نقل قول:
از بین سوژه های مرحله ی اول که در پایین آمده، یکی را به دلخواه انتخاب کنید و آن رابه جای شخصیت خودتان، در مورد شخصیت رقیبتان بنویسید.
«بزرگترین رقیب هر شخص،
خود اوست.»
-پروفسور سمیعی–
حکایت حسادت الکساندرا ایوانوا، گوشنه، از بولغارستان، نسبت به روبیوس هاگرید، گوشنه، از اینگیلیستان
داستان کلی: الکساندرا ایوانوا، گشنه، از بلغارستان، سالیان درازی را با مادام ماکسیم، چشم و دلسیر، از فرانسستان، زیر یک سقف زندگی میکرده. تا اینکه روبیوس هاگرید، گشنه، از انگلستان، چشم و دل مادام ماکسیم را میبرد. الکساندرا و هاگرید، سالها با هم گشنگی کشیدهبودند. با هم رفیق گرمابه و گلستان بودند. با هم خرابکاری و آبروبری کردهبودند. اما حالا اینطور واویلا شده همه چیز. الکساندرا ایوانوا که از این شکست ضربهای سفت میخورد، نسبت به روبیوس هاگرید، همگشنگی سابق و رقیب عشقی فعلی خود حسادت میورزد. حتی توی یک صحنه، الکساندرا با مونوپاد بالای کوه میرود و در حالی که هلیکوپتری دور خودش میچرخد، تندتند تکرار میکند که: عاشقتم. عاشقتم. میخوامت. دیوونهتم. میمیرم بدون تو. که به دلایلی سیاسی که بر همه واضح مینماید، این قسمت در اثر پایانی حذف شده. در پایان، متوجه میشویم که حسادت در نگاه ماست. اگر دیدگاهمان را تغییر بدهیم حسادت به ملسی یک حبه قرهقروت اعلا مینماید.
ولی هاگرید! ایوا که خودش دختره!
خب...؟ بوراتون موتاسفم. حقا که لیاقت مردوم ما، همین ووزارت نیمبند هاج تراورز موتحجره.
-حالا! حالاحالاحالا، همه دستا به بالا...
دست دو نوگل توی قاب بالا رفت، نفسی از انتهای جان کشیدند تا ریههای نیموجبیشون پر بشه و بتونند بخش دوم ترانه رو ادا کنند.
-به این عروس و دوماد، بگید هزار ماشالّا!
یک نیمچه ماکسیم و ربعچه ایوا، نشسته رو به میزی که توش، یک کیک مشتی و سفرهدار، از اینهایی که وسطشون موزه بود، داشتند این ترانه رو میخوندند و شادی و اینقبیل کارها... ماکسیم لباس عروس پوشیده بود و ایوا،
ولی هاگرید! ایوا که خودش دختره!
جوواب ابلهان خاموشیست.
ایوا کوچولو، دست برد توی کیک. یک تیکه ازش کند و گذاشت دهنش. بعد رو کرد به مامانش و پرسید:
-مَمَن، مَمَن، این کیکه چیه؟
ممنْ بلغاری مامان هستش یحتمل. ممنش گفت:
-موزه مامان. موز!
هم... ممنش بلغار نیست یحتمل!
دوربین برای لحظهای روی صورت ماکسیم کوچولو ایستاد. تصویر ثابت شد و صدای محیط قطع شد. بیخیال تصویر متوقفشدهی توی دستگاه پخش فیلم میشیم و به توصیف اتاقی میپردازیم که دستگاه پخش توش بود و حالا متوقف شدهبود رو چهرهی ماکسیم. اتاق جالبی بود. گوشه به گوشهش پر شده بود از تصاویر ماکسیم. ایوا بزرگه با یه خال «ماکسیم» کوبیده روی بازوش، نشسته بود توش و حالا دیگه کوچولو نبود؛ واسه خودش دومادی شده بود.
ولی هاگرید...
در ادامه، مونولوگی میشنویم از ایوا.
-هاگرید کثیف. تو عشق منو دزدیدی... انتقاممو ازت میگیرم. هیچوقت با یه بلغار در نیفت. هیچوقت... من گشنمه و خون تو مغزم نیست و قلبم زخم شده. من زیاد باادب نیستم... و فقط یه کم مودبم... من... بلغارم، درسته که مادری پریزاد دارم و خواهرانی مانند گل. ولی... شاید فک کنی ربطی نداره ولی...
موزیکی لایت در فضای کمنور جگرکی طنین انداخته بود. دو هیبت عضلانی روبروی هم نشسته بودند و با هر تکونی که به خودشون میدادند، ترکهای جدیدی به صندلیهای نیمبند زیر پاشون اضافه میکردند.
-قلوههاتون خارجیه؟ چارتا سیخ برای من بیارید. با یه سانشاین.
-من هم دوتا شوماره 9 میخوام، یه دونه 9 بزرگ، یه شماره 6 مغزپخت، یه شماره 7، دوتا 45... یهدونهش پنیر داشته باشه... و یه دونه نوشابه خانواده. نوشیدنی هم میخوام...
-به جز نوشابه خانوادهتون یعنی؟
-سانشا! سان...سا... ساشا!
دخترک ماگل گارسون، متعجب از تماشای دو شخصیت آنتیک روبروش، سفارشها رو توی دفترچهش نوشت و رفت قلوه و دوتا شماره 9 و یه دونه 9 بزرگ و یه 6 مغزپخت و یه 7 و دوتا 45 -که یهدونهش پنیر داره – و یه نوشابه خانواده و دوتا سانشا... چیز... سان... ساشا بیاره.
-خیلی منتظر همچین فرصتی بودم...
-چه فورصتی؟
-همین دیگه... ما... تنهایی... خیلی رومانتیک و خارجیه.
-بوله. من هم خیلی مونتظرش بودم ماد... پروفسور... ماکسیم! من... میتونم شما رو به اسم کوچیکتون صدا کنم؟
-راحت باشید... هاگرید...
-ممنونم... پس از این به بعد همون مادام خالی صداتون میکنم.
-مادام؟ وای... شما خیلی بامزهاید هاگرید...
-شما هم راحت باشید مادام. منو به اسم کوچیکم صدا کنید...
-چشم... روبیوس...
-ولی! اسم کوچیک من که روبیوس نیست.
-عه؟ نمیدونستم.
-بله. روبیوس اسم وسط منه. اسم کوچیکم لورد هستش.
-بله... لرد، خوشحا...
-عرض کردم لورد.
-بله... راستش یه مسئلهای هست که من رو نگران کرده... یه سری پیام تهدیدآمیز که اخیراً دارم میگیرم... از طرف کسی که مربوطه به گذشتهی من... کسی که تو هم خیلی باهاش رفیقی.
-لورد؟
بیرون جگرکی، ماشینها میرفتند و میاومدند. پیادهرو شلوغ بود و یک جارو، تکیه داده بود به شیشهی جگرکی. سخت نبود که فکر کنی صرفاً یک جاروی معمولیه که برای تمیز کردن اونجا گذاشتهشده... بله، سخت نبود، در صورتی که جادوگر نمیبودی و در زندگیت، مسابقهی حرفهای کوییدیچ ندیدهبودی. بله...
بله جانم،
اینطوریاس!
ایوا، این بلغار خشمگین شده، پنهانی وارد آشپزخانه جگرکی شد. اونجا پر بود از گوشت و نوشیدنی و کباب و عشق و حال. ایوا گشنهش شد. بود از اول هم. بخشی از شخصیتپردازیشه. برای همین دست برد و یواشکی یکی از آشپزها رو خورد و رفت بالای سر میز سفارشها. و یک بطری پلاستیکی از تو کیفش در آورد و ریخت روی سان...سا...ساشاها.
-ماکسیم...
اگه کسی نمیتونه تو رو داشته باشه، میخوام سر سگ توت بجوشه.
اگر خوب دقت میکردی، میدیدی که روی بطری توی دستش نوشته اسید. بله جانم. ما با یک انتقام روبروییم. انتقامی که درختیست روییده از دانهی حسادت. ایوا حسادت میکرد.
دقایقی بعد، دختر گارسون بالای سر سفارشها اومد. بی که متوجه بوی مرموزی که از لیوان سانش...سا...ساشاها میاومد بشه، بردشون و گذاشتشون سر میز.
ایوا خیمه زده بود روی شیشهی جگرکی و منتظر مرگ ناشی از اسید دو کفترچاهی جلو چشمش بود.
-لورد!؟
-بوله مادام؟
-فکر کنم به جای سانشاین، برامون آبقرهقروت آوردن... من عاشق چیزای ترش خارجی هستم.
-مشتی هستن مادام. تا باشه ازین اشتباها...
بله. لوله گوارش نیمهغولها با اسید چیزیش نمیشه. نتیجه میگیریم که.