هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




پاسخ به: اسکله تفریحی
پیام زده شده در: ۲۱:۲۲ پنجشنبه ۱۳ مرداد ۱۴۰۱
#1
تا مرگخواران خواستند خود را جمع و جور کنند و به آن طرف کشتی هجوم ببرند، کشتی کاملا یک وری شده و آرام آرام، به همراه حباب های فراوان، در آب فرو میرفت. مرگخواران بر روی آن سطح کشتی، قسمت بالایی، نشسته بودند و فرو رفتن کشتی در دریا را تماشا می کردند، در حالی که خیلی نزدیک به تعطیلات رویایی شان در جزیره ای ظاهرا مسکونی بودند، همه چیز اینگونه نابود شده بود.
-من رزم رو میخوام! برام یه رز پیدا کنین تو این دقایق آخر حداقل!

در این لحظات پر از احساس، صدای اسکورپیوس با کروشیو ی بلاتریکس خفه شد.

کشتی، مرگخواران و تمامی وسایلشان در حال غرق شدن بودند و تنها کسانی که جان سالم به در برده بودند، خدمه کشتی بودند که سریع قایق نجات را در دریا انداخته و بدون توجه به فریاد های درخواست کمک مرگخواران، با آخرین توانشان پارو زده و از آنجا دور شدند.

-مرگخواران ما! ما نمی‌خواهیم اینطور بمیریم! تمایلی هم نداریم که تعطیلاتمان خراب شود! ما فکری داریم!

لرد سیاه، لحظه ای درنگ کرد و بعد به نتیجه رسید.
-بلا زود بگو فکر ما چیست؟


ویرایش شده توسط لوسی ویزلی در تاریخ ۱۴۰۱/۵/۱۳ ۲۱:۴۱:۵۶
ویرایش شده توسط لوسی ویزلی در تاریخ ۱۴۰۱/۵/۱۳ ۲۱:۴۶:۴۴

قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.


پاسخ به: كلاس آموزش دوئل
پیام زده شده در: ۱۰:۴۹ پنجشنبه ۱۳ مرداد ۱۴۰۱
#2
-نوبت توعه لوسی!
-چی چیو نوبت منه؟ چرا خودت نمیری؟

جیانا این پا و آن پا کرد.
-خب چیزه... اول تو برو یکم تجربه کسب کن بعد من میرم..
-اونوقت کسی که انگشت های پروفسورو به فنا میده میشم من! یه روز خوش برام نمیذاره تو تالار دیگه؛ بیست و چهار ساعت باید از چاقو جاخالی بدم!
-اگه انگشتاش قطع شه که دیگه نمیتونه چاقو پرت کنه..!
- یه راهی پیدا میکنه!
-خب چیزه... ببین قبل از تو لینی هم رفته... اونم شکستش داده... تو هم میتونی دیگه!
- دِ لینی فرق میکنه! اون قویه! من برم همون اول کله پا میشم چرا متوجه نیستی؟

لوسی قصد داشت به داد و بی داد هایش ادامه دهد، اما "اهم اهم" بلندی که شنیده شد، مانع این کار شد.
تری سگرمه هایش را در هم جمع کرده و اهم اهم میکرد.
-نفر بعدی باید از گریفیندور بره! چرا زودتر یکیتون نمیره؟
- تو چرا خودت نمیری؟

جیانا منتظر نماند لوسی ادامه دهد، او را به جلو هل و داد و رو به جد آرکو جیغ کشید:
- این حریف بعدیتونه جناب!

لوسی که با صورت زمین خورده بود، خودش را سریع جمع و جور کرد و با افسونی، صورتش را که شکل کاشی های کف زمین را به خود گرفته بود، صاف کرد؛ بعد وحشتناک ترین چشم غره عمرش را که در آن جمله ی "دارم برات" موج میزد، به جیانا رفت و رو به جد آرکو برگشت.
-خب...

البته که لوسی از جد آرکو نمیترسید؛ جد آرکو پیرمردی فرتوت بود که مقدار زیادی نوشیدنی کره ای خورده بود؛ ولی لوسی از خود آرکو وحشت داشت.
-با توجه به شرایط... اگه اینو با اون جمع کنیم در ۶ ضرب کنیم بعد تقسیم بر ۵.۶۷۷ کنیم و تهش در احتمالات ممکن ضرب کنیم... خب به احتمال ۴۵.۹۸۳۳۶۵۵ درصد من ازت میبرم!

البته خودش هم میدانست احتمال دروغین است و احتمال بردش یک در میلیون است؛ اما هدفش پرت کردن حواس جد آرکو بود.
-خب ببین... ولی اگه این احتمال رو در احتمال برد و شکست تو ضرب کنیم بعد تقسیم بر ۵.۶۷ کنیم و بعد در اون ضرب کنیم و از عدد پی صرف نظر کنیم و... نه نه! این اشتباهه... باید اینو ضربدر اون و تقسیم بر احتمال شکست کنیم، بعد..

جد آرکو به لوسی خیره شد.
-چی میگی دختر جون؟ احتمال چیه دیگه؟

لوسی از فرصت سوء استفاده کرد، دوید و در گوش جد آرکو چیزی زمزمه کرد.
- تو به پروفسور راکارو بگو من ازت بردم، منم بهت احتمال و نحوه کامل محاسبه ش رو یادم میدم باشه؟

اما جد آرکو معامله را نپذیرفت؛ معامله برایش برد برد تمام نمیشد‌.
-و اونوقت اگه نگم چی؟
- با همون احتمال ۴۵.۹۸۳۳۶۵۵ درصد شکستت میدم!

جد آرکو چاقویش را از روی میز برداشت و به سمت لوسی پرتاب کرد.
لوسی چوبدستیش را بیرون کشید و آن را به سمت چاقو که اسلوموشن به سمتش می آمد گرفت.
-برگردونیموسسسسس!

چاقو به طرف جد آرکو برگشت و درست از بالای سرش رد شد و وسط نقطه قرمز دارتی که روی دیوار بود خورد.
-اون بچه هم همیشه از این استفاده میکنه... فقط همینو بلدین؟
-این تازه جلسه دوم کلاس دوئله!
-

جد آرکو نفس عمیقی کشید.
-سکتوم سمپرا!

لوسی وحشت زده یکی از ماشین حساب هایش را سپر خودش کرد، ورد به ماشین حساب خورد و آن را تکه تکه کرد. بلافاصله وردی دیگری آمد و این یکی به خود لوسی خورد و لوسی را به عقب پرت کرد.
لوسی سرش گیج میرفت و چشم هایش آلبالو گیلاس میچید؛ با این حال سرش را بالا آورد و جد آرکو را بالای سرش دید که چوبدستیش را روی او نگه داشته.

لوسی...انگشت های پروفسورش را به فنا داده بود!


قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.


پاسخ به: ستاد انتخاباتی پلاکس بلک
پیام زده شده در: ۲۱:۵۳ یکشنبه ۲۶ تیر ۱۴۰۱
#3
سرکار خانم پلاکس!
من خودم همیشه عاشق رنگ و نقاشی بودم! اگه قراره وزارتی رنگی رنگی بسازید منم رای میدم!

فقط یه سوال... آیا در دولت شما جایی برای محاسبات دقیق ریاضی و اعداد با تعداد زیادی اعشار و محاسبه ی دقیق عدد پی هم هستش؟

و اینکه قصد دارید چه سازمان های جدیدی رو تاسیس کنید؟

اصلا قصد دارید سازمان های جدید راه اندازی کنید یا گرد و خاک قبلی ها رو بگیرید؟

به هر حال، بریم وزراتو رنگ کنیییییم!!!
یه قلمو هم به من بدید بی زحمت!


قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.


پاسخ به: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۲۱:۰۱ یکشنبه ۲۶ تیر ۱۴۰۱
#4
هرکدوم از شما به اندازه‌ی یک تا دو ساعت فرصت دارین که با نوستراداموس صحبت کنین و سعی کنین قلق‌های پیشگویی و روش‌های انجام دادنش یا یه سری نکات ریز و جزئیات رو از زیر زبونش بیرون بکشین. نوستراداموس عقلش رو از دست داده و درواقع یکم دیوونه‌ست، بنابراین معلوم نیست هنوزم پیشگوی قهاری باشه یا نه.
ولی شما توی یه رول توضیح بدین که آیا موفق می‌شین چیزی ازش یاد بگیرین، و این موارد بدرد می‌خورن یا نه؟ (۳۰ امتیاز)
----------


لوسی نشسته بود و با چهره ای طلبکار، که انگار ارث پدر بزرگش را خورده بودند، به نوسترآداموس خیره شده بود.
چند دقیقه ی دیگر هم به همین منوال گذشت؛ ولی لوسی دیگر کاسه ی صبرش از لبریز هم گذشته بود.
- ببین عمو جان! من فقط دو ساعت وقت دارم و الان یک و ساعت و ربع رفته و تو نشستی اینجا داری این تخم هیپوگریف ها رو قل میدی! همین الانشم دارن اسکورپیوس رو مثل کنده درخت به در میکوبن که درو باز کنن بیان تو! یه چیزی به من یاد میدی برم نمره مو بگیرم یا نه؟

نوستراداموس هنوز دست از تخم های هیپوگریف نکشیده بود.
-دخترم... تخم هیپوگریف چیه..؟ مگه اینا توپ فوتبال نیستن؟

-فوتبال دیگه چه کوفتیه؟ اینا رو آوردم پیشگویی کردن با نگاه کردن به تخم مرغ ها رو بهم یاد بدی!
اینجا نوشته یکی یه روز صبح با نگاه کردن به تخم مرغا زلزله رو پیش‌بینی کرده! زلزله!

-باشه دخترم حالا چرا داد میزنی سر این پیرمرد؟ بیا بهت یاد بدم!

لوسی خوشحال شد، خیلی خوشحال.
سریع قلم پر، کاغذ پوستی و ماشین حساب عزیزش را آورد و در حالت آماده باش قرار گرفت، انگار که سر کلاس تاریخ جادوگری با پروفسور بینز هستند.
-بگو مینویسم!
-چی بگم دخترم؟
-پیشگویی! ترفنداش! پیشگویی کردن زلزله با نگاه کردن به تخم های هیپوگریف!
-هاا... خب بنویس بنویس.
یه روز با ارشمیدس نشسته بودیم نوشیدنی میخوردیم که...

لوسی قرمز شده بود و از گوش هایش دود می آمد.
-د نگفتم خاطره بگو که! گفتم پیشگویی... ..عه...کجا رفتی؟

لوسی سرش را چرخاند و نوستراداموس را در آنطرف اتاق دید که در حال سرخ کردن تخم های هیپوگریف روی شومینه است و آهنگ "باز منو کاشتی رفتی، تنها گذاشتی رفتی" را می‌خواند.
-چرا داری اونا رو سرخ میکنی پیرمرد خرفت! گفتم با اونا بهم پیشگویی یاد بده!
-ولی دخترم، گشنه مون شده الان! غذا بخوریم بعد!
-
-چرا موهای خودت رو میکنی دخترم؟ بیا یکم تخم مرغ بخور حالت بیاد سر جاش!

لوسی سعی کرد آرامش خود را حفظ کند، نفسی عمیق کشید و خودش و اعصابش را جمع و جور کرد سپس گوی پیشگویی بنفشی را که بر روی بالشتکی قرمز قرار داشت، روی میز آورد.
-ببین جناب آقای نواسترامانوس! من باید این درسو پاس کنم باشه؟ اینم آخرین چیزیه که ذهنم میرسه! جان مادرت توی این گوی نگاه کن و ببین از آینده چی میبینی؟

نوستراداموس نیم نگاهی به آن شئ انداخت.
آرام نزدیک شد و نگاهی به درونش انداخت؛ اما همین که تصویرش خودش را دید، جیغ کشید و رفت گوشه ی اتاق دور خودش جمع شد.

-چت شد یهو؟ توی گوی هم نمیتونی نگاه کنی؟ این چجور پیشکسوتی هست میخوام بدونم؟ پروفسور دیگورییییی!

اما پروفسور دیگوری خواب بود.
لوسی وقتی جوابی نگرفت، جلو رفت تا ببیند پیشکسوت پیشگویی چه دیده که انقدر وحشت کرده، شاید هم واقعا آینده را دیده بود... ولی با یک نگاه...! لوسی کم کم داشت فکر می کرد که زود قضاوت کرده و اون واقعا پیشکسوت است برای همین کمی خجالت کشید.
-جناب نوساواتاناروس چی شد؟

نوستراداموس که مانند جوجه تیغی ها جمع شده بود، از هم باز شد و گفت:
-توی اون گوی... من خودمو دیدم که صورتم پهن شده بود و دماغم شده بود اندازه خرطوم فیل! نکنه قراره یه چیزی بخوره تو صورتم؟ نکنه دردم بگیره؟

بعد هم به دیوار چسبید و بنا کرد به گریه کردن.

لوسی دیگر تحمل نداشت. وسایلش را جمع کرد و لگدی به میز زد و از در بیرون رفت. در حین رفتن فریاد کشید:
- طبق محاسبات من به احتمال ۹۹.۹۹۹۹۹۹۶۷ درصد این پیر خرفت به درد لای جرز دیوار هم نمیخورهههه!

و بعد که از همه چیز و همه کس و همه جا، نا امید شد، به طرف کتاب خانه رفت تا آنجا، شاید بتواند چیزی یاد بگیرد که این درس را پاس کند.


قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.


پاسخ به: بررسی پست های انجمن ارتش تاریکی
پیام زده شده در: ۲۰:۴۶ پنجشنبه ۲۶ خرداد ۱۴۰۱
#5
سلام ارباب!
خوبین ارباب!
اربابا امتحانا تموم شده! تابستون اومده! با خودش شادی و شور آورده!
ارباب بی زحمت نقد میکنین اینو؟


قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.


پاسخ به: گـِـُلخانه ی تاریک
پیام زده شده در: ۲۰:۴۱ پنجشنبه ۲۶ خرداد ۱۴۰۱
#6
نه؛ نمی شد، گیاه دیگر بد عادت شده بود و اگر به او رو می دادند همینطور تا روزهایی نه چندان کم، پس کله ی لرد مجبور بود ضربه های زیادی را تحمل کند.

نگاه پر استرس مرگخواران بین لرد قرمز شده و گلی که گویی پوزخند بر لب داشت، در حال گردش بود.
از طرفی لرد واقعا آن میوه را می خواست و از طرف دیگر درختی که در اصل دو گیاه در هم پیچیده بود بد اعصابش را می خراشید.

مرگخواران دایره تشکیل داده و در پی یافتن چاره ای بودند... شاید هم باید از راهی که روباه روی کلاغ برای دزدیدن برتی بات با طعم همه چیزش، استفاده کرده بود، استفاده می کردند؟ شاید‌.
از بین مرگخواران کتی انتخاب شد که جلو برود، او تعریف کرده و قارقارو هم ژانگولر بازی در می آورد. حتی دو جفت بال هم برایش گذاشته بودند که برای درخت پرواز کند.
-چه سری چه دمی عجب پایی، عجب ردای خوش رنگی و عجب برتی باتی! عجب شکوهی و عجب جلالی!

چشمه ی های خروشان شاعری در کتی جوشیده بودند و قل قل می کردند، اگرچه این قل قل روی اعصاب مرگخواران بود؛ اما گیاه به خودش نگاه کرد، نه سر داشت، نه دم و پا، تازه برتی باتی هم نداشت؛ اما شکوه که داشت!


قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.


پاسخ به: بررسی پست های انجمن ارتش تاریکی
پیام زده شده در: ۹:۰۶ سه شنبه ۱۷ اسفند ۱۴۰۰
#7
درود ارباب! خوبین ارباب؟
اینو نقد می کنین ارباب؟
سپاس ارباب!

------
ارباب این معلم ادبیات تو خونه هامون دوربین گذاشته... خدای نکرده از واژگان عربی استفاده کنم میاد یقم رو رو میگیره...


قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.


پاسخ به: گـِـُلخانه ی تاریک
پیام زده شده در: ۸:۵۵ سه شنبه ۱۷ اسفند ۱۴۰۰
#8
ناگهان ردای سیاه تر از سیاه لرد سیاه صورتی شد و گیسوانی طلایی زیبا و بلندی بر روی سرش شروع به رشد کردند و دماغش...
ایوا سیلی محکمی به کتی زد و کتی دوباره به این دنیا بازگشت.
- خسته شدم پس که غرق در توهماتت شدی! الان 10 پست هست که تو توهمی! الان وقت تو توهم بودنه؟

و احساس کرد که برای اولین بار، او دارد نقش آدم های عاقل را بازی می کند، البته هرچه نباشد وزیر سحر جادو بود و مجبور بود همیشه عاقل به نظر برسد.
بگذریم...

لینی که چشمانش مثل تانجیرو قرمز به خون شده و بود و حتی خودش هم از پیکسی آبی به پیکسی قرمز تغییر کرده بود برای بار نمی دانم چندم جمله اش را برای کتی، تکرار کرد.
- گفتم همشونو برات از ریشه در میارم!

اما انگار دو هزاری کتی هنوز نیفتاده بود.
-همه ی چی رو از ریشه در میاری؟
-همه ی موهای بلاتریکس رو!

کتی لحظه ای هنگ کرد و بعد دست در جیبش کرد و شانه ای پر از مو را از جیبش بیرون کشید.
-مگه اینو توی پست شماره 200 به دست نیاوردیم؟

رنگ لینی به حالت عادی بازگشت و پوکر فیس به ایوا خیره شد.
- تو مگه نگفتی بعدش موی بلاتریکسو باید به دست بیاریم؟

انگار ایوا در ادای آدم های عاقل را درآوردن، شکست خورده بود.

لینی به طرف کتی بازگشت.
-خب لیستت رو بیار ببینم چی توش نوشته دیگه؟


قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.


پاسخ به: كافه سه دسته جارو
پیام زده شده در: ۹:۲۸ یکشنبه ۱۵ اسفند ۱۴۰۰
#9
همه این پا و آن پا می کردند و از جواب دادن طفره می رفتند.
گویا همه دو دل بودند و نمی دانستند چه باید بکنند، البته شاید نه همه؛ چون بالاخره ایوانا با جمله ای کوتاه اما دندان شکن و سهمگین و وحشتناک و غیره، سکوت را شکست.
-من که لازمش ندارم...ولش کن بره.

و اما این تازه شروع بود.
- منم لازم ندارم. شما دارین؟
- ریشش به دردمون نمیخوره؟
- نه بابا خیلی زود خیس میشه به درد نمیخوره!
- تازه شپش هم داره شپش میگیریم!

جیمز هم نیز که از دوران طفولیت همیشه آرزوی رهبر یک جبهه شدن را در سر داشت با بقیه موافق بود.
- آره..، من خودم می تونم جاشو بگیرم.

و اما دامبلدور که ناامید شدن اصلا در کارش نبود و با تایپش جور نبود و خلاصه از این حرف ها، حس کرد که باید از خود دفاع کند وگرنه سرش به باد خواهد رفت.
- بابا جانیان! فرزندان رو...

اما تام ریدل کمی دستش را بالا تر آورد و سر دامبلدور زیر آب رفت؛ اما دامبلدور تسلیم نمیشد.
- قل قلقلقل قل قلقل...

حوصله تام دیگر نه تنها سر رفته، بلکه تمام شده بود کلا.
-پس ولش کنم بره؟


قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.


پاسخ به: باجه تلفن وزارتخانه (ارتباط با مسئولان)
پیام زده شده در: ۱۰:۲۳ سه شنبه ۱۲ بهمن ۱۴۰۰
#10
اینجانب ویزلی کوچولو هم آمادگی خود را اعلام می کنم
باشد تا در زیر سایه لرد سیاه و وزارت رستگار شده و امتحانات خود را 20 بگیریم


قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.