هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

به برنامه "تور جهانی سالازار اسلیترین" ملحق شوید و به مدت یک هفته، بر اساس علایق و استراتژی‌های تصرف جهانی ایشان، در انجمنی که مورد بازدید سالازار کبیر قرار می‌گیرد، وی را همراهی کنید.


این برنامه به همه‌ی جامعه‌ی جادوگری، از اعضای محفل ققنوس گرفته تا مرگخواران و کارکنان وزارت سحر و جادو، فرصت می‌دهد تا در این مهم، شریک و همراه سالازار شوند.

صفحه‌ی اصلی انجمن‌ها


صفحه اصلی انجمن ها » همه پیام ها (اورلاکوییرک)



پاسخ به: دفتر فرماندهی کاراگاهان
پیام زده شده در: ۲۳:۴۳ دوشنبه ۲ مرداد ۱۳۹۶
#1
اورلا به تابلوی اطلاعیه‌های وزارت زل زده بود. زل زد
و زل زد...
و بازم زل زد. برای چی اونجا اومده بود؟ مطمئن بود باید یه کاری رو انجام می‌داد اما چه کاری؟ ناگهان برگه‌ای از دستش افتاد. برگه قدیمی و خاک خورده بود. دختر اون رو برداشت و بهش نگاه کرد.
- با این باید موشک درست میکردم؟

دختر خواست اون رو تا کنه که چشمش به عنوان اون افتاد و برای اولین بار یادش اومد که میخواست چیکار بکنه. باید این اعلامیه رو به تابلوی اطلاعیه‌ها می‌چسبوند. اما هنوز هم یه جای کار می‌لنگید.
- صبر کن ببینم. من با چی باید این رو بچسبونم؟

اورلا یه نگاه به این ور، یه نگاه به اون ور کرد؛ دید چیزی پیدا نمیکنه. بالاخره چشمش به سوزن های رو تابلو افتاد. سوزن‌های نقره‌ای، براق و جذابی که اعلامیه های دیگه رو روی تابلو نگه داشته بودند. اما دختر اهمیتی نداد و شروع به کندن تک تک سوزن ها کرد. وقتی که با استفاده از اون ها اعلامیه خودش رو چسبوند؛ با رضایت به کاغذ نگاهی انداخت و شروع به خودنش کرد.

نقل قول:
با توجه به عضوگیری اوباش هاگزمید...
اداره کاراگاهان دوباره شروع به کار میکند!


درود بر جادوگران و ساحرگان عزیز؛

اداره کاراگاهان که یک ساله خاموش است و اتاقش خاک خورده. اما اکنون به دست وینکی جن خوب، گردگیری شده و آماده عضوگیری است. کسانی که علاقمند به عضویت در این سازمان هستند، فرم زیر را پر کرده و همینجا ارسال کنند. (ترجیحا به صورت رول)

1- نام و نام خانوادگیتون رو به زبان انگلیسی وارد کنین. (برای طراحی نشان!)

2- کمی در مورد شخصیتتون توضیح بدید. شخصیت پردازی ایفایی‌تون و ویژگی های شخصیتی‌تون. (مثلا اورلا یه دختر فراموش‌کاره یا وینکی یه جن مسلسل کشه و از این خصوصیاتا.

3-کاراگاه بودن رو در یک جمله تشریح کنید.

4- هدف عضویت‌تون در اداره کاراگاهان چیست؟

اینجانب _____ قوانین را قبول دارم.


تبصره 1: ماموریت ها متعاقبا اعلام میشه و بعد از چند ماموریت برای دست گرمی، شروع به ماموریت مشترک با اوباش خواهیم کرد.

تبصره 2: سطح ماموریت ها باید قابل قبول باشه تا ماموریت بعدی داده بشه.

تبصره 3: نشان هایی که داده میشه حتما باید در امضا قرار بگیره.

تبصره 4: رنک بندی اداره کاراگاهان به این صورته:

کارآگاه بی ستاره: عضو ساده! (همه ی اعضا)

کارآگاه تک ستاره: خرده پا! ( شرکت در 3 ماموریت موفق- این کاراگاهان واجد شرکت در ماموریت های مشترک با اوباش هستند.)

کارآگاه دو ستاره: کاربلد! (شرکت در 6 ماموریت موفق- این کارآگاها واجد شرایط هستن تا گروه های دونفره با اوباش تشکیل بدن و با هماهنگی به ماموریت برن.)

کارآگاه سه ستاره: ارشد! (شرکت در 9 ماموریت موفق- این کارآگاهان میتونن دسته های 3 یا 4 نفره تشکیل بدن و هراز چندگاهی مستقلانه برن ماموریت.)

کارآگاه 4 ستاره: شخصی! (شرکت در 14 ماموریت موفق و 3 ماموریت در برابر اوباش- این کارآگاها اجباری برای شرکت در ماموریت ندارن. و میتونن به جای فردی که در ماموریت به طور ناگهانی از کار شونه خالی کرده، به ماموریت برن. همچنین این افراد برای سکوی ریاست بعدی در نظر گرفته میشن.)

کارآگاه 5 ستاره: ریاست اداره. (شرح بدم اینم؟ )

تبصره 5: همین دیگه! چیز دیگه‌ای بود اعلام میشه.


اورلا که از نگاه کردن زیاد به اعلامیه باز قاطی کرده بود زیر لب گفت:
- من چرا به این ورقه زل زدم؟

بعد از این که به نتیجه‌ای نرسید شونه‌ای بالا انداخت.
- بعدا یادم میاد.

و در حالی که راهشو از بین اعلامیه هایی که از روی تابلو افتاده بودن، باز میکرد به راه افتاد.


ویرایش شده توسط اورلا کوییرک در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۳ ۰:۲۶:۴۸

خودم، آخرین چیزی بودم که برایم باقی می‌ماند تصویر کوچک شده

Onlyتصویر کوچک شدهaven
تصویر کوچک شده



پاسخ به: فراخوانِ عضویت در تیم‌های ترجمه‌ی جادوگران
پیام زده شده در: ۲۰:۰۴ یکشنبه ۱ مرداد ۱۳۹۶
#2
سلام
من هم میتونم توی ترجمه کمک کنم. برای بخش مقالات و این که اکثرا وقتم آزاده تو تابستون. البته دوران مدرسه یه ذره برام سخته ولی مشکلی نیست. ^.^




خوش اومدی اعلام‌آمادگی‌کردی!
توضیحات و لینکِ تست، ارسال شد.


ویرایش شده توسط کلاوس بودلر در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۱ ۲۰:۲۵:۵۲

خودم، آخرین چیزی بودم که برایم باقی می‌ماند تصویر کوچک شده

Onlyتصویر کوچک شدهaven
تصویر کوچک شده



پاسخ به: راهروهای مجلس
پیام زده شده در: ۱۸:۰۱ شنبه ۳۱ تیر ۱۳۹۶
#3
اورلا میخواست وارد مجلس شه که یهو یه جن خونگی جلوش پرید.
- شما، مسلسل داشت؟

دختر گیج شده بود. مسلسل چی بود؟ شاید منظور جن همون چیزی بود که دندون ها رو تمیز میکرد.
- آره من از اونا دارم.
- شما جارو داشت؟

دختر جارو زیاد داشت فقط نمیدونست چه شکلی باید با اون‌ها کار کنه.
- اره من جارو دارم، منتها...
- عالی بود! دختر باید این فرم رو گرفت و پر کرد.

اورلا به فرمی که تو دست جن بود نگاهی کرد. دستش رو داخل موهاش فرو کرد؛ هدف اصلی‌ش برای اومدن به اینجا چی بود؟ جن‌خونگی چرا از اون میخواست فرمی که گرفته بود رو پر کنه؟

جن خونگی:

اصلا چرا این شکلی نگاش میکرد؟ ناگهان جن مسلسل‌شو از ناکجا آباد بیرون آورد و نوک شو به سمت اورلا نشون گیری کرد.
- جن خونگی صبرش در حال تموم شدن بود. دختر باید فرم رو پر کرد. جن مسئول دولت بود. جن در خدمت وینکی بود.

اورلا فرم رو با شک و تردید گرفت و به پر کردن اون پرداخت.

نقل قول:
تاریخ عضویت در ایفای نقش (از اولین شناسه):
روز ۱۳۹۴/۴/۲۱، ساعت 22:56 چشم به سایت گشودم.

محدودیت زمانی برای فعالیت (ممکن است در چه ماه هایی کمتر به سایت سر بزنید):
در حال تحصیلم دیگه؛ چه دوره هایی سخته برای دانش آموزا؟ اون موقع ها کمتر میام... فقط کمتر میام.

سوابق اجرایی شامل نظارت و همچنین گرفتن رنک ها:
سوابق اجرایی چیه دیگه؟ من که یادم نیست. در حال حاضر ناظر دیاگونم.
ناظر هاگزمید؛ بهترین تازه وارد ریون و بهترین تازه وارد سال 94 محفل هم بودم.


جن فرم رو از دست اورلا کشید.
- دختر باید بیرون رفت. دختر دیگه اینجا کاری نداشت.

اورلا با گیجی به اطرافش نگاه کرد. اون اینجا کاری نداشت؟ کاری هم انجام داده بود؟ شونه‌ای بالا انداخت؛ شاید بعدا یادش می‌اومد؛ شاید!


ویرایش شده توسط اورلا کوییرک در تاریخ ۱۳۹۶/۴/۳۱ ۱۸:۲۴:۲۲

خودم، آخرین چیزی بودم که برایم باقی می‌ماند تصویر کوچک شده

Onlyتصویر کوچک شدهaven
تصویر کوچک شده



پاسخ به: زير نور ماه!
پیام زده شده در: ۳:۱۴ شنبه ۳۱ تیر ۱۳۹۶
#4
سوژه جدید

درختان های هاگوارتز آرام با نسیم میرقصیدند. نور ماه باعث شده بود که آن ها درخشان به نظر برسند. جنگل در سکوت فرو رفته بود و از تنها گوشه ای از آن، صدای حرف زدن ریونکلاوی ها به گوش میرسید. آن ها بعضا یا روی زمین سرد خوابیده بودند و یا نشسته بودند. لینی که با موهای آبی رنگش بازی می کرد نفس عمیقی کشید.
- شب قشنگیه نه؛ بچه ها؟

چند نفر سری تکان دادند. کلاوس عینکش را جا به جا کرد و درحالی که صفحه کتابش را نشانه گذاری میکرد گفت:
- برای مطالعه، شب عالی‌ایه.
- برای تو، همه‌ی شبا، برای مطالعه عالی‌ان.

با این حرف جیسون صدای خنده در میانشان پیچید. کلاوس لبخندی زد و بدون این که سرش را از روی کتابش بالا بیاورد گفت:
- دقیقا؛ مطالعه همیشه خوشاینده.

سکوتی برقرار شد. همه میخواستند نهایت لذت را از آن هوا و موقعیتشان بکنند. لبخندی ناخواسته روی لبان تک تک ریونکلاوی ها نشسته بود. کمتر پیش می آمد که آن ها به چنین هوا خوری‌ای بیایند.

- فکر نکنم تا حالا چنین تجربه‌ای داشته باشیم.
- درست یادتان است دوشیزه کوییرک؛ نداشته‌ایم. تا به حال چنین هوایی را تجربه نکرده‌ایم.

لادیسلاو این را گفت و کلاهش را جا به جا کرد. لبخند رو لب اورلا بزرگتر شد، درست یادش بود. انگار همه چیز آن شب خاص بود.

- بچه ها ساعت داره نزدیک دوازده میشه. باید بریم به خوابگاه‌مون.

لیسا نگاهش را از روی تک تک دوستانش گذراند. او درست میگفت، باید تا قبل از ساعت خاموشی به خوابگاه‌شان برمیگشتند. ریونکلاوی ها با ناخوشایندی از جا بلند شدند و به سمت قلعه راه افتادند.

تقریبا همه وارد قلعه شده بودند که ناگهان صدای زنگ ساعت هاگوارتز به صدا در آمد، زنگ نیمه شب بود. ریونکلاوی ها به سرعتشان افزودند که ناگهان پنه لوپه ایستاد.
- لینی و لیسا هنوز نیومدن.

بقیه نیز برگشتند و دو دختر را در حالی یافتند که مات و مبهوت ایستاده بودند و هنوز وارد قلعه نشده بودند. نور ماه روی صورتشان سایه انداخته بود و گیجی چشمانشان را بیشتر جلوه میداد.

دلفی دست دو دختر را گرفت و به داخل کشید.
- معلوم هست چتونه؟ زود باشید باید بریم.

با این که لینی و لیسا هنوز هم گیج به نظر میرسیدند اما پشت سر بقیه به راه افتاند.

تالار عمومی ریونکلاو

به نظر میرسید لینی و لیسا از خلا بیرون آمده بودند اما هنوز هم گیج به نظر میرسیدند. لینی دستش را در موهایش برد.
- من خودمو دیدم. تو ذهنم بود. یه دختر دقیقا مثل خودم؛ پیکسی بود و قیافه شم مثل خودم بود. داشتم باهاش حرف میزدم، میگفت لینی‌ـه و میخواست یه موضوع خیلی مهمی رو بهم بگه؛ اما وقتی دلفی منو کشید توی قلعه انگار ناپدید شد.
- منم دقیقا همین اتفاق برام افتاد. اما من لیسا رو دیدم.

این دفعه همه گیج شده بودند. نمیدانستند چی بگویند. اورلا کنار پنجره ایستاد و به ماه نگاه کرد.
- با این که به حافظه‌ام اعتمادی ندارم اما، مطمئنم وقتی که ساعت دوازده شب شد، ماه آبی رنگ بود. حتی نوری که روی صورت لینی و لیسا افتاده بود آبی بود.

کلاوس به سرعت کتابش را بست و سرش را تکان داد.
- من هم ماه آبی رو دیدم. به نظر میرسه، ماه درست موقع نیمه شب، هرکسی که زیر نورش باشه رو طلسم میکنه... طلسمی که باعث میشه هرکسی با خودش ملاقاتی داشته باشه.


ویرایش شده توسط اورلا کوییرک در تاریخ ۱۳۹۶/۴/۳۱ ۳:۱۸:۳۸

خودم، آخرین چیزی بودم که برایم باقی می‌ماند تصویر کوچک شده

Onlyتصویر کوچک شدهaven
تصویر کوچک شده



پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱۲:۵۰ پنجشنبه ۲۹ تیر ۱۳۹۶
#5
ساکت بود.
بدون هیچ رفت و آمدی.
فقط خودم بود و خودم...
با این که ساعتی تا طلوع آفتاب باقی مانده بود، اما نمیتوانستم بخوابم. خاطرات ناقصم باز سراغم آمده بودند. قبلا قوی بودم، اما حالا؛ میتوانستم باز هم قوی باشم؛ اگر... خاطراتم همراهم بودند!
به خیابان های ساکت لندن پناه آورده بودم. شاید قدم بزنم و باعث شود احساس بهتری پیدا کنم. آرزو میکردم امشب هم را هم مثل همیشه به فراموشی بسپارم.

صدای قدم زدنم، تنها صدایی بود که شنیده میشد. نسیم خنکی میان موهایم میپیچید. به ساختمان‌هایی که دو طرف خیابان قد اعلم کرده بودند، نگاهی انداختم. ساختمان های بلند و کوتاهی که هرکدام نقش و رنگ خودشان را داشتند؛ محکم و استوار به نظر می رسیدند.
استوار؟ شاید من هم روزی مثل آن‌ها بودم. حالا چه؟ شاید وقتی که بخوابم حتی تفکرات امشبم هم به یاد نیاورم. شاید بهتر هم باشد.

بعضی اوقات، جملاتی به ذهنم میرسید. بدون اینکه حتی بدانم مخاطبش من هستم یا نه؛ بدون این که حتی گوینده‌اش را به یاد داشته باشم. همین جمله‌ها بودند که گاهی شب و روز سراغم را میگرفتند. جملاتی که شاید مدت ها در اعماق وجودم خاک میخورد و منتظر یک فرصت بودند که دوباره در ذهنم رژه بروند.

تو قوی‌ هستی، مطمئن باش...

باد سردی وزید و باعث شد دستانم که از فرط سرما یخ زده بودند، را در جیب پالتویم فرو ببرم. شب سردی بود اما من نیز تسلیم باد ها شبانه نمی‌شدم. من قوی بودم، حداقل یک نفر، روزی این را به من گفته بود؛ از این بابت به من اطمینان داده بود. باید حواب اعتمادش را می‌دادم؛ هرکسی که بود.

با پیچ خیابان همراه شدم. تنهایی هیچ وقت آزارم نمیداد ولی این دفعه، فرق داشت. آرزو می‌کردم یک نفر اینجا می‌بود؛ حتی یک پسر بچه. کسی بتواند حواسم را از افکارم پرت کند. تا کی میخواستم از آن‌ها فرار کنم؟ من قوی بودم. باید با مشکلاتم رو به رو میشدم.

این که اتفاقات روزمره را فراموش میکردم برایم آزاردهنده نبود. اما خاطراتی که سالیان سال برایم مهم بودند، شخصیت من را تشکیل می‌دادند؛ داشتند از ذهنم ناپدید میشدند. از این میترسیدم که شاید روزی برسد که من دوستانم فراموش کنم. کسانی که روزهایی که درمیان نا امیدی هایم دست و پا میزدم؛ را فراموش کنم.
میترسیدم که روزی برسد که دوباره مثل قبل تنها شوم؛ بدون این که کسی من را بشناسد و بدون این که کسی بخواهد به کمکم بیاید.

به خودم لرزیدم، نمیدانم از سرما بود یا افکاری که به ذهنم هجوم آورده بود. خیابانی که در آن قدم گذاشته بودم تاریک‌تر از جاهای دیگر بود. سایه‌های لرزان درختان را روی آسفالت سرد خیابان نقش دردناکی را برایم تداعی میکرد. این‌که نور ماه و باد باعث میشد، درختان با ترس و وحشت به نظر برسند.
شاید چون به نظرم، شبیه داستان خودم بود. عواملی که دست به دست هم داده بودند تا من را ضعیف نشان دهند.

ما تو رو فراموش نمیکنیم، تو هم مارو فراموش نخواهی کرد...

چطور آنقدر با اطمینان این را گفته بود. حالا که حتی نمیدانستم او چه کسی است؛ چطور قرار بود چند سال بعد دوستانم را به یاد داشته باشم؟ همیشه به این که میتوانستم تنهایی از پس تمام کارهایم بر بیایم افتخار میکردم، اما حالا؛ اصلا مثل گذشته نبودم. هرلحظه ممکن بود فراموش کنم کی هستم و کجا زندگی میکنم. خودم، آخرین چیزی بودم که برایم باقی می‌ماند.

قطرات سرد باران را حس کردم. به قدم زدنم ادامه دادم. میگفتند باران غمگین است و انگار آسمان گریه می‌کند. هزاران بار با خودم کلنجار رفته بودم که به باران، مثل اشق شوق آسمان نگاه کنم؛ اما امشب احساس میکردم آسمان حالم را درک میکند. انگار احساس میکردم او هم تنها است. من چه؟ تنها بودم؟ آن ها گفته بودند من را فراموش نمیکنند اما من... فراموششان کرده بودم!

هر اتفاقی هم بیوفته، اگر هم ما رو فراموش کردی، بدون ما پشتت هستیم...

لبخندی روی لبانم نشست. انگار خودشان هم میدانستند، میدانستند که، روزی فرا میرسد، روزی که جز حرف‌هایشان چیزی برایم باقی نمانده. اما حداقل آن ها گفته بودند که تا آخرش پشتم هستند.


خودم، آخرین چیزی بودم که برایم باقی می‌ماند تصویر کوچک شده

Onlyتصویر کوچک شدهaven
تصویر کوچک شده



پاسخ به: بهترین نویسنده در بحث‌های هری پاتری
پیام زده شده در: ۲۳:۳۶ چهارشنبه ۲۸ تیر ۱۳۹۶
#6
لینی پیکسی.
به خاطر زحمات خیلی زیادش توی مقالات و ترجمه ها.


خودم، آخرین چیزی بودم که برایم باقی می‌ماند تصویر کوچک شده

Onlyتصویر کوچک شدهaven
تصویر کوچک شده



پاسخ به: بهترین عضو تازه‌وارد
پیام زده شده در: ۲۳:۳۴ چهارشنبه ۲۸ تیر ۱۳۹۶
#7
آمیلیا فیتیله!


خودم، آخرین چیزی بودم که برایم باقی می‌ماند تصویر کوچک شده

Onlyتصویر کوچک شدهaven
تصویر کوچک شده



پاسخ به: بهترین نویسنده‌ در ایفای نقش
پیام زده شده در: ۲۳:۳۱ چهارشنبه ۲۸ تیر ۱۳۹۶
#8
من هم به وینکی رای میدم.


خودم، آخرین چیزی بودم که برایم باقی می‌ماند تصویر کوچک شده

Onlyتصویر کوچک شدهaven
تصویر کوچک شده



پاسخ به: تالار عمومی ریونکلاو
پیام زده شده در: ۲۱:۳۶ چهارشنبه ۲۸ تیر ۱۳۹۶
#9
ریونی ها توی قطار نشسته بودن و منتظر بودن که به دورمسترانگ برسن. هرکدوم داشتن تو راهرو ها راه میرفتن و بعضا کتابی هم دستشون بود تا درساشون براشون دوره بشه.

- خب پس جادوگرا توی قرون وسطی، قهر میکردن.
- نه خیر جادوگرا توی قرون وسطی، پیکسی میشدن، پرواز میکردن.
- نچ! قهرم اصلا!

شاید هم خیلی دقیق نمیخوندن. اما به هرحال درس میخوندن. ریتا که داشت تمرین سوییچ شدن بین سوسک وآدمشو تو 1 ثانیه میکرد روی صندلی نشست.
- کسی غذایی چیزی داره بخوریم؟

ریونی ها لحظه ای درس نخوندن و به هم نگاه کردن. اونا انقدر عجله داشتن که هیچی با خودشون نیاورده بودن. اما اینجا قطار بود، سومالی که نبود. قطعا میتونستن غذا پیدا کنن.

کوپه رستوران قطار- چند لحظه بعد

- غذا!

ریونی ها با ذکر و یاد غذا به یخچال و آشپزخونه ای که که گوشه‌ی کوپه بود حمله ور شدند. اونا حداقل از ظهر که ناهار خورده بودند چیزی به اون معده ی گرسنه نداده بودن.

- خانوما آقایون.

اما ریونی ها اصلا به حرف مردی که بالای سرشان ایستاده بود گوش نمیکردن.

- خانوما آقایون!

همیشه کمی جذبه را برای این جور مواقع نگه دارید. ریون ها لحظه‌ای برگشتن و به مردی که بالای سرشون ایستاده بود نگاه کردن.

- ببخشید الان شما برای چی به آشپزخونه‌ی من هجوم آوردید؟
- برای قدری طعام.
- هن؟

لادیسلاو سری تکون داد. چرا سطح فرهنگ انقدر پایین اومده بود؟

- بچه ها ما برای چی اومدیم اینجا؟

اورلا فکر کرد، فکر کرد و باز هم فکر کرد اما یادش نیومد که چرا به اینجا هجوم آوردن. گرنت درحالی که به مغزش افتخار میکرد گفت:
- برای غذا اومدیم دیگه.
- چیزی هم پیدا کردید تا بخورید؟

با این حرف مرد ریونی ها تازه متوجه شدند، با این که به آشپزخونه هجوم آوردن اما چیزی پیدا نکردن. اونا نا امید شدن، دل شکسته شدن، خواستن شناسه هاشونو ببندن و به سوی جزایر بالاک بشتابن که مرد جمله‌ی امیدوار کننده‌ای رو گفت:
- به زودی قطار می ایسته تا دوباره غذا بیارم.

اما بعد دوباره جمله نا امید کننده ای گفت:
- البته تا یه هفته دیگه جایی توقف نمیکنیم.
- به زودی؟!

حتی اورلا هم میفهمید یک هفته توی قطار، اونم بدون غذا ینی چی.


ویرایش شده توسط اورلا کوییرک در تاریخ ۱۳۹۶/۴/۲۸ ۲۲:۳۸:۲۹

خودم، آخرین چیزی بودم که برایم باقی می‌ماند تصویر کوچک شده

Onlyتصویر کوچک شدهaven
تصویر کوچک شده



پاسخ به: كلاس معجون سازي
پیام زده شده در: ۲۰:۲۱ سه شنبه ۲۷ تیر ۱۳۹۶
#10
اورلا با سردگمی جلوی کلاس معجون سازی ایستاده بود. اصلا نمیتونست اینجا اومده بود. شیشه معجونی هم دستش بود که یادش نمی اومد برای چی اونو آورده. بالاخره سوالات توی ذهنش رو خفه کرد و در زد.

- بیا تو.

دختر در رو باز کرد. هکتور تو اتاق پشت انبوهی برگه نشسته بودو و معجونی که کناری تو پاتیل بود رو هم میزد.
- چیکار داری؟
- من اومده بودم... یادم نیست اصلا برای چی اومدم.
- اشکال نداره. اونی که تو دستته چیه؟

اورلا به شیشه‌ی کوچیک معجونی که تو دستش بود نگاه کرد. معجون آبی بودو یه برگه روش چسبونده شده بود.
- این معجونو که روش نوشته شده...تکلیف معجون سازی رو فکر کنم باید بدمش به شما.

دختر گیج رفت جلو و معجون رو به هکتور داد. معجون ساز درحالی که ویبره میرفت در شیشه رو باز کرد و معجون رو ریخت توی پاتیلش.

- درسته که هیچی یادم نیست ولی یه معجونی رو که نمیدونید چی رو میریزید تو معجون خودتون؟
- دوتا معجون بهتر از یه معجونه.

اورلا:

هکتور بود دیگر؛ گاهی دلش میخواست معجونا رو با هم ترکیب کنه تا معجون خودشو خلق کنه.


خودم، آخرین چیزی بودم که برایم باقی می‌ماند تصویر کوچک شده

Onlyتصویر کوچک شدهaven
تصویر کوچک شده







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.