هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




پاسخ به: چیژ کشان کریم آباد
پیام زده شده در: ۲۳:۱۸ دوشنبه ۴ آبان ۱۳۹۴
#1
تیم کوییدیچ گویینگ مری
پست دوم


در میان دود حاصل از منفجر شدن فشفشه جرج چشمانش را میچرخاند، صداهای عجیبی می آمد، صدای دویدن، خندیدن، جیغ زدن و صدای عقاب... ترس در وجود جرج افتاده بود، چوبش را به آرامی از درون جیبش بیرون آورد و گفت:

-کی اونجاست؟

-بهتر نیست بگی کیا اونجان؟



جرج ناگهان روی زمین افتاد، دستی روی دهانش بود و چوبی زیر گلو... دستو پا میزد، ناگهان صدای عجیبی آمد:

-بدو، سریع باید بریم!



جرج روی زمین کشیده میشد، دادو فریاد میکرد اما چون روی دهانش را محکم گرفته بودند صدایش حتی به دو متر هم نمیرسید. شیونش فقط در سر خودش شنیده میشد تا آن که اورا به تنه ی درختی بستند... چکی در صورتش زده شد.

-آخ!

-هاهاهاهاهاهاهاها! چطوری گریفیندوری مو قرمزِ ویزلیِ فقیرِ بدبخت؟

-معلوم شد کی هستین... هنوزم دست از سر ما بر نمیدارین؟



بله اعضای تیم ترنسیلوانی روونا، دکتر فیلی باستر، کلاوس بودلر، زنوفیلیوس،جاودان، لونا لاوگودفلور دلاکور بودند. تعجبر برانگیز نبود که دشمنان همیشگی گویینگ مری وارد صحنه شده باشند. جرج قبلا احساس حقارت میکرد، "دوستانش را چگونه با خبر کند، کمکی از آنان دریاقت میشود یا خیر؟" سوالی که در ذهنش پدیدار بود مداوم تکرار میشد... تقلا کرد تا بتواند طناب را پارا کند اما نتوانست. دکتر فیلی باستر سیلی مجکمی به گوش جرج زد.

-هوم، رفقات کجان؟ رفقایی که تا دو سال پیش میگفتی همیشه یار و یاورتنو هیچ وقت ترکت نمیکنن کجان پس؟

-بالاخره خودشون میفهمن...



روونا راونکلا بلند شد، ردای خودش را در هوا چرخاند و روی پاشنه ی پا به سمت عقب برگشت. اخم ترسناکی روی صورتش حاکم بود. با قدم های محکم و استوار به سمت جرج آمد... لباس آبی اش چشم جرج را به درد می آورد. روونا گفت:

-خوب آقای ویزلی... چه خبر از برادرتون؟ بالاخره میتونیم کاری که هفت سال پیش با ما انجام دادینو دوباره روی خودتون انجام بدیم!

-شما که جنبه ی باخت رو ندارین چرا بازی میکنین؟-پتریفیکوس توتالوس!



جرج کاملا صاف شد و دستانش به پاهایش چسبید، نمیتوانست حرکت کند و فقط میتوانست چشمانش را حرکت دهد. روونا لبخند تلخی زد و گفت:

-هه! میدونی که با تقلب بردین! تقلبی که هیچ وقت تکرار نمیشه... شما ها از پشت به فلور حمله کردین و کاری کردین که فلور گل بخوره و بابت اون دو سال مصدوم شد!



دستش را روی شانه ی فلور که در کنار آتش نشسته بود گذاشت.

-الان اون خیلی افسرده ست! نتونست اون روز تحمل کنه! واقعا براتون متاسفم!



جرج با تقلای زیاد توانست یخ وجودش را بشکند و گفت:

-اگه اون روز شما به آیلین...



مشتی در دهانش خوابید... مشت فلور بود. مشتی که هیچوقت تکرار شدنی نبود مانند ضربه ای که جرج و فرد به سر فلور زده بودند...

((در همان لحظات منطقه ی سری گویینگ مری...))



-اهههههه! این جرج کدوم گوری رفته؟



فرد با عصبانیت مشتش را به میز کوبید و این را گفت... باری هم هی به او تذکر میداد که آرام باشد.

ـ باید اول بفهمیم اخرین بار کی اونو دیده.

این صدای ایلین بود که در حالی که شنل یشمه ای اش پشت سرش موج میزد وارد اتاق شد.
اورلا نیز به همراه ایلین وارد شد.به محض انکه چشمش به فرد عصبانی افتاد با لحنی عصبی که همیشه اهسته بود گفت:
-عصبانیت تو هیچ مشکلی رو حل نمیکنه فرد!فکر میکردم در طول زمان اینو متوجه شده باشی.

ایلین میان حرف اندو پرید و گفت:
-جرج گم شده،تیم داره هرلحظه بیشتر مورد تهدید قرار میگیره.شما به غیر از وقت کشی کار دیگه ای بلد نیستین؟

اورلا و فرد سکوت کردند.در این میان باری ادوارد گفت:

-اخرین بار اونو توی اون کلبه چوبی دیدم.وقتی وارد کلبه شدم اونو در حالی دیدم که داشت چهاردهمین فشفشه رو میساخت.

از انجایی که یاد اوری دوباره ماجرای فشفشه ها امکان ایجاد یک سلسله مسائلی را بین او وفرد ایجاد میکرد،ترجیح داد دراین باره نظری ندهد.پس تنها تمام حواسش را به ادامه حرف وی گذاشت.

ـ ادامه بده.

ـ بعد از اینکه همه فشفشه ها اماده شده بودن...

افراد حاظر در جمع از انکه او حرفش را ادامه نداده بود کمی مشکوک شده بودند.ایلین با شک گفت:

-چی شد؟داشتم گوش میدادم.

در همین لحظه چهره اورلا مانند انکه از چیزی خبر داشته باشد حالت معنادار و متفکری به خود گرفت.

فرد به اورلا نگاه کرد وگفت:
-تو انگار یه چیزایی میدونی که میترسی بگی!

اورلا سر انجام بدون مقدمه سخن ادوارد را کامل کرد:
-اون به ما گفت که میخواد یکی از اونارو توی دیاگون امتحان کنه...عصر دیروز...

ادوارد حرف اورا تایید کرد.

ـ اره،و ما هم قرار بود همراهش بریم اما...

فرد از اینکه انها مرتب حرف خود را قطع میکردند کلافه شده بود.

ـ میشه اینقدر لفتش ندین؟دارین حوصله مو سر میبرین!

باری ادوارد ادامه داد:

-اما اون شب بدون اینکه به ما چیزی بگه غیبش زد!

ایلین حواس خود را روی سخنان ادوارد دقیق تر کرد و مانند انکه در شرف یافتن چیزی باشد گفت:
بهتون نگفت کجا قراره فشفشه هارو امتحان کنه؟
اورلاپاسخ داد:

-کوچه دیاگون.

نگاه ایلین ابتدا متفکر بود اما اندک اندک رنگ پریده و رنگ پریده تر شد.یک ان مانند انکه اب سردی را بر سرش ریخته باشند از جا برخواست وگفت:

-اوه...خدای...بزرگ!

فرد نیز به عمق فاجعه پی برده بود.به انکه فرد اکنون میتوانست در چه موقعیتی باشد.و این فکر به شدت اورا ازار میداد.

انگاه با عصبانیت برخواست بی اختیار به سمت باری ادوارد حمله ور شد و در حالی که گریبان اورا در دستان خود میفشرد فریاد زد:
-تو این موضوع رو میدونستی و هیچی بهم نگفتی؟چطور تونستی اینقدر احمق باشی؟میخوای همه چیزو خراب کنی؟؟!!

ایلین از شدت تشویش و خشم چوبدستی خود را کشید و به سمت فرد نشانه رفت و گفت:
-اگه فقط یک ثانیه بیشتر ادامه بدی مجبورم باهات دوئل کنم!پس تمومش کن!الان فقط تونیستی که ناراحتی.

فرد با غیض یقه او را رها کرد و دیگر چیزی نگفت.ایلین در حالی که ردای خود را میپوشید گفت:

-اماده شید!همه مون باید دنبالش بگردیم.

فرد نعره زد:
-این لوفی سان کجاااااااست؟

اورلا پاسخ داد:

-پی ولگردی،مثل همیشه!

ایلین با حرص گفت:
-ما اینهمه باید اینجا حرص بخوریم اونوقت اقای محترم رفته پی ولگردیش!

انگاه چوبدستی خود را کشید و پاتروناسی را برایش فرستاد.

((1 ساعت بعد،کوچه دیاگون:))
لوفی سان در حالی که در تلاش بود زمین کلاه کاراگاهی اش از سرش نیفتد خود را160درجه به سمت زمین خم کرد طوری که نوک دماغش به زمین برخورد کرد.

چند ثانیه زمین را بوکشید،سپس مانند انکه چیزی برروی زمین یافته باشد انگشت خود را برزمین کشیده و بویید.انگاه برخواسته و گفت:
-باروت!

ـ چی؟
ـ به نظر میاد اینجا چیزی منفجر شده باشه.

فرد به سمتی اشاره کرد.

ـ ازاین طرف!

هرسه با عجله داخل کوچه باریکی شدند که خاکه های باروت تا نزدیکی ان کشیده شده بود.

که ناگهان...

ـ پتریفیکوس توتالوس

ایلین از طلسم غیر منتظره ای که ازپشت سرش جا خالی داد.

سرهمه به پشت برگشت و نفس انها با دیدن کل اعضای ترنس که چوبدستی هایشان را باحالتی تهدید امیز به سمت انها نشانه رفته بودند در سینه حبس شد...


میجنگم، زیرا من...

یک ویزلی ام



خوشحالم از تیم کارآگاهان بیرون آمدم و خداحافظ را گفتم! خداحافظ جن خانگی!!!


پاسخ به: ورزشگاه نقش جهان (در حال تعمیر!)
پیام زده شده در: ۲۰:۲۹ دوشنبه ۲۰ مهر ۱۳۹۴
#2
تصویر کوچک شده


پست دوم
تیم کوییدیچ گویینگ مری


آن روز همه اعصاب داغونی را نوازش میکردند، لوفی سان هشت بار از منطقه خارج شد و 142 بار روی زمین افتاده بود و زمین چمن سبز به زمین خاکی قهوه ای تبدیل شده بود، ساده تر بگوییم رسما پدر ملت در آمده بود و چاره ای جز قبول کردن باخت نبود، باید سریع تر کاری میکردند که هم خودشان تمرین کنند هم لوفی یاد بگیرد!
-کاپیتان مملکت داره میخوابه ماها باید جون بکنیم عاخههههههههههههههههههههه!:vay:
-به قول پسرم «"آخه" آقای ویزلی، 1000 بار از روش بنویس»!
-ای درد، ای بوق، ای زهر بووووووووووووووووووووووووووق! باسیلیسک تو حلقتتتتت! عااااااا...

آیلین آب پرتقال خود را نوش جان کردو گفت:
-به عنوان کپتن تیم... برو کل سالنو جارو بزن ویزلی فقیر...
-فقیر عمه ی باسیلیسکه! عاااا!

آیلین پرنس چند قدمی آمد جلو و تاج خود را روی زمین نهاده شروع کرد به لفاظ نامناسب به کار بردن و غلط گرفتن از کلمه ی "باسیلیکس" که هیچکدام حتی به آن دقت هم نکرده اید، الان به بالا رفته اید و متوجه شده اید من اشتباه کرده ام، لبخندی میزنید در حالی که نمیدانید من بالا را "بلا" نوشته ام، دوباره به سمت بالا میروید و میبینید من...
-بوقی مث آدم رولتو بنویس مگه مریضی حاد داری دیوانهههههههههه!
-به خدا رفتم دکتر گفت مریضیم حاد نیست برم خوش باشمو زندگیمو بکنمو از فرصت استفاده کنم...
-زهر، درد بوق، زهر مار!

خوب برویم سر موضوع اول، انتظار دارید چه بگویم از جنگو دعوا های مختلف، بین این تیم که به شدت ضربات روحی خورده و همه ی این ها تقصیر لوفی سان بوده... کشتی گویینگ مری پر از استرس بود... قلب ها تپان تپان میزد تا آن که فرد گفت:
-حالا... وقتشه! :bat:

چوماخ مبارکش را بیرون آورد و بر سر لوفی سان کاشت و حالا یک ضربه و توی دروازه! گـــــــل گــل... اوا، رفتم تو فاز خیابان جوادی! لوفی سان چند دقیقه ای را بیهوش سپری کرد...

پنج ساعت بعد...

لوفی سان مجهز به انواع کبودی ها، سرخی ها، زخم ها و سیاهی ها شده بود. لوفی با صدای تو مماخی گفت:
-خوب رفقا، با 124 بار خوردن به درخت و 342 بار رفتن تو غار دارای خرس... هنوز یاد نگرفتم!
-ای تو روحت!
-میکشمت، به خدا جادوگر نیستم نکشمت!
-مخمل زرد انداز دور گردن نیستم از تیم ریمووت... اوا!

جرج بر سر باری ادوارد رایان کوفت و گفت:
-زهر مااااااااااااااااااااااار!


میجنگم، زیرا من...

یک ویزلی ام



خوشحالم از تیم کارآگاهان بیرون آمدم و خداحافظ را گفتم! خداحافظ جن خانگی!!!


پاسخ به: کافه کوییدیچ
پیام زده شده در: ۲۰:۳۷ شنبه ۴ مهر ۱۳۹۴
#3
آقا طبق توافقات انجام شده با خودم... ما اومدیم گفتیم وات تو دو وات نات تو دو؟ اومدیم چیژ کشی ویزلیون رو اسپانسر گویینگ کردیم... در ضمننننننننن... نام ورژشگاهمونم "چیژ کشان کریم آباد" میباشد... تازه 250 گالیون بریز به حساب بچه بی پول نمونن



انجام شد و ورزشگاه جدید نیز زده شد!


ویرایش شده توسط مرلین کبیر در تاریخ ۱۳۹۴/۷/۴ ۲۱:۴۳:۳۴
ویرایش شده توسط مرلین کبیر در تاریخ ۱۳۹۴/۷/۴ ۲۱:۵۰:۵۶

میجنگم، زیرا من...

یک ویزلی ام



خوشحالم از تیم کارآگاهان بیرون آمدم و خداحافظ را گفتم! خداحافظ جن خانگی!!!


پاسخ به: دفتر فرماندهی کاراگاهان
پیام زده شده در: ۱۵:۳۴ جمعه ۶ شهریور ۱۳۹۴
#4
ماموریت در پست 164 پاتیل درزدار توسط کارآگاه حجیم و جریم این مملکت با نام فردی بیلیوس ویزلی صورت گرفت. برای دیدن این رل روی ماموریت کلیک کنید!


میجنگم، زیرا من...

یک ویزلی ام



خوشحالم از تیم کارآگاهان بیرون آمدم و خداحافظ را گفتم! خداحافظ جن خانگی!!!


پاسخ به: پاتیل درزدار
پیام زده شده در: ۱۵:۳۲ جمعه ۶ شهریور ۱۳۹۴
#5
ماموریت
کارآگاه

فرد ویزلی


سکوت ملت فهیم و نفهم جادوگر در پاتیل درزدار بیداد میکرد. آن روز قرار بود وزیر محترم و بوقی میهن آسلامی وارد پاتیل دُرزدار شود. چند کارآگاها بوقی بوق بوقی برای امنیت به همراه گروه ساواج بوق دار بی بوق بوقی بوق بوقی، نشسته بودند. در آن میان فرد که از همه بوق بوق تر بود داشت فقط بوق میخورد و بوق میکرد. (از این نوشیدنیای خاک بر سری ) نگاهی به این ور و آن ور میکرد و باز هم بوق میکرد. چشمتان روز بد نبیند، این بوق بوقی بعد بوق کردن درخواست دست به گلاب رفتن را داشت اما از شدت بوقی نمیتونست راه برود (اثر همون نوشیدنیای خاک بر سریه! ) با صدای بوقی گفت:
-آقایون دادشام، منو ببرین دس به گلاب تا بیوق نزدم به زندگیتون

اقوام بوق بوقی ساواج همه دست به دست هم دادند و این روح حجیم و جریم (همون جرمه! ) بالای سر خود برده و با قدم های استوار و بوقی به سمت دست به گلاب حرکت کردند. چشمتان از این چیزای چندش آور نبیند! از آنجایی که دست به آب جای خیلی محترمانه ایست آن ها وی را رها کردند و این مرد روی زمین تمیز و حال به هم زن دست به آب افتاده کرد. هیج دگر این کودک معصوم و طفلی در این دستشویی نیم ساعتی را کپید.

پس از نیم ساعت کپیدن!

-ریگی، با هرمی هماهنگیدی؟
-آره دادا همه چی حله. فرد ویزلی با حالتی شکاک به سمت در بوقی رفت. نگاهی به ساعت خود انداخت و دید دقایقی تا رسیدن وزیر بوقی نمانده بود. در را به آرامی بازید. دو تا بوقتر را دید که داشتند چماغی در آستین خود میقایمیدند و فرد که خیلی بر روی چماغ خود حساس بود و فکر میکرد تمامی چماغ ها مال اوست در را از وسط شکافتید و گفت:
-بوقیون! اونا چوماخای منن! بدینشون من بوقیا!

ریگولوس و بوقیوس (هم قافیه بود) با چشمانی از حدقه آویخته نگاهی به این انسان روانی و مشکل دارِ بی عقل انداختیدند و بر هم دیگر بوقیدن و شلوارشان خیسیدن و گفتیدن:
-کارآگاااااااااااااااااااااه!
-ای ابیاق(جمع بوقی) من شما را به بوق میدهم! چوماخمو بدین...

ریگولوس و بوقیوس هردو چماغ های ناز را بیرون کشیده و حمله ور شدند. فرد هم چوماخ هایش را که پشت کمرش قلاف کرده بود بیرون آورد و دوستان را به بوق دادیده کرد. اقوامت الفی کل البوق از صداهای نا هنجاری که از دست به گلاب آمده بود بیرون نی آمد متعجبیده بودند. از آنجا که دست به گلاب های آسلامی هم د آن مکان ها برای رفاه بیشتر ایغانیان وجود داشت، کله ی هر دو رفیق را به داخل کاسه ی توالت ایغانی فرو برد. (سازمان چندش آوری در اسرع وقت! )

بیرون از دست به گلاب!
-به! زن داداش گرامی بوق ندیده ی هیچکس دوست (خواننده س)!
-چته؟
-ببینم میخواین چیکار کنین؟ هیچ راه فراری نداری!
-به تو چه؟

فرد چوماخ نازش را از قلاف بیرون آورد و گفت:
-کله ی دو نفر از رفقاتو کردم تو کاسه ی توالت! تو هم میخوای؟
-باشه باشه! میگم! :worry:

از اثرات سه بار کله ی رون را فروکردن در کاسه ی توالت کثیف بود که هرمی از آن ترس داشت. (کی دوس داره کلش بره تو جایی که هی بوق و بوق داخلش رفته! )
-اونا میخوان وقتی وزیر اومد یه بمبی رو بترکونن... بمبه وصله به رئیس پاتیل درزدار. هر وقت که تعظیم کنه بمبه میترکه. حالا منو فرو نکن تو کاسه توالت! :worry:
- خیلی ممنون!

فرد به یکی از کارآگاهان بمب خنثی کن، این ماجرا را گفته کرد و باری دگر کارآگاهان بوق بوق برنده ی این بازی بوق بوقی شدند!


میجنگم، زیرا من...

یک ویزلی ام



خوشحالم از تیم کارآگاهان بیرون آمدم و خداحافظ را گفتم! خداحافظ جن خانگی!!!


پاسخ به: دفتر فرماندهی کاراگاهان
پیام زده شده در: ۱۹:۴۹ دوشنبه ۲۶ مرداد ۱۳۹۴
#6
پرچمم بالاس


میجنگم، زیرا من...

یک ویزلی ام



خوشحالم از تیم کارآگاهان بیرون آمدم و خداحافظ را گفتم! خداحافظ جن خانگی!!!


پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۱۴:۲۶ شنبه ۱۷ مرداد ۱۳۹۴
#7
عاغا عاغا... سلام...
منم پس از مدت ها یک انسان رو پیدا کردم و میخوام در پناه مرلین لای ریشاش جولون بدم..
آلبوس دامبلدور جدیدمونو میدعوتم!


میجنگم، زیرا من...

یک ویزلی ام



خوشحالم از تیم کارآگاهان بیرون آمدم و خداحافظ را گفتم! خداحافظ جن خانگی!!!


پاسخ به: موسسه ی کار يابی وزارتخونه
پیام زده شده در: ۲۱:۴۷ سه شنبه ۱۳ مرداد ۱۳۹۴
#8
منم هستم.. کسی جرعت داره بیاد جولو...


میجنگم، زیرا من...

یک ویزلی ام



خوشحالم از تیم کارآگاهان بیرون آمدم و خداحافظ را گفتم! خداحافظ جن خانگی!!!


پاسخ به: دفتر فرماندهی کاراگاهان
پیام زده شده در: ۲۱:۳۹ سه شنبه ۱۳ مرداد ۱۳۹۴
#9
ای وای کارآگاهان... من معذرت موخوام! ببخشید..
اینم دادگاه شماره 10


میجنگم، زیرا من...

یک ویزلی ام



خوشحالم از تیم کارآگاهان بیرون آمدم و خداحافظ را گفتم! خداحافظ جن خانگی!!!


پاسخ به: دادگاه شماره 10
پیام زده شده در: ۱۵:۰۸ پنجشنبه ۱ مرداد ۱۳۹۴
#10
-تو منو روانی کردی کوتوله.. بذار تو حال خودم باشم!

فرد ویزلی کارآگاه تازه کار وزارت سحر و جادو به همراه استاد پیر و کوتوله ی هاگوارتز ، کارآگاه جدید وزارت سحر و جادو به سمت دادگاه شماره 10 حرکت میکردند. در آن بین پروفسور فلیت ویک آن قدر از خاطرات خود میگفت که هر انسان پر حوصله و صبوری هم که بود جلوی آن کم می آورد.
-فرد من کوتوله نیستم، کوتـــــــــــــوله نیســـــــــــتم، کــــــــــــــــوتـــــــــــــــــــوله نیــــــــــــســــــــتم!
-باشه تو بلند، تو زرافه، تو فیل، جون مادرت دیگه حرف نزن!

پروفسور فلیت ویک که از رفتار فرد ناراحت شده بود برای در آوردن حرص او شروع به حرف زدن کرد:
-نه وایسا! یه خاطره ی دیگه هم دارم.. هول و هوش 29 سالم بود، نفهم بودم، جاهل بودم اما باهوش...
-خدایا خداوندا، تبر مرلین تو سر این.. کمــــــــــــــــــک! پیرمرد پر حاشیه دو ساعته داری از دو سالگی تا 29 سالگیتو تعریف میکنی و فقط میگی"نفهم بودم، جاهل بودم اما باهوش" بابا ولم کن راحتم بذار، بذار تو حال خودم باشم..
-باشه، پس نمیخوای تو قلب تو جاشم..

فرد که نزدیک بود سرش را به دیوار بغلی بکوباند، مشتی محکم در صورت وی زد و او روی زمین ولو شد..

کوچه بغلی!

کارآگاه زاموژسلی با نام گنده اش که هر پر حرفی جلوی آن کم می آورد به سمت وزارت خانه حرکت میکرد.. با سرعت لاک پشت جلو میرفت و..
گوینده:چی شد؟ چرا وایساد؟ اااا؟ اینا اینجا چیکار میکنن؟

محفلیون گنده لات و همیشه حاضر در صحنه جلوی درب پشتی دادگاه شماره ی 10 منتظر فرصتی برای حمله به آقای قاضی و مرگخوران گنده لات بودند، زاموژسلی بی سیم خود را در آورد و گفت:
-لادیسلاو،پاتریشوا..
-نمیخواد بقیشو بگی، مث آدم بگو با کی کار داری؟
-فرد..

آن یارو که رابط بی سیم بود با عصبانیت سیگنال های لادیسلاو و فرد را به هم گره زد و باعث شد تا آن ها بتوانند با هم دیگر اختلات نمایند..

-فرد..
-هان چیه؟ چته؟ تو کی هستی؟ من الان اعصاب ندارما..
-لادیسلاو پاتریشوا..
-نه نه نه نگو.. نمیخوام بقیشو بشنوم.. :worry:
- خوب بذار بهت بگم..
-بگو بینم چی میگی؟

محفلیان همچنان پشت در ایستاده بودند و قربون صدقه ی پیرمرد بی حاشیه میرفتند..


میجنگم، زیرا من...

یک ویزلی ام



خوشحالم از تیم کارآگاهان بیرون آمدم و خداحافظ را گفتم! خداحافظ جن خانگی!!!






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.