ریونی ها توی قطار نشسته بودن و منتظر بودن که به دورمسترانگ برسن. هرکدوم داشتن تو راهرو ها راه میرفتن و بعضا کتابی هم دستشون بود تا درساشون براشون دوره بشه.
- خب پس جادوگرا توی قرون وسطی، قهر میکردن.
- نه خیر جادوگرا توی قرون وسطی، پیکسی میشدن، پرواز میکردن.
![](https://www.jadoogaran.org/uploads/smil48a9537132595.gif)
- نچ! قهرم اصلا!
![](https://www.jadoogaran.org/uploads/smil45fd4da7e157c.gif)
شاید هم خیلی دقیق نمیخوندن. اما به هرحال درس میخوندن. ریتا که داشت تمرین سوییچ شدن بین سوسک وآدمشو تو 1 ثانیه میکرد روی صندلی نشست.
- کسی غذایی چیزی داره بخوریم؟
ریونی ها لحظه ای درس نخوندن و به هم نگاه کردن. اونا انقدر عجله داشتن که هیچی با خودشون نیاورده بودن. اما اینجا قطار بود، سومالی که نبود. قطعا میتونستن غذا پیدا کنن.
کوپه رستوران قطار- چند لحظه بعد - غذا!
![](https://www.jadoogaran.org/uploads/smil48a9537132595.gif)
ریونی ها با ذکر و یاد غذا به یخچال و آشپزخونه ای که که گوشهی کوپه بود حمله ور شدند. اونا حداقل از ظهر که ناهار خورده بودند چیزی به اون معده ی گرسنه نداده بودن.
- خانوما آقایون.
![](https://www.jadoogaran.org/uploads/smilies/smil524137e61e4f1.gif)
اما ریونی ها اصلا به حرف مردی که بالای سرشان ایستاده بود گوش نمیکردن.
- خانوما آقایون!
![](https://www.jadoogaran.org/uploads/smil48a9537132595.gif)
همیشه کمی جذبه را برای این جور مواقع نگه دارید. ریون ها لحظهای برگشتن و به مردی که بالای سرشون ایستاده بود نگاه کردن.
- ببخشید الان شما برای چی به آشپزخونهی من هجوم آوردید؟
![](https://www.jadoogaran.org/uploads/smilies/smil4f661728ed623.gif)
- برای قدری طعام.
- هن؟
![](https://www.jadoogaran.org/uploads/smilies/smil524137e61e4f1.gif)
لادیسلاو سری تکون داد. چرا سطح فرهنگ انقدر پایین اومده بود؟
- بچه ها ما برای چی اومدیم اینجا؟
![](https://www.jadoogaran.org/uploads/smilies/smil4f6c85fc0983d.gif)
اورلا فکر کرد، فکر کرد و باز هم فکر کرد اما یادش نیومد که چرا به اینجا هجوم آوردن. گرنت درحالی که به مغزش افتخار میکرد گفت:
- برای غذا اومدیم دیگه.
![](https://www.jadoogaran.org/uploads/smilies/smil4f87046ed246c.gif)
- چیزی هم پیدا کردید تا بخورید؟
![](https://www.jadoogaran.org/uploads/smilies/smil524137e61e4f1.gif)
با این حرف مرد ریونی ها تازه متوجه شدند، با این که به آشپزخونه هجوم آوردن اما چیزی پیدا نکردن. اونا نا امید شدن، دل شکسته شدن، خواستن شناسه هاشونو ببندن و به سوی جزایر بالاک بشتابن که مرد جملهی امیدوار کنندهای رو گفت:
- به زودی قطار می ایسته تا دوباره غذا بیارم.
![](https://www.jadoogaran.org/uploads/smilies/smil4f661728ed623.gif)
اما بعد دوباره جمله نا امید کننده ای گفت:
- البته تا یه هفته دیگه جایی توقف نمیکنیم.
![](https://www.jadoogaran.org/uploads/smilies/smil4f661728ed623.gif)
- به زودی؟!
حتی اورلا هم میفهمید یک هفته توی قطار، اونم بدون غذا ینی چی.