کوچه دیاگون، همان کوچهای که همیشه بوی جادو، ماجراجویی، و اسرار میداد، آن روز شلوغتر از همیشه بود. جادوگران در هر گوشهای از کوچه با عجله قدم برمیداشتند، هر کدام مشغول خرید وسایلی که برای جادوی روزمره یا پروژههای خاصشان نیاز داشتند. مغازهها با ویترینهای رنگارنگ و جذابشان مثل همیشه شلوغ بودند. از مغازههای معجونسازی گرفته تا فروشگاههای جاروی پرنده، همه چیز نشان میداد که زندگی جادوگری همچنان با قدرت ادامه دارد، بدون اینکه کسی ذرهای نگران دنیای ماگلی باشد که تنها چند مایل دورتر در هرج و مرج فرو رفته بود.
سالازار با قدمهایی آرام، ردای سبز زمردیاش را پشت سر میکشید و با چشمانی سرد و تیز به این صحنهها نگاه میکرد. نگاهش هر از گاهی روی یک خانوادهای که بچههایشان با هیجان به مغازهها اشاره میکردند، یا روی جادوگران جوانی که با اشتیاق در حال آزمایش طلسمهای جدیدشان بودند، متوقف میشد. در دلش لبخندی تلخ زد. اینها نمیدانستند که جهان چطور در حال تغییر است. شاید درکی از خطر نزدیک نداشتند یا شاید هم آن را نادیده میگرفتند. اما سالازار میدانست که این بیتفاوتی نمیتواند برای همیشه دوام بیاورد.
در حالی که نگاهش به سمت مغازهی کوچک و قدیمی الیواندر میرفت، صدای قدمهای منظم و سنگینی را از پشت سر شنید. بدون نیاز به چرخیدن، میدانست که چه کسی پشت سرش قدم برمیدارد.
سیگنس بلک، مدیر جدید کوچه دیاگون، در سکوت پشت سر او راه میآمد. سیگنس که همیشه با غرور و وقار خاصی ظاهر میشد، حالا مثل سایهای آرام در حال دنبال کردن سالازار بود، بدون آنکه کلامی بر زبان بیاورد. سالازار در ذهنش، نظم و دقت سیگنس را تحسین میکرد، ولی هیچ نشانی از این تحسین در چهرهاش دیده نمیشد.
چند لحظه دیگر سکوت ادامه پیدا کرد تا اینکه سالازار ایستاد و به آرامی به طرف سیگنس چرخید. نگاه تیز و نافذش مثل همیشه برقی از اقتدار و اطمینان داشت.
- جهان داره تغییر میکنه، سیگنس.
صدای عمیق و سردش در میان همهمههای کوچه دیاگون طنین انداخت. سیگنس که هنوز در سکوت به سالازار نگاه میکرد، فقط سری تکان داد، انگار که منتظر ادامه صحبت او بود. سالازار ادامه داد:
- ما جادوگران خالص نمیتونیم بیش از این نظارهگر بمونیم. وقتشه که وارد عمل بشیم. جهان، چه بخواد چه نخواد، باید تحت فرمان ما دربیاد.
سیگنس که همیشه در میان جادوگران به عنوان مدیری سرد و منطقی شناخته میشد، تنها با یک تکان سر موافقت خود را نشان داد. چشمانش میدرخشیدند، گویی که او هم از این ایده استقبال میکرد. سالازار که حالا نگاهش به سمت مغازهی ویتریندار ویزلیها بود، گفت:
- برای اینکه این مأموریت بزرگ رو به سرانجام برسونیم، نیاز به سه جای کلیدی داریم: مغازهی الیواندر ، مغازهی ویزلیها ، و پیام امروز برای تسلط بر خبررسانی.
سیگنس باز هم سری تکان داد، این بار با لبخند خفیفی که گوشه لبش را لمس کرد. هوای کوچه دیاگون همچنان پر از هیاهو بود، اما حالا برای سالازار و سیگنس، هر قدمی که برمیداشتند، حکم آمادهسازی برای مأموریتی بزرگتر را داشت. نگاههایشان به وضوح نشان میداد که این دو، تنها به آیندهای روشنتر و البته سیاهتر برای جادوگران فکر میکردند.
----------
نواده عزیزم، قصد دارم دو تاپیک زیر را برای تور سوم سالازار اسلیترین اجاره کنم:
مغازه الیواندر
مغازه ویزلیها
همچنین در این تور از پیام امروز برای پستهای تکی استفاده خواهد شد.