هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: ماجراهای کاشت مو
پیام زده شده در: ۱۸:۳۸ شنبه ۱۲ تیر ۱۴۰۰

لوسی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۰۶ سه شنبه ۲۸ اردیبهشت ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۲۲:۱۶ دوشنبه ۱ خرداد ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 252
آفلاین
فلش بک، درون معده ی ایوا

-بانو داره بالا میاره! نگاه کنین یه ذره نور داره وارد می شه! میشه یه چیزی دید! زود باشین سر ارباب رو پیدا کنیم و بریم بیرون!
-بلای مامان! اونجا رو ببین! سر میوه ای عزیز مامان!

بلاتریکس و بانو مروپ سر میوه ای ارباب رو برداشتند و آماده شدند که بالا آورده شوند.
همینطور که منتظر بودند متوجه جسم خیلی بزرگی شدند که از کنارشان رد می شد.
-بلای مامان... این چیه؟
-این..این معبد پانتئون رم هست.
چجوری ایوا این رو درسته خورده؟... اصلا ایوانا کی رم بوده؟
-بلای مامان سریع بیا داخلش! میتونیم باهاش بریم بیرون!

هر دو به سمت معبد هجوم بردند و داخل شدند؛ اما به دلیل لیز و لزج بودن کف معبد و کج شدن اون هنگامی که از دهان ایوا خارج می شد، بلاتریکس و بانو مروپ تا دهان ایوا پیش رفتند ولی تا به دهانش رسیدند لیز خوردند و قبل از اینکه بیفتند بانو جیغ زد:
-عزیز مامان...!
اما کسی صدای او را نشنید و آنها دوباره به درون معده ی ایوا پرت شدند و ناگفته نماند که سر میوه ای لرد سیاه از دست بانو افتاده و دوباره گم شد!


قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.


پاسخ به: ماجراهای کاشت مو
پیام زده شده در: ۱۳:۰۸ پنجشنبه ۲۷ خرداد ۱۴۰۰

لاوندر براون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۲۸ دوشنبه ۱۶ تیر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۸:۲۴:۵۴ سه شنبه ۱۲ دی ۱۴۰۲
از عشق من دور شو!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 263
آفلاین
ملانی با احتیاط به ایوا نزدیک شد تا خون ماگل را در حلقش بریزد. مرگخواران به شدت استرس داشتند و هرکدام گوشه‌ای پناه گرفته بودند.
-ملانی مواظب باش!

ملانی با قیافه "منم قهرمان عالم!" به ایوا نزدیک شد. گفت:
-ایوا، دهنتو آروووووم باز کن!

مرگخواران محکم‌تر به پناهگاهشان چسبیدند. لرد خیلی آرام ردایش را جمع کرد تا کثیف نشود. سکوت همه جا را فرا گرفت...
ایوا دهانش را باز نکرد.

-ایوا! باز کن دهنتو!

ایوا باز نکرد.

-ایوا دهانت را باز کن تا آن روی تسترالمان بالا نیامده است!

ایوا آرام دهانش را باز کرد و زیر لب و با احتیاط گفت:
-خودتون گفتین تا اطلاع ثانوی ببندمش ارباب!

مرگخوارها که حس میکردند خطر رفع شده آرام از پناهگاهشان جدا شدند. ایوا مظلومانه دستش را بالا برد.

-چه میخواهی بگویی ایوا؟
-ارباب... من خیلی معدم خالی شده... من... من... ارباااااب! ببخشینم!
-خب که چه؟
-ارباااب... من... من... گشنمه!

مرگخواران جیغشان را فرو خوردند. ایوا داشت انگشتش را آرام به سمت دکمه روشن کردن جاروبرقی معده‌اش میبرد...


تصویر کوچک شده

دختری تنها در میان باد و طوفان...

آیا او را رهایی خواهد بود از این شب غربت؟

یا مامانش دوباره او را به خانه راه خواهد داد؟

او در کوچه ی سرد قدم برمیدارد ومی اندیشد:

آیا ریختن آبلیمو در قهوه ی مادر کار درستیست؟


پاسخ به: ماجراهای کاشت مو
پیام زده شده در: ۲۳:۴۸ چهارشنبه ۲۶ خرداد ۱۴۰۰

ریونکلاو، مرگخواران

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
امروز ۱۸:۱۰:۲۴
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
ریونکلاو
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 5464
آفلاین
مرگخوارا برای دقایقی سرگرم شکنجه و اذیت کردن ماگل می‌شن و لرد در کمال متانت و آرامش منتظر بود بازی مرگخوارا با ماگل به پایان برسه. ولی گویا نمی‌رسید!

- آها یه دور با مخ بخور زمین دماغت بره تو تا دیگه به دماغ ارباب ما گیر ندی.
- خونو خیلی شیک ازت گرفتیم که لایق یه ماگل نیست. یه خونریزی بکن جیگرمون حال بیاد.
- موهات خیلی صاف و صوفه که به نظر بلا همچین راضی نیست. یکم آشفته شو بلا با این که نمی‌بینه ولی خوش‌حال شه.


صبر لرد حدی داشت و تقریبا رو به اتمام بود.
- یاران ما اگه بازیتون تموم شد بریم مادر و یار وفادارمونو نجات بدیم.

مرگخوارا سخت مشغول بودن و متوجه اعتراض لرد نمی‌شن. حالا به مرحله‌ای رسیده بودن که ماگل سر و ته وسط زمین و هوا معلق بود.

لرد که بابت مادرش عجله داشت، وسط معرکه می‌ره و چوبدستیشو بیرون می‌کشه.
- آواداکداورا!

خروج اشعه سبز رنگ از چوبدستی لرد همانا و جان به جان آفرین تقدیم نمودن ماگل نیز همانا. مرگخوارا با دلخوری برای آخرین بار به اسباب‌بازیشون که حالا مرده بود نگاهی می‌ندازن و پشت سر لرد خشمگین به حرکت در میان.


🙋‍♀️ فقط اربـاااااااب! 🙋‍♀️

فقط بلده بشینه یه جا، بدون این‌که بدونه چرا!
تصویر کوچک شده




پاسخ به: ماجراهای کاشت مو
پیام زده شده در: ۸:۳۴ شنبه ۲۲ خرداد ۱۴۰۰

لوسی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۰۶ سه شنبه ۲۸ اردیبهشت ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۲۲:۱۶ دوشنبه ۱ خرداد ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 252
آفلاین
-پس این خوابای عجیب غریبی که دیدم،همش به خاطر خون کثیفه؟ یعنی روی عملکرد ها و رویا هام تاثیر گذاشته؟
-بله عزیزم،خون کثیف رویا رو با واقعیت قاطی میکنه
- چرا نمی‌بریم بیمارستان؟ چرا اینجا میخوای خون بگیری؟
-خب چیزه... میترسیم به بیمارستان نرسی،یعنی بمیری دیگه...
-بمیرممم؟ چرا منتظرییی؟ خون کثیف رو خارج کن دیگههه !
-رضایت میدی؟
-ارههه! ،فقط قبلش یه سوال چرا لباساتون انقدر عجیب غریبه؟ اون کلاها چیه سرتون؟اون دوستت چرا دماغ نداره؟

لرد از اینکه زن ماگل او را دوست ملانی خطاب کرده و همچنین به عدم وجود دماغ روی صورتش اشاره کرده بود بسیار خشمگین شده بود و در دل گفت:
-بزار ملانی ازت خون بگیره و مادرمان را نجات بده، یک کروشیو طلبت!


-اممم...چیزه عزیزم ببین...امروز توی دانشکده ی پزشکی یه مهمونی بالماسکه داریم و ما لباسای جادوگری رو انتخاب کردیم عزیزم. دوستم هم خیلی گریم انجام داده این شکلی شده.

کاسه ی صبر لرد در حال اتمام بود.
-یک کروشیو هم طلب تو ملانی!

-اها باشه...،بیا این خونو بگیر تا نمردم!
-خوب درد نداره...اها بیا...تموم شد عزیزم میتونی بری!

-کروشیو!

زن ماگل همونطور که از درد جیغ می کشید گفت:
-آخخخخخ...میدونستم...جیغغغغغغغ...شما...آاااااااااا...
جادوگرین...ایییییییی!


قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.


پاسخ به: ماجراهای کاشت مو
پیام زده شده در: ۱۵:۲۹ پنجشنبه ۲۰ خرداد ۱۴۰۰

مرگخواران

رودولف لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۷ شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۲۴ یکشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۰
از مودم مرگ من در زندگیست... چون رهم زین زندگی پایندگیست!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 1272
آفلاین
خلاصه:
لرد ولدمورت تصمیم گرفته تا مو دار شود، مروپ هم برای او با میوه یک کله و مو درست میکند، اما الکساندرا ایوانوا آن را میخورد. مروپ و بلاتریکس داخل معده ایوانوا میروند تا کله را پیدا کنند، اما در درون معده ایوانوا گیر میکنند. ملانی برای نجات آنها خون یک خانوم ماگل را تجویز میکند که با رضایت از او گرفته شود، اما زن ماگل که متوجه شد آنها جادوگر هستند غش کرده و حالا کم‌کم در حال بهوش آمدن است...

------------------------------------


لرد راضی نبود مهربان باشد...راضی هم اگر بود، هیچکس نمیدانست که اصلا لرد بلد بود مهربان باشد یا خیر...اما ملانی باید کاری میکرد که آن زن با رضایت خون بدهد، پس فکری به ذهنش رسید...
_باشه ارباب....شما مهربون نباشین..شما همیشه استثنا بودین!
_همینطوره!
_بقیه ولی استثنا نیستن....بقیه مهربون باشن...ارباب بهشون دستور بدین مهربون باشن!
_ملانی راست میگه....شما که مثل ما نباید باشید....همین حالا همگی مهربان باشید!

پیش از اینکه مرگخواران فرصت کنند تا اعتراضی از خود بروز بدهند، زن ماگل بیدار شد!
_چی شده؟ من کجام؟ اینجا کجاس؟ جادوووووگر!
_نه عزیزم...جادوگر چیه؟ خواب دیدی حتما...من شفاگرم اصلا!
_چی چی؟
_همون دکتر!

زن به اطراف نگاه کرد....باور نمیکرد که تمام این ها خواب بوده و تمام انسان ها و غیر انسان هایی که همین حالا بالای سر او بودند را در خواب نیز دیده باشد...منطقی به نظر نمیرسید!
اما ملانی قبل از اینکه زن ماگل بیشتر فکر کند گفت:
_ببین حالت بده...خون کثیف وارد بدنت شده...اگه ازت خون بگیریم خوب میشی...بگیرم؟رضایت میدی؟

زن ماگل اما هنوز مشکوک به نظر می‌رسید...




پاسخ به: ماجراهای کاشت مو
پیام زده شده در: ۱۴:۳۸ چهارشنبه ۱۹ خرداد ۱۴۰۰

جیسون سوان


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۴ سه شنبه ۱۸ خرداد ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۲۰:۴۲:۰۵ جمعه ۶ بهمن ۱۴۰۲
از پشت سرت
گروه:
کاربران عضو
پیام: 146
آفلاین
رودولف ، ملانی و ماکسیم در حالی که نمیدانستند چه بگویند به یکدیگر نگاه میکردند.

- با شماییم! مگر ما مسخره ی شما احمق ها هستیم؟ تسترال از شما بیشتر شعور داره!
-ارباب اخه با این سیلی که ایوا راه انداخته بود ردای قشنگتون کثیف میشد.ابهتتون زیر سوال میرفت.

ارباب نگاهی به ردای خود و سپس به عکس مادرش که بر دیوار خانه ی ریدل اویزان بود انداخت.
-این بار را میبخشیم ولی وای به حالتان اگر دفعه بعد بدون اجازه ی ما نفس بکشید!

سکوت مرگباری در خانه ی ریدل حکم فرما شد.

-دوباره چه شده؟چرا دارید بنفش میشوید؟

ایوا و ملانی با ترس دستشان را بالا بردند.

-ایوا تا اطلاع ثانوی دهنت را ببند علاقه ای نداریم سیل استفراغ راه بیندازی. ملانی بگو.
-ارباب خودتون گفتید نفس نکشیم.

لرد تاریکی نگاهی به مرگخواران بادمجانی رنگش انداخت.
-فردا میرید خاک همراه با کود میخرید هر هشت ساعت سه مشت میریزید روی سرتون! به جای این کار ها یک فکری به حال مادرمان و کله ی مبارکمان کنید!

ملانی بعد از روانه کردن وردی به سمت ماگل بیهوش شده رو به بقیه کرد.
-باید با رضایت خودش بهمون خونشو بده وگرنه فایده نداره. خشونت ممنوع. سعی کنید اون روی مرگخواریتون رو یکم کنترل کنید و مهربون باشید.
-ها؟
-مهربون کیه دیگه؟
-با کمالاته؟
-خوردنیه؟

لرد که برای دومین بار در آن روز به هوش و ذکاوت زیاد مرگخوارانش پی برده بود سری از روی تاسف تکان داد.
-ایوا مگه نگفتم دهانت را ببند؟ یک بار دیگر در این خانه حرف از خوردن بزنی می اندازیمت جلوی فنریر بلکه شکم گرسنه ی او سیر شود. بقیتان هم آن سه مشت را میکنید شش مشت. ملانی خجالت نمیکشید به ما میگویید مهربان باشیم؟ مگر ما آن پشمکیم که با بی ابهتی تمام ماچ و بوس روانه کله های توخالیتان کنیم! ما اربابیم!
-ولی ارباب!
-همان که گفتیم!

در همان لحظه ورد ملانی اثر کرد و ماگل شروع به بیدار شدن کرد.




پاسخ به: ماجراهای کاشت مو
پیام زده شده در: ۱۳:۵۷ سه شنبه ۱۸ خرداد ۱۴۰۰

اسلیترین، مرگخواران

ایوان روزیه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۱ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
امروز ۱۷:۰۶:۱۰
از سر قبرم
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
اسلیترین
ناظر انجمن
پیام: 1504
آفلاین
دریایی از خوراکی‌ها و غیر خوراکی‌هایی که طعمه ایوا شده بودند در حالی که آغشته به مایعی چسبناک و لزج بودن از معده اش خارج می‌شدند. جام سه جادوگر، افسر راهنمایی رانندگی سر چهار راه پرنس ادوارد لندن، جاروی نیمبوس ۲۰۲۱، سوپ گولاش دیشب به همراه پاتیل بانو مروپ، قاشق و چنگال های نقره با نشان کشتی تایتانیک، نصف شقه تسترال، یک دست زره کامل هاگوارتز و ...

مخلوط چندش آور همچون مردابی از دهان ایوا سرازیر بود. لرد و بقیه مرگخوارهای روی بلندترین نقاط در دسترس ایستاده بودن به این آشفتگی نگاه میکردن.

لرد با انزجار گفت:
-اونی که الان از دهن ایوا اومد بیرون معبد پانتئون رم بود؟! کاری ندارم چطوری اون رو درسته خورده، ایوا کی رفته بود رم؟!

زن ماگل که طاقت دیدن همچین صحنه‌ای را نداشت روی دست‌های ملانی بیهوش شده بود. ملانی نگاهی به رودولف انداخت که داشت با دست توی سرش می‌زد و گفت:
- چرا هنوز اونجا وایسادی؟ زودتر عرق نعنا رو به خوردش بده دیگه!

رودولف با نگاهی سرشار از درماندگی گفت:
- معده ایوا الان یه طرفه شده، فقط خروجی داره، چیزی قبول نمیکنه که!بدبخت شدم رفت!

ماکسیم که جثه بزرگ ترین از همه داشت و میتوانست راحت تر از بقیه از میان محتویات معده ایوا عبور کند و حرف‌های ملانی و رودولف را هم شنیده بود، بطری را از دست رودولف گرفت و بعد از نزدیک شدن به ایوا بطری و محتویاتش را با هم به سمت دهانش پرتاب کرد.

همه حضار به صورت صحنه آهسته شاهد این لحظه بودند. بطری در هوا چرخ خورد و درست از راه گلو وارد معده ایوا شد. چند لحظه بعد سیل خروشان استفراغ ایوا متوقف شد!

- هورا ما موفق شدیم!

- ما؟ رودولف؟ ما؟

رودولف اب دهانش را قورت داد:
- ببخشید ماکسیم جان، تو موفق شدی!

ارباب نگاهی به اطراف انداخت. به نظر می‌رسید بلا، بانو مروپ و کله هنوز داخل معده ایوا بودند.
- الان این چه کاری بود؟ چند لحظه صبر میکردین خود ایوا همه رو بالا میاورد و مشکل حل میشد! رودولف، ملانی، ماکسیم؟ سریعا توضیح بدین!


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


پاسخ به: ماجراهای کاشت مو
پیام زده شده در: ۱۷:۳۴ یکشنبه ۱۶ خرداد ۱۴۰۰

لوسی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۰۶ سه شنبه ۲۸ اردیبهشت ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۲۲:۱۶ دوشنبه ۱ خرداد ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 252
آفلاین
رودولف داخل اولین مغازه ای که دید رفت.
-شما عرق نعنا دارین؟
-خیر آقا اینجا بوتیکه...شما لباس نمی پوشین؟
-نه آقا! فقط بگو کجا میتونم عرق نعنا پیدا کنم؟
-والا،چند مغازه اونطرف تر یه مغازه ی عرقیاتی هست اونجا باید داشته باشن...نه یه لحظه وایسا،ببین این کار رو داریم خیلی با کیفیته...
-گفتم که لباس نمی پوشم
و از مغازه بیرون رفت.
تا چند مغازه اونطرف تر دویید و در راه هیچ اهمیتی به زن ها نمی داد! باید قبل از اینکه ایوا بالا بیاره عرق نعنا را می‌گرفت.

-عرق نعنا!عرق نعنا میخوام!
-چشم آقا الان میارم،چقدر؟
-۱.۵ لیتر!
-بله میشه ۴ پوند.
-بیا
و چهل گالیون روی میز ریخت،بطری رو برداشت و با تمام سرعت به سمت لرد و بقیه برگشت.
به سمت ایوا رفت تا عرق نعنا رو بهش بده،ولی دیگه دیر شده بود!

ایوا دیگر نتونست جلوی خودش رو بگیره،عق زد،به سمت سطل آشغالی دویید و بالا آورد
-عق!


ویرایش شده توسط لوسی ویزلی در تاریخ ۱۴۰۰/۳/۱۷ ۸:۰۳:۱۷

قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.


پاسخ به: ماجراهای کاشت مو
پیام زده شده در: ۱۱:۲۶ پنجشنبه ۲۳ اردیبهشت ۱۴۰۰

بیل ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۸ جمعه ۳ بهمن ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۳:۲۳ شنبه ۹ بهمن ۱۴۰۰
از ویزلی آباد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 55
آفلاین
رودولف در وضع بدی قرار داشت. هنوز چند ساعت از خورده شدن بلاتریکس نگذشته بود و او در همین چند ساعت کوتاه برای اولین بار در عمرش حس آزادی را تجربه کرده بود و حالا نمی خواست به این راحتی ها این آزادی را از کف بدهد.

رودولف فکر کرد و فکر کرد. فکر کرد. خیلی زیاد فکر کرد. اما از آنجا که فکر کردن برای افرادی مثل رودولف چندان هم کارساز نیست، پس از آن همه فکر کردن به این نتیجه رسید که باید از ملانی کمک بگیرد.

-ملانی؟

ملانی در گیر راضی کردن زن ماگل بود.
-ببین عزیزم اصلا درد... چیه؟!
-چیزه، میگم، تو آمپول ضد تهوع داری؟
-آمپول ضد تهوع دیگه چیه؟
-آمپول ضد تهوع... خب آمپول ضد تهوعه دیگه!
-همچین آمپولی هنوز اختراع نشده رودولف.
-عه؟! پس ملت وقتی حالت تهوع می گیرن چیکار می کنن؟
-اومم... بذار فکر کنم... آهااا! عرق نعنا می خورن!
-عرق نعنا دیگه چیه؟

ملانی نگاهی به دور و برش کرد و وقتی مطمئن شد کسی حواسش نیست صدایش را پایین آورد و جواب داد:
-به ارباب نگیا، ولی یه جور معجون ماگلیه. معجزه می کنه!
-خب پس یکم از همین معجونا که گفتی بده.
-من که عرق نعنا ندارم، باید خودت بری پیدا کنی. راستشو بگو رودولف، باز چی شده؟ عرق نعنا رو برای کی می خوای؟
-هیشکی، هیشکی، پس گفتی عرق نعنا نداری دیگه؟ نمی دونی از کجا باید پیدا کنم؟
-نه من از کجا باید بدونم؟ حالا هم برو من کار دارم.

و دوباره سرگرم کل کل کردن با زن ماگل شد. حالا رودولف مانده بود و عرق نعنایی که باید هر چه زودتر آن را پیدا می کرد و به خورد ایوا می داد. رودولف برای او‌لین بار در عمرش از فکر ساحره های باکمالات بیرون آمده بود!



پاسخ به: ماجراهای کاشت مو
پیام زده شده در: ۲۲:۱۱ چهارشنبه ۱ بهمن ۱۳۹۹

مرگخواران

پاتریشیا وینتربورن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۳ یکشنبه ۲۷ مهر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۱:۰۲ جمعه ۷ آبان ۱۴۰۰
گروه:
کاربران عضو
پیام: 51
آفلاین
لرد نگاه پکری به ملانی انداخت.
-خب پس چرا خونش رو نمی‌گیرین؟ ما خسته شدیم.

ملانی که نمی‌دانست چه بگوید، لبخند دندان نمایی زد و به رودولف اشاره کرد. ولی رودولف مصمم بود که ژست قشنگی بگیرد. تمامی بازوها و عضلات بدنش را با ژست‌های مختلف به زن نشان داد.
واقعا انتظار داشت زن با او سلفی بگیرد نه کس دیگری!

-رودولف؟!
-جانم ارباب؟
-
-آها، چیزه... عـــام... ببخشید. آدم جایزالخطاست و من هم آدمم.
-ما برای اولین بار در تمامی طول عمرمان انقدر نسبت به جمله‌ی آخر تو شک و تردید نداشتیم که الان داریم!
-
رودولف سر خورده کنار مرگخواران نشست و با نگاهی غم‌زده به زن نگاه کرد. اما همین‌که سرش را چرخاند تا به بقیه می‌خواران نگاه کند، دید ایوا در حالی که جلوی دهانش را گرفته سعی می‌کند بالا نیاورد. رودولف برای اولین بار در عمرش از حالت تهوع شخصی ترسیده بود.
شخصی مثل ایوا که اگر بالا بیاورد، هرچیزی، حتی بلاتریکس را نیز بالا می‌آورد!


Dico debere eum multum







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.