شنا، باز هم آنها حریف موج های خروشان پر قدرت نبودند.

در طرفی دیگر جماعتی که تام و دامبلدور را همراهی کرده بودند شروع به دویدن در کنار رود کردند و دنبال آن دو راه افتادند تا ببینند چگونه میتوانند نجاتشان دهند.



پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۰:۲۶:۵۳ یکشنبه ۲۷ اسفند ۱۴۰۲
#5
سلام.

ایفای نقشو از من گرفتن! زده بود فیری!!


درخواست دسترسی مجدد رو مبذول بفرمایید، دست شما درد نکنه.



سلام. دسترسی ایفای نقش و گریفیندور مجددا داده شد. خوش برگشتی.


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۴۰۲/۱۲/۲۷ ۰:۳۸:۵۵
ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۴۰۲/۱۲/۲۷ ۰:۳۹:۲۱


پاسخ به: اسکله تفریحی
پیام زده شده در: ۱۶:۳۲ جمعه ۲۳ تیر ۱۴۰۲
#6
سال جدید در هاگوارتز؛ همچیز خوش و خرم بود، همگی با هم با شادی در کنار هم میزیستند. مدیر گم شده ولی باز هم چیزی تغییر نکرده بود. با این حال که پروفسور ایوان و سه نفر منتخب راهی کلاب عمو یوری شدن تا به شایعات دیده شدن مدیر لی در آنجا رسیدگی کنند ولی باز هم همه سعی داشتند به روش خود به این موضوع بپردازند و دنبال مدیر لی بگردند، بالاخره آنها که نمیتوانستند تخم هیپوگریف های خود را در یک سبد بگذارند به ویژه که پیشنهادان مدیران محترم هم همین بود. اسلیترینی ها با کمال مهربانی خود بقیه را میفریبیدند؛ ریونکلاوی ها به هر روشی دنبال سر نخ هایی بودن و تصاویر مدیر لی را روی در و دیوار میچسباندند؛ گریفیندوری ها هم در تکاپو پیدا کردن مدیر لی در آب های عمیق دریاچه بودند و تور پهن میکردند تا مدیر لی به تورشان بخورد ولی تنها چیزی که به تورشان میخورد آت و اشغال های بعضی از افراد بی فرهنگ ساکن هاگوارتز بود و البته موجودات دریایی را فراموش نکنیم که برخورد با آنها چندان مسالمت آمیز نبود؛ در کنار دریاچه هافلپافی هایی را داریم که آفتاب میگرفتند و با موفقیت توانسته بودند از ماتریکس خارج شوند و یک نفری از گروهشان که از فعالیت نکردن آنها شاکی بود مشخصا از خودشان نبود؛ کمی آنطرف تر سال اولی های گروهبندی نشده ای بودند و از آنجایی که نمیدانستند دقیقا باید چه کنند به انتظار کشیدن برای با خبر شدن از شایعات دیده شدن مدیر لی اکتفا دادند.
از همه اینها که بگذریم میرسیم به اصل داستان. سه نفر منتخب به رهبری ایوان که سوال های بجایی هم در ذهنشان وجود داشت به کلاب وارد شدند و بلا فاصله سه نفر منتخب با موج دودی که با باز شدن ناگهانی درب به سوی آنها هجوم آورده بود به سرفه افتادند و برای مطرح کردن سوال های بجای خود به مشکل برخوردند ولی از آنجایی که پروفسور ایوان استخوان بود و طبیعتا ریه هم نداشت فقط دود را کمی کنار زد و برای روبه رو شدن با عمو یوری پیش قدم شد و لحظه به لحظه نزدیک و نزدیکتر میشد.

_آره داداش حق با شماست، هرچی شما بگی ولی به وصایای مرلین قسم اون در تا دیروز دستگیره داشت، چرا مثل آدم بازش نمیکنید و نمیاید تو؟ خانم... آقا... چی هستید شما الان دقیقا؟... استخوان متحرک محترم چرا داری میای جلو آقا جون فاصله اجتماعی رو رعایت کن جرونا هنوز هستا.
_در چیه؟ با من در مورد سو لی حرف بزن. پرسیدم سو لی کجاست؟
_بسیار لی که نداریم ولی کم لی داریم می خواین؟ خیخیخیخی

وقتی که عمو یوری این حرف را زد و با چهره از پیش جدی تر پروفسور یوان مواجه شد، کاملا منظور او را فهمید یکی از دست هایش را که بالا بود آرام پایین آورد و از زیر پیشخوان کاغذی درآورد و سمت ایوان گرفت.
_ببین داداش شخصی که شما دنبالشی اینجا زیاد نمیومد فقط یکبار اومد خودش رو معرفی کرد و گفت اگر کسی سراغش رو گرفت اینو بدم بهش.

ایوان آن را گرفت، اینور و آنور و بالا و پایینش کرد. یک نقاشی که یکسری علامت هم رویش داشت بود.

_انگار نقشس، نقشه یه راه.

لینی وارنر که کنار ایوان پرواز میکرد و متفکرانه در حال نگاه کردن به نقاشی بود حرف بس به جایی را مطرح کرده بود. یوان به نقاشی ضربه زد تا مگس هایی که رویش نشسته بودند پراکنده شوند و با دقت بیشتری شروع به نگاه کردن به نقشه کرد تا اینکه متوجه اشاره عمو یوری به پشت کاغذ شد.
_خب اینجا چی داریم؟

یوان و سه فرد منتخب شروع به خواندن طومار پشت نقاشی نوشته شده بود کردند و از آن جایی که حوصله خواندن همه آن طومار را نداشتند یک راست رفتند سر اصل مطلب و اصل مطلب هم این بود که از آنجایی که مدیر لی با مشکلات عدیده ای در هاگوارتز به ویژه عقب افتادگی پرداخت حقوق او که البته به گفته او مادیات برای او اهمیتی نداشت ولی قابل چشم پوشی نبود و رازی که بین خودش و مدیران بود تصمیم گرفته بود از هاگوارتز برود و اینهم نقشه سفرش بود به ذکر خودش هم این نقشه اصلا هم برای این نیست که دنبالش بروند و راضی اش کنند تا برگردد. و البته چیز مورد توجه تری که آنها به آن برخوردند این بود که زمان دقیقی برای شروع سفر مدیر لی در پایین نامه وجود داشت و فقط چند ساعت از آن گذشته بود.


ویرایش شده توسط گرینگوت در تاریخ ۱۴۰۲/۴/۲۳ ۱۷:۳۶:۲۵


پاسخ به: بررسی پست های انجمن ارتش تاریکی
پیام زده شده در: ۱۹:۱۴ شنبه ۱۰ تیر ۱۴۰۲
#7
دفتر نقد باید مثل حسابی باشه که گردش بالایی داره؛ گردش بالا با مبالغی قابل توجه که بوی بورژوا رو بشه از صد کیلومتریش متوجه شد، دقیقا مثل حساب ریدل ها که قراره این گردشا بیشترم بشه، مگه نه؟


نقد شما به همراه صورتحساب و دستمزد نقد کننده و ویرایشگر و هزینه برق و آب و گاز و خاک و نور و جادوی مصرفی و همه چی براتون ارسال شد. سریعا پرداخت کنین تا با مامور نیومدیم دم در گرینگوتز!


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۴۰۲/۴/۱۳ ۱۷:۳۰:۱۵


پاسخ به: امين آباد !!!
پیام زده شده در: ۱۹:۰۵ شنبه ۱۰ تیر ۱۴۰۲
#8
یک صبح نه چندان دل انگیز در امین آباد بود، در هنگامی که تابش آفتاب درست به کله آنها برخورد میکرد. ملت روان نژند گریفیندور در ضلع شمالی امین آباد رو به روی ابنیه تاریخی ویران شده ایستاده بودن. ملت دور آرتور جمع شدند تا ببینند این چسب ماگلیی که میگوید چی هست؛ اینیگو هم سعی داشت درست به همین دلیل خود را لا به لای ملت بچپاند تا ببیند این وسیله ماگلی بحث برانگیز چیست که ناغافل ملت گریفی به خود آمدند و دیدند ای داد بیداد چسبی در کار نیست و کمی بعد هم متوجه شدند هاگرید در حالی که از کنارشان رد میشد دستش را به دلش گرفته و در خود میپیچید و احتمالا به دنبال دستشویی میگشت و به احتمال غریب به یقین قرار بود کارش را پشت ابنیه تاریخی ویران شده انجام دهد.
_یه احساس غریبی دارم، یه حسی که انگار بطن چپ قلبم به لوزالمعدم پیوند خورده! میدونید، زیاد خوشایند نیست.

ملت گریفی در تیمارستان بستری بودند ولی دلیل نمیشد قدرت استنباط و تحلیل را از دست داده باشند؛ آنها متوجه شدند ای داد بیداد هاگرید به دلیل نبود عکس مورد نظر فشار زیادی که گرسنگی بر او وارد کرده بود او را قاپیده و خورده و حالا به این روز افتاده. پیش از اینکه لحظه ای شرایط را بسنجن و راه حلی دیگر برای شرایط پیدا کنند متوجه شدند آرتور بالا بولدوزر رفته و در حال ور رفتن با آن است، همینجا بود که متوجه شدند راه حل در پیش پای آنها قرار گرفته پس کورممد پیش قدم شد تا آرتور را راهنمایی کند.
_ببین آرتور این دقیقا مثل تراکتوره.

آرتور که اسم تیم فوتبالی مورد علاقش مورد علاقش یعنی "تراکتور" را شنیده بود به جنب و جوش افتاد، تراکتور را استارت زد، همچیز را آماده کرد و بلند بلند شروع شعار دادن کرد.
_دود دورو دورود تراکتور / دود دورو دورود تراکتور/دی دیری دیدید تیراختور.
_بده دو.

آرتور که "به دو دادن" آشناییت چندانی نداشت دنده رو چهار زد و با تمام سرعت به باقی مانده های ابنیه تاریخی هجوم برد.

_نه نه نه، ترمز کن.

ولی دیگر کار از کار گذشته بود و آرتور با بولدوزر بخش دیگری از ابنیه را تخریب کرد و انگشت شصتش را به نشانه انجام کار از کابین بولدوزر بیرون آورد و شعار "یا یا شا شا شا شا تراکتوروم چوخ یاشا/ یا یا شا شا شا شا تراکتوروم چوخ یاشا" را فریاد زد.
آنطرف در پشت بام گرینگوت که مشخص نبود چرا آنجا است به صندلی ماساژ خود تکیه داده و با چرتکه در حال محاسبه مقدار ضرر و زیان ملت به ابنیه ای که قرار بود در آینده ای نزدیک او را گم و گور کرده و سپس آب کند بود و بیل بیلک های چرتکه را به اینطرف و آنطرف میبرد.
کمی بعد آرتور که بعد مدتی حرف کور ممد برایش تازه منعقد شده بود دنده عقب گرفت و تنها بخش سالم مانده از ابنیه را تخریب کرد و دوباره شصتش را به بیردن از کابین آورد.
_حله.
_حله؟! نه حل نیست! این به هیچ عنوان از اون چیزی که ما از حل میدونیم توصیف نمیشه! این افتضاحه آرتور، افتضاح!

کور ممد راست میگفت، این افتضاح بود و حتی وضعیتی که در آن قرار داشتند هم افتضاح و بحرانی بود. گرینگوت که همه بیل بیلک های چرتکه خود را به یک طرف به نشانه ضرر و زیان خالص برده بود از یک سو، جیسونی که به دنبال چاقو خودش از ابنیه تاریخی در حال بازجویی و گه گاهی گاز گرفتن آنها بود از سویی دیگر. گذشتن از هاگریدی که پشت ابنیه در حال انجام کار خود بود میرسیم به آرتوری که دور حیاط امین آباد داشت به شادی پس از گل میپرداخت و اینیگویی که بدلیل PTSD اش زانو غم بغل کرده و در حال گذار از بحران روانی خود بود.
سر کادوگان که همه این اتفاقات را از نظر گذراند آهی به نشانه افسوس کشید.
_اگر این همه وقت را پای آموزش شما در کارگاه صنایع دستی گذاشته بودم الان خودمان ابنیه تاریخی تولید میکردیم.

با این حرف سِر، توجه همه از جمله اینیگو زانو غم بغل گرفته، آرتور شادی کننده پس از گل، جیسون بازپرس اشیا بی جان و هاگریدی که از پشت ابنیه سر به بالا آورده بود ابتدا به سِر و سپس به کارگاه صنایع دستی گل های خندان امین آباد که در ضلع جنوبی امین آباد واقع شده بود جلب شد.
آیا آنها میتوانستند طبق گفته سِر ابنیه تاریخی تولید کنند؟ آیا آنها میتوانستند آنجا را به مرکز درآمدزایی گریفیندور تبدیل کرده و پول مرمت ابنیه مذکور را پرداخت کنند؟ همه اینها سوال هایی بود که در ذهن تک تک ملت گریفی در ضلع شمالی امین آباد نقش بسته بود.



پاسخ به: پشت پرده وزارت
پیام زده شده در: ۱۹:۱۴ سه شنبه ۶ تیر ۱۴۰۲
#9
سوژه وجدان بی همه چیز قصد داشت که سوژه بی سوژه را کنترل کند اما کار از کار گذشته بود! حال سوژه بی سوژه به یک مطالبه گر و معترض جدی تبدیل شده بود که آتشین مزاج و آتشش هم گریبان گیر موقعیت فعلی و سوژه وجدان شده بود. سوژه مطالبه گر رفت و پشت تریبونی که مشخص نبود یکهو از کجا آمده ایستاد، گلویش را صاف کرد، سخنرانی پر شور خود را نطق نمود.
_آهای سوژه های سایت که سالیان سال در سایه ظلم و ستم اعضا ایفای نقش و هئیت مدیره شیطان صفت بودید. آهای سوژه هایی که همیشه تحت بلا های خانمان سوز اعضا قرار گرفتید و هر بلایی سرتون اومده. آهای سوژه هایی که در بند سانسور های گوناگون بوده اید. دیگر بس است، به پا خیزید و ظلم‌ و جورشان را روی سرشان ویران کنید. ما خواهان آزادی، آنارشیسم و همچنین درآوردن شلوار خود هستیم.

در همان زمان که سوژه مطالبه گر در حال سخنرانی پر شور خود بود لحظه به لحظه سوژه های دیگر، از ولدمورتی که روی سرش جلبک گذاشته اند تا مرلینی که ریشش را تراشیده اند به سمت او میامدند و با مشت گره کرده و مشعلی که آن هم معلوم نبود از کجا آمده و گفتن "صحیح است" از او حمایت میکردند.
چندی نگذشت که خبر اعتراضات گسترده و حتی چند خرابکاری و بمب گذاری در تاپیک ها خبر ساز شد و در پی این آشوب داخلی، از طرف هئیت مدیره سایت حکومت نظامی اعلام شد تا وضعیت را سر و سامان دهند.
حال، سایت دچار یک جنگ داخلی که در میان سوژه ها و اعضا و هئیت مدیره ایجاد گردیده شده بود. سوژه ها می خواستند بطور کلی از زیر سلطه اعضا سایت که خود، آنها را اربابان بد ذات میدانستند در بیایند و حکومتی متکی به خود ایجاد کنند، به همین دلیل حزبی موسوم به سیرک(سوژه یاوران رهایی کردار) تاسیس کردند تا برای اهداف خود مبارزه کنند.
سوژه ها به انجمن ها، تاپیک ها و حتی پست ها رخنه کرده و باعث هرج و مرج و آشوب شده بودند؛ حتی بعضی از آنها عمل شنیع شلوار درآوردن را که یکی از اعقاید ایدئولوژیک سازمان میدانستند انجام دادند که البته با اقدام موثر و سریع مدیرات ختم به خیر شد.
مدیران سایت که از این وضعیت با خبر شدند تصمیم گرفتند جلسه ای با حضور تمام اعضا سایت تشکیل بدند تا تصمیم نهایی را در باب این داستان بگیرند.



پاسخ به: باجه تلفن وزارتخانه (ارتباط با مسئولان)
پیام زده شده در: ۲۲:۲۹ دوشنبه ۵ تیر ۱۴۰۲
#10
الو... با آقای لادیسلاو پاتریشوا خانزفا کاردلکیپ جورامونت پتیران عاصدیغ زاموژسلی کار دارم. همینه دیگه اسمش آره... قطع نکن... جلسه دارن چیه قطع نکن میگم... الان بالغ بر ۳ ماهه بصورت متمادی جلسه دارن... بگین هر چه سریعتر بدهی دولت به گرینگوتز رو پرداخت کنن وگرنه بصورت خیلی اتفاقی یه کاروان مشکی مدل ۹۵ تسترال بهشون برخورد میکنه... خرج مسائل اساسی و مفرح جامعه شده چیه پول مارو بیا بده... بهش بگو پول نمیدی حداقل در وزارتو باز کن حضوری حرف بزنیم... ای بابا باز قطع کرد.


ما و وزارت فخیمه‌مان همواره طلبکاریم جن‌آ.
همیشه و همواره.


ویرایش شده توسط لاديسلاو زاموژسلی در تاریخ ۱۴۰۲/۴/۶ ۱۴:۲۱:۰۱






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.