هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

اگر خیال می‌کردید وزارت سحر و جادو حق و حقوق اقلیت‌های جامعه جادویی را نادیده گرفته است، باید بگوییم اشتباه کردید! وقتی وزیر سحر و جادو خودش از اقلیت‌ها باشد، مشخص است که شما را فراموش نخواهد کرد.


از تمامی اقلیت‌های جادویی و باقی اعضای این جامعه جادویی دعوت به عمل می‌آوریم تا در برنامه‌های ویژه وزارتخانه برای اقلیت‌ها شرکت کنند.


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: کلاب دوئل هنری هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۸:۵۳:۵۳ سه شنبه ۱۰ مهر ۱۴۰۳
#32

اسلیترین

سیگنس بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۳۲:۴۴ جمعه ۹ شهریور ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۱۹:۰۴:۳۱
از عمارت بیچارگان بلک
گروه:
اسلیترین
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
پیام: 48
آفلاین
هیزل استکینی Vs سیگنس بلک

مخلوقی که خالق شد.



تصویر کوچک شده

سیگنس با خستگی روی صندلی نشسته بود و به دفترچه‌اش نگاه می‌کرد. هیچ‌گاه از انجام تکالیفی که در کلاس های هاگوارتز به او محول می‌کردند، خسته نمی‌شد. اما اینبار، گیج شده بود. باید افسانه‌ی پشتِ تصویری بی روح را پیدا می‌کرد. او ساعت ها به عکسِ راه پله ها که توسط برف پوشیده شده بودند، نگاه کرده بود اما هیچ اتفاق خاصی نمی‌افتاد! به گفته‌ی استادش، تصویرِ مقابلش توسط یک جادوگر نوشته شده بود. درست شنیدید، نقاشی نکشیده بود، بلکه نوشته بود! یک نقاشی چطور می‌تواند یک نوشته یا داستان باشد؟ سیگنس همینطور که غرق در افکارش بود، کاغذِ نقاشی را روی میز رها کرد و سرش را به روی کاغذ تکیه داد. متوجه نشد چه زمانی یا حتی چگونه خوابش برد، اما یقینا پس از بیداری، آنچنان ذوق زده می‌شد که به سرعت تمام رویداد های در خوابش را مکتوب می‌کرد. او توسط رویایی زیبا جادو شده بود! کم پیش می‌آمد که خواب هایش چنین موضوع داستان گونه‌ای پیدا کنند، گویی کسی درحال خواندن داستانی زیبا، درست کنار گوشش بود؛

″ روزی روزگاری، وقتی جادو مثل امروز خودش را تمام و کمال از چشم انسان ها پنهان نمی‌کرد، جادوگری بود که تمام عمر خودش را وقف پیدا کردنِ رازِ آسمان کرده بود. او هر شب خیره به ستارگان چشمک زنِ طلایی خوابش می‌برد و با اشتیاقش برای کشفِ رازِ پشت ابرها بیدار می‌شد. چه چیزی باران را به وجود می‌آورد؟ پدید آورنده‌ی برف، باد و سرما چه کسی‌ست؟ او هر شب مطالعه می‌کرد و طلسم های جدید را برای احضار الهه‌ی باد امتحان می‌کرد.

شاید توقع شکست، یا مشکلی غیرقابل حل شدن را داشته باشید اما خواننده‌ی عزیز! همه‌ی ما می‌دانیم، وقتی جادوگری تصمیم به انجام کاری می‌گیرد، حتی عظیم‌ترین و قدرتمند ترین موانع هم همانند کاه در هوا نیست و نابود می‌شوند. برای جادوگرِ قصه‌ی ما هم همین بود. او به قیمت عمری طولانی، تمام موانعِ سر راهش را کنار زد و موفق به احضار الهه‌ی سرما شد.

جادوگر در آن لحظه نمی‌دانست که الهه را احضار نکرده! اصلا الهه‌ای وجود ندارد. او موجودِ درون خیالاتش را خلق کرده بود. آیا لطف بزرگیست که از چنین قدرت عظیمی در وجودت بی خبر باشی؟ آیا اگر جادوگر خبر داشت که قابلیت انجام چنین امر شومی در وجودش پنهان شده، چه اتفاقاتی می‌افتاد؟ به طور قطع می‌توان پاسخ دقیقی برایش نوشت. ″جهان تحت فرمان او در می‌آمد!″ چون وقتی که موجودی را خلق کنی، می‌توانی تماماً و به معنای واقعی کلمه، کنترلش کنی. همانطور که جادوگر, بدون اینکه آگاه باشد، موجود خلق شده را کنترل می‌کرد.

روز ها از پس‌ هم می‌گذشتند، و جادوگر با موجودِ خود ساخته‌ش سرگرم بود اما طولی نکشید که متوجه شد، تمام مدتی که الهه در قلعه و در کنار جادوگر به زندگی می‌پرداخت، حتی ثانیه‌ای نبود که برف دست از باریدن بردارد. قلعه با برف سفید و سردِ الهه پوشیده شده بود. همین بود که جادوگر مجبور شد، علیرغم میلش، از الهه بخواهد که قلعه را ترک کند و دوباره به خانه‌ی واقعی‌اش بازگردد. الهه تا آن لحظه نمی‌دانست که حتی خانه‌ای دارد... اما فکر می‌کرد که مجبور است به حرف های خالقش گوش کند. او قلعه را برای پیدا کردن خانه‌ای واقعی ترک کرد. تمام دنیا را زیر پایش گذاشت و هنگامی که از تک تک شهر ها و سرزمین ها طرد شد، به اجبار با این حقیقت تلخ رو به رو شد که خانه‌ی او، مکانیست که برای انسان ها ناشناخته باشد. همین شد که در جستجوی خانه‌اش، مکانی به نام ″قطب جنوب″ را پیدا کرد. هیچ انسانی در آن سرزمین زندگی نمی‌کرد و او اولین موجودِ ساکن در آنجا بود.

سالیانِ سال گذشت، الهه بی خبر از انسان ها در قطب جنوب به زندگی خودش ادامه داد و هیچکس متوجهِ وجود او نشد. هیچکس حتی ذره‌ای به دنبال علتِ برف بی‌پایان قطب جنوب نرفت! خواننده‌ی عزیزم، احتمالا به دنبال پایانی شگفت انگیز و دهان باز کن باشید، اما متاسفانه داستانِ من فقط بازگویی حقایقیست که در اعماق این دنیا دفن شده‌اند و هیچکس به آنها اهمیت نمی‌دهد. ″


تصویر کوچک شده


پاسخ به: کلاب دوئل هنری هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۰:۲۴:۰۸ یکشنبه ۸ مهر ۱۴۰۳
#31

اسلیترین

کجول هات


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۶:۳۱ جمعه ۳۰ شهریور ۱۴۰۳
آخرین ورود:
دیروز ۲۲:۳۱:۰۵
از جنگل های قوزقوز آباد
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
اسلیترین
پیام: 8
آفلاین
کجول هات vs گادفری میدهرست


آلات پادشاهی


تصویر کوچک شده


کجول تلوتلو خوران، در خیابان راه می رفت و هر چند دقیقه یکبار بدون اینکه عذر خواهی کند، تنه ای هم به دیگران می زد. برگ نحیفش نیز، پشت سرش در حال دویدن بود تا به او برسد.
- حوصله ام سر رفته!

مدتی بود، دیگران بدون اینکه با او بحث کنند، تمام مضخرفات او را راجب حق و حقوق برگ ها قبول می کردند. حوصله سر بر بود! اگر قرار بود به این راحتی تمام حرف هایش را قبول کنند، این اعتقادات به چه دردی میخورد؟
- برگو، چیزی هست که بخوای؟ یه چیزی که داشتنش برای برگا غیر ممکن بنظر بیاد؟

برگوی بینوا، نگاه مایوس کننده ای به صاحب کَجَش کرد و ساقه اش را تکانی داد.
- هر روز داری با هر کی دم دستته راجب این موضوع دعوا میکنی، خسته نشدی؟

کجول، پوزخندی زد و با شوتی برگش را به گوشه ای پرت کرد.
- اگه قرار بود خسته بشم که 1919 سال عمر نمی کردم.

دیلاق بد ریخت، رو به روی کتاب فروشی متوقف کرد و از پشت ویترین، به کتاب های چاپ جدید خیره شد. مردِ صاحب مغازه، تا او را دید، چماقی از کنار دستش برداشت و بیرون دوید.
- لعنت خدایان بهت! گمشو از جلوی مغازم تا دوباره کار و کاسبیمو کساد نکردی!

کجول، که نگاهش هنوز خیره بر یکی از کتاب ها مانده بود، سرش را بلند کرد. کسی را ندید.
- کی بود؟

ضربه ای دردناک به پایش خورد و پایین را نگاه کرد. صورت قرمز شده ی کتاب فروش، مثل گوجه ای بود که داشت رب می شد.

- اگه یه بار دیگه بخوای پاتو توی مغازه من بزاری و مغز مشتریامو به کار بگیری، با همین چماق دخلتو میارم بدبخت!

بوته ی روی سر درخت سان، شروع کرد به فلفل دادن. برگو آهی کشید، اوضاع مناسبی نبود.

- دفعه ی قبل واسه این اینکارو کردم چون راجب برگ ها هیج کتابی نداشتین! تا کی تبعیض؟ تا کی برگ ها باید نادیده گرفته بشن؟ آیا نباید مشتریاتونو از این نقصتون خبر دار می کردم؟ نباید میفهمیدن که شما چه نژاد پرستی هستین؟

کتاب فروش، در حال پایین آوردن چماقش روی پای کجول بود، که با لگدی، به افق پیوست.
- مردک احمق!

سپس در مفازه را گشود و مستقیم به سمت قفسه کتاب های جدید رفت.
- هی برگو! مراقب باش کسی مشکوک نشه. برو کولش کن بیارش تو مغازه تا کسی ندیده.

از یک برگ کوچک انتظار زیادی بود؟ البته که نه! او که هر برگی نبود، برگو بود!
کجول، کتابی با عنوان «صد راه برای پادشاه شدن» را از قفسه برداشت و صفحه اول را باز کرد.

- شما، ابتدا به یک شمشیر برای جنگ، و یک تاج برای شکوه نیاز خواهید داشت. پس از آن باید روی یک مجسمه در مرکز شهر بالا بروید و پادشاه بودن خود را با صدای بلند اعلام کنید.

کتاب را بست و روی قفسه پرت کرد. کی حوصله خواندن 400 صفحه کتاب را داشت؟ همین که یکی از راه های پادشاه شدن را فهمیده بود، خیلی هم کافی بود.
- برگو، بزن بریم پادشاهت کنیم! قراره پادشاه دنیا بشی.

هر دو، خرسند و راضی، از مغازه بیرون رفتند. کتابی که کجول روی قفسه پرت کرده بود، روی زمین افتاد و پشتش نوشته ای نمایان شد.
- کتابی بسیار کاربردی تنها برای احمق ها!

با شتاب وارد مغازه ای با عنوان «انواع شمشیر و تاج برای انسان تا حیوان» شدند و شروع به دید زدن اجناس مغازه کردند.

- میتونم کمکتون کنم؟

کجول، ژست کجمندانه ای گرفت و برگو را مثل باری ارزشمند روی دست هایش بلند کرد.
- برای حیوون خونگیم یه تاج و شمشیر درخور میخواستم.

فروشنده، اخمی کرد و با دستش، راه خروج را نشان داد.
- خوبه روی تابلوی مغازه نوشته برای انسان تا حیوان. برگ جزو این دسته قرار نمی گیره.

درخت سان، ناراحتی اش را فرو خورد و از آنجایی که لبخندش نمی آمد، با متانت تنها نگاهی به او کرد. قرار بود هرچه سریع تر برگو پادشاه شود، زمانی برای جر و بحث با ملعون هایی شبیه او باقی نمی ماند.
- شما ننوشتید انسان و حیوان، بلکه نوشتید انسان تا حیوان! برگ ها توی بازه انسان تا حیوان قرار می گیرن. مثل اینکه درس ریاضیات جادوییتون رو پاس نکردین.

فروشنده به فکر فرو رفت. از این زاویه تا به حال به قضیه نگاه نکرده بود. باید هرچه سریع تر تابلوی مغازه اش را اصلاح می کرد!

- همونطور که در جریان هستید، در یک بازه به تعداد بی نهایت عضو میتونه قرار بگیره.

نگاه فروشنده تغییری نکرده بود.

- ام... حرفام تاثیری نداشت؟
- بیرون!

گویا فروشنده عوضی تر از این حرف ها بود.

یک هفته بعد، دادگاه:

- هم اینک، با اختیاراتی که به من اعطا شده است، سارق، و برگش را از اتهام وارده، به دلیل وجود بیماری های روانی در ایشان، عفو می کنم. در پناه مرلین باشید!

کجول با کله ی لخت و بی برگش، همراه برگو که روی شانه اش نشسته بود، از زندان بیرون زدند.
- ولی اون یارو حقش بود که ازش تاج و شمشیر بدزدیم. از خود راضی مضحک!
- وقتی می تونستی این حرفو بزنی، که نمی رفتیم روی مجسمه مرکز شهر و با صدا بلند داد نمی زدیم برگو پادشاهه. تهشم فکر کردن دیوونه ای چیزی ایم.
وقتی کتابه رو می خوندی کور بودی؟ ندیدی پشتشو که نوشته برای احمق ها؟ مگه ما احمقیم؟

درخت سان، پوزخندی زد.
- خوبه به خاطر همین که فکر کردن دیوونه ایم آزادمون کردن.

سپس، هر دو به راهشان ادامه دادند تا ماجرا های احمقانه ی بیشتری خلق کنند.
داستانی که بعد از شایعه شده این است که فروشنده تاج و شمشیر، دیگر در زندگی اش خوش ندیده. کسی چمیدانست؟ شاید نفرین برگ ها و درختان، گریبان گیر خودش و سرنوشتش شده بود...





پاسخ به: کلاب دوئل هنری هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۶:۱۹:۳۶ سه شنبه ۳ مهر ۱۴۰۳
#30

ریونکلاو، محفل ققنوس

گادفری میدهرست


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۹ سه شنبه ۲۲ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
امروز ۲۱:۳۰:۳۲
از خونت می خورم و سیراب میشم!
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
محفل ققنوس
ریونکلاو
پیام: 299
آفلاین
کجول هات Vs گادفری میدهرست

با اینکه می دانم گناهکار هستی


تصویر کوچک شده


تالار غداخوری با شکوه معبد، پرده های مخملی سرخی که از روی پنجره ها کنار زده شده بود تا منظره ی سرسبز باغ نمایان شود و مجسمه های سنگی قدیسان که دور تا دور تالار قرار داشتند. ناتان پشت میز طویلی نشسته بود و با اشتها گوشت خوک و برنجی که مقابلش گذاشته بودند را می‌ بلعید، طوری که موجب شگفتی رییس راهبان، پطروس شده بود.

ناتان متوجه نگاه متعجب او شد و در حالی که آثار شرم بر گونه هایش نشسته بود، از سرعت خوردنش کاهید.
"ام... معذرت می خواهم، برادر پطروس. مدتی بود که نتوانسته بودم خوب غذا بخورم."

پطروس لبخند مهربانی به او زد.
"چرا ناتان عزیزم؟"

ناتان از غذا خوردن دست کشید و چهره اش در هم رفت.
"یک ماه پیش اتفاق هولناکی برایم افتاد. داشتم سوار بر کالسکه ام به گردش می رفتم که ناگهان مورد حمله قرار گرفتم."

رنگ از صورت پطروس محو شد.
"چرا‌ زودتر این را به من نگفتی؟"

"چون نمی خواستم کسی که به من حمله کرده، صدمه ببیند... الان دارم ماجرا را برایتان تعریف می کنم، چون چاره ای ندارم. امشب مهلت من به پایان خواهد رسید."

"مگر کسی که به تو حمله کرده بود، کیست؟ و مهلت؟ مهلت تو برای انجام چه کاری به پایان خواهد رسید؟"

ناتان آب دهانش را قورت داد و نفس عمیقی کشید.
"کسی که به من حمله کرد، بهترین دوستم گادفری میدهرست بود."

چشمان پطروس گشاد شد و دهانش باز ماند.
"چه گفتی؟... اما چرا؟"

"چون فکر می کند من یک جنایتکار هستم، یک قاتل. او مرا از داخل کالسکه بیرون کشاند و روی علف ها انداخت. بعد یک یک خنجر و یک تاج را از زیر ردایش بیرون آورد و خنجر را داخل زمین فرو کرد و تاج را به آن تکیه داد.

من مدتی به این دو شی خیره شدم و حس کردم چه قدر آشنا هستند. گادفری با لحن سردی از من پرسید که آیا می دانم چه کسی صاحب آن اشیا است و در این لحظه بود که ناگهان به خاطر آوردم که آن تاج را بر سر چه کسی دیده ام، که آن خنجر را در دست چه کسی دیده ام. آن ها متعلق به یکی از وابستگان دورم به نام ملکه ایزابل مک دوگال بودند."

"او را می شناسم، یک ملکه ی مرگخوار بود که مدتی پیش به قتل رسید."

"بله و این من بودم که او را کشت."

چشمان پطروس دوباره از فرط تعجب گشاد شد.
"تو؟"

ناتان شروع کرد به هق هق.
"این کار را فقط به خاطر گادفری انجام دادم. ملکه ایزابل از مدت ها پیش کینه ی عمیقی نسبت به او پیدا کرده بود و همواره به دنبال فرصت مناسب می گشت تا جانش را بگیرد."

"چرا؟ مگر گادفری با او چه کار کرده بود؟"

"به پسرخوانده اش حمله کرده و خونش را نوشیده و تقریبا او را کشته بود."

پطروس در فکر فرو رفت.
"که این طور. گادفری همیشه در تلاش بود تا عطشش نسبت به خون بی گناهان را کنترل کند، ولی همان طور که حدس می زدم، تاریکی بالاخره بر او غلبه کرد."

ناتان در حالی که اشک از چشمانش جاری بود، سرش را به نشانه ی نفی تکان داد.
"نه، این طور نیست. آن اتفاق فقط یک حادثه بود."

پطروس حرف او را ناشنیده گرفت.
"بقیه ی داستان را تعریف کن، ناتان عزیز."

"من به گادفری گفتم که به خاطر او ایزابل را کشته ام، ولی او باور نکرد و به من تهمت زد که به جایگاه ایزابل چشم داشته ام. او به من یک ماه فرصت داد تا بین تاج و خنجر یکی از آن ها را انتخاب کنم و گفت اگر خنجر را انتخاب نکنم و با آن به زندگی خودم پایان ندهم، خودش به سراغم خواهد آمد و مرا خواهد کشت."

پطروس لحظاتی با دلسوزی به ناتان نگاه کرد و بعد از جایش بلند شد و به سمت او رفت و پشت او ایستاد و دستانش را با حالتی دلگرم کننده روی شانه های او گذاشت.
"نگران نباش ناتان عزیزم. جای تو در این جا پیش من امن است. من نمی گذارم گادفری به تو آسیبی برساند."

آن شب پطروس تخت ناتان را به اتاق خودش انتقال داد و هر دو ساعت نه بر بسترهایشان آرمیدند و چشمانشان را بستند، در حالی که ساعتی در ذهنشان شکل گرفته بود و می توانستند صدای تیک تیک آن را به وضوح بشنوند.

همان طور که استرس و نگرانی داشت مثل یک موش چموش ذره ذره ی وجودشان را می جوید، بالاخره نیمه شب فرا رسید و ناتان و پطروس هر دو سراسیمه از جایشان بالا پریدند و به پنجره چشم دوختند. ماه تقریبا پشت ابرها پنهان شده بود و تنها رگه های باریکی از مهتاب فضای اتاق را از تاریکی محض خارج کرده بود.

پطروس خنجری را که گادفری به ناتان داده بود، در آستین لباسش پنهان کرده بود و با چشمانی منتظر به منظره ی آن سوی پنجره می نگریست. بالاخره دلیلی یافته بود تا بدون متنفر کردن ناتان از خودش دشمن قدیمی اش، گادفری را برای همیشه به جهنم بفرستد و به هیچ وجه تصمیم نداشت این فرصت را از دست بدهد.

ناتان و پطروس مدتی بدون این که از جایشان تکان بخورند، به پنجره چشم دوختند تا این که بالاخره سایه ای را بر پشت پنجره دیدند و فورا از روی تخت هایشان پایین جستند و چوبدستی هایشان را بیرون کشیدند. صاحب سایه شیشه ی پنجره را شکست و بارانی از خرده های ریز و درخشان بر کف اتاق فرو ریخت و گادفری میدهرست در برابر چشمان ناتان و پطروس ظاهر شد.

او با لحنی سرد خطاب به ناتان گفت:
"آمدی این جا پنهان شدی؟ نزد کسی که از من نفرت دارد و به خونم تشنه است؟"

و خواست به سمتش خیز بردارد که پطروس و ناتان هر دو چوبدستی هایشان را تکان دادند و طلسم هایی را به سمتش روانه کردند. گادفری با سرعت مافوق بشری اش خود را از تیررس طلسم ها دور کرد و چوبدستی اش را بیرون کشید و حمله را آغاز کرد.

آن ها مدتی به مبارزه مشغول بودند تا این که گادفری موفق شد پطروس را خلع سلاح کند و با اجرای افسونی استخوان های پای او را بشکند. پطروس فریاد دردآلودی کشید و روی زمین افتاد.

گادفری شلیک افسون ها به ناتان را ادامه داد و ناتان که حالا با کنار رفتن پطروس از میدان اعتماد به نفسش را از دست داده بود، خیلی زود مغلوب گادفری شد و با نگاهی ناامیدانه چوبدستی اش را دید که از دستش خارج شد و در هوا به پرواز درآمد.

گادفری با حالتی مصمم به ناتان نگریست و چوبدستی اش را بالا آورد تا کار او را تمام کند، ولی پطروس در این لحظه فریاد زد:
"نه، خواهش می کنم این کار را نکن. او را از من نگیر. من نمی توانم بدون ناتان زندگی کنم. قبلا یک بار عشقم را از دست داده ام و نمی توانم این درد را دوباره تحمل کنم. تو خیلی خوب می دانی که از دست دادن معشوق چه قدر دردناک است. پس خواهش می کنم این کار را با من نکن."

گادفری در حالی که کشمکش سختی در درونش شکل گرفته بود، به چهره ی درمانده ی ناتان خیره شد و بعد بدون این که نگاهش را از او برگیرد، سرش را اندکی به سمت پطروس چرخاند و گفت:
"اما او گناهکار است و لایق مرگ."

پطروس:
"نه، او ایزابل را به خاطر نجات جان تو کشت."

گادفری نیشخند تلخی زد.
"این چیزی است که به تو گفته. ناتان خیلی خوب می دانست که کینه ی ایزابل به من از بین رفته بود، که ما عاشق همدیگر شده بودیم و معشوق یکدیگر بودیم. اما... اما با این حال طمع به قدرت روحش را فاسد کرد و با بی رحمی ایزابل را کشت."

چیزی در لحن گادفری وجود داشت که پطروس را دچار تردید. پطروس به ناتان نگاه کرد و گفت:
"حرف هایش دروغ است، مگر نه؟"

گونه های ناتان از شرم سرخ شد و سرش را پایین انداخت و پطروس سوزشی را در قلبش حس کرد، طوری که انگار یک مار سمی دندان های نیشش را در آن فرو کرده و زهرش را در آن جاری ساخته.

گادفری هم چنان به ناتان خیره مانده بود و هر لحظه که می گذشت، کشتن او برایش غیر ممکن تر می شد. چه طور می توانست با دستان خودش مرگ را بر بهترین دوستش آوار کند؟ در حالی که غم قلبش را در میان مشت هایش می فشرد، اشک در چشم هایش جمع شد و رویش را برگرداند و به سمت پنجره رفت و در سیاهی شب محو شد.

ناتان نیز همان طور که سنگینی بار گناهش بر روحش فشار می آورد، روی زانوهایش فرود آمد و شروع کرد به گریستن. پطروس خودش را روی زمین کشاند و به سمت ناتان آمد و او را در آغوش گرفت و گفت:
"معشوق سابقم را کشتم، چون فکر می کردم او یک گناهکار است، در حالی که نبود. حالا می خواهم از تو محافظت کنم و نگذارم کشته شوی، با اینکه می دانم گناهکار هستی."




پاسخ به: مسابقات دوئل هاگوارتز!
پیام زده شده در: ۲۳:۲۲:۴۳ دوشنبه ۱۵ مرداد ۱۴۰۳
#29

اسلیترین

مروپ گانت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۸ شنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
امروز ۲۱:۳۰:۲۵
از گیل مامان!
گروه:
اسلیترین
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
پیام: 686
آفلاین
کلاب دوئل هنری هاگوارتز


این تاپیک یکی از انواع مکان‌های قابل انتخاب برای دوئل فرا جبهه‌ای هست و کارکردش به این شکله که به جای سوژه، عکسی در اختیار شما قرار می‌گیره که باید در مورد اون عکس رولی بنویسین. برای دیدن مثال‌هایی از این موضوع می‌تونین به کارگاه داستان‌نویسی مراجعه کنین.
محدودیتی در مورد طنز یا جدی بودن رولتون نیست و هیچ اجباری در اینکه اسمی از حریف توی رولتون بیارین وجود نداره.

فراموش نکنین حتما بالای رول خودتون ذکر کنین که حریف شما و عکس مشخص‌شده چیه، در غیر این صورت امتیاز 0 به شما تعلق می‌گیره.

قوانین تکمیلی رو در این پست مطالعه کنید.


In mama's heart, you will always be my sweet baby


پاسخ به: مسابقات دوئل هاگوارتز !
پیام زده شده در: ۱۹:۴۵ یکشنبه ۹ شهریور ۱۳۹۳
#28

پاپاتونده old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۹ شنبه ۷ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۶:۰۳ دوشنبه ۲ شهریور ۱۳۹۴
گروه:
مـاگـل
پیام: 61
آفلاین
فرد جرج ویزلی Vs. پاپا تونده


مربوط به جلسه ی چهارم ریاضیات جادویی

توجه کردید، بعضی مسائل را نمی توان از هیچ راهی حل کرد. ریاضیات کهن، ریاضیات نوین و حتی ریاضیات جادویی! من، پاپا تونده، زمانی باور داشتم که تیغ ریاضیات توانایی جراحی و تشریح هر مسئله ای را دارد؛ آن روز اما متوجه شدم، غول ریاضیات و منطق در مقابل بعضی از مسائل سر خم می کند.

برادری من و فرد جرج ویزلی جوان برای همه بدون اثبات پذیرفته شده بود. هر کس می خواست راجع به قوی ترین رابطه ی دوستی بین یک جادوگر کار کشته و یک تازه وارد صحبت کند، انتخابش من و فرد جرج بود. کسی حتی فکر نمی کرد که این رابطه به اینجا، گوشه ی تاریکی از آزکابان، ختم شود.

ماجرا های تلخ همیشه در یک شب زمستانی یا غروب پاییزی شروع می شوند اما این اتفاق شوم در یک صبح داغ زمستانی آغاز شد. همانطور که گفتم، هیچ راهی برای قبولش وجود ندارد؛ غیر قابل فهم ترین مسئله ی تاریخ بشر!

در تختم دراز کشیده بودم و در دانه های درشت عرق غرق شده بودم. گرمای آن روز طاقت فرسا بود. آن چنان که توان را از ساق هایم گرفته بود که خود را تا کلید کولر برسانم. صدای جیغ پرندگان از شدت گرما در آمده بود. نمی توانستم تا ظهر در تخت بمانم؛ کار هایی بود که باید انجام می شد.

*****


آب سرد دوش مثل خنجری سرد بر من فرود آمد. حس کردم که دلم می خواهد در اوج سرما بمیرم، مثلا زیر مقدار زیادی برف دفن شوم. صدای آب سردی که بر کف حمام می خورد، آرامش خاصی در من ایجاد می کرد. سرما کم کم داشت به اعماق وجودم نفوذ می کرد. لرزش خفیفی بر بدنم افتاد. آب را بستم.

آغوش نرم حوله مرا در خود پوشاند. من در اوج آرامش، غافل از اتفاقاتی که تا چند ساعت بعد به جریان می افتد، تکه نان تستی را روی میز چوبی مستطیل شکل قرار دادم. صدای زنگ در مانع از ادامه ی کارم شد. در را که باز کردم، چهره ی بشاش فرد جرج ویزلی را دیدم.

-تویی؟ اینجا چیکار می کنی؟ بیا دارم صبحانه حاضر می کنم، یه لقمه با هم می زنیم.
-نه پاپا، باید بریم، وقت نیست! اومدم دنبالت که ...

یادم نمی آمد با فرد جرج قراری داشته باشم. با تعجب به چهره ی خوشحالش نگاه کردم. کجا باید می رفتیم؟ حس کردم که فراموشی گرفتم. انگار فرد جرج این شک و ابهام را در چهره ی جدیم خواند و گفت:
-باید بریم وزارت خونه اونجا کاری دارم که تو باید باشی. نمی تونی بیای؟

چشمانش مرا مجبور به همراهیش تا وزارت خانه کردند. او مثل یک برادر کوچکتر بود. همیشه آن چشم ها مرا مجبور به قبول خواسته هایش می کرد. زمانی که از من خواست جادوی سیاه را به او بیاموزم، همین چشم ها باعث قبول خواسته اش شد. زمانی که از من خواست، طلسم انتقال نیرو را به او بیاموزم، همین چشم ها بود. در هر زمانی این چشم ها بود. چشم های درشت قهوه ای رنگ!

-صبر کن حاضر بشم پس. خودمم بیرون کلی کار دارم.

ساعتی بعد در وزارت خانه

وزارت خانه بر عکس بیرون که آفتاب همه جا را روشن کرده بود، تاریک بود. شبیه یک دخمه ی معجون سازی، سرما را می شد در نگاه ماموران حس کرد. بینی من می خارید، حس می کردم اتفاق شومی در جریان است. شاید بوی خیانت را حس می کردم؛ نمی دانم هر چه بود سنگینی جو و فضای به خوبی قابل مشاهده بود.

چهره ی خندان فرد جرج اما تنها نشانه ی صمیمیت بود. من که انتظار اتفاق بدی را نداشتم، حس ششم را نادیده گرفته، فرد جرج را دنبال کردم. جلوی دفتر وزیر ایستاد. دستش را روی شانه ی من گذاشت و گفت:
-همینجا منتظر باش. من با وزیر حرف می زنم، بعدش با هم می ریم سراغ کار های تو، باشه؟

سری به نشانه ی تایید تکان دادم و منتظر شدم. سکوت عجیب و سنگینی بر فضا حاکم بود. حس ششم من بد جور می تپید اما دلیلی نداشت، نگران شوم. حداقل من دلیلی برای بدبین بودن نداشتم. همچنان در انتظار و سکوت ادامه دادم. در با صدای تقی باز و فرد جرج با صدای نسبتا بلندی گفت:
-پاپا میای تو یه لحظه. یه کاری پیش اومده ...

نمی دانم چرا آن لحظه شک نکردم؟ چرا فرار نکردم؟ با خیال راحت وارد شدم. چوب دستی را در دست وزیر دیدم اما باز هم به چیزی شک نکردم. نور بنفش را هم دیدم که به سمتم می آمد اما باز هم متوجه نشدم؛ راستش را بخوایید هنوز هم متوجه نشدم!

-این جادو، باعث می شه تا 24 ساعت نتونه جادو کنه. ممنون فرد جرج!

در تمام چهره ام فقط یک سوال هویدا بود، چرا؟ فرد جرج خندید و گفت:
-اون خیلی خطرناکه آقای وزیر! می تونه بدون دست جادو کنه، اون حفیقتا خود جادوی سیاهه!
-چرا؟! فقط بهم بگو چرا؟ فرد جرج ویزلی تو مثل برادرم بودی!

خنده از روی لبانش دور نشد. با لبخندی به عرض صورتش گفت:
-تو برای جامعه ی جادوگری خطرناکی پاپا، جات تو آزکابانه! امیدوارم اونجا با بوسه ای از جانب یه دیوانه ساز ...

سیلی به او زدم. ممکن است جادویم را از دست داده باشم اما هنوز دست هایم را دارم. قدرت در مغز و مشت من است، نه جادو! این را در ذهن تکرار کردم. وزیر با صدای خشکی گفت:
-ببرینش!

سرما در تمام وجودم رخنه کرد. مانع ریختن اشک هایی چشم که پشت پرده ی چشم مخفی کرده بودم، شدم. وزیر با لبخندی بزرگ با فرد جرج دست داد و گفت:
-تو به عنوان بهترین کارآگاه وزارت که باعث دستگیری یکی از بهترین جادوگران سیاه شده، انتخاب شدی. مایه ی افتخار منی! برای تقدیر ازت مراسمی را تدارک دیدم.

از زمان شنیدن این جمله تا امروز تنها یک سوال برایم مطرح است. آیا یک مراسم تقدیر ارزش شکستن پیمان برادری را دارد؟



پاسخ به: مسابقات دوئل هاگوارتز !
پیام زده شده در: ۲:۰۳ یکشنبه ۹ شهریور ۱۳۹۳
#27

فلورانسو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۰ پنجشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۹:۰۴ چهارشنبه ۱۴ بهمن ۱۳۹۴
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 350
آفلاین
مربوط به جلسه چهارم رياضيات جادويي
دوىل فلورانسو و جيمزسيريوس پاتر

جز صداي تدريموس لوپين كه درس شيرين رياضيات جادويي را اموزش مي داد در كلاس صدايي شنيده نمي شد. دانش اموزان همه با دقت به استاد زل زده بودند و خيلي خوب حرف هاي او را مي فهميدند كه مي
گفت:

-مثلث برمودا مثلث نبود بلكه طي ساليان به اشتباه به ان مثلث گفته شده بود و اصلا مثلثي دركار نبود. نبايد به ان مثلث بگویيم چون مثلث شاخه اي از گروه ديگر است. مثلث برمودا درواقع دايره است.

تق
همه به سمت صدا بازگشتند. فردجرج با سر به ميز برخوردكرده بود و حالا صداي خروپفش هم به گوش مى امد.
با افتادن فردجرج دانش اموزان تيزهوش ديگر شروع به خنديدن كردند. تد چشم غره اى به بقيه رفت و رو به جيمز و ويلبرت كه از خنده ريسه مي رفتند گفت که فردجرج را به بيرون كلاس ببرند. صداي اعتراض انها بلند شد اما تد بي توجه به انها بحث شيرين را ادامه داد:

-مثلث برمودا مثلث نبود...

فلو نگاهى به بقیه انداخت كه دست كمي از فردجرج نداشتند.
صداي گرم استاد در فلو هم اثر گذاشته بود. ضبط صوت خود را بيرون اورد تا صداي استاد را ضبط كند. چند شب بود خواب به چشمش نيامده بود و شايد حرف هاي تد در او اثر مي كرد.
در همين حين جيمز و ويلبرت كه هنوز مي خنديدند وارد كلاس شدند. تد با عصبانيت گفت:

-اگه صداى حرف و خنده بشنوم بايد 100بار قضيه ي"مثلث برمودا مثلث نبود" رو بنويسيد.

نه تنها جيمز و ويلبرت بلكه تمام دانش اموزان تكان خوردند و صاف نشستند.

-مثلث برمودا مثلث نبود...

تق
كاغذي به سر فلو خورد و او را از خلسه بيرون اورد. فلو به سمت جهت كاغذ نگاه کرد وجيمز را ديد كه مانند گوسفندى که مى خواهد سر بريده شود با نگرانى او را نگاه مى کرد.
فلو خم شد و کاغذ را كه بايد شبيه موشك مي شد اما به هواپيماي اسيب ديده ي99درصد جنگ جهاني شبيه شده بود را برداشت.

-نه!

تد به سمت جيمز برگشت و گفت:

-چرا داد مى زنى؟ چى نه؟!

جيمز با دست پاچگى بلند شد و درحالی که مدام جهت نگاهش را از تد به فلو تغییر مي داد گفت:

-نه...چيز...مثلث برمودا مثلث نبود.
-درسته بشين. مثلث برمودا مثلث نبود....

فلو كنجكاوانه و بي توجه به نگاه هاى معصوم و ملتمس جيمز نامه را باز كرد:

-ويل! اين فلو که کنارت نشسته، مى دونستى پارسال کمترين نمره رو تو درس دفاع دربرابر جادوي سياه اورده؟ تازه اخرش هم با تك ماده قبول شده.
و بعد شكلكي از بي هوش شدن جيمز از خنده كشيده شده بود.

نامه به مقصد اشتباه رسيده بود.
فلو با عصبانيت به سمت جيمز بازگشت و کاغذ را در مقابل چشمان او مچاله کرد و به زمين انداخت. جيمز فقط توانست يك لبخند مليح تحويل بده.

-خب اين جلسه هم تموم شد. تكليفتون نوشتن خلاصه ي حرفاي منه.

صداي اعتراض دانش اموزان بلند شد اما تدي مثل هميشه بدون توجه قدم زنان از كلاس بيرون رفت.

جيمز مانند بچه هاى خوب و مامانى سرش را پايين گرفته بود و تندتند وسایلش را جمع مي كرد. ناگهان دستى روى جايي كه او مي خواست دستش را ببرد محكم فرود امد. جيمز سرش را بلند كرد و با ديدن فلو تو دلش گفت:

-زهرم تركيد!

فلو اول يك لبخند زد و بعد گفت:

-چرا باهام دوىل نمى کنى تا درست و غلط بودن حرفت رو بفهمى؟
-دوىل؟ ويل ما كجا مي خواستيم بريم؟ حيف مي بيني من كار دارم.
-تو تالار دوىل مى بينمت.

و جيمز را كه با دهان باز به او زل زده بود در كلاس رها كرد.

تالار دوىل

جيمز دستش را روي در چوبی گذاشت و گفت:

-ويل! حالا مي اومدي مي خنديديم خوش مي گذشت.
-مبارزه تن به تنه.
-ببين با اينكه تك ماده شده اما خيلي عصباني بود.
-تو خيلي از اون بهتري.
-حالا مي اومدي.
-جيمز!
-خب رفتم ديگه.

و در را به جلو هل داد و در با صداي جيرجير بلندي باز شد. همه نگاه ها به سمت در بازگشت و بعد صداى تشويق گريفيندوري ها بلند شد.

جيمز نگاهى به سالن انداخت. در سمت چپ دانش اموزان گريفيندوري با لباس قرمز، درسمت راست دانش اموزان اسليترين با لباس سبز و در وسط سالن فلو با لبخندي روي لب ايستاده بود.
جيمز ناخوداگاه يا شايدم كاملا اگاهانه ياد گاوهاى وحشی افتاد که قبل از مسابقه ارام هستند.

-خيلي دير كردي جيمز!

جيمز چند قدم جلو رفت و محکم گفت:

-گفتم شايد از دوىل با من پشيمون شي، خواستم بهت فرصت داده باشم.

با گفتن اين جمله صداي خنده ي گر يفيندوري ها و هو كردن اسليترين ها بلند شد.
فلو نگاهش را از جيمز برنداشت. چوبدستى اش را در دست فشرد، سعي كرد فكرش را فقط روي دوىل متمرکز کند اما فکر بستنى هاى توى يخچال اذيتش مي كرد و با گفتن"بعد از مسابقه کارشون رو مى سازم" به خود مسلط شد و گفت:

-مى بينيم كي پشيمون ميشه....الوهومورا.

جيمز به راست پريد، روي زانو نشست و مثل هميشه گفت:

-اکسپليارموس.
-پدرت ورد ديگه اى بهت ياد نداده؟
-نمي دونم والا تو فيلم و تو كتاب همش اين يه دونه رو خوب مى گفتن.

صحنه اسلوموشن ميشه
بازم مثل هميشه يه ممد پاتر از اون پشت ها داد مى زنه؛

-صب----ر كنيد.

بعد از يه طرف وارد ميدان ميشه و چون سرعتش زياد بود از سمت ديگه پرت مى شه بيرون و همه در علت وارد شدن ممدپاتر به اين رول مي مونن.
فلو هنوز در نخ ممد بود كه جيمز دست به كارميشه:

-اسنيک.

و ماري سبز و بزرگ ظاهر شد. فلو لحظه اى باوحشت عقب رفت اما سريع به خود مسلط شد و فرياد زد:

-دراگون.

دراگون بزرگى ظاهر شد و مار بى نوا را نيامده بلعيد. صداي فرياد شادي اسليترين ها كر كننده شده بود. جيمز از هواس پرتى فلو استفاده کرد و با افتخار گفت:

-اكسپليارموس.

چوبدستى فلو در هوا شناور شد و جيمز سريع ان را گرفت و دراگون بى نوا هم نيامده ميره.

-مى دونى من به پيشرفت سريع اعتقاد دارم. تو از پارسال که تک ماده شدى تا الان خيلي پيشرفت كردي ولي نه اون همه كه منو شكست بدي. ديسابارات.

جرقه اي كنار پاى فلو خورد.

-بعدى به خودت مى خوره فلو!

فلو به سمت جيمز رفت و انقدر نزديك شد كه جز خودشان كسي صدايشان را نمي شنيد.

-مي خواي جلوي بچه ها لهم کنى؟

جيمز لبخندي از شيطنت زد و گفت:

-تکليف رياضي مو مي نويسي!
-تو خواب ببيني.
-كروشيو.

درد تمام وجود فلو را در بر گرفت و فقط توانست دستش را بلند کند. جيمز چوبدستى را پايين اورد و جادو قطع شد.

-خيلي بي رحمي!

اما قبل از اينكه جيمز دوباره چوبدستى را بالا بياورد سريع گفت:

-کجا بهت تحويل بدم؟

جيمز چوبدستى فلو را به سمتش پرت کرد و گفت:

-خودم پيدات ميكنم.

بعد تعظيمي به تماشاگران که سر از پا نمى شناختند کرد و از سالن خارج شد.


ویرایش شده توسط فلورانسو در تاریخ ۱۳۹۳/۶/۹ ۳:۱۶:۴۵

تصویر کوچک شده


I'm James.


پاسخ به: مسابقات دوئل هاگوارتز !
پیام زده شده در: ۲۳:۲۶ شنبه ۸ شهریور ۱۳۹۳
#26

جیمز سیریوس پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۵۰ جمعه ۱۳ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۱:۳۷ یکشنبه ۷ خرداد ۱۳۹۶
از طلا گشتن پشیمان گشته ایم، مرحمت فرموده ما را مس کنید.
گروه:
مـاگـل
پیام: 1531
آفلاین
می نویسم به عنوان ارشد گریفیندور، بر من واجب است، قربتا الا الکاپ!

تکلیف کلاس ریاضیات جادویی - دوئل جیمز سیریوس پاتر و فلورانسو


صدای قدم های هدفش را بر کف راهروی خلوت طبقه ی دوم می شنید. برای اطمینان از پشت مجسمه ی دامبلدور یک دست، سرک کشید و فلورانسو را دید که چوبدستی و کتاب تغییرشکل به دست، از کتابخانه برمیگشت.

- اکسپلیارموس!

با جیغ جیمز، چوبدستی فلورانسو از میان انگشتانش رها شده و به سمت پاتر جوان پرواز کرد.
دخترک مات و مبهوت به مهاجمش خیره شد. نگاهش پر از سوال بود. به دنبال دلیلی منطقی بود که خلع سلاح شدن ناگهانی اش را توسط یک سال هفتمی غریبه، توجیه کند.

وقتی جیمز سیریوس با رضایت چوبدسی ساحره ی جوان را در جیب ردایش جای داد، فلورانس بالاخره جرئت پیدا کرد: ببخشید..چرا؟!
جیمز نوک چوبدستی اش را فوت کرد: چی، چرا؟

فلورانسو با بی تابی پرسید: چرا الان شما چوبدستی منو گرفتید؟!
جیمز شانه هایش را بالا انداخت و توضیح داد: تکلیف کلاس ریاضیم بود. باس با یکی دوئل می کردم.
دخترک که با مشاهده ی خونسردی جیمز، خون به چهره اش دویده بود، فریاد زد: مگه من با تو مشکلی داشتم؟!

- نچ. ولی الان داری.

فلورانسو چشم هایش را تنگ کرد و با خشم، هوا را از بینی اش بیرون فرستاد. جیمز پاتر جوان، با نگاهی که بی شباهت به نگاه پدربزرگش نبود، به هدفش پوزخند میزد.
دخترک کتابش را روی زمین انداخت. دست های کوچکش را مشت کرد و با تمام توان به طرف جیمز دوید.

یک ساعت بعد - تالار خصوصی گریفیندور:

- آآآآ..عآآآآی یواش تر!

جیمز سرش را عقب کشید تا به حد ممکن از تدی و یخی که در دست داشت، دور بماند.

- آخه این چه کاری بود که تو کردی؟!
- تقصیر توئه دیگه! با این تکلیف دادنت! کجای دوئل کردن به ریاضی مربوطه!؟

تدی که وانمود می کرد فریاد های جیمز را نشنیده، دوباره یخ را به پیشانی کبود برادرش نزدیک کرد.
- ببین از یه دختر چجوری کتک خورده..
جیمز سرخ شد: خودت داری میگی دختر! نمیتونستم روش دست بلند کنم که!

تد ریموس لوپین پوزخندی زد.
- نخند! بش گفتم برا کلاس ریاضیات جادوییه ولی منطق سرش نمیشــ...
- چی؟! تو بش گفتی من بت گفتم این کارو بکنی باهاش!؟
جیمز ناله ای کرد و با اوقات تلخی جواب داد: دروغه!؟

تدی یخ را به پیشانی جیمز فشرد و بی توجه به فریاد "عاااای!" او، تقریبا نیم خیز شد و گفت: اینو بگیر خودت!
جیمز با کمال میل یخ را گرفت و آن را از پیشانی اش دور کرد.
- میخوای چیکار..
- میخوام برم و قبل از اینکه فلورانسو برا اعتراض بره دفتر ماندانگاس نجاتش بدم. اعصاب نداره میزنه له میکنه دختر مردمو.

تدی، زمزمه ی "من بیشتر نگرانم اون دانگ رو له کنه!"ی جیمز را نشنیده گرفت و به سمت حفره ی تابلوی بانوی چاق دوید. روی آخرین پله بود که صدای جیمز را شنید:
- راستی تدی!
- ها؟
تدی با بند انگشت به پشت تابلو ضربه زد تا چرت بانوی چاق را پاره کند و در همان حال گوش هایش را برای شنیدن صدای برادرش تیز کرد که با صدای خفه ای ادامه داد:

- چیزه..امم..اگه دختره رو دیدیش..چوبدستی منم ازش پس بگیر بی زحمت.


ویرایش شده توسط جیمز سیریوس پاتر در تاریخ ۱۳۹۳/۶/۸ ۲۳:۳۳:۰۸


پاسخ به: مسابقات دوئل هاگوارتز !
پیام زده شده در: ۲۲:۳۴ شنبه ۸ شهریور ۱۳۹۳
#25

محفل ققنوس

یوآن آبرکرومبی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۸ جمعه ۹ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
امروز ۱:۰۲:۳۶
از اکسیژن به دی‌اکسید کربن!
گروه:
جادوآموخته هاگوارتز
محفل ققنوس
جـادوگـر
پیام: 436
آفلاین
یوآن آبرکومبی VS گیدیون پریوت
مربوط به جلسه ی چهارم کلاس ریاضیات جادویی




در یک بعدازظهر دلچسب و دلفریب، محوطه ی هاگوارتز بسیار سرسبز و نشاط آور نشان میداد و نسیم تابستانی با ملایمت می وزید و لشکر جیرجیرک ها و ایلِ پروانه ها در آسمان آبی پرواز میکرد و اگر کسی به سبک حکایت ها از آنجا میگذشت، از فرط اندیشیدن به اینکه چرا هیچ یک از دانش آموزان باغ زرشکیَّت وشَلَغُّم، دل از تالارهای خصوصیِ فسیل شده و قحط السوژه شان نمی کَند و در آنجا تبدیل شدن به کپک را ترجیح میداد، قیافه اش ســــخت به این شکل مبدل میشد!

البته هرچقدر هم که گاگول و آی.کیو بودی، باید متوجه کله های نیمه مخفی دانش آموزانی میشدی که از بالای قلعه و پنجره های خوابگاه، به دو پیکری که از دور مبهم به نظر میرسید، خیره مانده و با پچ پچ های یواش و دایورت سایلنت، بمباران کامنت را بر سر این دو نازل میکردند.

هیچکس نمیدانست که چرا چرا چرا؟! اما به هر دلیلی که بود، دو شخص مذکور با پاهایی که سفت به چمن محوطه چسبیده و با نگاه هایی متمرکز به چوبدستی های یکدیگر که با چسب نواری به قسمت تحتانی رداهایشان نصب شده بود، میتوانستند این منظور را برسانند که تا یکی از آنها به دست دیگری کتلت یا لااقل تیلیت نشود، هروب را بر هجوم ترجیح نخواهند داد!

و بعد از اینکه موسیقی فیلم "خوب، بد، زشت" در پس زمینه پخش شد، جغدی خاکستری رنگ از روی دودکش کلبه ی هاگرید پر کشید.

آنچه گذشت...

- یکی مال من.. یکی مال تو... دوتا مال من.. یکی مال تو..!

و یوآن با نیشی که ۳۶۰ درجه ی سانتی گراد دور چهره اش گردش خورده بود، با نگاهی به قیافه ی دلخور نویل، عبوسیت و خشمیت را در پشت برق چشمانش یافت.

نویل چشم از تکه چیپسی که کف دستش چپانده شده بود، برداشت.

- چرا اینجوری میکنی؟
- هرچی من میگم همونه!
- دلیل قانع کننده ای نبود.
- وقتی میگم هرچی من میگم همونه یعنی هرچی من میگم همونه!

اما.. اما امان از دلِ پُر و لبریز از شکایت و عاصیِ مخلولان و پپه زادگان و همچنین زوزه های پشت پرده ای که از بکار بردن تکه کلام های منحصر بفرد رفیق جیغولشان توسط دیگران، در هوا ول میگشتند..

- یووه..

لبخند لیموییِ یوآن خشک شد. این دیگر چه زهرماری بود؟ با شک و تردید اطراف حیاط هاگوارتز را دید زد اما دریغ از هرگونه موجود علافی که بر او نظر کرده باشد! و پس از اینکه به چهره ی نویل خیره شد، دوباره..

- عجیجم.. بیا پیشم..

سریع سرش را به محلی که به نظر میرسید ندا از آنجا نشأت میگرفت، چرخاند و اتفاقا درست و به موقع هم چرخاند! دختری زیبا و جذاب با موهای بلوند و ردایی صورتی رنگ چند متر آنطرفتر روی یک نیمکت سبز لم داده و برای او دست تکان میداد.

از اینکه کدام یک از گروههای چهارگانه ی هاگوارتز ردای صورتی میپوشند بگذریم، همانگونه که انتظار می رفت، نویل از خود "خُلیَت" نشان داد و با بی تفاوتی هرچه تمام تر، مشغول خوردن آخرین تکه های چیپس فلفلی شد.

اما یوآن که گیج شده بود، با پشت دست، چشمانش را مالید و وقتی دید هنوز هم دختر در آنجا باقی مانده، سخت متحیر شد ولی درست در همان لحظه، گروهی از دانش آموزان سال دومی بطور درخواستی از کنار همان نیمکتی که دختر روی آن نشسته بود، عبور کرده و وقتی از کادر خارج شدند، لحظه ای از دختر نوظهور اثری بود و لحظه ای دیگر نبود!

- وا.. و.. واز آی.. دریمینگ؟!

یوآن به زحمت چانه اش را جمع و جور کرد و سپس رو به نویل که داشت پاکت چیپس را زیر و رو میکرد، گفت:

- به نظرت.. دوباره پیداش میشه؟!

نویل یک عکس سه در چهار مربوط به یک بازیگر کُره ای را از دل پاکت بیرون آورد و خونسردانه آن را جلوی چشمان از حدقه در آمده ی او گرفت.

- اینو میگی؟

خوابگاه پسران گریفیندور

تیلیک تیلیک تلک تالک!

و وقتی دوربین از روی انواع و اقسام دیگ، پاتیل، قابلمه و اشکال مختلف گیتار، ویولن، پیانو و دیگر آلات موسیقی تکیه داده شده به دیوار گذشت، روی انگشتانی زوم کرد که با کسالت روی دکمه های کیبورد ضرب میگرفتند و پس از اینکه بالاتر رفت، معلوم شد که این گیدیون پریوت بود که تا این وقت شب پشت کامپیوتر نشسته و کلماتی را به آرامی تایپ میکرد.

تیلیک تیلیک .. تاک!

- آآآه.. اینم از تکلیف معجون سازی!

چشمان خواب آلود و نیمه بازش را مالید. کمی احساس گیجی و به نوعی، مستی میکرد و وقتی ماوس را روی shut down قرار داد، یک آن..

- گیدی..

جا خورد. این دیگر چه کوفتی بود؟ چهارگوش خوابگاه را با دقت پایید اما به جز جیمزتدیا و خروپف هایشان چیز قابل توجه دیگری دستگیرش نشد. این وقت شب چه کسی قصد سرکار گذاشتن او را داشت؟ او از اشخاص فاقد درک و فهم متنفر بود. با شک و تردید به دوتایشان زل زده بود که..

- بکشش..

ایندفعه قلبش یک لحظه ایستاد! .. نه.. این صدا متعلق به جیمز و تدی نبود. آن دو که خوابیده بودند! پس چه کسی..

- فقط بکشش!

آب دهانش را به سختی قورت داد. بکشد؟ واقعا بکشد؟ چه کسی را باید بکشد؟ این صدا از کجا می آمد؟ چهره اش به ماست مالیده شده بود. آیا داشت خواب میدید؟

با امیدواری کاذبی تصمیم گرفت که خود را توهمی بنامد اما..

درن دران..

اما نزدیک گیتارها کسی را نیافت که نیافت...

✷ ✷ ✷

و از فردای همان روز بود که گیدیون مثل یک زالو، سیریش، آدامس و... چسبید به یوآن! یک چیزی به او میگفت حتما هدف خودش بود. او را ول نمیکرد. با او کوییدیچ بازی میکرد، با او به کارآگاه بازی های شبانه میپرداخت، با او روی یک نیمکت مینشست و حتی با او به مرلینگاه تشریف میبرد!

خود او اینکارها را انجام نمیداد. انگار یک نیروی اهریمنی او را کنترل میکرد. خیلی وقت ها کارش را با موفقیت به پیش میراند که.. همان لحظه ی آخر و به موقع به خودش می آمد!

همچنین..

بعضی اوقات یکدیگر را خیره به نقطه ای نامعلوم می یافتند اما هیچ یک از افکار و نداهای همدیگر باخبر نبودند!

✷ ✷ ✷

خورشید داشت به عمودترین عمودیت خود نزدیک میشد و هنوز دو ساعت به شروع کلاس ریاضیات جادویی مانده بود.

هردو روی نیمکت همیشگی شان، واقع در حیاط، نشسته و از اینکه در ذهن دیگری چه میگذشت نامطلع بودند. یوآن عصبانی به نظر میرسید و در این فکر بود که چه اتفاقی برای گیدیون افتاده که حتی در توالت هم دست از سرش بر نمیداشت؟!

گیدیون هم به رفتارهای نسبتا روانی یوآن مشکوک بود. او را میدید که گاها همانطور که به گوشه ای زل زده بود، کلماتی را زیر لب زمزمه میکرد و حتی بیخود و بی جهت دور اتاق ها، خوابگاه و حیاط میچرخید!

بالاخره این گیدیون بود که سکوت را شکست.

- اتفاقی افتاده؟

جوابی نشنید. انتظار هم نداشت جوابی بشنود. این روزها یوآن از "هلن کلر" چیزی کم نداشت. تقریبا کر! تا حدودی کور! و نسبتا لال!

- پرسیدم اتفاقی افتاده؟

بالاخره زیپ دهانش باز شد.

- یکی را دوست میدارم.. ولی افسوس.. او هرگز نمی داند..

گیدیون بعد از اینکه تعجب در چهره اش نقش بست، دست در جیب یوآن غرق در خماری عقلانی کرد و پس از کمی گشت و گذار، یک قاچ شلغم نیمه فرسوده ای را از آن در آورد و آهسته جلوی چشمانش گرفت.

- اینو بخوری حالت جا میاد.

اما قیافه ی یوآن چیز دیگری میگفت.

- سیرم من..
- فسیل میشی ها!
- ســــــــــــیــــــــرم!

گیدیون پس از پی بردن به احوال یوآن و اینکه حتما چیزی اشتهای او را کور کرده، قاچ شلغم را از جلوی چشمان او گم کرد و با ناامیدی به دوردست ها خیره شد.

و هنگامی که دختر گمگشته باز آید به دیدار یوآن.. غم مخور ای روبهک!

- یووه..

گیدیون یوآن را دید که فورا از جایش بلند شد. روباه مکار کمی مکث کرد و سپس با گام هایی آهسته به سمت جلو به راه افتاد.

- کجا میری؟

و همینکه خواست مانع رفتن او شود، خودش هم بطور ناخواسته از روی نیمکت بلند شد و با سرعتی مساوی با قدم های یوآن به جلو خیز برداشت. نداهای گیج کننده ای در ذهنشان میپیچید. نمیتوانستند از فرمان هایی که در مغزشان گردش میخورد، سرپیچی کنند.

یوآن بالاخره دختر را دید. با همان لباس و قیافه ولی ایندفعه به دیوار تکیه داده بود و او را به پیش خود فرا میخواند.

- سریعتر.. یووه.. سریعتر..

یوآن گام های بلندتری برداشت. حالا تقریبا داشت میدوید. اما گیدیون هنوز آهسته راه میرفت.

- گیدی.. سریعتر..

حالا هردو داشتند در یک خط مساوی میدویدند. گیدیون به دنبال یوآن و او هم به دنبال دختر. و وقتی یوآن در یک قدمی هدفش قرار گرفت..

- خلاص!

گیدیون توانست به خودش مسلط شود اما نه به موقع!

و به همین دلیل به جای اینکه طلسمی روانه ی او کند، بطور غیرعمدی و فرمان بردارانه، با عضلات نسبتا نحیفش، تنه ای بسیار محکم به بدن یوآن زد و او را به دیوار آجری کوبید. پیشانی یوآن با دیوار برخورد کرد، نقش بر زمین شد، دختر قهقهه ای شیطانی سر داد و جرقه هایی را از مکانی که چند لحظه پیش در آن حضور داشت، ایجاد کرد و گیدیون را تنها و به حال خود گذاشت.

گیدیونی که رنگ چشمانش به حالت عادی بازگشته بود و نفس نفس زنان و با قیافه ای متحیر، نگاهش را از ترک های خون آلود روی دیوار برگرفت و به پسر بیهوش و شاید هم بدون هوش افتاده بر روی زمین خیره شد.

چه اتفاقی در این چند ثانیه افتاده بود..؟

آنچه که خواهد گذشت...

هوا هنوز گرم و عرقساز بود و موسیقی "خوب، بد، زشت" هم کماکان در پس زمینه پخش میشد و آن کله های نیمه پنهان هم که آدم را یاد علافان و معتادان دائم الحضور در نبش کوچه می انداختند نیز سر جایشان بودند.

دستان هردو، آماده ی چنگ زدن به چوبدستی هایشان نشان میدادند. گیدیون نه با پای خودش بلکه بعد از یک تعقیب و گریز طولانی به همراه یوآن سر از محوطه ی هاگوارتز در آورده بود. او نمیخواست کار یوآن را تمام کند. نه در این حد.. او صرفا بر این مصمم بود تا شاید با بیهوش کردنش بتواند دوباره آب بشود و برود زیر زمین.

اما یوآن اینگونه نبود. او تشنه ی خون گیدیون به نظر میرسید و واقعا قصد داشت او را از بین ببرد.

خود او یک قدم به جلو برداشت. گیدیون هم یک قدم به عقب.

- جلو نیا! جلو بیای مجبور میشم یه طلسم حرومت کنم!

اما یوآن بازهم یک قدم از فاصله شان کم کرد.

- چی از جون میخوای لعنتی؟

یوآن ایستاد. کمی مکث کرد و سپس کلاه گاوچرانی اش را با نوک انگشت بالا زد و گیدیون که از آن روز تا حالا اجزاء صورتش را ندیده بود، دهانش باز ماند.

دو کبودی نسبتا بزرگ و یک زخم عمیق کنار لب و سه دندان از دست رفته ای که حاصل همان تنه ی تقریبا نیمه اجبارانه ای بود که به بدنش اصابت نمود.

به صورتش اشاره کرد و گفت:

- من اینارو از جونت میخوام..

گیدیون اول فکر کرد که آیا میخواست پیوند لب و دندان بزند؟ داشت؟ امکان داشت؟ چنین چیزی واقعا امکان داشت؟

یوآن آهسته آهسته به او نزدیک میشد. دیگر پایش را از گلیم فیلمهای کاوبویی داست بیرون می کشید.

- تو این مدت تو ازم متنفر بودی. تو میخواستی منو بکشی. اینو از چشات میخونم!

دروغ میگفت. از آن فاصله فقط چشم های عقاب بر دیدن چشم های گیدیون قادر بود. او باید این عادت دروغ گویی را از وجودش پاک میساخت.

گیدیون انگشتانش را محکم به چوبدستی اش حلقه کرد. چرا به او نمیگفت؟ چرا به او نمیگفت که کارش عمدی نبوده؟ آیا باید مثل تمامی فیلمهای هندی، حقیقت را در آخر بیان میکرد؟

- من نمیخواستم این کارو بکنم.. کار من نبود..
- دروغ میگی! استیوپفای!
- پروتگو! میگم کار من نیس!
- اکسپلیارموس!

اما چنگ زدن گیدیون به چوبدستی اش چندان مؤثر واقع نشد و سلاحش به گوشه ای دور افتاد. مجبور شد چند قدمی به عقب برگردد.

- میگم کار من نبود! چرا حرفمو باور نمیکنی؟!
- پس کار کی..

اما..

- بکشش!

حالا هردو او را در اوج آسمان میدیدند. اما این بار با قیافه ای زشت و کریه که مجبورت میکرد جلوی چشم هایش سیب تازه ای را گاز بزنی! همه اش تقصیر او بود. باید نسل تک عددی اش منقرض میشد! این همان دختری بود که اشتهای همه منظوره ی روباه گریفیندوری را در این مدت کور کرده بود!

- بکش.. خائن به فرمانم رو بکش!

یوآن یک نگاه مشکوک به گیدیون انداخت. خائن به فرمان؟ چه فرمانی؟ آیا گیدیون در این مدت داشت کاری را برای این موجود انجام میداد؟

گیدیون به دختر اشاره کرد و فریاد زد:

- خودشه.. همینه! کار خودشه!

دختر همانطور در آسمان پرواز میکرد و ردایش پیچ و تاب میخورد، دوباره ندای مرموزی را در گوش یوآن پیچاند.

ولی نه.. اکنون به خودش آمده بود. نباید رفیقش را به قتل میرساند. او جوانی کرده بود. هرچند خودش هنوز دوره ی نوجوانی را به پایان نرسانده بود. باید اشتباهش را جبران میکرد!

- چی؟ گوش نمیدی؟ .. پس خداحافظی کن!

و دختر پس از جیغی رسا، طلسمی به رنگ برگ دلسوخته ی خزان [!] به سمت یوآن فرستاد. تصویر فورا اسلوموشن شد و سرعت هجوم طلسم کاهش یافت.

- نـــــــــــــــــــــــه!

گیدیون پس از نگاهی به دختر و طلسم، فرصت را غنیمت شمرد، پاشنه هایش را استوار کرد و با سرعت ۱۲۰ اوسین بولت بر دو و میدانی، خود را به نزدیکی یوآن شوکه شده رساند و خود را سپر روباه ساخت و..

- آآآآآخ!
- گیــــــــــدیــــــــــــون!

گیدیون با ژست آمیتاب باچان نقش بر زمین شد. دختر بشکنی به علامت "حالا به هرکی خورد اشکال نداره!" زد و پس از کشیدن یک Z روی هوا، با قهقه ای ابلیسی، آسمان را ترک گفت.

زانوهای یوآن با زمین برخورد کردند. نه.. چیزی را که میدید نمی آندرستندید! گیدیون داشت نفس کم می آورد.. داشت جیغ میکشید.. کتفش زخمی عمیق برداشته بود.. گیدیون داشت میمرد!

سریع او را بغل کرد و روی ران هایش نشاند. نمی توانست به این منظره نگاه کند..

- گید! حرف بزن! تو نباید بمیری! گید.. گیــــــــــــد!

گیدیون پس از اینکه کمی خون از دهانش سرفه کرد، با مشقت چشمان نیمه بسته اش را باز کرد.

- اوه.. راجا یوآن.. تو دوست .. آه.. خوبی بودی..

یوآن او را تکان داد.

- چرا اینکارو کردی؟ ها؟ چرا سپر مدافع من شدی؟
- اوه ویجی یوآن.. شنیدی که میگن...
- حــــرف بزن!
- شنیدی که میگن.. هرچه.. هرچه گفتیم جز حکایت.. آه.. دوست در همه عمر.. از آن پشیمانیم..

یوآن بیشتر از قبل به چشمانش خیره شد.

- منظورت چیه؟

گیدیون بازهم خون سرفه کرد.

- هر چیزی توی این دنیا.. یه مشت.. دروغه.. الا.. الا دوستی و رفاقت..

صدای جیمز در اعماق وجود یوآن به گوش رسید: "رفاقت نهنگا رو عشقه!"
چشمانش اشک آلود شد. گیدیون جانش را به خاطرش دودستی تقدیم کرده بود!

- تو واقعا رفیق منی؟

گیدیون کمی مکث کرد و بعد:

- قد.. یه نوک انگشت..

هردو خندیدند. رفاقت به اندازه ی نوک انگشت.. خودش خیلی بود. چیزی که این روزها کم پیدایش میشد. اما.. اما خنده ی از ته دل گیدیون خیلی دوام نیاورد.

و...

چشمانش را بست و.. سرش کج شد و از روی پای یوآن افتاد و به دنبال خود، غم سنگینی را در چشم های گشاد شده ی یوآن.. نقاشی کرد..!


If you smell what THE RASOO is cooking!


پاسخ به: مسابقات دوئل هاگوارتز !
پیام زده شده در: ۱۶:۲۸ شنبه ۸ شهریور ۱۳۹۳
#24

گيديون پريوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۳ پنجشنبه ۱۴ آذر ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۲:۵۳ چهارشنبه ۱۲ شهریور ۱۳۹۹
از ش دور بمون
گروه:
مـاگـل
پیام: 533
آفلاین
دوئل گیدیون پریوت
VS
یوآن آبرکومبی

مربوط به جلسه ی چهارم کلاس ریاضیات جادویی.

- اون خیلی مهم بود گیدیون پریوت!

یوآن در حالی که فریاد میکشید این را گفت. گیدیون با شرمندگی نگاهش را به کفش های خود دوخت. یوآن را تا به حال ان قدر خشمگین ندیده بود، با کسی که همیشه شوخی میکرد و تیکه می انداخت، زمین تا آسمان فرق داشت. به آرامی گفت:
- خیلیم چیز مهمی نبود یوآن.

با این حرف، عصبانیت یوآن چند برابر شد. دستانش را دور ردای گیدیون حلقه کرد و او را به دیوار کوبید. درد در کمرش پخش شد. دقایقی به چشمان سرخ و روباه مانند یوآن نگاه کرد. او با خشم در صورت گیدیون فریاد زد:
- اون یه یادگاری بود گیدیون، میفهمی؟

بار دیگر سرش را پایین انداخت، بعد از چند دقیقه دستانش شل شد. ردایش را مرتب کرد و به یوآن نزدیک شد. او هیچ وقت سر چیزی به این اندازه عصبانی نمیشد،او سر مسائل بزرگ تر آن زیاد خشمگین نمیشد. یوآن به او نگاه کرد و به آرامی گفت:
- فردا بیا سر کلاس دفاع در برابر جادوی سیاه، با هم دوئل میکنیم.

با تعجب به او نگاه کرد، به نظرش یوآن بسیار تغییر کرده بود. چیزی او را بسیار عوض کرده بود، اما چه چیزی نمی دانست. به وسیله ی گردنبند مانندی که در کردن دوستش بود نگاه کرد، هرگز چنین چیزی را مدیده بود.

- یوآن بی خیال، نیازی نیست برای همچین مسئله ای دوئل کنیم.
- باید دوئل کنی، اگرم نیای خودم میام سراغت، بهت فرصت میدم از خودت دفاع کنی.

با این حرف، به سوی در خوابگاه رفت و گیدیون را با افکار خود تنها گذاشت.

نیمه شب، خوابگاه گریفیندور.
- گیدیون؟

برگشت و با تعجب به مردی کوتاه قامت و چاق که در وسط خوابگاه ایستاده بود نگاه کرد. به نظرش او را جایی دیده بود، کمی به او نزدیک تر شد. ذهنش را میکاوید، ناگهان با تعجب به مرد نگاه کرد، باورش نمیشد. با دهانی باز گفت:
- آقای واتسون؟ وزیر سحر و جادو؟ شما تو خوابگاه گریفیندور چیکار میکنید؟

وزیر سحر جادو کمی جلو تر آمد و چشم در چشم کار آگاه با تجربه دوخت. در نگاهش چیزی بود، چشمان او پر از سوال بود.

- این چیزا مهم نیست پریوت، میخواستم ببینم اینو میدونی چیه؟

دستش را داخل ردایش برد و مشتش را باز کرد، در دستش وسیله ای گردنبند مانند بود، به نظرش کمی آشنا آمد اما نمیدانست آن چیست بنابراین سرش را به علامت منفی تکان داد. وزیر با لحنی آرام گفت:
- این قاب آویز، یکی از هورکراکس های ارباب تاریکیه، البته تقلبیه ولی ظاهرش مثل اینه.

دقیق تر نگاهی به قاب آویز انداخت، رنگش، مدل آن، همگی در نظرش آشنا آمد، ناگهان صحنه ی جلوی چشمانش جان گرفت، لحظه ای که یآن او را به دیوار کوبید، زمانی که برای اولین بار نگاهش به وسیله گردنبند مانند افتاد.

***


نفس نفس زنان از خواب پرید، به اطراف نگاه کرد، تخت تمامی هم اتاقی هایش خالی بود و هوا روشن شده بود. به سرعت لباس پوشید و به سوی سرسرا حرکت کرد.باید به یوآن میگفت، باید کمکش میکرد. باید او را از چنگ ولدمورت نجات میداد!

در سرسرا.

سرسرای بزرگ مثل همیشه شلوغ و پر سروصدا بود. اما گیدیون کوچک ترین توجه ای به دانش آموزان مشتاقی که درباره ی کوییدیچ و مشق هایشان صحبت میکردند نداشت، چشمانش فقط یک نفر را میدید و به سوی او میرفت. نمیدانست چرا این خواب را ان قدر جدی میگیرد اما صدایی درون او میگفت که این تنها راه است. دستش را بر روی شانه ی یوآن گذاشت و گفت:
- اون قاب آویزو بده به من.

یوآن که درحال صبحانه خوردن بود نگاهی به او انداخت. بلند شد و به سوی او رفت. ناگهان چوبدستی خود را در آورد و به سوی او نشانه گرفت. همه ی دانش آموزان به طرز عجیبی سکوت کردند و به آن دو نگاه میکردند.

- کروشیو!

از درد به خودش پیچید، تا به حال دردی به بدی آن تجربه نکرده بود. نفس همه ی دانش آموزان بند آمده بود. طلسم کردن خارج از کلاس خلاف قوانین بود، اما اجرای طلسم های نابخشودنی آن هم خارج از کلاس مجازات بسیار سنگین تری در پی داشت.

- اکسپلیارموس!
- پروتگو!

چوبدستی از دستانش خارج شد، آرام آرام عقب رفت. یوآن جلوتر آمد، ردای گیدیون را چنگ زد و چوبدستی اش را به طرف قلب وی هدف گرفت. سپس با صدایی کلفت گفت:
- آخرین حرفتو بگو.
- خب...

فاصله چندانی بین یوآن و او نبود، دستانش را به آرامی و به طوری که متوجه نشود دور قاب آویز حلقه کرد. سپس با نیشخندی گفت:
- تو بازنده ای ولدمورت!

سپس با تمام قدرت قاب آویز را کشید. زنجیر آن پاره شد و تنها خود قاب آویز سالم مانده بود، به سرعت آن را به سوی شومینه پرتاب کرد. قاب آویز با صدای مهیبی بر روی چوب های داخل آتش فرو آمد. با امیدواری به یوآن نگاه کرد. دقایقی در سکوت گذشت، به آرامی گفت:
- بهتری؟

یوآن سر تکان داد و به او نگاه کرد، چشمانش به حالت قبل برگشته بود، گفت:
- تو دیاگون یه خانم این گردنبندو بهم داد، گفت خوش شانسی میاره.
- چه قدر خوش شانسی آورد! بیا بریم صبحانه بخوریم.

دستش را رویشانه ی یوآن گذشت و بی توجه به چهره ی حیرت زده دانش آموزان گروه های 4 گانه به سوی میز گریفیندور رفت.




ارزشی نیمه اصیل!


تصویر کوچک شده


پاسخ به: مسابقات دوئل هاگوارتز !
پیام زده شده در: ۱۵:۳۴ شنبه ۸ شهریور ۱۳۹۳
#23

سارا کلن old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۷ شنبه ۳ اسفند ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۴:۲۹ دوشنبه ۱ تیر ۱۳۹۴
از همین دور و برا...
گروه:
مـاگـل
پیام: 355
آفلاین
دوئل سارا کلن-خانم بلک
تکلیف چهارم ریاضیات جادویی


خوابگاه هافلپاف

سارا روی تختش نشسته بود و مشغول شانه کردن موهایش بود و به خاطر موهای انبوهش که جلوی صورتش را گرفته بود، ندید که جغدی رو به روی او فرود آمد.
صدای هوهوی جغد توجه سارا را جلب کرد. اگر صدای جغد محبوبش، سیلور را نمی شناخت، گمان میکرد که اوست.
موهایش را از جلوی صورتش کنار زد و جغد سیاه رنگی، با چشمانی سبز رنگ اما چپ را مقابل خودش دید.

جغد را نوازش کرد و نامه را از پایش جدا کرد. متن نامه این چنین بود:
نقل قول:
خوب سارا کلن
کوه به کوه نمیرسه ولی آدم به آدم میرسه. خانواده ی منو تهی دست می کنی؟ می خواستی پسر منو تهی دست کنی؟ خیال کردی. توی تالار دوئل منتظرتم. تا یه ربع دیگه اونجا باش. اگه نیای معلوم میشه که ترسویی. مادام بلک


سارا مغرورانه گفت:
-یه پیرزن می خواد منو شکست بده؟هه!
برای جغد چپول خانم بلک دانه آورد. حیف که طرفدار حمایت از حیوانات بود وگرنه به خاطر هوهو کشیدن های پشت سر هم جغد خانم بلک، او را چنان میزد که از این ناقص تر شود.
البته اگه سیلور جای او بود اصلا چنین کاری نمی کرد.
به نظرش عمرا پیرزنی می توانست او را شکست بدهد. او یک کلن بود و کلن ها همیشه پیروز بودند.

دقایقی بعد جلوی در تالار بود. نفس عمیقی کشید و در را باز کرد.
-کروشیو!
سارا به سرعت جا خالی داد و گفت:
-نامردی نکن. ما باید طبق قوانین عمل کنیم.

خانم بلک توجهی به سارا نکرد و گفت:
-سکتوم سمپرا!
سارا با چابکی جای خالی داد و فریاد زد:
-ما دشمن خونی نیستیم بلک.
خانم بلک برای اجرای ورد، چوبدستی اش را بالا برد.سارا هم گفت:
-باشه. خودت خواستی میس بلک.
و بعد چوبدستشش را بالا بردو فریاد زد:
-استوپفای!
خانم بلک سریع جا خالی داد که باعث تعجب سارا شد.پیرزنی مثل او و اینقدر فرز؟
سارا لبخند مغرورانه ای زد و گفت:
-دلیل این دوئل هر چی باشه، تو نمی تونی منو شکست بدی. من به راحتی ازت پیروز میشم.
خانم بلک پوزخندی زد و گفت:
-مغرور نباش سارا. ققنوسو آخر پاییز میشمُرن.
سارا سریع گفت:
-له وی کورپوس!
درست به هدف خورد به خانم بلک. سارا مغرورانه گفت:
-دیدین من بردم؟
و بعد شادمانه رو نوک پا چرخی زد. همین کافی بود تا خانم بلک بگوید:"لیبراکورپوس" که گفت و روی زمین افتاد. با یک جهش بلند شد و گفت:
-ریکتو سمپرا!
سارا شروع کرد به قهقه زدن انقدر قهقه زد که صورتش بنفش شد.
در این بین خانم بلک لبخندی زد و گفت:
-غرور آفت همه چیه سارا. من در جوانی بسیار مغرور بودم فرزندم. می دونستم که تو وقتی من بهت پیشنهاد بدم مغرور خواهی شد و خواهی گفت که تو حتما می تونی یک پیرزن رو شکست بدی. من می خواستم به تو بفهمانم که غرور گاهی اوقات اصلا چیز خوبی نیست. انسان گاهی قربانی غرور خود می شود.

سارا گفت:
-ینی شما به خاطر دزدی عصبانی نیستین؟
-اون که چرا. بعدا حالتو میگیرم.
سارا آب دهانش را قورت داد و گفت:
-مگه من ذهن شما رو پاک نکرده بودم؟ پس چرا یادتون بود؟
-بچه، نسل ما روغن اویلاییه!









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.