یوآن آبرکومبی VS گیدیون پریوت
مربوط به جلسه ی چهارم کلاس ریاضیات جادویی
در یک بعدازظهر دلچسب و دلفریب، محوطه ی هاگوارتز بسیار سرسبز و نشاط آور نشان میداد و نسیم تابستانی با ملایمت می وزید و لشکر جیرجیرک ها و ایلِ پروانه ها در آسمان آبی پرواز میکرد و اگر کسی به سبک حکایت ها از آنجا میگذشت، از فرط اندیشیدن به اینکه چرا هیچ یک از دانش آموزان باغ زرشکیَّت وشَلَغُّم، دل از تالارهای خصوصیِ فسیل شده و قحط السوژه شان نمی کَند و در آنجا تبدیل شدن به کپک را ترجیح میداد، قیافه اش ســــخت به
این شکل مبدل میشد!
البته هرچقدر هم که گاگول و آی.کیو بودی، باید متوجه کله های نیمه مخفی دانش آموزانی میشدی که از بالای قلعه و پنجره های خوابگاه، به دو پیکری که از دور مبهم به نظر میرسید، خیره مانده و با پچ پچ های یواش و
دایورت سایلنت، بمباران کامنت را بر سر این دو نازل میکردند.
هیچکس نمیدانست که چرا چرا چرا؟! اما به هر دلیلی که بود، دو شخص مذکور با پاهایی که سفت به چمن محوطه چسبیده و با نگاه هایی متمرکز به چوبدستی های یکدیگر که با چسب نواری به قسمت تحتانی رداهایشان نصب شده بود، میتوانستند این منظور را برسانند که تا یکی از آنها به دست دیگری کتلت یا لااقل تیلیت نشود، هروب را بر هجوم ترجیح نخواهند داد!
و بعد از اینکه موسیقی فیلم "خوب، بد، زشت" در پس زمینه پخش شد، جغدی خاکستری رنگ از روی دودکش کلبه ی هاگرید پر کشید.
آنچه گذشت...- یکی مال من.. یکی مال تو... دوتا مال من.. یکی مال تو..!
و یوآن با نیشی که ۳۶۰ درجه ی سانتی گراد دور چهره اش گردش خورده بود، با نگاهی به قیافه ی دلخور نویل، عبوسیت و خشمیت را در پشت برق چشمانش یافت.
نویل چشم از تکه چیپسی که کف دستش چپانده شده بود، برداشت.
- چرا اینجوری میکنی؟
- هرچی من میگم همونه!
- دلیل قانع کننده ای نبود.
- وقتی میگم هرچی من میگم همونه یعنی هرچی من میگم همونه!
اما.. اما امان از دلِ پُر و لبریز از شکایت و عاصیِ مخلولان و پپه زادگان و همچنین زوزه های پشت پرده ای که از بکار بردن تکه کلام های منحصر بفرد رفیق جیغولشان توسط دیگران، در هوا ول میگشتند..
- یووه..
لبخند لیموییِ یوآن خشک شد. این دیگر چه زهرماری بود؟ با شک و تردید اطراف حیاط هاگوارتز را دید زد اما دریغ از هرگونه موجود علافی که بر او نظر کرده باشد! و پس از اینکه به چهره ی نویل خیره شد، دوباره..
- عجیجم.. بیا پیشم..
سریع سرش را به محلی که به نظر میرسید ندا از آنجا نشأت میگرفت، چرخاند و اتفاقا درست و به موقع هم چرخاند! دختری زیبا و جذاب با موهای بلوند و ردایی صورتی رنگ چند متر آنطرفتر روی یک نیمکت سبز لم داده و برای او دست تکان میداد.
از اینکه کدام یک از گروههای چهارگانه ی هاگوارتز ردای صورتی میپوشند بگذریم، همانگونه که انتظار می رفت، نویل از خود "خُلیَت" نشان داد و با بی تفاوتی هرچه تمام تر، مشغول خوردن آخرین تکه های چیپس فلفلی شد.
اما یوآن که گیج شده بود، با پشت دست، چشمانش را مالید و وقتی دید هنوز هم دختر در آنجا باقی مانده، سخت متحیر شد ولی درست در همان لحظه، گروهی از دانش آموزان سال دومی بطور درخواستی از کنار همان نیمکتی که دختر روی آن نشسته بود، عبور کرده و وقتی از کادر خارج شدند، لحظه ای از دختر نوظهور اثری بود و لحظه ای دیگر نبود!
- وا.. و.. واز آی.. دریمینگ؟!
یوآن به زحمت چانه اش را جمع و جور کرد و سپس رو به نویل که داشت پاکت چیپس را زیر و رو میکرد، گفت:
- به نظرت.. دوباره پیداش میشه؟!
نویل یک عکس سه در چهار مربوط به یک بازیگر کُره ای را از دل پاکت بیرون آورد و خونسردانه آن را جلوی چشمان از حدقه در آمده ی او گرفت.
- اینو میگی؟
خوابگاه پسران گریفیندورتیلیک تیلیک تلک تالک!و وقتی دوربین از روی انواع و اقسام دیگ، پاتیل، قابلمه و اشکال مختلف گیتار، ویولن، پیانو و دیگر آلات موسیقی تکیه داده شده به دیوار گذشت، روی انگشتانی زوم کرد که با کسالت روی دکمه های کیبورد ضرب میگرفتند و پس از اینکه بالاتر رفت، معلوم شد که این گیدیون پریوت بود که تا این وقت شب پشت کامپیوتر نشسته و کلماتی را به آرامی تایپ میکرد.
تیلیک تیلیک .. تاک!- آآآه.. اینم از تکلیف معجون سازی!
چشمان خواب آلود و نیمه بازش را مالید. کمی احساس گیجی و به نوعی، مستی میکرد و وقتی ماوس را روی shut down قرار داد، یک آن..
- گیدی..
جا خورد. این دیگر چه کوفتی بود؟ چهارگوش خوابگاه را با دقت پایید اما به جز جیمزتدیا و خروپف هایشان چیز قابل توجه دیگری دستگیرش نشد. این وقت شب چه کسی قصد سرکار گذاشتن او را داشت؟ او از اشخاص فاقد درک و فهم متنفر بود. با شک و تردید به دوتایشان زل زده بود که..
- بکشش..
ایندفعه قلبش یک لحظه ایستاد! .. نه.. این صدا متعلق به جیمز و تدی نبود. آن دو که خوابیده بودند! پس چه کسی..
- فقط بکشش!
آب دهانش را به سختی قورت داد. بکشد؟ واقعا بکشد؟ چه کسی را باید بکشد؟ این صدا از کجا می آمد؟ چهره اش به ماست مالیده شده بود. آیا داشت خواب میدید؟
با امیدواری کاذبی تصمیم گرفت که خود را توهمی بنامد اما..
درن دران..اما نزدیک گیتارها کسی را نیافت که نیافت...
✷ ✷ ✷
و از فردای همان روز بود که گیدیون مثل یک زالو، سیریش، آدامس و... چسبید به یوآن! یک چیزی به او میگفت حتما هدف خودش بود. او را ول نمیکرد. با او کوییدیچ بازی میکرد، با او به کارآگاه بازی های شبانه میپرداخت، با او روی یک نیمکت مینشست و حتی با او به مرلینگاه تشریف میبرد!
خود او اینکارها را انجام نمیداد. انگار یک نیروی اهریمنی او را کنترل میکرد. خیلی وقت ها کارش را با موفقیت به پیش میراند که.. همان لحظه ی آخر و به موقع به خودش می آمد!
همچنین..
بعضی اوقات یکدیگر را خیره به نقطه ای نامعلوم می یافتند اما هیچ یک از افکار و نداهای همدیگر باخبر نبودند!
✷ ✷ ✷
خورشید داشت به عمودترین عمودیت خود نزدیک میشد و هنوز دو ساعت به شروع کلاس ریاضیات جادویی مانده بود.
هردو روی نیمکت همیشگی شان، واقع در حیاط، نشسته و از اینکه در ذهن دیگری چه میگذشت نامطلع بودند. یوآن عصبانی به نظر میرسید و در این فکر بود که چه اتفاقی برای گیدیون افتاده که حتی در توالت هم دست از سرش بر نمیداشت؟!
گیدیون هم به رفتارهای نسبتا روانی یوآن مشکوک بود. او را میدید که گاها همانطور که به گوشه ای زل زده بود، کلماتی را زیر لب زمزمه میکرد و حتی بیخود و بی جهت دور اتاق ها، خوابگاه و حیاط میچرخید!
بالاخره این گیدیون بود که سکوت را شکست.
- اتفاقی افتاده؟
جوابی نشنید. انتظار هم نداشت جوابی بشنود. این روزها یوآن از "هلن کلر" چیزی کم نداشت. تقریبا کر! تا حدودی کور! و نسبتا لال!
- پرسیدم اتفاقی افتاده؟
بالاخره زیپ دهانش باز شد.
- یکی را دوست میدارم.. ولی افسوس.. او هرگز نمی داند..
گیدیون بعد از اینکه تعجب در چهره اش نقش بست، دست در جیب یوآن غرق در خماری عقلانی کرد و پس از کمی گشت و گذار، یک قاچ شلغم نیمه فرسوده ای را از آن در آورد و آهسته جلوی چشمانش گرفت.
- اینو بخوری حالت جا میاد.
اما قیافه ی یوآن چیز دیگری میگفت.
- سیرم من..
- فسیل میشی ها!
- ســــــــــــیــــــــرم!
گیدیون پس از پی بردن به احوال یوآن و اینکه حتما چیزی اشتهای او را کور کرده، قاچ شلغم را از جلوی چشمان او گم کرد و با ناامیدی به دوردست ها خیره شد.
و هنگامی که دختر گمگشته باز آید به دیدار یوآن.. غم مخور ای روبهک!
- یووه..
گیدیون یوآن را دید که فورا از جایش بلند شد. روباه مکار کمی مکث کرد و سپس با گام هایی آهسته به سمت جلو به راه افتاد.
- کجا میری؟
و همینکه خواست مانع رفتن او شود، خودش هم بطور ناخواسته از روی نیمکت بلند شد و با سرعتی مساوی با قدم های یوآن به جلو خیز برداشت. نداهای گیج کننده ای در ذهنشان میپیچید. نمیتوانستند از فرمان هایی که در مغزشان گردش میخورد، سرپیچی کنند.
یوآن بالاخره دختر را دید. با همان لباس و قیافه ولی ایندفعه به دیوار تکیه داده بود و او را به پیش خود فرا میخواند.
- سریعتر.. یووه.. سریعتر..
یوآن گام های بلندتری برداشت. حالا تقریبا داشت میدوید. اما گیدیون هنوز آهسته راه میرفت.
- گیدی.. سریعتر..
حالا هردو داشتند در یک خط مساوی میدویدند. گیدیون به دنبال یوآن و او هم به دنبال دختر. و وقتی یوآن در یک قدمی هدفش قرار گرفت..
- خلاص!
گیدیون توانست به خودش مسلط شود اما نه به موقع!
و به همین دلیل به جای اینکه طلسمی روانه ی او کند، بطور غیرعمدی و فرمان بردارانه، با عضلات نسبتا نحیفش، تنه ای بسیار محکم به بدن یوآن زد و او را به دیوار آجری کوبید. پیشانی یوآن با دیوار برخورد کرد، نقش بر زمین شد، دختر قهقهه ای شیطانی سر داد و جرقه هایی را از مکانی که چند لحظه پیش در آن حضور داشت، ایجاد کرد و گیدیون را تنها و به حال خود گذاشت.
گیدیونی که رنگ چشمانش به حالت عادی بازگشته بود و نفس نفس زنان و با قیافه ای متحیر، نگاهش را از ترک های خون آلود روی دیوار برگرفت و به پسر بیهوش و شاید هم بدون هوش افتاده بر روی زمین خیره شد.
چه اتفاقی در این چند ثانیه افتاده بود..؟
آنچه که خواهد گذشت...هوا هنوز گرم و عرقساز بود و موسیقی "خوب، بد، زشت" هم کماکان در پس زمینه پخش میشد و آن کله های نیمه پنهان هم که آدم را یاد علافان و معتادان دائم الحضور در نبش کوچه می انداختند نیز سر جایشان بودند.
دستان هردو، آماده ی چنگ زدن به چوبدستی هایشان نشان میدادند. گیدیون نه با پای خودش بلکه بعد از یک تعقیب و گریز طولانی به همراه یوآن سر از محوطه ی هاگوارتز در آورده بود. او نمیخواست کار یوآن را تمام کند. نه در این حد.. او صرفا بر این مصمم بود تا شاید با بیهوش کردنش بتواند دوباره آب بشود و برود زیر زمین.
اما یوآن اینگونه نبود. او تشنه ی خون گیدیون به نظر میرسید و واقعا قصد داشت او را از بین ببرد.
خود او یک قدم به جلو برداشت. گیدیون هم یک قدم به عقب.
- جلو نیا! جلو بیای مجبور میشم یه طلسم حرومت کنم!
اما یوآن بازهم یک قدم از فاصله شان کم کرد.
- چی از جون میخوای لعنتی؟
یوآن ایستاد. کمی مکث کرد و سپس کلاه گاوچرانی اش را با نوک انگشت بالا زد و گیدیون که از آن روز تا حالا اجزاء صورتش را ندیده بود، دهانش باز ماند.
دو کبودی نسبتا بزرگ و یک زخم عمیق کنار لب و سه دندان از دست رفته ای که حاصل همان تنه ی تقریبا نیمه اجبارانه ای بود که به بدنش اصابت نمود.
به صورتش اشاره کرد و گفت:
- من اینارو از جونت میخوام..
گیدیون اول فکر کرد که آیا میخواست پیوند لب و دندان بزند؟ داشت؟ امکان داشت؟ چنین چیزی واقعا امکان داشت؟
یوآن آهسته آهسته به او نزدیک میشد. دیگر پایش را از گلیم فیلمهای کاوبویی داست بیرون می کشید.
- تو این مدت تو ازم متنفر بودی. تو میخواستی منو بکشی. اینو از چشات میخونم!
دروغ میگفت. از آن فاصله فقط چشم های عقاب بر دیدن چشم های گیدیون قادر بود. او باید این عادت دروغ گویی را از وجودش پاک میساخت.
گیدیون انگشتانش را محکم به چوبدستی اش حلقه کرد. چرا به او نمیگفت؟ چرا به او نمیگفت که کارش عمدی نبوده؟ آیا باید مثل تمامی فیلمهای هندی، حقیقت را در آخر بیان میکرد؟
- من نمیخواستم این کارو بکنم.. کار من نبود..
- دروغ میگی! استیوپفای!
- پروتگو! میگم کار من نیس!
- اکسپلیارموس!
اما چنگ زدن گیدیون به چوبدستی اش چندان مؤثر واقع نشد و سلاحش به گوشه ای دور افتاد. مجبور شد چند قدمی به عقب برگردد.
- میگم کار من نبود! چرا حرفمو باور نمیکنی؟!
- پس کار کی..
اما..
- بکشش!
حالا هردو او را در اوج آسمان میدیدند. اما این بار با قیافه ای زشت و کریه که مجبورت میکرد جلوی چشم هایش سیب تازه ای را گاز بزنی! همه اش تقصیر او بود. باید نسل تک عددی اش منقرض میشد! این همان دختری بود که اشتهای همه منظوره ی روباه گریفیندوری را در این مدت کور کرده بود!
- بکش.. خائن به فرمانم رو بکش!
یوآن یک نگاه مشکوک به گیدیون انداخت. خائن به فرمان؟ چه فرمانی؟ آیا گیدیون در این مدت داشت کاری را برای این موجود انجام میداد؟
گیدیون به دختر اشاره کرد و فریاد زد:
- خودشه.. همینه! کار خودشه!
دختر همانطور در آسمان پرواز میکرد و ردایش پیچ و تاب میخورد، دوباره ندای مرموزی را در گوش یوآن پیچاند.
ولی نه.. اکنون به خودش آمده بود. نباید رفیقش را به قتل میرساند. او جوانی کرده بود. هرچند خودش هنوز دوره ی نوجوانی را به پایان نرسانده بود. باید اشتباهش را جبران میکرد!
- چی؟ گوش نمیدی؟ .. پس خداحافظی کن!
و دختر پس از جیغی رسا، طلسمی به رنگ برگ دلسوخته ی خزان [!] به سمت یوآن فرستاد. تصویر فورا اسلوموشن شد و سرعت هجوم طلسم کاهش یافت.
- نـــــــــــــــــــــــه!گیدیون پس از نگاهی به دختر و طلسم، فرصت را غنیمت شمرد، پاشنه هایش را استوار کرد و با سرعت ۱۲۰ اوسین بولت بر دو و میدانی، خود را به نزدیکی یوآن شوکه شده رساند و خود را سپر روباه ساخت و..
- آآآآآخ!
- گیــــــــــدیــــــــــــون!گیدیون با ژست آمیتاب باچان نقش بر زمین شد. دختر بشکنی به علامت "حالا به هرکی خورد اشکال نداره!" زد و پس از کشیدن یک Z روی هوا، با قهقه ای ابلیسی، آسمان را ترک گفت.
زانوهای یوآن با زمین برخورد کردند. نه.. چیزی را که میدید نمی آندرستندید! گیدیون داشت نفس کم می آورد.. داشت جیغ میکشید.. کتفش زخمی عمیق برداشته بود.. گیدیون داشت میمرد!
سریع او را بغل کرد و روی ران هایش نشاند. نمی توانست به این منظره نگاه کند..
- گید! حرف بزن! تو نباید بمیری! گید.. گیــــــــــــد!
گیدیون پس از اینکه کمی خون از دهانش سرفه کرد، با مشقت چشمان نیمه بسته اش را باز کرد.
- اوه..
راجا یوآن.. تو دوست .. آه.. خوبی بودی..
یوآن او را تکان داد.
- چرا اینکارو کردی؟ ها؟ چرا سپر مدافع من شدی؟
- اوه
ویجی یوآن.. شنیدی که میگن...
- حــــرف بزن!
- شنیدی که میگن.. هرچه.. هرچه گفتیم جز حکایت.. آه.. دوست در همه عمر.. از آن پشیمانیم..
یوآن بیشتر از قبل به چشمانش خیره شد.
- منظورت چیه؟
گیدیون بازهم خون سرفه کرد.
- هر چیزی توی این دنیا.. یه مشت.. دروغه.. الا.. الا دوستی و رفاقت..
صدای جیمز در اعماق وجود یوآن به گوش رسید: "رفاقت نهنگا رو عشقه!"
چشمانش اشک آلود شد. گیدیون جانش را به خاطرش دودستی تقدیم کرده بود!
- تو واقعا رفیق منی؟
گیدیون کمی مکث کرد و بعد:
- قد.. یه نوک انگشت..
هردو خندیدند. رفاقت به اندازه ی نوک انگشت.. خودش خیلی بود. چیزی که این روزها کم پیدایش میشد. اما.. اما خنده ی از ته دل گیدیون خیلی دوام نیاورد.
و...
چشمانش را بست و.. سرش کج شد و از روی پای یوآن افتاد و به دنبال خود، غم سنگینی را در چشم های گشاد شده ی یوآن.. نقاشی کرد..!