تیم کوییدیچ گویینگ مری
پست دوم
در میان دود حاصل از منفجر شدن فشفشه جرج چشمانش را میچرخاند، صداهای عجیبی می آمد، صدای دویدن، خندیدن، جیغ زدن و صدای عقاب... ترس در وجود جرج افتاده بود، چوبش را به آرامی از درون جیبش بیرون آورد و گفت:
-کی اونجاست؟
-بهتر نیست بگی کیا اونجان؟
جرج ناگهان روی زمین افتاد، دستی روی دهانش بود و چوبی زیر گلو... دستو پا میزد، ناگهان صدای عجیبی آمد:
-بدو، سریع باید بریم!
جرج روی زمین کشیده میشد، دادو فریاد میکرد اما چون روی دهانش را محکم گرفته بودند صدایش حتی به دو متر هم نمیرسید. شیونش فقط در سر خودش شنیده میشد تا آن که اورا به تنه ی درختی بستند... چکی در صورتش زده شد.
-آخ!
-هاهاهاهاهاهاهاها! چطوری گریفیندوری مو قرمزِ ویزلیِ فقیرِ بدبخت؟
-معلوم شد کی هستین... هنوزم دست از سر ما بر نمیدارین؟
بله اعضای تیم ترنسیلوانی روونا، دکتر فیلی باستر، کلاوس بودلر، زنوفیلیوس،جاودان، لونا لاوگودفلور دلاکور بودند. تعجبر برانگیز نبود که دشمنان همیشگی گویینگ مری وارد صحنه شده باشند. جرج قبلا احساس حقارت میکرد، "دوستانش را چگونه با خبر کند، کمکی از آنان دریاقت میشود یا خیر؟" سوالی که در ذهنش پدیدار بود مداوم تکرار میشد... تقلا کرد تا بتواند طناب را پارا کند اما نتوانست. دکتر فیلی باستر سیلی مجکمی به گوش جرج زد.
-هوم، رفقات کجان؟ رفقایی که تا دو سال پیش میگفتی همیشه یار و یاورتنو هیچ وقت ترکت نمیکنن کجان پس؟
-بالاخره خودشون میفهمن...
روونا راونکلا بلند شد، ردای خودش را در هوا چرخاند و روی پاشنه ی پا به سمت عقب برگشت. اخم ترسناکی روی صورتش حاکم بود. با قدم های محکم و استوار به سمت جرج آمد... لباس آبی اش چشم جرج را به درد می آورد. روونا گفت:
-خوب آقای ویزلی... چه خبر از برادرتون؟ بالاخره میتونیم کاری که هفت سال پیش با ما انجام دادینو دوباره روی خودتون انجام بدیم!
-شما که جنبه ی باخت رو ندارین چرا بازی میکنین؟-پتریفیکوس توتالوس!
جرج کاملا صاف شد و دستانش به پاهایش چسبید، نمیتوانست حرکت کند و فقط میتوانست چشمانش را حرکت دهد. روونا لبخند تلخی زد و گفت:
-هه! میدونی که با تقلب بردین! تقلبی که هیچ وقت تکرار نمیشه... شما ها از پشت به فلور حمله کردین و کاری کردین که فلور گل بخوره و بابت اون دو سال مصدوم شد!
دستش را روی شانه ی فلور که در کنار آتش نشسته بود گذاشت.
-الان اون خیلی افسرده ست! نتونست اون روز تحمل کنه! واقعا براتون متاسفم!
جرج با تقلای زیاد توانست یخ وجودش را بشکند و گفت:
-اگه اون روز شما به آیلین...
مشتی در دهانش خوابید... مشت فلور بود. مشتی که هیچوقت تکرار شدنی نبود مانند ضربه ای که جرج و فرد به سر فلور زده بودند...
((در همان لحظات منطقه ی سری گویینگ مری...))
-اهههههه! این جرج کدوم گوری رفته؟
فرد با عصبانیت مشتش را به میز کوبید و این را گفت... باری هم هی به او تذکر میداد که آرام باشد.
ـ باید اول بفهمیم اخرین بار کی اونو دیده.
این صدای ایلین بود که در حالی که شنل یشمه ای اش پشت سرش موج میزد وارد اتاق شد.
اورلا نیز به همراه ایلین وارد شد.به محض انکه چشمش به فرد عصبانی افتاد با لحنی عصبی که همیشه اهسته بود گفت:
-عصبانیت تو هیچ مشکلی رو حل نمیکنه فرد!فکر میکردم در طول زمان اینو متوجه شده باشی.
ایلین میان حرف اندو پرید و گفت:
-جرج گم شده،تیم داره هرلحظه بیشتر مورد تهدید قرار میگیره.شما به غیر از وقت کشی کار دیگه ای بلد نیستین؟
اورلا و فرد سکوت کردند.در این میان باری ادوارد گفت:
-اخرین بار اونو توی اون کلبه چوبی دیدم.وقتی وارد کلبه شدم اونو در حالی دیدم که داشت چهاردهمین فشفشه رو میساخت.
از انجایی که یاد اوری دوباره ماجرای فشفشه ها امکان ایجاد یک سلسله مسائلی را بین او وفرد ایجاد میکرد،ترجیح داد دراین باره نظری ندهد.پس تنها تمام حواسش را به ادامه حرف وی گذاشت.
ـ ادامه بده.
ـ بعد از اینکه همه فشفشه ها اماده شده بودن...
افراد حاظر در جمع از انکه او حرفش را ادامه نداده بود کمی مشکوک شده بودند.ایلین با شک گفت:
-چی شد؟داشتم گوش میدادم.
در همین لحظه چهره اورلا مانند انکه از چیزی خبر داشته باشد حالت معنادار و متفکری به خود گرفت.
فرد به اورلا نگاه کرد وگفت:
-تو انگار یه چیزایی میدونی که میترسی بگی!
اورلا سر انجام بدون مقدمه سخن ادوارد را کامل کرد:
-اون به ما گفت که میخواد یکی از اونارو توی دیاگون امتحان کنه...عصر دیروز...
ادوارد حرف اورا تایید کرد.
ـ اره،و ما هم قرار بود همراهش بریم اما...
فرد از اینکه انها مرتب حرف خود را قطع میکردند کلافه شده بود.
ـ میشه اینقدر لفتش ندین؟دارین حوصله مو سر میبرین!
باری ادوارد ادامه داد:
-اما اون شب بدون اینکه به ما چیزی بگه غیبش زد!
ایلین حواس خود را روی سخنان ادوارد دقیق تر کرد و مانند انکه در شرف یافتن چیزی باشد گفت:
بهتون نگفت کجا قراره فشفشه هارو امتحان کنه؟
اورلاپاسخ داد:
-کوچه دیاگون.
نگاه ایلین ابتدا متفکر بود اما اندک اندک رنگ پریده و رنگ پریده تر شد.یک ان مانند انکه اب سردی را بر سرش ریخته باشند از جا برخواست وگفت:
-اوه...خدای...بزرگ!
فرد نیز به عمق فاجعه پی برده بود.به انکه فرد اکنون میتوانست در چه موقعیتی باشد.و این فکر به شدت اورا ازار میداد.
انگاه با عصبانیت برخواست بی اختیار به سمت باری ادوارد حمله ور شد و در حالی که گریبان اورا در دستان خود میفشرد فریاد زد:
-تو این موضوع رو میدونستی و هیچی بهم نگفتی؟چطور تونستی اینقدر احمق باشی؟میخوای همه چیزو خراب کنی؟؟!!
ایلین از شدت تشویش و خشم چوبدستی خود را کشید و به سمت فرد نشانه رفت و گفت:
-اگه فقط یک ثانیه بیشتر ادامه بدی مجبورم باهات دوئل کنم!پس تمومش کن!الان فقط تونیستی که ناراحتی.
فرد با غیض یقه او را رها کرد و دیگر چیزی نگفت.ایلین در حالی که ردای خود را میپوشید گفت:
-اماده شید!همه مون باید دنبالش بگردیم.
فرد نعره زد:
-این لوفی سان کجاااااااست؟
اورلا پاسخ داد:
-پی ولگردی،مثل همیشه!
ایلین با حرص گفت:
-ما اینهمه باید اینجا حرص بخوریم اونوقت اقای محترم رفته پی ولگردیش!
انگاه چوبدستی خود را کشید و پاتروناسی را برایش فرستاد.
((1 ساعت بعد،کوچه دیاگون:))
لوفی سان در حالی که در تلاش بود زمین کلاه کاراگاهی اش از سرش نیفتد خود را160درجه به سمت زمین خم کرد طوری که نوک دماغش به زمین برخورد کرد.
چند ثانیه زمین را بوکشید،سپس مانند انکه چیزی برروی زمین یافته باشد انگشت خود را برزمین کشیده و بویید.انگاه برخواسته و گفت:
-باروت!
ـ چی؟
ـ به نظر میاد اینجا چیزی منفجر شده باشه.
فرد به سمتی اشاره کرد.
ـ ازاین طرف!
هرسه با عجله داخل کوچه باریکی شدند که خاکه های باروت تا نزدیکی ان کشیده شده بود.
که ناگهان...
ـ پتریفیکوس توتالوس
ایلین از طلسم غیر منتظره ای که ازپشت سرش جا خالی داد.
سرهمه به پشت برگشت و نفس انها با دیدن کل اعضای ترنس که چوبدستی هایشان را باحالتی تهدید امیز به سمت انها نشانه رفته بودند در سینه حبس شد...