کتی به محض خبر دار شدن از قصد شوم مرگخوار ها قاقارو را از دور گردن خود جدا کرد و به بغل گرفت و پا گذاشت به فرار. اما ملت مرگخوار به موقع جنبیدند و او را محاصره کردند.
-کجا با این عجله خانم بل؟ کار داریم باهات.
-من نمی خوام برم اون بالا!
-ولی ما می خوایم.
-آخه چرا من؟ مگه من چیکار کردم که می خواین پرتم کنین؟
-تو کاری نکردی کتی عزیز! واسه همینه که می خوایم پرتت کنیم بالا تا یه هوایی عوض کنی! تازه! شایدتو از ما خوش شانس تر باشی و اینجوری اثر فلفل ها هم از بین بره!
-ولی من نمی خوام! نمی خوام پرت شم! اگه بیفتم زمین و دست و پام بشکنه چی؟ اگه بمیرم چی؟
-چنین اتفاقی نمی افته کتی! ما هواتو داریم.
-اصلا چرا لینی رو نمی فرستین؟ اون که بال داره!
بلا که دیگر از حرف ها و غر زدن های کتی خسته شده بود پا بر زمین کوبان به کتی نزدیک شد.
-چون لینی سبکه! اگه بره اون بالا قطعا باد می برتش و بعد مجبور می شیم اسم لینی رو هم به فهرست گم شده هامون اضافه کنیم!
و رو به فنریر و رودولف کرد و با صدای بلند تری ادامه داد:
-شما ها هم زود باشید دیگه! سریع تر پرتش کنین بالا. باید زودتر از شر سوزش این فلفل های لعنتی خلاص بشیم.
فنریر و رودولف با شنیدن این حرف بلا به طرف کتی شتافتند و خواستند وی را به هوا پرتاب کنند اما کتی که جثه ی ریزی داشت از زیر دست آنها جاخالی داد و به سمت پیتر رفت. قاقارو را به دست پیتر داد و با بغض گفت:
-پیتر! مراقب قاقاروی من باش! اگه من برنگشتم ازش مراقبت کن! نذار دوری من اذیتش کنه.
پیتر که دلش به حال کتی سوخته بود برای اولین بار در عمرش با او موافقت کرد.
-باشه. خیالت راحت! مثل قاقاروی خودم ازش مراقبت می کنم.
اگر کتی در هر حالت دیگری بود قطعا از پیتر می پرسید "مگه تو ام قاقارو داری؟" اما خب در آن وضعیت آنقدر جدا شدن از قاقارو برایش سخت بود که اصلا به حرف های پیتر توجهی نداشت.
کتی خم شد و به قاقارو که حالا در دست های پیتر بود گفت:
-قاقارو مراقب خودت باش!
گوشش را جلو برد، مکثی کرد و ادامه داد:
-نه، نه، نگران من نباش! قول می دم زود برگردم پیشت. پسر خوبی باش.
و دستی روی سرقاقارو کشید.
بلا که دیگر از حرف های کتی خسته شده بود و سوزش فلفل ها امانش را بریده بود، به طرف کتی رفت، از پشت یقه اش را گرفت و او را کشان کشان به طرف فنریر و رودولف برد.
-زود باشین! سریع تر پرتش کنین!
فنریر و رودولف بلافاصله دست و پاهای کتی را گرفتند و با شمارش فنریر، او را به هوا پرتاب کردند. اما نتیجه کار آن چیزی نشد که بلا و بقیه مرگخوار ها انتظار داشتند! کتی، قاقارو قاقارو گویان، بالا و بالا تر رفت تا جایی که جز یک نقطه چیزی از آن باقی نماند. گویی فنریر و رودولف زیاده روی کرده بودند و وزن کتی خیلی کمتر از آن چیزی بود که آنها تصور می کردند.
بلا که با دیدن این صحنه و به باد رفتن آخرین امیدش برای دست یافتن به آب، شوک بزرگی بهش وارد شده بود، با چشمانی گرد شده به آسمان و نقطه ای که کتی درآن ناپدید شده بود زل زده بود.
-چی شد؟
پیتر همانطور که جلوی چشم های قاقارو را گرفته بود تا ناپدید شدن کتی را نبیند، با آرنجش ضربه ای به پهلوی بلا زد.
-فکر کنم حالا به جای لینی باید اسم کتی رو به لیست گم شده هامون اضافه کنیم. این طور نیست بانو بلا؟