نیو سوج
امین آباد، ضلع شمالی!-ببین پسر جون، باورت میشه در نظام امپریالیستی حمایت از آنارشیسم به گونه ای برابری میکنه با رفتار لیبرالیستی و در نهایت پوپولیستی؟
-چیه پیوز، دوباره یه کتاب جدید رسیده دستت بعد سه قرن خوندیش و با اینکه تمومش نکردی داری حتی راجع کلماتی که به صورت کاملا اتفاقی توی صفحه آخرش دیدی نظر میدی؟
-خب، این حرفتو به عنوان یه تعریف حساب میکنم جیسون چون منو کتاب خونی جلوه دادی که حتی به جزئی ترین کلمات هم دقت میکنه!
-اینا کلمات جزئی نیستن پیوز، اینا سرفصلای کتابن که حتی یه بچه پنج ساله هم میتونه بیانشون کنه تا وقتی نفهمه راجع چیه...
-خب، مرسی که منو کتاب خونی جلوه دادی که حتی به جزئی ترین سر فصل هایی که یه بچه پنج ساله هم میتونه بیانشون کنه دقت میکنه...
پیوز که بابت زندگی در امین آباد دیگر رد داده بود، باز هم حرف جیسون را به فال نیک گرفت و به حرف زدن های مزخرفش ادامه داد، اما نیز در آن گوشه کلاهش را به سرش نهاده بود و خود را میخاراند زیرا هیچکس واقعا به حرف های پیوز گوش نمیدهد. حیاط ضلع شمالی امین آباد به علت قدیمی بودن این تیمارستان دارای بناهای تاریخی و ارزشمندی بود که هر ساله توسط یک تیم مجرب از بیمار های روانی ترمیم میشد. میتوان گفت این بناها نزدیک به صد و شش سال عمر داشته و همچنان پابرجا میباشند. مکانی که ترکیبی های پرروی فرزندان روشنایی و مرگخواران سنگدل در آن زده میشد، حیاطی بود که دارای نیمکت طویل و گاها شبیه استادیوم آزادی جنوب اسکاتلند بود. روی این نیمکت گریفیندوری های امین آباد که حالا دیگر به گونه ای رفرش شده بودند و با سال هشتاد و سه زمین تا آسمان فرق داشتند در فاصله های تقریبا هفت-هشت متری جا خوش کرده بودند و هر کدام با فردی دیگر یا به صورت گروهی به صحبت های دیوانه وار خود میپرداختند.
-من چاقومو میخوام!
آرتور ولی که امروز از دنده لج بلند شده بود در عین حالی که به روی کورممد از خوبای قدیمی گریفیندور (تنها کسی که از سال هشتادو سه تا الان جایگاهش تغییر نکرده و تا ابد در قلب های ما خواهد ماند.
) خر سواری میکرد و "هیــــــهاو" گویان و شیحه کشان او را به "پیتکو پیتکو" وادار میکرد، رو به آرکو کرد و با صلابت تمام گفت:
-اهمیت نمیدهم.
-از رو کور ممد بیا پایین جنـــــازه!
صدای استرجس بود، او به روی کورممد خیلی حساس بود، کورممد رفیق دوران کودکی استرجس بود، کورممد کسی بود که در تنهایی هایش بود، در خوشحالی هایش بود، درد و دل هایش را شنید، درد و دل هایش را گفت و ...
-جنازه بیا پایین سرمون درد گرفت!
-کام داون کُرپس، وی گات هِدِک!
استرجس گفت و آرتور ترجمه کرد. متشکرم از تیم قوی سخنرانی و ترجمه و عوامل پشت صحنه. (نویسنده خود به تازگی در امین آباد سر میکند.
) خلاصه گوینده که به فرمت
بر روی سطل آشغال در حال سخنرانی بود، از روی آن به پایین پرید و ادامه داستان را از همان پایین نقل نمود.
آرتور از کورممد به پایین پرید و از آنجایی که مدتی بود به بیشفعالی دچار گشته بود به فرمت
شروع کرد به خواندن آهنگ زیبای "
خشتم اژ تو!". سر کادوگان و استرجس که دیگر از این وضعیت خسته شده بودند، دوباره به فکر فرار از امین آباد افتادند. بهرحال از سال هشتادو چهار تا به حال درگیر این تیمارستان بولشت هستند و رماتیسم گریفیندوریشان دیگر توان و تحمل سازگاری با یک مشت مشنگ را ندارد.
-دل تو سنگه، از وفا بویی نبرده، آخه مثل من، تیر تو به سنگ نخورده...
-حیف که چوب دستیمو ازم گرفتن.
-چاقوی منم گرفتن...
کتی، جیانا و چارلی که در گوشه ای در حال سرسره و تاب بازی بودند نیز توان تحملشان را در برابر صدای نکره آرتور از دست داده و میخواستند با تمام وجود به وی حمله کنند. خب، این کار هم کردند و نتیجه اش چندان جالب نبود پس از این موضوع میگذریم.
کمی بعد.-هاگرید، سر جدت آذوقه رو تموم نکن گشنمونه.
-الآن یعنی داری میگی من پرخوری میکنم؟
-خیلی عجیبه؟ نمیدونی که داری پرخوری میکنی؟
-من هیچوقت پرخوری نمیکنم دا، چی خوردی توهم زدی؟
سر کادوگان دیگر داشت به سرش میزد. همه اعضای گریفیندوری جمع شده و به دور یک دیگر حلقه زده بودند. سر کادوگان و استرجس میخواستند نقشه فراری که مدت ها بود برای آن برنامه ریزی کرده بودند را بازگو کنند پس حضور همه ی اعضای رماتیسمی و روانپریش گریفیندور لازم بود.
-خب، ببینید بچه ها. باید امشب...
-شوشه لیپک لیری لونه...
ممد و کور ممد به همخوانی این اثر جذاب از استاد شهرام آذر پرداختند و مانند میمون های اورانگوتانی ویبره زنان مسئولیت پیام های بازرگانی را به عهده گرفته بودند. سر کادوگان که از فرط خستگی تمرکز کافی نداشت، مجبور بود حرفش را از اول شروع کند پس گفت:
-خب، ببینید بچه ها. باید امشب این عملیات...
-محدوده عملیات آنها جاده ها وبزرگراه هاست، سرعتشان سرسام آور، دشمنانشان سارقین قاتلین و باجگیران اند که راه را بر بیگانگان میبندند، وظیفه آنها تامین امنیت جاده ها...
-بمیر یوآن،بمیر! بمیر! بمیر! بمیـــــــر!
در همین حین که سر کادوگان بر سر یوآن داد میزد صدای مهیبی آمد. گویی چیزی ترکیده بود، همه رویشان را به سمت بنای تاریخی برگرداندند و... بله درست میدیدند، بنا در حال ریزش بود و همه جا را داشت خراب میکرد...
چند دقیقه بعد-کار کی بود؟
همه گریفیندوری ها به صف بودند. هیچکس جواب نمیداد، وضعیت آنقدری اسفناک بود که کسی جرات نداشت حتی برای لحظه ای تکان بخورد. رئیس امین آباد که گریفیندوری ها را مدت ها بود به دلیل لخته های خون در مغزشان و رماتیسم خالص آنها زندانی کرده بود رو در روی آنان با عصبانیت داد و فریاد میکرد.
-من که میدونم کار یکی از شما بوده. به من ربطی نداره، تجهیزات هست، این بنا باید تا سه روز دیگه تمدید بشه که بازرسی وزارتی داریم!
همه خشکشان زد. کار چه کسی بود؟ چه کسی میخواست نقشه گریفیندوری ها را خراب کند؟ اصلا، تجهیزاتی که از آن صحبت میشود ماگلیست. کسی در بین اعضای گریفیندور حتی بلد نیست سوییچ یکی از بولدوزر هارا بچرخاند، چه برسد بخواهند از آن برای ساختمان سازی استفاده کنند... از آن سو، کسی هم اجازه استفاده از جادو را نداشت... چه چیزی باعث این انفجار شد؟ چه باید کرد؟