سوژه جدیددرختان های هاگوارتز آرام با نسیم میرقصیدند. نور ماه باعث شده بود که آن ها درخشان به نظر برسند. جنگل در سکوت فرو رفته بود و از تنها گوشه ای از آن، صدای حرف زدن ریونکلاوی ها به گوش میرسید. آن ها بعضا یا روی زمین سرد خوابیده بودند و یا نشسته بودند. لینی که با موهای آبی رنگش بازی می کرد نفس عمیقی کشید.
- شب قشنگیه نه؛ بچه ها؟
چند نفر سری تکان دادند. کلاوس عینکش را جا به جا کرد و درحالی که صفحه کتابش را نشانه گذاری میکرد گفت:
- برای مطالعه، شب عالیایه.
- برای تو، همهی شبا، برای مطالعه عالیان.
با این حرف جیسون صدای خنده در میانشان پیچید. کلاوس لبخندی زد و بدون این که سرش را از روی کتابش بالا بیاورد گفت:
- دقیقا؛ مطالعه همیشه خوشاینده.
سکوتی برقرار شد. همه میخواستند نهایت لذت را از آن هوا و موقعیتشان بکنند. لبخندی ناخواسته روی لبان تک تک ریونکلاوی ها نشسته بود. کمتر پیش می آمد که آن ها به چنین هوا خوریای بیایند.
- فکر نکنم تا حالا چنین تجربهای داشته باشیم.
- درست یادتان است دوشیزه کوییرک؛ نداشتهایم. تا به حال چنین هوایی را تجربه نکردهایم.
لادیسلاو این را گفت و کلاهش را جا به جا کرد. لبخند رو لب اورلا بزرگتر شد، درست یادش بود. انگار همه چیز آن شب خاص بود.
- بچه ها ساعت داره نزدیک دوازده میشه. باید بریم به خوابگاهمون.
لیسا نگاهش را از روی تک تک دوستانش گذراند. او درست میگفت، باید تا قبل از ساعت خاموشی به خوابگاهشان برمیگشتند. ریونکلاوی ها با ناخوشایندی از جا بلند شدند و به سمت قلعه راه افتادند.
تقریبا همه وارد قلعه شده بودند که ناگهان صدای زنگ ساعت هاگوارتز به صدا در آمد، زنگ نیمه شب بود. ریونکلاوی ها به سرعتشان افزودند که ناگهان پنه لوپه ایستاد.
- لینی و لیسا هنوز نیومدن.
بقیه نیز برگشتند و دو دختر را در حالی یافتند که مات و مبهوت ایستاده بودند و هنوز وارد قلعه نشده بودند. نور ماه روی صورتشان سایه انداخته بود و گیجی چشمانشان را بیشتر جلوه میداد.
دلفی دست دو دختر را گرفت و به داخل کشید.
- معلوم هست چتونه؟ زود باشید باید بریم.
با این که لینی و لیسا هنوز هم گیج به نظر میرسیدند اما پشت سر بقیه به راه افتاند.
تالار عمومی ریونکلاوبه نظر میرسید لینی و لیسا از خلا بیرون آمده بودند اما هنوز هم گیج به نظر میرسیدند. لینی دستش را در موهایش برد.
- من خودمو دیدم. تو ذهنم بود. یه دختر دقیقا مثل خودم؛ پیکسی بود و قیافه شم مثل خودم بود. داشتم باهاش حرف میزدم، میگفت لینیـه و میخواست یه موضوع خیلی مهمی رو بهم بگه؛ اما وقتی دلفی منو کشید توی قلعه انگار ناپدید شد.
- منم دقیقا همین اتفاق برام افتاد. اما من لیسا رو دیدم.
این دفعه همه گیج شده بودند. نمیدانستند چی بگویند. اورلا کنار پنجره ایستاد و به ماه نگاه کرد.
- با این که به حافظهام اعتمادی ندارم اما، مطمئنم وقتی که ساعت دوازده شب شد، ماه آبی رنگ بود. حتی نوری که روی صورت لینی و لیسا افتاده بود آبی بود.
کلاوس به سرعت کتابش را بست و سرش را تکان داد.
- من هم ماه آبی رو دیدم. به نظر میرسه، ماه درست موقع نیمه شب، هرکسی که زیر نورش باشه رو طلسم میکنه... طلسمی که باعث میشه هرکسی با خودش ملاقاتی داشته باشه.
ویرایش شده توسط اورلا کوییرک در 1396/4/31 4:18:38