هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مدیریت سایت جادوگران به اطلاع کاربران محترم می‌رساند که سایت به مدت یک روز در تاریخ 31 خرداد ماه بسته خواهد شد. در صورت نیاز این زمان ممکن است به دو روز افزایش پیدا کند و 30 خرداد را نیز شامل شود. 1 تیر ماه سایت جادوگران با طرح ویژه تابستانی به روی عموم باز خواهد شد. لطفا طوری برنامه‌ریزی کنید که این دو روز خللی در فعالیت‌های شما ایجاد نکند. پیشاپیش از همکاری و شکیبایی شما متشکریم.


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: امين آباد !!!
پیام زده شده در: ۱۹:۰۵ شنبه ۱۰ تیر ۱۴۰۲

گریفیندور

گرینگوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۴ دوشنبه ۲۸ آذر ۱۴۰۱
آخرین ورود:
۲۳:۲۶:۰۳ پنجشنبه ۱۷ خرداد ۱۴۰۳
از شما به ما چیزی نمی ماسه
گروه:
کاربران عضو
گریفیندور
ایفای نقش
پیام: 40
آفلاین
یک صبح نه چندان دل انگیز در امین آباد بود، در هنگامی که تابش آفتاب درست به کله آنها برخورد میکرد. ملت روان نژند گریفیندور در ضلع شمالی امین آباد رو به روی ابنیه تاریخی ویران شده ایستاده بودن. ملت دور آرتور جمع شدند تا ببینند این چسب ماگلیی که میگوید چی هست؛ اینیگو هم سعی داشت درست به همین دلیل خود را لا به لای ملت بچپاند تا ببیند این وسیله ماگلی بحث برانگیز چیست که ناغافل ملت گریفی به خود آمدند و دیدند ای داد بیداد چسبی در کار نیست و کمی بعد هم متوجه شدند هاگرید در حالی که از کنارشان رد میشد دستش را به دلش گرفته و در خود میپیچید و احتمالا به دنبال دستشویی میگشت و به احتمال غریب به یقین قرار بود کارش را پشت ابنیه تاریخی ویران شده انجام دهد.
_یه احساس غریبی دارم، یه حسی که انگار بطن چپ قلبم به لوزالمعدم پیوند خورده! میدونید، زیاد خوشایند نیست.

ملت گریفی در تیمارستان بستری بودند ولی دلیل نمیشد قدرت استنباط و تحلیل را از دست داده باشند؛ آنها متوجه شدند ای داد بیداد هاگرید به دلیل نبود عکس مورد نظر فشار زیادی که گرسنگی بر او وارد کرده بود او را قاپیده و خورده و حالا به این روز افتاده. پیش از اینکه لحظه ای شرایط را بسنجن و راه حلی دیگر برای شرایط پیدا کنند متوجه شدند آرتور بالا بولدوزر رفته و در حال ور رفتن با آن است، همینجا بود که متوجه شدند راه حل در پیش پای آنها قرار گرفته پس کورممد پیش قدم شد تا آرتور را راهنمایی کند.
_ببین آرتور این دقیقا مثل تراکتوره.

آرتور که اسم تیم فوتبالی مورد علاقش مورد علاقش یعنی "تراکتور" را شنیده بود به جنب و جوش افتاد، تراکتور را استارت زد، همچیز را آماده کرد و بلند بلند شروع شعار دادن کرد.
_دود دورو دورود تراکتور / دود دورو دورود تراکتور/دی دیری دیدید تیراختور.
_بده دو.

آرتور که "به دو دادن" آشناییت چندانی نداشت دنده رو چهار زد و با تمام سرعت به باقی مانده های ابنیه تاریخی هجوم برد.

_نه نه نه، ترمز کن.

ولی دیگر کار از کار گذشته بود و آرتور با بولدوزر بخش دیگری از ابنیه را تخریب کرد و انگشت شصتش را به نشانه انجام کار از کابین بولدوزر بیرون آورد و شعار "یا یا شا شا شا شا تراکتوروم چوخ یاشا/ یا یا شا شا شا شا تراکتوروم چوخ یاشا" را فریاد زد.
آنطرف در پشت بام گرینگوت که مشخص نبود چرا آنجا است به صندلی ماساژ خود تکیه داده و با چرتکه در حال محاسبه مقدار ضرر و زیان ملت به ابنیه ای که قرار بود در آینده ای نزدیک او را گم و گور کرده و سپس آب کند بود و بیل بیلک های چرتکه را به اینطرف و آنطرف میبرد.
کمی بعد آرتور که بعد مدتی حرف کور ممد برایش تازه منعقد شده بود دنده عقب گرفت و تنها بخش سالم مانده از ابنیه را تخریب کرد و دوباره شصتش را به بیردن از کابین آورد.
_حله.
_حله؟! نه حل نیست! این به هیچ عنوان از اون چیزی که ما از حل میدونیم توصیف نمیشه! این افتضاحه آرتور، افتضاح!

کور ممد راست میگفت، این افتضاح بود و حتی وضعیتی که در آن قرار داشتند هم افتضاح و بحرانی بود. گرینگوت که همه بیل بیلک های چرتکه خود را به یک طرف به نشانه ضرر و زیان خالص برده بود از یک سو، جیسونی که به دنبال چاقو خودش از ابنیه تاریخی در حال بازجویی و گه گاهی گاز گرفتن آنها بود از سویی دیگر. گذشتن از هاگریدی که پشت ابنیه در حال انجام کار خود بود میرسیم به آرتوری که دور حیاط امین آباد داشت به شادی پس از گل میپرداخت و اینیگویی که بدلیل PTSD اش زانو غم بغل کرده و در حال گذار از بحران روانی خود بود.
سر کادوگان که همه این اتفاقات را از نظر گذراند آهی به نشانه افسوس کشید.
_اگر این همه وقت را پای آموزش شما در کارگاه صنایع دستی گذاشته بودم الان خودمان ابنیه تاریخی تولید میکردیم.

با این حرف سِر، توجه همه از جمله اینیگو زانو غم بغل گرفته، آرتور شادی کننده پس از گل، جیسون بازپرس اشیا بی جان و هاگریدی که از پشت ابنیه سر به بالا آورده بود ابتدا به سِر و سپس به کارگاه صنایع دستی گل های خندان امین آباد که در ضلع جنوبی امین آباد واقع شده بود جلب شد.
آیا آنها میتوانستند طبق گفته سِر ابنیه تاریخی تولید کنند؟ آیا آنها میتوانستند آنجا را به مرکز درآمدزایی گریفیندور تبدیل کرده و پول مرمت ابنیه مذکور را پرداخت کنند؟ همه اینها سوال هایی بود که در ذهن تک تک ملت گریفی در ضلع شمالی امین آباد نقش بسته بود.



پاسخ به: امين آباد !!!
پیام زده شده در: ۱۵:۰۴ یکشنبه ۴ مهر ۱۴۰۰

اینیگو ایماگو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۱۷ سه شنبه ۳۰ بهمن ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۵:۲۳ چهارشنبه ۱۶ فروردین ۱۴۰۲
از این گو به اون گو!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 104
آفلاین
صدای قار و قور شکم گریفی ها و خر خر کردن های بعضی دیگر از گریفی ها و بدبخت شدیم های بعضی پیشکسوت‌های گریف و حالا چیکار کنیم‌های جوانان بی‌ذوق گریف و بیانیه های اجتماعی پیوز و اهمیت نمیدم‌های آرتور ویزلی که باید اضافه کرد تازه یاد گرفته و غر زدن به جان تک تک اعضا توسط آرکو که چاقویش را میخواست، هیچکدام از آنها، حواس جیسون را پرت نمی‌کرد. جیسون بی سابقه ترین در تمرکز و جدیت میان آن رماتیسم‌های دست و پا دار بود. در حقیقت جیسون به دنبال حلِ راه حل بود ولی منشأ این اتفاق از کجا می‌آمد و چه کسی اینکار را کرده بود و قصدش چه بود، نیازمند تفکر عمیق و سفر در فراخنانی هستی بود.
اما الان وقت عمل بود، باید رئیس امین آباد و همینطور کارمندهای وزارتخانه را راضی میکردند که از سلامت عقلی ای که ندارند، برخوردارند.

- هم‌رزمان، غصه نخورید. باید کارها رو بین هم تقسیم کنیم.
- سِر، این ابتدایی ترین مرحله ی این کاره. بهش میگن کار تیمی. مشکل ما اینه که نمی‌دونیم چطوری باید این دیوار رو دوباره سر جاش برگردونیم.
- من چسب دارم. یه وسیله ی ماگلیه که همه چی رو به هم وصل می‌کنه.
- ایده خوبیه همرزم آرتور، چقدر چسب داری؟

آرتور ویبره زنان و خوشحال اینکه بلاخره قرار است که از وسایل ماگلی‌اش استفاده بشه و ازش تقدیر کنند چسبش را درآورد.
- اینه.
- قطعا مورد استفادست!
- حالا چرا انقد بوی خوبی ازش میاد؟
- میگن اگه بوی خوبیه برات کم خونی داری.

و در این بین هیچکس متوجه اینیگویی نشد که دست و پا شسته و با پاچه‌های ورمالیده( ) خودش را میان دیگران جا کرد.


"رویاهات، روح اصلیت رو می‌سازند"




پاسخ به: امين آباد !!!
پیام زده شده در: ۱۲:۴۸ پنجشنبه ۱ مهر ۱۴۰۰

پیوز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۱۱ شنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۰:۱۹ یکشنبه ۶ فروردین ۱۴۰۲
از شکاف های تنهایی هاگوارتز
گروه:
کاربران عضو
پیام: 38
آفلاین
نیو سوج


امین آباد، ضلع شمالی!

-ببین پسر جون، باورت میشه در نظام امپریالیستی حمایت از آنارشیسم به گونه ای برابری می‌کنه با رفتار لیبرالیستی و در نهایت پوپولیستی؟
-چیه پیوز، دوباره یه کتاب جدید رسیده دستت بعد سه قرن خوندیش و با اینکه تمومش نکردی داری حتی راجع کلماتی که به صورت کاملا اتفاقی توی صفحه آخرش دیدی نظر میدی؟
-خب، این حرفتو به عنوان یه تعریف حساب می‌کنم جیسون چون منو کتاب خونی جلوه دادی که حتی به جزئی ترین کلمات هم دقت می‌کنه!
-اینا کلمات جزئی نیستن پیوز، اینا سرفصلای کتابن که حتی یه بچه پنج ساله هم می‌تونه بیانشون کنه تا وقتی نفهمه راجع چیه...
-خب، مرسی که منو کتاب خونی جلوه دادی که حتی به جزئی ترین سر فصل هایی که یه بچه پنج ساله هم می‌‎تونه بیانشون کنه دقت می‌کنه...

پیوز که بابت زندگی در امین آباد دیگر رد داده بود، باز هم حرف جیسون را به فال نیک گرفت و به حرف زدن های مزخرفش ادامه داد، اما نیز در آن گوشه کلاهش را به سرش نهاده بود و خود را می‌خاراند زیرا هیچکس واقعا به حرف های پیوز گوش نمی‌دهد. حیاط ضلع شمالی امین آباد به علت قدیمی بودن این تیمارستان دارای بناهای تاریخی و ارزشمندی بود که هر ساله توسط یک تیم مجرب از بیمار های روانی ترمیم می‌شد. میتوان گفت این بناها نزدیک به صد و شش سال عمر داشته و همچنان پابرجا می‌باشند. مکانی که ترکیبی های پرروی فرزندان روشنایی و مرگخواران سنگ‌دل در آن زده می‌شد، حیاطی بود که دارای نیمکت طویل و گاها شبیه استادیوم آزادی جنوب اسکاتلند بود. روی این نیمکت گریفیندوری های امین آباد که حالا دیگر به گونه ای رفرش شده بودند و با سال هشتاد و سه زمین تا آسمان فرق داشتند در فاصله های تقریبا هفت-هشت متری جا خوش کرده بودند و هر کدام با فردی دیگر یا به صورت گروهی به صحبت های دیوانه وار خود می‌پرداختند.

-من چاقومو می‌خوام!

آرتور ولی که امروز از دنده لج بلند شده بود در عین حالی که به روی کورممد از خوبای قدیمی گریفیندور (تنها کسی که از سال هشتادو سه تا الان جایگاهش تغییر نکرده و تا ابد در قلب های ما خواهد ماند. ) خر سواری میکرد و "هیــــــهاو" گویان و شیحه کشان او را به "پیتکو پیتکو" وادار میکرد، رو به آرکو کرد و با صلابت تمام گفت:
-اهمیت نمی‌دهم.
-از رو کور ممد بیا پایین جنـــــازه!

صدای استرجس بود، او به روی کورممد خیلی حساس بود، کورممد رفیق دوران کودکی استرجس بود، کورممد کسی بود که در تنهایی هایش بود، در خوشحالی هایش بود، درد و دل هایش را شنید، درد و دل هایش را گفت و ...
-جنازه بیا پایین سرمون درد گرفت!
-کام داون کُرپس، وی گات هِدِک!

استرجس گفت و آرتور ترجمه کرد. متشکرم از تیم قوی سخنرانی و ترجمه و عوامل پشت صحنه. (نویسنده خود به تازگی در امین آباد سر میکند. ) خلاصه گوینده که به فرمت بر روی سطل آشغال در حال سخنرانی بود، از روی آن به پایین پرید و ادامه داستان را از همان پایین نقل نمود.

آرتور از کورممد به پایین پرید و از آنجایی که مدتی بود به بیش‌فعالی دچار گشته بود به فرمت شروع کرد به خواندن آهنگ زیبای "خشتم اژ تو!". سر کادوگان و استرجس که دیگر از این وضعیت خسته شده بودند، دوباره به فکر فرار از امین آباد افتادند. بهرحال از سال هشتادو چهار تا به حال درگیر این تیمارستان بولشت هستند و رماتیسم گریفیندوریشان دیگر توان و تحمل سازگاری با یک مشت مشنگ را ندارد.

-دل تو سنگه، از وفا بویی نبرده، آخه مثل من، تیر تو به سنگ نخورده...
-حیف که چوب دستیمو ازم گرفتن.
-چاقوی منم گرفتن...

کتی، جیانا و چارلی که در گوشه ای در حال سرسره و تاب بازی بودند نیز توان تحملشان را در برابر صدای نکره آرتور از دست داده و میخواستند با تمام وجود به وی حمله کنند. خب، این کار هم کردند و نتیجه اش چندان جالب نبود پس از این موضوع میگذریم.

کمی بعد.

-هاگرید، سر جدت آذوقه رو تموم نکن گشنمونه.
-الآن یعنی داری میگی من پرخوری می‌کنم؟
-خیلی عجیبه؟ نمی‌دونی که داری پرخوری می‌کنی؟
-من هیچ‌وقت پرخوری نمی‌کنم دا، چی خوردی توهم زدی؟

سر کادوگان دیگر داشت به سرش می‌زد. همه اعضای گریفیندوری جمع شده و به دور یک دیگر حلقه زده بودند. سر کادوگان و استرجس می‌خواستند نقشه فراری که مدت ها بود برای آن برنامه ریزی کرده بودند را بازگو کنند پس حضور همه ی اعضای رماتیسمی و روانپریش گریفیندور لازم بود.
-خب، ببینید بچه ها. باید امشب...
-شوشه لیپک لیری لونه...

ممد و کور ممد به همخوانی این اثر جذاب از استاد شهرام آذر پرداختند و مانند میمون های اورانگوتانی ویبره زنان مسئولیت پیام های بازرگانی را به عهده گرفته بودند. سر کادوگان که از فرط خستگی تمرکز کافی نداشت، مجبور بود حرفش را از اول شروع کند پس گفت:
-خب، ببینید بچه ها. باید امشب این عملیات...
-محدوده عملیات آنها جاده ها وبزرگراه هاست، سرعتشان سرسام آور، دشمنانشان سارقین قاتلین و باجگیران اند که راه را بر بیگانگان می‌بندند، وظیفه آنها تامین امنیت جاده ها...
-بمیر یوآن،بمیر! بمیر! بمیر! بمیـــــــر!

در همین حین که سر کادوگان بر سر یوآن داد می‌زد صدای مهیبی آمد. گویی چیزی ترکیده بود، همه رویشان را به سمت بنای تاریخی برگرداندند و... بله درست می‌دیدند، بنا در حال ریزش بود و همه جا را داشت خراب می‌کرد...

چند دقیقه بعد

-کار کی بود؟

همه گریفیندوری ها به صف بودند. هیچ‌کس جواب نمی‌داد، وضعیت آنقدری اسفناک بود که کسی جرات نداشت حتی برای لحظه ای تکان بخورد. رئیس امین آباد که گریفیندوری ها را مدت ها بود به دلیل لخته های خون در مغزشان و رماتیسم خالص آنها زندانی کرده بود رو در روی آنان با عصبانیت داد و فریاد میکرد.
-من که می‌دونم کار یکی از شما بوده. به من ربطی نداره، تجهیزات هست، این بنا باید تا سه روز دیگه تمدید بشه که بازرسی وزارتی داریم!

همه خشکشان زد. کار چه کسی بود؟ چه کسی می‌خواست نقشه گریفیندوری ها را خراب کند؟ اصلا، تجهیزاتی که از آن صحبت می‌شود ماگلیست. کسی در بین اعضای گریفیندور حتی بلد نیست سوییچ یکی از بولدوزر هارا بچرخاند، چه برسد بخواهند از آن برای ساختمان سازی استفاده کنند... از آن سو، کسی هم اجازه استفاده از جادو را نداشت... چه چیزی باعث این انفجار شد؟ چه باید کرد؟


برخاسته از دوران رماتیسم!


پاسخ به: امين آباد !!!
پیام زده شده در: ۱۰:۵۹ یکشنبه ۲۶ بهمن ۱۳۹۹

بیل ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۸ جمعه ۳ بهمن ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۳:۲۳ شنبه ۹ بهمن ۱۴۰۰
از ویزلی آباد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 55
آفلاین
همه با دهن باز به صورت بوتاکس کرده ی پروفسور نگاه کردن . کتی و آلیشیا دست به سینه کنار پروفسور مک-کویین (مک گونگال-هارلی کویین) وایساده بودن و شاهکارشونو نگاه می کردن.

-خب، چطوره؟

آستریکس همینطور که داشت فکش رو از روی زمین جمع می کرد گفت: فکر نمی کنین یکم زیاده روی کردین؟

کتی و آلیشیا:نه!

پروفسور مک-کویین همینطور که داشت با موهای رنگ شده ش بازی می کرد اومد جلو و حرفشون رو قطع کرد:
خب، خب، کافیه! آلبوس کجاست؟
و در همین حین پاش پیچ خورد و پخش زمین شد!

آستریکس: عجله نکن هارلی عزیز! به نظر می رسه باید یکم راه رفتن با این کفشا رو تمرین کنی

مک-کویین چشم غره ای به آستریکس رفت، چوبش رو تکون داد و پاشنه هاش چند سانت کوتاه تر شد.

آرتور:ولی دوستان پروفسور درست میگه. الان دامبلدور رو از کجا باید پیدا کنیم؟

آستریکس: آفرین آرتور، به نکته ی ظریفی اشاره کردی! کسی ایده ای نداره؟

بیل نگاهی به این طرف و اون طرف کرد و گفت: فرد و جرج کجان؟

آستریکس: خب، خب، مشکل حل شد! قطعا هر جا که فرد و جرج باشن پروفسور جوکر هم همونجاست، وبا توجه به اینکه لحظاتی پیش یه انفجار رو پشت سر گذاشتیم کاملا مشخصه که کجا رو باید بگردیم.

آرتور:خب دوستان! به گروه های سه نفره تقسیم بشین و هر گروه از یه گوشه شروع کنین!

بیل: فکر نمی کنم دیگه نیازی به این کار باشه.
و دابلدور که با کمک فرد و جرج داشت از پشت باقیمونده ی برج نجوم می اومد رو نشون داد.


فرد: پروفسور کارت عالی بود!

جرج: تا حالا یه همچین بمب خفنی منفجر نکرده بودیم!

فرد: یادت باشه طرز تهیه شو یادمون بدی!

بیل که از عصبانیت داشت از کله ش دود بلند می شد داد زد: شما دو تا معلوم هست دارین چیکار می کنین؟!

جرج با دیدن بیل گفت: اوه فردی! گاومون دوقلو زایید!

فرد: کاملا باهات موافقم جرجی!

هر دو همزمان دامبلدور رو ول کردن و با سرعتی که میگ میگ جلوش لنگ می نداخت پا گذاشتن به فرار.

-بیخیال بیلی! دیگه ترکیدن چند تا برج و نصف قلعه این حرفا رو نداره!


از اونطرف دامبلدور که فرد و جرج یهو زیر شونه هاش رو خالی کرده بودن پخش زمین شده بود و داشت سعی می کرد بلند شه که یهو آستریک صداش زد.

-هی پروفسور! ببین کی اینجاست!

پروفسور جوکر سرش رو بالا آورد و تا چشمش به. مک-کویین افتاد از جاش پرید(انگار نه انگار که سه ثانیه قبل مثه ژله روی زمین پهن شده بود) و گفت: اوه هارلی! ملکه ی من!

بعد چهار نعل به سمت پروفسور رفت و ادامه داد: نمیدونی این ابله ها چه بلاهایی سرم آوردن ! من همهی این سختی ها رو به شوق دیدن دوباره ی تو تحمل کردم
و های های گریه کرد.

مک-کویین:اوه آلبوس بیچاره! منو ببخش باید زودتر برای کمک بهت می اومدم

آرتور:پروفسور بهت توصیه می کنم زیاد تو نقشت غرق نشی چون ما باید زودتر دامبلدور رو برگردونیم امین آباد

مک-کویین:نقشم؟! کدوم نقش؟

پروفسور جوکر با آستین کتش دماغش رو پاک کرد، صداش رو صاف کرد و گفت : تمومش کنید این خزعبلات رو! من دارم یه بمب هسته ای می سازم و به زودی همه کسانی که در انتقال من به امین آباد نقش داشتن در آتش خشم من خواهند سوخت!

پروفسور مک-کویین: چه عالی!

آستریکس:اوه اوه فکر کنم دیگه بتمن لازم شدیم



پاسخ به: امين آباد !!!
پیام زده شده در: ۸:۰۶ یکشنبه ۲۶ آذر ۱۳۹۶

گریفیندور

آستریکس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۱۹ شنبه ۱۸ شهریور ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۷:۵۲:۰۳ دوشنبه ۱۴ خرداد ۱۴۰۳
از شبانگاه توی سایه ها.
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
گریفیندور
پیام: 296
آفلاین
ملت گریفیندور با دیدن صحنه ویران شده و سر های کچل شده فراموش کردن اصلا برای چی اومدن. ارتور در همون حال به در گوش استریکس گفت:
_ عجب پیازی خوردیم این بابارو ازاد کردیم حالا بنظرت چیکار کنیم؟... نه بت من داره نه هم رئیس پلیس.

ارتور بعد گفتن حرفاش متوجه شد که استریکس به یک نقطه خیره شده و غرق در فکر کردن. ارتور از جیبش لامپی بیرون اورد و روی سر استریکس گرفتو روشنش کرد.
_ فهمیدم باید چیکار کنیم.
_چیکار ؟
_ باید هارلی کویین باباشو پیدا کنیم.
_ ولی اینجا که هارلی نداریم.
_ من یکیو میشناسم که میتونه هارلی باشه.

استریکس دست ارتور رو میگیره و با سرعت نور از میان ملت و تالار ها عبور میکنه تا...

دفتر پروفسور مک گونگال.

تق تق تق

_ بله بفرمایید.

استریکس و ارتور هردو باهم دیگه وارد شدن. مک گونگال که درحال ور رفتن تو ولگرامش بود، با دیدن ارتور و استریکس گوشی رو میزاره رو میز و پا میشه ولی با همون گذاشتن روی میز استریکس با چشماش تونست یک جمله رو از توی گوشی مک گوناگل رو بخونه.

_ ای ام کویین بابام ، نو پی وی.

_ پروفسور متاسفانه بنده از امین اباد پروفسور دامبلدور رو ازاد کردمو با خودم اوردم ولی ایشون بدجوری عوض شدن و شبیح جوکر شدن. الان از شما میخوایم که بهمون کمک کنید این بنده مرلین شده رو بگیریم.
_ خوب من چطور کمکی میتونم برای شما بکنم اقای ویزلی؟

استریکس که با دیدن جمله توی گوشی مطمعن بود که نقشش درست کار میکنه یه لبخند کوچیکی کنار لبش دست تکون میده و میگه:
_ پروفسور از شما میخوایم که هارلی بشین.
_ بله؟!
_ پروفسور فقط شما میتونید تو این مورد بهمون کمک کنید. فقط شما هستین که تو این قلعه شهامت کویین شدن رو داره.

پروفسور که با شنیدن جمله اخر استریکس فهمید فرصت کویینه بابا شدن رو داشته باشه لبخندی معمولی زدو گفت:
_ خوب مثل اینکه چاره ای ندارم و باید این ادمو هرچه سریع تر بگیریم.
_قبوله.

ارتور و استریکس خوشحال شدن و سریع به همراه پروفسور مک گونگال به تالار خصوصی گریفیندور رفتند. پروفسور به همراه بقیه ملت روی مبل و صندلی ها نشسته و درحال گل گفتنو گل شنیدن بودند که استریکس با یه جعبه عجیب غریب چوبی روبرو پروفسور ایستاد.
_ پروفسور این مال شماست.

پروفسور جلو اومد و در صندوق رو باز کرد. یه لحضه چشماش برق زدند و نمیدونست الان مثل بچه ها بالا پایین بپره یا اینکه خودشو نگه داره و مثل پروفسور ها رفتار کنه. ولی بزور خودشو نگه داشت و لبخندی عمیق زد دستشو داخل جعبه کرد و یک لباس نیمه قرمز و نیمه سیاه رو برداشت و بهش خیره شد. پروفسور که هنوز درحال کیف کردن بود استریکس پیش ارتور رفت گفت:
_ چطور بود اقای ویزلی؟
_ فکرت که خوب بود ولی بزار ببینیم لباسا روش چطور دیده میشن.
_ من امادم.

این صدا از طرف پروفسور بود که یکی از لباس های توی صندوق رو ورداشته بود و روبه ملت گریفندور با لبخند نگاه میکرد.استریکس جلو اومدو گفت:
_ خیلی خوبه، پس شما برین تو خوابگاه دخترا لباس عوض کنید.
_ کتی، الشیا، میشه ازتون بخوام کار ارایش پروفسور شما به عهده بگیرین.

هردو باهم:
_ حله.

پروفسور به همراه کتی و الشیا به خوابگاه دخترا رفت. این پایین بقیه ملت روی زمین نشستن و فقط به پله ها خیره شدن و منتظر اومدن پروفسور موندن.

بعد نیم ساعت

تق...تق...تق

صدای کفش های پاشنه بلند داشت هرلحضه نزدیکو نزدیک تر میشد تا اینکه همه ملت گریف با دیدن پروفسور از جاشون بلند شدن و حتی استریکس و ارتور چیزی که جلوشون بود رو نمیتونستند حضم کنن چه برسه به بقیه ملت.


ویرایش شده توسط آستریکس در تاریخ ۱۳۹۶/۹/۲۶ ۸:۱۰:۴۴

In the name of who we believe, We make them believer.


پاسخ به: امين آباد !!!
پیام زده شده در: ۱:۳۷ یکشنبه ۲۶ آذر ۱۳۹۶

آرتور ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۰۲ جمعه ۱۵ بهمن ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۳:۲۰ جمعه ۲۵ شهریور ۱۴۰۱
از خانه ویزلی ها
گروه:
کاربران عضو
پیام: 633
آفلاین
ملت همچنان به آرتور و آستریکس نگاه میکردن. آستریکس نگاهی به جمعیت انداخت که صورتاشون داشت از عصبانیت سرخ میشد سپس انگشت اشارشو به سمت آرتور گرفت و گفت:
-این بود!
آرتور:

ملت بیشتر سرخ شدن. آرتور نگاهی به پنجره شیشه ای که با بارون خیس شده بود انداخت:
-آی ملت نگاه کنید ولدمورت.

ملت به سمت پنجره برگشتن اما دیدن زرشک! ولدمورتی در کار نیس. نگاهشونو به سمت آرتور و آستریکس برگردوندن اما کدوم آرتور و آستریکس:
-در رفتن بگیرینشون.

ملت به سمت خوابگاه پسرونه هجوم بردن و از پله ها رفتن بالا تا آرتور و آستریکس رو اونجا گیر بندازن و تا میخوره بزننشون اما زرنگی کردن و از پشت در خوابگاه بیرون اومدن و الفرار.
-کلمه عبور؟
-باز کن اون در لهنتی رو! الان میان سر وقتمون.
-گفتم کلمه عبور؟
-چیز... چی بود؟ آستریکس کلمه عبور چی بود؟
-هن؟ چیز... یادم رفت! هولم نکن.
-چی بود لهنتی؟
-اصا برا خروج کلمه عبور نمیخواست جفتتون سر کار بودین.
آرتور و آستریکس:

آرتور و آستریکس همچنان پوکر بودن که یه دفعه بوووووم! صدای انفجاری بلند شد و موهای همه ریخت. حتی زره سر کادوگان هم موی نداشتش ریخت. آرتور و آستریکس پوکروارانه یه نگاه به هم کردن، یه نگاه به سِر و یه نگاه به خوابگاه. از تالار خارج شدن و خواستن به سمت راهروها و سرسرا برن تا ببینن صدای انفجار از کجا بوده اما با گودالی بزرگ که رو به روشون بود مواجه شدن. یه گودال عمیق که ازش دود و خاک بلند میشد و داشت فضای اونجا رو پر میکرد. به نظر پروفسور جوکر به همراه برادران دوقلوی ویزلی سعی داشتن تا بمب اتمی بسازن اما یه چی کمترشو ساخته بودن و یه ور مدرسه رو به خاک عظیم داده بودن. صحنه پشت سر آرتور و آستریکس جالب تر بود. ملت گریف در حالی که خشکشون زده بود با قیافه هایی ژولیده و مو ریخته داشتن به آرتور و آستریکس و فضای پشتشون نگاه میکردن.


معتقد به روماتیسم در حد آرتریت و آرتریت روماتوئید

فرزند بیشتر، زندگی بهتر!


پاسخ به: امين آباد !!!
پیام زده شده در: ۲۰:۴۲ جمعه ۱۰ آذر ۱۳۹۶

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۷ جمعه ۹ فروردین ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۵:۰۶ پنجشنبه ۵ مرداد ۱۴۰۲
از محفل ققنوس
گروه:
شناسه های‌بسته شده
پیام: 615 | خلاصه ها: 1
آفلاین
پروف جوکر داشت از تالار بیرون میرفت که جرج و فرد دستی رو شونه هاش انداختن.
-کجا میری پروف جوون ؟ تازه پروفی شدی که ما دوس داریم.

پروف جوکر که فقط فکر کشتن جرج و فرد به ذهنش میرسید چاقویی از جیبش در آورد ولی ایده جدیدی به ذهنش خطور کرد. اگر با نقشه عمل میکرد شاید میتونست همه گریفیندوری ها رو بکشه. حتی بهتر همه دانش آموزان رو. حتی یه مرحله بالاتر هر موجود زنده ای که تو هاگوارتز وجود داشت. باید یه نقشه خوب به ذهنش میرسید اما تمام قرص هایی که تو امین آباد بهش داده بودن باعث شده بود که افکارش بهم بریزه.
جرج سمت راست پروف و فرد سمت راست پروف رو گرفتن و روی نزدیکترین مبل نشستن.
-پروف جون نظرت چیه بریم مرلینگاه ساحره ها چند تا سوسک بندازیم ؟
-چرا سوسک ... بمب هسته ای چرا نندازیم ؟

فرد و جرج لحظه ای شوکه شدن و به هم نگاهی انداختن. بعد بلند خندیدن و خیلی محکم و مداوم پشت پروف جوکر ضربه میزدن.
-آهاا منظورت بمب هسته ای که خیلی بوی بدی میده ؟ فهمیدم آره خوبه الان میرم میارم.

جرج و فرد از پروف جدا شدن و به خوابگاه پسران رفتن. دامبلدور نفهمید چرا بمب هسته ای باید بوی بدی بده ولی خب اشکالی نداره همینکه همه نابود بشن خیلی خوشحالش میکرد. تصاویر بعد از بمب رو داشت تصور میکرد که جرج و فرد برگشتن.
-بیا اینم بمب "هسته" ای که میخواستی.

پروف جوکر بمب رو دستش گرفت. اما اینکه بمب نبود. بیشتر شبیه توپ پینگ پونگ به نظر میرسید. ناامیدانه گفت :
-اینکه بمب نیست ... مواد اولیه کجا دارید من بمب خوب میسازم واستون.

فرد و جرج هیجان زده با پروف از تالار خارج شدن. به محض خروج همه به طرف آرتور و آستریکس برگشتن و با عصبانیت بهشون زل زدن. آرتور آب دهنی قورت داد و گفت:
-خیلی تنها بود تو امین آباد خو ... دلم سوخت.




پاسخ به: امين آباد !!!
پیام زده شده در: ۱۰:۳۶ پنجشنبه ۹ آذر ۱۳۹۶

آبرفورث دامبلدور old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۵۰ سه شنبه ۳۰ آبان ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۱:۲۴ سه شنبه ۱۳ دی ۱۴۰۱
از اتاق مدیریت هاگزهد
گروه:
شناسه های‌بسته شده
پیام: 78
آفلاین
دامبلدور به سر کادوگان گفت:
-بشین بینین بابا، چقدر حرف میزنی سر.

سرکادوگان در جا خشکش زد گفت:
-به تابلو من آبنبات میزنی مردیکه ریشو، بیام از وسط نسوط کنم اگه راست میگی منو بیار بیرون تابهت نشون بدم مردیکه

ودامبلدور با عصبانیت گفت:
-من چجوری تو رو از تابلو بیارم بیرون

و سر کادوگان گفت:
-یجوری

و دامبلدور گفت:
-اصلا نمیارمت بیرون

و سر کادوگان گفت:
-چی گفتی مرتیکه

و همین تور دعوا شدت گرفت اونم تو صالن گریفندور، و همه بچه های صالن داشتن به آنها نگاه میکردن؛که یک دفعه سر‌کادوگان گفت:
-مردیکه، لیاقت نداری همون مو سبزه جکره بهتره تو چلمنه

و دامبلدور با عصبانیت گفت:
-کدوم جکر ، کجاست من برم حسابشو کف دستش بزارم

ودامبلدور با عصبانیت و با عجله از سالن اومد بیرون و به دنبال جکر رفت.


ویرایش شده توسط آبرفورث دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۶/۹/۹ ۱۰:۴۱:۵۰


قدم قدم تا روشنایی، از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور !!!!!

تصویر کوچک شده

تصویر کوچک شده


تصویر کوچک شده


پاسخ به: امين آباد !!!
پیام زده شده در: ۱۱:۴۰ چهارشنبه ۸ آذر ۱۳۹۶

سر کادوگان


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۴۹ چهارشنبه ۳ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۵:۰۸:۰۹ شنبه ۹ دی ۱۴۰۲
از این تابلو به اون تابلو!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 341
آفلاین
تالار خصوصی گریفندور حسابی شلوغ بود. آرسینوس و پروتی کف تالار نشسته بودن و گل‌ یا پوچ بازی می‌کردن. اونطرف‌تر رون و ادوارد داشتن پوکر بازی می‌کردن. تابلوی سرکادوگان چرخید و در تالار باز شد. آستریکس و آرتور وارد تالار شدند.

- شما دوتا اینجا چی‌کار می‌کنین؟ مگه نباید سر شیفتتون تو امین آباد باشین؟
- رون، دیگه قیافه‌ات خیلی پوکر فیس شده، به چی فکر می‌کنی؟

نگاه رون به شخص سومی دوخته شده بود که آهسته آهسته از دریچه‌ی تاریک پشت تابلو، قدم به روشنایی درون تالار می‌گذاشت...
- یااسطوخوددوس! پروفسوره!
- پروفسور، قربون قد و بالا و دماغ کج و کوله‌ات برم! چقدر عوض شدی!

جینی راست می‌گفت. موهای بلند و ریش نقره‌فام دامبلدور سبز شده بودند. به جای ردای آبی زنگاری همیشه‌گیش، کت و شلوار بنفش شق و رقی پوشیده بود. یک برق عجیبی هم توی نگاهش بود.

- پرفسور! بسیار به گریفندور خوش برگشتی مرد! در رکاب هم ما به این لشکر بزدل اسلیترینی ها میتازیم! دست در دست یکدیگر سلطنت رو پایین می‌کشیم و مرگخوارا رو خوار و ذلیل می‌کنیم! حالا که شما برگشتی...

دامبلدور آبنبات لیمویی رو از دهانش در آورد و چسبوند روی صورت سر کادوگان بیچاره که مشغول صحبت بود.
- حالا چرا انقدر جدی؟



تصویر کوچک شده


پاسخ به: امين آباد !!!
پیام زده شده در: ۱۹:۲۲ دوشنبه ۶ آذر ۱۳۹۶

گریفیندور

آستریکس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۱۹ شنبه ۱۸ شهریور ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۷:۵۲:۰۳ دوشنبه ۱۴ خرداد ۱۴۰۳
از شبانگاه توی سایه ها.
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
گریفیندور
پیام: 296
آفلاین
قلعه هاگوارتز

_ اینجا کجاست؟ قاتهام من کو ؟ هارلی من کو ؟ بتمن کو ؟ شما ها کی هستید؟ اینجا زندان نیست پس کجاست؟! الانه که اکیپم بیاد همتون شلو پل کنه

ارتور و استریکس هنوز منتظر بودن تا بلاف زدن پروفسور جوکر تموم بشه ولی انگار تمومی نداشت. استریکس نمی خواست دست رو پروفسور بلند کنه و یه گوشه به دیوار تکیه دادده بود و اعصاب شنوایشو خاموش کرده بود. اینطرف تر ارتور که بسی دیونه شده بود و از کارای استریکس بلد نبود با دستاش موهاشو مالوند و داد زد:
_ استرییییکس اینو لال کننننننن.

استریکس موافق حرف ارتور بود پس سریع خودشو به روبروی پروفسور جوکر رسوند و همزمان با قرمز شدن سفیدی شماش داد زد:
_ ببین کلپوک اینجا نه قاتهامه و نه اون رفقای عروسکیت اینجان و نه بتمنو هارلی {بوووووق} شده. اینجا مثل یه بچه شیر خور هرچی ما گفتیم می کنی وگرنه تیکه بزرگت گردنته.

پروفسور جوکر:


ارتور و استریکس:


پروف جوکر با همان حالت , توجهش به یک تابلو بزرگ جمع شد. روی تابلو تصویر پروف مگ گونگال بود که داشت لبخند میزد , پروف جوکر دستی رو تابلو کشید و گفت :
_ اوه هارلی عزیزم مطمعن باش تورو نجات میدم , ایم کامینگ فور یو.

استریکس و ارتور:


_ارتور این بابارو چیکار کنیم یکم دیگه بمونه تورو رییس پلیس منم حتما بتمن فرض میکنه.
_ اهوم. فعلا بهتره ببریم به تالار خصوصیمون تا یه تصمیم جانانه با بچه ها بگیریم.

استریکس پروف جوکرو بزور از تابلو جدا می کنه و بخاطر مقاومتش اونو روی شونش میندازه و با ارتور راهی تالار میشن.


In the name of who we believe, We make them believer.







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.